رمان

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
192
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #171
حس عجیبی داشتم... چیزی اینجا درست نبود. آن چشمان طوفانی ایلول درون درمانگاه چیزی را پنهان می‌کرد.
ایلول را کنار درختی در همان نزدیکی اوردم و روی نیمکتی که کنار ان‌درخت بود نشستیم. درخت درست بالای تپه‌ای بود... نیمکت کنار آن از چوب ساخته‌شده‌بود... معلوم بود که کسی بی این مکان اهمیتی نمی‌دهد... زیرا نیمکت روزهای اخر عمرش را سپری می‌کرد.
اطراف آن درخت چمن های سبز و باطراوتی بود که تو را از تمام دنیا فارغ می‌کرد. ایلول روی چمن درازکشید و نگاهش را به آسمان داد.
برخلاف او روی چمن درازکشیدم جوری که سر هایمان کنار هم بود و دستانمان آزادانه روی چمن استراحت می‌کردند.
نمی‌دانم چرا اما آن لحظه تنها سوالی بود که در ذهنم نقش گرفت.
- کدوم از کاراکتر‌ کودکیت رو دوست داری؟!
- پت و مت!
خنده‌ی کوتاهی کردم.
- بخاطر اینکه خیلی بامزه بودن!
- نه بخاطر اینکه حتی اگر دنیا رو خراب می‌کردن پشت همدگیه بودن!!
خدا می‌داند پشت همین جمله چه حکایت طولاتی نهفته و من هیچ‌گاه معتی سخنانش را درک نکردم.
شاید الان زمانش باشد... زمان اعتراف...زمان اقرار!!
از جایم بلند شدم و جعبه‌ی انگشتر را از جیب کتم بیرون کشیدم تا... زنگ‌خکردن موبایلم همانا و بلند شدن ایلول همانا.
ای‌کاش کمی زود‌تر اقدام کرده‌بودم.
با دیدن اسم دیوید تعجب کردم و دستم را روی آیکان سبز گوشی کشیدم.
- بله رئیس!!
- ایلول پیشته؟!
- اره چیزی شده؟!
- خوب گوش کن دارم بهت چی‌میگم... ایلول حافظه‌اش رو بدست آورده برنامه عوض شد حالا بعداً در این مورد صحبت می‌کنیم فقط الان مراقب باش که دیگه جای پشیمانی نیست.
آب دهانم را قورت دادم مگر می‌شود در چند لحظه تمام خوشیم خاکستر شود... پس دلیل عوض‌شدن رفتار ایلول همین بود ولی چرا چیزی به من نگفت. اگر توانش را داشتم می‌خواستم همین‌جا زمین مرا ببلعد تا این احساس روحم را.
لحظه‌ی به خودم آمدم که ایلول بازویم را تکان می‌داد.
- آیکان چی‌شده؟! اتفاق بدی افتاده؟!
بد تو از بد چه میدانی که اینگونه سخن می‌گویی؟!
دستش را گرفتم و لرزشی در صدایم موج می‌زد...گفتم.
- ایلول...ایلول تو حافظه‌ات برگشته؟!
نگاهش در لحظه‌اس سرد شد جوری که حتی جهنم را می‌شود با این نگاه منجمد کرد.
دستش را از درون دستم آزاد کرد و به دور دست ها خیره شد.
- آیکان اشتباه کردی نباید می‌فهمتی...حالا هم که فهمیدی ای‌کاش خودت را به نفهنی می‌زدی!!
- ایلول تو از کی حافظه‌ات بدست آوردی؟!
- برات مهمه؟! باشه بهت میگم همه‌چی از همون شبی که رفتیم دریاچه تایمز همه‌چی رو به یاد اوردم اما می‌دونی فکر کردم عوض شدی گفتم چرا بخوام این رابطه دوستی رو بهم بزنم اما نشد... تو نزاشتی. یادته بهت گفتم احساس میکنم نصف راهو اشتباه اومدم و باید از جاده‌فرعی برم دقیقا منظورم این بود... دوست نداشتم باورش کنم اما تو مجبورم کردی!!! شاید حق با تو باشد من و تو مثل آب و آتیشیم. هیچ وقت کنار همدیگه نمی‌تونن باشن چون اون یکی رو نابود می‌کنند. حالا هم برو و زندگیت رو بکن... امیدوارم تو به این ماموریت فرستاده بشی... دیگر اصلا تمایل به گرفتن این مقام ندارم.
قدم بعدیش رو برداشت و حتی نگاهم نکرد و ببیند آن‌همه اشکی خشک‌شده روی صورتم!!
آرام لب زدم.
- ایلول نرو.
- آیکان شاید قرار نیست سرنوشت اون‌حوری که می‌خوایم پیش بره اما یادت نره من می‌جنگم حتی با سرنشوت چون اول و آخر برنده منم...اما تو گذاشتی برایت تصمیم بگیرند کسایی که به سود تو کاری نمی‌کنند.
نمی‌توانستم چیزی بگویم مگر غیر از این است؟!
- مراقب خودت باش!!
تو که خواستی مرا رها کنی نگو اخر این جمله را نگو که نفس هم نتوانم بکشم.
او رفت و زمین خودرنم را تماشا نکرد...رفت اری رفت و مرا هم با خود برد من کیستم بجز جسمی بدون روح و جان!!
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
192
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #172
زانو هایم فرود آمد... نفس کشیدن برایم ممنوع شد. ایلول حافطه‌اش را بدست آورده‌بود و با من چنین صحبت می‌کرد... آیا امکان داشت که برگردم؟! قطعا نه! من تمام پل‌های پشت سرم را خراب کردم و حالا دگر فقط باید ببینم و آرام آرام بمیرم.
چمن‌ها بوی جدایی گرفت... به جای آن حال خوب... چمن‌ها بوی فساد و نابودی گرفت.
تو که چیزی از من باقی نگذاشته‌ای این جان را هن بگیر که من با خدایم عهد بستم من بدون تو وجود نداره!!
تمام بدنم خالی شد از جانی که مال من نبود. آیا می‌شود فقط...فقط برای یک بار دگر من تو را در آغوشم بگیرم و بعد تو مرا بکشی؟! من تشنه‌ام! تشنه‌تر از کویر های دنیا! مرا به آغوش بکش...تا کمی دوباره جان گیرم و بعد من اسر تو باشم! اگر تو زندان‌بان من شوی...من تا اخرین لحضه‌ای که نفس می‌کشم لبخند به لب دارم...تو اسر کننده‌ام باش نه آن قلب قدرتمندت!!
خنده خوب است... قهقه خوب است...گریه خوب است اما لعنت بر بغض!!
حالا به جای آن نگاه خشمگین تو این بغص مرا در تاریکی حل می‌کند و اول و آخرم که با تو شروع می‌شد را برای همیشه از این دنیا پاک می‌کند.
بغص امانم را بریده‌بود حتی این ابرهای دلگیر آسمان پنهاور هم به رسم عاشقی زار زار می‌گریستند. باران...عشق ما از کجا شروع شد؟! چه زود‌ فراموش می‌کنم که باران چه بر سرم آورد... همان‌گونه که تو را به‌من هدیه کرد در اخرین لحظه‌ی گندم‌زار امیدم را به آتش کشید.
شانه‌هایم تکان خورد به طرف او بر گشتم آیا امکان داشت خودش باشد... عزیز‌تر از جانم!
اما چنین چیزی امکان داشت من دیگر برای زنده‌بودن دلیلی ندارم و بس.
- اقا چرا گریه می‌کنی؟!
لبخندی زدم که حکم فریاد و گریه را داشت.
سکوت کردم که از من هیولایی متخرب بسازد نه یک آیکان ضعیف!
مادر کجایی؟! کجا تو را بیایم... در جنگل‌های دور یا در اعماق اقیانوس!
من بار دیگر بدون مادر شدم... دیدی... دیدی و باز هم مرا تنها گذاشتی؟!
مادر همین واژه چهار حرفی دنیای من شده‌است!
واژه‌ای که تنها مادران می‌فهمند!!
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
192
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #173
قلبم دیگر جایی نذاشت که بسوزد؛ چشمانم به رفتن او دوخته شده‌یود و من مدام در ذهنم مرور می‌کردم من کجا چنین شیفته‌ی ایلول شده‌بودم که حالا هیج چیز غیر از نفس هایش هیچ هوایی را نمی‌توانم استشمام کنم! ایلول تو هنوز همان دخترک بی‌رحم هستی. این را من نمی‌گویم تو دیگر جانی برای گفتن حتی اسمت را نگذاشتی! این را قطرات باران فریاد می‌زند؛ همان قطراتی که شاهد شکستن و مردنم در آن لحظه بودند. اری تو هنوزم بی‌رحمی ای‌کاش تو فقط این‌بار برای من نه اما برای این قلب زخم خورده کمی مهربان بودی!


***

باید زو‌تر در این باره با نویان صحبت می‌کردم؛ حالا که همه فهمیدن من حافظه‌ام را بدست آوردم دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.
شماره نویان را گرفتم و موبایل را به گوشم نزدیک کردم.
- جانم.
- نویان بیا صدف.
- رو چشمم خانم.
تلفن را قطع کردم؛ واقعا من کی و کجا چنین با آیکان صمیمی شده‌بودم. الان کجاست؟! ای‌کاش حداقل منتطر او هم مانده‌بودم. آیا چتر داشت؟! سرما نخورد؟! به راستی برایم چه اهمیتی داست که او بیمار شود.
حالا زمان اندیشیدن به گذشته و پایان من نبود، من باید راز آن جنگل را بفهمم!! اما جنگلی که حتی وجود ندارد. من چطور باید متوجه سرگذشت یک جنگل از بین رفته‌میشدم.
تنها مشکل فقط جنگل نبود اگر در این دوره من انتخاب شوم مخ قطعا هم خودم هستم زمانی برای‌کشف جنجالی که در گذشته در جنگل به‌پا شده است نداشتم.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
192
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #174
در اتاق نشسته‌بودم و داشتم به این که چگونه از راز ان جنگل پی‌ببرم‌؛ فکر می‌کردم که در خانه بسته‌شد.
نویان بود؟! چقدر دیر آمد!! زیر باران خیس شده‌بود.
باز آن فکر های بیهوده؛ من چرا برای رقیبم احساس نگرانی دارم احتمالا شاید دوستی که این مدت بینمان شکل گرفته‌بود اری به یقین که این احساس از بین می‌رود.
نه اینکه نگرانش شده‌باشم فقط دوست داشتم نگاهی به سالن بیاندازم.آیکان یکی از دستانش را به سرش و دیگری به دیوار گرفته‌بود. به سرعت پیشش رفتم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- آیکان خوبی؟!
سرش را بالا آورد و در چشانش خیره شد.
چشمانش نثل همیشه نبود؛ سرخ بود و قرمز، رنگ نحس خون!!
چشمانش دنیایی حرف داشت؛ ناگهان بغضی در گلویم ایجاد شد و در حال دریدن گلویم شد.
موهای پریشانش جویای حالش بود؛ او خوب نبود اما چرا؟! نکند به خاطر این رابطه صمیمانه است؟! نه آیکان با این چنین موضوعی زمین نمی خورد؛ نمی‌شکند حتی شاید اخم به ابرو هم نیاورد ولی دریغ از آن که من بی‌خبر با دستانم او را کشته‌بودم.
دستش را بالا آورد گویی قصد داشت موهایم را کنار گوشم هدایت کند یا شاید گونه‌ام را نوازش کند... اما نه دستش پایین آمد چشمانش بسته‌شد.
خیره با آن صورت بودم که مرا کنار زد و گفت.
- یه سر برو پیش نویان... اون جزیات سفر رو بهت میگه.
سفر؟! مگر سفری در مسیر بود که من از آن بی خبرم؟!
- آیکان صبر کن! سفر؟! موضوع چیه؟!
آیکان به طرفم برگشت؛ نمی‌دانم چرا آما لحظه‌ای خودم را گم کردم.نگاهش از جنس برف و یخ.
قلبم از شدت سرما به تپش افتاده‌بود؛ فهمیدم که باید سکوت کنم و خودم شخصا از نویان بپرسم.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
192
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #175
آیکان وارد اتاقش شد و در را محکم بست. چنان در را کوبید که من با جای آن در زبان‌بسته بدنم کبود شد.
بیخیالش شدم؛ اماده شدم و به سمت همان لوکیشنی که نویان فرستاده بود حرکت کردم.
- سلام ایلول خوبی؟
- نویان کارم داشتی؟!
یک رستوران دنج و لوکس دور از شهر کنار یک بربکه‌ای آب بود. از نویان که چنین سلیقه‌ای داشته باشد بعید و غیر از تصور بود. رستورانی سنتی که با گل های فراوان دیوارهایش را می پوشاندند و لامپ هایی که میان شاخه و برگ ها قرار داشت و نور ملایمی را در فضا پخش می‌کرد.
نویان دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و با آن صدای مسخره گفت.
- چقدر خوشگل شدی پرنسسم!
حرفش را نشنیده گرفتم و گرنه یک لحظه دیگر نمی توانستم آن صورت چندشش را تحمل کنم.
- حرفت را نادیده می‌گیرم!
- اوه. یادم نبود که ایلول حاظش برگشته و شده همان دختر تخس و بد اخلاق.
- از این بابت خوشحالم سعی کن یادت نره من آدم مهربونی نیستم.
موضوع را عوض کردم داشت به حاشیه می‌کشید و من این را با تمام وجود نمی‌خواستم.
- نویان موضوع سفر چیه؟!
- آیکان بهت نگفت؟!
خیره در چشمانش شدم و ابرو هایم را به هم گره زدم. باید می‌فمید من نه زمان شوخی کردن و حوصلشو دارم.
- اره دیگه وقتی می مرسی یعنی نگفتی؛ این چه سوال مسخره‌ایه؟!
خنده‌ام گرفت اما بی‌احساس بودن شاید تنها شخصیتی از من بود که هیچگاه مرا ترک نمی کرد‌.
نویان خودش را کمی جلو کشید و دوستش را در هم آمیخت.
شاید اگر دوست دخترش بودم از این حرکت او اسمان را به زمین می‌رساند ؛ چون علاوه بر ابهت بچه‌گانه‌اش، آن موهایی که به تازگی صاف و مرتب کرده‌بود او را به یک مرد با شخصیت تبدیل کرده‌بود هر چند که او هر چند تقییر کند همان پسر کم عقل و شیطون است.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
192
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #176
نویان بلاخره صبرم را به اتمام رساند و جدی شروع به صحبت کرد.
- ببین ایلول این یک مامورتی هست که قرار بود به تو یا آیکان بدند و بعد به اتمام رساندن آن مقام اخرین پست رو هم بگیرید و حالا یا جزء نیروهای بابام یا نه خیلی پروژه‌ای که به شما داده شده با موفقیت به اتمام برسونید بهتون مقام نیروهای ویژه رو بدن و برید عضو گروه( به اینجا که رسید کمی صدایش را آرام کرد و سرش را جلو آورد.)
لیست سیاه می‌شدید و خلاصه‌تر بگم اینکه کارتون مخفیانه و حیاتی می‌شد ولی از اونجا که تو حافظه‌ات رو از دست دادی... قرار شد اگر این بیماری بیش از اندازه طول کشید... آیکان رو بفرستیم ولی خب..‌ دست تقدیر جور دیگری نوشت که تو درست در زمام مناسب حافظه‌ات رو بدست بیاری!
پس موضوع سفر این بود که من از آن بی‌خبر بودم.
آیکان دستش را به ته ریشش کشید.
- ایلول این وسط یه چیز تقییر کرده که خب خیلی هم جدی نیست اما حق توکه بدونی این ماموریت با توجه به خطرات زیادی که به همراه داره برای تو و آیکان مشترکه... یعنی یا با هم موفق میشید یا شکست می‌خورید که خب باید سه سال صبر کنید که دوباره چنین آزمونی برگزار کند که اگر برگزار کنند.
خنده‌ی سر دادم؛ مگر بد‌تر از این هم می‌شد.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
192
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #177
صدای پروسنل رستوران آمد که درخواست کمک می‌کرد. به جز ما فقط دو مرد جوان دیگر بودند.
سریع از جایم بلند شدم و به سمت خروجی حرکت کردم؛ نویان مچ دستم را محکم گرفت و مرا به سمت خودش کشاند.
- نویان داری چکار میکنی؟!
- کجا داری میری اگه بیرون خطرناک باشه اگه... .
دستم را به سرعت از دستش بیرون کشیدم و دویدم.
مردی با ظاهری عجیب روی همان پرسنل افتاده بود و چاقو را به گلویش نزدیک می‌کرد... زمان توقف نبود؛ به سمتش دویدم. با صدای پاهایم به سمتم برگشت.
چشمانش... چشمانش را جایی دیده‌بودم. چشمان قرمز و آتشی و مذاب داغ و سرخ رنگی از چشمانش در حال فوران بود. قلبم بی قرار می‌نواخت.
نویان صدایم کرد... اما حتی صدای هشتاردهنده‌ی او هم مرا از این نگرانی و ترس بیرون نیاورد.
او لباسی شبیه شعبده‌باز پوشیده‌بود لباسی سر تا سر مشکی و آن ماشک روی صورتش!!
چه چیزی را پنهان می‌کرد؟!
دیگر نمی‌توانم یکجا بشنیم و تماشاچی حوادث زندگی‌ام باشم!!
به سمتش دویدم؛ دویدم همانا فرار او همانا!
پرسنل به سرفه افتاده‌بود؛ دستم را به کتفش گرفتم و آرام گفتم:
- چیزی نیست.
از جایم به سرعت بلند شدم و با تمام توان به سویش دویدم...چیزی اینجا حال مرا دگرگون می‌کرد. قلبم هشتار می‌داد بمان جای تو آن‌جا نیست و از طرفی مغزم دستور می‌داد بروم و آن را بفهمم.
یک پایم می‌رفت و آن‌دیگری پا پست می‌گذاشت.
در همان نزدیکی جنگلی پر از درخت های بلندقامت بود.
نفس نفس می‌زدم؛ روی زانو هایم فرود آمدم.
مگر تا چه حد توان داشت بدود. کسی در دویدن از من برتر بود؟!
نگاهی به عقب کردم؛ نه خبری از چراغ های رستوران بود و نه خبری از نویان؛ مگر چقدر دویده‌بودم؟!
جنگل بوی مرگ را می‌داد؛ بوی تنهایی و تاریکی در هم آمیخته‌شده‌بود. جوری که میان آن نفس هایم بریده‌ می‌شد.
این جنگل چقدر برایم آشنا و در همین حال غریب است.
صدای باد از میان درختان؛ صدایی شبیه ناله و فریاد کسی را به گوشم می‌رساند. این صدا چه رغبت‌انگیز است!
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
192
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #178
چمن‌ها هماهنگ خود را به باد سپرده‌بودند؛ گویی درحال اجرای کنستری هستند. صدای باد؛ صدایی دلهره‌آور بود و با تکان خوردن چمن‌ها... نه نمی‌توانم توصیفش کنم. ترسیدم!! ایلول ترسیده‌است؟! این غیرممکن است! چه اتفاقی افتاده... چه چیزی مرا انقدر سست و ناتوان کرده‌است؟!
چیزی از کنارم تکان خورد. خود را ترسیده تکان دادم و عقب را نگاه کردم. چیزی نبود. به راستی من چطور در این ظلمات شب توانسته‌بودم ببینم و بدوم؟!
گلویم خشک شده‌بود. دلم یک آغوش مادرانه می‌خواست اما...من هیجگاه مادری نداشتم.
مادرم فقط نام مقدس مادر را حمل می‌کرد وگرنه از احساس و محبت مادرانه هیچ بویی نبرده‌بود.
دلم کسی را می‌خواهد که بدون چرا مرا در آغوشش بگیرم بدون هیچ جوابی آرام بگریستم. دلم کسی را از جنس جیما می‌خواهد همان که وجوش را برای همه فدا کرد. همانی که بعد از فهمیدن کار فریب‌دهنده برادش جک؛ او را بدون چون و چرا بخشید و برای نجاتش جانش را در خطر گذاشت. آیا من هم چنین هستم؟! نه... نه این درباره‌ی جیماست...چه کسی می‌تواند مانند او اسطوره باشد.
قلبم ناآرام‌تر از همیشه می‌تاخت. دستانم یخ کرده‌بود. ای‌کاش جیما با آن دستان چروکیده دستانم را می‌گرفت و گرمشان می‌کرد. زمان زیادی است که برف روی قلبم انباشته شده‌است. حالا یخ بسته! سرد و است و بی‌روح... .
مثل اینکه با زنجیر مرا به زمین متصل کردند یا نه شایدم با نیرویی مرا در اسارت خود قرار دادند. نمی توانستم از جایم حتی قدمی تکان بخورم.
دستی جلویم ظاهر شد. دستش را بر چانه‌ام نزدیک کرد. ترس در دلم شناور شده‌بود. آری خودش بود.همان مرد.
لبخندی ترسناک بر لب داشت. لبخندی از جنس درد.
ناگهان صدایی از او بیرون آمد... اما صدا... .
این صدای جیماست! مادربزگم!
- نباید بری!
منظورش چه بود؟! کجا نروم؟! اشک درونم چشمانم غوطه‌ور شد. چرا هیچ سرنخی برای معما های من پیدا نمی‌شود؟!
فکم قفل شده‌بود... دست آو حالا به روی موهایم انتقال یافت. آرام دستش را نوازش‌وار روی موهایم می‌کشید.
- متنظرت هستیم.
منتظر چه چیزی؟! در باره چه صحبت میکند؟! منظورش چیست؟! چه کسانی منتظر من هستد؟!
در ذهنم مداری از معما هاست و تنها سرنخم همان کسی بود که جیما در باره‌اش حرف زده‌بود.
کسی که حالا نفس نمی‌کشید و قطعا چیزی میدانست...که نمی‌خواهند من بفهمم!!
و اینبار به یقین که این صدای جیماست! درست است این صدا مال اوست اما این چشمان و نگاه این مرد انقدر آتشی و مذاب بود که می‌توانم بگویم دیگر هیچ یخی درون من وجود ندارد...حالا داشت با آن چشمان پوستم را هم می‌سوزاند.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
192
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #179
همه‌ی چی در چند دقیقه رخ داد. حالا می‌توانستم که لب هایم را تکان دادم یا حتی صحبتی کنم.
به طور ناگهانی دستش را گرفتم؛ چشمانش مثل دو گوی آتشی شده‌بود.
- من کجا نرم؟! چه اتفاقی برای جنگل افتاده؟! مگه اون جنگل کاملا نسوخته؟!
اما نه مثل اینکه قرار نبود پازلی از این جورچین درست شود. همان لحظه صدای نویان را شنیدم.
- ایلول کجایی؟
مثل خاکستر شد؛ سریع تمام او مثل دود یه هوا رفت و تنها برایم یک چیز باقی گذاشته‌‌بود.
یک نوار سبز! نواری که حالا فهمیده بودم دور دستم پیچیده‌بود. دور دستی مه زخم عمیقی روی آن داشت و من او را به حال هود گذاشته‌بودم تا خوب شود.
نویان مرا به آغوش کشید. بوی ادکلنش بینی‌ام را آزرد.
- نویان من خوبم. دارم خفه میشم.
نویان نگاهی به من کرد.
- دختره روانی نمی‌گی اگه اتفاقی می افتاد...چه بلایی سر من می‌اومد. تو چرا انقدر کله شقی!!
حالا می‌دانستم باید کاری را انجام بدم! باید جاایی برم! جیما منتظرمه!
نویان عصبی رانندگی می‌کرد. آسمان شب دلگیر بود.
پنجره‌ را پایین کشیدم که موبایلم زنگ خورد. این روز ها چه کسی به من زنگ میزد. معمولا آیکان!
خودش بود. همان کسی که سال ها است با او درجنگ کشنده‌ای هستم.
آیکون سبز را کشیدم.
- بله آیکان؟
با آوردن اسم آیکان، نویان به سمتم برگشت و با تعجب خیره‌ام شد.
آیکان: ایلول کجایی؟!
- بیرونم دارم با نویان بر‌ می‌گردم.
آیکان: شیشه ماشین رو ببر بالا سرما می‌خوری.
قلب به تپش افتاد شاید گونه هایم سرخ شد...او نگرانم بود... اما نه.
آیکان: فقط چون دیگه توان ندارم بخوام برا جنابالی تا چند وقت دیگه داخل این شهر علاف و بیکار باشم...می فهمی دیگه نه؟!
اری راست می‌گفت آیکان برای من خیلی ت
این شرایط را تحمل کرده بود و حق او نبود که این‌گونه مجازات شود. شاید حالا بهتر او را می‌فهمیدم...شاید چون او هم عزیزانش را از دست داده‌ و حالا فقط خودش را دارد. یک من تنها، البته من تا این من شدم صد‌ها من در من مرده‌است...شاید او هم چنین چیزی را تجربه کرده‌باشد. قبل از اینکه به خواهم با او خدافظی کنم تلفن قطع شد و صدایش در ماشین پخش شد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا