- تاریخ ثبتنام
- 2023/07/17
- نوشتهها
- 194
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #151
چه زیباست! آری چه زییاست کنار تو بودن! و خدا میداد چقدر دلم میخواهد که در مغز تو باشم و بفهمم تو هم چنین فکر میکنی... یا فقط هدفت جادوی من بودهاست.
مردی با پیراهن آبیرنگ که فروشنده این کت فروشی بود؛ لباس هارا درون پاکتی سفید گذاشت و روبهما گفت.
- خوشاومدید.
ایلول با خندهای که اگر فقط لحظهای به چشمانم خیره میشد دیگر آن خندههای کشندهاش را نمایان نمیکرد پاکت را میگیرد.
- خیلی ممنونم.
تو خوبی را را در حق من تمام کردی البته... هیچ حقی نسبت به من نداشتی...این من هستم که بارها و بارها از تو باید دلجویی کنم...اما چه فایده؟! دیگر میتوان آن همه بدی را فراموش کرد. شاید اگر تو زود تر از این فراموشی میگرفتی هیچگاه حادثهای رخ نمیداد.
با هم از فروشگاه بیرون رفتیم باران شدیدی گرفتهبود...برایم عجیب بود که باران گرفتهاست؟! و باز هم ایلول تو با دل و روحم چه کردی که فقط تو را میبیند؟! و باز آیا من او را دوست داشتم یا نه... .
- ایلول بدو سوار ماشین شو خیس میشیم سرما میخوریا!
ایلول و اما...ایلول فقط میخندد و فریاد میزند.
- چه زیباست! چه زیباست!
میخندد و دلم را نه یک بار بلکه هزرار بار با خودش میبرد...کمی آرام باش چرا انقدر زود من توان پاهای تو را ندارم دلم را کجا میبری؟! التماست کنم...آیا دلم را به من برمیگردانی؟!
و حتی اگر تو این دل را به من برگردانی...من باز دلم را بدون لحظهای درنگ دراختیارت قرار میدهم و تو باز باشتاب برو که من زجر این را بیشتر از دلی که همراهم باشد اما...تو نباشی را دوست دارم.
میشنوی؟! صدایم را! صدای قلبم این برای تو بیقراری میکند؟! کمی مُلاحضه کن نمی دانی من بیمارم؟! بیمار محبت؛ ایکاش شب و روز نباشد اگر قرار است روزی را بدون تو سپری کنم.
مردی با پیراهن آبیرنگ که فروشنده این کت فروشی بود؛ لباس هارا درون پاکتی سفید گذاشت و روبهما گفت.
- خوشاومدید.
ایلول با خندهای که اگر فقط لحظهای به چشمانم خیره میشد دیگر آن خندههای کشندهاش را نمایان نمیکرد پاکت را میگیرد.
- خیلی ممنونم.
تو خوبی را را در حق من تمام کردی البته... هیچ حقی نسبت به من نداشتی...این من هستم که بارها و بارها از تو باید دلجویی کنم...اما چه فایده؟! دیگر میتوان آن همه بدی را فراموش کرد. شاید اگر تو زود تر از این فراموشی میگرفتی هیچگاه حادثهای رخ نمیداد.
با هم از فروشگاه بیرون رفتیم باران شدیدی گرفتهبود...برایم عجیب بود که باران گرفتهاست؟! و باز هم ایلول تو با دل و روحم چه کردی که فقط تو را میبیند؟! و باز آیا من او را دوست داشتم یا نه... .
- ایلول بدو سوار ماشین شو خیس میشیم سرما میخوریا!
ایلول و اما...ایلول فقط میخندد و فریاد میزند.
- چه زیباست! چه زیباست!
میخندد و دلم را نه یک بار بلکه هزرار بار با خودش میبرد...کمی آرام باش چرا انقدر زود من توان پاهای تو را ندارم دلم را کجا میبری؟! التماست کنم...آیا دلم را به من برمیگردانی؟!
و حتی اگر تو این دل را به من برگردانی...من باز دلم را بدون لحظهای درنگ دراختیارت قرار میدهم و تو باز باشتاب برو که من زجر این را بیشتر از دلی که همراهم باشد اما...تو نباشی را دوست دارم.
میشنوی؟! صدایم را! صدای قلبم این برای تو بیقراری میکند؟! کمی مُلاحضه کن نمی دانی من بیمارم؟! بیمار محبت؛ ایکاش شب و روز نباشد اگر قرار است روزی را بدون تو سپری کنم.