- تاریخ ثبتنام
- 2023/09/05
- نوشتهها
- 133
- مدالها
- 4
شخص دستی به زیر چانهاش میکشد، بزاق دهانش را محکم به پایین قورت میدهد و روبه من با لحن سوالی میگوید:
- حلقآویز شده بودن؟! منظورت جسد اون زن و دختربچهایه که... .
با دست چشمها و گونه خیسم را پاک میکنم، زبانم را روی دهانم میکشم و با صدای خشداری که هشدار و نفرت شدیدی از آن موج میزند میگویم:
- آره، درست طبقه بالای خونهم... هر دوشون رو... .
دستی به دهانم میکشم، مدتی سکوت میکنم و به صحبت کردنم ادامه میدهم:
- نمیدونم کار کدوم آشغالی بوده... اما تا قاتلشون رو گیر نیارم و با دستای خودم حلقآویزش نکنم آروم نمیشم.
شخص بیتوجه به حرفهایم آب دماغش را محکم بالا میکشد، سرفههای کوتاهی میکند و با صدایی که به نصیحت کردن شباهت دارد میگوید:
- خب... امیدوارم تو این کار موفق باشی!
بدنش را میچرخاند، دستی به کلاهش میکشد و پشت به من به طرف نامشخصی به آرامی قدم بر میدارد.
پیش از آن که در تاریکی محو شود با صدای بلندی خطاب به او میگویم:
- تو شخصی با نام فردریک رو میشناسی؟
به ناگاه با سرعت سرجایش میایستد، سرش را روبه من میچرخاند، چند قدم به من نزدیک میشود و با حالت سوالی میگوید:
- فردریک؟ نه چنین شخصی رو نمیشناسم... .
ناگهان طوری که انگار چیزی را به یاد آورده باشد روبه من با حالت سوالی میگوید:
- نه... وایسا... منظورت همون یاروییه که برای سرش جایزه گذاشته بودن و اعدام شد؟!
با چشمانی از حدقه درآمده به او نگاهی میاندازم، چشمانم را گرد میکنم و شوکزده میگویم:
- برای سرش جایزه گذاشتن؟ اعدام... اعدام شد؟! مگه چیکار کرده بود؟!
شخص نگاهی به اطرافش میاندازد، سرفه کوتاهی میکند و با لحن جدی و خشنی میگوید:
- خب زیاد چیزی راجبش نمیدونم... فقط یادمه قبل از اینکه همه چیز نابود بشه ریاست یه کارخونه رو به عهده داشته!
ریاست کارخانه! چه کارخانهای؟ چرا باید به دنبال چنین شخصی میرفتم؟ اکنون که مرده باید چه کار کنم؟ اصلاً... اصلاً این شخص از کجا او را میشناسد؟
روبه او با لحنی که شک و تردید از آن موج میزند میگویم:
- تو... تو اون رو میشناختی؟
شخص آه حسرتباری میکشد و با صدایی که غم و ناراحتی از آن موج میزند میگوید:
- من... نه نمیشناختمش... اما دخترم مدتی رو توی کارخونهاش کار کرده بود... به نوعی معاونش محسوب میشد.
کلافه و عصبی دستی به صورتم میکشم و میگویم:
- چرا اعدامش کردن؟
شخص در جوابم شانهاش را بالا میاندازد و میگوید:
- خب نمیدونم! فقط میدونم که قبل از نابودی چندبار به خاطر فساد شدید به زندان افتاد، یه بار هم به قتل متهم شد با این وجود هر بار بدون هیچ اتهامی با حکم دادگاه آزاد میشد!
دستی به کاپشن قهوهای رنگش میکشد و میگوید:
- دخترم همیشه ازش به بدی حرف میزد! نمیدونم چرا انقدر ازش متنفر بود!
او نگاهی به من میاندازد و میگوید:
- برای چی در موردش پرسیدی؟
بیتوجه به سوالش نگاهی به آسمان تاریک و بارانی میاندازم و روبه او میگویم:
- توی این شهر کارخونه قدیمی هست؟
شخص در پاسخ به سوالم کمی تعلل میکند، ابروهایش را محکم در هم میکشد و با صدایی که به خشم و بیخیالی شباهت دارد روبه من میگوید:
- خب کارخونه قدیمی زیاد هست... اما باید گفت چه جور کارخونهای منظورته غریبه؟ ماشینسازی؟ یا... اصلاً برای چی میخوایی بدونی؟
تردید و دو دلیِ من را از پاسخ به سؤالش منصرف میکند.
شاید... چارهای ندارم... شاید با کمک این شخص بتوانم به اتفاقات گذشته و دلیل مرگ دختر و همسرم پی ببرم.
نفس عمیقی میکشم، آن را از ریههایم با قدرت به بیرون هدایت میکنم و خاطرهای که دیدم را با کمی تغییرات جزئی برایش تعریف میکنم.
شخص مدتی در فکر فرو میرود و میگوید:
- عجب... پس تو قبل از این اتفاقات یه کاراگاه بودی... .
- حلقآویز شده بودن؟! منظورت جسد اون زن و دختربچهایه که... .
با دست چشمها و گونه خیسم را پاک میکنم، زبانم را روی دهانم میکشم و با صدای خشداری که هشدار و نفرت شدیدی از آن موج میزند میگویم:
- آره، درست طبقه بالای خونهم... هر دوشون رو... .
دستی به دهانم میکشم، مدتی سکوت میکنم و به صحبت کردنم ادامه میدهم:
- نمیدونم کار کدوم آشغالی بوده... اما تا قاتلشون رو گیر نیارم و با دستای خودم حلقآویزش نکنم آروم نمیشم.
شخص بیتوجه به حرفهایم آب دماغش را محکم بالا میکشد، سرفههای کوتاهی میکند و با صدایی که به نصیحت کردن شباهت دارد میگوید:
- خب... امیدوارم تو این کار موفق باشی!
بدنش را میچرخاند، دستی به کلاهش میکشد و پشت به من به طرف نامشخصی به آرامی قدم بر میدارد.
پیش از آن که در تاریکی محو شود با صدای بلندی خطاب به او میگویم:
- تو شخصی با نام فردریک رو میشناسی؟
به ناگاه با سرعت سرجایش میایستد، سرش را روبه من میچرخاند، چند قدم به من نزدیک میشود و با حالت سوالی میگوید:
- فردریک؟ نه چنین شخصی رو نمیشناسم... .
ناگهان طوری که انگار چیزی را به یاد آورده باشد روبه من با حالت سوالی میگوید:
- نه... وایسا... منظورت همون یاروییه که برای سرش جایزه گذاشته بودن و اعدام شد؟!
با چشمانی از حدقه درآمده به او نگاهی میاندازم، چشمانم را گرد میکنم و شوکزده میگویم:
- برای سرش جایزه گذاشتن؟ اعدام... اعدام شد؟! مگه چیکار کرده بود؟!
شخص نگاهی به اطرافش میاندازد، سرفه کوتاهی میکند و با لحن جدی و خشنی میگوید:
- خب زیاد چیزی راجبش نمیدونم... فقط یادمه قبل از اینکه همه چیز نابود بشه ریاست یه کارخونه رو به عهده داشته!
ریاست کارخانه! چه کارخانهای؟ چرا باید به دنبال چنین شخصی میرفتم؟ اکنون که مرده باید چه کار کنم؟ اصلاً... اصلاً این شخص از کجا او را میشناسد؟
روبه او با لحنی که شک و تردید از آن موج میزند میگویم:
- تو... تو اون رو میشناختی؟
شخص آه حسرتباری میکشد و با صدایی که غم و ناراحتی از آن موج میزند میگوید:
- من... نه نمیشناختمش... اما دخترم مدتی رو توی کارخونهاش کار کرده بود... به نوعی معاونش محسوب میشد.
کلافه و عصبی دستی به صورتم میکشم و میگویم:
- چرا اعدامش کردن؟
شخص در جوابم شانهاش را بالا میاندازد و میگوید:
- خب نمیدونم! فقط میدونم که قبل از نابودی چندبار به خاطر فساد شدید به زندان افتاد، یه بار هم به قتل متهم شد با این وجود هر بار بدون هیچ اتهامی با حکم دادگاه آزاد میشد!
دستی به کاپشن قهوهای رنگش میکشد و میگوید:
- دخترم همیشه ازش به بدی حرف میزد! نمیدونم چرا انقدر ازش متنفر بود!
او نگاهی به من میاندازد و میگوید:
- برای چی در موردش پرسیدی؟
بیتوجه به سوالش نگاهی به آسمان تاریک و بارانی میاندازم و روبه او میگویم:
- توی این شهر کارخونه قدیمی هست؟
شخص در پاسخ به سوالم کمی تعلل میکند، ابروهایش را محکم در هم میکشد و با صدایی که به خشم و بیخیالی شباهت دارد روبه من میگوید:
- خب کارخونه قدیمی زیاد هست... اما باید گفت چه جور کارخونهای منظورته غریبه؟ ماشینسازی؟ یا... اصلاً برای چی میخوایی بدونی؟
تردید و دو دلیِ من را از پاسخ به سؤالش منصرف میکند.
شاید... چارهای ندارم... شاید با کمک این شخص بتوانم به اتفاقات گذشته و دلیل مرگ دختر و همسرم پی ببرم.
نفس عمیقی میکشم، آن را از ریههایم با قدرت به بیرون هدایت میکنم و خاطرهای که دیدم را با کمی تغییرات جزئی برایش تعریف میکنم.
شخص مدتی در فکر فرو میرود و میگوید:
- عجب... پس تو قبل از این اتفاقات یه کاراگاه بودی... .
آخرین ویرایش: