ویرایش کتاب

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #81
اِدریک سرش را به نشانه مخالفت با من سریع به چپ و راست تکان می‌دهد و با تردید و دو‌ دلی می‌گوید:
- ن... ن..‌ نه... نه... نه... نه... این کار رو نمی‌کنم... هزار بار دیگه هم که ازم این درخواست رو بکنی بازم میگم نه!
ناگهان فشار شدید انگشتان بلند و خونین دست اِدی به بدن من و اِدریک باعث می‌شود تا هر دو از سر درد بلند فریاد بکشیم و صدایی شبیه به فشار آمدن به استخوان قفسه سینه پشت سر هم در پرده گوش‌هایم تکرار شود.
اخم‌هایم را به چشمان خونینم نزدیک می‌کنم و با صدای جدی، مصمم و تهدید‌آمیزی به ادریک می‌گویم:
- فقط ازش عذر‌خواهی کن اِدریک! یالا انجامش بده! وگرنه این نفس‌های آخریه که هر دو می‌کشیم!
اِدریک در حالی که زیر فشار شکنجه انگشتان دست اِدی به ناله کردن افتاده است نگاهی به من می‌اندازد و دوباره دهانش را باز می‌کند تا با جمله‌ای احمقانه با خواسته‌ام مخالفت کند اما با بیشتر شدن شکنجه‌ از کارش منصرف می‌شود، سرش را به طرف الی می‌چرخاند، صورت سرخش به گونه‌ای است که انگار از شدت خجالت و خشم می‌خواهد منفجر شود.
او به الی نگاهی می‌اندازد و بی‌توجه به خِس‌خِس سینه‌ و گلویش من‌من کنان با صدایی که از ته چاه می‌آید می‌گوید:
- م... م... مع... .
مدتی تعلل می‌کند، پس از مدتی کوتاه با فشار فریاد‌ها، فوش‌ها و ناسزاگویی‌هایم بلند، مصمم و پریشان‌حال حرفش را ادامه می‌دهد:
- م... م... معذرت... معذرت می‌خوام الی!
الی نیش دهانش با سرعت باز می‌شود، از سر خوشحالی لبخند پیروز‌مندانه‌ای به لبانش می‌نشاند و قهقهه‌زنان طوری که قصد داشته باشد چیزی را بهتر بشنود دستش را به گوشش نزدیک می‌کند و با صدایی که به درخواست شباهت دارد می‌گوید:
- درست شنیدم؟! اِدریک عذر‌خواهی کرده؟! عالیه برادر... خیلی عالیه... آا... خب ادامه میدادی! معذرت‌ می‌خوایی وَ؟!
اِدریک دندان‌ قروچه‌ای می‌رود، نگاه تندی به خواهرش می‌اندازد، خشمگینانه چیزی زیر لب زمزمه می‌کند، سپس در پاسخ به سوال خواهر کوچکش بریده‌بریده می‌گوید:
- اع... اع... اعتراف...اعتراف می‌کنم که... .
بزاق دهانش را لج‌بازانه با خشم و ناراحتی شدیدی به پایین قورت می‌دهد، زیر فشار دوباره دست اِدی که با دُم خنجر‌ مانند، بزرگ و جهش‌یافته‌اش به طرف الی و رِبِکا حمله‌ور شده است ناله بلندی سر می‌دهد و بلند‌تر از قبل می‌گوید:
- ک... ک... که... که من اون گندکاری رو کردم! من گندکاری کردم! حا... حا... حالا... حالا راضی شدی الی؟!
کلمات آخر را به سختی و با زور و زحمتی زیاد بر زبانش جاری می‌کند، گفتنشان به قدری او را آزار می‌دهد که انگار در رسیدن به بزرگ‌ترین هدفش شکست خورده و رویا‌های جوانی‌اش زیر طوفان غرق شده‌اند.
الی دستش را سریع از گوشش دور می‌کند، نیشخند تلخی می‌زند و با صدایی که به تمسخر و اطمینان شباهت دارد می‌گوید:
- اِدریک! تو داشتی برای کمک صدام میزدی؟! نگران نباش برادر... الان کارت رو راه میندازم! راستی کِی دیدی من از چیزی ناراضی باشم؟! به قول پدرمون طرف باید همیشه از هر چیزی که داره راضی باشه! مخصوصاً اگه اون چیز سطل آشغالی باشه که برای تنبیه قراره پرت بشی توش و... .
صورتش را از حمله دُم اِدی دور می‌کند، با شلیک گلوله‌ای به یکی از دست‌های اِدی او را وادار می‌کند تا از سر خشم نعره بلندی سر دهد، سپس روبه ربکا می‌گوید:
- زود‌باش رفیق! یکی... راستی اون مومیایی رو یادم رفته بود... بگذریم... آا... چند نفر ازمون درخواست کمک کردن! باید بریم کمکشون قبل از این که کاغذ باطله بشن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #82
به محض پایان سخنش چیزی عجیب شبیه به رادیو پوسیده را از پشت جیب شلوار لی سیاهش بیرون می‌کشد و با فشار دادن یکی از دکمه‌‌های آن صدای آهنگ بی‌کلام شدیداً گوش‌خراش و آزار دهنده‌‌ای شبیه به خِش‌خِش رادیو را در محیط اطرافم پخش می‌کند.
صدا به قدری آزار دهنده است که پس از رها شدنم از زیر انگشتان دست اِدی و زمین خوردنم به تقلید از اِدریک کف دستانم را به گوش‌هایم که زیر باند سفید و لکه‌های خون پنهان شده‌اند نزدیک و آن‌ها را محکم فشار می‌‌دهم.
سر‌های مار‌شکل و هیولا‌مانند اِدی از شدت آزار صدا مدام فریاد‌زنان به یک دیگر یا به در و دیوار اتاق برخورد و در هوا تکان می‌خورند، فریاد‌ها، ضجه‌ها، نعره‌های بزرگ و نوع رفتارش به گونه‌ای است که انگار هزاران تیغه تیز چاقو را به داخل تک‌تک سلول‌های اعضای بدنش فرو کرده‌اند.
اِدریک در حالی که هر دو دستش را به گوش‌هایش نزدیک کرده و سعی دارد نسبت به صدای آزار دهنده رادیو و نعره‌های وحشتناک اِدی بی‌تفاوت باشد روبه خواهرش با لحن تنفر‌آمیزی می‌گوید:
- لعنتی! دارم کر می...زو... باش... قعط... طش...کن! زود... .
موج بالای صدای رادیو مانع از آن می‌شود تا من یا الی بتوانیم به خوبی حرف‌هایش را بشنویم، بر خلاف او الی و ربکا بیخیال گوشه‌ای به خود گارد گرفته و سرگرم حمله و آسیب زدن به اِدی هستند.
به محض پایان یافتن صدا و قطع شدنش الی با قدرت یخچال را کنار می‌کشد و از درون چیزی که پشت یخچال پنهان شده بود وسیله‌ای فلزی شبیه به دسته اسلحه را بیرون می‌آورد.
اِدریک با مشاهده آن خطاب به الی با صدایی که کنجکاوی و خشم و ناراحتی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- اون... ا... ا... اون... اون دیگه چیه؟ چرا... وایسا تو که قصد نداری... نه... نه ... این کار رو نکن... ممکنه... .
الی بی‌توجه به او و بدون آن که پاسخی بدهد به کمک دستش و با حرکتی خاص دسته فلزی را در هوا تکان می‌دهد، سپس با طنین انداختن صدایی شبیه به باز شدن ضامن نارنجک آن را با سرعت و محکم به نزدیکی بدن اِدی پرتاب می‌کند.
به محض پرتاب کردنش گوش‌هایش را زیر کف دستانش پنهان می‌کند و با صدایی که به تاکید و هشدار شباهت دارد خطاب به من که در حال بلند شدن از زمین و درست در چند قدمی اِدی هستم می‌گوید:
- گوش‌هات رو محکم بگیر مومیایی وگرنه... .
ناگهان صدایی وز‌وز مانند و آزار دهنده شبیه به انفجار بمب دستی به همراه نعره‌‌ای وحشتناک با ریتمی خاص در گوش‌هایم تکرار، سپس محکم به بدنه دیوار پشت سرم برخورد و زمین می‌خورم.
با محو شدن سیاهی که چشمانم را تسخیر کرده بود چیزی شبیه به رگه‌های کوچک و ضعیف آتش مقابل دیدگانم دست تکان می‌دهد.
بخش‌هایی از کف زمین را سیاه‌ رنگ و خاکستری می‌کند و به سرعت نا‌پدید می‌شود.
با بالا آوردن سرم اِدی را می‌بینم که ضجه‌ها و نعره‌هایش بلند‌تر و بیشتر شده است و چشم بزرگ، بادامی‌ شکل و سرخ رنگش طوری که انگار به دنبال پیدا یا رصد کردن چیزی باشد مدام و پشت سر هم باز و بسته می‌شود.
یکی از سر‌هایش در حین حمله و واکنش به این اتفاق با عبور از کنار پهلوی الی دوباره به داخل بدنه دیوار اتاق فرو رفته و لای آجر‌های شکسته و چوب خزه زده گیر کرده است.
بخشی از جمجمه استخوانی سر دیگرش نمایان شده و زیر پوست، گوشت، ماهیچه و رگ‌های نازک، سرخ و بی‌شمار با سرعت در حال التیام است!
سر مرکزی‌اش که نسبت به دو سر دیگر بزرگ‌تر است و چشم سرخ‌ رنگ درست وسط آن قرار دارد در تلاش است تا از روی زمین بلند شود و نگاهی به ما بیا‌ندازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #83
دُم بلند، عقرب‌مانند و بزرگش از پایین‌تنه جدا شده است و مدام به مانند شخصی که برای دست‌‌یابی به اکسیژن دست و پا بزند با پرش‌های کوتاه و بلندی کف زمین تکان می‌خورد، جابه‌جا می‌شود و گاهی اوقات نوکِ تیغه تیزش موزائیک‌های سیاه و سفید یا بدنه زخمی دیوار‌ نزدیکش را خراش می‌دهد.
تمامی دستانش در اثر انفجار بمب نابود شده و هر یک زیر دریایی از خون به گوشه‌ای افتاده‌ است.
بخش‌هایی وسیع از دُمش در اثر سوختگی از بین رفته‌ و لکه‌هایی از خون سیاه رنگ بر روی آن پاشیده شده است.
اِدی در حالی که بی‌جان زمین افتاده در آخرین تلاش‌هایش تقلا‌کنان و بی‌توجه به درد و سوزش شدید زخم‌های عمیق و در حال التیام بدنش سر مرکزی‌اش را بالا می‌آورد و با کمک چشم بزرگ و سرخ رنگش نگاهی به هر سه‌مان می‌اندازد.
کینه‌توزانه دهانش را تا آخر باز می‌کند تا غرش بلندی سر دهد اما ناگهان با توقف التیام زخم‌ها طوری که انگار مغز و تمامی اعضای بدنش در اثر شوک الکتریکی از کار افتاده باشد با سقوط سر بزرگش کف اتاق را با ترک بزرگی ترکیب می‌کند، به خواب عمیقی فرو می‌رود و با بسته شدن چشم بزرگش آرام می‌گیرد.
ناباورانه به او نگاهی می‌اندازیم، نه من و نه اِدریک و خواهرش هیچکدام باور نمی‌کنیم که چند دقیقه پیش با مرگ و زندگی طرف بودیم و برای آن دست و پا می‌زدیم، فکر نمی‌کردم که انقدر راحت با انفجار یک بمب دستی بتوانیم بر او غلبه کنیم!
همراه با اِدریک پوفی می‌کشم و سرم را پایین می‌آورم.
برای مدتی سقف خزه‌زده با تار‌های پیچ‌ در پیچ و سفید‌ رنگ عنکبوت مقابل چشمانم ظاهر می‌شود.
نفس‌نفس زنان به زحمت و با ناله کوتاهی کمرم را صاف می‌کنم، دستی به بازو و کلاهم می‌کشم، دست و پاهایم را اهرم بدنم می‌کنم و از روی زمین بلند می‌شوم.
وقتی همزمان با اِدریک روی پاهایم می‌ایستم الی کف دستانش را به من و برادرش نشان می‌دهد و با صدایی که غرور و بزرگواری خاصی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- نه... نه...نیازی به تشویق نیست عزیزانم... نیازی نیست... فقط انجام وظیفه بود! دفعه بعد که کمک خواستید باید... .
اِدریک خشمگینانه در مخالفت با ادعای خواهرش فریاد می‌کشد:
- کمک؟! کدوم کمک؟! می‌دونی با پرت کردن اون نارنجک مخصوص چیکار کردی؟!
الی بی‌توجه به غر‌غر‌های برادرش متفکرانه می‌گوید:
- چیکار کردم؟ بزار ببینم... آره درسته... یه هیولای چند‌ش‌آور رو نابود کردم! کسی تا حالا بهتر از من این کار رو نکرده بود... مگه نه ربکا؟
ربکا بی‌توجه به او با حالتی گارد گرفته به جسد اِدی زل زده و مدام واق‌واق می‌کند.
حالت و نوع نگاهش به گونه‌ای است که انگار هیولای مقابلش هنوز زنده است! چرا از خودش چنین رفتاری دارد؟! نکند که ... .
حرف‌ها و فریاد خشن اِدریک من را از فکر کردن به این موضوع منصرف و توجهم را به خود جلب می‌کند:
- اصلاً از اثرات اون سلاح روی بدن قربانیش خبر داشتی الی که بدون فکر این کار رو کردی؟!
الی با چشمانی تنگ شده و متعجب نگاهی به برادرش می‌اندازد و با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- چی؟! اثرات؟! مگه چه اثراتی داره که ازش بی‌خبرم؟!
اِدریک مشت‌های گره کرده‌اش را محکم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- اثرات اون سلاح روی جونوری که بدنش تقریباً شبیه به مارِ به صورتیه که... .
الی بی‌حوصله ادای او را در می‌آورد، سپس با صدای خشن و بی‌روحش می‌گوید:
- آروم باش حامی حقوق وحشیا! من فقط... .
فریاد‌ خشن اِدریک باعث می‌شود تا الی کلافه فریاد بکشد:
- اَه... این چرت و پرتا چیه که میگی اِدریک؟! سلاح سلاحه! اثری هم جز کشتن و سوختن با خودش به همراه نداره! خودت دیدی که راحت کارمون رو راه انداخت! شر این جونور وحشی رو هم کم کرد چون واسه کشتن خلق شده بود نه چیزِ دیگه پس لطفاً... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #84
اِدریک کلافه دستی به پیشانی و صورت سرخش می‌کشد، سپس با بی‌تابی می‌گوید:
- درسته... د... د... درسته الی... شرش رو کم کرد اما اگه... اگه برگه راهنما و شناسنامش رو که روی بدنه فلزیش قرار داره خونده باشی می‌دونی که روی بدن جونورای عجیبی مثل اِدی می‌تونه... .
الی بی‌توجه به حرفش طعنه‌زنان می‌گوید:
- دفترچه راهنما؟! گمشو بابا! نگاه کُن ها، ببین چی میگه! من که یه عمر با این موجود سر و کله زدم بیشتر حالیمه یا تو بی‌عرضه که همش... .
ناگهان دستی بزرگ و ماهیچه‌ای شکل با حلقه شدن انگشتانش به دور کمر و قفسه سینه اِدریک او را بالا می‌کشد و در هوا نگه می‌دارد.
شوک‌زده همراه با الی به بدن نیمه‌جان اِدی که به آرامی و نعره‌زنان سعی دارد به ما نزدیک شود نگاهی می‌‌اندازیم، انگار زمانی که خودش را به مردن زده بود ربکا بی‌دلیل به خودش گارد نمی‌گرفت، تا به حال سگی به باهوشی او ندیده بودم، چگونه می‌دانست که این هیولا خودش را به مردن زده است؟! شاید حس بویایی قوی‌اش در این کار به او کمک کرده باشد اما گمان نمی‌کنم که فقط با قدرت بو کشیدن توانسته باشد به چنین چیزی پی ببرد.
اِدی با تقلایی زیاد یکی از سر‌هایش که داخل بدنه دیوار گیر کرده بود را بیرون می‌کشد و با هر سه سر و چشمش نگاهی به اِدریک، سپس الی و من می‌اندازد.
با قرار گرفتن نگاهش روی من موجی از خشم و نفرت به بدن مار‌شکلش تزریق می‌شود.
نگاهش به گونه‌ای است که انگار کینه شدیدی از من دارد و به خوبی من را می‌شناسد! اما چگونه؟! یادم نمی‌آید هرگز با چنین هیولایی همکار یا دوست بوده باشم! جز اسمش چیزی از او نمی‌دانم در حالی که انگار او از همه چیزم با‌خبر است! درست به مانند آن شخص نا‌شناسی که در خاطرات گذشته‌ام از همه چیز من با‌خبر بود! ناگهان فکری ذهنم را به خود مشغول می‌کند، نکند آن شخص نا‌شناس اِدی باشد؟! اگر هیولای مقابلم همان شخص نا‌شناس باشد پس چرا اکنون در تلاش است تا به جای کمک مرا به قتل برساند و انقدر از من متنفر است؟!
ناگهان با حمله اِدی بی‌اراده توسط الی به عقب کشیده می‌شوم و به گوشه‌ای می‌افتم.
برای مدتی سردرد اعصابم را به هم می‌ریزد و سوزشی ضعیف دست و پا‌ها و کمرم را آزار می‌دهد.
وقتی به خود می‌آیم می‌بینم که در نزدیکی یخچال قرار دارم و زمین افتاده‌ام.
ناله کوتاهی سر می‌دهم، بدنم را به سمتی می‌چرخانم و نگاهی به اطرافم می‌اندازم.
الی در حالی که در نزدیکی‌ام به طرف اِدی بشقاب شیشه‌ای، بطری کوچک مخصوص نوشیدنی یا چاقوی کثیف و نشسته پرتاب می‌کند شانه‌‌ای بالا می‌اندازد و با خنده تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- انگار این آشغال زیادی سگ‌جونه! هر چند هنوز راه داره تا به پای ربکا برسه! بگذریم... .
نگاهی به من می‌اندازد و با نیشخند تلخی فریاد می‌کشد:
- هِی چت شدِ مومیایی؟! باز که به جای کمک پاهات رو دراز کردی و عینِ تنبلا یه گوشه خوابیدی! حالا که فکر می‌کنم مومیایی تنبل بیشتر بهت میاد!
گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- زود‌باش! اگه نمی‌خوایی بمیری اون تن لشت رو تکون بده! نگو که به جای نفرین می‌خوایی با دعا دخلش رو بیاری؟! نفرین تاثیرش بیشتر‌ ها!
با شنیدن سخنش ترکیبی از خشم، نفرت و آزار به دلم تزریق می‌‌شود، هر بار که موقعیتی به دست می‌آورد مدام مرا مسخره می‌کند و طعنه‌های نیش‌دارش را به جانم می‌اندازد.
بی‌توجه به او سریع به کمک دست و پا‌هایم از روی زمین ترک‌ برداشته و خزه زده بلند می‌شوم، دستی به سر، کلاه و پالتوی خاکستری‌ رنگم می‌کشم و با افتادن نگاهم به چشم سرخ‌ رنگ و بزرگ اِدی روبه الی می‌گویم:
- چشمش؟ چشم...مش... .
سرفه‌های کوتاهی سر می‌دهم، الی در حین تیر‌اندازی با اسلحه شاتگانش نگاهی به من می‌اندازد و کنجکاوانه می‌گوید:
- میشه درست صحبت کنی مومیایی؟ خب منظورت رو نگرفتم... چشمش چی؟!
با صورتی گُر گرفته فریاد می‌کشم:
- گفتم انقدر به من نگو... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #85
نفس عمیقی می‌کشم، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و با تغییر دادن جمله‌ام می‌گویم:
- چشمش؟ همون چشمی که وسط سر اصلیش قرار داره... .
الی با چشمان تنگش نگاهی به من می‌اندازد و در حین جاخالی دادن می‌گوید:
- خب؟!
با کنار کشیدن بدنم حمله یکی از سر‌های آسیب دیده اِدی که استخوان جمجمه‌اش قابل مشاهده بود را دفع می‌کنم، سپس بزاق دهانم را محکم قورت می‌دهم و می‌گویم:
- اگه چشمش آسیب ببینه امکانش هست که... .
الی روبه ربکا که مشغول پنجه کشیدن به یکی از سر‌های گیر کرده اِدی است می‌کند و لوله اسلحه‌اش را به طرف صورت مار‌مانند و بدون چشم سر که داخل زمین فرو رفته است نشانه می‌گیرد تا به قصد کمک به سگ شکاری‌اش با فشار دادن ماشه شلیک کند اما درست در لحظه آخر سرفه‌های عمیق که به بیماری‌اش مربوط است تمرکزش را به هم می‌زند و باعث می‌شود تا با ضربه سر دیگر هیولا به نزدیکی ماشین ظرفشویی پرتاب شود.
با نگرانی او را صدا می‌زنم اما به جز صدای سرفه‌های عمیقش پاسخی دریافت نمی‌کنم:
- الی؟ الی؟ حالت خوبه؟
سر مار شکلی که الی را به طرف ماشین ظرفشویی پرتاب کرد با دهانی باز زبان و دندان نیشش را نشان می‌دهد و غرش‌کنان به طرفش حمله‌ور می‌شود تا کارش را یک‌سره کند اما با جهش و حمله سریع دندان‌های تیز و خونین ربکا به صورتش از این کار منصرف و با گارد گرفتن به خود از الی و سگش فاصله می‌گیرد.
الی در حالی که سعی دارد از روی زمین بلند شود با دستان لرزانش سریع اسپری را که داخل جیب شلوارش پنهان کرده بود بیرون می‌کشد، آن را به دهانش نزدیک می‌کند و با فشردن دکمه مخصوص اسپری، مایع آب مانند را به داخل دهانش پخش و سرفه‌های عمیق به همراه خِس‌خِس گلویش را متوقف می‌سازد.
خشمگینانه دستی به گلویش می‌کشد، اسپری را پشت جیب شلوارش مخفی می‌کند، اسلحه‌اش را از روی زمین بر می‌دارد، کمر اسلحه را باز و بسته می‌کند و نگاه تندی به اِدی می‌اندازد.
سپس به محض بلند شدنش از روی زمین لوله اسلحه‌اش را به طرف سر بزرگ اِدی و چشم سرخ‌رنگش نشانه می‌گیرد تا شلیک کند اما پیش از آن که ماشه را بکشد در حین حرکت کف پایش به داخل بدنه موزائیک ترک برداشته‌ای فرو می‌رود و داخل زمین گیر می‌کند.
اِدی سریع با سر بزرگش نعره بلندی سر می‌دهد و تصمیم به حمله می‌گیرد اما درست در آخرین لحظات برخورد نوک چاقوی اِدریک و کشیده شدن تیغه تیز آن به بخشی از انگشتان دست ماهیچه‌ای شکل او را از این کار منصرف و وادار می‌کند تا نعره بلندی سر دهد.
در میانه غرش گوش‌خراش و دلهره‌آورش با سرعت اِدریک را رها می‌کند و او را به گوشه‌ای می‌اندازد.
الی از فرصت استفاده و با افتادن نگاهش به جهت سر دیگر اِدی که برای حمله به ربکا به خود گارد گرفته است به قصد کمک به سگ شکاری‌اش جهت لوله اسلحه‌اش را تغییر می‌‌دهد و با فشردن ماشه تعداد زیادی گلوله را شلیک و سوراخ‌های کوچک و بزرگ و عمیقی را بر روی پوست، گوشت و ماهیچه‌های سرخ رنگ سر در حال حمله می‌نشاند.
خون سیاه رنگ و غلیظ با سرعت به روی بخش‌هایی از سر و محیط اطرافش پاشیده می‌شود و نعره‌های اِدی را چند‌ برابر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #86
بلند‌تر شدن صدای نعره‌ها مرا وادار می‌کند تا مدتی کوتاه کف دست‌هایم را به گوش‌هایم نزدیک و دندان‌هایم را از شدت آزار ارتعاش آن محکم روی هم فشار دهم.
اِدریک دستی به بازویش می‌کشد، آن را محکم برای مدتی می‌گیرد و فشار می‌دهد سپس با رها کردن بازویش سینه‌خیز و بی‌توجه به درد کمرش به سمت ما نزدیک می‌شود، با پایین آوردن سر و چرخاندن بدنش حمله دست مشت شده اِدی که با سرعت به نزدیکی‌اش فرود می‌‌آید را دفع می‌کند.
به کمک دست و پا‌هایش از روی زمین بلند می‌شود و در حالی که گارد گرفته است، نوک تیز و خونین چاقویش را با حالتی تهدید‌آمیز به اِدی نشان می‌دهد و تلو‌تلو خوران تلاش می‌کند تا از او فاصله بگیرد.
ناگهان بدن مار‌شکل اِدی درست به مانند دفعه قبل جهش پیدا می‌کند و چشم بزرگش در حین این اتفاق روی من قفل می‌شود.
به محض مشاهده‌ام از کوره در می‌رود، نعره بلندی می‌کشد، با صدای هیولا‌مانندش بریده‌بریده زیر لب چیزی زمزمه می‌کند و می‌گوید:
- تو! تو! شب! شب!
با چشمانی از حدقه درآمده نگاهی به او می‌اندازم و متعجبانه با صدای لرزانی می‌گویم:
- چ...چ...چی؟!
بزاق دهانم را مضطربانه قورت می‌دهم و می‌گویم:
- با... با من بودی؟!
اِدی با سرعتی بیشتر از قبل طوری که انگار ضبط صوتی را فعال کرده باشند مدام و پشت سر هم با ریتمی خاص می‌گوید:
- تو! شب! ت... ت... تو... تو شب!... ش... ش... شب..‌. شب!
چرا مدام مرا مخطاب قرار می‌دهد و چنین کلمه‌ای را تکرار می‌کند؟ آیا من با این کلمه ارتباطی دارم؟
اِدی دندان نیشش را نشان می‌دهد، به مانند مار فِس‌فِس کنان زبان شاخک‌مانندش را داخل و بیرون می‌‌کند، خودش را با حالت و حرکاتی خاص سر جایش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید:
- تو! شب! ت... ت... تو... شب مرد... گان... شب مردگان! تو شب مردگان!
برای لحظه‌ای به مانند اِدریک و الی دهانم از تعجب باز می‌ماند.
چیزی که مرا بیشتر از هر چیز شوکه می‌کند نه حرف زدنش بلکه تکرار کردن کلمه‌ای است که در حین آمدن به این خانه از زبان آن انسان هیولا‌مانند شنیدم!
آن هیولا با مشاهده من مدام کلمه (شب مردگان) را تکرار می‌کرد اما در حرفش اشاره‌ای به من نداشت پس چرا اِدی باید در تکرار این حرف عجیب من را خطاب قرار دهد؟! چه چیزی پشت این جمله کوتاه و مرموز پنهان است؟! اصلاً چه ارتباطی به من دارد؟!
اِدریک به محض شنیدن حرف‌های اِدی به مانند خواهر کوچکش نگاهی به من می‌اندازد و با چشمانی گرد شده سر تا پایم را بر‌انداز می‌کند.
نوع نگاهش حس عجیبی شبیه به دلهره را به بدنم تزریق می‌کند.
پس از مدتی کوتاه نگاهی به اِدی، سپس دوباره نگاهی به من می‌اندازد و دهانش را باز می‌کند تا چیزی بگوید اما الی در حالی که سعی دارد پایش را از داخل شکاف موزائیک‌های کف اتاق بیرون بکشد زود‌تر از او وارد عمل می‌شود:
- زود‌باش... تع... تعریف کن مومیایی! از کی با اِدی دوست صمیمی شدی؟!
نگاه گُر گرفته و اخم‌آلودم را به او می‌اندازم و با صدایی که به نا‌باوری، تعجب و بی‌خبری شباهت دارد می‌گویم:
- چی؟! من؟! من با این وحشی دوست باشم؟! خودت هم می‌فهمی چی میگی؟!
الی گلویش را صاف می‌کند و با صدایی کنجکاوانه و تمسخر‌آمیز می‌گوید:
- عجب! پس میشه بگی چرا تو رو داره خطاب می‌کنه؟!
سوالی که خودم هم از آن در شگفت هستم، هر چه تلاش می‌کنم جز سیاهی مطلق در پرده ذهنم چیزی نمی‌تواند به من پاسخ این سوال را بدهد. به ناچار تنها چیزی که می‌دانم را به زبان می‌آورم.
شانه‌ای بالا می‌اندازم و شوک‌زده می‌گویم:
- نمی‌دونم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #87
الی نیشخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
- واقعاً یا به ظاهر؟!
خشمگینانه‌تر از قبل پاسخ می‌دهم:
- منظورت چیه؟! می‌خوایی بگی دارم دروغ میگم؟!
الی مشت محکمی به کف زمین می‌‌کوبد و مصمم و جدی پاسخ می‌دهد:
- شاید!
دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و دهانم را باز می‌کنم تا در دفاع از خودم چیزی بگویم اما با حمله‌ی دست مشت شده‌ی اِدی از این کار منصرف و با جا خالی دادن سعی می‌کنم از او دوری کنم.
پس از مدتی اِدی سر جایش می‌ایستد، سر‌هایش را به مانند گرگ جوری که انگار قصد زوزه کشیدن داشته باشد بالا می‌دهد و صدایی عجیب شبیه به جوشیدن آب داغ را از خودش در می‌آورد.
رفتارش به گونه‌ای است که انگار قصد دارد از داخل ماهیچه گلوی سر مرکزی‌اش چیزی را خارج کند.
اِدریک زبانش را روی دهانش می‌کشد و با صدایی که به نگرانی شباهت دارد می‌گوید:
- هِی ونیس... میشه بگی دوستت داره چیکار می‌کنه؟!
ناباورانه چشمان از حدقه درآمده‌ام را روی او قفل می‌کنم و شوک‌زده می‌گویم:
- نمی‌فهمم... یعنی تو هم مثل خواهرت فکر می‌کنی من با این جونور وحشی دوست هستم؟!
اِدریک با صورت اخم کرده‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- خب ثابت کن!
دستی به دهانم می‌کشم و با بی‌خبری می‌گویم:
- چی رو؟! چی رو ثابت کنم لعنتی؟!
اِدریک چاقویش را در انگشتان دستش می‌چرخاند و با صدای تهدید‌آمیزی می‌گوید:
- این که دوستش نیستی!
موجی از نگرانی، خشم و نفرت ذهنم را تسخیر می‌کند، باید چه کار کنم؟ چگونه به این دو احمق ثابت کنم که با این هیولا آشنایی ندارم؟ زمانی که برای اولین بار به هوش آمدم و پا به این جهنم گذاشتم نامم را هم به خاطر نداشتم، بر چه اساس باید هیولایی که در جلو چشمشان قصد کشتنم را دارد؛ دوست یا همکارم باشد؟
به ناآگاه بویی مشمئز کننده و عجیب توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
با دنبال کردن بو چیز‌هایی شبیه به ماهیچه لوله‌ای شکل دراز، متحرک، نازک و کرمینه‌ مانند توجه‌ام را به خود جلب می‌کند.
وقتی با دقت بیشتری آن‌ها را رصد می‌کنم متوجه می‌شوم که به بخش‌هایی از بدن، پیشانی و سر‌های جهش‌یافته، بزرگ و خونین اِدی چسبیده‌اند، بویی عجیب از خود ساطع می‌کنند و با حالتی تهدیدآمیز قصد حمله به طرفمان را دارند.
نیمی از صورت و جمجمه سر وسط اِدی از مار به گرگ تغییر‌شکل داده و نسبت به قبل بزرگ‌تر شده است.
در کنار دندان نیش دندان‌های اره‌ای شکل، بلند و تیز از بالا و پایین فکش بیرون زده و به صف شده‌اند.
حالت و سرعت حرکت چشم بزرگ و بادامی‌ شکلش در زیر ماهیچه، گوشت و پوست کند‌تر شده است اما هنوز همان حالت خصمانه، تهدید‌آمیز و کینه‌ورزانه را حفظ کرده.
بر خلاف سر مرکزی دو سر دیگرش هیچ تغییر خاصی نکرده‌اند و همان حالت قبلی را دارند، با این تفاوت که دندان نیششان در کنار سر‌های ماهیچه‌ای و کرمینه‌ شکل بلند‌تر و تیز‌تر شده است.
با طنین انداختن نعره بلند اِدی سر‌های لوله‌مانند و کرمینه‌‌ای شکل با سرعت کِش می‌آورند، از بدن اِدی جدا و به سمتمان حمله‌ور می‌شوند.
یکی از آن‌ها خودش را به دور بدن اِدریک حلقه می‌کند، به مانند خزنده‌ای تلاش می‌کند از بدن اِدریک بالا برود و به کمک دهان چنگک‌ مانندش صورت شکارش را پاره کند اما حملات چاقو اِدریک مانع از این می‌شود تا کارش را کامل انجام دهد.
تعدادی دیگر با خزیدن روی زمین درگیر حمله به الی و ربکا می‌شوند. چندتای باقی‌مانده به سمت من یورش می‌برند اما بر خلاف انتظارم درست در آخرین لحظات جلویم متوقف می‌شوند، به آرامی از من فاصله می‌گیرند، از همه‌ طرف محاصره‌ام می‌کنند و صدا‌هایی ترسناک و عجیب را از خودشان در می‌آورند.
ناگهان به محض عقب رفتنشان سر بزرگ اِدی با چهره نیمه‌گرگ و مار‌ مانندش غرش‌کنان به سمتم یورش می‌برد و با دهانی باز تلاش می‌کند تا مرا ببلعد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #88
با پایین آوردن سر و کنار کشیدن بدنم حمله‌اش را دفع و تلاش می‌کنم تا از او فاصله بگیرم اما موجودات عجیبی که از همه طرف محاصره‌ام کرده‌اند مانع کارم می‌شوند.
همگیشان به محض طولانی شدن فاصله‌ام با اِدی وحشیانه با دهانی باز به پا‌هایم حمله‌ور و تلاش می‌کنند من را به او نزدیک کنند.
کوتاه شدن فاصله‌ام اِدی را تحریک می‌کند تا با چند حمله دیگر برای شکار کردنم شانسش را امتحان کند اما زمانی که تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسد نعره بلندی سر می‌دهد، چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و نگاه خصمانه و عجیبی به من می‌اندازد.
باز و بسته شدن سریع چشم بزرگ و خونینش مدتی طولانی از حرکت می‌ایستد و روی من قفل می‌شود.
نوع نگاهش به گونه‌ای است که انگار خوی وحشیگری‌اش را از دست داده و قصد حمله به طرفمان را ندارد! طوری که در خلسه فرو رفته باشد به مانند مجسمه سر جایش خشک شده است!
چه اتفاقی برایش افتاد؟ چرا... .
ناگهان کرمینه‌‌ای که به اِدریک حمله‌ور شده بود با بدنی خونین و زخم‌خورده درست در نزدیکی‌ام پرتاب و نقش زمین می‌شود.
به محض این اتفاق اِدی نعره بلندی سر می‌دهد، سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد، سپس دهانش را تا آخرین حد ممکن باز و وحشیانه به سمتم حمله‌ور می‌شود.
صدای خشن اِدریک را می‌شنوم که خطاب به خواهرش می‌گوید:
- نه! نه الی! اگه از اون یکی استفاده کنی اون‌وقت... .
الی فریاد خشنی می‌کشد و در مخالفت با برادرش می‌گوید:
- خفه شو اِدریک! خواهرت بهتر می‌دونه که باید چطور از پس مشکلش بر‌بیاد.
موجی از نگرانی وادارم می‌کند سرم را بچرخانم و مضطربانه به الی نگاهی بیا‌اندازم.
دوباره وسیله‌ای شبیه به همان نارنجک را در دست گرفته و قصد پرتاب کردنش را دارد.
کف دستم را به نشانه مخالفت با این کار به او نشان می‌دهم و دهانم را باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما پیش از آن که جمله‌ای به زبانم جاری شود نارنجک با سرعت به سمت اِدی و درست در نزدیکی‌ام پرتاب می‌شود.
به خود گارد می‌گیرم، با سرعت چند قدم عقب می‌روم تا از نارنجک فاصله بگیرم اما دوباره با طنین انداختن صدای انفجار ضعیفی بی‌اراده به سمتی پرتاب و نقش زمین می‌شوم.
صدایی وز‌وز مانند دوباره پرده‌ی گوشم را تسخیر می‌کند و درد بی‌وصفی؛ ماهیچه‌ی بازو، آرنج و زانوهایم را شکنجه می‌دهد.
سیاهی ضعیفی به چشمانم مشت می‌کوبد، انگار دنیا به دور سرم می‌چرخد، نمی‌توانم به خوبی اطرافم را رصد کنم.
چشمانم را پشت سر هم باز و بسته می‌کنم، دستی به صورتم می‌کشم، نیم‌خیز می‌شوم و سعی می‌کنم از جایم بلند شوم.
دوباره به مانند دفعه‌ی قبل لکه‌های ضعیف سیاه‌ رنگ بخشی از کف زمین و بدنه دیوار‌‌ها را تسخیر و خوشه‌های ضعیف آتش برایم دست تکان می‌دهند.
صدای نعره‌های پی در پی اِدی به همراه فریاد خشن و معترضانه اِدریک و دعوا‌هایش با الی اعصابم را خرد می‌کند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #89
نعره‌های بلند و گوش‌خراش اِدی با زمین افتادن و به خواب رفتنش به سرعت قطع می‌شوند اما صدای داد و فریاد‌ها و دعوا‌های اِدریک و خواهرش با قدرتی بیشتر از قبل ادامه پیدا می‌کند:
- چند بار بگم نباید برای مقابله با این نوع هیولا از اون سلاح استفاده کنی؟
- این کار رو کردم چون دلم می‌خواست!
- چی؟! دلت می‌خواست؟! اصلاً... .
چیزی نمانده مغز و بدن گر گرفته‌ام از شدت خشم و نفرت منفجر شود.
تا کی قرار است این جنگ و دعوا ادامه داشته باشد؟
تلو‌تلو خوران بلند می‌شوم، با ضربات دست پالتو خاکستری و گل‌آلودم را می‌تکانم و چشمان خسته، خونین و خواب‌آلودم را مالش می‌دهم.
درد و سوزش به همراه سیاهی ضعیفی مدام به چشمان خسته‌ام هجوم و اعصابم را خط‌خطی می‌کند.
اِدریک فریاد‌ زنان و کلافه به خواهرش می‌گوید:
- چند بار بگم که... .
پیش از آن که جمله‌اش را کامل به زبان بیاورد صدای بی‌حوصله، سرد و خشن الی او را از ادامه سخنش منصرف می‌کند:
- من موقع شکار یک هیولا روش‌ خودم رو دارم اِدریک! اگه از روشم خوشت نیومده می‌تونی از این خونه گم شی بیرون!
اِدریک کلافه‌تر از قبل می‌گوید:
- درست صحبت کن! این خونه، خونه‌ی دخترمه! تو حق نداری که... .
الی به کمک زبانش تمسخر و نفرت را به صدای خشن و زمختش اضافه می‌کند و می‌گوید:
- تند نرو برادر! دخترت فعلاً اینجا نیست، تا وقتی هم نباشه من به نیابت ازش میگم چی بشه و چی نشه! در ضمن اینجا حق و حقوق رو من مشخص می‌کنم نه کسِ دیگه!
چرا انقدر هر دویشان بر سر یک خانه خزه زده و نیمه‌ سالم با یک دیگر سر جنگ دارند؟ مگر این خانه چقدر ارزشمند است که حاضرند برای دستیابی به آن باهم درگیر شوند؟!
دستانم را از چشمانم دور سپس چندبار چشمانم را پشت سر هم باز و بسته می‌کنم تا سیاهی که به دیدگانم تار زده است را از خود دور نگه دارم.
در حین این کار دیوار‌ها و محیط اطرافم مدام واضح یا زیر حملات سیاهی چشمانم نا‌پدید می‌شوند.
دستانم را به زانو‌هایم نزدیک می‌کنم، نفسم را محکم بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- میشه بس کنین؟! فکر نکنم که... .
هیچ‌کدام از آن‌ها توجهی به من نمی‌کنند، انگار اصلاً در این اتاق حضور ندارم.
ناگهان واق‌واق‌های ربکا سپس غرش ترسناک اِدی توجهم را به خود جلب می‌کند، سر مرکزی‌اش که در اثر تماس با انفجار بمب شدیداً سوخته بود با حالت ضعیفی سعی دارد از زمین بلند شود.
در حین این کار همراه با دو سر دیگرش که مدام و نعره‌زنان از شدت درد به هوا چنگ می‌زنند سریع و به مانند دفعات قبل شروع به جهش و بزرگ شدن می‌کند.
مضطربانه نگاهی به اِدریک و الی می‌اندازم و کلافه خطاب به آن‌ها می‌گویم:
- هِی میشه یک دقیقه... .
هر دوی آن‌ها هم‌زمان و مصمم و جدی خطاب به من فریاد می‌کشند:
- خفه شو!... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #90
فَکم را جمع و خشمگینانه دهانم را باز می‌کنم تا آن‌ها را از به هوش آمدن اِدی مطلع کنم اما پیش از آن که جمله‌ای به زبانم جاری شود تعدادی از آن کرمینه‌های چند‌ش‌آور که با بی‌هوش شدن اِدی همگی از کار افتاده بودند با سرعت فعال می‌شوند و به سمتم یورش می‌برند.
به ناچار هفت‌تیرم را در دست می‌گیرم و یکی‌یکی آن‌ها را به گلوله می‌بندم یا با ضربات مشت، لگد و جاخالی دادن حمله‌شان را دفع می‌کنم.
ناگهان صدای انفجار نسبتاً بزرگی شبیه به ترکیدن بدن انسان در پرده گوشم طنین می‌اندازد.
چیز‌هایی خونین، پهن و بلند شبیه به قطعات کوچک و بزرگ طناب و روده انسان با اختلاف کمی از کنار صورتم رد می‌شود، تعادلم را به هم می‌زند و باعث می‌شود محکم زمین بیفتم.
با باز شدن چشمانم وحشت‌زده سعی می‌کنم از روی زمین بلند شوم اما مایعی چسب‌مانند شبیه به تار عنکبوت سرعت و حرکتم را کند کرده است.
دستانم را در هوا تکان می‌دهم و در حالی که سعی دارم از زمین بلند شوم نگاهی به الی، ربکا و اِدریک می‌اندازم.
به جز ربکا اِدریک و خواهرش هم در وضعیتی مشابه به من قرار گرفته‌اند.
ربکا به صاحبش نزدیک شده و در تلاش است تا او را در رها شدن از مایع چشب‌ناک یاری دهد.
اِدریک پشت سر هم نا‌سزا می‌گوید، سپس نگاهی به خواهرش می‌‌اندازد و با صدای خشن و تمسخر‌آمیزش می‌گوید:
- می‌بینی الی؟ تو این گند رو زدی!
الی در حالی که دست و پا زنان سعی می‌کند از روی زمین بلند شود بی‌توجه به برادرش می‌گوید:
- من گند زدم؟!
اِدریک با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- نه عمم گند زد!
الی ناباورانه به برادرش می‌گوید:
- مگه ما عمه داریم؟!
اِدریک کلافه فریاد می‌کشد:
- نه! داشتم... .
پیش از آن که جمله‌اش را کامل کند الی وسط حرفش می‌‌پرد و با انداختن نگاه تندی به من طلبکارانه می‌گوید:
- چرا کاسه‌کوزه‌ها رو روی سر من می‌شکنی اِدریک؟! مگه من مقصرم؟!چرا چیزی به اون... به اون مومیایی متحرک نمی‌گی؟!
خشمگینانه دهانم را باز می‌کنم تا با ناسزاگویی به او عصبانیتم را خالی کنم اما اِدریک زود‌تر از من وارد عمل می‌شود، کلافه فریاد بلندی می‌کشد و می‌گوید:
- اگه از اون سلاح استفاده نمی‌کردی این اتفاق نمی‌افتاد!
الی سعی می‌کند به کمک ربکا خودش را به گوشه‌ای بکشد و از زمین بلند شود اما تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسد.
پس از مدت کوتاهی سکوت را می‌شکند و کنجکاوانه می‌گوید:
- مگه... م... گه اون سلاح... چه مشکلی داشت؟
اِدریک نگاه شماتت‌باری به الی می‌اندازد و با صدای خشن و تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- چه مشکلی داشت؟! اگه عوارضش رو توی برگه راهنماش خونده باشی... می‌دونی... روی... روی سلول‌های بدن هیولایی که شبیه به مار باشه... می‌تونه جدا از آسیبی که وارد می‌کنه توی جهش بدن هیولا تاثیر بالایی داشته باشه!
الی مدتی سکوت می‌کند، سپس ذوق‌زده با صدایی که ناباوری از آن موج می‌زند می‌گوید:
- وای چه جالب! آخه من قبلاً خونده بودم اما فکر می‌کردم که دروغ باشه! گفتم روی بدن اِدی امتحانش کنم ببینم واقعاً رخ میده یا نه!
همراه با اِدریک خشمگینانه به او زل می‌زنم، حالت رفتارش به گونه‌ای است که انگار متوجه نیست ما را در چه دردسر بزرگی گرفتار کرده است.
در حین دست و پا زدن نگاهی به اِدی می‌اندازم، بخشی از بدنش منفجر شده و خون سیاه‌رنگ به همراه پارگی سوراخ نسبتاً بزرگی را روی بدنش به وجود آورده است.
سر‌هایش دیگر هیچ حرکتی نمی‌کنند و روی زمین همراه با چشم و بدنش به خواب عمیقی فرو رفته‌اند.
نگاهی به سوراخ روی شکم مار‌مانندش می‌اندازم، بخشی از ماهیچه‌های خونین که دور و اطراف سوراخ قرار دارند با سرعت منقبض و بالا و پایین می‌شوند.
مگر او نمرده است؟ اگر مرده پس چرا بخشی از ماهیچه‌های بدنش در حال فعالیت هستند؟ شاید به مانند دفعه قبل خودش را به مردن زده و بدنش در حال جهش‌پیدا کردن است.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا