- تاریخ ثبتنام
- 2023/09/05
- نوشتهها
- 133
- مدالها
- 4
موجود هوای اطراف را میبوید و با پرش کوتاهی از روی سقف کامیون پایین میآید. صدای قلچقلوچ حرکت و برخورد کف پاهای چنگالمانندش بر روی سنگریزهها و آجرهای بدنه ساختمانهای از بین رفتهی آسفالت مدام در پرده گوشهایم طنین میاندازد. او کیست و چه هدفی از این حرفها دارد؟ شاید همان جانور خونخوار و عجیبی باشد که در بزرگراه مادر خطابش میکردند... اما فرزندانش کجا هستند؟ یا شاید... شاید او رفانِر باشد، همان شخصی که... طنین انداختن ناله نگهبانی زخمی که در نزدیکیاش قرار دارد و در پشت ماشین خاکخوردهای پنهان شده است توجهام را به خود جلب و من را از افکار آشفتهام خارج میکند، موجود زوزه گرگمانندی میکشد و در حالی که عصایش را در هوا میچرخاند و به بدنه و شیشههای کثیف و خیس ماشینها، موتورها و کامیونهای اطراف ضربات مرگبار و محکمی میزند با خرخرهای پشت سر هم و صدایی هیولامانند فریاد میکشد:
- ما خواهیم بود پایان... ما... .
ناگهان با افتادن نگاهش به من دست از حرف زدن بر میدارد و با حالت نگرانکنندهای به اطرافم نگاه میکند، هوای اطراف را با کنجکاوی میبوید و با نیشخند تلخی فریاد میزند:
- یه نفر اینجاست... یه قاتل... یه خائن... خائنی که قولش رو فراموش کرده!
آن... آن موجود عجیب و گرگمانند حرف زد؟! خائن؟! قاتل؟! منظورش چیست؟ نمیتوانم از سخنان عجیب و احمقانهاش چیزی بفهمم، موجود در حالی که با قدمهای بلند و آرامی به من نزدیک و تعداد دیگری از نگهبانان دور و اطرافم را با ضربات عصا و دستهای چنگالمانندش به دور و اطراف پرتاب و تکهتکه میکند زبان خونینش را بر روی دهان پوزمانندش میکشد و با زوزه کوتاهی فریاد میزند:
- خائنها... خواهند سوخت... خواهند سوخت در آتش ابدی... .
جمله آخر را با لحن محکم و بلندتری بیان میکند و به محض پایان دادن به سخنش دهان پوزمانندش را تا آخر باز و با غرش بلندی عصایش را روبه آسمان و به طرف من و دور و اطرافم میگیرد. به محض این کار پشت سرش لشگری انبوه از موجودات عجیبی که نمیدانم چه هستند نمایان و به سمت محلی که من در آن هستم حملهور میشوند، نمیتوانم از دور به خوبی چهرهشان را تشخیص دهم، صداهایی عجیب شبیه به زجه، داد و فریاد، ناله انسان و وزوزهایی حشرهمانند از خود در میآورند، صدای رعد و برق و بارش قطرات باران در کنار آن وحشت و نگرانیام را بیشتر میکند. آنها چه هستند؟ انسان یا حشره؟ اگر انسان هستند چرا از بینشان صداهای حشرهمانند به هوا بلند میشود؟ اگر حشره هستند چرا به مانند انسان زجه میزنند؟! صدایشان از دور لرزه بر اندام استخوانیام میاندازد، تا عمق پوست و گوشت بدنم پیش میرود و موهای بدنم را به تنم سیخ میکند، حسی عجیب شبیه به حس غریزه بقا پاهایم را وادار به حرکت میکند. بیآن که ارادهای کنم ناخودآگاه با قدمهایی آرام به عقب میروم، سر و بدنم را میچرخانم، پا تند میکنم و بیهدف به طرف نامشخصی میروم، از کنار رستوران و تعدادی مغازه خراب و غارتشده عبور میکنم و مسیر خیابان ترکخورده و سوخته را به سمت ساختمان بلندی که آن شخص ناشناس بر روی سقف آن ایستاده بود در پیش میگیرم. با زحمت خودم را از لای لاشه ماشینها رد میکنم، پاهایم از شدت درد و خستگی سعی میکنند من را از ادامه راه منصرف کنند، نفسهایم به شماره افتاده است، سر جایم میایستم و به مسیر مقابلم که توسط تعدادی تِلِیرِل، تانک زرهی غولپیکر و سوخته، بدنه ساختمانهای سقوط کرده و تیرهای چراغ برق مسدود شده است نگاهی میاندازم. سیمهای چراغبرق به مانند مار بخشی از بدنه تانکها و کامیونها را تسخیر کردهاند و هر از گاهی جرقههای آبیرنگ و نورانی از خود تولید و نمایان میکنند، صدای جرق زدنشان مدام و پشت سر هم در گوشهایم تکرار میشود. حال باید چه کنم؟ چگونه به راه ادامه دهم؟ آنها به زودی سر میرسند، باید... باید... در حالی که مشغول نفسنفس زدن هستم و شکمم مدام جلو و عقب میشود دستی به صورتم میکشم و با نگرانی به اطرافم نگاهی میاندازم، گلو و پاها و شکمم از شدت درد و سوزش فریاد میزنند، به سختی میتوانم بر روی پاهایم بایستم.
با افتادن نگاهم به جادهای که در سمت چپم قرار دارد بدن خستهام را تکان میدهم و با قدمهای بلند و تندی مسیر را دنبال میکنم. صدای زجهها و داد و فریادهای انسانمانند در کنار غرشها و وزوزهای حشره هر لحظه بیشتر و بلندتر میشوند و استخوان دست و پاهایم را به لرزه میاندازند. هوای سرد به آرامی از لای مهرههای کمرم رد میشود و حس بدی شبیه به مورمور شدن پوست بدنم را در من به وجود میآورد... .
- ما خواهیم بود پایان... ما... .
ناگهان با افتادن نگاهش به من دست از حرف زدن بر میدارد و با حالت نگرانکنندهای به اطرافم نگاه میکند، هوای اطراف را با کنجکاوی میبوید و با نیشخند تلخی فریاد میزند:
- یه نفر اینجاست... یه قاتل... یه خائن... خائنی که قولش رو فراموش کرده!
آن... آن موجود عجیب و گرگمانند حرف زد؟! خائن؟! قاتل؟! منظورش چیست؟ نمیتوانم از سخنان عجیب و احمقانهاش چیزی بفهمم، موجود در حالی که با قدمهای بلند و آرامی به من نزدیک و تعداد دیگری از نگهبانان دور و اطرافم را با ضربات عصا و دستهای چنگالمانندش به دور و اطراف پرتاب و تکهتکه میکند زبان خونینش را بر روی دهان پوزمانندش میکشد و با زوزه کوتاهی فریاد میزند:
- خائنها... خواهند سوخت... خواهند سوخت در آتش ابدی... .
جمله آخر را با لحن محکم و بلندتری بیان میکند و به محض پایان دادن به سخنش دهان پوزمانندش را تا آخر باز و با غرش بلندی عصایش را روبه آسمان و به طرف من و دور و اطرافم میگیرد. به محض این کار پشت سرش لشگری انبوه از موجودات عجیبی که نمیدانم چه هستند نمایان و به سمت محلی که من در آن هستم حملهور میشوند، نمیتوانم از دور به خوبی چهرهشان را تشخیص دهم، صداهایی عجیب شبیه به زجه، داد و فریاد، ناله انسان و وزوزهایی حشرهمانند از خود در میآورند، صدای رعد و برق و بارش قطرات باران در کنار آن وحشت و نگرانیام را بیشتر میکند. آنها چه هستند؟ انسان یا حشره؟ اگر انسان هستند چرا از بینشان صداهای حشرهمانند به هوا بلند میشود؟ اگر حشره هستند چرا به مانند انسان زجه میزنند؟! صدایشان از دور لرزه بر اندام استخوانیام میاندازد، تا عمق پوست و گوشت بدنم پیش میرود و موهای بدنم را به تنم سیخ میکند، حسی عجیب شبیه به حس غریزه بقا پاهایم را وادار به حرکت میکند. بیآن که ارادهای کنم ناخودآگاه با قدمهایی آرام به عقب میروم، سر و بدنم را میچرخانم، پا تند میکنم و بیهدف به طرف نامشخصی میروم، از کنار رستوران و تعدادی مغازه خراب و غارتشده عبور میکنم و مسیر خیابان ترکخورده و سوخته را به سمت ساختمان بلندی که آن شخص ناشناس بر روی سقف آن ایستاده بود در پیش میگیرم. با زحمت خودم را از لای لاشه ماشینها رد میکنم، پاهایم از شدت درد و خستگی سعی میکنند من را از ادامه راه منصرف کنند، نفسهایم به شماره افتاده است، سر جایم میایستم و به مسیر مقابلم که توسط تعدادی تِلِیرِل، تانک زرهی غولپیکر و سوخته، بدنه ساختمانهای سقوط کرده و تیرهای چراغ برق مسدود شده است نگاهی میاندازم. سیمهای چراغبرق به مانند مار بخشی از بدنه تانکها و کامیونها را تسخیر کردهاند و هر از گاهی جرقههای آبیرنگ و نورانی از خود تولید و نمایان میکنند، صدای جرق زدنشان مدام و پشت سر هم در گوشهایم تکرار میشود. حال باید چه کنم؟ چگونه به راه ادامه دهم؟ آنها به زودی سر میرسند، باید... باید... در حالی که مشغول نفسنفس زدن هستم و شکمم مدام جلو و عقب میشود دستی به صورتم میکشم و با نگرانی به اطرافم نگاهی میاندازم، گلو و پاها و شکمم از شدت درد و سوزش فریاد میزنند، به سختی میتوانم بر روی پاهایم بایستم.
با افتادن نگاهم به جادهای که در سمت چپم قرار دارد بدن خستهام را تکان میدهم و با قدمهای بلند و تندی مسیر را دنبال میکنم. صدای زجهها و داد و فریادهای انسانمانند در کنار غرشها و وزوزهای حشره هر لحظه بیشتر و بلندتر میشوند و استخوان دست و پاهایم را به لرزه میاندازند. هوای سرد به آرامی از لای مهرههای کمرم رد میشود و حس بدی شبیه به مورمور شدن پوست بدنم را در من به وجود میآورد... .
آخرین ویرایش: