رمان

پارمیس

105
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/15
نوشته‌ها
60
مدال‌ها
3
محل سکونت
کتابخانه
وب سایت
forum.patoghroman.top
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد رمان: 152
Negar_1725020236409.png

عنوان: سراب مرگبار
نویسنده: امیر احمد محمدی فرد
امیراحمد امیراحمد

ژانر: فانتزی، ترسناک، پلیسی
ناظر: 𝐌𝐢𝐬𝐬.𝐇𝐑𝐃𝐀𝐍 Miss.HRDAN

خلاصه:

باد بدن بی‌جانم را با ضربات و سیلی‌های شلاق‌مانندش نوازش می‌دهد، مهی از مرگ و تاریکی ساختمان‌های سوخته و خیابان‌های محو‌شده را تسخیر کرده است. در‌ها بی‌اراده تکان می‌خورند، چشمانی از حرص و طمع من را زیر نظر گرفته‌اند، بی‌توجه به آن‌ها از کنار اجسادی بی‌جان بر روی زمین عبور می‌کنم و با تغییر دادن مسیرم به نا‌کجا آباد می‌روم. اما بعد از رهایی چگونه پرده از این راز خوفناک و عجیب بردارم؟
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

564
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
4
  • #2
مقدمه: در خانه‌ای تاریک و بی‌جان
استوار بر پایه‌های خون‌آلوده‌ای
روحی سرگردان به درون خانه‌ای می‌رود.
بغضی تلخ در درون تاریکی می‌گرید.
سایه‌ها بر راه‌ها دراز کشیده‌اند.
و هیاهویی وحشتناک می‌فرستند.
آواز‌های تلخ، ناله‌ها و درخواست‌ها
از پنجره‌های ترسناک به بیرون سرازیر می‌شوند.
در این‌ خانه مرموز و جاده‌های سوخته اشباح تاریکی جا گرفته‌اند.
اشباحی که بر پرده ذهن تاریکم
خواب تاریکی را در خواب پیدا می‌کنند.
و خواب مرگ را در زندگی.
راهم داستانی از دل تاریکی خواهد بود.
تاریکی که با خواب می‌آید.
با خون می‌نویسد.
و با ترس می‌زند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

564
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
4
  • #3
سرنوشت شوم( فصل اول )


خون سرخ‌رنگ به آرامی از لای زخم پایم به بیرون می‌ریزد. از شدت درد به سختی می‌توانم خودم را تکان بدهم:
- غ... غ... غذا... غذا... !
- لعنتی... لعنتی... ازم دور شید... .
آن‌ها همه‌جا هستند، هر جایی که فکرش را کنم، انگار در دریایی از آن‌ها در حال غرق شدن هستم. با وحشت لوله اسلحه‌ هفت‌تیر را به طرف موجودات عجیبی که قصد کشتنم را دارند می‌گیرم و تعداد زیادی از آن‌ها را یکی‌یکی به گلوله می‌بندم، با طنین انداختن صدای چکاندن ماشه در پرده‌ گوش‌هایم متوجه می‌شوم که گلوله‌های اسلحه تمام شده است، با عجله پوکه‌های خالی را از داخل استوانه توپ‌مانند بیرون می‌اندازم و با کمک دستان لرزان و ع*ر*ق‌کرده‌ام گلوله‌ها را جایگزین آن‌ها می‌کنم.
تعداد زیادی حشره و آدم‌خوار از همه طرف من را در محاصره گرفته‌اند، با این گلوله‌های کمی که برایم باقی مانده نمی‌توانم از پس همگی‌‌شان بر بیایم. باید سریعاً راه فراری پیدا کنم، سرم را می‌چرخانم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم در میانِ داد و فریاد و غرش‌های ترسناک موجودات دور و اطرافم چهره شخصی که صورتش را در زیر کلاه و نقاب سیاه و قرمز‌رنگش پنهان کرده است توجه‌ام را به خود جلب می‌کند. حسی به من می‌گوید که باید به داخل آن خانه تاریک بروم.
با نگرانی پا تند می‌کنم و با عجله به طرف خانه نیمه‌سالمی که در مقابلم قرار دارد حرکت می‌کنم.
در حالی که اسلحه‌ام را با احتیاط به دور و اطراف گرفته‌ام به زحمت و با جاخالی دادن و شلیک گلوله راهم را از میان موجودات باز می‌کنم و با قدم‌های آرامی خودم را لنگ‌لنگان به درب زخمی و سرخ‌رنگی که در مقابلم قرار دارد نزدیک می‌کنم، دستگیره نیمه‌سالم و خونین درب را می‌گیرم و با فشار دادن آن به طرف پایین درب را به آرامی باز می‌کنم و به داخل اتاق تاریک می‌روم. به محض ورودم درب را پشت سرم می‌بندم و با روشن کردن چراغ‌قوه‌ام به اطراف نگاهی می‌اندازم. میزی خرد شده درست در مقابلم بر روی زمین افتاده است، مدارک و تصاویری خونین از چهره شخصی نا‌شناس بر روی زمین پخش و پلا شده‌اند، مداد شکسته شده، دفتر‌چه یادداشت خط‌خطی و لیوان خاک‌خورده همه‌جا وجود دارد. ناگهان صدایی شبیه به شکسته شدن شیشه در فضای تاریک اطرافم طنین می‌اندازد با نگرانی چراغ‌قوه را به طرف منبع صدا می‌گیرم، پنجره‌ای خرد شده به همراه خرده‌های خونین شیشه در دور و اطراف آن حس نگرانی و دل‌آشوبم را بیشتر می‌کند، در کنار پنجره جسدی خونین که به زن سی و دو ساله‌ای شباهت دارد درست در نزدیکی‌ام و به دیوار کناری تکیه داده و به من زل زده است، صورت هیولا‌مانند، چشمان تار و خونین و لباس و شلوار آبی‌رنگ و پاره‌پاره‌اش باعث می‌شود تا اسلحه هفت‌تیر را با نگرانی به طرفش نشانه بگیرم، در این میان صدایی عجیب، مردانه و ترسناک همراه با خنده‌هایی شیطانی از پشت سر توجه‌ام را به خود جلب می‌کند:
- بلاخره اومدی... منتظرت بودم!
پیش از آن که سخنی بشنوم تاریکی همه‌جا را فرا می‌گیرد... .
***
( کاراگاه)
با فریاد بلندی از خواب می‌پرم و با زحمت زیادی چشمانم را به آرامی باز و سیاهی و تاریکی را با باز و بسته کردن چشمانم از جلوی دیدگانم دور می‌کنم. ابر‌های سیاه و سفید و پاره‌پاره به همراه نور سوزنده خورشید درست در مقابل چشمان خسته‌ام قرار می‌گیرند. با فریاد کوتاهی دست زخمی و نیمه‌سالمم را جلوی صورتم می‌گیرم تا چشمانم را از انعکاس نور آزار‌دهنده خورشید دور کنم. بدنم را به سمت چپ می‌چرخانم ، آن را اهرم دست‌ها و پا و زانو‌هایم می‌کنم و با زحمت و تحمل درد زیادی در بدنم از جایم بلند می‌شوم و نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم. همه‌جا را بیابان برهوت و تپه و ماسه شنی فرا گرفته است. درست بر روی جاده‌ای ترک‌خورده و سوخته قرار دارم و اسکلت ماشینی کهنه و از زوار در رفته همراه تعدادی تایر پاره‌شده درست در کنارم قرار گرفته است. با نگاه به دست‌ها و بدنم کمی شوکه می‌شوم زخم‌هایی عمیق شبیه به زخم شلاق و چاقو یا گلوله سر تا پایم را فرا گرفته است، جز یک شلوار و لباس خونین و نیمه‌پاره چیزی به تن ندارم، چه بلایی به سرم آمده است؟! چرا... ناگهان سرگیجه و سردرد شدیدی به جانم می‌افتد، تعادلم را از دست می‌دهم و با سر و صورت بر روی آسفالت ترک خورده می‌افتم. در میانه سیاهی که به چشمانم هجوم آورده است سایه سیاه‌رنگی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و تاریکی بر چشمان زخمی‌ام غلبه می‌کند... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

564
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
4
  • #4
***
( یک روز بعد )

( کاراگاه)
چشمان خسته‌ام به آرامی باز می‌شوند و تصویری از سقف چوبی ترک‌خورده و نیمه‌سالم را نمایان می‌کنند، چند‌بار چشمانم را باز و بسته می‌کنم و با دست زخمی‌ام آن‌ها را مالش می‌دهم، کمی طول می‌کشد تا بفهمم که داشتم خواب می‌دیدم و چه اتفاقی برایم افتاده است، دستم را از چشمانم دور و با زحمت و فریاد کوتاهی سعی می‌کنم تا از جایم بلند شوم اما درد شدید بدنم مانع از این اتفاق می‌شود:
- چه عجب، بلاخره به هوش اومدی.
صدایی زنانه، سرد و نا‌آشنا در پرده ذهنم طنین می‌اندازد، این صدا به چه کسی تعلق دارد؟ با زحمت و نگرانی و بی‌توجه به درد زخم‌‌ها و جراحات بدنم از روی تخت چوبی پوسیده و نیمه‌سالمی بلند می‌شوم و بر روی آن می‌نشینم. سرم را بالا می‌آورم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم، زنی قد کوتاه با شلوار، لباس، کلاه و پوتین‌های نظامی سیاه‌رنگی درست در نزدیکی‌ام بر روی صندلی چوبی کهنه‌ای نشسته و دارد با وسیله عجیبی لوله اسلحه‌ تک‌تیر‌اندازش را تمیز می‌کند. نیمی از چهره‌اش در زیر نقاب سیاه‌رنگی پوشیده شده است، تنها چشم‌های آبی‌رنگش از زیر نقاب قابل مشاهده است و آرم و نشان عجیبی شبیه به شمشیر کوتاه بر روی بازوی لباسش قرار دارد:
- شانس آوردی که به موقع رسیدم وگرنه خوراک جهش‌یافته‌ها و جونور‌های گرسنه می‌شدی!
جهش‌یافته؟! جانور؟! او از چه صحبت می‌کند؟ چرا چیزی به یاد نمی‌آورم؟ برای چه بدنم... بدنم چرا؟ با نگاهی به دست‌ها و شکم و سینه‌ام کمی شوکه می‌شوم سرتاسر بدنم باند پیچی شده، جز باند سفید‌رنگ و لکه‌های قرمز‌رنگ خون چیزی مشاهده نمی‌کنم. با دستم صورتم را لمس می‌کنم، انگار چیزی شبیه به باند سفید‌رنگ صورتم را نیز به جز‌ چشم‌ها و دهانم تسخیر کرده است. برای لحظه‌ای سوزش و گرمای شدیدی را در بدنم احساس می‌کنم، انگار که در داخل کوره‌ای از آتش داغ قرارم داده‌اند، با وحشت و نگرانی به زن نگاهی می‌اندازم و دهانم را به قصد حرف زدن باز می‌کنم اما زن زود‌تر از من وارد عمل می‌شود:
- وقتی وسط بیابون پیدات کردم با بدن زخمی و حال خیلی بدی درست روبه‌روم وایساده بودی، بدنت غرق خون و زخم و کثیفی بود. قصد داشتم همون‌جا ولت کنم تا بمیری اما خب... بی‌خیالش، زود باش بلند شو باید... .
با صدای لرزان و آرامی وسط حرفش می‌پرم و با حالت سوالی می‌گویم:
- ب... ب... بیابون... گفتی وسط بیابون پیدام کردی؟
- خب آره... یعنی اتفاق یک روز پیش رو به یاد نمیاری پسر؟!
او خنده تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد و می‌گوید:
- نه... انگار وضعت خیلی بدتر از این حرف‌هاست، فک کنم بهتر باشه... .
بی‌توجه به حرفش با صدای نگرانی می‌گویم:
- من کی هستم؟ این‌جا چیکار می‌کنم؟
زن با تعجب و چشم‌غره به من نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- ببین غریبه این که کی هستی و این‌جا چی کار می‌کنی خب... به من ربطی نداره! این رو دیگه خودت باید بفهمی، جواب سوالات هم شاید یه جایی اون بیرون باشن، من فقط...
- تو کی هستی؟
زن دستی به اسلحه‌اش می‌کشد، از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و در نزدیکی پنجره نیمه‌سالم و سوخته‌ای می‌ایستد، چند بار به آرامی سرفه می‌کند و با صدای جدی و خشنی می‌گوید:
- این‌که من کی هستم یا چیکار می‌کنم دردی رو ازت دوا نمی‌کنه... به نظرم بهتره به جای هدر دادن وقت بدنت رو تکون بدی و تا قبل از غروب این کلبه را ترک کنی.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

564
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
4
  • #5
زن دستی به سرش می‌کشد، سپس با همان لحن زنانه و خشنش می‌گوید:
- تو آدم کنجکاوی هستی غریبه، آدم‌های کنجکاو زیاد دووم نمیارن!
با عصبانیت می‌گویم:
- خب که چی؟
او با حالت عجیبی به من نگاهی می‌اندازد، انگار سوال مسخره‌ای از او پرسیده‌ام، بی‌توجه به نگاهش با تعجب و عصبانیت می‌گویم:
- چیه؟ سوال احمقانه‌ای ازت پرسیدم؟!
او لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
- به جای این حرف‌ها بهتره زود این محل رو تا قبل از غروب ترک کنی، گرسنه‌ها براشون اهمیتی نداره که کی هستی و از کجا اومدی، وقتی پیدات کنن فقط خدات می‌تونه به دادت برسه! البته فک نکنم اونم کاری کنه، بگذریم... .
- گرسنه‌ها؟!
- آره گرسنه‌ها، یعنی تا حالا در موردشون چیزی نشنیدی؟!
دستی به سر و دهان زخمی‌ام می‌کشم و می‌گویم:
- نه، نمی‌دونم داری در مورد چه کسایی حرف می‌زنی.
- خودت متوجه می‌شی.
زن بی‌توجه به من به طرف درب خروجی می‌رود و از خانه خارج می‌شود، پیش از آن که درب را پشت سرش ببندد با لحن آرام و تاکیدی روبه من می‌گوید:
- من که می‌رم به کارم برسم، تو هم این‌جا نمون، بهتره زود‌تر تا قبل از غروب این خونه رو ترک کرده باشی وگرنه برات بد می‌شه!
با زحمت از جایم بلند می‌شوم و می‌گویم:
- تو کجا می‌ری؟
بی‌توجه به حرفم پشتش را به من می‌کند و پیش از آن که کامل درب را ببندد می‌گوید:
- شکار! می‌رم شکار کنم!
- هِی... منظورت چی بود؟ شکار چی؟
چند بار او را صدا می‌زنم اما پاسخی نمی‌شنوم.
بی‌توجه به او گیج و منگ به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم. سراسر خانه را وسایل شکسته و لکه‌های خون و سوختگی فرا گرفته است، چند جمجمه و جسد اسکلت‌مانند در نزدیکی دیوار کناری بر روی زمین افتاده‌اند، بخش‌هایی از دیوار نابود شده و از طریق آن‌ها فضای بیرون خانه کاملاً پیدا و قابل مشاهده است. میله‌های کج و نیمه سالم از داخل دیوار بیرون زده‌اند، فرش و قالی پاره‌پاره، خونین و پوسیده بر روی زمین پهن شده است. نیمی از آن انگار با چنگال‌های تیزی زخمی شده و در زیر ضربات جانوری خون‌خوار ناله می‌کند.
به کت، لباس و شلوار خاکستری‌رنگ و پوتین‌های نظامی که در نزدیکی کمد نیمه سالم افتاده است نگاه می‌کنم، با داد و فریاد‌های کوتاهی از جایم بلند می‌شوم، درست به محض بلند شدنم تعادلم را از دست می‌دهم و با صورت زمین می‌خورم، برای لحظه‌ای درد شدیدی را در سرم احساس می‌کنم، با زحمت دست‌ها و پا‌هایم را اهرم بدنم می‌کنم و از روی زمین بلند می‌شوم و با کمک گرفتن از دیوار و ستون مقابلم سعی می‌کنم تا تعادلم را حفظ کنم. با عجله لباس و شلوار را می‌پوشم و کت خاکستری‌رنگ را تنم می‌کنم. مو‌های دراز و به هم ریخته‌ام را که کمی جلوی دیدگانم را گرفته است با دستانم کنار می‌زنم و کلاه خاکستری‌رنگ را بر روی سرم می‌گذارم. پوتین‌های نظامی را می‌پوشم و بند آن‌ها را با تلاش زیادی می‌بندم. سپس لنگ‌لنگان به طرف درب خروجی حرکت می‌کنم. با زحمت دستگیره درب را پایین می‌کشم و با باز کردن درب از خانه نیمه تاریک خارج می‌شوم. به محض خروجم نور خورشید چشمانم را آزار می‌دهد و درد شدیدی به چشمان خسته‌ام هجوم می‌آورد، دستم را سپر چشمانم می‌کنم تا آن‌ها را از تابش شدید نور خورشید دور نگه دارم، با باز و بسته کردن چشمانم سیاهی را از آن‌ها دور و با دستانم چشمان خسته‌ام را مالش می‌دهم. دستم را از چشمانم دور می‌کنم و به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم، چیزی جز چند درخت قطع شده و خشکیده و بیایان، شن و ماسه و جاده‌ای ترک‌خورده در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد. تعدادی ماشین زنگ‌زده و لاشه انسان و حیوان مرده در نزدیکی درخت‌های خشکیده قرار گرفته‌اند. کلاغ‌ها بر روی لاشه اجساد هجوم آورده و آن‌ها را با منقار‌های تیزشان تکه‌تکه می‌کنند و مشغول خوردن لاشه‌ها هستند. نگاهم را با تنفر از آن‌ها می‌دزدم و به زن نگاهی می‌اندازم. او در حالی که بر روی موتور بزرگ و کهنه‌ای نشسته است به من نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- چی شده غریبه؟ هنوز که وایسادی؟ چیزی گم کردی؟
- هیچی فقط... کجا باید برم؟
او بی‌توجه به حرفم با چند بار هندل زدن موتورش را روشن می‌کند و با خشم و کینه می‌گوید:
- خب... من چه می‌دونم...؟!
او مدتی در مقابلم سکوت می‌کند، سپس با حرکت سر به جاده ترک خورده‌ای که در سمت چپم قرار دارد اشاره می‌کند و به آرامی می‌گوید:
- این جاده رو می‌بینی غریبه، این جاده رو دنبال کن، بقیش دیگه به خودت مربوط می‌شه، یا زنده می‌مونی یا نهایتاً...
او نیشخند تلخی می‌زند و با حالت تمسخر می‌گوید:
- یا نهایتاً هم می‌میری... بگذریم این جاده به یه شهر متروکه منتهی می‌شه. یه پناهگاه هم اون‌جاست البته ممکنه دیگه از بین رفته باشه اما خب شاید هنوز کسایی اون‌جا باشن، راستی وسط راه حواست باشه، موقع شب بیرون نباشی. وگرنه اتفاق بدی برات میوفته...!
- می‌شه واضح صحبت کنی؟
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

564
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
4
  • #6
زن بی‌توجه به من موتور را بر خلاف جهت جاده و مسیری که به آن اشاره کرد قرار می‌دهد و به طرف مکان نا‌مشخصی حرکت می‌کند، تا زمان ناپدید شدنش در پشت تپه‌ها و ماسه‌های شنی مقابلم به او زل می‌زنم، سپس سرم را می‌چرخانم و به طرف جاده و مسیری که زن با حرکت سر به آن اشاره کرد راه می‌افتم.
***
غرش مداوم و پی‌در‌پی ابر‌ها و برخورد و نزدیکی‌شان به یک دیگر صدای وحشتناک رعد و برق را در گوشم پشت‌سر هم تکرار می‌کند، قطرات ریز باران به آرامی از ابر‌ها بر روی سر و لباس و محیط اطرافم فرود می‌آیند. باد سرد بر بدن زخمی و ناآرامم‌ مدام شلاق می‌زند. آب دهانم را با زحمت و تحمل درد زیادی به پایین قورت می‌دهم و به دور و اطراف نگاهی می‌اندازم. قطرات ریز و درشت شن و ماسه بر روی تپه‌های شنی به آرامی و با ضربات و وزش باد به چپ و راست جابه‌جا می‌شوند. چیزی جز صدای مرگبار و کسل‌کننده باد، رعد و برق و قطرات ریز باران در پرده گوشم طنین نمی‌اندازد.
قدم‌زنان از کنار ساختمانی که نیمی از آن به جز بخش کوچکی از سقف در زیر شن، ماسه و خاک و گل پنهان شده است عبور می‌کنم. درست در چند قدمی‌ام بزرگراهی که انگار در اثر انفجار‌های متعدد به ویرانه‌ای تبدیل شده است قرار دارد.
پشت سر آن از دور تعداد زیادی ساختمان سوخته، ویران شده و درب و داغان با وضع نامرتبی به صف شده‌اند، تعدادی زیادی ماشین بر روی بخش‌هایی از بزرگراه به حال خود رها شده‌اند و تعدادی دیگر از بالا به سمت پایین و در حالی که نیمی از بدنه‌شان در زیر آوار و شن و ماسه غرق شده‌ است سقوط کرده‌اند. با زحمت به بالای سقف لاشه اتوبوس کهنه‌ای می‌روم و مسیرم را از طریق آن در پیش می‌گیرم. با دستم لباس و شلوار خاک‌خورده‌ام را کمی می‌تکانم و به خواب عجیبی که دیدم فکر می‌کنم. در خواب عده زیادی حشره و موجود عجیب من را در محاصره گرفته بودند و قصد کشتنم را داشتند، برای فرار از دست آن‌ها به داخل خانه چوبی کهنه و تاریکی پناه برده بودم، شخصی به من گفت که انتظارم را می‌کشیده، در خواب و رویای دیگر وارد خانه‌ای شدم و با شنیدن صدای ضجه و داد و فریاد به داخل اتاقی رفتم اما به محض ورودم با ضربه محکمی از پشت سر نقش زمین شدم.
آن زن که بود؟ چرا با این‌ که می‌توانست به آسانی من را در میان بیابان برهوت رها کند یک مرتبه به دادم رسید و من را از مرگی که در یک قدمی آن بودم نجات داد؟ صدایش شدیداً خشن و نا‌آشنا بود، او داشت در مورد گرسنه‌ها و جانور درنده صحبت می‌کرد و به من هشدار داد که باید سریعاً کلبه را ترک کنم، جهش‌یافته‌ها؟ شکار؟ مگر آن زن شغلش چیست؟ آخرین بار پیش از آن که من را در کلبه رها کند گفت که قصد شکار دارد و از من خواست با در پیش گرفتن مسیری که نمی‌دانم قرار است به کجا ختم شود به شهری متروکه و پناهگاه بروم. اصلاً چرا به حرف او اعتماد کردم؟ از کجا معلوم که به من دروغ نگفته باشد؟ چرا خودش خلاف جهت مسیری که به آن اشاره کرده بود حرکت کرد؟ شاید... طنین صدایی شبیه به صدای دویدن بر روی شن و ماسه‌ها من را از افکار آشفته‌ام خارج و توجه‌ام را به خود جلب می‌کند. با نگرانی به منبع صدا و دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم، انگار چیزی از نزدیک من را تحت نظر گرفته است، با دقت بیشتری به دور و اطراف نگاه می‌کنم اما متوجه چیز خاص و مشکوکی نمی‌شوم. شاید داشتم توهم می‌زدم، پا تند می‌کنم و بی‌توجه به آن به طرف بزرگراه می‌روم و برای در امان ماندن از قطرات باران در زیر سقف ترک‌خورده، سوخته و نیمه‌سالم آن پناه می‌گیرم. سرمای شدید کف دستانم را کمی بی‌حس کرده است، انگار نمی‌توانم دستانم را احساس کنم، با نگاهی به دور و اطرافم صدایی شبیه به راه رفتن و قهقهه را از پشت دیوار خاک‌خورده و تکه‌تکه شده مقابلم می‌شنوم. پس از مدتی سایه‌های انسان‌مانندی نمایان می‌شوند. انگار چند نفر دارند به این‌جا می‌آیند، با عجله و نگرانی در زیر کامیونی که خزه‌سبز‌رنگ به همراه چرک و کثافت سر‌تاسر بدنه آن را تسخیر کرده است پناه می‌گیرم و خودم را در داخل آن پنهان می‌کنم. با نزدیک‌تر شدن سایه‌ها صدا‌هایی شبیه به صدای انسان جوان در پرده گوشم طنین می‌اندازد:
- هِی دِنوِر دیدی با اون پسری که به التماس افتاده بود چی‌کار کردم؟!
صدایی کلفت، خشن، مردانه و هیولا‌مانند به آن پاسخ می‌دهد:
- کدوم پسر؟ همونی که زخمیت کرد و تونست به آسونی از دستت فرار کنه رو می‌گی؟
- آر... چ... چ... چی؟! نه! نه اون رو که نمی‌گم، اون که پسر نبود یه دختر‌بچه بود که... . !
- یه دختر‌بچه؟
شخص نا‌شناس قهقهه بلندی سر می‌دهد و در حالی که مشغول خندیدن است می‌گوید:
- خب... پس یه دختر‌بچه تونست به آسونی زخمیت کنه ... تعجبی هم نداره چرا پدر انقدر سرزنشت می‌کرد! حالا... .
ناگهان صدایی ترسناک و هیولا‌مانند شبیه به داد و فریاد شخص را از ادامه سخنش منصرف می‌کند:
- خفه شو دِنوِر، اون دهن گشادت‌رو ببند... انقدر در مورد پدر صحبت نکن، در ضمن من زخمی نشدم فقط... .
- بهش خیانت کردی رِیوِر! کارِت اصلاً خوب نبود. نباید... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

564
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
4
  • #7
- خب که چی؟ انگار فراموش کردی کی بود که من را تحریک به کشتنش کرد! در ضمن پدرمون یه آشغال بود، می‌خواست هر دو‌تامون رو اعدام کنه!
- فک می‌کنی مادرمون حقیقت‌رو گفته؟!
- چرا نباید حقیقت رو بگه دِنوِر؟ اون ما رو از این بد‌بختی و ضعیفی نجات داد!
دِنوِر با شک و تردید آه کوتاهی می‌کشد و می‌گوید:
- حسم می‌گه یه چیزی سر جاش نیست!
شخصی که رِیوِر خطاب شد با تمسخر و قهقهه کوتاهی می‌گوید:
- تو که اصلاً اهل این حرف‌ها نبودی. چی شده که یهو مهربون شدی؟!
مدتی سکوت حکم‌فرما می‌شود، سایه‌ها پس از مدتی محو و پا‌های بزرگ و چنگال‌مانند خونین و کثیفی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرند، از زیر کامیون نمی‌توانم به خوبی چیزی را مشاهده کنم:
- راستش‌رو بگو دقیقاً اون یارو قبل مردنش چی بهت گفت؟!
- منظورت چیه؟
- از وقتی که مجبورت کردم بکشیش خیلی رفتارت عجیب شده دِنوِر! حس می‌کنم که تو... .
ناگهان صدایی خشن او را از ادامه دادن به حرفش منصرف می‌کند:
- حس می‌کنی چی؟
- آ... آ... آروم... آروم باش دِنوِر... منظور بدی نداشتم فقط... .
صدا از قبل بلند‌تر می‌شود:
- می‌خوایی بگی من خائنم برادر؟! من... اصلاً چطور جرئت می‌کنی؟!
- هو کافیه... صدات رو بیار پایین، من که چیزی بهت نگفتم فقط گفتم تو تغییر کردی، از وقتی که مجبور شدی اون پسر‌بچه و مادرش رو بکشی کاملاً عوض شدی! در ضمن... .
ناگهان ضربه محکمی به بدنه کامیون می‌خورد، کامیون کمی به سمت بالا جهت پیدا می‌کند، انگار شخصی که دِنوِر خطاب شد یقه برادرش را گرفته و او را محکم به بدنه کامیون چسبانده است:
- هِی... هِی چه مرگته عوضی؟ ولم کن... گفتم ولم کن... چرا سگ هار شدی؟!
- خب گوش‌هات رو باز کن مرتیکه عوضی، اگه بار دیگه در مورد اون اتفاق صحبت کنی اون‌وقت به روش دیگه‌ای دهن گشادت‌رو می‌بندم. امروز به اندازه کافی اتفاق بد برام افتاده پس بهونه دستم نده که... .
ناگهان صدایی خشن، زنانه و هیولا‌مانند او را از ادامه حرف‌هایش منصرف می‌کند:
- که چه غلطی بکنی دِنوِر؟
صدایش رعشه بر اندامم می‌اندازد، انگار گرگ یا جانور درنده‌ای صحبت می‌کند، خرناس‌های وحشتناکش آشفتگی‌ام را بیشتر می‌کند:
- زود باش... ولش کن وگرنه... .
دِنوِر به محض شنیدن دستور کمی زیر لب می‌غرد و با بی‌میلی او را رها می‌کند و در حالی که در تلاش است تا خشم و عصبانیتش را پنهان کند با صدای آرام و لرزانی می‌گوید:
- ب... ب... ببخشید... مامان! اون همش شروع می‌کنه، هی با حرف‌های احمقانش می‌ره رو اعصابم.
او چه گفت؟! مادر؟! برای لحظه‌ای شوکه می‌شوم، سوالاتی بی‌شمار پرده ذهنم را تسخیر کرده‌اند، آن‌ها چه کسانی هستند؟ انسان... یا... هیولا؟ اگر انسان هستند چرا چنین لحن و صدای عجیبی شبیه به صدای گرگ دارند و مدام خرناس می‌کشند؟ اگر هیولا هستند برای چه شکل و شمایل انسانی دارند و روی دو‌پا ایستاده‌اند؟ شاید اصلاً...
- گرسنه‌ها تو شهر منتظرمون هستن، رهبرشون رفانِر به زودی سر و کلش پیدا می‌شه، باید... .
ناگهان صدایی شبیه به آه و ناله از داخل تاریکی در محیط اطرافم طنین می‌اندازد، انگار دختری نوجوان درخواست کمک دارد:
- ولم کن... موجود عوضی دروغگو... ولم... آااا... نکن درد داره... درد داره... .
- دِ خفه شو! اگه فرار نمی‌کردی این اتفاق نمی‌افتاد.
صدایی شبیه به بریده شدن گوشت و خرد شدن استخوان انسان در پرده گوشم طنین می‌اندازد، صدا‌های زجه و داد و فریاد‌های کمک‌خواهی شخص در میانه صدای رعد و برق و قطرات باران خفه می‌شود و به سرعت از بین می‌رود، انگار که توهمی پیش نبوده است:
- دِنوِر، چند‌بار باید بهت بگم که وقتی با برادر کوچیکت صحبت می‌کنی احترامش رو نگه دار؟ حتماً باید... .
دِنوِر با پشیمانی و عصبانیت می‌گوید:
- رِیوِر حق نداره تو کارهام دخالت کنه...! چرا وقتی من نسبت بهش بزرگ‌ترم میاد و برام تعیین تکلیف می‌کنه؟! یعنی احترام من واجب... .
ناگهان صدای وحشتناک غرش و خرناس‌های پی‌درپی در تاریکی او را از ادامه حرف‌هایش منصرف می‌کند... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

564
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
4
  • #8
با بیشتر و بلند‌تر شدن خرناس‌ها در میانه تاریکی سایه‌ بزرگ و سیاه‌رنگی نمایان می‌شود:
- وقتی حرف می‌زنم نپر وسط حرفم.
- معذرت می‌خوام... .
صدایی شبیه به مچاله شدن سقف ماشین و خرد شدن شیشه در محیط اطراف طنین می‌اندازد، پس از مدتی دو چشم سرخ‌رنگ و بزرگ در تاریکی نمایان و به سرعت محو می‌گردد:
- فقط ضعیف‌ها عذر‌خواهی می‌کنن... این دفعه رو ازت گذشت می‌کنم اما بار دیگه تکرار بشه... .
ناگهان صدای گوش‌خراشی شبیه به برخورد ماشین به بدنه کامیون در گوش‌هایم طنین می‌اندازد، صدای خرد شدن سقف ماشین و مچاله شدن درب‌های آن نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند، دِنوِر در مقابل شخصی که مادر خطابش کرد زانو می‌زند و آه و ناله کوتاهی سر می‌دهد و پس از مدتی به آرامی می‌گوید:
- تکرار نمی‌شه... .
- بلند‌تر بگو!
- دیگه تکرار نمی‌شه.
- خوبه... حالا از جات بلند شو و همراه با رِیوِر به طرف شهر برو، وقتی نداریم که بخواییم تلف کنیم، یه ضیافت بزرگ در انتظارمونه!
ناگهان هر سه آن‌ها با طنین انداختن صدایی شبیه به صدای زوزه گرگ در تاریکی از مقابل چشمانم ناپدید می‌شوند. انگار هیچگاه وجود نداشتند، با احتیاط و به آرامی خودم را به تایر‌های زبر، خیس و نیمه‌پاره نزدیک می‌کنم و از زیر کامیون به دور و اطراف نگاهی می‌اندازم، چیزی جز سایه‌های تاریکی که به ماشین و وسایل نقلیه شباهت دارد در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد، طنین صدای قطرات باران و رعد و برق هم‌چنان ادامه دارد. از زیر کامیون به آرامی و با زحمت زیادی بیرون می‌روم و از روی زمین بلند می‌شوم... .
***
( سه روز بعد)
کمی می‌ایستم تا نفسی تازه کنم، پا‌هایم از شدت خستگی و درد به سختی می‌توانند بدن بی‌جانم را نگه دارند. چندین روز تمام است که بی‌وقفه در حال راه رفتن در وسط بیابان خشک و بی‌آب و علف هستم اما به جز آن موجودات عجیب داخل بزرگراه با هیچ انسان یا شخص خاصی مواجه نشده‌ام. سرم را بالا می‌آورم، با دستم آب دهانم را پاک می‌کنم و با تحمل درد و سوزش بدی بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم. نگاهی به روبه‌رویم می‌اندازم، درست به ورودی شهر رسیده‌ام، آن زن عجیب و ناشناس پیش از رفتن گفته بود که پناهگاهی در داخل شهر قرار دارد، آن موجود عجیب نیز از شهر و گروه گرسنه‌ها و شخصی به نام رفانِر که به نظر رهبری آن‌ها را بر عهده داشت سخن می‌گفت و از بچه‌هایش خواسته بود که به پیش او بروند، اگر آن‌ها نیز در داخل شهر باشند باید چه کار کنم؟ آن جانوری که مادر خطابش می‌کردند چه کسی بود؟ آخرین بار پیش از آن که محل را ترک کند از ضیافت بزرگ صحبت می‌کرد، اگر او نیز در داخل شهر باشد چه؟ چگونه باید با آن‌ها مقابله کنم؟ اصلاً انسان هستند یا حیوان؟ شاید انسان باشند... اما با رفتاری که مادرشان نسبت به آن زن انسان داشت فکر نکنم اشخاص قابل اعتماد و بی‌خطری باشند، به تکه سنگی که نزدیک به لاشه ماشینی خرد شده‌ و غرق در کثافت و گرد وخاک است نزدیک می‌شوم و بر روی آن می‌نشینم. کمی کت و لباسم را می‌تکانم و به تابلوی ورودی شهر که با تصویر انسانی بر روی بیلبورد نصب شده است نگاهی می‌اندازم. خزه سبز‌رنگ به همراه گرد و خاک و سیاهی و نوشته‌های شعار‌مانند عجیبی سراسر بدنه آن را تسخیر کرده است. چشم‌های آبی‌رنگ، لبخندی غلیظ، مو‌های مدلی و سیاه‌رنگ و نوع و حالت شخص ایستاده همراه با لباسش در تصویر نشان می‌دهد که در داخل شهر زندگی سر‌شار از شکوه، پیشرفت و خوش‌حالی وجود دارد، اما با افتادن نگاهم به شهر و اطراف آن چیز خاصی جز ساختمان‌هایی پوسیده، سقوط‌کرده یا سوخته و آتش‌گرفته که بدنه آن‌ها پر از خزه‌سبز‌رنگ است و با ضربات بمب و برخورد بالگرد یا هواپیمای نظامی آسیب دیده است در مقابل چشمانم قرار نمی‌گیرد، با نگاه به شعار و نوشته پایین تصویر کمی خنده‌ام می‌گیرد:
- به سانلِس شهر روئیا‌ها خوش آمدید.
شهر رویایی، انگار کسی که این شعار را بر روی تابلوی خوشامدگویی قرار داده است خبر ندارد که شهر رویایی‌اش به چه روزی افتاده است! شهری که خانه‌ها، پل‌ها و جاده‌ها و ساختمان‌هایش نوید سرنوشت شومی را به من یا هر شخص دیگری می‌دهند... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

564
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
4
  • #9
خاطره دردناک( فصل دوم)
چپ‌راست،چپ‌راست،چپ‌راست،چپ‌راست... به آرامی و محکم قدم بر می‌دارم و از کنار ماشین‌های خرد‌شده، کامیون‌های سوخته، مغازه‌های غارت‌شده و متروکه و اتوبوس‌های زنگ‌زده عبور می‌کنم و به مسیرم ادامه می‌دهم. چند روز تمام است که دارم در دور و اطراف شهر گشت و گذار می‌کنم اما هنوز پناهگاه را پیدا نکردم. اثری از هیچ موجود زنده‌ای نیست، حتی دریغ از یک پرنده... انگار در شهری مرده پا گذاشته‌ام، شهری پر شده از لاشه انسان و قطعات زنگ‌زده ماشین و مغازه غارت‌شده.
صدایی جز صدای وزش باد در گوش‌هایم طنین نمی‌اندازد، در سمت راست درب مغازه‌ای شکسته با حالی خراب و پشیمان برایم دست تکان می‌دهد، ساختمان‌ها به شکل هیولا شده‌‌اند، انگار همگی آن‌ها جان گرفته‌اند و از دور و نزدیک من را تحت نظر دارند.
بر روی یکی از ساختمان‌ها لاشه هواپیمای بزرگی فرود آمده است و از آن چیزی جز بدنه پوسیده و شیشه‌های خرد‌شده وجود ندارد.
خاک، شن و ماسه نیمی از بدنه بیشتر ساختمان‌ها را در خود بلعیده و فضایی ترسناک را به وجود آورده، سعی می‌کنم بی‌توجه به آن به مسیرم ادامه بدهم.
چپ‌راست،چپ‌راست،چپ‌راست... ناگهان از دور چیزی توجه‌ام را به خود جلب می‌کند، انگار چیزی شبیه به... چند‌بار چشمانم را باز و بسته می‌کنم تا مطمئن شوم که توهم نزده‌ام، دوباره با دقت نگاه می‌کنم.
آن... اگر اشتباه نکنم یک دختر‌بچه است، آری یک دختر‌بچه. پشت سرش خانه درب و داغانی قرار دارد، درختان خشکیده و اجساد حلق‌آویز شده‌شان در دور و اطراف خانه ترس و دلهره‌ام را بیشتر می‌کند، او درست در فاصله دوری از من در کنار تعدادی ماشین زنگ‌زده ایستاده و به من زل زده است.
با خوش‌حالی برای او دست تکان می‌دهم و فریاد می‌زنم:
- هِی... سلام... من این‌جام... میشه... .
ناگهان دختر‌بچه با عجله و نگرانی دست به فرار می‌زند و در دور و اطراف درخت‌های خشکیده و ماشین‌های زنگ‌زده به سرعت ناپدید می‌شود. کمی از رفتارش شوکه می‌شوم.
پا تند می‌کنم و در حالی که مشغول دویدن هستم بلند فریاد می‌زنم:
- هِی... هِی وایسا... قصد ندارم بهت آسیبی بزنم... فقط... .
به محض رسیدن به محلی که دختر‌بچه در آن‌جا بود سر جایم می‌ایستم و در حالی که مشغول نفس‌نفس زدن هستم به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم و با تعجب فریاد می‌زنم:
- هِی... کجا رفتی؟ هِی... .
چند‌بار او را صدا می‌زنم اما چیزی جز صدای وزش باد پاسخم را نمی‌دهد. جریان چیست؟ چرا دختر‌بچه به محض دیدن من دست به فرار زد؟ شاید... اصلاً... اصلاً شاید توهم زده باشم اما نه او کاملاً واقعی به نظر می‌رسید، دوباره با صدای بلند فریاد می‌زنم:
- کجا رفتی؟ کاری به کارت ندارم، فقط می‌خوام باهات صحبت کنم تا...
دوباره چیزی جز فریاد‌های خودم و صدای وزش باد نمی‌شنوم، شاید واقعاً توهم زده بودم. با دقت دور و اطراف درخت‌های خشکیده و ماشین‌های زنگ‌زده و سوخته را بررسی می‌کنم اما چیز خاصی توجه‌ام را به خود جلب نمی‌کند.
با افتادن نگاهم به خانه ناخودآگاه فکری به ذهنم می‌رسد، شاید دختر‌بچه در داخل خانه مخفی شده باشد. با قدم‌های آرامی به طرف خانه می‌روم و همین‌طور که به آرامی به درب خانه نزدیک می‌شوم دوباره او را صدا می‌زنم:
- هِی... کجا رفتی... داخل خونه‌ای؟ قصد مزاحمت ندارم فقط می‌خوام باهات صحبت کنم همین... .
با نزدیک شدنم به درب دستم را به دستگیره آن نزدیک می‌کنم تا بازش کنم، ناگهان درست در لحظه آخر فکری من را از انجام این کار منصرف می‌کند. اگر کسی در داخل خانه برایم کمین کرده باشد چه؟ آن‌گاه باید چه کنم؟ باید با احتیاط عمل کرد.
کمی از درب فاصله می‌گیرم و به پنجره‌ها نگاهی می‌اندازم، چوب‌ها و صفحات کثیف روزنامه‌هایی که با میخ و چسب به پنجره‌ها چسبیده شده‌اند اجازه نمی‌دهند که از بیرون محیط داخل خانه را بررسی کنم.
با مشت ضربات کوتاهی به بدنه پنجره‌ها وارد می‌کنم و با حالت سوالی فریاد می‌زنم:
- سلام؟ کسی داخل نیست؟ کسی نیست؟ هیچ‌کس؟
چند‌بار این کار را تکرار می‌کنم اما هیچ پاسخی نمی‌شنوم... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

564
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
4
  • #10
سرم را می‌چرخانم و به دور و اطراف نگاهی می‌اندازم، درختان سوخته و مرده به مانند جانوران درنده‌ای از نزدیک من را تحت نظر گرفته‌اند، اصلاً حس خوبی نسبت به آن‌ها ندارم.
با برگرداندن سرم به سقف ترک‌خورده نگاهی می‌اندازم، شاید از بالا بتوانم وارد خانه بشوم اما چگونه این کار را انجام دهم؟
چند قدم به عقب می‌روم و به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم، در میانه مغازه‌های غارت‌شده و ماشین‌های سوخته نردبان خاک‌خورده‌ای در نزدیکی وانت حمل و نقل که انگار در حین حرکت چپ شده و با وضع فجیعی در اثر آتش‌سوزی و انفجار یا تصادف با دیگر ماشین‌های اطراف از بین رفته است توجه‌ام را به خود جلب می‌کند. با کمی دقت متوجه می‌شوم که تعداد زیادی نردبان کوچک و بزرگ با انواع مختلفی در دور و اطراف وانت پخش و پلا شده‌اند و هر یک به گوشه‌ای افتاده‌اند. شاید راننده آن در حال حمل این نردبان‌ها بوده که به چنین بلایی دچار شده.
بی‌توجه به آن پا تند می‌کنم و با قدم‌های بزرگی خودم را به نردبان‌ها می‌رسانم. یکی از آن‌ها را با زحمت زیادی از روی زمین بر می‌دارم، به طرف خانه بر می‌گردم، نردبان را باز و آن را در نزدیکی دیوار قرار می‌دهم. سپس با بالا رفتن از نردبان روی سقف چوبی خانه می‌روم. سوراخ‌ها و ترک‌های کوچک و بزرگی به همراه خزه سبز‌رنگ و سوختگی شدید سراسر بدنه سقف خانه را در آغوش کشیده است. با احتیاط و به آرامی از روی سقف لیز و خونی عبور می‌کنم و با نزدیک شدن به یکی از سوراخ‌های بزرگی که انگار در اثر برخورد بمب یا هر چیز دیگری به وجود آمده است به محیط نیمه تاریک داخل خانه نگاهی می‌اندازم. به نظر نمی‌رسد چیز خطر‌ناک و مشکوکی در داخل انتظارم را بکشد، به آرامی روی پا‌هایم می‌نشینم و با پرش کوتاهی به پایین داخل خانه می‌شوم. به محض پایین آمدنم صدایی شبیه به صدای برخورد کف پا در محیط اطرافم طنین می‌اندازد، پاهایم در حین لمس کردن سطح زمین کمی درد می‌گیرند اما درد آن‌ها به سرعت متوقف می‌شود. روزنامه‌ها و تکه چوب‌های چسبیده به سطح و بدنه پنجره‌های شیشه‌ای مانع از ورود نور خورشید و تابش آن به محیط داخل خانه شده است. نوری سفید‌رنگ در میانه تاریکی به وجود آمده است، بزاق دهانم را با نگرانی به پایین قورت می‌دهم و با قدم‌های آرامی خودم را به منبع نور نزدیک‌تر می‌کنم، با نزدیک‌تر شدنم چراغ قوه نیمه روشنی در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. با دستم آن را بر می‌دارم و نور چراغ قوه را به دور و اطراف می‌گیرم. به محض انجام این کار نوشته‌ها و اشکال عجیبی را مشاهده می‌کنم، بر روی بخشی از دیوار و ستون‌ها درخواست کمک نوشته شده است، بر روی بخشی دیگر شمایل و اشکال عجیبی از چهره نوعی موجود وحشی و خون‌خوار کشیده شده است. ناگهان از طبقات بالای اتاق صدا‌هایی شبیه به صدای تکان خوردن طناب آویزان شده به گوشم می‌رسد، یعنی صدا به چه چیزی تعلق دارد؟! با قدم‌های آرامی به طرف پله‌ها حرکت می‌کنم، حسی عجیب به من دست می‌دهد، احساس می‌کنم قبلاً در این خانه حضور داشته‌ام، انگار همین دیروز این محل را ترک کرده‌ام! میزی خرد شده به همراه مبل‌های درب و داغان، وسایل پخش و پلا در دور و اطراف محیط خانه، کتاب‌ها و برگه‌های خط‌خطی به همراه پوکه‌های خالی تیر و فشنگ اسلحه شات‌گان در همه‌جا وجود دارد، به یاد خواب عجیبی که اولین بار قبل از به هوش آمدنم دیدم می‌افتم، در خواب نیز داخل خانه تاریکی شده بودم، چراغ قوه‌ای در دست داشتم و... نمی‌توانم باور کنم، داخل خانه شباهت بالایی به خوابی که دیدم دارد، یعنی ممکن است که... نه ممکن نیست شاید اصلاً... یعنی چه اتفاقی در این محل افتاده است؟! پیش از به هوش آمدنم در خواب شخصی انتظارم را می‌کشید، آن شخص که بود؟ اصلاً چرا همه‌چیز به هم ریخته؟! برای چه... صدای زوزه باد کمی ترس و دلهره‌‌ام را بیشتر و من را از رفتن به طبقه بالا منصرف می‌کند. برای لحظه‌ای سر جایم می‌ایستم و با بی‌قراری به درب خروجی نگاهی می‌اندازم، شاید اصلاً درست نیست که در داخل این خانه باشم، ممکن است اتفاق بدی در کمینم باشد، بهتر است برگردم. مسیرم را به طرف پله‌های پایین تغییر می‌دهم اما درست قبل از آن‌ که به پله آخر برسم باز حسی من را از انجام این کار منصرف می‌کند. گیج شده‌ام، باید چه کار کنم؟
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا