ویرایش کتاب

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #21
موجود هوای اطراف را می‌بوید و با پرش کوتاهی از روی سقف کامیون پایین می‌آید. صدای قلچ‌قلوچ حرکت و برخورد کف پا‌های چنگال‌مانندش بر روی سنگ‌ریزه‌ها و آجر‌های بدنه ساختمان‌های از بین رفته‌ی آسفالت مدام در پرده گوش‌هایم طنین می‌اندازد. او کیست و چه هدفی از این حرف‌ها دارد؟ شاید همان جانور خون‌خوار و عجیبی باشد که در بزرگراه مادر خطابش می‌کردند... اما فرزندانش کجا هستند؟ یا شاید... شاید او رفانِر باشد، همان شخصی که... طنین انداختن ناله نگهبانی زخمی که در نزدیکی‌اش قرار دارد و در پشت ماشین خاک‌خورده‌ای پنهان شده است توجه‌ام را به خود جلب و من را از افکار آشفته‌ام خارج می‌کند، موجود زوزه گرگ‌مانندی می‌کشد و در حالی که عصایش را در هوا می‌چرخاند و به بدنه و شیشه‌های کثیف و خیس ماشین‌ها، موتور‌ها و کامیون‌های اطراف ضربات مرگبار و محکمی می‌زند با خر‌خر‌های پشت سر هم و صدایی هیولا‌مانند فریاد می‌کشد:
- ما خواهیم بود پایان... ما... .
ناگهان با افتادن نگاهش به من دست از حرف زدن بر می‌دارد و با حالت نگران‌کننده‌ای به اطرافم نگاه می‌کند، هوای اطراف را با کنجکاوی می‌بوید و با نیشخند تلخی فریاد می‌زند:
- یه نفر این‌جاست... یه قاتل... یه خائن... خائنی که قولش رو فراموش کرده!
آن... آن موجود عجیب و گرگ‌مانند حرف زد؟! خائن؟! قاتل؟! منظورش چیست؟ نمی‌توانم از سخنان عجیب و احمقانه‌اش چیزی بفهمم، موجود در حالی که با قدم‌های بلند و آرامی به من نزدیک و تعداد دیگری از نگهبانان دور و اطرافم را با ضربات عصا و دست‌های چنگال‌مانندش به دور و اطراف پرتاب و تکه‌تکه می‌کند زبان خونینش را بر روی دهان پوز‌مانندش می‌کشد و با زوزه کوتاهی فریاد می‌زند:
- خائن‌ها... خواهند سوخت... خواهند سوخت در آتش ابدی... .
جمله آخر را با لحن محکم‌ و بلند‌تری بیان می‌کند و به محض پایان دادن به سخنش دهان پوز‌مانندش را تا آخر باز و با غرش بلندی عصایش را روبه آسمان و به طرف من و دور و اطرافم می‌گیرد. به محض این کار پشت سرش لشگری انبوه از موجودات عجیبی که نمی‌دانم چه هستند نمایان و به سمت محلی که من در آن هستم حمله‌ور می‌شوند، نمی‌توانم از دور به خوبی چهره‌شان را تشخیص دهم، صدا‌هایی عجیب شبیه به زجه، داد و فریاد، ناله انسان و وز‌وز‌هایی حشره‌مانند از خود در می‌آورند، صدای رعد و برق و بارش قطرات باران در کنار آن وحشت و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند. آن‌ها چه هستند؟ انسان یا حشره؟ اگر انسان هستند چرا از بین‌شان صدا‌های حشره‌مانند به هوا بلند می‌شود؟ اگر حشره هستند چرا به مانند انسان زجه می‌زنند؟! صدای‌شان از دور لرزه بر اندام استخوانی‌ام می‌اندازد، تا عمق پوست و گوشت بدنم پیش می‌رود و مو‌های بدنم را به تنم سیخ می‌کند، حسی عجیب شبیه به حس غریزه بقا پاهایم را وادار به حرکت می‌کند. بی‌آن که اراده‌ای کنم نا‌خود‌آگاه با قدم‌هایی آرام به عقب می‌روم، سر و بدنم را می‌چرخانم، پا تند می‌کنم و بی‌هدف به طرف نا‌مشخصی می‌روم، از کنار رستوران و تعدادی مغازه خراب و غارت‌شده عبور می‌کنم و مسیر خیابان ترک‌خورده و سوخته را به سمت ساختمان بلندی که آن شخص ناشناس بر روی سقف آن ایستاده بود در پیش می‌گیرم. با زحمت خودم را از لای لاشه ماشین‌ها رد می‌کنم، پا‌هایم از شدت درد و خستگی سعی می‌کنند من را از ادامه راه منصرف کنند، نفس‌هایم به شماره افتاده است، سر جایم می‌ایستم و به مسیر مقابلم که توسط تعدادی تِلِیرِل، تانک زرهی غول‌پیکر و سوخته، بدنه ساختمان‌های سقوط کرده و تیر‌های چراغ برق مسدود شده است‌ نگاهی می‌اندازم. سیم‌های چراغ‌برق به مانند مار بخشی از بدنه تانک‌ها و کامیون‌ها را تسخیر کرده‌اند و هر از گاهی جرقه‌های آبی‌رنگ و نورانی از خود تولید و نمایان می‌کنند، صدای جرق زدن‌شان مدام و پشت سر هم در گوش‌هایم تکرار می‌شود. حال باید چه کنم؟ چگونه به راه ادامه دهم؟ آن‌ها به زودی سر می‌رسند، باید... باید... در حالی که مشغول نفس‌نفس زدن هستم و شکمم مدام جلو و عقب می‌شود دستی به صورتم می‌کشم و با نگرانی به اطرافم نگاهی می‌اندازم، گلو و پاها و شکمم از شدت درد و سوزش فریاد می‌زنند، به سختی می‌توانم بر روی پاهایم بایستم.
با افتادن نگاهم به جاده‌ای که در سمت چپم قرار دارد بدن خسته‌ام را تکان می‌دهم و با قدم‌های بلند و تندی مسیر را دنبال می‌کنم. صدای زجه‌ها و داد و فریاد‌های انسان‌مانند در کنار غرش‌ها و وزوز‌های حشره هر لحظه بیشتر و بلند‌تر می‌شوند و استخوان دست‌ و پا‌هایم را به لرزه می‌اندازند. هوای سرد به آرامی از لای مهره‌های کمرم رد می‌شود و حس بدی شبیه به مور‌مور شدن پوست بدنم را در من به وجود می‌آورد... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #22
از کنار دیوار‌های نارنجی و رنگ و رو رفته عبور می‌کنم، سطل آشغال‌ها و محتویات داخلشان با حالت پریشانی به دور و اطراف افتاده‌اند، نوشته‌ها و اشکالی عجیب بر روی بدنه آجری دیوار‌ها به وجود آمده است. برخی از آن‌ها شبیه به درخواست کمک هستند و برخی دیگر هم شبیه به صورت ترسناک موجودی خطرناک و خون‌خوار. علاوه بر آن‌ها بخشی از بدنه دیوار با خون قرمز رنگ‌آمیزی شده است، انگار در این محل اتفاق بد و وحشتناکی رخ داده است.
در‌های زنگ‌زده، شیشه‌های شکسته، مبل و میز‌های خرد‌شده و پوسیده، پسمانده غذا‌ها، آب کثیف، لاشه حیوان، کاغذ پاره‌پاره و هر چیز بدی که فکرش را کنم از جلوی دیدگانم عبور می‌کند.
با زحمت از لای سطل‌آشغال‌های کوچک و بزرگ و سطل‌هایی که آرمی شبیه به نشان بازیافت دارند عبور می‌کنم، بوی گندِ حال به هم زنی سوراخ‌های بینی‌ام را می‌سوزاند و حس حالت تهوع را در گلویم به وجود می‌آورد، انگار چیزی بسیار تلخ و ترش در داخل گلویم گیر کرده است.
میله‌های زنگ‌زده، سفید و رنگ و رو رفته در نزدیکی اسکلت کثیف و خیسِ ماشینی قدیمی از چپ به راست با حالتی آشفته‌ به صف شده‌اند و من را تحت نظر دارند. تعدادی از آن‌ها در اثر برخورد ضربه محکمی مچاله یا قطع شده‌اند و بر روی زمین افتاده‌اند.
در نزدیکی لاشه اسکلت ماشین جسدی تکه‌پاره شده و خونین قرار دارد، اثری از سر، صورت، دست یا پا در آن نیست و فقط بخشی از شکم و سینه‌اش باقی مانده. نگاهم را از جسد می‌گیرم و به مسیرم نگاه می‌کنم، قطرات باران هم‌چنان همراه با رعد و برق به آرامی به کف زمین برخورد می‌کنند. صدای شر‌شر آب از لای ناودان‌های خزه‌مانند و خاک‌خورده به آسانی شنیده می‌شود.
پاهایم از شدت درد می‌سوزند، با هر قدمی که بر می‌دارم درد و سوزش گلو و شکمم بیشتر می‌شود و نفس کشیدن را برایم مشکل می‌کند.
صدای آه و ناله و داد و فریاد موجودات، دویدن‌ها و برخورد کف پایشان بر روی زمین از دور در گوش‌هایم طنین می‌اندازد و آتش دلهره‌ام را بیشتر می‌کند.
از کنار کامیونی بزرگ و خرد‌شده با بدنه‌ای خونین که به کامیون حمل زباله شباهت دارد و به طرز فجیعی چپ شده و بر روی زمین افتاده است رد می‌شوم، شیشه‌های شکسته، تایر‌های تکه‌تکه شده و آینه‌های خرد شده و از بین رفته‌اش به آسانی قابل مشاهده است.
مقدار زیادی آب محیط داخل آن را تسخیر کرده و چیزی شبیه به جمجمه خونین و خرد شده انسان در نزدیکی فرمان و شیشه جلو کامیون قرار دارد.
خزه‌های سبز‌رنگ سراسر بدنه کامیون، ناودان‌ها، سطل‌زباله‌ها و محیط اطرافم را تسخیر کرده، اغلب شیشه‌های پنجره ساختمان‌های دور و اطرافم شکسته شده و تکه‌های کوچک و بزرگی از تخته‌های کلفت چوب همراه با پارچه‌های سرخ‌رنگ و پاره‌پاره‌ای جای آن‌ها را گرفته.
درختی بلند و خشکیده با بدنه خزه‌مانندش بر روی تعدادی از سطل آشغال‌ها فرود آمده. تعدادی را با ضربه محکمی مچاله و خرد کرده و تعدادی دیگر را همراه با محتویات درونشان به گوشه‌ای انداخته و بهانه تجمع پشه‌ها و مگس‌ها را در محیط اطرافم فراهم کرده.
قطرات باران به آرامی بر روی گودال‌های کوچک و بزرگ و پر‌آب فرود می‌آیند و صدایی شبیه به چکه کردن را در گوش‌هایم پشت سر هم تکرار می‌کنند.
بی‌توجه به دور و اطرافم مسیرم را ادامه می‌دهم، از دری زخمی و خاک‌خورده با شمایل زنجیر‌مانند عبور می‌کنم. به محض این اتفاق چند متر جلو‌تر دیواری با بدنه پوشیده شده از خزه سبز‌رنگ، نوشته‌ها و اشکالی عجیب در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و من را وادار می‌کند سر جایم بایستم و از ادامه راه منصرف شوم... .
 

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #23
با نگرانی به دیوار مقابلم نزدیک می‌شوم، با دست‌های باندپیچی‌شده‌ام به آن‌ چنگ می‌زنم و سعی می‌کنم از آن بالا بروم اما در حین این کار با از دست دادن تعادلم زمین می‌خورم.
بی‌توجه به درد و سوزش کتف و کمرم بدنم را با سرعت می‌چرخانم، فریاد عاجزانه کوتاهی می‌کشم، دست‌ها، زانو و سپس پاهایم را اهرم بدنم می‌کنم و با زحمت از روی زمین بلند می‌شوم.
آب دهانم را با تحمل سوزش و درد شدید گلویم به پایین قورت می‌دهم و به مقابلم نگاهی می‌اندازم. جرقه آبی‌رنگ رعد و برق هر بار محیط تاریک و دور‌دست مقابلم را روشن و با ناپدید شدنش خاموش می‌کند. در حین این کار صدا‌‌‌های ناله، داد و فریاد، زجه‌ها و وزوز‌های حشره‌مانند از فاصله دور در محیط اطرافم طنین می‌اندازد و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند.
یعنی این صدا‌ها به چه چیزی تعلق دارند؟ این موجودات چه هستند و از جانم چه می‌خواهند؟ چگونه به وجود آمده‌اند؟ چرا در این شهر به اصطلاح رویایی حضور دارند؟ با چه هدفی به وجود آمده‌اند؟ آن زن ناشناس در آن کلبه از گروه گرسنه‌ها سخن می‌گفت، شاید منظورش از گرسنه‌ها همین‌ موجودات عجیبی که دارند وحشیانه به طرفم می‌آیند باشد! شاید باید... ناگهان صدایی شبیه به سقوط چراغ‌برق و خرد شدن آن از فاصله دور در محیط اطرافم طنین می‌اندازد. صدای دویدن و داد و فریاد‌هایشان دلهره‌ام را بیشتر و بیشتر می‌کند.
در حالی که به تندی و پشت سر هم نفس‌ می‌کشم، هفت‌تیر را از روی زمین خیس، خزه‌مانند و گل‌آلود بر می‌دارم، آن را کمی به بالا و پایین تکان می‌دهم، قطرات آب خیس و گل‌آلود را با این کار به دور و اطراف پخش می‌کنم و با نگرانی لوله هفت‌تیر را به طرفی که صدای آن موجودات عجیب می‌آید نشانه می‌گیرم. شاید آن‌ها از گلوله و هفت‌تیر بترسند و به من نزدیک نشوند... اما نه آن‌ها تعدادشان بسیار زیاد است، به قدری زیاد که شاید فرصت نکنم ماشه را برای کشتنشان فشار بدهم، با این کار فقط گلوله‌هایم را هدر می‌دهم.
چند قدم به عقب می‌روم، سرم را می‌چرخانم و به دیوار مقابلم نگاهی می‌اندازم، باید هر طور شده از این دیوار بلند عبور کنم. هفت‌تیرم را در داخل جیب کت خیس و خاکستری‌ام پنهان می‌کنم و با پرش‌های کوتاه و بلندی به دیوار مقابلم چنگ می‌زنم. با زحمت بخشی از بدنه دیوار را می‌گیرم و سعی می‌کنم تا خودم را بالا بکشم اما درست در لحظه آخر و در حین چنگ زدن به سقف خیس دیوار دست و پا‌هایم لیز می‌خورد، تعادلم را از دست می‌دهم و با فریاد کوتاهی محکم زمین می‌خورم، درد و سوزش بدنم نسبت به قبل بیشتر و بدتر می‌شود و آسمان تاریک و ابری همراه با قطرات ریز و درشت باران در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. با زحمت دوباره بدنم را می‌چرخانم و با کمک دست و پاهایم از روی زمین بلند می‌شوم، هفت‌تیر را که در اثر سقوط از دیوار مقابلم از داخل کتم به بیرون افتاده بود از روی زمین بر می‌دارم. در حالی که اخم‌هایم به چشمانم نزدیک شده‌اند فریاد بلندی می‌کشم، دستم را محکم مشت می‌کنم و با پا ضربه محکمی به دیوار مقابلم می‌زنم. نگاهم را از دیوار می‌گیرم و بی‌توجه به درد و سوزش پایم دستی به کت و لباس خیس، گل‌آلود و کثیفم می‌کشم و با وحشت و نگرانی به مقابلم نگاهی می‌اندازم. دلشوره فرصت فکر کردن را از من می‌گیرد و من را مجبور به پذیرش واقعیت تلخ و شومی که در انتظارم است می‌کند، صدا‌ها هر لحظه بیشتر و بزرگ‌تر می‌شوند و در کنار باد سرد و بی‌روح مهره‌های کمر و استخوان‌های دست‌ و پا‌هایم را می‌لرزانند. قلبم با سرعت می‌تپد، به گونه‌‌ای که انگار می‌خواهد از شدت تپش منفجر بشود. با نگرانی و بی‌تابی دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و دانه‌های ریز ع*ر*ق را پاک می‌کنم. دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و چشمانم را بر روی محیط مقابلم قفل می‌کنم.
در حین این کار صدای کلفت و مردانه‌ای از بالای ساختمان کناری توجه‌ام را به خود جلب می‌کند:
- هی... هی تو... غریبه... .
با عجله سرم را می‌چرخانم و به منبع صدا نگاهی می‌اندازم. با افتادن نگاهم به پشت‌بام خزه‌مانند ساختمان کناری همان شخص نا‌شناس در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد... .
 

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #24
شخص در حالی که اسلحه تک‌تیر‌اندازش را در دست گرفته است با علامت دست از من می‌خواهد که به طرفش بیایم، سپس با پایش نردبان زنگ‌زده و رنگ و رو رفته‌ای را که خزه‌ها سراسر بدنه‌اش را تسخیر کرده‌اند به پایین هل می‌دهد و با صدای بلندی فریاد می‌زند:
- زود باش بیا بالا.
پا تند می‌کنم و لنگ‌لنگان و با تحمل درد و سوزش شدید پاهایم به طرف نردبان می‌روم، هفت‌تیر را در جیب کتم پنهان می‌کنم و به پله‌های خیس، کثیف و خاک خورده نردبان چنگ می‌زنم.
نفس‌نفس زنان از پله‌های نردبان بالا می‌روم، ناگهان دستم لیز می‌خورد، تعادلم را کمی از دست می‌دهم و به طرف پایین سقوط می‌کنم اما پیش از آن که به طور کامل به پایین پرتاب شوم با دست دیگرم پله لیز نردبان خاک‌خورده را محکم می‌گیرم و از افتادنم به طرف پایین جلوگیری می‌کنم.
ساعد، مچ و کف دستانم به شدت درد می‌گیرد و از شدت سوزش فریاد می‌کشد. بی‌توجه به این اتفاق پله‌های باقی‌مانده را طی می‌کنم و به بالای پشت‌بام می‌روم. از لبه پشت بام چند قدم فاصله می‌گیرم و نگاهی به آن شخص ناشناس می‌اندازم. او در حالی که اسلحه تک‌تیر‌اندازش را خشاب گذاری می‌کند و به دوربین و لوله اسلحه‌اش ور می‌رود به من نگاهی می‌‌اندازد، دستی به صورتش که در زیر نقاب زرد‌رنگی پنهان شده است می‌کشد و با افتادن نگاهش به پایین ساختمان و محیط اطراف آن روی زمین دراز می‌کشد و در حین این کار روبه من با صدایی کلفت که نگرانی و خشم در آن موج می‌زند می‌گوید:
- سریع بخواب روی زمین.
زمانی که تعلل من را می‌بیند فریاد می‌کشد:
- عجله کن.
نا‌خودآگاه با افتادن نگاهم به پایین ساختمان و مشاهده تعداد زیادی از آن موجودات به تقلید از او روی زمین دراز می‌کشم و در پشت سنگر‌های درب و داغان و سوخته‌ای که به سنگر تیر‌بار شباهت دارد خودم را پنهان می‌کنم.
در حالی که دراز کشیده‌ام با کمک ساعد دست و زانو‌هایم به آرامی خودم را به لبه سقف نزدیک می‌کنم، سرم را کمی بالا می‌آورم و با احتیاط به پایین و محیط اطراف نگاهی می‌اندازم. موجوداتی شبیه به انسان با زبان و دهانی پر از دندان‌های تیز و خونین، چشمانی سرخ‌رنگ، سرهایی پر شده از مو‌هایی بلند و آشفته و سر‌هایی تاس و بی‌مو در مقابل چشمانم قرار می‌گیرند و رعشه بر اندامم می‌اندازند.
فیزیک و حالت بدنشان شبیه به انسان است، برخی شلوار‌های پاره‌پاره و آبی‌رنگی پوشیده‌اند و لباسی به تن ندارند، برخی دیگر علاوه بر شلوار لباس‌هایی تیشرت‌مانند، سفید‌رنگ و نیمه‌پاره‌ به تن دارند. عده‌ای کفش ندارند و پاپتی هستند، عده‌ای دیگر به جای کفش دمپایی‌های رنگ‌ و رو رفته‌ و پاره‌شده‌ای به پا کرده‌اند، برخی دست‌های کشیده، بلند و باریک دارند و به جای دو چشم سه یا چهار چشم عنکبوت‌مانند بر چهره زشت و غرق در کثافتشان نقش بسته است.
در کنار آن‌ها حشراتی با بدن‌ها و پا‌ها و دم‌های عقرب و عنکبوت‌مانند همراه با چشم‌های سرخ‌رنگی بر صورتشان در حال حرکت هستند و با قدم‌های تندی صدا‌‌های وزوز حشره‌مانندی را از خود در می‌آورند. به محض رسیدن‌شان به دیوار عده‌ زیادی از آن‌ها فریاد‌زنان بر روی بدن و شانه‌های عده‌ای دیگر می‌روند و با سرعتی باور نکردنی به آسانی به بالای دیوار می‌رسند و با پرش‌های بلند و کوتاه از آن عبور می‌کنند، دیوار آجری پس از مدتی نمی‌تواند وزن آن‌ها را تحمل کند و بخشی از آن در زیر ضربات پا‌ها و وزن‌شان به طور کامل از بین می‌رود... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #25
با چشمانی بزرگ و از حدقه درآمده نگاهم بر روی آن‌ها قفل می‌شود، تنها در عرض چند دقیقه همگی‌شان جز عده‌ای اندک به آسانی از دیوار بلند عبور می‌کنند و بیشتر بخش‌های آن را از بین می‌برند.
عده باقی‌مانده از طریق شکاف و خرابی بزرگی که در دیوار به وجود آمده است به راه خود ادامه می‌دهند و به آسانی از لای بدنه ضخیم آن عبور می‌کنند و در تاریکی محو و ناپدید می‌شوند. صدای زجه‌ها، آه و ناله و داد و فریاد و وزوز‌های حشره‌مانندشان پس از مدتی در میانه صدای برخورد قطرات باران به بدنه شهر و جرقه‌های دلهره‌آور رعد و برق ناپدید می‌شود، جوری که انگار هرگز وجود نداشته‌اند.
نمی‌توانم چنین صحنه‌ای را باور کنم، مدتی طول می‌کشد تا اتفاقی ‌که افتاد را حضم کنم، چگونه اغلب‌ آن‌ها با آن بدن کبود و لاغر بی‌ هیچ زحمتی توانستند از دیوار رد شوند؟ دیوار به این بزرگی و بلندی با تمام قدرت و توانش در زیر پای‌شان کمر خم کرد و تسلیم قدرتشان شد. شاید منظور آن زن از گرسنه‌ها این موجودات عجیب باشد. انگار بیهوده نیست که چنین لقب ترسناکی را به آن‌ها داده‌اند. پفی می‌کشم و به آرامی از لبه پشت‌بام ساختمان فاصله می‌گیرم و به شخص ناشناس نگاهی می‌اندازم، او در حالی که دوربین اسلحه‌‌اش را تنظیم می‌کند با صورتی اخم کرده به من نگاهی می‌اندازد، به نرمی و آرامی دست‌ها و پا‌ و زانو‌هایش را اهرم بدنش می‌کند و از روی زمین خزه‌مانند بلند می‌شود، اسلحه‌اش را به شانه‌اش می‌اندازد و پشت به من به طرف نامشخصی می‌رود. با فریادی کوتاه و تحمل درد و سوزش دست‌ها و زانو‌هایم از جایم بلند می‌شوم و در حالی که نفس‌نفس‌زنان به طرفش می‌روم با لحن آرام و ملایمی می‌گویم:
- هی... هی میشه چند لحظه... .
ناگهان به محض نزدیک شدنم یقه لباسم را محکم می‌گیرد و من را به دیوار سنگر‌مانندی که در سمت چپم قرار دارد هل می‌دهد، کلت کمری را از پشت شلوار لی آبی‌رنگ و نیمه‌پاره‌اش بیرون می‌کشد و لوله اسلحه را با حالتی تهدید‌آمیز به سمت پیشانی‌ام نشانه می‌گیرد. در حالی که اخم‌هایم به چشمانم نزدیک شده است و دستان لرزانم را با نگرانی به نشانه تسلیم بودن بالا آورده‌ام چند قدم به عقب می‌روم و از او فاصله می‌گیرم، سپس با فریاد بلندی می‌گویم:
- هِی..‌. هِی... آ... آ... آروم... آروم باش...‌ من مسلح نیستم... قصد ندارم باهات درگیر بشم فقط می‌خواستم... .
صدای بلند و چهره اخم‌کرده‌اش من را خفه می‌کند:
- خفه شو. زود از جلوی چشام گورت‌رو گم کن وگرنه یه گلوله تو اون صورت سفید و نحصت خلاص می‌کنم.
چند قدم به عقب می‌روم و می‌گویم:
- ببین من فقط... فقط قصد داشتم به خاطر نجات جونم ازت تشکر کنم همین.
شخص نقاب زرد‌رنگش را کمی پایین می‌کشد، آب دهانش را محکم به گوشه‌ای در نزدیکی پایم پرتاب می‌کند، زبانش را روی دهانش می‌‌کشد و به محض پنهان کردن دهانش در زیر نقاب زرد‌رنگ با صدای کلفت و خشنی فریاد می‌کشد:
- تشکر کردی... خوبه... .
با سرش به طرف نامشخصی اشاره می‌کند و با همان لحن جدی و خشن فریاد می‌زند:
- حالا گورت‌رو زودتر گم کن... همین‌الان... .
سکوت مرگباری بین‌مان حکم‌فرما می‌شود، شخص بی‌توجه به من در حالی که با حالت تهدید‌آمیزی لوله اسلحه‌اش را به سمت سرم نشانه گرفته است چند قدم از من فاصله می‌گیرد و در حالی که از من دور می‌شود می‌گوید:
- اگه با این فکر اومدی این‌جا که سرپناهی پیدا کنی سخت در اشتباهی غریبه... پناهگاه و امنیت این شهر خیلی وقته که از بین رفته و تبدیل به یه اسم شده، فقط یه اسم توخالی که به جک و خنده بیشتر شباهت داره... به نظر من وقتت رو با پرسه زدن تو این خراب‌شده بی‌خودی تلف نکن چون چیز به درد بخوری جز خون و مرگ نصیبت نمی‌شه.
آب دهانم را با نگرانی قورت می‌دهم و می‌گویم:
- خون و مرگ؟! منظورت همین موجودات عجیبه، یا اون نگهبان‌های قاتل و دیوونه؟ یا شایدم اون موجود عجیبی که تو بزرگ‌راه مادر خطابش می‌کردن یا... .
شخص با شنیدن سخنم لحظه‌ای سر جایش می‌ایستد و با چشمان از حدقه درآمده و حالتی که به تعجب و ناباوری شباهت دارد مدتی به من زل می‌زند، دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- مادر؟! کی منظورته؟!
 

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #26
دستی به دهانم می‌کشم و کُتِ پالتو‌مانندِ خیس و گل‌آلودم را با ضربات کوتاهی می‌تکانم، سپس با صدایی که عصبانیت و نا‌آگاهی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- چمیدونم... خارج از شهر... تو یه بزرگراه متروکه به چند‌تا جونور عجیب برخوردم... تقریباً شبیه به انسان بودن اما انسان نبودن!
شخص نا‌شناس از زیر نقاب زرد‌رنگ فکش را محکم جمع می‌کند و با صورتی اخم‌کرده و برافروخته می‌گوید:
- منظورت چیه؟! یعنی‌چی که انسان نبودن؟!
زبانم را روی دهانم می‌کشم و با سرفه‌های کوتاهی می‌گویم:
- صورت گرگ‌مانندی داشتن، مثل یه گرگ زوزه می‌کشیدن، پاهاشون چنگال‌مانند بود و... .
شخص با بی‌تابی و نگرانی به فکر فرو می‌رود و در محیط اطرافش مدام قدم می‌زند، نوع رفتارش طوری نگران به نظر می‌رسد که انگار اتفاق شومی در راه است.
پس از مدتی قدم زدن و فکر کردن دست‌هایش را محکم مشت می‌کند، با نهایت بی‌رحمی آن‌ها را فشار می‌دهد و مشت محکمی به دیوار خزه‌مانند، خاک خورده و سنگر‌مانند سمت چپم می‌کوبد.
مدام و پشت سر هم نفس‌ می‌زند و با صدای دو‌رگه‌ای که خشم و ناراحتی در آن موج می‌زند رو به من می‌گوید:
- پس شایعه‌ها حقیقت داره! می‌دونستم... از همون اولم می‌دونستم که باید کلکی تو کار باشه!
سخنش سوالات بی‌شماری را در ذهنم به وجود می‌آورد، شایعه؟ منظورش از شایعه چیست؟ آیا به حوادث و اتفاقات این شهر مربوط است؟ مگر این شایعه چقدر نگران کننده و مهم است که این شخص غریبه و خشن از آن انقدر ترسیده و به وحشت افتاده؟ شاید به گذشته من یا... یا شاید به آن موجودات عجیبی که دیدم مربوط باشد، با تعجب نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم:
- شایعه؟! چه شایعه‌ای، در مورد چی حرف می‌زنی؟!
شخص بی‌توجه به سوالم نقشه‌ کوچکی را از جیب کاپشن قهوه‌ای رنگ و خا‌ک‌خورده‌اش بیرون می‌کشد و نگاهی به آن می‌اندازد.
سپس با چشمانی خونین و از حدقه درآمده نگاهش را روی من قفل می‌کند و می‌گوید:
- اون جونور‌ها در مورد چی حرف زدن؟
بزاق دهانم را با تحمل سوزش و درد گلویم قورت می‌دهم، دستی به دماغ زخمی‌ام که در زیر پانسمان پنهان شده است می‌کشم و با بی‌خبری می‌گویم:
- چمیدونم... بینشون دعوا شده بود... یکیشون داشت اون یکی رو بازخواست می‌کرد که چرا رفتارش کمی عوض شده...
شخص با چرخاندن چشمانش در حدقه ناباورانه می‌گوید:
- رفتارش عوض شده؟!
با سرفه کوتاهی پاسخ می‌دهم:
- آره، بعدش یهو وسط تاریکی یه صدای دو‌رگه و هیولا‌مانندی شبیه به گرگ شنیدم... نتونستم قیافش رو تشخیص بدم... فقط در مورد گروه گرسنه‌ها و رهبرشون رفانِر حرف زد و گفت که تو شهر منتظرشون هستن و یه ضیافت بزرگ هم در انتظارشونه... .
برای لحظه‌ای از شدت نگرانی صورتش به مانند گچ سفید می‌شود. دوباره با بی‌تابی نگاهی به نقشه‌اش می‌اندازد و بریده‌بریده می‌گوید:
- پ... پ... پس... پس حدسم درست بود... ا... ا... اون‌ها...اون‌ها دارن میان! ... . دارن میان تا... .
اندازه چشمانم از قبل بزرگ‌تر می‌شود، با نگرانی وسط حرفش می‌پرم و می‌گویم:
- کیا؟! در مورد چه کسایی حرف می‌زنی؟! کیا دارن میان؟!
نقشه‌اش را با عجله در داخل جیب کاپشنش پنهان می‌کند و می‌گوید:
- تا حالا در مورد اون شایعه چیزی نشنیدی غریبه؟!
شانه‌ام را به نشانه بی‌خبری بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- شایعه؟! نه چیزی نشنیدم.
او در حالی که به لوله‌ی اسلحه‌اش ور می‌رود در محیط اطرافش با قدم‌های کوتاهی گشت و گذار می‌کند، پس از مدتی سر جایش می‌ایستد، زبانش را با نگرانی و اضطراب روی دهانش می‌کشد و می‌گوید:
- البته بعضی‌ها بهش می‌گن پیشگویی... بگذریم... .
سرفه‌های کوتاهی می‌کند، دستی به اسلحه‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- اولش وقتی این حرف‌های عجیب رو شنیدم حسابی خندیدم و مسخرشون کردم... فکر می‌کردم دارن دروغ می‌گن اما... .
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #27
اسلحه‌اش را چند‌بار با حرکت سریعی روی انگشتان دستش می‌چرخاند، آهی حسرت‌بار می‌کشد، با دستش دماغش را که در زیر نقاب زرد‌رنگ پنهان شده است پاک می‌کند و می‌گوید:
- کسایی که از پناه‌گاه‌ها یا شهر‌های ویران شده به این‌جا میومدن می‌گفتن که توی محل نا‌مشخصی جونور‌های عجیبی را دیدن... جونور‌هایی که از زیر خاک بیرون اومدن و دارن میان تا هممون رو مجازات کنن!
با تعجب یک تای ابرویم را بیشتر از قبل بالا می‌آورم، دست‌هایم را به آرامی پایین می‌برم، بزاق دهانم را با تحمل درد گلویم به پایین قورت می‌دهم و می‌گویم:
- مجازات کنن؟!
شخص به نشانه تایید حرفم سرش را به پایین تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره... البته من این طور شنیدم... فقط یادمه گفتن که اون جونور‌ها تحت رهبری شخصی که خودش رو مادر خطاب می‌کنه هستن!
دستی به سرش می‌کشد و می‌گوید:
- این حرف‌ها مال دو یا سه سال پیشه!
دو یا سه سال... یعنی من تا چه زمانی در خواب و بی‌هوشی بوده‌ام؟! نه... نه امکان ندارد... این غیر ممکن است... شاید حرفش دروغ باشد اما نگاه به دیوار‌های پوسیده، خزه‌مانند و خر*اب ساختمان‌های دور و اطرافم سخنش را تایید و دلم را خالی می‌کند.
او بزاق دهانش را محکم به پایین قورت می‌دهد و می‌گوید:
- بعد از کلی داستان گویی گفتن که برای نجات پیدا کردن یا باید شهر‌ها رو ترک کنیم و بریم زیر زمین یا... .
با نگرانی و حسرت گردنبند بزرگی را از پشت شلوارش در می‌آورد و مدتی به آن زل می‌زند، سپس در حالی که سعی دارد خشم و عصبانیتش را پنهان کند می‌گوید:
- یا با خود‌کشی راه رو ساده‌تر کنیم، چون چیزی نمی‌تونه جلوی اون جونور‌ها بایسته!
گلویم را صاف می‌کنم، با چشمانی از حدقه درآمده به گردنبند نگاهی می‌اندازم و با صدایی که ناراحتی در آن موج می‌زند می‌گویم:
- اون گردنبند... .
دوباره به نشانه تایید حرفم سرش را به پایین تکان می‌دهد و با صدای تمسخر‌آمیزی می‌گوید:
- مال دخترم بود! قبل از این که ناپدید بشه!
کنجکاوانه می‌پرسم:
- چه اتفاقی براش افتاد؟
با صدایی خشدار که غم و درد شدیدی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- همین دیروز جسد تیکه‌پاره شدش رو تو همون بزرگراه خارج از شهر پیدا کردم!
با چشمانی از حدقه درآمده به او زل می‌زنم و می‌گویم:
- بزرگراه؟
با دستش پلک‌های خیسش را پاک می‌کند و می‌گوید:
- آره بزرگراه... چطور مگه؟
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #28
بزاق دهانم را به پایین قورت می‌دهم و با لحن ناراحت و تاسف برانگیزی می‌گویم:
- راستش... خب زمانی که داخل اون بزرگراه بودم و داشتم به حرف‌هاشون گوش می‌کردم یک مرتبه از داخل تاریکی صدای جیغ و داد یک دختر نوجوون رو شنیدم.
شخص با چهره سرخ و بر‌افروخته‌اش نگاه تندی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- چی؟ منظورت اینه که اون جونور‌های کثیف... .
به نشانه تایید حرفش سرم را به پایین تکان می‌دهم و می‌گویم:
- نمی‌خوام ناراحتت کنم... اما... خب آره... متاسفانه دخترت به دست مادرشون کشته شد... صدای زجه زدنش رو به خوبی به یاد دارم... .
شخص از شدت غم و ناباوری بی‌تابانه در اطرافش قدم می‌زند، دستش را محکم مشت می‌کند و از شدت خشم ضربات محکمی به بدنه دیوار ترک‌خورده و خزه‌مانند کناری‌ا‌ش می‌زند.
فریاد بلندی می‌کشد، موجودات را به ناسزا می‌بندد و در حالی که نگاهش به گردنبند قفل شده است روبه من با صدایی که تنفر و کینه از آن موج می‌زند می‌گوید:
- قبل از مرگش چیزی نگفت؟
بزاق دهانم را با تحمل سوزش گلویم به پایین قورت می‌دهم و می‌گویم:
- موقع خورده شدن توسط اون موجود عجیب مدام درخواست کمک می‌کرد و خب بعدش صدا قطع شد.
گردنبند را محکم در دستانش فشار می‌دهد، رویش را از من بر می‌گرداند و نگاهی به آسمان طوفنده و بارانی می‌اندازد.
غم و ناراحتی مرگ فرزندش من را به یاد همسر و دختر سلاخی شده‌ام می‌اندازد و موجی از غم؛ خشم و نفرت را به بدن باندپیچی‌ شده‌ام تزریق می‌کند.
قلبم با به یاد آوردن آن خاطره دردناک بی‌اراده به سینه‌ام می‌کوبد و اشک به آرامی از گونه‌ام سرازیر می‌شود.
با دستم گونه خیسم را پاک می‌کنم و سعی می‌کنم تا ذهنم را از این اتفاق وحشتناک دور نگه دارم اما هر چه تلاش می‌کنم بی‌فایده است.
در تلاش برای فراموش کردن و نادیده گرفتن آن به یاد مکالمه‌ای که با آن شخص ناشناس داشتم میفتم.
او به من گفت که طوفانی در راه است، نه فقط برای او بلکه برای همه، منظورش از طوفان چه بود؟ شاید اتفاقاتی که در این شهر و بر سر اهالی آن افتاده با این حرف مرتبط باشد! اما چرا من؟ برای چه قصد داشت پیش از همه من را از این اتفاق آگاه کند؟ مگر من می‌توانستم مانع این اتفاق شوم؟ نگاهی به دست‌ها و بدن باند‌پیچی شده‌ام می‌اندازم و در فکر فرو می‌روم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #29
شخص ناشناس آدرس کارخانه‌‌ای قدیمی را به من داد و از من خواست تا فردی که نامش فِردِریک بود را پیدا کنم.
آن هم چند سال پیش از بی‌هوشی و فراموش کردن هویتم.
زمانی که به هوش آمدم با بدنی زخمی، کبود شده و خونین به همراه لباس و شلواری نیمه‌پاره و مندرس در وسط جاده‌ای ترک‌خورده و سوخته رها شده بودم و بعد از به هوش آمدنم چیزی به یاد نمی‌آوردم.
یعنی من چندین سال تمام در آن جاده سوخته و ترک برداشته کاملاً بی‌هوش رها شده بودم؟ چرا و چطور این اتفاق افتاد؟ چه کسی دختر و همسرم را به قتل رساند؟ چرا اصلاً آن‌ها را رها کردم؟ هر چه تلاش می‌کنم و به ذهنم فشار می‌آورم اما جز نامم که از طریق آن خاطره دردناک و زجرآور به خاطر آوردم چیز دیگری در ذهن تاریک و آشفته‌ام نمایان نمی‌شود.
باند‌های سفید و مارپیچ به همراه لکه‌های خونین و زخم‌های قدیمی در زیر کُت پالتو‌ مانند و لباس و شلوار خاکستری‌ام پنهان و سرتاسر بدن بی‌جانم را پوشانده‌اند.
چرا بدنم با باند سفید‌رنگی ترکیب شده است؟
به ناگاه جرقه‌ای به ذهنم خطور می‌کند.
کارخانه متروکه، شاید اگر آن کارخانه متروکه یا فردریک را پیدا کنم بتوانم به پاسخ سوالات تاریک ذهنم دست پیدا کنم اما... اما چگونه این کار را انجام بدهم؟
با طنین انداختن غرش‌ِ جرقه‌های رعد و برق و ضربات بی‌امان قطرات باران در محیط اطراف از افکار آشفته‌ام خارج می‌شوم.
ابر‌های سیاه با جرقه‌هایی کوچک و بزرگ مدام آسمان رنگ پریده را روشن و خاموش می‌کنند.
بی‌توجه به آن؛ نگاهی به شخص نا‌شناس می‌اندازم.
او در حالی که نگاهش روی گردنبند قفل شده است و مدام زیر ل*ب ناسزا می‌گوید، هر از چندگاهی مشت یا لگدی محکم به بدنه دیوار سنگر‌ مانند کناری می‌زند و خشمگینانه داد و فریاد می‌کند.
شاید او چیزی در مورد کارخانه قدیمی یا فردریک بداند و بتواند به من در پیدا کردنشان کمک کند.
زبانم را با تحمل درد شدیدی روی دهانم می‌کشم و دهانم را به قصد صحبت کردن باز می‌کنم اما درست در آخرین لحظه از این کار منصرف می‌شوم.
حسی شوم در دلم از من می‌خواهد از این کار خودداری کنم، شاید نباید چیزی به او بگویم اما از طرفی هم بدون کمکش نمی‌توانم به چیزی پی ببرم.
شخص ناشناس با پایین آوردن ماسک زرد‌ رنگش بزاق دهانش را خشمگینانه به گوشه‌ای پرتاب می‌کند.
ابروان کلفتش را به صورتش نزدیک و با پنهان کردن دهانش در زیر ماسک زرد‌ رنگ روبه من با لحن و صدایی که کینه و ناراحتی در آن موج می‌زند می‌گوید:
- اون موجود کثیفی که دخترم رو کشت چیز دیگه‌ای نگفت؟ در مورد این که هدفش از اومدن به این‌جا چیه؟
با دستم شلوار گل‌آلود و خاکستری‌ رنگم را می‌تکانم و روبه او می‌گویم:
- فقط گفت که رفانر تو شهره و یک ضیافت بزرگ در انتظارشونه... جز این چیزی نگفت؛ به محض تموم شدن حرفش هم با زوزه‌ی ترسناکی همراه با بچه‌هاش ناپدید شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

688
پسندها
125
امتیاز
مقامدار بازنشسته
مقامدار بازنشسته انجمن
کاربر طلایی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/05
نوشته‌ها
133
مدال‌ها
4
  • #30
شخص نا‌شناس خشمگینانه دندان‌هایش را از زیر نقاب زرد‌ رنگ محکم روی هم فشار می‌دهد.
دستی به شلوار جین آبی‌ رنگش که بخشی از پارگی‌های عمیق زانو‌های آن با نخ سفید‌ رنگی ترمیم شده‌اند می‌کشد، با صورت و چشمانی خون‌آلود بغضش را می‌خورد و در حالی که سعی دارد ناراحتی و خشمش را پنهان کند گردنبند را با لرزش خفیف دستش در پشت شلوار خاکی‌ رنگ پنهان می‌کند.
با دستانش؛ چشم‌ها، صورت و گونه‌ی خیسش را پاک می‌کند و زیر لب ناسزا می‌گوید‌.
مدتی سکوت بینمان حکم‌فرما می‌شود، صدای غرش‌های طوفنده‌ی رعد و برق، ریزش قطرات باران و وزش باد سرد بر بدن بی‌جانم اعصابم را خط‌خطی می‌کند و هر لحظه بد‌تر و شدیدتر می‌شود.
شخص نا‌شناس با صدایی که خشم و کینه از آن موج می‌زند روبه من با لحن نا‌امید کننده‌ای می‌گوید:
- دخترم فقط پونزده سالش بود! نمی‌دونم چطور تونستم انقدر راحت از دستش بدم، ای کاش... .
با افتادن نگاهش به صورت باند‌پیچی شده و زخمی‌ام دستی به ریش سیاه و جو‌گندمی‌اش می‌کشد و با لحنی که کنجکاوی از آن موج می‌زند روبه من می‌گوید:
- چرا داری اشک می‌ریزی؟!
انقدر در دنیای افکارم غرق شده بودم که اصلاً متوجه چنین چیزی نشدم، دست‌پاچه با دست باند‌پیچی شده‌ام اشک‌ چشم‌ها و گونه خیسم را پاک می‌کنم، زبانم را روی دهان زخمی‌ام که در زیر باند سفید‌ رنگ پنهان شده است می‌کشم و در حالی که سعی دارم ناراحتی‌ام را پنهان کنم بریده بریده می‌گویم:
- چ... چ... چیزی نیست فقط... .
مدتی سکوت می‌کنم، سپس روبه او با صدایی که از آن غم، خشم و کینه شدیدی موج می‌زند می‌گویم:
- خب... انگار توی یک چیز مشترکیم! منم مثل تو دختر و همسرم رو از دست دادم!
شخص ناشناس با چهره‌ای خنثی و بی‌توجه به سخنم مدتی در سکوت به من زل می‌زند، با چشمانش به آسمان و ساختمان‌های دور و اطراف نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- متاسفم... .
پوزخندی تمسخر‌آمیز می‌زند و با خنده تلخی می‌گوید:
- انگار اون جونور‌ و بچه‌هاش به دختر‌بچه‌ها علاقه خاصی دارن؛ درسته؟
دستی به چشم‌های خواب‌آلود و زخمی‌ام می‌کشم و با لحن خشنی می‌گویم:
- کار اون جونور نبود! کار هر بی‌شرفی که بوده باشه مطمئنم که کار اون جونور و بچه‌هاش نبوده بلکه کار یک انسان بوده!
شخص ناشناس هوای اطرافش را با حسرت بو می‌کشد و با لحن غمگین و خشنی می‌گوید:
- از کجا مطمئنی؟ اصلاً چطوری اتفاق افتاد؟ تو هم مثل خودم دخترت رو گم کردی و... .
سرم را به نشانه منفی به چپ و راست تکان می‌دهم، ابرو‌های زخمی‌ام را در‌هم می‌کشم و با لحنی که خشم و ناراحتی شدید از آن موج می‌زند می‌گویم:
- نمی‌دونم... آ... چون دلایل خودم رو دارم... وقتی به خونه‌م برگشتم دختر و همسرم توی اتاق از سقف با طناب محکمی حلق‌آویز شده بودن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا