- تاریخ ثبتنام
- 2023/09/05
- نوشتهها
- 133
- مدالها
- 4
زخمزن( فصل پنجم)
***
( ونیس)
صدایی مردانه و ضعیف پشت سر هم در گوشهایم تکرار میشود، انگار شخصی با نگرانی دارد مرا صدا میکند:
- ونیس... ونیس... مردی؟!
در میانه تکرار کلمات صدایی سرد، تمسخرآمیز و زنانه را میشنوم که میگوید:
- میشه بیخیال بشی؟! این بهش نمیاد زنده باشه، بهتره تا فرصت داریم کار رو تموم کنیم و... .
صدای مردانه با ترکیبی از نفرت وسط حرفش میپرد و میگوید:
- انقدر چرت و پرت نگو... داره به هوش میاد.
سیاهی از دیدگانم دور و بارکه نیمه روشنی از سقف تار تنیده و خزه زده مقابل چشمانم قرار میگیرد.
صداهایی گنگ و نامفهوم گوشهایم را آزار میدهد، حس سنگینی عجیبی سینه و شکمم را به زنجیر کشیده است.
به زحمت دست و پاهایم را تکان میدهم و با ناله کوتاهی نیمخیز میشوم.
دستی به صورتم میکشم، سپس سرم را از شدت درد محکم میگیرم و پلکزنان نگاهی به اطرافم میاندازم.
در حین این کار چهره نگران اِدریک و خواهر کوچکش مقابل چشمانم قرار میگیرد.
هر دوی آنها با فاصله کوتاهی بالای سرم و نزدیک به من روی زانوهایشان نشستهاند و با حالتی که به نگرانی و کنجکاوی شباهت دارد سرتاپایم را برانداز میکنند.
ربکا بیتوجه به آنها در نزدیکی جسد بیجان اِدی ایستاده و نفسزنان در حالی که زبانش را بیرون آورده است به نقطه نامعلومی در تاریکی زل میزند.
الی نگاهی به من، سپس هفتتیر که درست کنار پایم زمین افتاده است میاندازد و با لحن تشویقآمیزی که ناباوری از آن موج میزند میگوید:
- دستمریزاد! فک نمیکردم انقدر تو کارت ماهر باشی!
چشمهای زخمیام را مالش و بزاق دهانم را با تحمل درد گلویم به پایین قورت میدهم، سپس در حالی که پلکهایم به یک دیگر نزدیک شدهاند با لحن کنجکاوانه و سوالی که بیخبری از آن موج میزند میگویم:
- تو... تو کارم ماهر باشم؟!
الی دستی به پالتو سفیدرنگش میکشد، نگاهی به جسد اِدی و سرهای مارشکلش که با بینظمی زمین افتادهاند میاندازد، به محل گلوله و سوراخ کوچکی که روی پیشانی خونین و زخمخورده اِدی ایجاد شده است اشاره میکند و با انداختن نگاهش به من میگوید:
- تیراندازیت حرف نداره، بر خلاف برادر بیعرضم تو این کار مهارت بالایی داری!
اِدریک اخمهایش را به چشمانش نزدیک میکند، با چشمغره به خواهرش نگاه تندی میاندازد و میگوید:
- میشه تمومش کنی؟!
الی خنده کوتاهی سر میدهد و میگوید:
- شوخی کردم! چقدر بیجنبهای برادر! بگذریم... .
ناگهان لوله اسلحهاش را روی شقیقهام قفل میکند و با صدایی جدی و تهدیدآمیز فریاد میکشد:
- نگفتی چرا با اِدی دوست هستی مومیایی؟!
در حالی که بیحرکت و ناباورانه نگاهم مدام بین لوله اسلحه و چهره اخمآلود الی جابهجا میشود بزاق دهانم را به پایین قورت میدهم و در حالی که سعی دارم خونسردیام را حفظ کنم میگویم:
- چرا همچین سوال مسخرهای رو ازم میپرسی؟!
نگاهش از قبل خشنتر و سردتر میشود، همزمان با او اِدریک نیز نگاه تندی به من میاندازد و با صدایی آمیخته به تهدید میگوید:
- جواب سوالش رو بده!
صدای تکان دادن ماشه اسلحه الی قلبم را زیر و رو میکند، اگر به سکوتم ادامه دهم بیشک با کشیدن ماشه مغزم را متلاشی میکند. باید سریعاً تا دیر نشده کاری کنم.
نگاهی به جسد اِدی میاندازم و میگویم:
- داستانش طولانیه... من... .
الی خشمگینانه وسط حرفم میپرد و با صدایی آمیخته به تنفر و تهدید میگوید:
- خُلاصش کن!
***
( ونیس)
صدایی مردانه و ضعیف پشت سر هم در گوشهایم تکرار میشود، انگار شخصی با نگرانی دارد مرا صدا میکند:
- ونیس... ونیس... مردی؟!
در میانه تکرار کلمات صدایی سرد، تمسخرآمیز و زنانه را میشنوم که میگوید:
- میشه بیخیال بشی؟! این بهش نمیاد زنده باشه، بهتره تا فرصت داریم کار رو تموم کنیم و... .
صدای مردانه با ترکیبی از نفرت وسط حرفش میپرد و میگوید:
- انقدر چرت و پرت نگو... داره به هوش میاد.
سیاهی از دیدگانم دور و بارکه نیمه روشنی از سقف تار تنیده و خزه زده مقابل چشمانم قرار میگیرد.
صداهایی گنگ و نامفهوم گوشهایم را آزار میدهد، حس سنگینی عجیبی سینه و شکمم را به زنجیر کشیده است.
به زحمت دست و پاهایم را تکان میدهم و با ناله کوتاهی نیمخیز میشوم.
دستی به صورتم میکشم، سپس سرم را از شدت درد محکم میگیرم و پلکزنان نگاهی به اطرافم میاندازم.
در حین این کار چهره نگران اِدریک و خواهر کوچکش مقابل چشمانم قرار میگیرد.
هر دوی آنها با فاصله کوتاهی بالای سرم و نزدیک به من روی زانوهایشان نشستهاند و با حالتی که به نگرانی و کنجکاوی شباهت دارد سرتاپایم را برانداز میکنند.
ربکا بیتوجه به آنها در نزدیکی جسد بیجان اِدی ایستاده و نفسزنان در حالی که زبانش را بیرون آورده است به نقطه نامعلومی در تاریکی زل میزند.
الی نگاهی به من، سپس هفتتیر که درست کنار پایم زمین افتاده است میاندازد و با لحن تشویقآمیزی که ناباوری از آن موج میزند میگوید:
- دستمریزاد! فک نمیکردم انقدر تو کارت ماهر باشی!
چشمهای زخمیام را مالش و بزاق دهانم را با تحمل درد گلویم به پایین قورت میدهم، سپس در حالی که پلکهایم به یک دیگر نزدیک شدهاند با لحن کنجکاوانه و سوالی که بیخبری از آن موج میزند میگویم:
- تو... تو کارم ماهر باشم؟!
الی دستی به پالتو سفیدرنگش میکشد، نگاهی به جسد اِدی و سرهای مارشکلش که با بینظمی زمین افتادهاند میاندازد، به محل گلوله و سوراخ کوچکی که روی پیشانی خونین و زخمخورده اِدی ایجاد شده است اشاره میکند و با انداختن نگاهش به من میگوید:
- تیراندازیت حرف نداره، بر خلاف برادر بیعرضم تو این کار مهارت بالایی داری!
اِدریک اخمهایش را به چشمانش نزدیک میکند، با چشمغره به خواهرش نگاه تندی میاندازد و میگوید:
- میشه تمومش کنی؟!
الی خنده کوتاهی سر میدهد و میگوید:
- شوخی کردم! چقدر بیجنبهای برادر! بگذریم... .
ناگهان لوله اسلحهاش را روی شقیقهام قفل میکند و با صدایی جدی و تهدیدآمیز فریاد میکشد:
- نگفتی چرا با اِدی دوست هستی مومیایی؟!
در حالی که بیحرکت و ناباورانه نگاهم مدام بین لوله اسلحه و چهره اخمآلود الی جابهجا میشود بزاق دهانم را به پایین قورت میدهم و در حالی که سعی دارم خونسردیام را حفظ کنم میگویم:
- چرا همچین سوال مسخرهای رو ازم میپرسی؟!
نگاهش از قبل خشنتر و سردتر میشود، همزمان با او اِدریک نیز نگاه تندی به من میاندازد و با صدایی آمیخته به تهدید میگوید:
- جواب سوالش رو بده!
صدای تکان دادن ماشه اسلحه الی قلبم را زیر و رو میکند، اگر به سکوتم ادامه دهم بیشک با کشیدن ماشه مغزم را متلاشی میکند. باید سریعاً تا دیر نشده کاری کنم.
نگاهی به جسد اِدی میاندازم و میگویم:
- داستانش طولانیه... من... .
الی خشمگینانه وسط حرفم میپرد و با صدایی آمیخته به تنفر و تهدید میگوید:
- خُلاصش کن!
آخرین ویرایش: