ویرایش کتاب

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #31
شخص دستی به زیر چانه‌اش می‌کشد، بزاق دهانش را محکم به پایین قورت می‌دهد و روبه من با لحن سوالی می‌گوید:
- حلق‌آویز شده بودن؟! منظورت جسد اون زن و دختر‌بچه‌‌ایه که... .
با دست چشم‌ها و گونه خیسم را پاک می‌کنم، زبانم را روی دهانم می‌کشم و با صدای خشداری که هشدار و نفرت شدیدی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- آره، درست طبقه بالای خونه‌م... هر دوشون رو... .
دستی به دهانم می‌کشم، مدتی سکوت می‌کنم و به صحبت کردنم ادامه می‌دهم:
- نمی‌دونم کار کدوم آشغالی بوده... اما تا قاتلشون رو گیر نیارم و با دستای خودم حلق‌آویزش نکنم آروم نمیشم.
شخص بی‌توجه به حرف‌هایم آب دماغش را محکم بالا می‌کشد، سرفه‌های کوتاهی می‌کند و با صدایی که به نصیحت کردن شباهت دارد می‌گوید:
- خب... امیدوارم تو این کار موفق باشی!
بدنش را می‌چرخاند، دستی به کلاهش می‌کشد و پشت به من به طرف نا‌مشخصی به آرامی قدم بر می‌دارد.
پیش از آن که در تاریکی محو شود با صدای بلندی خطاب به او می‌گویم:
- تو شخصی با نام فردریک رو می‌شناسی؟
به ناگاه با سرعت سرجایش می‌ایستد، سرش را روبه من می‌چرخاند، چند قدم به من نزدیک می‌شود و با حالت سوالی می‌گوید:
- فردریک؟ نه چنین شخصی رو نمی‌شناسم... .
ناگهان طوری که انگار چیزی را به یاد آورده باشد روبه من با حالت سوالی می‌گوید:
- نه... وایسا... منظورت همون یاروییه که برای سرش جایزه گذاشته بودن و اعدام شد؟!
با چشمانی از حدقه درآمده به او نگاهی می‌اندازم، چشمانم را گرد می‌کنم و شوک‌زده می‌گویم:
- برای سرش جایزه گذاشتن؟ اعدام... اعدام شد؟! مگه چیکار کرده بود؟!
شخص نگاهی به اطرافش می‌اندازد، سرفه کوتاهی می‌کند و با لحن جدی و خشنی می‌گوید:
- خب زیاد چیزی راجبش نمی‌دونم... فقط یادمه قبل از اینکه همه چیز نابود بشه ریاست یه کارخونه رو به عهده داشته!
ریاست کارخانه! چه کارخانه‌ای؟ چرا باید به دنبال چنین شخصی می‌رفتم؟ اکنون که مرده باید چه کار کنم؟ اصلاً... اصلاً این شخص از کجا او را می‌شناسد؟
روبه او با لحنی که شک و تردید از آن موج می‌زند می‌گویم:
- تو... تو اون رو می‌‌شناختی؟
شخص آه حسرت‌باری می‌کشد و با صدایی که غم و ناراحتی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- من... نه نمی‌شناختمش... اما دخترم مدتی رو توی کارخونه‌‌اش کار کرده بود... به نوعی معاونش محسوب میشد.
کلافه و عصبی دستی به صورتم می‌کشم و می‌گویم:
- چرا اعدامش کردن؟
شخص در جوابم شانه‌اش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- خب نمی‌دونم! فقط می‌دونم که قبل از نابودی چند‌بار به خاطر فساد شدید به زندان افتاد، یه بار هم به قتل متهم شد با این وجود هر بار بدون هیچ اتهامی با حکم دادگاه آزاد میشد!
دستی به کاپشن قهوه‌ای رنگش می‌کشد و می‌گوید:
- دخترم همیشه ازش به بدی حرف میزد! نمی‌دونم چرا انقدر ازش متنفر بود!
او نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- برای چی در موردش پرسیدی؟
بی‌توجه به سوالش نگاهی به آسمان تاریک و بارانی می‌اندازم و روبه او می‌گویم:
- توی این شهر کارخونه قدیمی هست؟
شخص در پاسخ به سوالم کمی تعلل می‌کند، ابرو‌هایش را محکم در هم می‌کشد و با صدایی که به خشم و بی‌خیالی شباهت دارد روبه من می‌گوید:
- خب کارخونه قدیمی زیاد هست... اما باید گفت چه جور کارخونه‌‌ای منظورته غریبه؟ ماشین‌سازی؟ یا... اصلاً برای چی می‌خوایی بدونی؟
تردید و دو‌ دلیِ من را از پاسخ به سؤالش منصرف می‌کند.

شاید... چاره‌ای ندارم... شاید با کمک این شخص بتوانم به اتفاقات گذشته و دلیل مرگ دختر و همسرم پی ببرم.
نفس عمیقی می‌کشم، آن را از ریه‌هایم با قدرت به بیرون هدایت می‌کنم و خاطره‌ای که دیدم را با کمی تغییرات جزئی برایش تعریف می‌کنم.
شخص مدتی در فکر فرو می‌رود و می‌گوید:
- عجب... پس تو قبل از این اتفاقات یه کاراگاه بودی... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #32
با چشمانی از حدقه درآمده به او نگاهی می‌اندازم، اخم‌هایم را به هم نزدیک می‌کنم و با چشمان گرد‌ شده‌ام روبه او با لحن خشن و سوالی می‌گویم:
- این همه در مورد اتفاقی که برام افتاده تعریف کردم اون‌وقت تو از بین حرفام فقط همین‌رو فهمیدی؟!
شخص بی‌‌توجه به سخنم بزاق دهانش را به پایین قورت می‌دهد، دستی به کاپشن قهوه‌ای رنگش می‌کشد و با لحن جدی و خشنی می‌گوید:
- گفتی یه غریبه بهت زنگ زد و ازت خواست یه کارخونه قدیمی رو پیدا کنی؟
به نشانه تایید سوالش سرم را به پایین تکان می‌دهم و می‌گویم:
- آره، چطور مگه؟
او نقشه را با سرعت در می‌آورد و با چشمانی گرد شده‌ نگاهی به آن می‌اندازد، نفسش را با سرعت از ریه‌هایش بیرون می‌دهد و می‌گوید:
- توی این شهر کارخونه زیاد هست، البته بیشتر کارخونه ماشین‌سازی! جز این فقط یک یا دوتا کارخونه بزرگ وجود داره، یکی مربوط به ساخت کشتی تفریحی بوده، یکی دیگه هم واسه ساخت هواپیمای جنگی به وجود اومده، جز این‌ها چیز خاصی نیست.
مدتی سکوت می‌کنم و به فکر فرو می‌روم، شاید کارخانه‌ای که شخص نا‌شناس از آن صحبت می‌کرد یکی از این دو کارخانه باشد، سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و روبه او می‌گویم:
- خب این دوتا کارخونه دقیقاً کجای شهر قرار دارن؟
شخص پلک‌هایش را چند بار با سرعت باز و بسته می‌کند و با دقت بیشتری به نقشه می‌نگرد.
پس از مدتی سکوت روبه من می‌گوید:
- کارخونه کشتی‌سازی درست تو دور‌ترین نقطه شهر قرار داره، اون یکی هم یه جایی نزدیک به یه مدرسه‌ی خراب شده هست.
او دستی به دهانش می‌کشد و با صدایی که کنجکاوی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- حالا چرا باید اون شخص آدرس یه کارخونه رو بهت بده؟
به نشانه بی‌خبری شانه‌ام را بالا می‌اندازم و با صدایی که شک و تردید از آن موج می‌زند می‌گویم:
- خودمم نمی‌دونم، اما شاید مدرک مهمی توی اون کارخونه قدیمی بوده که به خاطرش ازم همچین درخواستی کرده.
شخص نگاهی به اطرافش می‌اندازد و می‌گوید:
- شاید... اما چرا تو؟ برای چی باید از بین همه بیاد و تو رو خبردار کنه؟
سوالی که خودم را هم درگیر کرده است، چرا باید یک شخص غریبه از بین آن همه افسر پلیس یا کارآگاه با‌تجربه از من بخواهد که چنین کاری کنم؟ اصلاً چگونه من را می‌شناخته؟ از کجا می‌دانسته که من یکی از فرزندانم را از دست داده‌ام؟ چگونه از تمام هویتم آگاهی داشت در حالی که من چیزی از او حتی نامش را هم نمی‌شناختم؟!
صدای غرش رعد و برق من را از افکار آشفته‌ام خارج می‌کند، دستی به پالتوی خیس و گل‌آلودم می‌کشم و با لحن تردید‌آمیزی می‌گویم:
- نمی‌دونم... من اصلاً نمی‌دونستم اون شخص کیه و چیکارس، در حالی که اون از همه چیزم اطلاع داشت!
شخص با پوزخند تلخی می‌گوید:
- شاید با اجنه در ارتباط بوده، شایدم علم غیب داشته مگه نه؟
کلمه آخر را با تمسخر بیشتری بیان می‌کند، خشمگینانه به او تشر می‌زنم:
- الان وقت شوخی نیست!
شخص کف دستش را به نشانه تسلیم به من نشان می‌دهد و در حالی که سعی دارد خنده‌اش را پنهان کند روبه من می‌گوید:
- باشه... باشه چرا عصبانی میشی کاراگاه؟ فقط می‌خواستم بگم که این قضیه یکم مشکوک می‌زنه!
با چشمانی اخم‌آلود و از حدقه درآمده به او نگاهی می‌اندازم و با صدایی که خشم و تعجب از آن موج می‌زند می‌گویم:
- منظورت چیه؟
شخص نگاهی به نقشه‌اش می‌اندازد، آن را لوله و در داخل جیب پشت شلوارش مخفی می‌کند، نفسش را با قدرت بیرون می‌دهد، زبانش را روی دهانش که زیر ماسک زرد‌ رنگ پنهان شده است می‌کشد و با لحن جدی می‌گوید:
- بهش فکر کن... یه شخص نا‌شناس که از همه چیزت خبر داره از روی دلسوزی برای کمک بهت میاد و آدرس یه کارخونه رو که بتونه تو حل پرونده بهت کمک کنه میده بهت!
کلافه دستی به چانه‌ام که در زیر باند سفید‌ رنگ و خونین پنهان شده است می‌کشم و می‌گویم:
- میشه واضح صحبت کنی؟
شخص سیب گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- بخوام واضح حرف بزنم اون شخص نا‌شناس احتمالاً یه جاسوس بوده... شاید کسی که باهات دشمنی داشته... چطور بگم... شاید همه اینا یه تله بوده باشه!
ناباورانه می‌گویم:
- یه تله؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #33
شخص به نشانه تایید سوالم سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره، درسته یه تله!
چرا باید شخصی نا‌شناس سعی کند من را به تله بیاندازد؟ مگر من با شخص خاصی دشمنی داشتم؟ نه غیر‌ممکن است... نباید... اما شاید حرفش درست باشد، شاید آن شخص قصد داشته من را با نقشه‌ای به داخل آن کارخانه قدیمی بکشاند و بلایی به سرم بیاورد اما چه کسی؟ شاید کار برادرم بوده باشد، در خاطره‌ای که دیدم با برادر کوچکم دعوا و روابطم را با او قطع کرده بودم اما چرا؟ برای چه رابطه‌ام را قطع کردم؟ مگر چه مشکلی با او داشتم؟ نه آن شخص ناشناس نمی‌تواند برادرم بوده باشد، اگر برادرم بود حتماً از طریق صدا و حالت صحبت کردنش او را می‌شناختم.
دستی به شلوار خیسم می‌کشم، با صورتی اخم کرده نگاهی به شخصی که مقابلم ایستاده می‌اندازم و می‌گویم:
- نه... امکان نداره... فک نکنم قصدش فریب دادنم بوده باشه... .
شخص آب دماغش را بالا می‌کشد و با چشمانی گرد شده می‌گوید:
- جدی؟! اگه قصدش فریب دادنت نبوده پس چی بوده؟
به قصد پاسخ دادن به سوالش دهانم را باز می‌کنم اما جمله‌ای بر لبانم جاری نمی‌شود.
شخص به قصد تایید حرفش خشمگینانه سوالش را چندبار پشت سر هم تکرار می‌کند، کلافه فریاد می‌کشم:
- نمی‌دونم... نمی‌دونم خب... .
به ناگاه صدایی شبیه به ضجه انسان و فریاد‌های حشره‌مانند دوباره از محیط اطراف در گوش‌هایم تکرار می‌شود.
شخص به محض شنیدن صدا‌ها به خود گارد می‌گیرد، با حالتی عصبی و صورت سرخ‌شده اسلحه تک‌تیراندازش را محکم در داخل دستانش فشار می‌دهد و در حالی که سعی دارد خشم و نگرانی‌اش را پنهان کند پشت به من به سمت نا‌مشخصی حرکت می‌کند و می‌گوید:
- لعنتی... من که میرم پی کارم... دلم نمی‌خواد توسط اون جونورای عجیب شکار بشم... .
لحظه‌ای سر جایش می‌ایستد، روبه من می‌کند و می‌گوید:
- تو هم بهتره زودتر از این شهر خارج بشی کارآگاه... آا راستی در مورد پناهگاه... .
سرفه‌های کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
- پناهگاه درست تو بخش شرقی این شهرِ، نزدیک به یه کلیسای متروکه ساختنش... اگه می‌خوایی می‌تونی بری اون‌جا... .
سیب گلویش را صاف می‌کند و با صدایی که هشدار و تاکید از آن موج می‌زند می‌گوید:
- اما بازم تاکید می‌کنم... بهتره زود‌تر این شهر رو ترک کنی... این‌جا چیزی جز خون و مرگ نصیبت نمی‌شه... جز اون قاتلای روانی یا این جونورای وحشی چیز خاصی توی این شهر پیدا نمی‌کنی.
پیش از آن که در میانه تاریکی و قطرات باران محو شود با صدایی که شک و تردید از آن موج می‌زند می‌گویم:
- وایسا... شاید با کمک هم بتونیم... .
پیش از آن که حرفم تمام شود سر جایش می‌ایستد، چند قدم به من نزدیک می‌شود و با صدایی که مخالفت شدیدی از آن موج می‌زند روبه من مصمم و جدی می‌گوید:
- فک نکنم کاراگاه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #34
زبانم را روی لبان ترک‌برداشته و زخمی‌ام می‌کشم، با صدایی که تاکید و خواهش از آن موج می‌زند می‌گویم:
- تنهایی پرسه زدن توی شهر می‌تونه خطر زیادی به همراه داشته باشه، تازه تو تک و تنها چطور می‌خوایی قاتل دخترت رو پیدا کنی؟
شخص بی‌توجه به سوالم خنده تمسخر‌آمیزی سر می‌دهد و مصمم و جدی می‌گوید:
- واقعاً چی باعث شده فک کنی من به کمکت نیاز پیدا می‌کنم کاراگاه؟
لحظه‌ای سکوت می‌کنم، کلافه دستی به دهانم می‌کشم و می‌گویم:
- خب... خب گیریم اون جونور و بچه‌هاش رو پیدا کردی، بعدش چی؟ فک می‌کنی به تنهایی می‌تونی از پسشون بر بیایی؟
شخص برای لحظه‌ای به شک و تردید می‌‌افتد، برای مدت کوتاهی سکوت می‌کند و با چشمانی گرد شده می‌گوید:
- اصل حرفت چیه؟ می‌خوایی بگی عرضه ندارم از پس چند‌تا جونور زپرتی بر بیام؟
مصمم و جدی به چشمانش زل می‌زنم، شخص با اسلحه تک‌تیراندازش ور می‌‌رود، دستی به بدنه سیاه و قنداق چوبی آن که زیر تعدادی نوارچسب زرد‌ رنگ پنهان شده است می‌کشد و دهانش را به قصد حرف زدن باز می‌کند اما من زود‌تر از او وارد عمل می‌شوم:
- اون جونور زپرتی به راحتی توی تاریکی خودش رو نا‌پدید می‌کرد، سرعت عملش به حدی بالا بود که نتونستم بفهمم چطوری یهو با بچه‌هاش غیبش زد! جلوی چشم یه ماشین بزرگ رو به راحتی بلند کرد و سریع و خیلی دقیق پرتش کرد به طرف کامیونی که زیرش پنهون شده بودم.
شخص با شنیدن حرف‌هایم با چند قدم کوتاه از من فاصله می‌گیرد، دستی به دماغش که زیر ماسک زرد‌ رنگ پنهان شده است می‌کشد و در حالی که سعی دارد ترس و نگرانی‌اش را پنهان کند مصمم و جدی می‌گوید:
- خب که چی؟ فک کردی من سرعت عمل کمتری نسبت به اون جونور و بچه‌هاش دارم؟ انگار یادت رفته کی اون آدم‌کش‌های دیوونه رو پخش زمین کرد؟
با سرعت و چابکی اسلحه دستی کوچکی را از پشت شلوارش بیرون می‌کشد، آن را با سرعت روی انگشتان دستش می‌چرخاند، سپس با برگرداندن اسلحه دستی به سر جایش مغرورانه می‌گوید:
- تو این دنیا کسی چابک‌تر و حرفه‌ای‌تر از من پیدا نمی‌کنی کارآگاه... اگه اون جونور و بچه‌هاش... .
کلافه وسط حرفش می‌پرم و در حالی که سعی دارم خشمم را پنهان کنم می‌گویم:
- تو دنبال انتقامی درسته؟ انتقام خون دخترت... چیزی که منم دنبالشم.
شخص دستی به اسلحه‌اش می‌کشد و با پوزخند تلخی می‌گوید:
- خب؟
بزاق دهانم را به آرامی به پایین قورت می‌دهم و می‌گویم:
- من به تو کمک می‌کنم تا انتقامت رو از اون جونور و بچه‌هاش بگیری... در عوض تو هم به من کمک می‌کنی تا قاتل زن و بچم رو پیدا کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #35
شخص دستی به صورتش می‌کشد، هوای بیرون را با نفس عمیقی به داخل ریه‌هایش هدایت می‌کند و با سرعت آن را بیرون می‌دهد.
فکش را جمع و کاپشن قهوه‌ای رنگش را با ضربات کوتاهی می‌تکاند، سپس روبه من با صدایی که به خشم و نارضایتی شباهت دارد می‌گوید:
- خیلی خب... باشه کارآگاه... اما بعد از این که کارمون تموم شد هر کس راه خودش رو میره.
به نشانه تایید حرفش سرم را آرام به بالا و پایین تکان می‌دهم و با صدایی که اطمینان از آن ساطع می‌شود می‌گویم:
- باشه... بعد از اتمام کارمون هر کسی راه خودش رو... .
طنین انداختن صدای ضجه‌ها و جیغ‌های گوش‌خراش حشره مانع از آن می‌شود تا حرفم را کامل بیان کنم.
با نگرانی به منبع صدا نگاهی می‌اندازم اما در میانه تاریکی و بارش قطرات باران چیزی توجهم را به خود جلب نمی‌کند.
سرم را می‌چرخانم و سعی می‌کنم نسبت به صدا‌ها بی‌توجه باشم.
شخص کمی به اسلحه تک‌تیر اندازش ور می‌رود، دستی به چانه‌اش که زیر نقاب زرد رنگ پنهان شده است می‌کشد، پشت به من می‌کند و در حالی که با قدم‌هایی آرام به طرف محل نا‌مشخصی می‌رود با علامت دست از من می‌خواهد که او را همراهی کنم.
سرفه‌های کوتاهی می‌کنم و خطاب به او می‌گویم:
- یه لحظه صبر کن.
کمی تردید می‌کنم، سپس با لحن سوالی که کنجکاوی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- اسمت... اسمت چیه؟
شخص سر جایش می‌ایستد، مدتی سکوت می‌کند طوری که انگار علاقه‌ای به جواب دادن این سوال نداشته باشد سرش را می‌چرخاند و روبه من با لحن محکمی می‌گوید:
- برای چی می‌خوایی بدونی؟
زبانم را روی دهان زخمی‌ام می‌کشم، با تحمل درد گلویم بزاق دهانم را به پایین قورت می‌‌دهم و می‌گویم:
- هیچی... فقط... خب اگه می‌خوایی می‌تونی اسمت رو نگی اما باید بدونم که... .
پیش از آن که حرفم را کامل کنم با صدایی که خشم و بی‌حوصلگی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- اِدریک... صدام می‌زنن اِدریک کاراگاه.
چند بار پلک‌هایش را محکم‌ روی هم فشار می‌دهد و روبه من با اشاره دست می‌گوید:
- و تو؟
با قدم‌های کوتاهی به او نزدیک می‌شوم و می‌گویم:
- ونیس... اسمم ونیسه.
شخص بزاق دهانش را به آرامی قورت می‌دهد و در حالی که سعی دارد خشمش را پنهان کند می‌گوید:
- خوبه... از آشنایی باهات خوشحالم ونیس.
پشت به من می‌کند و با لحنی که به هشدار و تاکید شباهت دارد خطاب به من می‌گوید:
- می‌دونی که این شهر توی چه شرایطی قرار داره، اگه در حین مواجه شدن با اون جونور‌ا یا قاتلا یه آن اشتباه کنی ممکنه به قیمت جونت همه چیز تموم بشه، پس تا وقتی من نگم دست به کار احمقانه‌ای نمی‌زنی!
در حالی که او را دنبال می‌کنم با صدایی که به درخواست شباهت دارد می‌گویم:
- وایسا... قبلش باید یه کاری رو بکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #36
شب مردگان( فصل سوم)
هوای گرگ و میش و نیمه‌ تاریک محیط اطرافم را تسخیر کرده است، آفتاب سرد پاییزی به آرامی در پس ابر‌های سیاه در حال نا‌پدید شدن است.
باد با زوزه ترسناکی مدام به تنم شلاق می‌زند و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند.
دستی به گونه و چشمان خیسم می‌کشم، با دست چشمان خونینم را پاک می‌کنم و با صورتی اخم کرده سعی می‌کنم احساس خشم و ناراحتی‌ام را کنترل کنم.
با ریتمی ملایم خاک و گل را کنار می‌زنم، بیل کهنه‌ای را که در نزدیکی درخت بی‌برگ و خشک‌شده‌ای قرار دارد بر می‌دارم و با زور و زحمت زیاد دو گودال دراز و نسبتاً بزرگ را هم‌اندازه با زن و دخترم به وجود می‌آورم.
دستی به سرم می‌کشم و پیشانی ع*ر*ق کرده‌ام را پاک می‌کنم.
با تلاش زیادی بغضم را در گلویم خفه می‌کنم و با قدم‌های کوتاهی به طرف اجساد می‌روم.
اِدریک در حالی که در نزدیکی‌ام به اجساد سوخته زل زده است، به من کمک می‌کند تا جسد همسرم را به داخل گودال بیاندازم، سپس دستی به شلوار لی آبی رنگش که زیر خاک و شن ناله می‌کند می‌کشد، با فاصله گرفتن از من به طرف در خزه زده و خونینی که از طریق باغ به بیرون خانه منتهی می‌شود می‌رود و با صدایی که سعی دارد از آن غم و ناراحتی موج بزند می‌گوید:
- خب من اون بیرون منتظر می‌مونم... فقط سریع کارت رو انجام بده... می‌دونی که اون جک و جونورا یه جایی اون بیرون دارن پرسه می‌زنن... ممکنه یهو سر و کلشون پیدا بشه... .
به نشانه تایید حرفش سرم را پایین تکان می‌دهم و در حالی که سعی دارم خشم و ناراحتی‌ام را پنهان کنم با صدای گرفته‌ای می‌گویم:
- باشه... نگران نباش... سریع انجامش میدم.
اِدریک سرش را می‌چرخاند و پیش از آن که به طور کامل از باغ خارج شود با لحنی که به تاکید و هشدار شباهت دارد می‌گوید:
- باید تا قبل از غروب خودمون رو به اون کارخونه برسونیم... .
با لحن سوالی که به کنجکاوی شباهت دارد می‌گویم:
- کارخونه؟!
اِدریک در پاسخ به سوالم می‌گوید:
- آره... کارخونه... همون کارخونه‌ای که دخترم توش کار می‌کرد منظورمه... اون‌جا یه سری وسایل هست که به دردمون می‌خوره... .
سیب گلویم را صاف می‌کنم و می‌گویم:
- باشه... بیرون منتظر بمون... منم الان... .
پیش از آن که سخنم را کامل کنم اِدریک بی‌توجه به من با عبور از در خروجی از خانه خارج می‌شود.
بی‌توجه به او به طرف جسد دخترم می‌روم، با دو دستم زیر کمر و پا‌هایش را می‌گیرم و آن را از روی زمین بلند می‌کنم.
شلوار سفید و لباس صورتی‌اش در زیر چرک و کثافت و لکه‌های قرمز خون پنهان شده است، از چهره سوخته، خونین و زخمی‌اش تنها دو چشم سرخ رنگ و بی‌روح به همراه مژه‌ها و دماغ شکسته باقی مانده است.
لبانش نیمه باز مانده و فکش در اثر برخورد به جسم محکمی شکسته شده است، درست به مانند همسرم!
به طرف چاله کوچکی که آن را کنار قبر همسرم به وجود آوردم می‌روم، سپس در حالی که با احتیاط و به آرامی جسد سوخته، خونین و نیمه‌جان دخترم را به داخل گودال می‌گذارم نگاهی به اطراف باغچه نسبتاً بزرگ که نیمی از حیاط خانه را تسخیر کرده است می‌اندازم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #37
چیزی جز خزه سبز رنگ کف حیاط، درخت پوسیده و خشک شده به همراه نرده‌های سوخته حصار و دیوار‌های ترک برداشته توجهم را به خود جلب نمی‌کند.‌
نور آفتاب در حین پایین آمدن تا روی سر و صورتم کشیده می‌شود، به آرامی خودش را از من دور می‌کند و جایش را به تاریکی و سرما می‌دهد.
دست‌هایم از شدت خشم می‌لرزند، پاهایم به سختی می‌توانند وزن بدن بی‌جانم را تحمل کنند، ترکیبی از حس غم، اندوه، خشم و افسردگی به دلم مشت می‌کوبد.
حس عجیبی دارم، احساس می‌کنم که از درون در داخل شعله‌های آتش می‌سوزم.
دلم می‌خواهد زمان را به عقب برگردانم... دلم می‌خواهد همه چیز به قبل از به هوش آمدنم بازگردد، هر چیز... هر چیزی که تا این لحظه مشاهده کردم، ای کاش هرگز به هوش نمی‌آمدم تا در دنیایی مرده شاهد مرگ دختر و همسرم باشم.
نکند این یک خواب است؟ شاید خواب باشم... شاید تمام این‌ها یک کابوس وحشتناک باشد اما چرا بیدار نمی‌شوم؟ چرا این کابوس مرگبار من را رها نمی‌کند؟
چشمانم را از محیط اطراف می‌دزدم و با زور و زحمت زیادی آن‌ها را روی چهره به خون خوابیده دخترم قفل می‌کنم.
اشک بی‌اراده از گونه‌ام سرازیر می‌شود، چرا به جای آن‌‌ها من زنده هستم؟ چرا من باید فقدان زن و فرزندم را تحمل کنم؟ چرا... .
با دست‌هایم گونه‌ خیسم را پاک می‌کنم، آب دماغم را محکم بالا می‌کشم و عروسک خرگوش‌ مانند قهوه‌ای رنگی که به دخترم تعلق داشت را در دستانم می‌چرخانم، نگاهی به دخترم می‌اندازم، با کمی دقت چیزی شبیه به گردنبند طلایی رنگ مقابل چشمانم رژه می‌رود.
دست لرزانم را به گردنبند قلبی‌شکل نزدیک می‌کنم، آن را لمس و با کشیدنش به طرف خودم گردنبند را بر می‌دارم.
لکه‌های قهوه‌ای رنگ خون به همراه چرک و کثیفی بدنه زرد رنگ آن را محو و بی‌جان کرده است.
با کمک یقه لباس و انگشتان دستم کمی آن را تمیز می‌کنم و با چشمان گرد شده‌ام به آن نگاهی می‌اندازم، با کمی دقت روی آن عبارت روز دختر را مشاهده می‌کنم.
با چرخاندن گردنبند جمله پشت آن را شمرده‌شمرده می‌خوانم:
- تولدت مبا... رک دختر دلبندم!
با هر بار خواندن و تکرار کردن کلمات اشک به آرامی از چشم‌های خونین و زخمی‌ام سرازیر می‌شود، قلبم محکم به سینه‌ام می‌کوبد، حس عذاب وجدان بی‌رحمانه به جانم می‌افتد و ناراحتی‌ام را به خشم و نفرت تبدیل می‌کند.
بی‌اراده گردنبند را از شدت خشم زیر مشت گره‌ کرده‌ام محکم فشار می‌دهم و بی‌توجه به درد و سوزش کف دستم از شدت عصبانیت با صورتی سرخ و اخم کرده فریاد غضبناکی می‌کشم.
چندین و چند بار این کار را با نفرت و خشمی غیر قابل کنترل پشت سر هم انجام می‌دهم.
وقتی به خود می‌آیم می‌بینم که به مانند دیوانه‌ها عروسک را به گوشه‌ای انداخته‌ام، از جسد دخترم فاصله گرفته‌ام و بدنه درخت خشکیده‌ای که نزدیک اجساد قرار دارد را زیر لقد‌های بی‌امانم قرار داده‌ام.
در حالی که سعی دارم خشمم را کنترل کنم چند نفس عمیق می‌کشم و هوای داخل ریه‌هایم را محکم به بیرون می‌فرستم.
سپس بی‌توجه به درد شدید انگشتان پا‌ی راستم به نزدیکی اجساد می‌روم، به جسد دختر به خون غلطیده‌ام نزدیک می‌شوم، با نشستن روی زانو‌هایم چشم‌های نیمه بازش را با کشیدن کف دستم روی صورت سوخته‌ و خونینش می‌بندم و مدتی به او و همسرم زل می‌زنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #38
عروسک را که در نزدیکی دخترم افتاده است از روی زمین بر می‌دارم، غمگینانه آه حسرت‌باری می‌کشم، با قدم‌هایی کوتاه و شکسته به جسد دخترم نزدیک می‌شوم، عروسک خاک‌خورده و گل‌آلود را با ضرباتی کوتاه می‌تکانم و آن را با جهت و حالتی خاص روی سینه خونین و پاره شده دخترم قرار می‌دهم.
کف دو دست خونین، سوخته و شکسته‌اش را روی عروسک خرگوش‌مانند می‌گذارم، با فشار آوردن به لبان ترک برداشته و زخمی‌ام لبخند تلخی را به چهره‌ام می‌نشانم و با صدایی گرفته که خشم، غم و عذاب وجدان شدیدی از آن موج می‌زند خطاب به او می‌گویم:
- متاسفم!
با انگشتان دست به آرامی گونه و مو‌های به هم ریخته و پژمرده‌اش را نوازش می‌کنم و با تلاش زیادی ناباورانه می‌گویم:
- امیدوارم... امیدوارم روحت در آرامش باشه.
چشمان گرد شده‌ام را روی گردنبند قفل می‌کنم، نگاهی به گردنبند و سپس دخترم می‌اندازم، اخم‌‌هایم را با شدت بیشتری به چشمانم نزدیک می‌کنم، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و با نفس‌های تند و پشت سر همی خشمگینانه می‌گویم:
- تقاصش رو پس میده! هر کسی که با تو و مادرت این کار رو کرده تاوان مرگت رو با خونش پرداخت می‌کنه دخترم! مطمئن باش!
دست دیگرم را که از شدت خشم و نفرت مشت شده است باز می‌کنم و با کف دست داغ و لرزانم ضربات آرام و کوتاهی را به زانوی شکسته و خونین دخترم وارد می‌کنم، بغضم را در گلویم خفه می‌کنم و با صدایی که اطمینان، خشم و امید شدیدی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- بهت قول میدم دخترم... ب... ب... بهت... بهت قول میدم... .
با ناله کوتاهی از روی زانو‌هایم بلند می‌شوم، بر خلاف خواسته‌ قلبم، با چشمانی سرخ و اشک‌آلود درمانده از جسد دختر هشت ساله‌ام فاصله می‌گیرم و با نگاه کوتاهی به همسرم گردنبند دخترم را در داخل جیب پالتوی گل‌آلود و کثیفم پنهان می‌کنم.
به طرف بیل فلزی می‌روم، آن را از روی زمین بر می‌دارم، با دست مشت شده‌ام دستگیره بیل و با دست دیگرم محور اصلی را می‌گیرم، کمرم را خم می‌کنم، با کمک صفحه لگد به طوقه آن فشار می‌آورم، سپس با پر کردن تیغه‌اش خاک و شن خشک را به داخل گودال‌های کنده شده می‌اندازم و خطاب به هر دوی آن‌ها با ریتم ملایم و صدایی که به اطمینان شباهت دارد می‌گویم:
- قول میدم... قول میدم... قول میدم... .
چندین و چند بار پشت سر هم زیر لب این جمله را تکرار می‌کنم، سپس با دست کلاهم را کمی عقب می‌کشم و آن را روی سر باند‌پیچی شده‌ام جا‌به‌جا می‌کنم تا بهتر بتوانم اطرافم را ببینم.
با دست چشمان خیسم را پاک می‌کنم و عاجزانه به آن‌ها می‌گویم:
- منتظر بازگشتم بمونین، میام پیشتون... وقتی کارم تموم بشه میام پیشتون... بهتون قول میدم... من بر می‌گردم... .
با هر بار پر کردن تیغه بزرگ بیل و انداختن خاک و شن‌های مرده و بی‌روح به داخل گودال‌ها خشم و اندوه شدیدی به بدن بی‌جانم یورش می‌برد، آتش درونم بیشتر از قبل شعله‌ور‌ می‌شود، به تمام بدنم سرایت می‌کند و اعصابم را به هم می‌ریزد.
حسی اندوه‌بار دلم را چنگ می‌زند، انگار که بخشی از وجودم را در زیر خاک دفن می‌کنم، انگار که تنها هدفم‌ برای نفس کشیدن را در زیر خاک دفن می‌کنم... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #39
با پر شدن کامل هر دو گودال بیل را با دستان لرزانم به گوشه‌ای می‌اندازم و مدتی کوتاه در سکوت به قبر زن و فرزندم چشم می‌دوزم.
پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم، نفس عمیق و حسرت‌باری می‌کشم و با باز شدن چشمانم پشت به گودال‌های پر شده از خاک، به طرف در خروجی خانه می‌روم.
با قدم‌هایی شکسته و آرام به در خروجی نزدیک می‌شوم، دستگیره را پایین می‌کشم و در را با قیژ‌قیژ کوتاهی تا نیمه باز می‌کنم، پیش از خروج کامل سرم را می‌چرخانم و با آه و حسرت از دور به گودال‌ها نگاهی می‌اندازم.
هوای سرد پاییزی و موسیقی غمگین باد به همراه وزش برگ‌های زرد و پژمرده حس افسردگی و اندوهم را چند برابر می‌کند.
با گذشت مدت کوتاهی چشمانم را از گودال‌ها می‌دزدم و با چرخاندن سر و بدن بی‌جانم از خانه خارج می‌شوم.
در را با صدای محکمی می‌بندم و به طرف اِدریک می‌روم.
او با حالتی خاص به بدنه پوسیده و سوخته چراغ برق بلندی تکیه داده، دست‌هایش را در هم و روی سینه‌اش قفل کرده و سرش را هم پایین انداخته است.
پس از مدت کوتاهی با شنیدن صدای قدم‌هایم سرش را بالا می‌آورد و نگاهی به من می‌اندازد.
دستی به چانه‌اش که زیر نقاب زرد رنگ پنهان شده است می‌کشد و با حالت سوالی می‌گوید:
- چه عجب... بلاخره اومدی، کارت تموم شد؟
سرم را به نشانه مثبت به بالا و پایین تکان می‌دهم، با دست باندپیچی شده‌ام صورت و گونه‌ خیس و خاک‌خورده‌ام را پاک می‌کنم و با سرفه کوتاهی می‌گویم:
- آره، تموم شد.
اِدریک دستانش را از هم باز می‌کند، اسلحه‌اش را از شانه‌اش بر می‌دارد، سپس با به دست گرفتن اسلحه دوربین‌دارش پشت به من با قدم‌های کوتاهی مسیر جاده ترک‌برداشته‌ و خزه زده مقابلم را در پیش می‌گیرد و با علامت دست از من می‌خواهد تا او را دنبال کنم.
***
( چند ساعت بعد)
هوای نیمه ابری و صاف آسمان را تسخیر کرده است، آفتاب بر روی بدنه فلزی، سوخته و زنگ‌زده ماشین‌ها، کامیون‌ها و تعدادی از تانک‌های نظامی رنگ می‌بازد و به آرامی نا‌پدید می‌شود، با افتادن نگاهم به اسکلت پوسیده و خرد شده ساختمان بلندی لکه‌های کم‌رنگ خورشید را می‌بینم که با سرعت جایش را به سیاهی و تاریکی مطلق می‌دهد و با زوزه باد ناپدید می‌گردد.
انگار آفتاب پاییزی به آرامی در حال غروب کردن است و قصد دارد شهر را در خواب و تاریکی رها کند.
سکوتی کامل بر شهر حکم‌فرما شده است، اِدریک با حالتی گارد گرفته از کنار رستوران‌ها و مغازه‌های متروکه و غارت شده عبور می‌کند و هر از گاه لوله اسلحه‌اش را به دور و اطرافش نشانه می‌گیرد.
پشت سرش به مسیر ادامه می‌دهم و چشمانم را مدام روی بخش‌های مختلف محیط اطرافم می‌چرخانم و نگاهی به اجساد انسان و لاشه کثیف و خاک‌خورده ساختمان‌ها، بیلبورد‌ها یا ماشین‌های فرسوده می‌اندازم.
لاشه بالگرد زرهی بزرگی درست روی تعدادی از بیلبورد‌های راهنما و بخشی از جاده سمت چپ سقوط کرده است و با بدنه پوسیده و شیشه‌های ضد‌گلوله شکسته‌ شده‌اش برایم دست تکان می‌دهد.
در بالای مغازه‌ای تصویر پوستر تبلیغاتی همبرگر بزرگی به وجود آمده است، خزه‌ها با کمک چرک و کثیفی بخشی از نوشته‌های پایین آن را محو و پنهان کرده‌اند... .
 

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #40
تنها گوشت و گوجه تصویر همبرگر قابل مشاهده است ، انگار شخصی که این پوستر تبلیغاتی را به وجود آورده خبر ندارد که بیلبورد تبلیغاتی‌ رستوران غارت‌شده‌اش دو یا سه سال تمام و بی‌وقفه بدون دریافت هیچ پولی برای ساختمان‌های متروکه و مرده شهر دست تکان می‌داده است.
از میان جملات پایین تصویر همبرگر تنها کلمه‌ای به نام ویلسون از حمله خزه‌های سبز رنگ جان به در برده است اما زیر چرک و کثیفی چندان وضع خوبی ندارد.
رنگ قرمز آن محو شده و خراشی عمیق بخشی از کلمه را از بین برده است.
کنار همان رستوران مغازه کفش فروشی قرار دارد، تعداد زیادی کفش کهنه و قدیمی در گوشه و کنار، بیرون و داخل مغازه به حال خود رها شده‌اند، شیشه‌های مغازه در اثر شلیک بی‌امان گلوله مسلسل تیربار شکسته شده است و لکه‌های قهوه‌ای رنگ و کهنه خون بخشی از باقی مانده شیشه‌ها و درب خرد شده مغازه را به تسخیر خود درآورده است.
اِدریک دستی به صورتش می‌کشد و خطاب به من با لحن آرام اما خشنی می‌گوید:
- آفتاب داره غروب می‌کنه، تا نیم ساعت دیگه تاریکی از راه می‌رسه و اون جونورای وحشی دوباره سر و کلشون پیدا میشه.
با صدایی که کنجکاوی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- خب؟
اِدریک با پرشی کوتاه از روی راهبند بزرگی عبور می‌کند و می‌گوید:
- باید تا قبل از تاریکی یه سرپناه و جای امن پیدا کنیم، یه جا رو می‌شناسم... زیاد دور نیست... اگه بجنبیم می‌تونیم بریم اون‌جا... فقط امیدوارم خبری از غارتگرا یا بیابون‌گردای وحشی نباشه!
با حالت سوالی چشمانم را گرد می‌کنم، با پرشی کوتاه از روی راهبندان خزه زده و ترک خورده عبور می‌کنم و می‌گویم:
- بیابون‌گرد؟!
اِدریک نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- آره بیابون‌گرد... یه مشت دیوونه روانی که برای زنده موندن آدم شکار می‌کنن! البته نگران نباش کارآگاه، اونا معمولاً به ندرت توی شهر میان.
سخنش موجی از نفرت، ترس و خشم را به بدن باندپیچی شده‌ام تزریق می‌کند، زبانم را روی دهان زخمی‌ام می‌کشم و می‌گویم:
- فرقشون با غارتگرا چیه؟
اِدریک محتاطانه لوله اسلحه‌اش را به سمتی نشانه می‌گیرد و می‌گوید:
- غارتگرا فقط به قصد دزدیدن میان سر وقتمون، انسانیت دارن، شاید آدم بکشن اما اهل آدم‌خواری نیستن، بیابون‌گردا فقط به قصد شکار انسان زنده‌ هستن، حتی به خودشونم رحمی نمی‌کنن! اغلب هم از سر یا اعضای بدن انسان به عنوان غذا، پول یا غنیمت جنگی استفاده می‌کنن! کلاً یه مشت وحشی هستن... وحشی‌هایی که تو جنگ‌آوری، تیر‌اندازی و نترسی هم زبان‌زدن، از مردن ترسی ندارن حتی مردن تو حین درگیری با یه نفر رو نهایت نترسی و شجاعت می‌دونن! کسی به جز اون جونورای عجیب جرئت نزدیک شدن بهشون رو ندارن!
با صدایی که نگرانی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- خب... این جایی که قراره بریم کجا هست؟
اِدریک بی‌توجه به سرما و تاریکی که به آرامی با غروب آفتاب در حال پدیدار شدن است می‌گوید:
- یه جایی شبیه به قبرستون!
با چشمانی از حدقه درآمده دهانم را باز می‌کنم تا حرفی بزنم اما اِدریک زود‌تر از من وارد عمل می‌شود و با خنده تلخی می‌گوید:
- شوخی کردم! نگران نباش... خونه دخترم... هر چند اون‌جا رو غارت کردن اما نتونستن زیر زمینش رو غارت کنن. می‌تونیم تا طلوع فردا تو زیر‌زمینش پنهون شیم.
از کنار کامیون خرد شده‌ و سوخته‌ای عبور می‌کنیم.
فضای نیمه روشن به همراه وزش باد سرد پاییزی موسیقی غم‌انگیزی را به جانم می‌اندازد... .
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا