- تاریخ ثبتنام
- 2023/09/05
- نوشتهها
- 133
- مدالها
- 4
الی تکهچوبهای خشکیده و خاکی رنگ که زیر موزائیکها پنهان بودند را بر میدارد، آنها را کنار موزائیکهای برداشته شده که به ترتیب و روی هم چیده شدهاند میگذارد و میگوید:
- وحشتناکتر؟ منظورت زندانی شدن توی سطلآشغال مخصوص زباله هست؟
اِدریک با دقت بیشتری به قاب عکس نگاه میکند و میگوید:
- آره... یه همچین چیزی! یادش بخیر! اون موقع که این کارها رو باهام میکرد فقط هفت سالم بود! البته تو سطلآشغال زندونی شدن تنبیه مخصوصش بود، آخه واسه هر اشتباهی تنبیه خاصی برامون در نظر میگرفتن. براش یه کتاب ویژه هم به وجود آورده بودن!
الی نیشخندی میزند و میگوید:
- آره... عجیب و مسخرترین جاش اینجا بود که خودشون هر کار اشتباهی میکردن عیب و ایرادی نداشت! اما نوبت به من و تو که میرسید یهو میخواستن حس مسئولیت پذیریشون رو به رخ طرف بکشن! همیشه از این کارشون بدم میومد... .
اِدریک دستی به چانهاش میکشد و میگوید:
- در هر صورت اونا پدر و مادرمون بودن... نمیتونیم به خاطر اتفاقات بد گذشته سرزنش یا قضاوتشون کنیم... .
الی با صدایی که به کینه و دلخوری شدیدی شباهت دارد میگوید:
- برای من بیشتر شبیه به دوتا غریبه بودن تا پدر و مادر!
اِدریک دوباره قهقههای سر میدهد، الی به محض این اتفاق دوباره به او چشمغره میرود و میگوید:
- دِ مرض! باز که نیشت رو باز کردی!
اِدریک کف دستش را نشان میدهد و در حالی که سعی دارد جلوی خندهاش را بگیرد میگوید:
- شرمنده... آخه... آخه این حرفت واقعا خندهدار و مسخره بود!
الی مشت گره کردهاش را محکم روی هم فشار میدهد و در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند میگوید:
- خندهدار؟! کجاش خندهدار بود اِدریک؟!
اِدریک با سرعت پاسخ میدهد:
- اول این که تا جایی که به یاد دارم این من بودم که مدام تنبیه میشدم نه تو... تو که همش هر اشتباهی مرتکب میشدی گردن من مینداختی و با زیرکی از تنبیه شدن در میرفتی، در نتیجه من همش در معرض تنبیه و کتک بودم! پس بر چه اساس باید برات غریبه باشن؟!
الی دندانهایش را محکم روی هم فشار میدهد، تکه چوبی را از کنار پایش بر میدارد و تهدیدکنان فریاد میکشد:
- بر چه اساس؟ بر این اساس که من رو اضافی و به چشم غریبه میدیدن!
اِدریک با ناباوری میگوید:
- غریبه؟ اونم تو رو؟! پس چرا سهم غذای تو همیشه بیشتر از من بود؟!
خواهرش دستی به پالتوی سفید رنگش میکشد و با صدای تمسخرآمیزی میگوید:
- گمشو بابا! توئم فقط هر بار همین رو بلدی بگی... .
اِدریک قابعکس را به گوشهای میاندازد و میگوید:
- شاید چون تو رو از یتیمخونه آورده بودن... .
ناگهان الی گر میگیرد و به مانند آتشفشان فوران میکند:
- خفه شو اِدریک! یه کاری نکن همین تیکه چوب رو تو حلقت فرو کنم! اصلاً حوصله حرفای مسخرت رو ندا... .
ناگهان دوباره بیاراده و با سرعت پشت سر هم سرفه میکند و خسخس کنان صداهای عجیبی از خودش در میآورد! اِدریک از حرفش پشیمان میشود و میگوید:
- هِی... چت شد؟ معذرت میخوام... حالت خوب... .
الی با سرعت وسیلهای فلزی، کوچک و لولهمانند شبیه به اسپری را از پشت شلوارش در میآورد، اسپری را روبه دهانش میگیرد و با فشار دادن دکمهاش مایعی خیس شبیه به آب را به داخل حلقش پخش میکند.
به محض این کار خسخسها و سرفههایش از بین میرود و به حالت عادیاش باز میگردد.
دستی به گلویش میکشد و نفسنفس زنان با صدای تهدیدآمیز و خشنی میگوید:
- فکر کردی... فکر کردی نمیدونم هدفت از این کارها چیه اِدریک؟!
- وحشتناکتر؟ منظورت زندانی شدن توی سطلآشغال مخصوص زباله هست؟
اِدریک با دقت بیشتری به قاب عکس نگاه میکند و میگوید:
- آره... یه همچین چیزی! یادش بخیر! اون موقع که این کارها رو باهام میکرد فقط هفت سالم بود! البته تو سطلآشغال زندونی شدن تنبیه مخصوصش بود، آخه واسه هر اشتباهی تنبیه خاصی برامون در نظر میگرفتن. براش یه کتاب ویژه هم به وجود آورده بودن!
الی نیشخندی میزند و میگوید:
- آره... عجیب و مسخرترین جاش اینجا بود که خودشون هر کار اشتباهی میکردن عیب و ایرادی نداشت! اما نوبت به من و تو که میرسید یهو میخواستن حس مسئولیت پذیریشون رو به رخ طرف بکشن! همیشه از این کارشون بدم میومد... .
اِدریک دستی به چانهاش میکشد و میگوید:
- در هر صورت اونا پدر و مادرمون بودن... نمیتونیم به خاطر اتفاقات بد گذشته سرزنش یا قضاوتشون کنیم... .
الی با صدایی که به کینه و دلخوری شدیدی شباهت دارد میگوید:
- برای من بیشتر شبیه به دوتا غریبه بودن تا پدر و مادر!
اِدریک دوباره قهقههای سر میدهد، الی به محض این اتفاق دوباره به او چشمغره میرود و میگوید:
- دِ مرض! باز که نیشت رو باز کردی!
اِدریک کف دستش را نشان میدهد و در حالی که سعی دارد جلوی خندهاش را بگیرد میگوید:
- شرمنده... آخه... آخه این حرفت واقعا خندهدار و مسخره بود!
الی مشت گره کردهاش را محکم روی هم فشار میدهد و در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند میگوید:
- خندهدار؟! کجاش خندهدار بود اِدریک؟!
اِدریک با سرعت پاسخ میدهد:
- اول این که تا جایی که به یاد دارم این من بودم که مدام تنبیه میشدم نه تو... تو که همش هر اشتباهی مرتکب میشدی گردن من مینداختی و با زیرکی از تنبیه شدن در میرفتی، در نتیجه من همش در معرض تنبیه و کتک بودم! پس بر چه اساس باید برات غریبه باشن؟!
الی دندانهایش را محکم روی هم فشار میدهد، تکه چوبی را از کنار پایش بر میدارد و تهدیدکنان فریاد میکشد:
- بر چه اساس؟ بر این اساس که من رو اضافی و به چشم غریبه میدیدن!
اِدریک با ناباوری میگوید:
- غریبه؟ اونم تو رو؟! پس چرا سهم غذای تو همیشه بیشتر از من بود؟!
خواهرش دستی به پالتوی سفید رنگش میکشد و با صدای تمسخرآمیزی میگوید:
- گمشو بابا! توئم فقط هر بار همین رو بلدی بگی... .
اِدریک قابعکس را به گوشهای میاندازد و میگوید:
- شاید چون تو رو از یتیمخونه آورده بودن... .
ناگهان الی گر میگیرد و به مانند آتشفشان فوران میکند:
- خفه شو اِدریک! یه کاری نکن همین تیکه چوب رو تو حلقت فرو کنم! اصلاً حوصله حرفای مسخرت رو ندا... .
ناگهان دوباره بیاراده و با سرعت پشت سر هم سرفه میکند و خسخس کنان صداهای عجیبی از خودش در میآورد! اِدریک از حرفش پشیمان میشود و میگوید:
- هِی... چت شد؟ معذرت میخوام... حالت خوب... .
الی با سرعت وسیلهای فلزی، کوچک و لولهمانند شبیه به اسپری را از پشت شلوارش در میآورد، اسپری را روبه دهانش میگیرد و با فشار دادن دکمهاش مایعی خیس شبیه به آب را به داخل حلقش پخش میکند.
به محض این کار خسخسها و سرفههایش از بین میرود و به حالت عادیاش باز میگردد.
دستی به گلویش میکشد و نفسنفس زنان با صدای تهدیدآمیز و خشنی میگوید:
- فکر کردی... فکر کردی نمیدونم هدفت از این کارها چیه اِدریک؟!
آخرین ویرایش: