ویرایش کتاب

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #51
دوان‌دوان از کنار اشباح سیاهِ وسایل نقلیه، ساختمان‌ها و مغازه‌هایی که همگی در تاریکی فرو رفته‌اند عبور می‌کنم.
پرش کوتاهی بر می‌دارم و از روی راه‌بندان بزرگ، پوسیده و ترک برداشته‌ای که توسط شاخه‌های پیچ در پیچ، خزه و علف‌های سبز‌ رنگ پوشیده شده است رد می‌شوم.
نفس‌هایم را با سرعت به داخل ریه‌هایم وارد و با ریتمی خاص به بیرون هدایت می‌کنم.
سمت راستم دیواری سیاه و تاریک به وجود آمده است، با انداختن نور چراغ قوه‌ام به روی آن تعداد زیادی مبل، پنجره و ماشین خزه زده و مچاله شده را می‌بینم که با ترتیب نا‌مناسبی در اندازه‌ها و رنگ‌های مختلف به روی یک‌دیگر افتاده‌اند و تپه‌ای نسبتاً بزرگ را به وجود آورده‌اند.
در بین آن‌ها جمجمه سر، استخوان سینه انسان یا حیوانی مرده نیز وجود دارد، استخوان‌هایی در ابعاد و اندازه‌های کوچک و بزرگ! لکه‌های قهوه‌ای رنگ خون در جایی‌جای مبل‌ها و دیگر وسایل دیده می‌شود.
از دل برخی از آن‌ها میله‌های آهنی و فلزی بلند و بزرگی بیرون زده که تا آسمان قد برافراشته‌اند و همراه تعدادی از اجساد به دار آویخته شده‌شان حسی شوم از آن خاطره تلخ را به جانم تزریق می‌کنند.
بیشتر اجساد قدیمی هستند، استخوان‌ها و لباس‌ و شلوار‌های نخ‌نما و نیمه‌ پاره‌شان زیر چرک و کثیفی و گذر روزگار محو و کم‌رنگ شده‌اند.
انگار در طول این چند سال تنها هنر اهالی شهر در کشتن یک شخص اعدام کردن او با طناب دار بوده است!
با مشاهده آن‌ها و به یاد آوردن اجساد به دار آویخته شده همسر و دختر هشت‌ساله‌ام فریاد بلندی می‌کشم، با تنفر و انزجار شدیدی نگاهم را از میله‌ها و جنازه‌های به دار آویخته شده می‌دزدم و ناله‌کنان در حالی که سعی دارم چهره خونین دختر و همسرم را از پرده ذهنم پاک کنم به دنبال کردن مسیر مقابلم ادامه می‌دهم.
انگار در این شهر نفرین شده و رویایی چیزی جز عذاب قرار نیست نسیبم شود.
برای لحظه‌ای سر جایم می‌ایستم تا نفسی تازه کنم اما با طنین انداختن نعره‌های هیولایی که در حال تعقیب کردنم است از این کار منصرف و به دویدنم ادامه می‌دهم.
صدای حرکت سریع پا‌ها و دست‌های چنگال‌مانند هیولای پشت سرم باعث می‌شود برای فرار از او قدم‌هایم را بلند‌تر و تند‌تر بر دارم و با این کار تپش قلبم را چند برابر کنم.
ماهیچه‌ پا‌هایم از شدت سوزش و درد به تقلا افتاده‌اند و بر خلاف خواسته‌ ذهنم ناله‌کنان در تلاش هستند تا من را از ادامه مسیر منصرف کنند اما چیزی از درونم می‌خواهد تا به جای تسلیم شدن به تلاشم ادامه بدهم و مسیرم را دنبال کنم.
حسی وحشتناک بدن استخوانی‌ام را مور‌مور می‌کند، هر لحظه احساسم می‌گوید که قرار است توسط چنگال‌های تیز و خونین آن هیولا از پشت سر شکار شوم.
شکمم مدام زیر و رو می‌شود، ناگهان با برخورد پایم به چیزی در تاریکی سکندری می‌خورم، در آخرین لحظات با کمک گرفتن از وسایل تاریک اطرافم تعادلم را حفظ و از زمین خوردنم جلو‌گیری می‌کنم.
به محض حفظ تعادلم صدایی حشره‌مانند دلم را به آتش می‌کشد، با انداختن نور چراغ قوه به منبع صدا سری موربی به همراه دو چشم بزرگ، از حدقه درآمده و توری شکل را می‌بینم که در زیر بدنه بالگرد پوسیده، سوخته و خزه زده‌ای نمایان شده است.
تعدادی پای سوزنی‌شکل، تیغ‌مانند و کشیده از لای سوراخ‌های کوچک و بزرگ لاشه زیر بالگرد بیرون آمده و مدام در هوا تکان می‌خورد.
انگار حشره‌ای که در زیر بالگرد پنهان شده بود در تلاش است تا خودش را بیرون بکشد.
 

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #52
پس از مدتی با کج شدن بدنه بالگرد به سمت بالا سر، شکم و سینه‌ای نسبتاً بزرگ، دایره‌ای و کشیده همراه با تعداد زیادی پای سوزنی‌شکل و دراز در زیر تابش نور چراغ قوه‌ام پدیدار می‌شود.
بر خلاف آن زن هیولا نور چراغ قوه‌ام نه تنها تاثیر خاصی روی بدن تیغ‌مانندش نمی‌گذارد بلکه حتی با برخورد نور عزمش برای کشتنم چند برابر می‌شود!
حشره تلو‌تلو خوران قدم‌های شکسته‌ای بر می‌دارد، نیش بزرگ و چنگک‌مانندش را با حالتی موزیانه به قصد ترساندنم باز و بسته و خودش را به من نزدیک می‌کند.
با قدم‌هایی کوتاه عقب می‌روم، سر و بدنم را می‌چرخانم و دوان‌دوان به مسیرم ادامه می‌دهم.
داد و فریاد‌های حشره باعث می‌شود تا بقیه هم‌نوعانش با شنیدن صدا یکی‌یکی از کمینگاه‌های خود خارج شوند و از همه طرف به دنبالم بیفتند.
نفس‌هایم را در سینه‌ حبس و با ریتمی خاص هوا را از ریه‌هایم بیرون می‌دهم، با کمک چراغ قوه‌ام به زحمت از لای بدنه ماشین‌ها، کامیون و دیگر وسایل نقلیه که در تاریکی به سختی قابل مشاهده هستند و با فاصله‌ بسیار کمی در دو طرفم قرار دارند عبور می‌کنم، چند بار بدنم در لای آن‌ها گیر می‌کند و ناچار می‌شوم با دست و پا زدن و تقلای بیشتری خودم را آزاد و مسیرم را ادامه بدهم.
گاهی تعدادی از آن حشرات یا انسان‌های هیولا برای لحظه‌ای از داخل کمینگاهشان بیرون می‌آیند و با ضربات مرگبار و محکمی به قصد شکار کردنم به طرفم حمله‌ور می‌شوند، گاهی تعدادی از آن‌ها که با شنیدن صدای حشره به دنبالم افتاده بودند از روی سقف ساختمان، تیر چراغ برق یا ماشین با دهانی باز به رویم می‌پرند و گاهی اوقات هم تیری چوبی با اختلاف از کنار شکم، سر یا گردنم رد می‌شود، هوا را می‌شکافد و محکم به داخل چیزی فرو می‌رود.
زمانی که با جاخالی دادن یا عقب کشیدن پا و بدنم حمله‌شان را دفع می‌کنم و از آن‌ها فاصله می‌گیرم خشمگینانه نعره بلندی سر می‌دهند، عده‌ای به داخل کمینگاه‌شان بر می‌گردند و عده‌ای دیگر مصمم‌تر از قبل به تعقیب کردنم ادامه می‌دهند.
پس از مدتی از مسیر تنگ و تاریکی که از هر دو طرف توسط ماشین‌ها و دیگر وسایل نقلیه به وجود آمده بود خارج می‌شوم، با چرخاندن سرم در تاریکی نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم، نور چراغ قوه را به اطرافم ساطع می‌کنم و با گوش دادن به داد و فریاد‌های اِدریک دوان‌دوان مسیرم را دنبال می‌کنم.
ناگهان جسد خونین هیولایی مقابل چشمانم قرار می‌گیرد.
برای لحظه‌ای سر جایم می‌ایستم و فریاد کوتاهی می‌کشم.
شکاف‌ها و زخم‌هایی عمیق و خونین فک، شکم و نیمه‌ چپ صورتش را تسخیر کرده است.
نوع و حالت زخم‌ها به زخم برنده چاقو شباهت بالایی دارد.
بدن، دست‌‌ها و پا‌های دراز و کشیده‌اش به بدن آن نوجوان هجده ساله‌ای که سینه‌خیز بود شبیه است.
چهره‌اش به چهره دختری بیست و هفت ساله شباهت دارد.
کیفی صورتی‌رنگ در زیر لکه‌های خون و چرک و کثیفی به شانه‌اش آویزان شده است، به نظر باید یک دانشجو باشد اما شاید در گذشته و پیش از تبدیل شدنش به یک هیولا!
چشمان سفید و بی‌روحش به آسمان زل زده و دهانش هم نیمه‌باز رها شده است، حالتش مرا به یاد جسد دخترم می‌‌اندازد! کی قرار است عذابم به پایان برسد؟ کی قرار است این کابوس تمام شود؟ چرا هر مکان از این شهر و هر شخصی که در آن است باید آن خاطره نحس را به یادم بیاورد؟ شاید باید این شهر لعنتی را ترک کنم تا... ناگهان فریاد بلند و خشن اِدریک پرده گوشم را پاره و توجهم را به خود جلب می‌کند:
- ونیس! ونیس! هِی احمق مگه با تو نیستم؟! چرا همین‌طور اون گوشه وایسادی؟
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #53
صورت، لباس و تمام اعضای بدنش در زیر سیاهی او را شبیه به شبهی ترسناک و سرگردان کرده است.
با انداختن نور چراغ‌قوه‌ام به سمتش تاریکی از روی شانه‌هایش بال می‌کشد و نقاب زرد رنگی که دهان و نیمی از صورتش را پوشانده است همراه با آن کلاه بزرگ روی سرش نمایان می‌شود.
شوک زده هین بلندی می‌کشم و می‌گویم:
- شرمنده... داشتم... .
اِدریک در حالی که دستش را جلوی صورتش گرفته است با صدایی که خشم و تنفر از آن موج می‌زند وسط حرفم می‌پرد و فریاد می‌کشد:
- هِی انقدر نور اون چراغ قوه لعنتی رو روی صورتم نگیر... دِ بگیرش یه سمت دیگه... مگه با تو نیستم احمق؟! گفتم نور اون چراغ قوه کوفتی رو یه سمت دیگه بگیر!
با عجله نور چراغ‌قوه‌ام را به سمت دیگری می‌اندازم، بزاق دهانم را مضطربانه قورت می‌دهم و دهانم را به قصد حرف زدن باز می‌کنم اما پیش از آن که چیزی بگویم او با کنار کشیدنم و جاخالی دادن از برخورد تیر چوبی بیابان‌گرد به هر دویمان جلو‌گیری می‌کند.
سپس با حرکت دست در حالی که از من می‌خواهد تا او را دنبال کنم با دویدن به سمتی می‌گوید:
- همراهم بیا... از این طرف... چیزی تا اون خونه نمونده... .
به محض پایان سخنش صدای ضجه‌ها، آه و ناله و نعره‌های حشره‌ از پشت سر و جهت‌های مختلف با سرعت و پشت سر هم در محیط تاریک اطرافم طنین می‌اندازد و سوزش شکمم را چند برابر می‌کند. انگار شخصی دل و روده‌ام را بالا و پایین می‌کند.
سینه‌ام تیر می‌کشد و قلبم زیر رگبار مشت‌ها و حملات بی‌امان می‌خواهد منفجر شود.
پا تند می‌کنم، دوان‌دوان به دنبالش می‌روم و برای آن که از تیترس بیابان‌گرد دور باشم هر از گاهی با پنهان شدن در لای اتوموبیل‌ها و خرابه‌های اطرافم که زمانی خانه‌های مردم شهر به حساب می‌آمدند و اکنون چیز زیادی جز چند دیوار کوچک و بزرگ، خاک و شن و آجر منهدم شده از آن‌ها باقی نمانده است به مسیرمان ادامه می‌دهم.
تعداد زیادی از آن‌ها توسط خزه و گیاهان خودرو محاصره و پوشیده شده‌‌اند و عده‌ای دیگر نیز زیر حملات بمب، نارنجک و گلوله توپ جنگی تکه‌تکه شده‌اند.
جز تعدادی چاله کوچک و بزرگ ، ترک و لکه‌های سیاه‌ رنگ که در تاریکی شب به سختی قابل مشاهده هستند چیزی از بدنه یا محیط داخل آن‌ها باقی نمانده است.
صدای کشیده شدن کف پایمان بر روی خرابه‌ها، آت و آشغال، آجر و تکه‌های کوچک و بزرگ چوب یا قلوه سنگ با ریتمی سریع پشت سر هم تکرار می‌شود.
گاهی اوقات نا‌چار می‌شویم تا با سینه‌خیز رفتن و تحمل سوزش و درد خار و خاشاک، آجر یا قلوه سنگ‌هایی که زیر آرنج، پا، شکم و سینه‌مان کشیده می‌شود راهمان را ادامه دهیم.
***
( چند ساعت بعد)
پس از مدتی به تقلید از اِدریک با نشستن بر روی زانو‌هایم به وانت پوسیده و خزه زده‌ای که یکی از تایر‌های عقب آن از جا کنده شده و زیر وزن بدنه تیر چراغ برق شکسته‌ای ناله سر می‌دهد نزدیک می‌شوم.
اِدریک با چشمانی تنگ شده و مضطرب به اطرافش نگاهی می‌اندازد، با افتادن نگاهش به تعدادی از خانه‌های پوسیده که بدنه آن‌ها توسط ترک‌های کوچک و بزرگ، خزه‌ها و شاخه‌های پیچ در پیچ خشکیده تسخیر شده است و همگی با ترتیب و فاصله‌ای خاص جدا از هم در گوشه‌ای جا خوش کرده‌اند می‌گوید:
- باید این‌جا باشه... .
رد نگاهش را دنبال می‌کنم، پشت سر آن‌ خانه‌ها جز شبه سیاه چند آپارتمان بلند و ساختمانی شبیه به فروشگاه زنجیره‌ای چیزی در تاریکی دیده نمی‌شود.
اِدریک دستی به صورتش می‌کشد و با اشاره انگشت به یکی از آن‌‌‌ها روبه من می‌گوید:
- اون‌جا... اون خونه‌ای که چند‌تا لاشه ماشین به بدنش اصابت کرده و سقفش هم به خاطر برخورد بمب منفجر شده... باید بریم داخل اون خونه... .
با صدایی که شک و تردید از آن موج می‌زند می‌پرسم:
- کدوم یکی منظورته؟ اون خونه‌ها که انگار همشون شبیه به هَمَن! مطمئنی خونه درست همونه؟
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #54
او بی‌توجه به سوالم خیز بر می‌دارد و با قدم‌هایی تند به سمتی که اشاره کرده بود می‌‌دود.
از شدت خشم دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌‌دهم، زیر لب می‌غرم و به اِدریک نا‌سزا می‌گویم.
سپس پا تند می‌کنم و دوان‌دوان با حبس کردن نفس‌هایم در سینه به دنبالش می‌روم.
با سرعت و زحمتی زیاد از لای محیط باز و تنگی که جلوی وَن قرار دارد عبور می‌کنیم و با پرش‌هایی کوتاه و بلند از روی چاله‌ها و گودال‌های کوچک و بزرگ رد می‌شویم.
گاهی اوقات در حین این کار از لای چاله‌ها و گودال‌ها دستی شبیه به چنگال یا نوک تیز و سوزنی‌‌شکل پایی کشیده و بلند بیرون می‌آید و با ضرباتی محکم به قصد پاره کردن شکم یا پا‌هایم خودش را به رویم فرود می‌آورد.
سعی می‌کنم با جاخالی دادن از مقابل ضربات دوری کنم اما هر ثانیه با بیشتر شدن سرعت‌شان این کار برایم دشوار می‌شود.
باید سریعاً خودم را به آن خانه برسانم، آن خانه تنها دیوار حائل بین ما دو نفر با بیابان‌گرد و این موجودات خون‌خوار است.
با رسیدنم به آن خانه حد‌اقل برای مدت زمانی هر چند کوتاه از شر آن‌ها خلاص می‌‌شوم.
اِدریک با چابکی از لای خرابه‌ها و لاشه وسایل نقلیه عبور می‌کند، با جاخالی دادن حمله تیر چوبی بیابان‌گرد به پای چپش را دفع می‌کند و در حین نفس‌نفس زدن و دویدن با صدای بلندی می‌گوید:
- چیزی تا اون خونه نمونده... عجله کن ونیس باید... .
ناگهان با طنین انداختن صدای رعد‌آسایی به تقلید از اِدریک سر جایم می‌ایستم و نا‌باورانه با دنبال کردن رد صدا‌ها به پشت سرم نگاهی می‌اندازم.
صدا‌ها آوای شومی را در پرده‌ ذهنم تکرار می‌کنند، حسی عجیب را کف پا‌هایم احساس می‌کنم، انگار شخصی از داخل عمق خاک به کف زمین مشت می‌کوبد و سعی دارد خودش را بیرون بکشد! زمین و تمام ساختمان‌ها به همراه هر چیزی که در اطرافم قرار دارد زیر نعره جانور خون‌خواری می‌لرزد و می‌خواهد به طور کامل نابود و منهدم شود!
با ضربه محکم کف دست اِدریک به روی شانه‌ام هین کوتاهی می‌کشم و وحشت زده به او می‌نگرم، چهره‌اش زیر حملات اضطراب، ترس و نگرانی در هم فرو رفته است و خبر از اتفاق شومی می‌دهد.
پس از مدتی من هم حسی شبیه به او را در دلم احساس می‌کنم، انگار با برخورد دستش آن حس شوم نیز به بدنم تزریق شده است.
نگاهی به منبع صدا می‌اندازم و روبه اِدریک با حالت سوالی می‌گویم:
- چیه؟ چی شده اِدریک؟ اون صدا... .
او بزاق دهانش را با بی‌تابی قورت می‌دهد، زیر لب جملاتی را پشت سر هم تکرار می‌کند، نفسش را با حبس کردن در سینه محکم بیرون می‌دهد و با صدایی که نفرت، ترس و وحشت شدیدی از آن موج می‌زند با ته گلویش بلند فریاد می‌کشد:
- سیاه‌رگ!
به محض پایان سخنش با سرعت از من فاصله می‌گیرد و دوان‌دوان به مسیر خانه ادامه می‌دهد! طوری می‌دود که انگار تمام امیدش برای زنده ماندن در این کار نهفته است!
شوک‌زده به او که با سرعت در حال دور شدن است خیره می‌شوم، دوان‌دوان او را دنبال می‌کنم و در حالی که سعی دارم نگرانی‌ام را پنهان کنم می‌گویم:
- هِی... ادریک! اِدریک! اِدریک این چه کاریه؟ مگه با تو نیستم لعنتی؟ چرا انقدر وحشت کردی؟! مگه اون صدا، صدای کیه که انقدر داری... .
او بی‌توجه به داد و فریاد‌ها و سوالم در حالی که مشغول دویدن است بلند خطاب به من فریاد می‌کشد:
- فقط دهنت‌رو ببند و اگه می‌خوایی زنده بمونی سریع همراهم بیا ونیس! حواست به داخل گودال‌ها و اون جونورای وحشی باشه، اگه زخمیت کنن اون‌وقت... .
با طنین انداختن غرش یکی از آن هیولا‌ها که درست با فاصله کوتاهی مقابلمان قرار دارد هر دو سر جایمان می‌ایستیم، نگاهی به اطرافمان می‌اندازیم و مضطربانه به خود گارد می‌گیریم... .
 

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #55
با کمی دقت متوجه می‌شوم که توسط او و هم‌نوعانش از همه طرف محاصره شده‌ایم.
دور تا دورمان را از دور و نزدیک محاصره کرده‌اند و هر لحظه با تنگ‌تر کردن حلقه محاصره هر دویمان را بیشتر در داخل باتلاق ترس و نا‌‌امیدی فرو می‌برند.
بی‌‌تابانه بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم، با چشمانم اطراف را رصد و سعی می‌کنم راهی برای فرار پیدا کنم اما چیزی توجه‌ام را جلب نمی‌کند.
هر مسیر یا هر سمتی را می‌بینم توسط حشره یا هیولایی شبیه به انسان تسخیر شده است.
با عجله لوله هفت‌تیرم را به روی یکی از آن‌ها نشانه می‌گیرم، هر چند دقیقه جهت لوله اسلحه‌ام را تغییر می‌دهم و در حالی که سعی دارم از آن‌ها دوری کنم کلافه می‌گویم:
- لعنتی... محاصرمون کردن... حالا باید چیکار کنیم؟
اِدریک با سرعت چاقوی تیز و برنده‌اش را در دستش حرکت می‌دهد، نگاهی به اطراف می‌اندازد و در حالی که به خود گارد گرفته است با صدای لرزانی فریاد می‌کشد:
- اَه... نمی‌دونم! بزار یکم فکر کنم!
با صدایی طلبکارانه به او تشر می‌زنم:
- به چی فکر کنی؟
او اصلاً به من توجهی نمی‌کند، مدام به دور و اطرافش نگاهی می‌اندازد و جملاتی را زیر لب تکرار می‌کند.
از کوره در می‌روم، با دست مشت شده‌ام به دسته اسلحه فشار می‌آورم و پشت سر هم چند بار سوالم را تکرار می‌کنم.
اِدریک ابرو‌هایش را به چشمانش نزدیک‌ می‌کند، نگاه تندی به من می‌اندازد، از شدت کلافگی و خشم فریاد بلندی می‌کشد و بی‌توجه به حرفم می‌گوید:
- اگه خفه‌خون بگیری میگم!
لحظه‌ای سکوت می‌کنم، با پایین آوردن سرم و جاخالی دادن حمله یکی از آن هیولا‌ها را دفع می‌کنم و با صورتی سرخ و ابرو‌هایی گره کرده خطاب به او فریاد می‌کشم:
- خب بگو دیگه!
اِدریک سعی می‌کند با داد و فریاد و ضربات چاقو راهی را از میان حشرات و هیولا‌ها باز کند اما تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسد.
او درمانده به من و اطرافش نگاهی می‌اندازد و با صدایی که به تمسخر و نا‌امیدی شباهت دارد می‌گوید:
- ا... ا... احتمالاً... احتمالاً ما... .
حرفش را نصفه رها می‌کند، فریاد بلندی می‌کشم و می‌گویم:
- احتمالاً چی؟ چرا کامل حرف نمی‌زنی اِدریک؟
به محض پایان سخنم نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- حالا که فکرش رو می‌کنم... احتمالاً قراره هر دو این‌جا بمیریم!
به مانند آتشفشان از خشم شدید فوران می‌کنم:
- چی؟! نه! نه! نه! من نباید بمیرم! نباید... .
با افتادن نگاهم به شبه سیاه و چشمان سرخ‌ رنگ و درخشان موجود عجیبی که چهره گرگینه‌مانندش در زیر نقاب پنهان شده بود خشکم می‌زند.
شبه عصای مار‌شکل بلندش با وجود تاریکی شدید به آسانی قابل مشاهده است.
حالت و نوع نگاهش دلم را خالی و بدنم را مور‌مور می‌کند.
نفس‌نفس زنان دهانم را باز می‌کنم تا در موردش به اِدریک چیزی بگویم.
ناگهان با طنین انداختن غرش بلندی تمامی آن موجودات با سرعت سر جایشان می‌ایستند و گیج و مبهوت به اطرافشان و منبع صدا نگاهی می‌اندازند، صدا به مانند صاعقه ضجه‌ها و فریاد‌های ترسناکشان را در خود می‌بلعد و سکوتی عمیق را جایگزین آن می‌کند.
نگاهم را از آن موجود عجیب که روی سقف تاریک ساختمانی بلند ایستاده بود می‌دزدم و به منبع صدا گوش می‌دهم.
صدا برایم آشناست، درست همان صدایی است که با به وجود آمدنش ساختمان‌ها و تمام محیط اطرافم را به لرزه انداخت! اما این‌بار قدرت و ارتعاش آن از قبل بیشتر و بلند‌تر شده است.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #56
به نا‌آگاه لرزش و تکان‌های شدیدی تعادلم را به هم می‌زند و باعث می‌شود همراه با اِدریک بی‌اراده زمین بخورم.
هفت‌تیر درست در نزدیکی‌ام می‌افتد و در کنار پای حشره‌ای که به رتیل شباهت دارد متوقف می‌شود.
با ناله کوتاهی سرم را بالا می‌آورم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم.
ارتعاش صدا هر لحظه نسبت به دفعات قبل بلند‌تر و ترسناک‌تر می‌شود.
پس از مدتی کوتاه شبه یکی از ساختمان‌هایی که در دور‌دست‌ها قرار دارد با سرعت به گوشه‌ای کج می‌شود و با سقوط بر روی پل متحرک و محیط وسیعی که توسط ماشین‌ها و چند اتوبوس غول‌پیکر خزه‌زده تسخیر شده است فرود می‌آید.
به محض برخورد و تماس بدنه آن با پل و سطح زمین گودالی عمیق تعداد زیادی از باقی‌مانده وسایل نقلیه و مغازه‌های غارت‌شده که از سقوط ساختمان جان سالم به در برده بودند را در خود می‌بلعد و لشکری بزرگ از خاک غلیظ به همراه شن و ماسه نرم را به سمتمان پرتاب می‌کند.
موجودات دور و اطرافمان هر یک ناله‌کنان به گوشه‌ای می‌خزند و بی‌توجه به من و اِدریک شروع به فرار می‌کنند.
با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به آن‌ها می‌اندازم، چیزی نمانده از شدت تعجب و شگفتی بلند فریاد بکشم.
رفتارشان به گونه‌ای است که انگار از وجود چیزی شدیداً احساس خطر می‌کنند و تحت هیچ شرایطی علاقه ندارند با چیزی که در حال بالا آمدن از زیر زمین است درگیر شوند!
اولین بار است که در چهره تک‌تکشان ترس و وحشت را مشاهده می‌کنم، گمان نمی‌کردم چنین هیولا‌های چندش‌آور و ترسناکی از چیزی انقدر وحشت کنند و برای فرار و دوری کردن از آن با تمام وجود برای نجات جانشان دست و پا بزنند.
مگر چه چیزی از زیر زمین در حال بیرون آمدن است که حتی این هیولا‌ها هم جرئت مقابله با او را ندارند؟!
چشمانم را چند‌بار پشت سر هم باز و بسته سپس به تقلید از اِدریک دست‌ و پا‌هایم را اهرم بدن باند‌پیچی شده‌ام می‌کنم.
با نزدیک کردن دستم هفت‌تیر را بر می‌دارم و هم‌زمان با او از جایم بلند می‌شوم.
با کمک نور چراغ قوه نگاهی به محیط مقابلم می‌اندازم، در میانه تاریکی گودالی عمیق آسفالت ترک‌برداشته و سوخته را محو و ناپدید کرده و گرد و خاک شدیدی را از داخل آن به فضای بیرون ساطع کرده است.
با نا‌پدید شدن گرد و خاک از داخل گودال دستی شدیداً بزرگ و غول‌پیکر بیرون می‌جهد و با انگشتان کشیده، سیاه رنگ و پهناورش محکم روی زمین فرود می‌آید.
همراه با آن غرشی سنگین و کر‌کننده تن استخوانی‌‌ام و هر چیزی که در محیط اطرافم قرار گرفته است را به لرزه می‌اندازد.
فرود دست غول‌پیکر بر روی زمین باعث می‌شود تا هر چیزی که در اطراف آن قرار دارد با سرعت به هوا پرتاب و با صدایی گوش‌خراش به سر جایش باز‌گردد یا با سرعتی زیاد به گوشه‌ای پرتاب شود.
بی‌اراده سر جایم خشک می‌شوم، ع*ر*ق پیشانی‌ام را خیس و باد سردی تنم را به رعشه می‌اندازد.
دست غول‌پیکر مقابلم به قدری بزرگ است که به راحتی می‌تواند نیمی از شهر یا شاید هم تمام آن را در خود ببلعد! من، ادریک یا تمامی آن موجودات در برابرش به مانند مورچه‌ای کوچک در مقابل فیل قوی‌هیکلی هستیم!
با محو شدن نعره‌ دل‌خراشش چشمی دایره‌ای شکل، بزرگ و سرخ رنگ به همراه بدنی کشیده و پهن شبیه به بدن کرمینه با خط‌هایی طولانی و سیاه رنگ که به رگ منقبض شده شباهت دارد مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد و با بیرون آمدن از دل زمین تعداد دیگری از ساختمان‌ها، ماشین‌ها و مغازه‌های اطرافش که در دل تاریکی به سختی قابل مشاهده هستند را زیر هیبت بزرگ بدنش محو و منهدم می‌‌سازد.
حال دلیل ترس و وحشت هیولا‌های دور و اطرافم را بهتر درک می‌کنم، بیهوده نیست که همگی‌شان به محض یافتن نشانه‌هایی از حضور آن جانور غول‌پیکر بدون اتلاف وقت دست به فرار زدند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #57
ساطع شدن گرد و خاک شدید در دور و اطرافم دستم را مجبور می‌کند تا به چشمانم نزدیک شود.
پشت سر هم سرفه می‌کنم و با فریاد و ناسزاگویی ذرات کوچک خاک را از داخل گلو، بینی و ریه‌هایم به بیرون هدایت می‌کنم.
چشمان خسته، سرخ و خونینم را با انگشتان دستان باندپیچی شده و زخمی‌ام محکم مالش می‌دهم و با چشمانم هیولای غول‌پیکر مقابلم را که در دوردست‌ها مشغول غرش و نعره زدن است رصد می‌کنم.
با برخورد دوباره کف دست اِدریک به شانه‌ام بی‌‌اراده فریاد می‌کشم و چند قدم از او فاصله می‌گیرم.
اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک و نگران و مضطرب دهانم را به قصد صحبت باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما او با مشاهده هیولایی که سیاه‌رگ خطابش کرد دوان‌دوان پشت به من به سمت خانه می‌رود و با حرکت دست در حالی که از من می‌خواهد تا او را دنبال کنم بلند و با صدایی که خشم و اضطراب از آن موج می‌زند می‌گوید:
- زود‌باش ونیس... باید... .
پیش از آن که سخنش را کامل بیان کند خشمگینانه وسط حرفش می‌پرم و می‌گویم:
- اون چه کوفتیه؟! چرا هر جای این شهر پر از... .
ناگهان کامیون باری در هم مچاله شده، خزه زده و بزرگی زیر ضربات انگشتان بزرگ و کشیده دست آن هیولای غول‌پیکر از جای خود بلند و با سرعت به نزدیکی‌ام پرتاب می‌شود، سریع خودم را به گوشه‌ای می‌اندازم، هفت‌تیر و چراغ‌قوه را که در نزدیکی چاله کوچکی افتاده است از روی زمین بر می‌دارم، ناله کوتاهی سر می‌دهم و با بلند شدن از روی آسفالت ترک‌برداشته بی‌توجه به درد و سوزش دست و پا‌هایم دوان‌دوان اِدریک را دنبال می‌کنم.
به تقلید از او با پرشی کوتاه از روی سپر پوسیده ماشینی بالا می‌روم، با عبور از روی سقف خزه زده، لیز و کثیف آن پایین می‌پرم و در حین دویدن هر چند دقیقه نگاهی به آن هیولای غول‌پیکر می‌اندازم.
رگ‌های پیچ در پیچ، سیاه و منقبض شده سرتاسر بدن کرمینه‌ای شکلش را تسخیر کرده است.
بخش‌هایی از پوست بدنش به حدی نازک است که می‌توانم حرکت مایعی غلیظ شبیه به خون سرخ‌ رنگ را به آسانی از دور و در تاریکی مشاهده کنم.
صدای اِدریک را می‌شنوم که می‌گوید:
- اون لعنتی همیشه بعد از بیرون اومدن یه مدت گیج و منگِ و زیاد متوجه اطرافش نیست... چند دقیقه‌ای فقط داد و فریاد می‌کنه... باید تا حواسش پرتِ از جلوی چشش پنهون بشیم وگرنه... .
در حالی که سعی دارم ترس و وحشتم را پنهان کنم با صدایی که خشم و کلافگی شدیدی از آن موج می‌زند وسط حرفش می‌پرم و سوالم را تکرار می‌کنم:
- اون موجود چیه اِدریک؟ چرا... .
صدای زمخت، کلافه و خشنش من را از ادامه سخنم منصرف می‌کند:
- فیلاً وقت ندارم توضیح بدم...خودت به موقعش می‌فهمی! زود باش همراهم بیا!
قلبم از شدت درد می‌سوزد و ماهیچه‌های هر دو پایم از سوختگی شدید به ناله افتاده‌اند اما صدای غرش‌ها و نعره‌های گوش‌خراش سیاه‌رگ من را از ایستادن در میانه راه منصرف می‌کند.
اثری از هیچکدام از آن موجودات و حتی بیابانگرد نیست.
انگار حتی آن بیابانگرد هم با وجود خوی وحشی‌گری‌، شجاعت و نترسی‌اش جرئت درگیر شدن با چنین هیولای عظیمی را ندارد!
پس از مدتی طولانی با چرخاندن سرم اِدریک را می‌بینم که درب خزه زده، چوبی و ترک‌برداشته خانه مقابلم را باز کرده و در حالی که وارد خانه شده است با حرکت دست از من می‌خواهد تا سریع خودم را به داخل خانه برسانم.
گام‌هایم را بلند‌تر بر می‌دارم و بی‌توجه به خِس‌خِس گلو و سینه‌ام چند قدم باقی‌مانده را با پرشی کوتاه طی می‌کنم.
به محض ورودم اِدریک درب را با صدای محکمی می‌بندد، روی زمین پشت به آن لَم می‌دهد و نفس‌نفس زنان خطاب به جسد به دار آویخته شده و خونین شخصی که مقابل چشمانم در هوا معلق است می‌گوید:
- س...س... سلام... سلام عزیزم!
 

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #58
پیغام( فصل چهارم)
سوزش و درد شدیدی سینه و گلویم را آزار می‌دهد، ماهیچه و کف پا‌هایم از شدت خستگی به ناله افتاده‌اند، به سختی می‌توانم آن‌ها را تکان دهم.
پلک‌هایم را روی هم محکم فشار می‌دهم و با صاف کردن کمرم به جسد حلق‌آویز شده نگاهی می‌اندازم.
چهره جسد به همراه مو‌های بلند و به هم ریخته‌اش که نیمی از صورتش را پوشانده او را به زنی بیست و پنج ساله و جوان شبیه کرده است.
تعداد زیادی پشه و مگس در نزدیکی دهان خونین و فک شکسته‌اش جولان می‌دهند و بوی گند مشمئز‌کننده‌ای از بدنش به اطرافم ساطع می‌شود.
پشت سر هم با ریتم سریعی نفس‌نفس می‌زنم، سپس با زحمت از لای نفس‌های عمیقم روبه اِدریک می‌کنم و با صدایی که خشم و انزجار بالایی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- لعنتی... لعنتی... این یارو دیگه کدوم خریه؟
اِدریک در حالی که با بی‌خیالی سرش را پایین گرفته دستی به چانه‌اش که زیر نقاب زرد‌ رنگ پنهان شده است می‌کشد و نفس‌نفس زنان با بی‌خبری می‌گوید:
- چم... دو... چمدونم... حتماً... .
با قفل شدن نگاهش به روی جسد صدایی شبیه به باز و بسته شدن کمر اسلحه توجهم را به خود جلب می‌کند، با طی کردن خط نگاه مضطرب و پریشان اِدریک چهره زنی سی و یک ساله که در زیر چرک و کثیفی به سختی قابل مشاهده است مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد.
لباس و پالتویی سفید رنگ به تن دارد، شلوار لی به رنگ سیاه و نخ‌نما پوشیده و کلاهی نیمه‌پاره و زرد رنگ شبیه به کلاه بیس‌بال به سر دارد، مو‌های دراز و طلایی رنگ آشفته‌اش از هم باز شده و شاخه‌ای از آن‌ها پیشانی و نیمه‌ چپ صورتش را پوشانده‌اند.
کفش‌های اسپورت سفیدش زیر چرک و کثیفی رنگ و رو رفته، زخمی و پاره‌پاره شده و سوختگی نسبتاً عمیقی نیمه چپ صورتش را تسخیر کرده است.
زن دستی به لبان صورتی رنگ، زخمی و ترک برداشته‌اش می‌کشد، سپس در حالی که لوله شات‌گان کمر‌شکن و چوبی بزرگش را روی چهره‌ام تنظیم و قفل کرده است به کمک چشمان آبی‌ رنگ و اخم‌آلودش مدتی با تردید و نگرانی من را رصد می‌کند.
بزاق دهانم را با نگرانی قورت می‌دهم و در حالی که سعی دارم خودم را خون‌سرد نشان دهم می‌گویم:
- ت...ت... تو... تو کدوم خری هستی؟
ناگهان با افتادن نگاهش به اِدریک برای لحظه‌ای ناباورانه به او نگاه می‌کند، لوله اسلحه‌اش را پایین می‌آورد و زوق‌زده با لبخند تلخی می‌گوید:
- اِدریک... برادر! واقعاً خودتی؟! آا... چقدر پیر شدی!
اِدریک با کمک گرفتن از پایه شکسته صندلی چوبی و پنجره‌‌ای که در نزدیکی‌اش قرار دارد نفس‌نفس زنان از روی زمین بلند می‌شود و در حالی که سعی دارد نگرانی‌اش را پنهان کند با تک‌خنده‌ای می‌گوید:
- آا... الی! خیلی وقت بود که ندیده بودمت، راستی حال دوستت چطوره؟
دستانش را به پهلویش می‌زند و خطاب به زنی که او را الی خطاب کرد می‌گوید:
- همون پسر مودبی که... .
پیش از آن که حرفش را کامل بیان کند الی با دستش به جسد خونین دیگری که در سمت چپم قرار دارد و به حالت برعکس با زنجیر محکمی به سقف خانه آویزان شده است اشاره می‌کند و با نیشخند و صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- سلام می‌رسونن! البته با خوشی شما!
برای لحظه‌ای ترس اندامم را فلج می‌کند، حالت و نوع رفتار زن به گونه‌ای است که انگار با قاتلی سریالی طرف هستم.
خنده‌های شیطانی‌اش چهره نسبتاً زیبا اما کثیفش را برایم وحشتناک‌تر می‌کند.
هیچ نشانی از شرمساری، عذاب وجدان یا ناراحتی در چهره‌اش نمی‌بینم.
اخم‌های گره کرده صورتش او را خشن‌تر و خطرناک‌تر کرده است.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #59
با فشار آوردن به دست‌ و پا‌هایم سعی می‌کنم از روی زمین بلند شوم اما خستگی شدید به همراه سوزش وحشتناک ماهیچه‌هایم این اجازه را به من نمی‌دهد.
به ناچار کف زمین آرام می‌گیرم و بی‌ هیچ حرکت اضافی به بدنم استراحت می‌دهم.
اِدریک با چهره‌ای رنگ پریده به جسد آن پسر زل می‌زند و در حالی که سعی دارد نگرانی‌اش را پنهان کند با نیشخندی زیر لب می‌گوید:
- آهان... با خوشی ما... .
دستی به مهره‌های استخوانی کمرش می‌کشد و می‌گوید:
- اگه یادم باشه قرار بود تا زمان دریافت باج از خانوادش اون رو به عنوان گروگان زنده نگه داری خواهر! پس... پ...
پ... پس چرا الان اون... .
الی با چند قدم کوتاه به جنازه خونین و کبود‌ شده پسر نوجوان نزدیک می‌شود، به کمک پایش ضربه محکمی به صورت جسد می‌زند و کمی او را در هوا تکان می‌دهد.
ناگهان دست و پا‌های خونین جسد که زیر چرک و کثیفی پنهان شده‌اند به سرعت جان می‌گیرند و در هوا تکان می‌خورند.
پسر نوجوان با باز و بسته کردن دهانش دندان‌های تیز و خونینش را نمایان و صدا‌های وحشتناکی را از خودش ساطع می‌کند.
آب دهانش به همراه لکه‌ها و قطرات سیاه رنگ خون از داخل دهان و زبان نیمه پاره و خونینش به پایین سرازیر می‌شود و صورت سرخ و اخم‌کرده‌اش را روی هر سه‌مان قفل می‌کند.
سپس تقلا‌کنان و در حالی که در هوا معلق و آویزان است با دست و پا زدن سعی می‌کند تا خودش را از بند زنجیر‌ پا‌هایش برهاند و به ما حمله‌ور شود.
ضجه‌ها و نعره‌هایش دلم را به آشوب می‌کشد، رفتارش اصلاً طبیعی نیست و به رفتار همان موجودات و هیولا‌های عجیبی که در حین آمدن به طرف این خانه قصد شکارمان را داشتند بیشتر شباهت دارد تا رفتار انسانی معمولی.
جوری با دست‌های خونینش به طرفمان چنگ می‌زند و هوا را می‌شکافد که انگار وعده غذایی‌اش هستیم!
الی محتاطانه با قنداق اسلحه‌اش ضربه محکمی به شقیقه‌ پسر وارد می‌کند و با صدای تهدید‌آمیزی فریاد می‌کشد:
- هو... آروم باش بیلی! آروم بگیر احمق!
روبه ما می‌کند و با خنده‌ تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- شرمنده... داداشمون انگار یکم تو زرد از آب درومده... آا... بگذریم... .
فریاد بلندی می‌کشد و با فوش و نا‌سزاگویی سعی می‌کند تا شخصی را که بیلی خطاب کرد آرام کند:
- خفه شو! خفه‌خون بگیر! مگه با تو نیستم؟ بیلی! بیلی! آروم بگیر حیوون! گفتم آروم بگیر!
زمانی که این کار را بی‌فایده می‌پندارد با قنداق اسلحه به جانش می‌افتد و با ضربات محکمی او را بی‌هوش می‌کند.
پس از مدتی سکوت را با نفس عمیقی می‌شکند، خنده کوتاهی می‌کند و روبه ما با لحن خشن و تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- از وقتی وحشی شده چند ماهی می‌گذره... قصد داشتم با یه گلوله کارش رو تموم کنم اما خب باید تا زمان پرداخت بدهی خانوادش اون رو صحیح و سالم نگه می‌داشتم!
اِدریک در حالی که چشمانش با نگرانی روی چهره انسانی اما هیولا‌مانند بیلی قفل شده است با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- چقدم صحیح و سالم نگهش داشتی... نگو که خواهر بزرگ‌ترش هم... .
نخست او سپس من با سرعت نگاهمان روی جسد خونین زنی که با طناب حلق‌آویز شده بود قفل می‌شود.
نا‌باورانه و من‌من کنان می‌گویم:
- ج..‌. ج... جریان... جریان چیه؟!
الی با طی کردن خط نگاهمان چشمانش برای مدتی روی جسد آن زن قفل می‌شود، سپس با دزدیدن نگاهش از جسد با صدایی که سعی دارد عذر‌خواهی از آن موج بزند می‌گوید:
- شرمنده برادر... اون یکی پیش از حد پُرو و وحشی شده بود..‌. واسه همین مجبور شدم ادبش کنم!
اِدریک کلافه دستی به مو‌هایش می‌کشد و می‌گوید:
- چی؟! ادبش کنی؟! من به پدرشون قول داده بودم که هر دوشون رو بعد از دریافت پول زنده تحویل بدم اون وقت تو... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #60
الی بی‌توجه به حرف‌های اِدریک دستی به چانه‌ زخمی‌اش می‌کشد و معترضانه می‌گوید:
- انقدر شلوغش نکن... تازه انگار یادت رفته پدرشون چقدر سر اون اتفاق رو اعصابمون رفت... اصلاً باید از خداش باشه که هر دوشون رو این‌ طوری تحویل بگیره!
اِدریک خشمگینانه نفس عمیقی می‌کشد، دستی به صورتش می‌زند و مضطربانه می‌گوید:
- فقط ازت خواستم یه کار رو درست انجام بدی و تو هم توش... .
نگاه اخم‌آلود و تهدید‌آمیز الی او را از ادامه حرفش منصرف می‌کند، الی اسلحه‌اش را با حالتی تهدید‌آمیز در دستانش تکان می‌دهد و با چشم‌غره می‌گوید:
- ادامه می‌دادی! من توش چیکار کردم؟ ها؟
با طولانی شدن سکوت و تعلل اِدریک در پاسخ به سوالش لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
- چی شده؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ نکنه موش زبونت رو خورده؟ می‌دونی... من از کسایی که ترسو باشن خوشم نمیاد پس یا میگی یا... .
اختارَش تلسم دهان بسته شده اِدریک را می‌شکند، اِدریک بر خلاف میلش نیشخندی به لبانش می‌نشاند و با صدایی که به تشویق شباهت دارد می‌گوید:
- نه! نه! این چه حرفیه الی؟! فقط داشتم کارت رو تمجید می‌کردم! خیلی خب کارت رو انجام دادی! اتفاقاً منم... .
الی بی‌توجه به چابلوسی‌ها و حرف‌هایش قدمی به عقب می‌رود، نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و با ریتم ملایمی سوت می‌‌زند.
به محض این کار از داخل تاریکی سایه‌ها که جز اجساد و ما بخش اعظم خانه را تسخیر کرده است جانوری عجیب شبیه به سگ شکاری چهار‌دست و پا بیرون می‌جهد و در کنار پای الی می‌ایستد.
حالت و نوع نگاهش به من و اِدریک شدیداً خصمانه است، الی با نشستن روی زانو‌هایش دستی به سر سگ دست‌آموزش می‌کشد و در حالی که مشغول نوازش کردنش است روبه ما می‌گوید:
- می‌دونید که این روزا غذای خوب کم پیدا میشه! مخصوصاً واسه عزیزترین کسایی که مثل کوه کنارت می‌ایستن!
نگاه تندی به اِدریک می‌اندازد و با دزدیدن نگاهش خطاب به سگ شکاری‌اش با صدایی که به ناز کردن شباهت دارد می‌گوید:
- مگه نه عزیزم؟!
سگ در پاسخ به سوالش واق‌واقی سر می‌دهد.
اِدریک دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد، از پشت شلوار لی آبی‌رنگش بسته پلاستیکی که داخل آن تعدادی گلوله و گوشت خونین قرار دارد را بیرون می‌کشد و با سرعت آن را در نزدیکی پای الی می‌اندازد.
سپس با ضربات دست کاپشن قهوه‌ای رنگ و شلوارش را نفس‌نفس زنان می‌تکاند و می‌گوید:
- نصف طلبت رو دادم، بقیش هم... بقیش هم هر وقت فرصت کنم بهت پرداخت می‌کنم.
الی با سرعت بسته را از روی زمین بر می‌دارد، دستش را داخل آن می‌کند، نخست چند عدد گلوله مخصوص اسلحه‌‌اش و سپس با انداختن گلوله‌ها به داخل بسته پلاستیکی، تکه گوشتی را بیرون می‌آورد و با انداختن آن به نزدیکی سگش لبخند‌زنان می‌گوید:
- نصف؟! اگه یادم باشه قرار بود که کامل طلبم رو بهم پرداخت کنی!
اِدریک در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند با نگاهی به جسد زن می‌گوید:
- پاداش نگه‌داری از این دوتا رو بهت دادم، طلبت را هم به موقعش پرداخت می‌کنم.
نگاه سرخ، تهدید‌آمیز و اخم‌آلود الی نشان می‌دهد که چندان اعتمادی به اِدریک ندارد.
اِدریک به زحمت چند قدم به او نزدیک می‌شود، دستی به پیشانی ع*ر*ق کرده‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- قرار بود بعد از دریافت پول از پدرشون این کار رو انجام بدم... اما خب با این اتفاقی که افتاده فک نکنم بشه هم‌چین کاری کرد... بعدشم شده من طلبت رو کامل پرداخت نکنم یا زیر قولم بزنم؟ یعنی به حرفم شک داری الی؟
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا