shayann

ناظر آزمایشی
مقامدار آزمایشی
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
163
پسندها
655
امتیازها
125
مدال‌ها
4
کد: ۱۹۴
عنوان: راز قوی سپید
ناظر: طهور طهور
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: Maryam.karami
خلاصه:
ما انسان‌ها همیشه در ساختن طبقه‌ها و مرزبندی‌ها استادیم؛ طبقه‌ی مرفه و دانا، طبقه‌ی متوسط که پیرو طبقه‌ی اول است و طبقه‌ی سوم که جزو بدبخت‌ترین‌هاست. خانواده‌ی من از همان ابتدا جزو طبقه‌ی اول و در صدر جامعه بودند، امّا این جایگاه تا وقتی نامم به میان نیامد پا بر جا بود. وقتی نام من برده شد، همراهش تفاوت‌ها و قضاوت‌ها هم آمد؛ و ناگهان من، جزو بدبخت‌های یک خانه‌ی مرفه‌نشین شدم. گویی نامم کلیدِ دروازه‌ای بود که مرا به سوی طبقه‌ای دیگر سوق داد؛ طبقه‌ای که هیچ‌گاه از آن نمی‌خواستم باشم، امّا ناچار شدم پذیرای آن باشم. در جهانی که طبقه و نام خانوادگی حکم همه چیز را دارند، من مثل یک غریبه میان خانواده‌ام ماندم؛ غریبه‌ای که نه جای طبقه‌ی اول را داشت و نه در طبقات پایین‌تر بود، فقط تنها بود.

لطفا قبل از خواندن رمان اول تشریحات اضافه آن را مطالعه فرمایید.
تشریحات اضافه رمان راز قوی سپید
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

shayann

ناظر آزمایشی
مقامدار آزمایشی
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
163
پسندها
655
امتیازها
125
مدال‌ها
4
مقدمه:
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویى به صحرا بمیرد

چو روزى ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریاى من بودى آغوش وا کن
که می‌خواهد این قوى زیبا بمیرد

بوی خونش، جنون قو را برانگیخت‌
نعره‌ای زد و آخرین وداعش، راز عاشقی بود.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shayann

ناظر آزمایشی
مقامدار آزمایشی
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
163
پسندها
655
امتیازها
125
مدال‌ها
4
با دلی پر از اضطراب و امید، در صف تحویل بار ایستاده بود. صدای اعلامیه‌های فرودگاه با لهجه‌های مختلف و گاه تلفیق شده، فضای سرد و رسمی فرودگاه را پر کرده بود. چراغ‌های نئون اطراف دروازه‌ها چشمک می‌زدند و تابلوهای دیجیتال با نمایش نام شهر مقصد و زمان پرواز توجه مسافران را جلب می‌کردند.
کیف و کوله‌پشتی‌اش را محکم‌تر به خود چسباند و با چهره‌ای آمیخته از خستگی و انتظار، در میان جمعیت مسافران منتظر، جای گرفت. بوی قهوه تازه دم شده از یکی از کافه‌های اطراف به مشام می‌رسید و صدای خنده و گفتگوهای کوتاه بین افراد مختلف، لحظه‌ای تنهایی را کمتر می‌کرد.
نم‌نمک های بارانی که از پشت شیشه‌های سرتاسر فرودگاه روی زمین می‌چکد، فضا را کمی آرام‌تر کرده است.
لرزشی در جیب سویشرتش حس می‌کند، با امید به دریافت پیامی از او، سریع تلفن را لمس کرده و به صفحه‌اش خیره می‌شود. پیام اول از پدرش بود:
- کارت خوب بود. پول‌ها رو انتقال دادم صرافی، هر وقت اومدی برو کاراش رو کن. کارهای گمرکی هم خودت بالاسرشون نبودی یه‌بار دیگه برای اطمینان چرخی بین حساب و کتاباش بزن؛ راستی، کی میای؟
با پوزخندی که پشت ماسک سیاهش پنهان شده بود تایپ کرد:
- به زودی پولات توی حسابتن!
پیامی دیگر دریافت نشد؛ چون جواب باب میلش، یعنی موقعیت و امنیت پولش بهش رسیده بود. بدون توجه به پیام های ماقبل که تنها به مسائل کاری مربوط بود، از صفحه چت پدرش خارج شد و دومین پیام که از طرف جنت دختر تاجر عمانی، شیخ فاضل بود را باز کرد:
- متى ستعود مرة أخرى؟ يا ليتك تعطيني فرصة لأثبت حبي لك.
(- دوباره کی برمی‌گردی؟ کاش بهم یه فرصت برای اثبات کردن دوست داشتنم به خودت رو می‌دادی.)
با پوزخند کلافه‌ای بدون جواب از صفحه چت خارج شد، جواب دادن به دختر فاضل یعنی حکم مرگش را امضا کردن. اون دختر برای فرار از دست تعصبات بی‌جای پدرش به هر ریسمانی چنگ می‌زد؛ حتی به اوی مریض!
وقتی نام پروازش از بلندگو اعلام شد، با ناامیدی باری دیگر به ساعت مچی‌اش خیره شد، مثل اینکه این بار هم بدون او به خاکش و خانواده‌اش برمی‌گشت.
بلیط و پاسپورتش را آماده کرد و در صف سوار شدن به هواپیما قرار گرفت. حس لمس کاغذ بلیط زیر انگشتانش به نوعی یادآور شکستش در مقابل ایستادگی او بود... .
 
آخرین ویرایش:

shayann

ناظر آزمایشی
مقامدار آزمایشی
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
163
پسندها
655
امتیازها
125
مدال‌ها
4
با فکری درگیر؛ ساعت، گوشی و کیف پولش رو توی سبد گذاشت. از گیت بازرسی گذشت و به مرد مسئول راکت‌های بازرسی بدنی رسید.
با کمال خونسردی از پشت عینکش به مرد که یقش رو کنار می‌زد تا علت صدای دستگاهش رو ببینه نگاه کرد؛ بعد از دیدن حلقه اویخته به زنیجر، با مکث کارش رو ادامه داد و از سر راه کنار رفت.
کیف پولش رو از سبد خارج کرد و همون‌طور که ساعت می‌بست، بدون توجه به صدای دستگاه، سمت در شیشه‌ای رفت.
- أوه، نسيت أن أخلع ساعتي، لحظة من فضلك.
(- اوه، یادم رفت ساعتم رو در بیارم. یه لحظه!)
با شنیدن صدای زمخت و بمش، توی جاش تکان سختی خورد. از توی شیشه‌های شفاف روبه‌روش، به تصویر مرد بلند قامت پشت سرش نگاهی انداخت. پس آمده بود!
با سرعت و بدون توجه به قدم‌های پشت سرش، سریع کوله روی دوشش رو بالاتر کشید و سمت مامور ورودی پرواز رفت.
چرا بهش نگفته بود قرار است بیاید؟ اصلا کی وقت کرد برنامه ریزی کند؟ خدا لعنتش نکند، چقدر بخاطر او دیشب خواب به چشمانش نیامد.
با صدای نگهبان رو‌به‌رویش که به کارت پرواز و پاسپورتش نگاه می‌کرد، از بهت خارجش کرد.
- خذوا نظّاراتكم و كمامتكم.
(- عینک و ماسکتون رو در بیارید.)
با مکث چشم از چشمان کنجکاو نگهبان گرفت و چشمی در حدقه چرخاند.
عینک و ماسک رو در اورد؛ با چشمانی که بخاطر نور خمار و دچار لرزش شده بود، به چشمان گرد شده‌ و ترسیده مرد با اخم سرفه‌ای کرد. مرد تکان سختی توی جاش خورد، با لبخند بلیط و پاسپورت رو سمتش گرفت.
- يمكنك الذهاب.
(- می‌تونید برید.)
بدون چشم گرفتن از نگاه فراری مرد، عینک و ماسک رو سر جای اولشون فیکس کرد؛ همون‌طور که کوله پشتی رو به جلو می‌اورد و پاسپورت رو توی زیپ جلویی قرار می‌داد، با پوزخندی گفت:
- ليس من الغريب، لكن الخوف؟ لماذا الخوف؟
(- تعجب نداره اما ترس؟ ترس چرا داره.)
عاشق ترساندن فضول‌های خرافه‌نشین پیشین بود. نگهبان که از حرفش چیزی نفهمیده بود با حالتی مبهم سر تکون داد و بهش چشم دوخت.
 

shayann

ناظر آزمایشی
مقامدار آزمایشی
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
163
پسندها
655
امتیازها
125
مدال‌ها
4
با نزدیک شدن به پل ورود به هواپیما، صدای مهمانداران و استقبال گرمشان به گوش رسید. پله‌های متحرک هواپیما به آرامی زیر پایش قرار گرفت و وقتی قدم به داخل کابین گذاشت، صدای وزش موتور هواپیما، بوی تازه‌ی فضایی بسته حس سبکی و ارامش در او ایجاد کرد.
بعد از اندکی کوشش، جایگاهش را یافت؛ کیف را در جای مقرر قرار داد و کمربند ایمنی را بست. صدای تایید مهماندار هنگام چک کردن کمربند و اعلام شروع حرکت هواپیما، لحظه‌ای بود که همه‌ی اضطراب‌ها و نگرانی‌ها تا حدی فروکش کردند و به جای آن، اشتیاق و امید برای بازگشت به وطن جای گرفت. چشم‌هایش به پنجره دوخته شد، جایی که آسمان آرام و بی‌کران منتظر بود تا او را در بر بگیرد.
بوی عطر تلخ و سردش پیش از ورودش فضا را پر کرد و حضورش را اعلام نمود.
- بچه کمی برو عقب، کنار پنجره جای منه.
بدون نشان دادن خوشحالی‌اش با اندکی مکث، پاهایش را از سر راه مرد عقب کشید.
آهسته ضربه‌ای روی نقاب کلاهش زده شد و همان‌طور که کنار او می‌نشست، با ناله‌ای گفت:
- قیافه نگیر بچه‌جون، نه به التماس‌های این چند روزت، نه به قیافه گرفتن‌های الانت!
برگشت و از پشت عینک دودی‌اش به چشمان سورمه‌ای مرد نگاه کرد:
- کی بلیط گرفتی؟
با پوزخندی مغرورانه، انگشت شصتش را روی سینه‌اش زد و گفت:
- زمانی که تو بلیط گرفتی، منم دادم برای خودم اوکی کنن.
با اخم و صدایی سرد آرام غرید:
- این‌قدر عقده‌ای هستی که گذاشتی باز هم التماست کنم و نگفتی که قراره تن لشت رو جمع کنی!؟
جواب مرد هنوز نرسیده بود که فضای صندلی‌های هواپیما پر از تنش و سکوتی سنگین شد.
صدای دلنشین و گرم خوش‌آمدگویی مهمانداران از بلندگوهای داخلی هواپیما فضای کابین را پر کرد.
با حرکات نرم دست و حرکت‌های پانتومیم، به مسافران نشان می‌دادند که راه‌های خروج اضطراری کجا قرار دارند، چگونه کمربند ایمنی‌ خود را ببندند و جای نشستن چطور است.
نورهای ملایم سقف با رنگی گرم و آرام‌بخش، چشم‌ها را نوازش می‌داد و بوی ملایم خوشبوکننده‌ی کابین که ترکیبی از رایحه‌ی چوب صندلی‌ها و عطر ملایم lavandin بود، احساس گرمی و آرامش را به مسافران هدیه می‌داد. صدای همهمه‌ی نرم مسافران با پرسش‌ها و پاسخ‌های کوتاه، ترکیب شد با صدای خوش‌آمدگویی مجدد که یادآور شروع سفر بود.
 

shayann

ناظر آزمایشی
مقامدار آزمایشی
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
163
پسندها
655
امتیازها
125
مدال‌ها
4
هم‌زمان که کیف را برمی‌داشت، موبایل را از روی حالت پرواز خارج کرد؛ با سیلی از پیامک و تماس‌های از دست رفته مواجه شد.
سربلند کرد و در جواب مهماندار تشکری کرد.
- کسی اومده دنبالت؟
زیر چشمی و با پوزخند گفت:
- تو که تا این‌جاش رو یه تنه برنامه‌ریزی کردی، الباقی هم پای خودت.
- کینه‌ی شتری داشتن تو خون خاندان حارثی‌هاست.
با عصبانیت عینک رو در اورد و غرید:
- من یه حارثی نیستم!
با خنده شونه‌ای بالا انداخت، خم شد همون‌طور که شونه‌ی مرد رو می‌بوسید لب زد:
- تغییر دادن فامیل باعث نمیشه از خاندان خط بخوری چشم خوشکله!
- شروع نکن حارث!
حارث با مشت ضربه‌ای به شونه پسر زد، دهن باز کرد که ناگهان... .
- ببخشید، آقای حارثی؟
حارث با صدای بلندی زد زیر خنده و به پسر جوان اشاره کرد.
- حال می‌کنم هیچ کس براش مهم نیست فامیل جدیدت چیه.
بدون توجه به حرف حارث سمت پسر جوان که با کنجکاوی نگاهشون می‌کرد، گفت:
- ایشون حارث حارثی هستن، اشتباه گرفتید!
و بدون توجه به آن دو سریع چمدانش رو هولی داد و سمت در خروجی فرودگاه رفت، بعد از چند لحظه صدای دویدن و رسیدن پسر کنارش که با نفس‌نفس گفت:
- نه اشتباه نگرفتم، خانوم گفتن بیام دنبال شایان حارثی. مگه شما آقا شایان نیستید؟
سر جاش وایستاد و بدون توجه به سوال پسر پرسید:
- کدوم خانوم!؟
- شیدا خانوم.
با اخم به سمت حارث سر چوند.
- آقا حارث رو ببر خونه، ماشین من تو پارکینگ فرودگاست با ماشین خودم میام.
عینکش رو روی چشم‌هاش تنظیم کرد و سریع از در خارج شد.
جاده اتوبان بود و نیاز به آروم روندن نبود پس با سرعتی زیاد می‌روند، از توی مانیتور ماشین شماره "بلاچه" رو گرفت؛ مثل همیشه بعد از دو بوق تماس برقرار شد‌.
- کی میای؟ برات غذا درست کردم و خونه رو هم گردگیری کردم، لباس‌هات رو خودم شستم و اتو هم کردم؛ کالکشن جدیدم رو می‌خوام رو نمایی کنم، هر وقت تونستی بیا عکس‌ها رو بگیرم باشه؟ برای امشب کباب برام کن خیلی دلم می‌خواد... .
لحظه به لحظه سرعت ماشین کمتر می‌شد و اون بیشتر توضیح می‌داد؛ این علائم چیه؟ با دهن پر حرف زدن، اونم کی؟ شیدایی که از حرف زدن زمان غذا خوردن متنفره، کار کردن برای من؛ اون هم بدون درخواست و چیزی خواستن.
- گلم چیزی شده؟.
 

shayann

ناظر آزمایشی
مقامدار آزمایشی
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
163
پسندها
655
امتیازها
125
مدال‌ها
4
برای لحظه‌ای سکوت کرد، صدای تق‌تق ضربه‌هایی که به پشت گوشی میزد به راحتی شنیده می‌شد؛ با صدایی لرزون گفت:
- مگه باید چیزی بشه؟ مامان یا بابا زنگت نزدن؟ راستی مجتبی گفت داره با حارث میاد، حارث برگشته؟
- شاهین کنارم نیست که مامان تماسی باهام بگیره، اوضاع کار هم خوبه پس بابا هم کاری باهام نداره، نه کسی تماس نگرفته؛ مجتبی کیه؟
نفسش رو با شتاب فوت کرد.
- فدا مدای دلت برم بزغاله سفیدم، تا من رو داری چه نیازه به اونها؟ شاگرد جدید حجره باباست.
- گلم؟
- جونم؟
- زنگ بزنم اُمی(مادر) سریع گزارش رد میکنه، دوست ندارم چیزی که تو می‌دونی رو از کسی جز تو بشنوم، درک می‌کنی که عزیزم؟
چند نفس عمیق کشید و گفت:
- اون برگشته.
با گیجی اخم در هم کشید.
- اون کیه؟ شاهین از تهران برگشته؟ با اجازه کی؟.
- شاهین که دو روزی میشه برگشته، بابا دعوای بزرگی باهاش کرد اما خودت که می‌شناسیش، زیادی یاغیه!
- پس کی برگشته؟.
برای لحظه‌ای صدایی نیومد، به مانیتور برای اطمینان به برقراری تماس نگاهی انداخت.
- ک... .
- پاشا!
برای لحظه‌ای جلوی چشماش کاملا تاریک شد و صدای سوتی توی گوشش پیچید، با صدای بوق کر کننده ماشین پشت سرش به خودش اومد؛ نفس‌زنان به گوشه جاده پیچید و پا رو ترمز کوبید.
- خوبی؟ الو؟ شایان؟ خدا من رو مرگ بده، شایان؟
- خو... خوبم؛ باهات تماس می‌گیرم.
بدون توجه به ادامه حرف دختر، با دستایی لرزون دکمه قرمز رو فشرد و با بهت سر به فرمون تکیه داد؛ برگشته؟ به همین اسونی؟ چرا الان؟ چرا الان که دوسال گذشته؟ اون هم کی، همون زمانی که حارث برگشته!؟
با سرعت سرجاش خشک نشست و استارت زد، با تیک آفی از کنار جاده خارج و وارد راه شد.
با رسیدن به اولین مغازه سر راهی، پیاده شد و یه بسته سیگار و قهوه خرید.
نگاهش به جاده و ذهنش جایی آن سوی گذشته‌ها، درست مثل فیلتر سیگار توی دستش، می‌سوخت و دود می‌شد.
چنگی به گردنبند توی گردنش زد و توی مشتش فشرد.
- چرا برگشته بود؟ مگه بخاطر عذاب وجدان کوفتیش نرفته بود؟ پس چرا دوباره اومده؟
زمزمه‌هایش توی اتاقک تاریک شده ماشین می‌پیچید و لحظه به لحظه بیشتر خشمگین می‌شد.
چنان توی خیالات و افکارش غرق شده بود که رسیدنش به خونه، پارک کردن ماشین توی پارکینگ، سیگاری که هیچ وقت جلوی کسی دود نمی‌کرد و حالا با بی‌قیدی جلوی نگهبان ساختمان دود می‌کرد و در اخر چشمانی که از آن طرف خیابان خیره‌اش بود را حس نکرد.
- فهمیدی که اومدم، بخاطر همین سیگار میکشی؛ هنوز هم برام زیادی روشن و قابل فهمی رفیق.
با روشن شدن لامپ‌های واحد پنج، با نیشخندی سیگارش را جلوی پایش انداخت، تکیه از دیوار گرفت و توی تاریکی کوچه فرو رفت.
 

shayann

ناظر آزمایشی
مقامدار آزمایشی
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
163
پسندها
655
امتیازها
125
مدال‌ها
4
حوله دور کمرش رو محکم گره زد و روبه‌روی اینه وایستاد، از رگال کشویی کمد کراوات مشکی رو برداشت و روی تخت کنار کت و شلوار مشکیش گذاشت، انگشتر و ساعت رو با ذهنی درگیر لمس کرد که ناگهان انگشتر به پایین افتاد، با خم شدنش حلقه آویخته به گردنش به رقص درامد.
- شایان؟
صدای خندها پررنگ‌تر می‌شد و زمینه آبی رنگ، دور سرش چرخ می‌خورد.
- شایان.
با درد چشم بست و با مشت به سر سنگین شده‌اش ضربه زد؛ به ساعت دیواری که هر لحظه تار‌تر می‌شد چشم دوخت.
- شایانم؟
گلوش رو چنگ زد؛ با دست‌های لرزون و چشم‌هایی که همه جا رو کدر و مه‌آلود می‌دید سمت پاتختی یورش برد.
- داغم رو دلت می‌ذارم.
قوطی قرص‌ رو با شتاب توی دستش ریخت و توی دهنش گذاشت، با دست‌های لرزونی که نصف آب رو روی زمین و بدنش ریخته بود، قرص رو بلعید.
با نفسی حبس شده چشم بست و از پشت خودش رو روی تخت انداخت؛ از اینه‌های تیکه تیکه توی سقف، به جسم سفید میان سیاهی تخت نگاه کرد؛ کم‌کم تاری چشم از بین می‌رفت و نفس‌های فراریش دوباره به سینه‌اش بر می‌گذشتند، چشم روی هم فشرد و با پوزخند لب زد:
- قربون داغ نبودت.
صدای زنگی که توی اتاق پیچید، تکان شدیدی توی جاش خورد و بدون توجه به سرگیجگی، شروع به پوشیدن لباس‌هاش کرد.
تلفن رو جواب داد و روی اسپیکر زد:
- رئیس؟ برای تحویل جنس‌ها اومدن، آقای احمدی توی اتاق منتظرتونن، فعلا سرش رو با جنس‌های جدید گرم کردم، لطفا سریع‌تر بیاید.
- مچکرم کریم‌جان، ده دقیقه دیگه اونجام.
تماس رو قطع کرد و با سرعت کراوات رو دور گردنش انداخت، عصاره‌های عربی گوشه میز رو برداشت و به گردن و مچش زد، با بپر بپر بدون توجه به افتاب و سوزش صورتش، کفشش رو پا کرد و سمت ماشین دوید.
استارت رو زد و افتابگیر جلوی ماشین رو کشید.
پا رو ترمز کوبید و همون‌طور که عینک و ماسک می‌زد، کلید ماشین رو سمت نگهبان جلوی در انداخت.
- کاظمی این رو کناری پارک کن.
- سلام چشم، ببرمش توی پارکینگ؟
- سلام از ماست، نه فقط جلوی در درش بیار بچه‌ها رو اذیت نکنه.
با قدم‌های بلند مسافت در کارگاه تا دفتر مدیریتی رو طی کرد، گوشی در حال خفه شدن از زنگ رو از جیبش خارج کرد و کنار گوشش گذاشت.
- چندبار باید تماس بگیرم این لپ‌لپت رو جواب بدی؟
با پیچیدن صدای خشمگین پدرش با صدای معذبی گفت:
- شرمنده حاجی درگیر بودم، جانم؟
- بردار بیا حجره.
- چشم میام اما فعلا کارخونه‌ام یه قرارداد... .
- تو الان لنگ اون الونکتی؟ میگم بیا این‌ور، یعنی بیا این‌ور.
 

shayann

ناظر آزمایشی
مقامدار آزمایشی
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
163
پسندها
655
امتیازها
125
مدال‌ها
4
با خشم دندون رو هم فشرد و نفسش رو با شتاب بیرون داد.
- حجره حارثی‌ها دخلش به من نیومده؛ کار خودم رو انجام میدم و بعدش چشم، میام.
- سعی کن قبل از بسته شدن بیای، شازده حارثی‌‌.
- چشم، چشم.
تلفن رو سریع قطع کرد و وارد دفتر شد.
- بَه احمدی جان.
احمدی سرش رو از توی کاتالوگ درآورد و با لبخند نیم‌خیز شد.
- بشین راحت باش.
- سلام مرد، چرا نگفتی بارهای جدیدتون این‌قدر خوبن؟
با خنده‌ای که متضاد خشم درونی‌اش بود، دست دراز شده مرد رو محکم فشرد و سمت قهوه‌ساز گوشه اتاق رفت؛ کاکائو تلخی برداشت و ماگ کنار قهوه‌ساز رو پر کرد.
- هنوزم برای شما دیر نشده، ارزش شما برای من بیشتر از این حرف‌هاست؛ بگم کامیون‌ها رو بار نزنن؟ ولی در اصل اگه میزان سنج به دستتون می‌دادم که فضایی برای بستن قرارداد دوم نمی‌شد، نه؟
- تو اگه این زبون رو نداشتی چی‌کار می‌کردی؟
روی مبل روبه‌رو مرد جاگیر شد و قهوه‌اش رو مزه‌ای کرد:
- می‌اومدم‌ ور دست شما استاد بزرگ کار می‌کردم.
گلویی صاف کرد و با لحنی جدی گفت:
- شرمنده بابت تاخیرم، می‌شناسید که روی زمان حساسم و الان که تاخیر داشتم باید درک کنید مشکلی بوده.
احمدی با چشمانی شیطنت بار به موهای سفید و خیسش اشاره کرد.
- درکت می‌کنم شایان جان، جوونی و مشکل بلند شدن زود هنگام صبحگاهی.
با تک‌خنده‌ای از پشت عینک دودیش به لب‌های خندون مرد خیره شد.
- احمدی باور کن از سن من این خاله بازی‌ها گذشته.
احمدی هم‌زمان که خم می‌شد برگه‌های قرارداد رو بردارد، با خنده خودکار رو لمس کرد.
- الان اکسیر جوانی بهت تزریق میکنم، اصلا نترس.
شایان با لبانی خندان بلند شد و اشاره به در کرد.
- فعلا امضا نکن، بیا بریم بارگیری‌ها رو انجام بدیم و کمی حرف بزنیم؛ وقت زیاده برای تزریقاتتون آقای دکتر.
احمدی کاکائوی از پوسته در اورد و تو دهنش گذاشت، لب‌هاش رو جمع کرد و با نیشخند گفت:
- هنوزم نظرت درباره مشاور شرکت شدن، نه هست؟
شونه‌ای بالا انداخت و در اتاق رو باز کرد؛ با احترام سر خم کرد، گوشه کت رو کنار زد و دست توی جیبش گذاشت.
- دیگه حوصله کار جدید رو ندارم؛ خداروشکر اینجا به اندازه کافی درآمد داره که به فکر آیندم نباشم، کارهای حاجی هم که سراغشون رو دارید، واقعا دیگه حوصله بیشتر رو ندارم.
 
آخرین ویرایش:

shayann

ناظر آزمایشی
مقامدار آزمایشی
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2025/02/05
نوشته‌ها
163
پسندها
655
امتیازها
125
مدال‌ها
4
دستی روی شونه مرد کوبید و با هم راهی انبار شدن.
- بدی کار کردن تو سن کم همینه؛ به خودت میای می‌بینی یه آدمِ سی ساله‌ی، شصت سال کار کرده‌ای.
با خنده آخرین امضا رو پای آخرین برگه زد و گفت:
- خستم کردی مرد؛ بهت اعتماد دارم ول کن جون من.
از روی عادت انگشت اشاره‌اش رو به تاج عینک فشرد و بیشتر نزدیک چشمانش کرد.
- والا تو باید از خدات باشه که جنس‌ها رو جلو چشمات تست و بارگیری می‌کنم، تازه بیست نوع امضا برای اطمینان هم بهت میدم.
با صدای بوقی، به ماشینش نگاه کرد.
همون‌طور که در ماشین رو باز می‌کرد، یک پاش رو روی زمین گذاشت و بعد با سرعت سمت مرد چرخید.
- درباره اعتماد گفتی؛ اعتماد برای هیچ‌چیز و هیچ‌کس خوب نیست، برای شما که یه تاجرید دیگه بدتر.
- بچه‌جون من رو دست کم نگیر، من پنجاه ساله دارم با همه‌طور آدم کار می‌کنم؛ تو برا من یه مورد خاصی!
- در این که شما بزرگ مایید و به بنده لطف دارید شکی نیست؛ اما همیشه بدترین دردها، از گور ادم‌های خاص زندگیمون درمیاد.
بدون توجه به نگاه پر مهر مرد، با خداحافظی پیاده شد و برای فرار از آفتاب سوزان سریع در راننده رو باز کرد؛ همون‌طور که پرونده رو توی دست کاظمی می‌گذاشت گفت:
- یه کپی ازش بگیر و بفرست برای اقای احمدی.
- چشم آقا.
سری برای کریم که با داد و فریاد رو به کارگران داد میزد، تکون داد و سریع سوار ماشین شد؛ دستی رو پایین داد و سمت بازار روند‌.
همون‌طور که توی ورودی بازار راه می‌رفت، به هر کس می‌رسید با سری خم شده، دست رو سینه می‌گذاشت و سلام می‌داد.
- سلام حاج‌علی، خوبید؟
پیرمرد خم شده، کمر راست کرد و کیسه برنج رو رها کرد.
با لبخند پرمهری دست به سینه گذاشت:
- سلام جوون‌مرد، شکر باباجان، چطوری بابا؟ چند روزیه تو بازار نمی‌بینمت.
ماسکش رو به پایین سوق داد و همون‌طور که نزدیک پیرمرد میشد، دست‌های پیرش را با دو دست در دست گرفت و برای بوسیدنش کمر خم کرد.
پیرمرد با شتاب دستش رو کشید، دو طرف سر پسر رو با دستان لرزون گرفت و روی موهای سپیدش رو بوسید.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

Top Bottom