ویرایش کتاب

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #101
زخم‌زن( فصل پنجم)

***
( ونیس)
صدایی مردانه و ضعیف پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌شود، انگار شخصی با نگرانی دارد مرا صدا می‌کند:
- ونیس... ونیس... مردی؟!
در میانه تکرار کلمات صدایی سرد، تمسخر‌آمیز و زنانه را می‌شنوم که می‌گوید:
- میشه بی‌خیال بشی؟! این بهش نمیاد زنده باشه، بهتره تا فرصت داریم کار رو تموم کنیم و... .
صدای مردانه با ترکیبی از نفرت وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- انقدر چرت و پرت نگو... داره به هوش میاد.
سیاهی از دیدگانم دور و بارکه نیمه روشنی از سقف تار تنیده و خزه‌ زده مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
صدا‌هایی گنگ و نا‌مفهوم گوش‌هایم را آزار می‌دهد، حس سنگینی عجیبی سینه و شکمم را به زنجیر کشیده است.
به زحمت دست‌ و پا‌هایم را تکان می‌دهم و با ناله کوتاهی نیم‌خیز می‌شوم.
دستی به صورتم می‌کشم، سپس سرم را از شدت درد محکم می‌گیرم و پلک‌زنان نگاهی به اطرافم می‌اندازم.
در حین این کار چهره نگران اِدریک و خواهر کوچکش مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
هر دوی آن‌ها با فاصله کوتاهی بالای سرم و نزدیک به من روی زانو‌هایشان نشسته‌اند و با حالتی که به نگرانی و کنجکاوی شباهت دارد سرتاپایم را بر‌انداز می‌کنند.
ربکا بی‌توجه به آن‌ها در نزدیکی جسد بی‌جان اِدی ایستاده و نفس‌زنان در حالی که زبانش را بیرون آورده است به نقطه نامعلومی در تاریکی زل می‌زند.
الی نگاهی به من، سپس هفت‌تیر که درست کنار پایم زمین افتاده است می‌اندازد و با لحن تشویق‌آمیزی که ناباوری از آن موج می‌زند می‌گوید:
- دست‌مریزاد! فک نمی‌کردم انقدر تو کارت ماهر باشی!
چشم‌های زخمی‌ام را مالش و بزاق دهانم را با تحمل درد گلویم به پایین قورت می‌دهم، سپس در حالی که پلک‌هایم به یک دیگر نزدیک شده‌اند با لحن کنجکاوانه و سوالی که بی‌خبری از آن موج می‌زند می‌گویم:
- تو... تو کارم ماهر باشم؟!
الی دستی به پالتو سفید‌رنگش می‌کشد، نگاهی به جسد اِدی و سر‌های مار‌شکلش که با بی‌نظمی زمین افتاده‌اند می‌اندازد، به محل گلوله‌ و سوراخ کوچکی که روی پیشانی خونین و زخم‌خورده اِدی ایجاد شده است اشاره می‌کند و با انداختن نگاهش به من می‌گوید:
- تیر‌اندازیت حرف نداره، بر خلاف برادر بی‌عرضم تو این کار مهارت بالایی داری!
اِدریک اخم‌هایش را به چشمانش نزدیک می‌کند، با چشم‌غره به خواهرش نگاه تندی می‌اندازد و می‌گوید:
- میشه تمومش کنی؟!
الی خنده‌ کوتاهی سر می‌دهد و می‌گوید:
- شوخی کردم! چقدر بی‌جنبه‌ای برادر! بگذریم... .
ناگهان لوله اسلحه‌اش را روی شقیقه‌ام قفل می‌کند و با صدایی جدی و تهدید‌آمیز فریاد می‌کشد:
- نگفتی چرا با اِدی دوست هستی مومیایی؟!
در حالی که بی‌حرکت و ناباورانه نگاهم مدام بین لوله اسلحه و چهره اخم‌آلود الی جابه‌جا می‌شود بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم و در حالی که سعی دارم خون‌سردی‌ام را حفظ کنم می‌گویم:
- چرا هم‌چین سوال مسخره‌ای رو ازم می‌پرسی؟!
نگاهش از قبل خشن‌تر و سرد‌تر می‌شود، هم‌زمان با او اِدریک نیز نگاه تندی به من می‌اندازد و با صدایی آمیخته به تهدید می‌گوید:
- جواب سوالش رو بده!
صدای تکان دادن ماشه اسلحه الی قلبم را زیر و رو می‌کند، اگر به سکوتم ادامه دهم بی‌شک با کشیدن ماشه مغزم را متلاشی می‌کند. باید سریعاً تا دیر نشده کاری کنم.
نگاهی به جسد اِدی می‌اندازم و می‌گویم:
- داستانش طولانیه... من... .
الی خشمگینانه وسط حرفم می‌پرد و با صدایی آمیخته به تنفر و تهدید می‌گوید:
- خُلاصش کن!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #102
مدتی سکوت می‌کنم، سپس زبانم را روی دهانم می‌کشم و در حالی که سعی دارم عصبانیتم را کنترل کنم می‌گویم:
- من باهاش دوست نیستم... اون یه... چطور توضیح بدم..‌. اون... وایسا اون... اون دیگه چیه؟
هر دو به محض دنبال کردن رد نگاهم ناباورانه به موجود دو چشم کوچکی که دست و پا‌زنان از زیر یکی از سر‌های مارشکل در حال بیرون آمدن است نگاهی می‌اندازند.
ناگهان با سرعت از روی زانو‌هایشان بلند می‌شوند و بی‌توجه به من لوله اسلحه‌‌شان را به طرف موجود که به سوسمار شباهت بالایی دارد می‌گیرند و شروع به شلیک می‌کنند.
موجود سوسمار‌شکل با چابکی از پرواز گلوله‌ها فرار می‌کند، سریع به طرف سوراخ کوچکی که روی دیوار سمت چپ آشپزخانه ایجاد شده است می‌رود و از طریق آن موفق به فرار می‌شود.
پیش از آن که کامل داخل سیاهی درون دیوار محو شود زبان مار‌مانندش را نشان می‌دهد و با چشمان تیز و براقش نگاه تندی به من می‌اندازد، نگاهی که جز تهدید به انتقام چیز دیگری در آن پیدا نمی‌شود.
الی سوسمار را به ناسزا می‌گیرد و دوان‌دوان به سوراخ روی دیوار نزدیک می‌شود، روبه‌روی سوراخ می‌ایستد و در حالی که با دست‌های مشت شده‌اش به بدنه اسلحه شات‌گان فشار می‌آورد بلند و طوری که انگار فرصتی مهم را از دست داده باشد فریاد می‌کشد:
- لعنتی! لعنتی! لعنت بهش، فرار کرد!
به کمک بدنه دیوار و ستونی که در نزدیکی‌ام قرار دارد از زمین بلند می‌شوم، گیج و منگ روی پا‌هایم می‌ایستم و در حالی که سرم را محکم گرفته‌ام و سعی دارم تعادلم را حفظ کنم با صدایی آمیخته به تعجب و کنجکاوی می‌پرسم:
- فرار کرد؟ کی فرار کرد؟
بی‌توجه به سوالم طلبکارانه لوله اسلحه‌اش را به سمتم نشانه می‌گیرد، دندان‌قروچه‌ای می‌رود و می‌گوید:
- همش تقصیر توئه! تو فراریش دادی!
در حالی که با یک دستم سرم را گرفته‌ام و کف دست دیگرم را به او نشان داده‌ام با لحنی که به بی‌خبری شباهت دارد می‌گویم:
- من؟! مگه من چیکار کردم؟!
چند قدم به من نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- به دوست لعنتیت کمک کردی فرار کنه!
از کوره در می‌روم و خشمگینانه می‌گویم:
- چندبار بگم که اون جونور عجیب دوستم نیست! من... .
لحظه‌ای کوتاه مکث می‌کنم، ناباورانه نگاهی به جسد بی‌جان هیولا و سوراخ کوچکی که سوسمار از طریق آن فرار کرد می‌اندازم و می‌گویم:
- وایسا... می‌خوایی بگی که اون سوسماری که الان فرار کرد اِدی بود؟!
اِدریک با پوزخند تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- تازه فهمیدی نابغه!
ناباورانه‌تر از قبل به جسد هیولا زل می‌زنم، دستی به نیمه راست صورتم می‌کشم و دهانم را باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما اِلی زود‌تر از من وارد عمل می‌شود:
- برام جالبه که چرا دوستش رو تک و تنها ول کرد! هیچ‌وقت سابقه نداشت که... .
من با اِدی دوست نیستم، چند بار باید بگویم که با او دوست نیستم، چرا این زنیکه احمق حرف‌هایم را باور نمی‌کند؟! باید چه کار کنم؟ شاید اگر از خاطره‌ای که دیدم بگویم دست از سرم بردارد، در آن خاطره طبق حرف‌های آن شخص ناشناس اِدی در رستوران قصد جانم را کرده بود و توسط من دستگیر شد.
شاید با گفتن همین بخش از خاطره‌ای که دیدم بتوانم بی‌گناهی‌ام را ثابت کنم.
بی‌تابانه وسط حرفش می‌پرم و می‌گویم:
- باهاش دوست نبودم... قبل از این که این شهر به این روز بیفته یه کارآگاه پلیس بودم، یه نفر اِدی رو اجیر کرده بود تا توی یه رستوران من رو به قتل برسونه اما خب موفق به این کار نشد... تنها چیزی که می‌دونم همینه... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #103
الی دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و دهانش را باز می‌کند تا با ناسزاگویی چیزی بگوید اما ادریک زودتر از او وارد عمل می‌شود:
- اجیرش کرده بودن که تو رو به قتل برسونه؟
با علامت سر حرفش را تایید می‌کنم. اِدریک با علامت دست از خواهرش می‌خواهد تا لوله اسلحه‌اش را پایین بیاورد.
سپس مدتی در فکر فرو می‌رود و می‌گوید:
- بیشتر توضیح بده.
مدتی سکوت می‌کنم، نگاهی به چهره متفکر و اخم‌آلود اِدریک می‌اندازم و با بیرون دادن نفسم خاطره‌ای که دیدم را برایش تعریف می‌کنم.
الی پس از شنیدن حرف‌هایم ناباورانه لوله اسلحه‌اش را پایین می‌آورد، دستی به دماغش می‌کشد و با لحن تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- تا جایی که من می‌دونم اِدی تا قبل از تبدیل شدنش اهل آدم‌کشی نبود! یعنی اصلاً عرضه این کار رو نداشت... آدمای خطرناک‌تر و حرفه‌ای‌تر از اون توی این شهر بودن که با یه چاقوی ساده یا بطری نوشابه می‌تونستن بی سر و صدا سر طرف رو زیر آب بکنن! چرا از بین این همه مزدور و آدم‌کش کار‌کشته صاف اون احمق رو فرستاده بودن تا کارت رو بسازه؟! اونم توی یه رستوران جلوی اون همه شاهد؟!
سخنش دور از حقیقت نیست، حال که فکرش را می‌کنم شخص دیوانه‌ای به مانند آن شخص ناشناس اگر می‌خواست واقعاً مرا به قتل برساند فردی حرفه‌ای را برای کشتنم می‌فرستاد نه کسی مثل اِدی که انقدر راحت توانسته بودم او را دستگیر کنم.
کما‌اینکه او و گروهش این کار را قبل از من خیلی حرفه‌ای‌تر با کشتن وکیل و شهردار شهر انجام داده بودند، شاید فقط قصد ترساندنم را داشته‌اند و نه چیز دیگر.
به نشانه بی‌خبری شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- نمی‌دونم، اون شخص و گروهش از همه‌چیزم خبر داشتن و مدت طولانی هم جاسوسیم رو می‌کردن. رئیسشون قبل از این که گوشی رو قطع کنه بهم گفت که می‌خواد اهالی این شهر رو به رستگاری برسونه! از حرف‌های عجیبش چیزی سر در نیاوردم. حرف‌هاش به تهدید بیشتر شباهت داشتن تا... .
اِدریک شوک‌زده وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- اهالی شهر رو به رستگاری برسونه؟!
بزاق دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم:
- آره، یه هم‌چین چیزی... .
اِدریک ناباورانه نگاهی به الی می‌اندازد، سپس نگاهش را روی من قفل می‌کند و می‌گوید:
- قبلاً یه نفر رو می‌شناختم که عضو گروه خاصی بود، چند روز قبل از این که همه چیز نابود بشه مدام از رستگار شدن مردم صحبت می‌کرد!
پلک‌هایم را به هم نزدیک می‌کنم و با لحن کنجکاوانه و سوالی می‌گویم:
- جدی؟! خب الان می‌دونی کجاست؟!
اِدریک خنده کوتاهی سر می‌دهد و با صدایی آمیخته به تمسخر می‌گوید:
- آره... زیر خاک دفن شده!
حرفش موجی از نا‌امیدی، خشم و نفرت را به بدن باندپیچی شده‌ام تزریق می‌کند.
ادریک دستی به آستین لباسش می‌کشد، نفسش را محکم بیرون می‌دهد و با آه حسرت‌آمیزی می‌گوید:
- چون یه شخص به اصطلاح باهوش فقط برای چند‌تا وسیله عتیقه با دوربین‌دار جمجمش را متلاشی کرد!
زیر چشمی و با علامت چهره طوری که خواهرش متوجه نشود نگاهی به او می‌اندازد. الی با برخورد نگاهم به نشانه بی‌خیالی چشم‌غره کوتاهی می‌رود و در حالی که سعی دارد ناراحتی‌اش را به خاطر این اتفاق نشان دهد با بی‌خبری می‌‌پرسد:
- چیه؟! بده یه خانم محترم سرگرمی داشته باشه؟!
کلافه دستی به صورتم می‌کشم و دهانم را باز می‌کنم تا در مخالفت با حرفش چیزی بگویم اما اِدریک سریع وسط حرفم می‌پرد، صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- البته یادم رفت بگم که یه برادر دیوونه هم داشت، فک کنم اون هنوز زنده باشه البته اگه تا الان تبدیل نشده باشه.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #104
حرفش موج کوتاهی از امید را به دلم می‌نشاند، اگر بتوانم کسی را که زمانی در گذشته عضوی از آن گروه بوده پیدا کنم شاید بتوانم شخص ناشناسی که قاتل زن و فرزند بی‌گناهم بوده است را هم پیدا کنم.
روی زانو‌هایم می‌نشینم، کلاه خاکستری‌رنگم را بر می‌دارم، دستی به آن می‌کشم و روبه اِدریک با صدایی که به درخواست شباهت بالایی دارد می‌گویم:
- پس باید من رو ببری پیشش.
اِدریک کنجکاوانه نگاهی به من می‌اندازد، نیشخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
- این کار برای هر شخصی هزینه بالایی داره، مخصوصاً اگه اون شخص یه کارآگاه پلیس باشه.
به محض پایان حرفش صدای تمسخر‌آمیز الی را می‌شنوم که می‌گوید:
- یا یه مومیایی مرده!
بی‌توجه به نیش‌زبان‌هایش کلاه را روی سرم قرار می‌دهم، سپس با چشمان تنگ شده‌ام به او، سپس به اِدریک نگاهی می‌اندازم و با حالت سوالی می‌گویم:
- مشکلی هست؟
اِدریک فکش را جمع می‌کند و می‌گوید:
- در حال حاضر اون شخص من رو مسئول مرگ برادرش می‌دونه و بدجور به خونم تشنس. تا جایی که برای سرم هم جایزه تعیین کرده!
خنده تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد و می‌گوید:
- باورت میشه؟ من، کسی که تو به قدرت رسیدنش نقش داشتم و بار‌ها جونش رو نجات دادم!
دستی به پلک‌هایم می‌کشم و می‌گویم:
- پس بهم بگو اسمش چیه و کجاست تا خودم برم سراغش.
اِدریک به مانند خواهرش لحظه‌ای کوتاه در شوک فرو می‌رود، طوری که انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشته است.
من‌من کنان دهانش را باز می‌کند تا چیزی بگوید اما الی زودتر از او وارد عمل می‌شود:
- فکر نمی‌کردم انقدر کله‌شق باشی مومیایی... این‌طور که پیداست واقعاً خبر نداری شخصی که می‌خوایی باهاش ملاقات کنی دقیقاً کیه.
سرم را به طرفش می‌چرخانم و کنجکاوانه با صدایی آمیخته به بی‌خبری می‌گویم:
- خب تو که می‌دونی تعریف کن، من هم همین‌رو از برادرت پرسیدم... اون شخص کیه؟
الی اسلحه‌اش را با یک دست روی هوا می‌چرخاند، پوزخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
- کسی که خلاف‌کارترین، بد‌ترین و سنگدل‌ترین قاتل‌ها هم ازش می‌ترسن! کسی که اگه ببینیش اون‌وقت چطور بگم... دیوونه می‌شی!
کلمه آخر را با تاکید و کشش زیادی بیان کرد.
ناباورانه پلک‌هایم را باز و بسته می‌کنم و می‌گویم:
- دیوونه میشم؟!
الی کمر اسلحه را باز و بسته می‌کند، سپس چیزی کاغذی و لوله‌مانند شبیه به سیگار را از پشت شلوارش بیرون می‌کشد و آن را به دهانش نزدیک می‌کند.
با سوت کوتاهش ربکا سریع فندک کوچکی را از روی زمین برمی‌دارد و در حالی که آن را به دهان گرفته است به الی نزدیک می‌شود و مقابلش می‌ایستد.
الی با آرامشی خاص فندک را از دهان ربکا بیرون می‌کشد و به کمک آن سیگار را روشن می‌کند، سپس فندک را به گوشه‌ای می‌اندازد.
پوکی به سیگار می‌زند، با علامت سر حرفم را تایید می‌کند و می‌گوید:
- آره مومیایی! دیوونه میشی! همه اون رو با لقب زخم‌زن می‌شناسن. لقبی که مردگان بهش اعطا کردن!
اِدریک دستی به پیشانی‌اش می‌کشد، بی‌حوصله نگاهی به خواهرش می‌اندازد و با صدایی تنفر‌آمیز می‌گوید:
- ببین الی شاید بهتر باشه که... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #105
الی بی‌توجه به او وسط حرفش می‌پرد، آب دهانش را به گوشه‌ای تف می‌کند و با لحنی نصیحت‌آمیز می‌گوید:
- باز که قانون پدرمون رو فراموش کردی اِدریک! پریدن وسط حرف دیگران ممنوعه، مگه یادت رفته به خاطر این اتفاق چطوری تنبیه شدی؟! شاید بد نباشه یاد‌آوری کنم که این‌جا... .
اِدریک نفسش را محکم و خشمگینانه بیرون می‌دهد و با صدایی لرزان می‌گوید:
- خودم می‌دونم الی، لازم نیست بهم بگی که باید چیکار کنم و چیکار نک... .
الی بی‌توجه به اعتراض برادرش می‌گوید:
- شب سردی بود... انتهای یه قبرستون جلوی چشمم وایساده بود و بهم زل می‌زد! قدش به اندازه یه درخت چنار... آا نه ببخشید... کاج بود! وقتی بهش نزدیک شدم دست زمختش به پام خورد و بعدش... .
پوک دیگری به سیگار می‌زند و می‌گوید:
- غیب شد!
با صدایی که کنجکاوی و تعجب از آن موج می‌زد پرسیدم:
- غیب شد؟
الی به نشانه تایید حرفم دوباره سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد.
مدتی سکوت کردم، سپس با لحن سوالی گفتم:
- خب بعدش چی شد؟
الی پوک دیگری به سیگارش زد، دود سیگار را به آرامی بیرون داد و گفت:
- گفتم که مومیایی... غیب شد!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و ناباورانه گفتم:
- همین؟! یهو غیب شد؟!
الی می‌گوید:
- آره! تو نمیری خیلی ترسیده بودم البته خلاف اِدریک که سگته کرده بود به ترسم غلبه کردم و... .
صدای تند و بلند برادرش گوش‌هایم را آزار می‌دهد، الی نگاهی به برادرش می‌اندازد و با نیشخند کوتاهی می‌گوید:
- آروم باش برادر... آروم باش.. من که چیزی نگفتم فقط خواستم یکم... .
اِدریک تشر‌زنان وسط حرفش می‌پرد:
- ممنون میشم ازت اگه دلیلش رو هم بگی!
الی خنده‌ کوتاهی سر می‌دهد و با پوکی به سیگارش می‌گوید:
- لازم نیست اِدریک... چون برادر‌زادم بهتر از هر کسی دلیلش رو می‌دونه.
سخنش موجی از خشم را به جان برادرش می‌اندازد، چیزی نمانده از شدت عصبانیت به سمت خواهرش شلیک کند. اسلحه دوربین‌دار مدام روی دستان قفل شده‌اش می‌لرزد.
می‌توانم حس عذاب‌وجدان به همراه نفرت را از درون چشمان خونی‌اش مشاهده کنم.
او خشمگینانه دهانش را باز می‌کند و می‌گوید:
- انقدر در مورد دختر مُر...
سریع حرفش را می‌خورد و معترضانه می‌گوید:
- من سگته نکردم! فقط یکم دست‌پاچه شده بودم همین... تازه اگه کمک من نبود تو... .
وسط حرفش می‌پرم و خطاب به الی می‌گویم:
- بعدش چی‌ شد؟ بعد از غیب شدنش منظورمه.
مدتی منتظر می‌مانم تا شاید حرفش را ادامه دهد اما زمانی که با سکوتش مواجه شدم فهمیدم که چیز دیگری برای گفتن ندارد.
کلافه لب‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و در حالی که سعی داشتم عصبانیتم را پنهان کنم گفتم:
- میشه بپرسم این دقیقاً کجاش می‌تونست پاسخ مناسبی به سوال من باشه؟!
الی پوک محکمی به سیگار زد و پاسخ داد:
- این‌جاش که گفتم غیب شد! منظورم رو نگرفتی مومیایی؟!
هم‌زمان با اِدریک دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما او زود‌تر از من وارد عمل شد:
- گفتی می‌خوایی بدونی کیه و کجاست..‌. من نه تنها اسمش رو بهت گفتم بلکه حتی جایی که می‌تونی اون رو پیدا کنی رو هم بهت گفتم! غیر از این چی از من می‌خواستی بشنوی؟
در حالی که به فکر فرو رفته‌ام می‌گویم:
- زخم‌زن؟
الی دود سیگار را بیرون داد و گفت:
- آره... زخم‌زن.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #106
نگاهی به جسد هیولا انداختم و گفتم:
- می‌خوای بگی باید توی قبرستون دنبالش بگردم؟
الی نفسش را محکم بیرون داد و با نیشخند تلخی گفت:
- آره مومیایی باید توی قبرستون دنبالش بگردی، اما نه هر قبرستونی... .
هفت‌تیر را از روی زمین برداشتم و روبه او با صدایی که به درخواست شباهت بالایی داشت گفتم:
- بیشتر توضیح بده.
الی کمر اسلحه را باز و بسته کرد، سپس پوکی به سیگار زد و گفت:
- قبرستون توی این شهر زیاد داریم... اما خب خارج از شهر و سمت شمال یه روستای متروکه وجود داره... پایین‌تر از اون روستا و تقریباً نزدیک بهش یه قبرستون ماشین هست... از ماشین‌های بزرگ و کهنه که روی هم دیگه انبار شدن بگیر تا کامیون یا اتوبوس از کار افتاده. اون‌جا ممکنه بتونی پیداش کنی البته اگه زنده بمونی و وسط راه دخلت رو نیارن.
نگاهی به هفت‌تیر انداختم و آن را داخل کُت گِل‌آلودم مخفی کردم.
در حین این کار کنجکاوانه گفتم:
- گفتی سمت شمال... تا اون‌جا چند روز راهه؟
الی ناباورانه نگاهی به من انداخت، سپس با خنده تمسخر‌آمیزی گفت:
- واقعاً برات مهم نیست کجا می‌خوایی بری؟!
متعجبانه پرسیدم:
- چرا باید مهم باشه؟!
دستی به دماغش کشید و با صدای جدی گفت:
- چون اون‌جا پر از تله مرگبار و قاتل‌های روانیه، جز قاتل و آدم‌کش کسی پاش رو اون‌جا نمی‌ذاره... تازه یادم رفت بگم که بخش‌هایی از اون مکان پر از مواد رادیو‌اکتیو هست... جونورای جهش‌یافته و خطرناک هم مدام دور و اطرافش پرسه می‌زنن، بدون راهنما نمی‌تونی خونه مخفیش رو پیدا کنی.
کنجکاوانه می‌پرسم:
- مگه تو اون‌جا رفتی؟!
الی دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد، پوکی به سیگارش می‌زند و با لحن تمسخر‌آمیزش می‌گوید:
- شب سرد، قبرستون... دست زمخت، آره مومیایی من و برادرم اِدریک قبلاً اون‌جا رفتیم... هیچ شکارچی یا آدم‌کشی نیست که برای انجام معامله، خرید اسلحه و مهمات یا هر چیز دیگه‌ای اون‌جا نرفته باشه... زیر اون قبرستون به ظاهر متروکه در حقیقت یه بازار بزرگ وجود داره، اگه بخوایی می‌تونم ببرمت اون‌جا و کمکت کنم پیداش کنی اما هزینش برات زیاده.
مدتی سکوت کردم، سپس با لحن سوالی گفتم:
- خب بگو، چه هزینه‌ای؟
الی دهانش را باز می‌کند تا پاسخم را بدهد اما برادرش با لحن تندی که مخالفت و نگرانی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- زده به سرت الی؟! انگار فراموش کردی که اون‌جا واسه سر هر دو‌تامون جایزه گذاشتن!
الی بی‌توجه به حرف‌ برادرش پشت به من می‌کند، به جسد ادی نگاهی می‌اندازد و در پاسخ به سوالم می‌گوید:
- رستگاری!
پلک‌هایم را به هم نزدیک کردم و با لحن متعجبانه‌ای گفتم:
- رستگاری؟!
الی روبه من می‌کند و در تایید سوالم می‌گوید:
- هر کسی نمی‌تونه وارد اون‌‌جا بشه مگر این که مراحل رستگاری را طی کرده باشه! این جزوی از قوانینشون محسوب میشه، تا وقتی هم تشخیص ندن که از این مرحله گذشتی اجازه نمی‌دن باهاش ملاقات کنی!
 

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #107
دبیرستان فِرناندو ( فصل ششم)

اِدریک نگاهی به دیوار‌های آشپزخانه و خرابی‌هایی که توسط اِدی روی آن‌ها ایجاد شده بود انداخت و با نگاهی به اجساد بی‌جان کرمینه‌های سیاه‌رنگ گفت:
- باید خیلی زود خونه رو ترک کنیم، دیگه نمیشه این‌جا موند.
متعجبانه نگاهی به او انداختم و با صدایی آمیخته به کنجکاوی گفتم:
- برای چی این حرف رو می‌زنی؟
با کف کفشش به جسد کرمینه‌ای که نزدیک او قرار دارد فشار می‌آورد و لگد محکمی به بدن کرمینه وارد می‌کند.
به محض این اتفاق صدایی ترسناک و ضعیف شبیه به ناله از دهان کرمینه خارج و با دور شدن کف پای اِدریک از او به سرعت قطع می‌شود.
بدنش طوری که انگار در تلاش برای حرکت کردن باشد مدام به بالا و پایین تکان می‌خورد.
ناگهان برخورد محکم کف پای اِدریک به روی سرش او را برای همیشه خاموش می‌کند.
اِدریک پا‌یش را در هوا تکان می‌دهد، خون سیاه‌رنگ غلیظی که باعث کثیف شدن کف کفشش شده بود را به دور و اطرافم می‌پاشد و با لحن تند و تنفر‌آمیزی می‌گوید:
- به این خاطر که هیچ‌کدوم این کرمینه‌ها نمردن! فقط چون رئیسشون به خاطر بدن کوچیکش فیلاً ضعیف و ناتوان شده این طوری از کار افتادن. به محض این که اِدی دوباره بدنش ترمیم بشه و خودش را از نوع احیا و بازسازی کنه این‌ها هم مثل قبل زنده و فعال میشن. جدا از این‌ها معلوم نیست چه جونورای دیگه‌ای هم به وجود آورده که دنبال شکارمون بیفتن.
ناباورانه نگاهی به کرمینه‌ها می‌اندازم. همگی آن‌ها در ظاهر به مرده شباهت بالایی دارند اما هر چند ثانیه صدا‌های ضعیفی از خود درمی‌آورند یا مدام برای رسیدن به من دست و پا می‌زنند.
روبه اِدریک می‌کنم و می‌گویم:
- یعنی تا زمانی که رئیسشون زنده باشه چیزی نمی‌تونه ازپا درشون بیاره؟!
اِدریک به نشانه تایید حرفم سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد و می‌گوید:
- یه جورایی، تا وقتی اِدی زنده باشه این‌ها یا هر موجودی که توسط اون به وجود اومده هم زنده هستن! تنها راه متوقف کردنشون اینه که وقتی رئیسشون ضعیفه و بدنش کوچیک شده رو از بین ببری.
نگاهی به جسد مار‌شکل انداختم و گفتم:
- واسه همین وقتی تبدیل به سوسمار شده بود به سمتش حمله‌ور شدین؟
ادریک با علامت سر حرفم را تایید می‌کند و می‌گوید:
- آره اما خیلی باهوش‌تر از این حرف‌هاست‌. اون طور که از خواهرم شنیدم تا حالا این بار چهارمِ که سعی داشته کارش رو بسازه اما هربار که فرصتش پیش اومده با چابکی فرار کرده.
مضطربانه و در حالی که نگاهم روی جسد قفل شده است می‌گویم:
- چقدر، چقدر طول می‌کشه تا خودش رو باز‌سازی کنه؟
اِدریک دستی به دهانش می‌کشد و می‌گوید:
- معلوم نیست، اِدی رو نمی‌دونم اما هیولا‌های شبیه بهش بعضی‌وقتا یه هفته، بعضی‌ وقت‌ها یک ماه، بعضی وقت‌ها هم توی دو یا نهایتاً سه روز طول می‌کشه تا بدنشون رو از نوع احیا کنن.
چند قدم به جسد نزدیک می‌شوم و می‌گویم:
- چطوری می‌تونن بدنشون رو احیا کنن؟
مدتی سکوت می‌کند، سپس به نشانه بی‌خبری شانه‌‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- زیاد نمی‌دونم، هر‌بار که بدنشون احیا میشه نسبت به قبل قوی‌تر و خون‌خوار‌تر هم میشن و به سختی می‌‌شه بهشون آسیب وارد کرد. چند‌بار رد یکی‌شون را زدم، یه بار تا یه فاضلاب پر از شن و یه بار هم تا یه غار متروکه و پر از استخوون انسان پیش رفتم اما جز چند‌تا نوشته عجیب و مبهم، جمجمه یا اسکلت خرد شده چیزی نتونستم پیدا کنم، چطور مگه؟ چیزی توجه‌ات رو جلب کرده؟
زبانم را روی دهانم می‌کشم و در حالی که به فکر فرو رفته‌ام می‌گویم:
- گفتی نوشته‌ها، منظورت چه نوشته‌هایی بود؟
اِدریک کمی به اسلحه‌اش ور می‌رود و در حالی که با کف پایش مشغول له کردن بدن یکی از کرمینه‌ها است می‌گوید:
- نمی‌دونم، زیاد واضح نبودن... فقط اول هر کدومشون کلمه شب مردگان نوشته شده بود! بقیش رو انگار یه نفر با اسپری خط‌خطی کرده بود تا کسی نتونه اون رو کامل بخونه!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #108
شب مردگان، هیولایی که در حین آمدن به این خانه با من درگیر شد و قصد کشتنم را داشت مدام این کلمه را تکرار می‌کرد. نه تنها او بلکه حتی اِدی نیز به محض دیدنم آن را به زبان آورد. یعنی چه ارتباطی میان این‌ کلمه و هیولا‌هایی که اطراف این شهر پرسه می‌زنند وجود دارد؟ چرا باید شخصی جملاتی که با این کلمه در ارتباط هستند را خط‌خطی یا نابود کند تا کسی نتواند آن‌ها را بخواند اما از میان تمام آن جملات این کلمه را از بین نبرد؟
با کف کفشم بدن بی‌جان یکی از کرمینه‌ها را له می‌کنم و روبه اِدریک می‌گویم:
- اِدی مدام کلمه شب مردگان رو تکرار می‌کرد، کلمه‌ای که احتمالاً مثل بقیه هیولا‌های دیگه اون رو توی غار و اون فاضلاب پر از شن دیده بود. فک می‌کنم این هیولا‌ها یه ارتباطی با این کلمه دارن.
به محض شنیدن حرف‌هایم پلک‌هایش به هم نزدیک می‌شوند، سپس صدای کنجکاوانه‌اش را می‌شنوم که می‌گوید:
- چطور مگه؟ می‌خوایی علاوه بر اون قبرستون متروکه تو رو اون‌جا هم ببرم؟
با علامت سر حرفش را تایید می‌کنم. اِدریک نیشخند تمسخر‌آمیزی می‌زند و می‌گوید:
- رفتن به اون‌جا به این سادگی‌ها هم نیست، خودم به هزارتا بدبختی تونستم موقع فرار از اون‌جا خارج بشم. تموم کسایی هم که همراهم بودن همشون به محض ورود یا کشته شدن یا ناپدید شدن. تله‌های مرگبار، جونورای جهش‌یافته یا مه غلیظی که اِدی یا هیولا‌های شبیه بهش توی اون فاضلاب و غار متروکه به وجود آوردن هر کسی رو قبل از رسیدن به مکانی که نوشته‌ها قرار دارن از بین می‌بره.
سخنش موجی از نا‌امیدی را به جانم می‌اندازد، اگر نتوانم برای پی بردن به راز این کلمه و جملات مربوط به آن وارد آن فاضلاب و یا غار متروکه شوم پس چطور می‌توانم به دلیل تمام این حوادث پی ببرم؟
نگاهی به بدن بی‌جان یکی دیگر از کرمینه‌ها می‌اندازم
کف کفشم را روی زمین بالا و پایین می‌کشم تا خون سیاه‌رنگ و چسبناک را پاک کنم.
سپس دهانم را باز می‌کنم و خطاب به اِدریک می‌گویم:
- یعنی هیچ راهی نیست که بتونم وارد اون غار یا اون فاضلاب متروکه بشم؟
زبانش را روی دهانش می‌کشد و می‌گوید:
- نه، هیچ راهی برای ورود به اون‌جا وجود نداره. قبلاً بود اما الان دیگه از بین رفته، چون موقع فرار مجبور شدم راه ورودی رو از بین ببرم تا اون هیولا‌ها نتونن دنبالم کنن.
کنجکاوانه و با صدایی آمیخته به تردید می‌پرسم:
- اصلاً تو خودت چطور زنده موندی؟
اِدریک یکه می‌خورد و طوری که بخواهد چیزی را پنهان کند با لحن بی‌خبری می‌گوید:
- منم... راستش منم اولش... اولش زخمی و محاصره شدم اما خب تونستم از طریق گودال عمیق که به بیرون فاضلاب و اون غار منتهی می‌شد خودم رو نجات بدم.
سخنش به دروغ بیشتر شباهت دارد تا واقعیت، سعی دارم حرفش را باور کنم اما ذهنم خلاف آن را از من می‌خواهد. دستی به سرم می‌کشم و می‌گویم:
- تو که گفتی از طریق راه ورودی از اون‌جا خارج شدی، پس چطور سر از گودال درووردی؟!
خشمگینانه نگاهی به من می‌اندازد و با لحن تندی می‌گوید:
- آه... اصلاً چه اهمیتی داره؟! چرا این سوال‌ها رو می‌پرسی؟! گفتم که، نزدیک ورودی غار محاصره شدم. اون هیولا‌ها جلوی ورودی راهم رو بسته بودن واسه همین شانسم رو امتحان کردم و با پریدن داخل یه گودال که نزدیکم بود تونستم از اون‌جا خارج بشم!
چرا او انقدر از سوالم شوکه و مضطرب شده است؟! چرا مدام حرفش را تغییر می‌دهد؟! چه چیزی را دارد از من پنهان می‌کند؟!
اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک می‌کنم و می‌گویم:
- یعنی واقعاً هیچ راهی برای ورود به اون‌جا وجود نداره؟!
بزاق دهانش را به پایین قورت می‌دهد و طوری که از حرفم کلافه شده باشد دهانش را باز می‌کند تا در مخالفت با سوالم چیزی بگوید اما خواهر کوچک‌ترش زود‌تر از او وارد عمل می‌شود:
- هست اما بستگی داره چه راهی رو بخوایی انتخاب کنی.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #109
اِدریک نگاه مضطربش را روی چهره سرد و جدی الی قفل می‌کند، از نوع نگاهش کاملاً مشخص است که از خواهرش تمنای سکوت یا انکار کردن حقیقت را دارد اما انگار الی چندان افشا شدن راه‌های ورود به آن فاضلاب برایش مهم نیست.
در حالی که نگاهم روی صورت اخم‌آلود الی قفل شده است و منتظر شنیدن حرف‌هایش هستم می‌گویم:
- خب بگو، چه راهی؟
الی لبخند تلخی به لبانش می‌نشاند و با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- اگه بخوایی از طریق تونل‌های پیچ در پیچ و مخصوصی که جونورای جهش‌یافته یا کارگرای مبتلا شده توی هر بخشش جولان میدن وارد اون فاضلاب یا غار مسدود شده بشی قطعاً دخلت اومدست.
پکی به سیگارش می‌زند، دود سیگار را محکم بیرون می‌دهد، ثانیه‌های کوتاهی مکث می‌کند سپس می‌گوید:
- اگرم بخوایی ورودی مسدود شده را باز کنی بدون هیچ تردیدی مطمئن باش که می‌میری چون نزدیک اون ورودی پر از گاز‌های سمی و مواد رادیو‌اکتیو هست! در نتیجه قبل از رسیدن به نزدیکی دهنه غار ریق رحمت رو زود‌تر از چیزی که فکرش رو کنی سر می‌کشی مومیایی!
نمی‌فهمم به چه زبانی باید او را وادار کنم تا من را با چنین اسم مسخره‌ای صدا نزند، انگار علاقه خاصی به مسخره کردن دیگران دارد.
اخم‌هایم را از هم باز می‌کنم و می‌گویم:
- رادیو‌اکتیو؟ رادیو‌اکتیو دیگه چیه؟
الی یکه می‌خورد و ناباورانه می‌گوید:
- تو نمی‌دونی رادیو‌اکتیو چیه؟! نکنه از... .
اِدریک بی‌حوصله وسط حرفش می‌پرد و به قصد تایید کردن پاسخ سوالش می‌گوید:
- از فضا اومده! درسته، اون چیز زیادی نمی‌دونه، آخه حافظش رو از دست داده و دچار فراموشی شده. جز اسمش چیزی به یاد نداره پس نباید زیاد ازش انتظار داشته باشی در مورد رادیو‌اکتیو نظر درستی بده.
الی در حالی که مشغول پوک زدن به سیگار است با لحن جدی می‌گوید:
- پس برای چی می‌خوایی به اون‌جا بری؟! مکان‌هایی مثل اون غار یا فاضلاب واسه کسی که حافظش رو از دست داده چندان مناسب و ایمن نیست. بعضی از جونورایی که اون‌جان به آسونی می‌تونن داخل ذهنت توهم ایجاد کنن یا با دستکاری کردن خاطراتت واسه مدت طولانی ذهنت رو کنترل کنن! تا وقتی حافظت برنگرده نمی‌تونی وارد اون‌جا بشی.‌
نا‌امیدی و خشم به دلم چنگ می‌زند، اگر قرار باشد تا زمان آگاه شدن از هویت و خاطرات گذشته‌ام صبر کنم و دست روی دست بگذارم پس چگونه می‌توانم به راز آن کلمه عجیب پی ببرم یا حتی قاتل زن و فرزند بی‌گناهم را پیدا کنم؟ نه من زمانی برای صبر کردن ندارم، باید راهی برای رسیدن به خواسته‌ام پیدا کنم حتی اگر آن راه به مرگم ختم شود.
با لحن مصرانه و جدی روبه الی می‌گویم:
- من هر طور شده باید برم اون‌جا، حتی اگه لازم باشه به خاطرش جونم رو از دست بدم‌.
الی نیشخند می‌زند و با بیرون دادن دود سیگار می‌گوید:
- ببین هر راهی رو برای ورود به اون فاضلاب یا غار بخوایی انتخاب کنی عملاً چیزی جز مرگ و عذاب نسیبت نمی‌شه مگر این که از راهی که زیر اون قبرستون هست استفاده کنی، همون قبرستون متروکه‌ای که راجبش برات توضیح دادم.
به محض پایان حرفش می‌گویم:
- پس باید بریم اون‌جا.
ادریک مضطربانه و طوری که در تلاش باشد تا مرا از تصمیمم منصرف کند می‌گوید:
- زده به سرت؟! من پام رو تو اون خراب‌شده نمی‌ذارم.
سرم را روبه او می‌چرخانم و مصمم و جدی می‌گویم:
- پس خودم می‌رم.
الی نفسش را همراه با دود سیگار بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- انقدر عجله نکن مومیایی، انگار یادت رفت چی بهت گفتم. برای رفتن به اون غار یا فاضلاب متروکه باید حافظت سر جاش باشه وگرنه به محض ورود به اون‌جا تو چشم به هم زدن جونت رو از دست میدی، تازه برای ورود به زیر اون قبرستون باید کد مخصوص همراه خودت داشته باشی وگرنه اصلاً اجازه نمی‌دن وارد بشی.
نا‌امیدانه و با ترکیبی از خشم و کنجکاوی می‌گویم:
- چطور باید کد مخصوص رو به دست بیارم؟ به فرض که کد مخصوص هم داشته باشم روز‌ها و ماه‌ها طول می‌کشه تا به اون قبرستون برسم.
الی بی‌توجه به حرفم می‌گوید:
- کسایی که بار اولشون باشه باید قبل از ورود با انجام مبارزه تن به تن کد مخصوص رو به دست بیارن. در ضمن واسه رفتن به اون‌جا لازم نیست حتماً از شهر بزنی بیرون و راه زیادی رو طی کنی، راه‌های کوتاه‌تر و بهتری هم برای رسیدن به قبرستون و راه مخفیش وجود داره و یکیش هم شبکه راه‌ زیر‌زمینی هست که قبل از نابودی زیر دبیرستان‌ها یا دانشگاه‌های خاص و متروکه‌ای ایجاد شده.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #110
کنجکاوانه نگاهی به او می‌اندازم و با صدایی آمیخته به امیدواری می‌گویم:
- دبیرستان و دانشگاه‌ها؟
الی پوک محکمی به سیگار می‌زند و با لحن جدی می‌گوید:
- آره، اما نه هر دبیرستان یا دانشگاهی. قبل از نابودی یه گروه خلافکار تونسته بود بدون توجه پلیس و شهرداری زیر دبیرستان و دانشگاه‌های خاصی یه شبکه مخفی تونل ایجاد کنه و به آسونی از طریق اون شبکه تونل مواد مخدر، اسلحه غیر‌قانونی، کوکائین و هر چیزی را بدون این که کسی متوجه بشه به اعضا و مشتری‌هاش برسونه! البته بعد از یه مدت کوتاهی یکی از اعضاشون که توسط مامور‌های مخفی پلیس دستگیر شده بود جاش رو لو داد و اون‌جا توسط گارد ویژه و نیرو‌های امنیتی تسخیر شد. مدارس و دانشگاه‌هایی که این تونل از زیرشون رد می‌شد همگی نام خاصی داشتن. اسم یکیشون دبیرستان فرناندو بود.
سخنش موجی از شگفتی و ناباوری را به چهره‌ام می‌نشاند. چطور ممکن است بدون آگاهی پلیس و انقدر ساده و راحت یک گروه بتواند زیر زمین تونل حفر کند و کسی هم تا مدت زمان زیادی متوجه این اتفاق نشود؟ شاید حفر ابن تونل به آن شخص دیوانه‌ای که از پشت گوشی من و اعضای خانواده‌ام را تهدید به مرگ کرده بود مرتبط باشد.
صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم:
- خب، این دبیرستان الان دقیقاً کجاست؟
الی با سرعت دود سیگار را از داخل دهانش بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- زیاد دور نیست، سمت شمال غربی و درست نزدیکِ یه کارخونه قدیمی ساخته شده. البته فک نکنم الان چیز زیادی ازش باقی مونده باشه. شاید فقط چند‌تا در و پنجره داغون با دیوار خزه‌زده از بدنه بزرگش مقابل چشمات قرار بگیره. جا‌های دیگش کاملاً تخریب و نابود شده.
مدتی در فکر فرو می‌روم، سپس می‌گویم:
- راه تونل مخفی تو کدوم بخش از دبیرستانِ؟ الان نمیشه رفت اون‌جا؟ تو نمی‌تونی بهم کمک کنی تا... .
الی در پاسخ سوالم سرش را به نشانه مخالفت به چپ و راست تکان می‌دهد، با صدای سرد و بی‌روحش وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- دلم می‌خواد همراهی و کمکت کنم اما خب خودت می‌دونی که الان توی اون قبرستون برای سر من و برادرم جایزه تعیین کردن. تازه تو چون تازه‌واردی باید کد مورد نیازت رو دریافت کنی که این هم فقط با مبارزه تن به تن می‌تونی به دست بیاری. البته وقتی می‌گم مبارزه تن به تن منظورم مبارزه با شخصی نیست که بشه به آسونی از پا درش آورد بلکه مبارزه با یه غول‌بیابونی یا هیولای خاص یا جهش‌یافته یا چه می‌دونم هر چیزی که اون‌ها بخوان بری و باهاش درگیر بشی منظورمه.
پوک محکم‌تری به سیگارش می‌زند و می‌گوید:
- در مورد رفتن هم اگه الان بخوایی بری اون‌جا باید بگم نه نمی‌تونی. چون این وقت شب دروازه‌ها و راه‌های ورودی تونل همیشه بستست. فقط ساعت‌ها و روز‌ها یا ماه‌های مشخصی دروازه و راه ورودی باز میشه و کسی هم زمان دقیق باز شدنشون رو نمی‌دونه. اگه می‌خوایی باید فردا یه سری به اون‌جا بزنی. ممکنه راه باز شده باشه، ممکن هم هست که هنوز باز نشده باشه.
بی‌توجه به حرفش می‌گویم:
- پس انگار باید خودم تنهایی برم اون‌جا. فقط وقتی رفتم از کجا بدونم که... .
الی وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- البته می‌تونم تا نزدیکی اون کارخونه تو رو همراهی کنم تا... .
کنجکاوانه وسط حرفش می‌پرم و می‌پرسم:
- کارخونه؟
الی دستی به دهانش می‌کشد و می‌گوید:
- آره، کارخونه قدیمی آلمینیوم کاری، چند‌تا کد، شماره، چهره‌ و کارت هویتی مخصوص اون‌جا دارم. با استفاده از اون‌ها می‌تونم از واسطه‌هاشون استفاده کنم و مخفیانه برای یه مدت کوتاهی بدون این که کسی بفهمه وارد زیر‌زمین قبرستون بشم اما خب خطرش خیلی‌خیلی زیاده.
اِدریک با شنیدن سخنش از کوره در می‌رود و دهانش را باز می‌کند تا خشمگینانه چیزی بگوید اما به زحمت خشمش را کنترل و با صدایی که به مخالفت و نگرانی شباهت دارد روبه خواهرش می‌گوید:
- هِی انقدر تند نرو، بیشتر اون مدارک و کد‌ها رو من خریداری کردم پس... .
الی نیشخند تلخی می‌زند و با سوت کوتاهی سگ دست‌آموز و وحشی‌اش را به خودش نزدیک می‌کند. سگ خشمگینانه نگاهی به من و اِدریک می‌اندازد و با حالتی تهدید‌آمیز پارس می‌کند.
اِدریک با سرعت حرفش را می‌خورد و مضطربانه می‌گوید:
- ال...البته ایرادی نداره خواهر کوچیکم هم ازشون استفاده کنه، راستی پذی...رایی کردن از مهمون‌مون زیادی طول کشیده خب نیست که... .
الی پشت به ما می‌کند و در حالی که به طرف زیر‌زمین آشپزخانه می‌رود می‌گوید:
- پس فردا راه‌ می‌افتیم!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا