ویرایش کتاب

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #71
الی تکه‌چوب‌های خشکیده و خاکی رنگ که زیر موزائیک‌ها پنهان بودند را بر می‌دارد، آن‌ها را کنار موزائیک‌های برداشته شده که به ترتیب و روی هم چیده شده‌اند می‌گذارد و می‌گوید:
- وحشتناک‌تر؟ منظورت زندانی شدن توی سطل‌آشغال مخصوص زباله هست؟
اِدریک با دقت بیشتری به قاب عکس نگاه می‌کند و می‌گوید:
- آره... یه هم‌چین چیزی! یادش بخیر! اون موقع که این کار‌ها رو باهام می‌کرد فقط هفت سالم بود! البته تو سطل‌آشغال زندونی شدن تنبیه مخصوصش بود، آخه واسه هر اشتباهی تنبیه خاصی برامون در نظر می‌گرفتن. براش یه کتاب ویژه هم به وجود آورده بودن!
الی نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- آره... عجیب و مسخرترین جاش این‌جا بود که خودشون هر کار اشتباهی می‌کردن عیب و ایرادی نداشت! اما نوبت به من و تو که می‌رسید یهو می‌خواستن حس مسئولیت پذیری‌شون رو به رخ طرف بکشن! همیشه از این کارشون بدم میومد... .
اِدریک دستی به چانه‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- در هر صورت اونا پدر و مادرمون بودن... نمی‌تونیم به خاطر اتفاقات بد گذشته سرزنش یا قضاوتشون کنیم... .
الی با صدایی که به کینه و دلخوری شدیدی شباهت دارد می‌گوید:
- برای من بیشتر شبیه به دوتا غریبه بودن تا پدر و مادر!
اِدریک دوباره قهقهه‌ای سر می‌دهد، الی به محض این اتفاق دوباره به او چشم‌غره می‌رود و می‌گوید:
- دِ مرض! باز که نیشت رو باز کردی!
اِدریک کف دستش را نشان می‌دهد و در حالی که سعی دارد جلوی خنده‌اش را بگیرد می‌گوید:
- شرمنده... آخه... آخه این حرفت واقعا خنده‌دار و مسخره بود!
الی مشت گره کرده‌اش را محکم روی هم فشار می‌دهد و در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند می‌گوید:
- خنده‌دار؟! کجاش خنده‌دار بود اِدریک؟!
اِدریک با سرعت پاسخ می‌دهد:
- اول این که تا جایی که به یاد دارم این من بودم که مدام تنبیه می‌شدم نه تو... تو که همش هر اشتباهی مرتکب می‌شدی گردن من مینداختی و با زیرکی از تنبیه شدن در می‌رفتی، در نتیجه من همش در معرض تنبیه و کتک بودم! پس بر چه اساس باید برات غریبه باشن؟!
الی دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد، تکه چوبی را از کنار پایش بر می‌دارد و تهدید‌کنان فریاد می‌کشد:
- بر چه اساس؟ بر این اساس که من رو اضافی و به چشم غریبه می‌دیدن!
اِدریک با ناباوری می‌گوید:
- غریبه؟ اونم تو رو؟! پس چرا سهم غذای تو همیشه بیشتر از من بود؟!
خواهرش دستی به پالتوی سفید‌ رنگش می‌کشد و با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- گمشو بابا! توئم فقط هر بار همین رو بلدی بگی... .
اِدریک قاب‌عکس را به گوشه‌‌ای می‌اندازد و می‌گوید:
- شاید چون تو رو از یتیم‌خونه آورده بودن... .
ناگهان الی گر می‌گیرد و به مانند آتشفشان فوران می‌کند:
- خفه شو اِدریک! یه کاری نکن همین تیکه چوب رو تو حلقت فرو کنم! اصلاً حوصله حرفای مسخرت رو ندا... .
ناگهان دوباره بی‌اراده و با سرعت پشت سر هم سرفه‌ می‌کند و خس‌خس کنان صدا‌های عجیبی از خودش در می‌آورد! اِدریک از حرفش پشیمان می‌شود و می‌گوید:
- هِی... چت شد؟ معذرت می‌خوام... حالت خوب... .
الی با سرعت وسیله‌ای فلزی، کوچک و لوله‌مانند شبیه به اسپری را از پشت شلوارش در می‌آورد، اسپری را روبه دهانش می‌گیرد و با فشار دادن دکمه‌اش مایعی خیس شبیه به آب را به داخل حلقش پخش می‌کند.
به محض این کار خس‌خس‌ها و سرفه‌هایش از بین می‌رود و به حالت عادی‌اش باز می‌گردد.
دستی به گلویش می‌کشد و نفس‌نفس زنان با صدای تهدید‌آمیز و خشنی می‌گوید:
- فکر کردی... فکر کردی نمی‌دونم هدفت از این کار‌ها چیه اِدریک؟!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #72
اِدریک شوک‌زده و با بی‌خبری می‌گوید:
- چی؟! منظورت چیه؟ من که کاری نکردم خواهر فقط... .
نگاه تند الی نشان می‌دهد که هیچ علاقه‌ای به شنیدن حرف‌های برادرش ندارد، فقط کافیست کلمه‌ دیگری بشنود تا خشمش را به بد‌ترین شکل نشان دهد.
اِدریک با دیدن چهره بر‌افروخته‌اش حرفش را می‌خورد و سعی می‌کند نگاهش را از او بدزدد.
با افتادن نگاهم به سگ شکاری‌اش دل‌آشوب به دل و روده‌ام چنگ می‌اندازد، سگ بطری را صاف روی زمین گذاشته، به خود گارد گرفته و با نشان دادن دندان‌های بلند و تیزش منتظر دستور صاحبش است تا به طرفمان حمله‌ور شود.
الی نفس‌نفس زنان خشمش را کنترل می‌کند و با نگاه تهدید‌آمیزی به اِدریک می‌گوید:
- دیگه هرگز..‌. هرگز این کار رو نمی‌کنی اِدریک! وگرنه!
با زور و زحمت زیادی حرفش را می‌خورد، لب‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد، نفس‌های عمیقی برای آرام کردن خشمش می‌کشد و می‌گوید:
- دلیل نمیشه چون از من بزرگ‌تری پس یعنی هر غلطی دلت خواست می‌تونی باهام بکنی و هر چی که خواستی بهم بگی!
اِدریک به نشانه پشیمانی پشت سر هم عذر‌خواهی می‌‌کند و می‌گوید:
- باشه معذرت می‌خوام... از دهنم پرید خب... واقعاً نمی‌خواستم ناراحتت کنم الی... فقط... .
الی به او اجازه نمی‌دهد تا حرفش را کامل بیان کند، او را به باد ناسزا می‌گیرد و فریاد می‌کشد:
- خفه شو... خفه شو... معذرت می‌خوایی؟! معذرت‌خواهی تو سرت بخوره! حالا که فکرش رو می‌کنم دخترت حق داشت که انقدر ازت متنفر باشه! چون تو... .
اِدریک به محض شنیدن این حرف اخم‌هایش را در هم می‌کشد و خشمگینانه می‌گوید:
- هِی لطفاً پای دخترم رو... وایسا ببینم مگه دخترم پشت سرم چی بهت گفته؟!
الی از شدت خشم بلند فریاد می‌کشد:
- گفت که چقدر حروم‌زاده‌ای احمق! اون‌قدر که به پسرت اجازه داده بودی بره کالج اما دخترت رو... .
برای لحظه‌ای از ادامه حرفش منصرف می‌شود.
پسر؟ مگر اِدریک فرزند پسر هم دارد؟! چرا در مورد او به من چیزی نگفت؟!
با کنجکاوی می‌پرسم:
- پسر؟ مگه اِدریک... .
ناگهان اِدریک از کوره در می‌رود، خشمگینانه روبه من می‌کند و می‌گوید:
- تو خفه شو! این موضوع خانوادگیه!
کف دستانم را به او نشان می‌دهم و می‌گویم:
- هِی..‌. باشه... آروم باش... چرا عصبانی میشی؟ من که چیزی نگفتم فقط... .
اِدریک بی‌توجه به من روبه خواهرش می‌کند و در حالی که سعی دارد خون‌سردی‌اش را حفظ کند می‌گوید:
- دوباره شروع نکن الی! اون قضیه مال چند‌ ساله پیشِ... میدونم به خاطر حرفم عصبانی هستی اما حق نداری که... .
الی پوزخندی می‌زند و فریاد می‌کشد:
- حق ندارم؟! چرا نداشته باشم؟ اون برادر‌زادمه لعنتی... مثل تو عضوی از خونوادمه... چرا نباید چیزی در موردش بگم؟ تو حق داری با زبون درازت این طوری اعصابم رو خرد کنی اما من حق ندارم که... .
اِدریک بلند فریاد می‌کشد:
- خواهش می‌کنم! تمومش کن الی! گفتم که از دهنم بیرون پرید... دیگه تکرار نمیشه خب..‌. .
با صدای آرامی خطاب به هر دویشان می‌گویم:
- ب... ب... بچه‌ها... آروم باشید... فک نکنم نیاز باشه که... .
ناگهان صدایی هیولا‌مانند و عجیب از بیرون اتاق توجه‌ام را به خود جلب می‌کند... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #73
بلند‌تر شدن صدا باعث می‌شود تا اِدریک و خواهرش دست از دعوا با یک دیگر بردارند و همراه با من به دنبال منبع صدا نگاهی به ورودی در اتاق بی‌اندازند.
پس از مدتی کوتاه چهره خونین چیزی شبیه به مار مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد.
وقتی با دقت بیشتری به آن نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم که آن هیولا به جای یک سر، دو یا سه سر بزرگ و دایره‌ای شکل دارد که مدام در هوا تکان می‌خورند.
شاخک‌هایی کوتاه از سر‌هایش بیرون زده‌اند، هر دو دستش کامل قطع و به جای دو پایش چیزی سرخ، کلفت و ماهیچه‌مانند شبیه به دُم عقرب با تیغ‌های برنده و تیز جایگزین شده است.
سراسر پوست زرد رنگ صورت و بدنش با خراش‌های عمیقی خط‌خطی شده‌اند و چشم بادمی‌شکل نسبتاً بزرگی روی یکی از صورت‌های پوسیده و چندش‌آورش نقاشی شده است.
هیولا با صدایی دلهره‌آور به مانند مار بدنش را روی زمین می‌کشد و آرام‌آرام با باز و بسته کردن دهان‌های خونین و نشان دادن دندان‌های نیش بزرگش که تا چانه امتداد دارند به سمتمان حرکت می‌کند.
اِدریک به محض مشاهده او چند قدم عقب می‌رود، وحشت زده اسلحه تک‌تیر‌اندازش را به دست می‌گیرد و با صدایی که به خشم، نفرت و نگرانی شباهت دارد بریده بریده و نفس‌نفس زنان می‌گوید:
- ا... ا... این... این... این دیگه چه کوفتیه؟!
الی بی‌توجه به هیولا از روی زانو‌هایش بلند می‌شود، اسلحه شات‌گان کمر‌شکن بزرگش را به دست می‌گیرد و با صدایی که خوش‌حالی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- آه... ببین کی این‌جاست! بلاخره از سوراخش اومد بیرون!
همراه با ادریک و با چشمانی از حدقه درآمده به الی نگاهی می‌اندازم، هفت‌تیرم را از داخل پالتوی خاکستری و کثیفم بیرون می‌کشم، مگسک لوله اسلحه‌ام را مضطربانه روی یکی از سر‌های در حال حرکت هیولا نشانه گذاری می‌کنم و با صدایی که تعجب و کنجکاوی از آن موج می‌زند خطاب به الی می‌گویم:
- از... از سوراخش بیاد بیرون؟! ببینم م... م... مگه... مگه تو این هیولا رو می‌شناسی الی؟!
الی با لبانش سوت کوتاهی می‌کشد، به محض این کار سگ شکاری‌اش با حالتی گارد گرفته به صاحبش نزدیک و با واق‌واق‌های پشت سر هم خودش را برای حمله به هیولای مقابلم آماده می‌کند.
الی با باز کردن کمر اسلحه‌اش نگاهی به گلوله‌های داخل آن می‌اندازد، سپس کمر اسلحه‌اش را محکم می‌بندد، نگاه تمسخر‌آمیزی به هیولای سه سر و مار‌مانند می‌اندازد، خنده شیطانی سر می‌دهد و کنجکاوانه می‌گوید:
- حالت چطوره اِدی؟!
اِدریک با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به خواهرش و هیولایی که اِدی خطاب شد می‌اندازد و می‌گوید:
- اِدی؟ اِدی دیگه کدوم خریه؟!
ناگهان جوری که انگار چیزی را به یاد آورده باشد به هیولا زل می‌زند و ناباورانه می‌گوید:
- وایسا ببینم... نکنه اِدی هم تبدیل شده؟!
الی ناباورانه و با صدای تمسخر‌آمیزی به برادرش می‌گوید:
- یعنی تازه فهمیدی اِدریک؟! من چند سال پیش به این موضوع پی بردم... به خدا خیلی شوتی!
اِدریک با شنیدن حرفش‌هایش دهانش را باز می‌کند تا به قصد مخالفت با نظر خواهرش چیزی بگوید اما الی در حالی که به خود گارد گرفته و لوله اسلحه‌اش را محتاطانه روی بدن هیولا تنظیم کرده است بی‌توجه به برادرش خطاب به هیولا شمرده شمرده می‌گوید:
- چند سال تموم دنبال شکار کردنت بودم... خیلی رو اعصابم بودی لعنتی... این بار نمی‌ذارم قصر از دستم در بری... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #74
به محض پایان سخنش اِدی با غرشی وحشتناک و گوش‌خراش هوا را می‌شکافد، بزاق دهان‌های چرک، کثیف و خونینش را به دور و اطراف می‌پاشد و به خود گارد می‌گیرد تا به طرفمان حمله‌ور شود.
اِدریک در مخالفت با حرف خواهر کوچکش بزاق دهانش را مضطربانه به پایین قورت می‌دهد و مِن‌مِن کنان می‌گوید:
- زِرِشک... فک کنم این ماییم که نمی‌تونیم از دستش قصر در بریم!
الی بی‌توجه به ادعای برادرش بلند فریاد می‌کشد:
- بیا جلو مُردنی! وقت مرگت فرا رسیده!
ناگهان هیولا از کوره در می‌رود، تیغه بلند، تیز و خنجر‌مانند انتهای دُمش را روی الی تنظیم می‌کند، با فریادی رعد‌آسا به سمتش می‌جهد و دُم خنجر‌مانندش را روی او فرود می‌آورد تا جمجمه‌اش را محکم سوراخ کند اما پیش از آن که موفق به انجام این کار شود الی به همراه سگش با چابکی خودش را عقب می‌کشد و با جاخالی دادن حمله اِدی را دفع می‌کند.
خنجر تیز و برنده با صدایی مهیب و دلهره‌آور، نزدیک به من و اِدریک درست جایی که الی ایستاده بود فرود می‌آید، کف آشپزخانه را می‌شکافد و سوراخی نسبتاً کوچک اما عمیق را روی بدنه کثیف آن به وجود می‌آورد.
الی با سرعت لوله اسلحه شات‌گانش را روی بدنه ماهیچه‌‌ای شکل، تیغ‌مانند و سرخی که دُم اِدی را تشکیل می‌دهد تنظیم و ماشه را فشار می‌دهد.
صدایی شبیه به انفجار به همراه نور نارنجی و زرد‌ رنگ از اسلحه‌اش ساطع می‌شود و گوش و چشم‌هایم را آزار می‌دهد.
همزمان با او رِبکا به کمک چنگال‌ها و دندان‌های تیز و خونینش به جان دُم آسیب دیده‌ اِدی می‌افتد، بخشی از پوست و گوشت چسبیده به آن را گاز می‌گیرد و به آن چنگ می‌زند.
به محض این اتفاق اِدریک از فرصت استفاده و بدون اتلاف وقت به قصد کمک به آن‌ها انگشتش را به ماشه نزدیک می‌کند تا با فشار دادن آن تیری را روی بدن خونین اِدی بنشاند اما پیش از آن که کارش را انجام دهد غرشی شدیداً بلند با لرزاندن سقف و دیوار‌های اتاق او را از این کار منصرف می‌کند و باعث می‌شود تا الی و ربکا نیز با قدم‌هایی تند از دُم آسیب دیده‌ اِدی فاصله بگیرند.
صدا به قدری بلند و گوش‌خراش است که بی‌اراده ناچار می‌شوم گوش‌هایم را پشت هر دو کف دستانم پنهان کنم.
ناگهان به محض پایان یافتن صدا دُم اِدی را می‌بینم که با سرعت از کف زمین بیرون می‌آید، با بالا رفتنش هوا را می‌شکافد و خشمگینانه روی من فرود می‌آید.
هین بلندی می‌کشم و با انداختن خودم به گوشه‌ای از مسیر حمله‌اش خارج می‌شوم، به محض این اتفاق سوراخ کوچک و عمیق دیگری در نزدیکی‌ام به وجود می‌آید و ذرات گرد و خاک را به هوا ساطع می‌‌کند.
با بالا آوردن سرم صدایی شبیه به انفجار گلوله، واق‌واق سگ و غرشی ترسناک دلم را زیر و رو می‌کند.
در میانه صدا‌ها صدای تمسخر‌آمیز الی و قهقه‌هایش را می‌شنوم که خطاب به من می‌گوید:
- زود‌باش مومیایی! زود‌باش! تا غذاش نشدی به جای خوابیدن یه غلطی بکن... نمی‌خوایی که با نفرین کارش رو بسازی می‌خوایی؟!
سخنش موجی از خشم و نفرت شدید را به بدنم تزریق می‌کند، اصلاً طاقت شنیدن حرف‌ها و شوخی‌های مسخره‌اش را ندارم.
مضطربانه نفسم را بیرون می‌دهم و با برداشتن هفت‌تیر به زحمت از روی موزائیک‌های سیاه و سفید و خزه زده آشپزخانه که توسط چرک و کثیفی تسخیر شده است بلند می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #75
نگاهی به الی می‌اندازم و با نفرت شدیدی می‌گویم:
- انقدر به من نگو مومیایی!
الی با جاخالی دادن ضربات سریع، محکم و مرگبار دُم عقرب‌مانند اِدی را دفع می‌کند و می‌گوید:
- پس چی صدات کنم؟ گاوچرون با بدن باند‌پیچی شده خوبه؟!
اِدریک در حالی که گلن‌گدن اسلحه‌اش را محکم می‌کشد نگاهی به الی می‌اندازد و خشمگینانه می‌گوید:
- الان وقت خوبی برای شوخی کردن نیست الی! به جای این کار... .
حمله سریع و وحشیانه یکی از سر‌های اِدی او را با خود درگیر و از ادامه حرفش منصرف می‌کند.
الی بی‌توجه به حرف‌های برادرش گلوله بزرگی را داخل محل فشنگ‌های اسلحه‌ کمر‌شکنش فرو می‌کند، کمر اسلحه را می‌بندد و در حالی که سعی دارد مگسک لوله آن را روی چشم سرخ‌ رنگ اِدی نشانه گذاری کند خطاب به برادرش می‌گوید:
- خودم می‌دونم... لازم نیست هر چیزی رو بهم گوشزد کنی! در ضمن این‌جا خونه‌ی منه! پس طبق قوانین من باید عمل کنین!
اِدریک در حالی که زمین افتاده و نیم خیز با ضربات پا و قنداق اسلحه سعی می‌کند خودش را از حملات مرگبار دندان‌های تیز اِدی دور نگه دارد متعجبانه می‌گوید:
- چی؟ انگار یادت رفته... این خونه متعلق به... هر دومونه، اصلاً... از کی تا حالا خونه‌ی دخترم مالِ تو شده؟!
الی خنده‌ تلخی به لبانش می‌نشاند، با علامت دست و فریادی بلند به ربکا فرمان می‌دهد تا به سمت دُم اِدی که لای قطعات و بدنه موزائیک‌های آشپزخانه گیر کرده است حمله کند، سپس روبه اِدریک می‌گوید:
- چون من عمش هستم اِدریک و از اون‌جا که بیشتر از توئه بی‌عرضه بهش نزدیک‌ترم پس لیاقت و اختیاراتم توی این خونه بیشتره!
اِدریک با قنداق اسلحه به دهان یکی از سر‌های اِدی که به سمتش حمله‌ور شده بود ضربه محکمی وارد می‌کند، با دست و پا زدن از روی زمین بلند می‌شود و در حالی که سعی دارد از اِدی فاصله بگیرد به کمک چشمان از حدقه درآمده‌اش الی را رصد می‌کند و خشمگینانه می‌گوید:
- انقدر به من نگو بی‌عرضه... خودت نمی‌دونی چی میگی! انگار خبر نداری من هر دفعه که میام باید اجاره حضور توی این خونه رو پرداخت کنم! پس... .
ناگهان از ادامه حرفش منصرف می‌شود، نگرانی و خشم صورت سرخش را در هم مچاله می‌کند، نگاهش جوری است که انگار از گفتن حرفش شدیداً پشیمان است.
الی طوری که انگار مسئله‌ای را به خاطر آورد در حین جاخالی دادن و شلیک گلوله کنجکاوانه و ذوق‌زده می‌گوید:
- آا... راست میگی اِدریک... اصلاً یادم نبود... قرار بود بدهیت رو بابت اجاره خونه بهم پرداخت کنی!
اِدریک از کوره در می‌رود و فریاد می‌کشد:
- چی؟ کی همچین قراری داشتیم؟!
الی شوک‌زده نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید:
- وا... حرف خودت رو به یاد نداری؟! همین‌ الان خودت بهم گفتی که باید... .
اِدریک بی‌توجه به او با لحنی خشن وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- نه خیر! من هم‌چین حرفی نزدم!
الی با پایین آوردن سرش حمله دُم خنجر‌مانند اِدی را دفع می‌کند و با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- دورغ گفتن به اعضای خانواده کار خوبی نیست اِدریک... نمی‌خوایی که بگی قوانین رو یادت رفته؟ مگه حرف یا تنبه‌ مخصوص پدر رو فراموش کردی؟ دروغ خیانت به هم‌خونه... هر چند خودش تو این کار دست اهریمن رو از پشت بسته بود اما نمی‌خواست مسئولیتش خدشه‌دار بشه، واسه همین قبل از شوت کردن تو یا من داخل سطل‌آشغال این جمله رو به زبون می‌آورد تا... .
 

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #76
حملات وحشیانه اِدی به او، سپس من و اِدریک اجازه نمی‌دهد تا حرفش را کامل بیان کند.
الی در حین جاخالی دادن به ماشین ظرف‌شویی بزرگ و مکعبی‌شکلی که در سمت چپم قرار دارد و به مانند اجاق گاز بدنه‌اش توسط خزه، کپک، چرک و کثیفی و تار‌های عنکبوت تسخیر و در هم مچاله شده است نزدیک می‌شود.
یکی از دریچه‌های سفید و رنگ و رو رفته بدنه آن را با دستش باز و چند بشقاب و چاقوی کثیف را به کمک دستش با سرعت به بدن مار‌شکل اِدی پرتاب می‌کند.
در حین این کار اِدریک با صورتی مضطرب به یکی از بشقاب‌هایی که دست الی است نگاهی می‌اندازد و با بی‌تابی می‌گوید:
- نه! نه وایسا! وایسا الی! اون بشقاب... ا...ا...اون... اون بشقاب خیلی با‌ارزشه نباید... .
الی بی‌توجه به خواسته‌اش بشقاب خزه‌زده را محکم به طرف اِدی پرتاب می‌کند.
با عبور بشقاب از کنار یکی از سر‌های اِدی و شکسته شدنش توسط بدنه دیوار فریاد خشن اِدریک را می‌شنوم که می‌گوید:
- لعنتی! لعنت بهت! اون یادگاری مادرمون بود! چطور تونستی... .
الی بی‌توجه به او کارش را ادامه می‌دهد و با صدایی که کینه و دلخوری شدیدی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- اَه... چقدر شلوغش می‌کنی اِدریک... راستی... شکستن بشقابا رو به یاد داری؟! اون روز به خاطر تهمت و گند‌کاری تو مادر من رو حسابی تنبیه کرد! پس حالا کار تو و مامان رو جبران می‌کنم!
اِدریک با چشمان از حدقه درآمده و صورت اخم‌آلودش در حالی که سعی دارد لوله اسلحه‌اش را روی سر‌ها، بدن یا چشم سرخ‌ رنگ اِدی تنظیم کند نگاهی به خواهرش می‌اندازد و با صدایی که بی‌خبری از آن ساطع می‌شود می‌گوید:
- چی؟! گندکاری من؟! من کدوم گندکاری رو کردم؟!
الی پوزخندی به او می‌زند و می‌گوید:
- خوب بلدی با اون زبون دراز و مار‌زدت کار‌های بدت رو انکار کنی!
اِدریک با تنفر شدیدی می‌گوید:
- هِی درست صحبت کن... .
الی بلند فریاد می‌کشد:
- هر وقت به گندکاریت اعتراف کردی منم درست صحبت می‌کنم!
اِدریک صورتش را از حمله دُم اِدی دور می‌کند، جاخالی می‌دهد و کلافه فریاد می‌کشد:
- واقعاً نمی‌دونم داری در مورد چی صحبت می‌کنی الی!
ناگهان یکی از سر‌های اِدی دهان خونینش را باز می‌کند، نعره‌ای بلند و ترسناک سر می‌دهد و با دندان‌های نیش بلندش به طرف الی حمله‌ور می‌شود تا او را شکار کند اما الی با سرعت و حرکتی باور‌نکردنی جاخالی می‌دهد، نیم پشتکی در هوا می‌زند، از سر و دهان خونین اِدی که به داخل بدنه خزه زده دیوار فرو رفته است و تقلا کنان در تلاش است تا خودش را آزاد کند فاصله می‌گیرد و حمله دُم خنجر‌مانندش را با پرشی کوتاه خنثی می‌کند!
برای لحظه‌ای ناباورانه نگاهم روی او قفل می‌شود، تا به حال شخصی به مانند او را ندیده بودم که انقدر ماهرانه بتواند از خود در برابر خطرات محافظت کند.
الی به محض قرار گرفتن پا‌هایش روی زمین مو‌های به هم ریخته‌اش را کمی مرتب می‌کند، بشقاب دیگری را از روی ماشین ظرف‌شویی بر می‌دارد و آن را بدون نشانه گذاری محکم به طرف سر اِدی که به تازگی از داخل شکاف بدنه دیوار آزاد شده بود پرتاب می‌کند.
به محض برخورد بشقاب به صورت هیولا‌مانند و مار‌شکل غرش بزرگی در اطرافمان ساطع می‌شود و سری که بشقاب به آن اصابت کرد و داخل بدنه دیوار فرو رفته بود خشمگیانه‌تر از قبل به سمت الی حمله‌ور می‌شود اما با پایین رفتن سر الی دوباره به داخل بدنه ترک‌برداشته و خزه زده دیوار فرو می‌رود.
الی دستی به آستین پالتوی سفید رنگش می‌کشد و با خنده کوتاهی خطاب به برادرش می‌گوید:
- باشه برادر... حالا که حافظه‌ات خوب کار نمی‌کنه پس بذار تو به یاد آوردن خاطراتت کمکت کنم. اون روزی که از مدرسه جیم شدی رو یادته؟! همون روزی که جشن تولد پدرمون بود رو میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #77
اِدریک نفس‌نفس زنان با آستین کاپشن قهوه‌ای رنگش پیشانی ع*ر*ق‌کرده‌اش را پاک می‌کند.
گلن‌گدن اسلحه تک‌تیراندازش را محکم می‌کشد و می‌گوید:
- خب؟!
الی کلاه بیس‌بالش را که در حین جاخالی دادن از سرش پایین افتاده بود از روی زمین بر می‌دارد، دستی به بدنه زرد رنگ کلاهش می‌کشد و آن را روی سرش می‌گذارد.
دوباره با پشتک زدن در هوا حمله هم‌زمان سر و دُم اِدی را دفع می‌کند و با برخورد کف پا‌هایش به زمین می‌گوید:
- من داشتم کیک تولد رو آماده می‌کردم، وقتی وارد آشپزخونه شدم، بشقاب‌ها رو برای تزئین کردن میز از داخل ماشین ظرف‌شویی برداشتم. به طرف میز چوبی می‌رفتم که تو یهو از پشت سر با داد و فریاد بلندی وحشت‌زدم کردی و باعث شدی با هُل شدنم تعداد زیادی از بشقابا از دستم زمین بیفتن و همشون بشکنن! همون زمان با داخل شدن مامان من رو به باد نا‌سزا گرفتی و تهمت زدی که من عمداً بشقاب‌ها رو شکستم!
اِدریک در حالی که سعی دارد خودش را تبرئه کند لوله اسلحه‌اش را به سمت یکی از سر‌های اِدی نشانه می‌گیرد، با فشار دادن ماشه و به وجود آوردن صدای انفجار کوچکی به سر در حال حمله اِدی شلیک می‌کند و می‌گوید:
- اون... ا... ا... اون... اون فقط یه حادثه بود الی... من یخوده عصبی شده بودم... چون... چون تو تکالیفم رو ننوشته بودی! واسه همین گفتم یخوده ادبت کنم همین! تازه من که بعدش به خاطر این اتفاق ازت عذر‌خواهی کردم، مگه یادت نیست؟!
الی با شنیدن جمله‌اش از کوره در می‌رود، او را به نا‌سزا می‌گیرد و می‌گوید:
- ببند اون دهنت رو! کاری که عمداً انجامش دادی رو یه حادثه در نظر می‌گیری؟! واقعاً خیلی پرویی!
اِدریک کف یکی از دستانش را به نشانه عذر‌خواهی به او نشان می‌دهد و می‌گوید:
- باشه آروم باش... به هر حال این که دلیل نمیشه تو بیایی و برای تلافی یادگاری با‌ارزش مادرمون رو بشکونی! مادر فوت شدمون که گناهی مرتکب نشده! فقط... .
الی خنده‌ تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد، کلاه بیسبالش را روی سرش جا‌به‌جا می‌کند، مو‌های آشفته‌اش را با انگشتان دستش کنار می‌زند و می‌گوید:
- چی؟! گناهی مرتکب نشده؟! داری... د... د... داری... داری میگی گناهی مرتکب نشده؟! با این که بعداً فهمید من بی‌گناهم تو رو تنبیه نکرد! ازم عذر‌خواهی نکرد! تازه تا چند روز‌ با قُر‌قُرای احمقانش رو اعصابم رفت... من رو بیشتر از حد مجاز تنبه کرد... به جای یه هفته چند هفته تموم رو توی سطل آشغال زندونی بودم! اونم فقط به خاطر چند‌تا ظرف شکسته! اون عوضی آش... .
حرفش را می‌خورد، با زور و زحمت زیادی دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و سعی می‌کند تا خون‌سردی‌‌‌اش را حفظ کند اما با بی‌نتیجه بودن تلاش‌هایش مشتی به بدنه ماشین ظرف‌شویی می‌کوبد و بلند فریاد می‌کشد:
- اصلاً حالا که فکرش رو می‌کنم کاملاً لایق این بود که توی خونه سالمندان بستری بشه! منه احمق رو بگو که اومده بودم مانع تو بشم که اون رو به اون خراب شده نفرستی اون وقت اون... .
حمله دوباره اِدی او را از ادامه حرفش منصرف و به خود مشغول می‌کند.
اِدریک در مخالفت با حرف‌های خواهرش می‌گوید:
- تا جایی که یادم میاد این من بودم که سعی داشتم مانعت بشم این کار رو نکنی! بعدشم من مدام برای تنبیه توی سطل آشغال پرت می‌شدم نه تو الی! تازه مادرمون کی برای تنبیه کردمون از سطل آشغال استفاده می‌کرد؟ اون فقط... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #78
جوری هر دوی‌شان درگیر اِدی و جر و بحث در مورد گذشته‌شان هستند که اصلاً انگار من در اتاق حضور ندارم.
ناگهان در حین جاخالی دادن تعادلم را از دست می‌دهم و در نزدیکی در خروجی اتاق می‌افتم.
درد و سوزش سر، صورت و مهره‌های استخوانی کمرم باعث می‌شود از شدت درد ماهیچه‌های صورتم در هم مچاله شوند.
حال که فکرش را می‌کنم تنهایی هم نمی‌تواند چندان بد باشد، هر چند طولانی شدنش موجب آزار هر شخصی می‌شود اما این دلیل نمی‌شود که از آن متنفر باشم، ای کاش هیچ‌وقت با اِدریک و خواهر کوچکش مواجه نمی‌شدم.
زمانی که تنها در شهر پرسه می‌زدم و هنوز با آن‌ها آشنا نشده بودم آرامش بیشتری داشتم. دیگر طاقت این وضع را ندارم، جنگ و دعوای اِدریک و خواهر کوچکش به همراه غرش‌های گوش‌خراش این هیولای عجیب ممکن است دیوانه‌ام کند، باید برای خلاص شدن از این وضعیت راهی پیدا کنم.
ناگهان فکری ذهنم را قلقلک می‌دهد، به آرامی نیم‌خیز می‌شوم، هفت‌تیرم را داخل پالتوی گل‌آلودم پنهان می‌کنم، روی زانو‌هایم می‌نشینم، هر چند ثانیه نگاهی به آن‌ها می‌اندازم و پاور‌چین‌پاورچین کنان به طرف در خروجی می‌روم تا از اتاق و خانه خارج شوم.
الی در حالی که با پرتاب کردن فاشق، چاقو و بشقاب یا شلیک گلوله شات گان سعی دارد به سگ شکاری‌اش در حمله به اِدی کمک کند می‌گوید:
- زکی... انگار فراموشی بد‌جور ذهنت رو خورده اِدریک! اگه یادت باشه اولین بار این مادرمون بود که توی کتاب مخصوص این تنبیه رو قرار داد... درسته که اولش این تنبیه رو پدر انجام می‌داد اما مادرمون وقتی دید تنبیه‌هاش نسبت به تنبیه‌های خشن پدرمون روی من و تو بی‌فایده هست و اثر چندانی نداره روشش رو کامل تغییر داد تا... .
ناگهان بی‌اراده از در فاصله می‌گیرم و روی زمین به سمت عقب کشیده می‌شوم، وقتی به خود می‌آیم متوجه می‌شوم که ربکا با دهان پوزه‌مانندش پایم را محکم گرفته است، مدام من را عقب می‌کشد و در تلاش است تا مانع خروجم از اتاق شود!
آرام زیر لب به او نا‌سزا می‌گویم و از او می‌خواهم تا رهایم کند:
- نه! نه... نه..‌ نه... نه ولم کن! سگ سیریش! ولم کن وگرنه... .
رِبکا با چابکی پایم را رها می‌کند، به طرف در خروجی می‌رود، روی پنجه‌های پاهایش می‌ایستد و با کمک دو دست قهوه‌ای رنگش در را می‌بندد.
سپس واق‌واق کنان به من نگاه خصمانه‌ای می‌اندازد و توجه الی را به خودش جلب می‌کند.
به محض این کار الی سخنش را قطع و با افتادن نگاهش به من که در تلاش هستم تا با عبور از کنار ربکا در را باز کنم خشمگینانه چاقویی را به سمتم پرتاب می‌کند، چاقو با سرعت از کنار صورتم رد می‌شود و به داخل بدنه در اتاق فرو می‌رود.
وحشت‌زده به مانند مجسمه سر جایم خشک و از ادامه کارم منصرف می‌شوم.
قلبم بی‌اراده با ضربات محکمی سینه‌ام را می‌شکافد و صدای گروپ‌گروپ آن پشت سر هم گوش‌هایم را آزار می‌دهد.
الی فریاد بلندی می‌کشد و با صدایی تمسخر‌آمیز روبه من می‌گوید:
- کجا با عجله مومیایی؟! داری کدوم گوری میری؟! پات رو از اتاق بیرون بذاری قلم پات رو می‌شکنم! نه چرا پات رو بشکنم؟! میدم ربکا همین‌جا یه لقمه چپت کنه احمق!
به قصد مخالفت با حرفش مِن‌مِن کنان می‌گویم:
- چی؟! من... م... م... من... من جایی نمی‌رفتم فقط... ف... ف... فقط... فقط می‌خواستم که... .
ناگهان نعره وحشتناک اِدی توجه همگی‌مان را به خود جلب و من را از ادامه سخنم منصرف می‌کند.
اعضا و ماهیچه‌های بدن اِدی به صورتی که انگار در حال التیام و جهش کردن هستند مدام باز و بسته می‌شوند و صدایی ترسناک و دلهره‌آور شبیه به جابه‌جا و کوچک و بزرگ‌ شدن استخوان، پوست و گوشت بدن را پشت سر هم در پرده گوش‌هایم تکرار می‌کنند.
اِدی در حین این کار خنده‌های تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد و قهقهه زنان نگاهی به هر سه‌مان می‌اندازد.
 

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #79
با چرخش یکی از سر‌ها و برخورد نگاه خصمانه و عجیبش به من نیشخند تلخی به لبانش می‌نشاند.
از سراسر چشم‌ها، صورت و طرز نگاهش شرارت، خشم و بی‌رحمی ساطع می‌شود.
انگار فقط برای کشتن و عذاب دادن خلق شده است نه چیز دیگر، چیزی از احساس ترحم در وجودش پیدا نمی‌شود، فقط می‌توانم خشم و نفرت را در چهره‌اش رصد کنم.
پوزخند آزار دهنده و تمسخر‌آمیزش که به تحقیر شباهت بیشتری دارد بیشتر از چهره‌، دُم و بدن مار‌شکل و هیولا‌مانندش مرا آزرده می‌کند.
احساس می‌کنم که او را در جایی دیده‌ام اما نه در بدن یک هیولا بلکه در بدن انسانی معمولی! چرا باید چنین احساس غیر منطقی و احمقانه‌ای را در وجودم احساس کنم در حالی که عقل و منطقم خلاف آن را به من می‌گوید؟!
ناگهان دُم خنجر‌مانندش با سرعت نسبت به قبل بزرگ‌تر می‌شود، تیغ‌های تیز، برنده و عمیقی از داخل ماهیچه دُمَش بیرون می‌زنند و چند دست کوچک و بزرگ، کشیده و باریک روی بخش‌هایی از بالا و پایین‌تنه‌اش پدیدار می‌گردند.
پوست دست‌ها در اثر سوختگی شدید محو و ناپدید شده‌اند و ماهیچه و گوشت سرخ رنگشان به آسانی قابل مشاهده هستند.
هم‌زمان با این تغییرات زبان خیس، دراز و بزرگی از داخل دهان یکی از سر‌هایش بیرون می‌زند و مایع سرخ رنگی شبیه به خون انسان را در محیط اطرافش سرازیر می‌کند.
اِدی بی‌توجه به سوزش و درد شدیدی که در اثر جهش بدنش پدیدار شده‌اند نعره وحشتناکی سر می‌دهد و درگیری را از سر می‌گیرد.
در عرض چند ثانیه با کمک دُم جهش‌یافته و دست‌های ماهیچه‌ای‌اش به جانمان می‌افتد، در حین درگیری ضرباتی مرگبار را به دیوار‌های اتاق می‌نشاند و آسیب شدیدی را به آن‌ها وارد می‌کند.
شدت حملاتش به قدری سریع است که فقط مجبور می‌شویم برای در امان ماندن از حملاتش مدام جاخالی دهیم، هیچ‌کدام از ما به جز ربکا و الی که سرعت عمل بالایی دارند نمی‌تواند به طرف او شلیک یا آسیبی وارد کند.
پس از مدتی طولانی اِدی یکی از دستانش را به سمتم دراز می‌کند و با حلقه کردن کف دستش به دور پهلو و کمر استخوانی‌ام من را اسیر و در هوا نگه می‌دارد.
اِدریک لوله اسلحه‌اش را به سمت دست اِدی که توسط آن گرفتار شده‌ام نشانه گذاری و گلوله‌ای را شلیک می‌کند.
به محض انفجار و شلیک گلوله بخشی از دست ماهیچه‌ای شکل منهدم و خون سیاه رنگ غلیظی به روی زمین و بخشی از پالتوی خاکستری رنگم سرازیر می‌شود.
اِدی بی‌توجه به این اتفاق تنها ناله کوتاهی سر می‌دهد، نگاه تندی به اِدریک می‌اندازد و با کمک یکی دیگر از دست‌هایش او را هم به مانند من اسیر می‌کند و در هوا نگه می‌دارد.
اِدریک بلند و مضطربانه فریاد می‌کشد و به خواهرش که مشغول پر کردن اسلحه‌اش است نگاهی می‌اندازد، نوع نگاهش به گونه‌ای است که انگار تقاضای کمک دارد اما دلش نمی‌خواهد به طور علنی این موضوع را به خواهرش بگوید.
الی خنده‌ تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد و به برادرش می‌گوید:
- آا... کسی به کمک محتاجه اِدریک؟! فک کنم صدای کمک‌خواهی شنیدم!
اِدریک سریع نگاهش را می‌دزدد و در حالی که با ناسزاگویی به اِدی مدام در هوا دست و پا می‌زند با صدایی لرزان بریده‌بریده می‌گوید:
- ن... ن... نه... نه کسی به کمکت محتاج نیست الی... چی باعث شد هم‌چین فکری کنی؟!
الی در حین جاخالی دادن شانه‌ای بالا می‌اندازد و خیلی آسوده می‌گوید:
- آها... خب شاید اشتباه می‌کردم... البته اگه گوشام کلمه عذر‌خواهی رو بشنون شاید بهتر بتونم کسی که ازم کمک خواسته رو پیدا کنم! نظر تو چیه رِبکا؟!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #80
رِبکا در حین درگیری سرش را روبه صاحبش می‌چرخاند، به نشانه تایید حرف الی واق‌واقی سر می‌دهد و به ادامه کارش مشغول می‌شود:
الی متفکرانه نگاه تشویق‌آمیزی به او می‌اندازد و در حین پرتاب کردن سینی شیشه‌ای بزرگی می‌گوید:
- دیدی اِدریک؟! حتی رِبکا هم حرفم رو تایید کرد!
ناگهان طوری که انگار از او سوال کرده باشند نگاهی به رِبکا می‌اندازد و می‌گوید:
- چی گفتی عزیزم؟!
با سرعت سرش را به طرف من و اِدریک می‌چرخاند و می‌گوید:
- درسته رِبکا! به نکته خوبی اشاره کردی! اگه اون شخصی که ازم کمک خواسته علاوه بر عذر‌خواهی به گند‌کاریش هم اعتراف کنه سریع پیداش می‌کنم!
اِدریک اخم‌های کلفتش را به چشمانش نزدیک‌ می‌کند، نگاه تنفر‌آمیزی به خواهرش می‌اندازد و در مخالفت با خواسته‌اش می‌گوید:
- از کی تا حالا نظر یه سگ برات مهم شده الی؟! مگه سگا هم آدم شدن که به نظرشون اهمیت میدی؟! اصلاً من... .
الی با صدای جدی اما تمسخر‌آمیزی وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- دِ نگو این حرف رو ناراحت میشه...‌ از نظر من اون سگ خیلی آدمه اِدریک! خیلی‌ خیلی آدمه! بر خلاف بقیه که در حد همین سگم عرضه کاری رو ندارن!
با چند قدم محکم از روی دیوار پشت سرش بالا می‌رود سپس با پرش کوتاهی نزدیک به دُم اِدی که داخل دیوار گیر کرده است فرود می‌‌آید و چاقوی تیزی را به روی بخشی از دُم ماهیچه‌مانند فرو می‌کند.
با فاصله گرفتن سریعش از دُم به نزدیکی یخچال می‌رود، درب خزه زده و کثیف آن را باز می‌کند، بطری نوشیدنی نیمه پُری را از داخل یخچال بیرون می‌آورد و آن را محکم به سمت یکی از سر‌های اِدی که با دهانی باز قصد حمله به طرف برادرش را دارد پرتاب می‌کند.
به محض اصابت بطری اِدی نعره بلندی سر می‌دهد و تلاش می‌کند با کمک دست‌هایش الی را هم به مانند ما گیر بیا‌اندازد اما تلاش‌هایش به نتیجه‌ای نمی‌‌رسد.
الی در حین فرار از حملات دست‌ها و دُم آسیب دیده اِدی، دستی به پالتوی سفیدش می‌کشد و با صدایی که به تشویق، خواهش و ناز کردن شبیه است می‌گوید:
- زود‌باش اِدریک... وقتمون برای پیدا کردن کسی که درخواست کمک داره در حاله اتمامه‌ها! نمی‌خوایی کمکی تو پیدا شدنش بکنی عزیزم؟!
اِدریک لجبازانه با صدای خشنی فریاد می‌کشد:
- چند بار باید بگم الی؟! من هیچ صدایی نشنیدم!
الی بطری دیگری را در دست می‌گیرد، این بار آن را به طرف سری که قصد حمله به طرف من را دارد پرتاب می‌کند و بلند فریاد می‌کشد:
- به چی زل زدی مومیایی؟! راستی نمی‌خوایی از نفرینت استفاده‌ای بکنی؟! نکنه تو هم مثل اِدریک صدای کمک کسی رو شنیدی؟ اون بی‌عرضه خود‌خواه که همکاری نمی‌کنه اما امیدوارم تو بتونی تو پیدا کردنش بهم کمکی کنی!
توهین غیر‌مستقیمش اِدریک را شدیداً خشمگین می‌کند، چهره‌اش به گونه‌ای سرخ شده است که انگار دلش می‌خواهد با هر دو دستش خواهرش و آن سگ را خفه کند اما گرفتاری‌اش در زیر انگشتان دست ماهیچه‌ای شکل اِدی مانعش شده است.
نگاهی به او می‌اندازم و با بی‌تابی می‌گویم:
- زود باش اِدریک! از خواهرت عذر‌خواهی کن!
اِدریک با شنیدن خواسته‌ام ناباورانه و شوک‌زده نگاهی به من می‌اندازد، اخم‌هایش را در هم می‌کشد و با تمام قدرت خشمش را سر من خالی می‌کند:
- خفه شو ونیس! اگه فکر کردی که من به خاطر تو یا خودم تن به هم‌چین کاری می‌دم کاملاً اشتباه کردی! من هرگز بابت کاری که نکردم عذر‌خواهی نمی‌... .
خشمگینانه وسط حرفش می‌پرم:
- فقط گندی که زدی رو تایید و بعدم ازش عذر‌خواهی کن لعنتی! زود‌باش!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا