- تاریخ ثبتنام
- 2023/09/05
- نوشتهها
- 133
- مدالها
- 4
به ناآگاه با افتادن نگاهم به مغازه گردنبند فروشی به یاد گردنبندی که به دخترم تعلق داشت میافتم و عذاب وجدان به سراغم میآید. بیاراده قلبم از شدت درد و خشم تیر میکشد و چهره خونین دختر و همسرم جلوی چشمانم رژه میروند.
با سرعت چشمانم را از مغازه میدزدم و به جای دیگری نگاه میاندازم اما با افتادن نگاهم به تصویر پوستر تبلیغاتی طلا و گردنبند زرد رنگی که بالای مغازهای نصب شده است غم و عذاب وجدانم چند برابر میشود، خزهها همهجای اطراف بیلبورد را به جز تصویر گردنبند و بخشی از نوشتههای روی آن به تسخیر خود درآوردهاند. گردنبند در دست دختربچه جوانی قرار دارد و زیر آن کلمه بهترینها حکاکی شده است، حالت و جهت تصویر دختربچه به صورتی است که انگار دارد از زیر خزهها به من نگاه میکند، برای لحظهای چهرهاش را با چهره خونین دخترم اشتباه میگیرم و بیاراده از سر درد و خشم فریاد بلندی میکشم، دو دستم را به سر باندپیچی شده و سفید رنگم نزدیک میکنم و با نشستن روی زانوهایم ناله کوتاهی سر میدهم.
اِدریک با سرعت جا میخورد، اسلحهاش را به سمتی نشانه میگیرد و مضطربانه با صدایی که وحشت و نگرانی از آن موج میزند میگوید:
- یا مسیح... چی شده؟ کسی حمله... .
او با چشمانی گرد شده نگاهی به اطرافش میاندازد، با افتادن نگاهش به من لوله اسلحهاش را کمی پایین میآورد و خشمگینانه میگوید:
- هی معلوم هست چته؟ انگار حالت خوب نیست کاراگاه... اگه قرار باشه تو کل مسیرمون مثل دیوونهها داد و فریاد کنی اونوقت... .
خشمگینانه و بیتوجه به حرفهایش میگویم:
- چیزی نشده... فقط... لعنتی... لعنتی، لعنتی... .
با تنفر شدیدی به پوستر تبلیغاتی که تصویر طلا و گردنبند بر روی آن نقاشی شده است نگاه تندی میاندازم و میگویم:
- چرا... چرا توی این خرابشده انقدر مغازه گردنبند و طلا فروشی هست؟!
سوالی که شدیداً از آن شوکه شدهام، از هر ده مغازه متروکه و غارت شده هفت یا هشتای آن برای خرید و فروش طلا یا گردنبند به وجود آمده است، احتمالاً ساکنان این شهر رویایی علاقه خاصی به جواهرات، طلا و گردنبند داشتهاند، شهری که خودم در آن زندگی میکردهام! اما از اعماق وجودم احساس میکنم که اصلاً به این شهر نفرین شده تعلق ندارم، احساس میکنم که هنوز در خواب و رویا هستم، احساس میکنم که شخصی راه نفسم را گرفته است و دارم به آرامی خفه میشوم انگار که مرا داخل دریاچهای از یخ قرار دادهاند.
اِدریک چند قدم به من نزدیک میشود و میگوید:
- خب اگه از ورودی شهر رد شده باشی حتماً یه تابلو رو دیدی که توش نوشته... .
پیش از آن که سخنش را کامل کند با کلافگی وسط حرفش میپرم و میگویم:
- به سانلِس، شهر رویاها خوش آمدید!
دستانم را از سرم دور میکنم، سرم را روبه او میچرخانم و با حالت سوالی میگویم:
- این جمله مزخرف منظورته؟
اِدریک پوزخند تلخی میزند و میگوید:
- درسته کاراگاه، نه اون قدری هم که فکرش رو میکردم خر نیستی!
او با افتادن نگاهش به چهره برافروختهام چند قدم از من فاصله میگیرد و با صدایی که خشم و پشیمانی از آن موج میزند میگوید:
- به دل نگیر کاراگاه، این رفتارت من رو یاد دخترم انداخت! اونم هر وقت از این مسیر رد میشد این کارها رو میکرد البته بعد از این که مادر و عموش رو تو تصادف رانندگی از دست داد!
با شنیدن سخنش قلبم بیشتر از قبل تیر میکشد، انگار هر چیزی که در این شهر قرار دارد به قصد عذاب دادنم به وجود آمده است. حرفهای اِدریک نه تنها غم مرگ همسر و دخترم را کمتر نمیکند بلکه به آن شدت بیشتری هم میدهد.
اِدریک پشت به من میکند و میگوید:
- قبل از این که همهچیز نابود بشه، این شهر به خاطر طرح خاصی توش تغییرات زیادی به وجود اومد کاراگاه، اینم یکی از اون تغییراته... .
با سرعت چشمانم را از مغازه میدزدم و به جای دیگری نگاه میاندازم اما با افتادن نگاهم به تصویر پوستر تبلیغاتی طلا و گردنبند زرد رنگی که بالای مغازهای نصب شده است غم و عذاب وجدانم چند برابر میشود، خزهها همهجای اطراف بیلبورد را به جز تصویر گردنبند و بخشی از نوشتههای روی آن به تسخیر خود درآوردهاند. گردنبند در دست دختربچه جوانی قرار دارد و زیر آن کلمه بهترینها حکاکی شده است، حالت و جهت تصویر دختربچه به صورتی است که انگار دارد از زیر خزهها به من نگاه میکند، برای لحظهای چهرهاش را با چهره خونین دخترم اشتباه میگیرم و بیاراده از سر درد و خشم فریاد بلندی میکشم، دو دستم را به سر باندپیچی شده و سفید رنگم نزدیک میکنم و با نشستن روی زانوهایم ناله کوتاهی سر میدهم.
اِدریک با سرعت جا میخورد، اسلحهاش را به سمتی نشانه میگیرد و مضطربانه با صدایی که وحشت و نگرانی از آن موج میزند میگوید:
- یا مسیح... چی شده؟ کسی حمله... .
او با چشمانی گرد شده نگاهی به اطرافش میاندازد، با افتادن نگاهش به من لوله اسلحهاش را کمی پایین میآورد و خشمگینانه میگوید:
- هی معلوم هست چته؟ انگار حالت خوب نیست کاراگاه... اگه قرار باشه تو کل مسیرمون مثل دیوونهها داد و فریاد کنی اونوقت... .
خشمگینانه و بیتوجه به حرفهایش میگویم:
- چیزی نشده... فقط... لعنتی... لعنتی، لعنتی... .
با تنفر شدیدی به پوستر تبلیغاتی که تصویر طلا و گردنبند بر روی آن نقاشی شده است نگاه تندی میاندازم و میگویم:
- چرا... چرا توی این خرابشده انقدر مغازه گردنبند و طلا فروشی هست؟!
سوالی که شدیداً از آن شوکه شدهام، از هر ده مغازه متروکه و غارت شده هفت یا هشتای آن برای خرید و فروش طلا یا گردنبند به وجود آمده است، احتمالاً ساکنان این شهر رویایی علاقه خاصی به جواهرات، طلا و گردنبند داشتهاند، شهری که خودم در آن زندگی میکردهام! اما از اعماق وجودم احساس میکنم که اصلاً به این شهر نفرین شده تعلق ندارم، احساس میکنم که هنوز در خواب و رویا هستم، احساس میکنم که شخصی راه نفسم را گرفته است و دارم به آرامی خفه میشوم انگار که مرا داخل دریاچهای از یخ قرار دادهاند.
اِدریک چند قدم به من نزدیک میشود و میگوید:
- خب اگه از ورودی شهر رد شده باشی حتماً یه تابلو رو دیدی که توش نوشته... .
پیش از آن که سخنش را کامل کند با کلافگی وسط حرفش میپرم و میگویم:
- به سانلِس، شهر رویاها خوش آمدید!
دستانم را از سرم دور میکنم، سرم را روبه او میچرخانم و با حالت سوالی میگویم:
- این جمله مزخرف منظورته؟
اِدریک پوزخند تلخی میزند و میگوید:
- درسته کاراگاه، نه اون قدری هم که فکرش رو میکردم خر نیستی!
او با افتادن نگاهش به چهره برافروختهام چند قدم از من فاصله میگیرد و با صدایی که خشم و پشیمانی از آن موج میزند میگوید:
- به دل نگیر کاراگاه، این رفتارت من رو یاد دخترم انداخت! اونم هر وقت از این مسیر رد میشد این کارها رو میکرد البته بعد از این که مادر و عموش رو تو تصادف رانندگی از دست داد!
با شنیدن سخنش قلبم بیشتر از قبل تیر میکشد، انگار هر چیزی که در این شهر قرار دارد به قصد عذاب دادنم به وجود آمده است. حرفهای اِدریک نه تنها غم مرگ همسر و دخترم را کمتر نمیکند بلکه به آن شدت بیشتری هم میدهد.
اِدریک پشت به من میکند و میگوید:
- قبل از این که همهچیز نابود بشه، این شهر به خاطر طرح خاصی توش تغییرات زیادی به وجود اومد کاراگاه، اینم یکی از اون تغییراته... .
آخرین ویرایش: