ویرایش کتاب

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #41
به ناآگاه با افتادن نگاهم به مغازه گردن‌بند فروشی به یاد گردنبندی که به دخترم تعلق داشت می‌افتم و عذاب وجدان به سراغم می‌آید. بی‌اراده قلبم از شدت درد و خشم تیر می‌کشد و چهره خونین دختر و همسرم جلوی چشمانم رژه می‌روند.
با سرعت چشمانم را از مغازه می‌دزدم و به جای دیگری نگاه می‌اندازم اما با افتادن نگاهم به تصویر پوستر تبلیغاتی طلا و گردن‌بند زرد‌ رنگی که بالای مغازه‌ای نصب شده‌ است غم و عذاب وجدانم چند برابر می‌شود، خزه‌ها همه‌جای اطراف بیلبورد را به جز تصویر گردنبند و بخشی از نوشته‌های روی آن به تسخیر خود درآورده‌اند. گردنبند در دست دختر‌بچه جوانی قرار دارد و زیر آن کلمه بهترین‌ها حکاکی شده است، حالت و جهت تصویر دختر‌بچه به صورتی است که انگار دارد از زیر خزه‌ها به من نگاه می‌کند، برای لحظه‌ای چهره‌اش را با چهره خونین دخترم اشتباه می‌گیرم و بی‌اراده از سر درد و خشم فریاد بلندی می‌کشم، دو دستم را به سر باندپیچی شده و سفید رنگم نزدیک می‌کنم و با نشستن روی زانو‌هایم ناله کوتاهی سر می‌دهم.
اِدریک با سرعت جا می‌خورد، اسلحه‌اش را به سمتی نشانه می‌گیرد و مضطربانه با صدایی که وحشت و نگرانی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- یا مسیح... چی شده؟ کسی حمله... .
او با چشمانی گرد شده نگاهی به اطرافش می‌اندازد، با افتادن نگاهش به من لوله اسلحه‌اش را کمی پایین می‌آورد و خشمگینانه می‌گوید:
- هی معلوم هست چته؟ انگار حالت خوب نیست کاراگاه... اگه قرار باشه تو کل مسیرمون مثل دیوونه‌ها داد و فریاد کنی اون‌وقت... .
خشمگینانه و بی‌توجه به حرف‌هایش می‌گویم:
- چیزی نشده... فقط... لعنتی... لعنتی، لعنتی... .
با تنفر شدیدی به پوستر تبلیغاتی که تصویر طلا و گردنبند بر روی آن نقاشی شده است نگاه تندی می‌اندازم و می‌گویم:
- چرا... چرا توی این خراب‌شده انقدر مغازه گردنبند و طلا فروشی هست؟!
سوالی که شدیداً از آن شوکه شده‌ام، از هر ده مغازه متروکه و غارت شده هفت یا هشتای آن برای خرید و فروش طلا یا گردنبند به وجود آمده است، احتمالاً ساکنان این شهر رویایی علاقه خاصی به جواهرات، طلا و گردنبند داشته‌اند، شهری که خودم در آن زندگی می‌کرده‌ام! اما از اعماق وجودم احساس می‌کنم که اصلاً به این شهر نفرین شده تعلق ندارم، احساس می‌کنم که هنوز در خواب و رویا هستم، احساس می‌کنم که شخصی راه نفسم را گرفته است و دارم به آرامی خفه می‌شوم انگار که مرا داخل دریاچه‌ای از یخ قرار داده‌اند.
اِدریک چند قدم به من نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- خب اگه از ورودی شهر رد شده باشی حتماً یه تابلو رو دیدی که توش نوشته... .
پیش از آن که سخنش را کامل کند با کلافگی وسط حرفش می‌پرم و می‌گویم:
- به سانلِس، شهر رویا‌ها خوش آمدید!
دستانم را از سرم دور می‌کنم، سرم را روبه او می‌چرخانم و با حالت سوالی می‌گویم:
- این جمله مزخرف منظورته؟
اِدریک پوزخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
- درسته کاراگاه، نه اون قدری هم که فکرش رو می‌کردم خر نیستی!
او با افتادن نگاهش به چهره بر‌افروخته‌ام چند قدم از من فاصله می‌گیرد و با صدایی که خشم و پشیمانی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- به دل نگیر کاراگاه، این رفتارت من رو یاد دخترم انداخت! اونم هر وقت از این مسیر رد می‌شد این کار‌ها رو می‌کرد البته بعد از این که مادر و عموش رو تو تصادف رانندگی از دست داد!
با شنیدن سخنش قلبم بیشتر از قبل تیر می‌کشد، انگار هر چیزی که در این شهر قرار دارد به قصد عذاب دادنم به وجود آمده است. حرف‌های اِدریک نه تنها غم مرگ همسر و دخترم را کمتر نمی‌کند بلکه به آن شدت بیشتری هم می‌دهد.
اِدریک پشت به من می‌کند و می‌گوید:
- قبل از این که همه‌چیز نابود بشه، این شهر به خاطر طرح خاصی توش تغییرات زیادی به وجود اومد کاراگاه، اینم یکی از اون تغییراته... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #42
با ناله از روی زانو‌هایم بلند می‌شوم و می‌گویم:
- طرح خاص؟! چجور طرحی؟
اِدریک در حالی که با قدم‌هایی کوتاه و سریع مشغول راه رفتن است و به آرامی از من دور می‌شود می‌گوید:
- اسمش یادم نیست، مربوط به قبل از نابودیه. وقتی رئیس جمهور جدید با شعار و وعده‌های احیای کشور و رویای دست‌نیافتنی روی کار اومد طرح بزرگی رو به مجلس و پارلمان فرستاد تا قانون‌گذار‌ها اون رو تصویب کنن.
از روی تیر چراغ برق سوخته و پوسیده‌‌ای که روی زمین سقوط کرده است عبور می‌کنم و می‌گویم:
- یعنی به خاطر اون طرح این‌جا پر از مغازه طلا‌فروشی یا گردنبند فروشی شده؟!
اِدریک در حین راه رفتن کمی سرعتش را بیشتر می‌کند و می‌گوید:
- یه‌جورایی! این شهر طبق طرح پیشنهادی تبدیل به یکی از مراکز و قطب‌های اصلی اقتصاد کشور شد، از انواع کارخونه ماشین‌سازی، ربات‌سازی و صنایع دفاعی گرفته تا آزمایشگاه، رستوران، مغازه و جواهرات و شرکتای بزرگ چند ملیتی... اما پیش از هر چیز بعد از کارخونه ماشین‌سازی به وجود آوردن مغازه برای خرید و فروش جواهرات، طلا و گردنبند بیشتر از هر چیز دیگه مورد توجه قرار گرفت، چون به گفته خود رئیس جمهور برای رسیدن به شعار رؤیای دست‌نیافتنیش این اقدامات لازم به نظر می‌رسید.
برخی از حرف‌هایش برایم نا‌مفهوم است، به حدی نا‌مفهوم که انگار اولین بار است چنین چیز‌هایی را می‌شنوم. پارلمان؟! مجلس؟! ربات؟! ربات دیگر چیست؟!
با قدم‌های تند اما آرام او را دنبال می‌کنم، با چرخاندن چشمانم در حدقه به اطراف نگاهی می‌اندازم و کنجکاوانه می‌گویم:
- گفتی پارلمان؟ اولین باره در موردش می‌شنوم! راستی ربات دیگه چیه؟!
اِدریک سر جایش می‌ایستد و با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به من می‌اندازد، سیب گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- تو نمی‌دونی ربات چیه؟! ببینم نکنه از فضا اومدی کاراگاه؟ نه انگار وضعت خیلی خرابه.
در حالی که سر جایم ایستاده‌ام دستی به پالتو کثیف و خاکستری‌ام می‌کشم و می‌گویم:
- نه، نمی‌دونم... من جز اسمم و خاطره زن و بچه‌م چیزی به یاد نمیارم، دو یا سه سال تموم بی‌هوش بودم، من رو وسط نا‌کجا‌آباد به حال خودم رها کرده بودن! وقتی به هوش اومدم اسم خودم رو هم برای اولین بار به یاد نداشتم چه برسه به این که بدونم ربات چیه... .
اِدریک مدتی سکوت می‌کند، سپس پشت به من به مسیرش ادامه می‌دهد و می‌گوید:
- خب جز این نباید ازت انتظاری داشت کاراگاه.
دستی به صورت زخمی‌ام که زیر باند سفید رنگ پنهان شده است می‌کشم و می‌گویم:
- ونیس، اسمم ونیسه... انقدر به من نگو کاراگاه... .
اِدریک اسلحه‌اش را به شانه‌اش می‌اندازد و می‌گوید:
- باشه... دفعه بعد با همین اسم صدات می‌کنم.
ناگهان صدایی شبیه به ریزش سنگ و کلوخ در اطرافم طنین می‌اندازد.
اِدریک به محض شنیدن صدا چند نفس عمیق می‌کشد، با حالتی که انگار چیزی توجهش را جلب کرده باشد به سقف ساختمان خزه زده و سوخته‌ای نگاه می‌کند و با دزدیدن نگاهش می‌گوید:
- آماده باش ونیس!
با چشمانی گرد شده و متعجب می‌گویم:
- آماده باشم؟! برای چه کاری؟!
ناگهان به خود گارد می‌گیرد، خنجری را از جیب لباسش بیرون می‌کشد و با سرعت بیشتری قدم بر می‌دارد.
دستم را با نگرانی به هفت‌تیرم نزدیک می‌کنم و در حالی که سعی دارم دلهره‌ام را پنهان کنم می‌گویم:
- هِی میشه یواش‌تر حرکت کنی؟ اِدریک؟ اِدریک... .
آن‌قدر تند قدم بر می‌دارد که گاهی احساس می‌کنم به جای راه رفتن در حال دویدن است، اِدریک بی‌توجه به درخواستم سرعتش را بیشتر می‌کند و با صدای خشن و تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- میشه به جای وراجی خودت رو برای فرار آماده کنی؟! انگار حواست نیست تو چه شرایطی هستیم ونیس... مگه نمی‌بینی خورشید داره غروب می‌کنه؟ اگه به شب بخوریم و یه جای پناه پیدا نکنیم اون‌وقت خوراک اون جونورای وحشی می‌شیم... تازه اون بیابون‌گرد هم که داره یواشکی دنبالمون می‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #43
با چشمانی از حدقه درآمده اطراف ساختمان‌‌هایی که در دو طرف مسیرم به صف شده‌اند را بررسی می‌کنم اما چیز خاصی توجهم را به خود جلب نمی‌کند.
در آخرین لحظات با افتادن نگاهم به سقف ساختمان نسبتاً بلندی که به ساختمان‌های تجاری شباهت دارد شبه سیاهی با سرعت مقابل چشمانم پدیدار و سریع محو می‌شود.
شکمم بی‌اراده زیر و رو می‌شود، باد سردی تنم را می‌لرزاند و موسیقی ترسناکش محیط اطرافم را تسخیر می‌کند. حسی عجیب مهره‌های استخوانی کمرم را مور‌مور می‌کند.
سرم را می‌چرخانم، مضطربانه بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم و در حالی که سعی دارم نگرانی‌ام را پنهان کنم خطاب به اِدریک می‌گویم:
- تو که... تو که گفتی بیابون‌گردا توی شهر نمیان.
اِدریک در حالی که در پشت بدنه ماشین زرهی بزرگی پناه گرفته‌ است با حرکت دست از من می‌خواهد که روی زانو‌هایم بنشینم، سپس دستی به دماغش می‌کشد و با صدای جدی و خشنی می‌گوید:
- چی؟! کِی همچین حرفی زدم ونیس؟! من گفتم اونا به ندرت توی شهر میان منظورم این نبود که هیچ‌وقت نمیان!
ع*ر*ق پیشانی‌اش را کمی خیس کرده است، می‌توانم به آسانی صدای گروپ‌گروپ مداوم و تند قلبش را که با سرعت به سینه‌اش مشت می‌کوبد بشنوم.
اِدریک چاقو را با حرکت سریعی در دست راستش می‌چرخاند، کلاهش را صاف می‌کند و با صدایی که به تاکید و هشدار شبیه است خطاب به من می‌گوید:
- خب گوش کن ونیس... اون بیابون‌گرد از بالای ساختمون داره تعقیبمون می‌کنه، پس به احتمال با خودش اسلحه دوربین‌دار داره!
سخنش باعث می‌شود شکمم بیشتر از قبل زیر و رو شود، انگار آتشی عمیق از درون دل و روده‌ام را می‌سوزاند و تا عمق مغزم پیش می‌رود.
در حالی که در تلاش هستم خودم را خون‌سرد نشان بدهم روبه او با لحن سوالی می‌گویم:
- اگه اسلحه تک‌تیر‌انداز داره پس چرا به سمتمون شلیک نمی‌کنه؟!
اِدریک به آرامی از بدنه ماشین فاصله می‌گیرد، در جهت خاصی توقف می‌کند و چند نفس عمیق می‌کشد. حالت بدنش به گونه‌ای است که انگار دارد خودش را برای دویدن در مسافتی طولانی آماده می‌کند.
پس از مدتی نفسش را با سرعت بیرون می‌دهد و با حالت و صدای هشدار‌آمیزی می‌گوید:
- نگران نباش، به موقعش به سمتمون شلیک هم می‌کنه!
دست چپش را مشت می‌کند، آن را روی جاده ترک‌برداشته می‌گذارد، کمی روی نوک پا‌هایش فشار می‌آورد و می‌گوید:
- فقط چشم از من بر نمی‌داری و هر جا رفتم سریع میایی دنبالم، حواست رو به مسیر جمع می‌کنی و اگه چیز مشکوکی دیدی سریع با هفت‌تیرت به طرفش شلیک می‌کنی! البته فقط وقتی این کار رو می‌کنی که کاملاً مطمئن باشی، بی‌خودی گلوله‌هات رو هدر نمی‌دی فهمیدی چی گفتم ونیس؟
با علامت سر حرفش را تایید می‌کنم و می‌گویم:
- باشه، نگران نباش تا وقتی که... .
بی‌توجه به سخنم با لحن خشنی وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- مطمئنم اون بیابون‌گرد تنها نیست! حتماً اعضای گروهش هم با خودش آورده و همشون یه جایی برای ما کمین کردن! پس بازم تاکید می‌کنم، الکی شلیک نمی‌کنی! اون وحشیا ترفندشون برای شکار طرف اینه که الکی دنبالش می‌کنن و کاری می‌کنن که همه گلوله‌هاش رو هدر بده، وقتی این اتفاق افتاد اون وقت میان سر وقتش و با یه گلوله توی خواب یا بیداری کار طرف رو یه سره می‌کنن! پس خب حواست رو جمع کن! اگه تو مسیر اشتباه قرار بگیری رسماً حکم مرگت رو امضا کردی! فقط هر‌جا من رفتم تو هم می‌ری و با هیچ‌کدومشون هم درگیر نمیشی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #44
حرف‌هایش باعث می‌شود کمی گیج شوم، اگر قرار باشد با بیابان‌گرد‌ها درگیر نشوم پس کی و در چه شرایطی باید با مشاهده چیزی مشکوک بی‌معطلی شلیک کنم؟ در پاسخ به حرف‌هایش به نشانه تایید، سرم را به بالا و پایین تکان می‌دهم و می‌گویم:
- باشه، گفتم که حواسم هست... فقط... .
کمی تعلل می‌کنم، سپس با بیرون کشیدن هفت‌تیرم روبه او می‌گویم:
- گفتی هر چیز مشکوکی که دیدم به سمتش شلیک کنم اما الان میگی گلوله‌هام رو برای مقابله با بیابون‌گردا بی‌خودی هدر ندم و... .
پیش از آن که حرفم را کامل کنم با کلافگی وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- منظورم از چیز مشکوک اون جونورای عجیب بود نه بیابون‌گردا... اصلاً نمی‌خواد... لازم نیست این کار رو انجام بدی... فقط اگه چیز مشکوکی دیدی سریع بهم خبر میدی... .
با ضربات دست لباسش را می‌تکاند، نگاهی به اطرافش می‌اندازد و می‌گوید:
- هر وقت گفتم حالا، با تمام سرعت دنبالم می‌کنی... آا... راستی داشت یادم می‌رفت... حواست به داخل گودال‌ها یا زیر ماشین و وسایل نقلیه اطراف باشه، اون جک و جونورا اغلب اوقات دسته جمعی حرکت می‌کنن اما بعضی وقت‌ها هم تعدادی‌شون برای کمین کردن هم‌چین جاهایی پنهون میشن!
سخنش ترکیبی از ترس، وحشت و نگرانی را به بدنم تزریق می‌کند، فکر کردن به شکل بدن و حالت چهره آن موجودات استخوان‌های دست و پایم را به لرزه می‌اندازد، مهره‌های استخوانی کمرم مور‌مور می‌شود و باد سردی به همراه تاریکی بدن بی‌جانم را مورد حمله قرار می‌دهد.
نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم ذهنم را از فکر کردن به چنین موضوعی منحرف کنم.
دست چپم را مشت می‌کنم و به تقلید از او روی زمین می‌گذارم، روی نوک پا‌هایم فشار می‌آورم، خودم را کمی جا‌به‌جا می‌کنم و با نفس‌های عمیقی منتظر علامتش می‌مانم.
اِدریک در حالی که چشمانش روی مسیر مقابلم و ساختمان بِتُنی و خزه زده بلندی قفل شده است با نفس عمیقی پشت سر هم می‌گوید:
- آماده باش... آماده باش... آماده باش... .
مدتی کوتاه به تکرار کردن حرفش ادامه می‌دهد، ناگهان با جهشی کوتاه از جایش بلند می‌شود، با سرعت شروع به دویدن می‌کند و فریاد می‌کشد:
- حالا!
به محض پایان سخنش به تقلید از او از جایم بلند می‌شوم، دوان‌دوان از پشت سر او را دنبال می‌کنم و با چشمان گرد شده‌ام نفس‌نفس زنان چاله‌های کوچک و بزرگ به همراه وسایل نقلیه اطرافم را تحت نظر می‌گیرم تا اگر چیز مشکوکی دیدم سریع به اِدریک اطلاع بدهم.
صدای پشت سر هم برخورد قدم‌هایمان با سرعت در محیط نیمه روشن شهر طنین می‌اندازد و همراه با زوزه ترسناک باد ناپدید می‌گردد.
اِدریک در حالی که پشت سر هم با ریتم تندی نفس می‌کشد و مشغول دویدن است به محض عبور از کنار لاشه بالِ هواپیمای بزرگی با علامت دست فریاد می‌کشد:
- راست... سمت راست!
بدون معطلی دستورش را اجرا می‌کنم، جهتم را به سمتی که گفت تغییر می‌دهم و مسیر را دنبال می‌کنم، در حین دویدن شَبهی سیاه در داخل پنجره ساختمان خزه‌زده‌ای که درست در سمت چپمان قرار دارد پدیدار و سریع محو می‌شود، ناگهان به محض نا‌پدید شدنش شئی تیز شبیه به تیر چوبی کمان با سرعت و اختلاف کمی از کنار گردنم عبور می‌کند، هوا را می‌شکافد و مستقیم به داخل بدنه دیوار آجری که سمت راستم قرار دارد فرو می‌رود!
وحشت زده فریاد بلندی می‌کشم، تلو‌تلو خوران و با زحمت تعادلم را حفظ و از زمین خوردنم جلو‌گیری می‌کنم، با صورتی خونین و اخم کرده به دسته هفت‌تیرم محکم فشار می‌آورم و مگسک آن را به سمتی که تیر چوبی به طرفم پرتاب شد نشانه می‌گیرم تا شلیک کنم اما صدای خشن و بلند اِدریک من را از این کار منصرف می‌کند:
- هِی... یادت رفت بهت چی گفتم ونیس؟! نباید گلوله‌هات رو... .
با پایین آوردن هفت‌تیر نفس‌نفس زنان می‌گویم:
- معذرت می‌خوام... یه لحظه... .
پیش از آن که حرفم را کامل بیان کنم دوباره تیری شبیه به همان تیر چوبی از کنار پایم عبور می‌کند و با صدای مهیبی به داخل دیوار خزه زده فرو می‌رود!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #45
برای لحظه‌ای نفسم بی‌اراده در سینه‌ام حبس می‌شود، وحشت‌زده هین کوتاهی می‌کشم، با زحمت تعادلم را حفظ می‌کنم، به دویدنم ادامه می‌دهم و در حالی که سعی دارم خون‌سرد باشم خشمگینانه می‌گویم:
- اون لعنتیا از کجا شلیک می‌کنن؟
اِدریک بی‌توجه به حرفم نفسش را پشت سر هم بیرون می‌دهد، از کنار تعدادی سطل زباله مکعبی‌شکل، دراز و خزه زده عبور می‌کند و می‌گوید:
- به جای این حرفا به مسیر ادامه بده...! چپ! سمت چپ!
با سرعت به داخل خیابان ترک‌برداشته که بخشی از آن را چاله عمیقی تسخیر کرده است می‌روم، با احتیاط از کنار چاله می‌گذرم، ناگهان با افتادن تاریکی بر روی آن و گریختن نور آفتاب چیزی تیره شبیه به دستی کشیده و خونین با چنگال‌هایی براق هوا را می‌شکافد و از داخل چاله چشمان سرخ رنگ کوچک و بزرگی پدیدار می‌شود، صدا‌هایی شبیه به ضجه انسان و فریاد‌های حشره‌مانند با موسیقی ترسناک باد ترکیب می‌شود و دلشوره‌‌ام را چند برابر می‌کند.
به جز چشم‌های سرخ‌ رنگ نمی‌توانم در تاریکی به خوبی چیزی را که درون چاله است مشاهده کنم، نگاهم را از درون چاله می‌دزدم و به دنبال کردن اِدریک ادامه می‌دهم.
در حین خروج از خیابان و ورود به فضایی نسبتاً باز دست‌ و پاهایی تیره شبیه به دست و پای انسان یا حشره به همراه اشکالی بیضی‌شکل، سیاه و تاریک که به بدن رُتیل یا عنکبوت شباهت دارد توجهم را به خود جلب و مشتی از خشم، ترس و نگرانی را به دلم می‌کوبند.
با سرعت لوله هفت‌تیر را به دور و اطرافم نشانه می‌گیرم اما تاریکی و اجسام سیاهی که به ماشین، کامیون یا تانک زنگ زده و پوسیده شباهت دارد آن موجودات ترسناک را در خود فرو می‌‌برند و لشکری نامرئی از آن‌ها را مقابل دیدگانم قرار می‌دهند.
اگر صدا‌ها و ضجه‌های دلهره‌‌آورشان نبود اطرافم را با محیطی متروکه و آرام اشتباه می‌گرفتم.
در این تاریکی حتی به سختی می‌توانم جایی را درست تشخیص بدهم و شبه سیاه اِدریک را دنبال کنم، اگر فریاد‌هایش را نشنوم قطعاً به راحتی مسیر درست را گم می‌کنم و شکار آن هیولا‌های عجیب می‌شوم.
در دوردست‌ها آفتاب کَم‌رمق و مرده در حالی که آخرین نفس‌های پاییزی‌اش را می‌کشد با دست تکان دادن، برایم فریاد غمگینی سر می‌دهد، سپس به آرامی در پشت ابر‌ها و کوه‌های سر به فلک کشیده‌ای که تا ارتفاعات بلند پیشروی و بخشی از ساختمان‌ها، پل‌ها و برج‌های مخابراتی را پشت خود پنهان کرده‌اند نا‌پدید می‌شود، انگار تعدادی از کوه‌‌ها در تلاش هستند تا با دستانشان آفتاب را پایین بکشند و شهر را با سرعت بیشتری میزبان سیاهی شب کنند.
با شنیدن فریاد‌های بلند اِدریک چشمانم را از آفتاب مرده‌ای که در حال سقوط است می‌دزدم، لحظه‌ای سر جایم می‌ایستم، با ریتمی تند نفسم را بیرون می‌دهم و با دنبال کردن ارتعاش صدا دوان‌دوان مسیرم را ادامه می‌دهم.
صدای خشن اِدریک را می‌شنوم که بلند داد می‌کشد و با تمام شدن فریادش ضجه‌ای شبیه به انسان مرده که به نعره شباهت بیشتری دارد محیط اطرافم را تسخیر می‌کند، با کمی دقت صدایی شبیه به برخورد تیغه تیز و برنده چاقوی دستی به گردن و پاره شدن شاهرگ را می‌شنوم.
انگار اِدریک در حین دویدن با یکی از آن موجودات درگیر شده است، باید سریعاً به کمکش بروم، قدم‌هایم را تند‌تر می‌کنم، از کنار اجسام تیره‌ای که از نزدیک به وسایل نقلیه خزه زده شباهت دارند عبور می‌کنم، ناگهان دوباره تیری چوبی از کنار گردنم رد می‌شود و با فرو رفتن به درون بدنه پوسیده و خراب ماشین رنگ و رو رفته‌ای توجهم را به خود جلب می‌کند... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #46
بی‌اراده فریاد غضبناکی می‌کشم، با چشمانم محیط اطراف را که در سیاهی شب پنهان شده است رصد می‌کنم و با سرعت پشت ماشینی با بدنه پوسیده و ترک برداشته که شاخه‌های پیچ در پیچ و خشکیده درخت تنومندی سراسر آن را به تسخیر خود درآورده‌ است پنهان می‌شوم.
به خود گارد می‌گیرم و با بالا بردن سرم نگاهی به بالای ساختمان‌های بلند و تیره می‌اندازم.
با افتادن نگاهم به چیزی شبیه به پنجره صدایی که به کشیده شدن زِه کمان شباهت دارد را می‌شنوم، به محض قطع شدن صدا شئ تیز از کنار نیمه راست گونه‌ام عبور می‌کند و در تاریکی پشت سرم با فرو رفتن به داخل بدنه جسمی شبیه به کامیون محو و ناپدید می‌گردد.
صدای مهیب برخورد تیغه تیر چوبی با بدنه فلزی با سرعت در گوش‌هایم طنین می‌اندازد و به محض به اتمام رسیدنش ضجه‌ای انسانی و صدا‌هایی شبیه به جا‌به‌جا شدن وسیله نقلیه ترکیبی از خشم و وحشت را بی‌اراده به جانم می‌اندازد.
انگار کسی با دست و پا زدن بلند ضجه می‌زند و در تلاش است تا از زیر کامیون یا وسیله نقلیه بیرون بیاید.
صدای کشیده شدن ناخن‌های تیز و بلند بر روی سطح آسفالت ترک‌خورده حالم را بد‌تر می‌کند.
صدا درست از پشت سرم و جایی که تیر چوبی اصابت کرد شنیده می‌شود! انگار آن بیابان‌گرد لعنتی با این کار قصد داشته تا موجودات خون‌خواری که در داخل چاله‌ها و وسایل نقلیه اطرافم پنهان شده‌اند را به قصد کشتنم وادار به خروج از کمین‌گا‌هشان کند.
با چرخاندن سرم دو چشم سرخ‌ رنگ را مشاهده می‌کنم که درست کف زمین و در نزدیکی‌ام به من زل زده است. به جز آن دو چشم اثری از دست و پا‌ها یا بدن تیره پیدا نمی‌کنم.
انگار تاریکی و سیاهی تمام بدن آن موجودات خون‌خوار را در خود پنهان کرده‌اند.
اگر چشمان سرخ رنگشان هم به مانند اعضای بدنشان تیره بود نمی‌توانستم وجودشان را تایید کنم.
آن دو چشم سرخ‌ رنگ در حالی که روی من قفل شده‌اند به آرامی و با ریتمی خاص در حال نزدیک شدن هستند، هم‌زمان با نزدیک شدنشان صدای ضجه‌ها و فریاد‌های دلهره‌آور هم بیشتر و بلند‌تر می‌شود و قلبم را وادار می‌کند تا سرعت و شدت ضرباتش به سینه‌ام را چند برابر کند.
انگار یکی از آن موجودات به آرامی با سینه‌خیز رفتن از زیر کامیون بیرون آمده و به قصد شکار کردنم سعی دارد تا خودش را به من نزدیک کند.
با عجله سرم را پایین می‌آورم، بزاق دهانم را با بی‌تابی به پایین قورت می‌دهم و لوله هفت‌تیرم را به سمت آن دو چشم سرخ‌رنگ نشانه می‌گیرم تا به طرفش شلیک کنم.
ناگهان چشم‌های سرخ رنگ موقعیتشان تغییر می‌کند، با فاصله گرفتنشان از کف زمین، ضجه بلندی گوش‌هایم را آزار می‌دهد.
برای لحظه‌ای چیزی سیاه شبیه به بدن لاغر و کشیده انسان به همراه دست و پا‌های تیره توجهم را به خود جلب می‌کند و به سرعت در سیاهی شدید اطرافم نا‌پدید می‌شود، انگار موجودی که سینه‌خیز حرکت می‌کرد با سرعت از روی زمین بلند شده است و با جهشی کوتاه قصد دارد خودش را به روی من بیا‌اندازد.
هین بلندی می‌کشم، از روی زانو‌هایم بر می‌خیزم و با پرشی کوتاه خودم را به گوشه‌ای می‌اندازم.
صدای فرو رفتن دندان‌های تیز و برنده به داخل بدنه فلزی ماشین و باز و بسته شدن دهان بدن استخوانی‌ام را مو‌ر‌مور می‌کند جوری که انگار دندان‌های تیز آن هیولا بر روی مهره‌های کمرم بالا و پایین می‌شود.
با عجله زانو و آرنج‌هایم را جلو و عقب می‌کنم، سینه خیز به شبه سیاه ماشین پوسیده و خزه زده دیگری نزدیک می‌شوم و با نشستن بر روی زانو‌هایم پشت آن سنگر می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #47
نفس‌نفس زنان نگاهی به مکان قبلی‌ام می‌اندازم، چشمان سرخ‌رنگ با حالتی خاص به سمت بالا حرکت می‌کنند، با درخشش شدیدی جهتشان مرموزانه بر روی من قفل می‌شوند و با جابه‌جا شدن در مکان‌های خاصی به سمتم حرکت می‌کنند.
حالت و نوع حرکتشان به گونه‌ای است که انگار انسانی مرده از داخل گور بیرون آمده و با قدم‌های شکسته‌اش دارد به من نزدیک می‌شود.
شاید دلیل جابه‌جا شدن چشم‌های سرخ‌ رنگ به خاطر نوع رفتارش باشد، انگار در حین حرکت مدام جهت و حالت صورتش را به آرامی در هوا تکان می‌دهد و به چپ و راست جا‌به‌جا می‌کند.
گاهی با ضجه به آسمان زل می‌زند، گاهی به ساختمانی در سمت چپ یا راست نگاهی می‌اندازد و گاهی هم چشمان سرخش را با چرخاندن در حدقه به روی من قفل می‌کند.
صدای جا‌به‌جا شدن و کشیده شدن پا‌های چنگال‌ مانندش بر روی کف آسفالت و قلوه‌سنگ‌های تیره و سیاه رعشه بر اندامم می‌اندازد.
برای لحظه‌ای در تاریکی چیزی سفید و بلند شبیه به دندان‌های تیز و برنده مقابل چشمان خونینم رژه می‌رود.
ریتم نفس زدنم را تند‌تر می‌کنم، با شنیدن صدای ضجه‌های آزار دهنده‌اش از ماشینی که پشتش پنهان شده بودم فاصله می‌گیرم، سر و کمرم را برای در امان ماندن از شلیک تیر‌های چوبی بیابان‌گرد کمی پایین می‌برم و دوان‌دوان از لای اجسام تیره دور و اطرافم که به تیر چراغ برق سقوط کرده، ماشین، کامیون یا تانک زرهی خزه زده شباهت دارد عبور می‌کنم.
پس از مدتی سر جایم می‌ایستم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم، در چند متری‌ام شبه سیاه فردی را می‌بینم که پشت به من روی چیزی چنبره زده و دهانش را پشت سر هم باز و بسته می‌کند.
با تردید به سمتش قدمی بر می‌دارم، نمی‌توانم در این تاریکی به خوبی چیزی را تشخیص دهم، باید برای رهایی از سیاهی کور کننده راهی پیدا کنم.
با افتادن چشمانم به خاموش و روشن شدن جسم سیاهی شبیه به چراغ جلوی موتور و جرقه زدن‌هایش به یاد چراغ‌قوه‌ای که در حین فرار از دست آن قاتلان ماسک‌دار پیدا کردم می‌افتم.
با سرعت دستم را به داخل پالتوی گِلی و کثیفم فرو می‌کنم، چراغ قوه را بیرون می‌کشم و با روشن کردنش نور صاف، سفید رنگ و ضعیفی را به دور و اطرافم پخش می‌کنم.
با ساطع شدن نور در نزدیکی آن شبه سیاه که به روی چیزی چنبره زده بود بدنی کاملاً تیره همراه با لباس و شلواری خونین، نیمه پاره و نخ‌نما را مشاهده می‌کنم.
با صدای ترق و تروق و چرخیده شدن سر شخصی که مقابلم قرار دارد از شدت وحشت برای لحظه‌ای خشکم می‌زند، چشمان سرخ رنگ، لب‌های خونین و نیمه پاره، دندان‌های بلند و تیز و جمجمه استخوانی‌اش که در زیر چرک و کثیفی و پوست و گوشت گندیده نمایان شده است دل و روده‌ام را بی‌اراده بالا و پایین می‌کند.
انگار مرده‌ای متحرک درست مقابلم ایستاده است، صورت خونین و اخم کرده به همراه ماهیچه‌های نمایان شده نیمه چپ صورت و گردنش وحشتم را بیشتر می‌کند.
ناگهان با افتادن نور به روی چشم‌ها و صورت زشتش که در زیر مو‌های ژولیده و نامرتبش به سختی قابل مشاهده هستند نعره وحشتناکی سر می‌دهد. با سرعت از روی لاشه بی‌‌جان جسم جانوری که به گربه خیابانی شباهت دارد بلند می‌شود، هر دو دست خونین، تیره و زخمی‌اش را به صورتش نزدیک می‌کند، روبه‌رویم گارد می‌گیرد و سعی می‌کند با پنهان شدن در سیاهی از تابش نور چراغ قوه‌ام دوری کند.
رفتارش جوری است که انگار بدنش به نور و روشنایی حساسیت دارد، از لاشه حیوان جز چند تکه استخوان، ماهیچه و گوشت چیزی باقی نمانده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #48
خون از لای زخم‌‌ها و خراش‌های کوچک و بزرگ بیرون زده و بخشی از کف خیابان ترک برداشته و زیر بدن حیوان زبان بسته را سرخ رنگ کرده، جمجمه سرش زیر فشار دندان‌های تیز و برنده‌ای سوراخ سوراخ شده، یکی از گوش‌هایش به همراه دو دست جلویی از جا درآمده و خون سراسر جای زخم‌ها و بدنش را نقاشی کرده است.
چشمانم را از جسد سلاخی شده می‌دزدم و به هیولای مقابلم چشم می‌دوزم.
حالت خصمانه و ولع‌آمیز چشم‌های سرخ رنگش به همراه نوع رفتاری که از خود نشان می‌دهد به صورتی است که انگار قصد حمله به طرفم را دارد و می‌خواهد با دندان‌های بلند، اره‌ای شکل، خونین و برنده‌اش گلویم را پاره کند اما هر بار که تصمیم به حمله می‌گیرد تابش نور چراغ قوه او را از انجام این کار منصرف می‌کند.
نفس عمیقی می‌کشم، سینه‌ام از شدت درد مشت‌های خونین قلبم تیر می‌کشد، ریتم نفس زدنم هر ثانیه بیشتر می‌شود. سوزش شدیدی شکمم را آزار می‌دهد، دستی به پیشانی‌‌ام که زیر پانسمان سفید رنگ پنهان شده است می‌کشم، بزاق دهانم را قورت می‌دهم، سپس در حالی که لوله اسلحه‌ام را روی صورت ترسناک، خونین و زشتش نشانه گرفته‌ام با قدم‌هایی شکسته و سریع تلاش می‌کنم تا با حفظ کردن فاصله‌ام از کنارش عبور کنم.
در حین این کار مدام با ناخن‌های دو دست‌ دراز، لاغر، کشیده و خونینش که با چنگال‌های تیز و برنده‌ای تزئین شده‌اند به هوای اطرافش چنگ می‌زند، آن را با ضربات سریع و دلهره‌آوری می‌شکافد و با نشان دادن دندان‌های کوچک و بزرگ و خونینش برای ترساندن و منصرف کردنم پشت سر هم خُر‌خُر می‌کند.
گاهی اوقات هم ضجه یا فریاد ترسناکی سر می‌دهد.
باد سرد نیز با موسیقی بی‌روح و مور‌مور کننده‌اش تلاش دارد تا او را در رسیدن به هدف شومش یاری دهد.
ناگهان از کوره در می‌رود و با قدم‌های تند و سریعی به طرفم حمله ور می‌شود. نفسم را در سینه حبس می‌کنم، با قدرت آن را بیرون می‌دهم و با صدایی هشدار‌آمیز که به نفرت و خشم شدیدی شباهت دارد فریاد می‌کشم:
- گم شو عقب! جلو نیا! گفتم گمشو عقب لعنتی!
نور چراغ قوه را با دقت و تمرکز بالایی روی صورت و بدن تیره، کبود و خونینش نشانه می‌گیرم تا او را وادار به عقب نشینی کنم.
هیولا درست در چند قدمی‌ام به خود گارد می‌گیرد، دستانش را دوباره به صورتش نزدیک می‌کند و در حالی که سعی دارد خودش را به من نزدیک کند با ضجه کوتاهی چند قدم عقب می‌رود.
بخشی از صورتش به خاطر تماس با نور چراغ قوه کبود شده و در اثر سوزش شدید ورم کرده است.
او با پرشی کوتاه چند قدم از من فاصله می‌گیرد، تلو‌تلو خوران در داخل تاریکی خودش را پنهان و چشمان سرخ رنگ و درخشانش را روی من قفل می‌کند.
نوع نگاهش به خشم و کینه شباهت بالایی دارد، پس از مدت کوتاهی قدمی به جلو می‌آید، در نزدیکی نور چراغ قوه می‌ایستد و زیر لب چیز‌هایی زمزمه می‌کند، احساس می‌کنم دارد با خودش حرف می‌زند یا دعا می‌‌خواند!
قدم‌های کوتاهی بر می‌دارم و سعی می‌کنم مسیرم را محتاطانه دنبال کنم، لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما می‌شود و دل‌آشوبی وصف ناپذیر به جانم می‌افتد.
صدای داد و فریاد‌های خشن اِدریک و نعره حشره‌مانند آن را بد‌تر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #49
دلهره و نگرانی افسارم را به دست می‌گیرد و من را وادار می‌کند تا قدم‌هایم را تند‌تر کنم.
با حملات دوباره هیولا برای لحظه‌ای سر جایم می‌ایستم، چند قدم به عقب می‌روم و تلاش می‌کنم تا با کمک گرفتن از نور چراغ قوه او را از فکر شومی که در سر دارد منصرف کنم.
هیولا در حالی که از شدت سوزش و درد نور چراغ قوه اعضای صورتش را در هم مچاله کرده است با ضربات محکمی هوا را می‌شکافد، همراه با نعره بلندی لب‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد، با دندان‌های بلند و تیزش که از داخل دهانش بیرون زده‌اند دندان‌ قروچه‌ای می‌رود و با صدای زنانه، خشن و ترسناکی فریاد می‌کشد:
- شب مردگان! شب مردگان! شب مردگان!
وحشت زده می‌گویم:
- چی؟ چی می‌گی؟
حالت و نوع صدایش کمی غمگین می‌شود:
- شب مردگان! شب مردگان!
آن هیولا... از فکر احمقانه‌‌‌ای که به سرم زد خنده‌ام می‌گیرد، وقتی آن موجودات عجیب داخل بزرگراه یا آن جانور عصا به دست با صورت گرگینه مانندش توانایی صحبت کردن دارند چرا این جانور درنده و ترسناک از چنین توانایی بی‌بهره باشد؟ شب مردگان؟ منظورش از این حرف چیست؟ چیزی از حرف‌هایش نمی‌فهمم، یعنی چه منظوری از این حرف دارد؟ چرا حالت صورتش این گونه مظلوم به نظر می‌رسد؟! انگار خوی حیوانی‌اش ناپدید شده است! چهره‌اش... چهره‌اش به چهره یک زن شباهت بالایی دارد! اگر دندان‌های تیز و انگشتان چنگال‌‌شکلش نبود احتمالاً با زنی سی و یک ساله طرف بودم!
با چشمانی متعجب و از حدقه درآمده نگاهی به او می‌اندازم، بزاق دهانم را مضطربانه به پایین قورت می‌دهم و با صدایی که خشم، تعجب و کنجکاوی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- شب مردگان؟ منظورت از این حرف چیه؟!
هیولا بی‌توجه به حرف‌هایم یا ریتمی خاص حرفش را پشت سر هم تکرار می‌کند، ناگهان حرفش را قطع می‌کند و ضجه‌های ترسناکی سر می‌دهد، بلند و پشت سر هم داد می‌کشد، نوک ناخن‌های چنگال‌مانندش را داخل کف دستش محکم فرو می‌کند و به مانند گرگ زوزه می‌کشد، با قطع شدن زوزه‌اش دستان مشت شده‌اش را باز می‌کند و با چنگال‌هایش خراشی را به روی آسفالت ترک برداشته می‌نشاند، در حین کشیده شدن چنگال‌های خونین و بلندش صدایی جیغ‌مانند از کف آسفالت طنین می‌اندازد و با قطع شدنش سکوت را بر محیط اطرافم حکم‌فرما می‌کند.
رفتارش جوری است که انگار دوباره آن خوی حیوانی بر چهره‌اش غلبه کرده است!
نفسم را با قدرت بیرون می‌دهم و با انداختن نور چراغ قوه وادارش می‌کنم تا با قدم‌های کوتاهی عقب برود، سپس سر جایم می‌ایستم و دهانم را به قصد حرف زدن باز می‌کنم تا سوالم را تکرار کنم اما پیش از آن که سخنی بر زبانم جاری شود با کلافگی و چهره بر‌افروخته‌اش جهش کوتاهی بر می‌دارد تا به سمتم حمله کند.
با عجله عقب می‌روم و نور را به روی صورت ترسناک و بدن خونینش نشانه می‌گیرم اما بر خلاف انتظارم با ناله‌های کوتاهی تلو‌تلو خوران خودش را به نزدیکی‌‌ام می‌رساند، دستش را بالا می‌برد تا چنگال‌های تیزش را به روی صورتم فرود آورد.
از شدت وحشت فریاد بلندی می‌کشم، قلبم برای لحظه‌ای تیر می‌کشد و از کار می‌افتد، به سختی می‌توانم پاهای فلج شده‌ام را تکان بدهم.
درست در آخرین لحظه با زور و تقلای زیادی به پاهایم فشار می‌آورم، با سرعت خودم را عقب می‌کشم و با جاخالی دادن از کشیده شدن چنگال‌هایش به روی صورتم جلو‌گیری می‌کنم. چنگال‌های هیولا با اختلاف کمی از کنار گوش و شانه چپم عبور و کف زمین را سوراخ و خط‌خطی می‌کند.
هیولا با خُر‌خُر کوتاهی ابرو‌های کمانی و شکسته‌اش را به چشمان سرخ رنگش نزدیک می‌کند، سپس با قدم‌های تندی از من فاصله می‌گیرد و دوباره در داخل تاریکی فرو می‌رود تا از تابش نور چراغ قوه‌ام در امان باشد.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #50
صدای گروپ‌گروپ قلبم بلند‌تر می‌شود، انگار قلبم از شدت تپش می‌خواهد منفجر شود. هر چه با کمک دهانم نفس عمیق می‌کشم و سعی دارم تا دل‌آشوبم را آرام کنم اما تلاش‌هایم فایده‌ای ندارد.
هیولا در حالی که خودش را درون تاریکی پنهان کرده و چهره‌اش به سختی قابل مشاهده است ضجه کوتاهی سر می‌دهد، چنگال‌هایش را به داخل بدنه جسم تیره‌ای که به ماشین شباهت دارد فرو می‌کند و با پایین کشیدن آن‌ها صدایی دلهره‌آور را به وجود می‌آورد.
پس از مدتی دوباره با نعره‌ای گوش‌خراش و با بیرون کشیدن چنگال‌هایش از داخل بدنه ماشین به سمتم یورش می‌برد، صدای حرکت سریع و برخورد قدم‌هایش بر روی جاده پوسیده دلم را خالی می‌کند، به مانند دفعات قبل نور چراغ قوه‌ام را با احتیاط به طرفش نشانه می‌گیرم.
هیولا با کمک دست‌ها و پا‌های کشیده، سیاه و چنگال‌مانندش برای فرار از تابش نور با فشار آوردن به نوک پا‌هایش پرش کوتاهی بر می‌دارد، به روی شبه سیاه سقف کامیون فرسوده و بزرگی می‌رود و خُر‌خُر کنان با جهش‌های کوتاه و بلندی، به روش زیگزاگی از کنار یا روی بدنه و سقف تاریک وسایل نقلیه اطراف به سمتم حرکت می‌کند.
با دستان لرزان و مشت شده‌ام به دسته چراغ قوه فشار می‌آورم. چند قدم عقب می‌روم و در تعقیب هیولا جهت نور را مدام به چپ و راست، بالا و پایین تغییر می‌دهم.
سعی می‌کنم تا مگسک لوله اسلحه‌ام را بر روی صورت زشتش تنظیم کنم اما حرکات سریع و چابکش تمرکزم را به هم می‌زند.
ناگهان با مشاهده نوک چنگال‌های خونینش که درست بر روی سینه‌ام تنظیم شده‌اند و در حال فرود آمدن هستند با سرعت و بدون اتلاف وقت جاخالی می‌دهم، خودم را به گوشه می‌اندازم، ناله کوتاهی سر می‌دهم، سپس با کمک گرفتن از دست و پا‌های باند‌پیچی شده‌ام از روی آسفالت خاکی و ترک‌برداشته که در تاریکی به سختی قابل مشاهده است بلند می‌شوم.
با چرخاندن بدنم و نمایان کردن نور چراغ قوه علاوه بر آن زن هیولا چهره اخم کرده و چشمان سرخ رنگ و درخشان موجودی که با برخورد تیر چوبی از محل کمینش بیرون آمده بود مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد.
بدن لاغر و تکیده‌اش در زیر چرک، کثیفی و لکه‌های خون پنهان شده است. لب ندارد و دندان‌های تیز، خونین و بلندش او را حتی از زن هیولا هم ترسناک‌تر کرده است.
استخوان‌های سینه، کتف، جمجمه و دست‌هایش زیر روکشی از پوست زخمی و خاک خورده به آسانی نمایان است.
قد کوتاهی دارد، تمام مو‌های سرش ریخته‌اند و شیئ تیز و کوتاهی شبیه به قمه داخل پوست سیاه رنگِ جمجمه‌ سرش فرو رفته است.
چهره‌ پسرانه‌اش به نوجوانی هجده‌ساله شباهت دارد! نمی‌فهمم، چه بلایی به سر این شهر و ساکنانش آمده؟ چرا همه به جز خودم و اِدریک به هیولایی خون‌خوار تبدیل شده‌اند؟! یعنی در این سه سالی که بی‌هوش بوده‌ام چه چیز‌هایی رخ داده که از آن‌ها بی‌خبرم؟ باید... ناگهان صدای زوزه‌ها و ضجه‌های گوش‌خراششان دلم را خالی و من را از افکار آشفته‌ام بیرون می‌کند.
هیولایی که به پسر نوجوان شباهت دارد در حالی که بدنش از وسط قطع شده است با کمک دو دست کشیده، لاغر و پوسیده‌اش خودش را روی زمین می‌کشد و به حالت سینه خیز به طرفم می‌آید، هم‌زمان با او هیولای دیگر که چهره و صدای زنانه‌ای داشت با تکرار کردن کلمه شب مردگان نعره‌ای سر می‌دهد و به طرفم حمله‌ور می‌شود.
بی‌اراده از شدت ترس و وحشت فریاد بلندی سر می‌دهم، سر و بدنم را پشت به آن‌ها می‌چرخانم، قدم‌های تندی بر می‌دارم و نفس‌نفس زنان با گوش دادن به صدای فریاد‌های اِدریک مسیرم را دنبال می‌کنم.
صدای نعره‌های گوش‌خراش به همراه قدم‌های تند و سریع هیولای پشت سرم با سرعت در محیط اطراف طنین می‌اندازد و سوزش شکمم را بیشتر می‌کند، انگار زیر شکمم دیگی پر شده از آب جوش را گذاشته‌اند که هر لحظه با داغ‌تر شدنش شکنجه‌ام را چند برابر می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا