- تاریخ ثبتنام
- 2023/09/05
- نوشتهها
- 133
- مدالها
- 4
اِدریک سرش را به نشانه مخالفت با من سریع به چپ و راست تکان میدهد و با تردید و دو دلی میگوید:
- ن... ن.. نه... نه... نه... نه... این کار رو نمیکنم... هزار بار دیگه هم که ازم این درخواست رو بکنی بازم میگم نه!
ناگهان فشار شدید انگشتان بلند و خونین دست اِدی به بدن من و اِدریک باعث میشود تا هر دو از سر درد بلند فریاد بکشیم و صدایی شبیه به فشار آمدن به استخوان قفسه سینه پشت سر هم در پرده گوشهایم تکرار شود.
اخمهایم را به چشمان خونینم نزدیک میکنم و با صدای جدی، مصمم و تهدیدآمیزی به ادریک میگویم:
- فقط ازش عذرخواهی کن اِدریک! یالا انجامش بده! وگرنه این نفسهای آخریه که هر دو میکشیم!
اِدریک در حالی که زیر فشار شکنجه انگشتان دست اِدی به ناله کردن افتاده است نگاهی به من میاندازد و دوباره دهانش را باز میکند تا با جملهای احمقانه با خواستهام مخالفت کند اما با بیشتر شدن شکنجه از کارش منصرف میشود، سرش را به طرف الی میچرخاند، صورت سرخش به گونهای است که انگار از شدت خجالت و خشم میخواهد منفجر شود.
او به الی نگاهی میاندازد و بیتوجه به خِسخِس سینه و گلویش منمن کنان با صدایی که از ته چاه میآید میگوید:
- م... م... مع... .
مدتی تعلل میکند، پس از مدتی کوتاه با فشار فریادها، فوشها و ناسزاگوییهایم بلند، مصمم و پریشانحال حرفش را ادامه میدهد:
- م... م... معذرت... معذرت میخوام الی!
الی نیش دهانش با سرعت باز میشود، از سر خوشحالی لبخند پیروزمندانهای به لبانش مینشاند و قهقههزنان طوری که قصد داشته باشد چیزی را بهتر بشنود دستش را به گوشش نزدیک میکند و با صدایی که به درخواست شباهت دارد میگوید:
- درست شنیدم؟! اِدریک عذرخواهی کرده؟! عالیه برادر... خیلی عالیه... آا... خب ادامه میدادی! معذرت میخوایی وَ؟!
اِدریک دندان قروچهای میرود، نگاه تندی به خواهرش میاندازد، خشمگینانه چیزی زیر لب زمزمه میکند، سپس در پاسخ به سوال خواهر کوچکش بریدهبریده میگوید:
- اع... اع... اعتراف...اعتراف میکنم که... .
بزاق دهانش را لجبازانه با خشم و ناراحتی شدیدی به پایین قورت میدهد، زیر فشار دوباره دست اِدی که با دُم خنجر مانند، بزرگ و جهشیافتهاش به طرف الی و رِبِکا حملهور شده است ناله بلندی سر میدهد و بلندتر از قبل میگوید:
- ک... ک... که... که من اون گندکاری رو کردم! من گندکاری کردم! حا... حا... حالا... حالا راضی شدی الی؟!
کلمات آخر را به سختی و با زور و زحمتی زیاد بر زبانش جاری میکند، گفتنشان به قدری او را آزار میدهد که انگار در رسیدن به بزرگترین هدفش شکست خورده و رویاهای جوانیاش زیر طوفان غرق شدهاند.
الی دستش را سریع از گوشش دور میکند، نیشخند تلخی میزند و با صدایی که به تمسخر و اطمینان شباهت دارد میگوید:
- اِدریک! تو داشتی برای کمک صدام میزدی؟! نگران نباش برادر... الان کارت رو راه میندازم! راستی کِی دیدی من از چیزی ناراضی باشم؟! به قول پدرمون طرف باید همیشه از هر چیزی که داره راضی باشه! مخصوصاً اگه اون چیز سطل آشغالی باشه که برای تنبیه قراره پرت بشی توش و... .
صورتش را از حمله دُم اِدی دور میکند، با شلیک گلولهای به یکی از دستهای اِدی او را وادار میکند تا از سر خشم نعره بلندی سر دهد، سپس روبه ربکا میگوید:
- زودباش رفیق! یکی... راستی اون مومیایی رو یادم رفته بود... بگذریم... آا... چند نفر ازمون درخواست کمک کردن! باید بریم کمکشون قبل از این که کاغذ باطله بشن!
- ن... ن.. نه... نه... نه... نه... این کار رو نمیکنم... هزار بار دیگه هم که ازم این درخواست رو بکنی بازم میگم نه!
ناگهان فشار شدید انگشتان بلند و خونین دست اِدی به بدن من و اِدریک باعث میشود تا هر دو از سر درد بلند فریاد بکشیم و صدایی شبیه به فشار آمدن به استخوان قفسه سینه پشت سر هم در پرده گوشهایم تکرار شود.
اخمهایم را به چشمان خونینم نزدیک میکنم و با صدای جدی، مصمم و تهدیدآمیزی به ادریک میگویم:
- فقط ازش عذرخواهی کن اِدریک! یالا انجامش بده! وگرنه این نفسهای آخریه که هر دو میکشیم!
اِدریک در حالی که زیر فشار شکنجه انگشتان دست اِدی به ناله کردن افتاده است نگاهی به من میاندازد و دوباره دهانش را باز میکند تا با جملهای احمقانه با خواستهام مخالفت کند اما با بیشتر شدن شکنجه از کارش منصرف میشود، سرش را به طرف الی میچرخاند، صورت سرخش به گونهای است که انگار از شدت خجالت و خشم میخواهد منفجر شود.
او به الی نگاهی میاندازد و بیتوجه به خِسخِس سینه و گلویش منمن کنان با صدایی که از ته چاه میآید میگوید:
- م... م... مع... .
مدتی تعلل میکند، پس از مدتی کوتاه با فشار فریادها، فوشها و ناسزاگوییهایم بلند، مصمم و پریشانحال حرفش را ادامه میدهد:
- م... م... معذرت... معذرت میخوام الی!
الی نیش دهانش با سرعت باز میشود، از سر خوشحالی لبخند پیروزمندانهای به لبانش مینشاند و قهقههزنان طوری که قصد داشته باشد چیزی را بهتر بشنود دستش را به گوشش نزدیک میکند و با صدایی که به درخواست شباهت دارد میگوید:
- درست شنیدم؟! اِدریک عذرخواهی کرده؟! عالیه برادر... خیلی عالیه... آا... خب ادامه میدادی! معذرت میخوایی وَ؟!
اِدریک دندان قروچهای میرود، نگاه تندی به خواهرش میاندازد، خشمگینانه چیزی زیر لب زمزمه میکند، سپس در پاسخ به سوال خواهر کوچکش بریدهبریده میگوید:
- اع... اع... اعتراف...اعتراف میکنم که... .
بزاق دهانش را لجبازانه با خشم و ناراحتی شدیدی به پایین قورت میدهد، زیر فشار دوباره دست اِدی که با دُم خنجر مانند، بزرگ و جهشیافتهاش به طرف الی و رِبِکا حملهور شده است ناله بلندی سر میدهد و بلندتر از قبل میگوید:
- ک... ک... که... که من اون گندکاری رو کردم! من گندکاری کردم! حا... حا... حالا... حالا راضی شدی الی؟!
کلمات آخر را به سختی و با زور و زحمتی زیاد بر زبانش جاری میکند، گفتنشان به قدری او را آزار میدهد که انگار در رسیدن به بزرگترین هدفش شکست خورده و رویاهای جوانیاش زیر طوفان غرق شدهاند.
الی دستش را سریع از گوشش دور میکند، نیشخند تلخی میزند و با صدایی که به تمسخر و اطمینان شباهت دارد میگوید:
- اِدریک! تو داشتی برای کمک صدام میزدی؟! نگران نباش برادر... الان کارت رو راه میندازم! راستی کِی دیدی من از چیزی ناراضی باشم؟! به قول پدرمون طرف باید همیشه از هر چیزی که داره راضی باشه! مخصوصاً اگه اون چیز سطل آشغالی باشه که برای تنبیه قراره پرت بشی توش و... .
صورتش را از حمله دُم اِدی دور میکند، با شلیک گلولهای به یکی از دستهای اِدی او را وادار میکند تا از سر خشم نعره بلندی سر دهد، سپس روبه ربکا میگوید:
- زودباش رفیق! یکی... راستی اون مومیایی رو یادم رفته بود... بگذریم... آا... چند نفر ازمون درخواست کمک کردن! باید بریم کمکشون قبل از این که کاغذ باطله بشن!
آخرین ویرایش توسط مدیر: