- تاریخ ثبتنام
- 2023/09/05
- نوشتهها
- 133
- مدالها
- 4
دواندوان از کنار اشباح سیاهِ وسایل نقلیه، ساختمانها و مغازههایی که همگی در تاریکی فرو رفتهاند عبور میکنم.
پرش کوتاهی بر میدارم و از روی راهبندان بزرگ، پوسیده و ترک برداشتهای که توسط شاخههای پیچ در پیچ، خزه و علفهای سبز رنگ پوشیده شده است رد میشوم.
نفسهایم را با سرعت به داخل ریههایم وارد و با ریتمی خاص به بیرون هدایت میکنم.
سمت راستم دیواری سیاه و تاریک به وجود آمده است، با انداختن نور چراغ قوهام به روی آن تعداد زیادی مبل، پنجره و ماشین خزه زده و مچاله شده را میبینم که با ترتیب نامناسبی در اندازهها و رنگهای مختلف به روی یکدیگر افتادهاند و تپهای نسبتاً بزرگ را به وجود آوردهاند.
در بین آنها جمجمه سر، استخوان سینه انسان یا حیوانی مرده نیز وجود دارد، استخوانهایی در ابعاد و اندازههای کوچک و بزرگ! لکههای قهوهای رنگ خون در جاییجای مبلها و دیگر وسایل دیده میشود.
از دل برخی از آنها میلههای آهنی و فلزی بلند و بزرگی بیرون زده که تا آسمان قد برافراشتهاند و همراه تعدادی از اجساد به دار آویخته شدهشان حسی شوم از آن خاطره تلخ را به جانم تزریق میکنند.
بیشتر اجساد قدیمی هستند، استخوانها و لباس و شلوارهای نخنما و نیمه پارهشان زیر چرک و کثیفی و گذر روزگار محو و کمرنگ شدهاند.
انگار در طول این چند سال تنها هنر اهالی شهر در کشتن یک شخص اعدام کردن او با طناب دار بوده است!
با مشاهده آنها و به یاد آوردن اجساد به دار آویخته شده همسر و دختر هشتسالهام فریاد بلندی میکشم، با تنفر و انزجار شدیدی نگاهم را از میلهها و جنازههای به دار آویخته شده میدزدم و نالهکنان در حالی که سعی دارم چهره خونین دختر و همسرم را از پرده ذهنم پاک کنم به دنبال کردن مسیر مقابلم ادامه میدهم.
انگار در این شهر نفرین شده و رویایی چیزی جز عذاب قرار نیست نسیبم شود.
برای لحظهای سر جایم میایستم تا نفسی تازه کنم اما با طنین انداختن نعرههای هیولایی که در حال تعقیب کردنم است از این کار منصرف و به دویدنم ادامه میدهم.
صدای حرکت سریع پاها و دستهای چنگالمانند هیولای پشت سرم باعث میشود برای فرار از او قدمهایم را بلندتر و تندتر بر دارم و با این کار تپش قلبم را چند برابر کنم.
ماهیچه پاهایم از شدت سوزش و درد به تقلا افتادهاند و بر خلاف خواسته ذهنم نالهکنان در تلاش هستند تا من را از ادامه مسیر منصرف کنند اما چیزی از درونم میخواهد تا به جای تسلیم شدن به تلاشم ادامه بدهم و مسیرم را دنبال کنم.
حسی وحشتناک بدن استخوانیام را مورمور میکند، هر لحظه احساسم میگوید که قرار است توسط چنگالهای تیز و خونین آن هیولا از پشت سر شکار شوم.
شکمم مدام زیر و رو میشود، ناگهان با برخورد پایم به چیزی در تاریکی سکندری میخورم، در آخرین لحظات با کمک گرفتن از وسایل تاریک اطرافم تعادلم را حفظ و از زمین خوردنم جلوگیری میکنم.
به محض حفظ تعادلم صدایی حشرهمانند دلم را به آتش میکشد، با انداختن نور چراغ قوه به منبع صدا سری موربی به همراه دو چشم بزرگ، از حدقه درآمده و توری شکل را میبینم که در زیر بدنه بالگرد پوسیده، سوخته و خزه زدهای نمایان شده است.
تعدادی پای سوزنیشکل، تیغمانند و کشیده از لای سوراخهای کوچک و بزرگ لاشه زیر بالگرد بیرون آمده و مدام در هوا تکان میخورد.
انگار حشرهای که در زیر بالگرد پنهان شده بود در تلاش است تا خودش را بیرون بکشد.
پرش کوتاهی بر میدارم و از روی راهبندان بزرگ، پوسیده و ترک برداشتهای که توسط شاخههای پیچ در پیچ، خزه و علفهای سبز رنگ پوشیده شده است رد میشوم.
نفسهایم را با سرعت به داخل ریههایم وارد و با ریتمی خاص به بیرون هدایت میکنم.
سمت راستم دیواری سیاه و تاریک به وجود آمده است، با انداختن نور چراغ قوهام به روی آن تعداد زیادی مبل، پنجره و ماشین خزه زده و مچاله شده را میبینم که با ترتیب نامناسبی در اندازهها و رنگهای مختلف به روی یکدیگر افتادهاند و تپهای نسبتاً بزرگ را به وجود آوردهاند.
در بین آنها جمجمه سر، استخوان سینه انسان یا حیوانی مرده نیز وجود دارد، استخوانهایی در ابعاد و اندازههای کوچک و بزرگ! لکههای قهوهای رنگ خون در جاییجای مبلها و دیگر وسایل دیده میشود.
از دل برخی از آنها میلههای آهنی و فلزی بلند و بزرگی بیرون زده که تا آسمان قد برافراشتهاند و همراه تعدادی از اجساد به دار آویخته شدهشان حسی شوم از آن خاطره تلخ را به جانم تزریق میکنند.
بیشتر اجساد قدیمی هستند، استخوانها و لباس و شلوارهای نخنما و نیمه پارهشان زیر چرک و کثیفی و گذر روزگار محو و کمرنگ شدهاند.
انگار در طول این چند سال تنها هنر اهالی شهر در کشتن یک شخص اعدام کردن او با طناب دار بوده است!
با مشاهده آنها و به یاد آوردن اجساد به دار آویخته شده همسر و دختر هشتسالهام فریاد بلندی میکشم، با تنفر و انزجار شدیدی نگاهم را از میلهها و جنازههای به دار آویخته شده میدزدم و نالهکنان در حالی که سعی دارم چهره خونین دختر و همسرم را از پرده ذهنم پاک کنم به دنبال کردن مسیر مقابلم ادامه میدهم.
انگار در این شهر نفرین شده و رویایی چیزی جز عذاب قرار نیست نسیبم شود.
برای لحظهای سر جایم میایستم تا نفسی تازه کنم اما با طنین انداختن نعرههای هیولایی که در حال تعقیب کردنم است از این کار منصرف و به دویدنم ادامه میدهم.
صدای حرکت سریع پاها و دستهای چنگالمانند هیولای پشت سرم باعث میشود برای فرار از او قدمهایم را بلندتر و تندتر بر دارم و با این کار تپش قلبم را چند برابر کنم.
ماهیچه پاهایم از شدت سوزش و درد به تقلا افتادهاند و بر خلاف خواسته ذهنم نالهکنان در تلاش هستند تا من را از ادامه مسیر منصرف کنند اما چیزی از درونم میخواهد تا به جای تسلیم شدن به تلاشم ادامه بدهم و مسیرم را دنبال کنم.
حسی وحشتناک بدن استخوانیام را مورمور میکند، هر لحظه احساسم میگوید که قرار است توسط چنگالهای تیز و خونین آن هیولا از پشت سر شکار شوم.
شکمم مدام زیر و رو میشود، ناگهان با برخورد پایم به چیزی در تاریکی سکندری میخورم، در آخرین لحظات با کمک گرفتن از وسایل تاریک اطرافم تعادلم را حفظ و از زمین خوردنم جلوگیری میکنم.
به محض حفظ تعادلم صدایی حشرهمانند دلم را به آتش میکشد، با انداختن نور چراغ قوه به منبع صدا سری موربی به همراه دو چشم بزرگ، از حدقه درآمده و توری شکل را میبینم که در زیر بدنه بالگرد پوسیده، سوخته و خزه زدهای نمایان شده است.
تعدادی پای سوزنیشکل، تیغمانند و کشیده از لای سوراخهای کوچک و بزرگ لاشه زیر بالگرد بیرون آمده و مدام در هوا تکان میخورد.
انگار حشرهای که در زیر بالگرد پنهان شده بود در تلاش است تا خودش را بیرون بکشد.