رمان

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #81
***
شب تمام قصر را در آغوش گرفته بود. تنها نور مهتاب از شکاف‌های پرده‌های ضخیم کتابخانه عبور می‌کرد و روی میز چوبی که پر از نقشه‌ها، دفاتر و شمع‌های نیم‌سوخته بود سایه‌های متحرک می‌انداخت. بوی عطر کهنه کتاب‌ها و شمع‌های خاموش، فضا را رازآلود و سنگین کرده بود.
ویکتوریو با چشمانی پر از نگرانی و هیجان گفت:
- پس این بار نه فقط با دشمنان، بلکه باید با روابط و اعتماد هم مبارزه کنم؟
نورا، با چهره‌ای آرام و نگاه نافذ، قدمی به جلو برداشت و گفت:
- دقیقاً. ملکه چهارم در تاریکی مطلق غرق شده و تنها وقتی آزاد می‌شه که تو و اطرافیانت واقعی باشید. هیچ جادوی بیرونی، هیچ نیروی نامرئی دیگه‌ای کمکی نمی‌کند. این بار قلب و پیوندها تعیین‌کننده است.
لورنتسو، که با چهره‌ای عبوس اما درونش پر از احترام و نگرانی به ویکتوریو نگاه می‌کرد، گفت:
- ویکتوریو، تو انتخاب کردی که برگزیده باشی. این مسئولیت فقط با توعه. هیچ‌کس از قدرت ما خبر نداره، حتی خانواده و نگهبانان. باید کاملاً مخفی عمل کنیم.
ویکتوریو نفس عمیقی کشید، دست‌هایش مشت شد و گفت:
- یعنی باید به خودم و نورا و تو اعتماد کنم، بدون اینکه کسی حتی بدونه چه نیروهایی داریم…
نورا لبخندی ناپایداری زد و با لحنی آرام اما تهدیدآمیز ادامه داد:
- این آسون‌ترین مرحله‌اس! تو باید وجه تاریکت رو کنار بذاری و اعتماد بسازی، وگرنه ملکه چهارم برای همیشه در تاریکی می‌مونه.
سکوت شب اتاق را پر کرده بود، فقط صدای آرام نسیم و جیرجیر شمع‌ها شنیده می‌شد. ویکتوریو حس کرد فشار مسئولیت و هیجان همزمان قلبش را می‌فشارد.
لورنتسو کمی به جلو خم شد و با جدیت گفت:
- آماده باش. وقتی وارد تاریکی مطلق بشیم، هر تصمیم تو تعیین‌کننده سرنوشت ملکه‌اس. این بار فقط تو نیستی، بلکه هر اعتماد و دوستی که ساخته‌ای، روی کارت تاثیر می‌گذارد.
ویکتوریو لبخندی پر از اضطراب و امید زد:
- پس مرحله چهارم… نبرد با تاریکی و پیوندهاست، نه فقط با نیروها…
نورا دستش را روی میز گذاشت و با لحن محکم گفت:
- دقیقاً. حالا آماده شو، چون وقتی وارد تاریکی مطلق شویم، هیچ چیز قابل پیش‌بینی نخواهد بود.
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #82
سکوت سنگینی بعد از حرف‌های ماتئو روی جمعیت افتاد. بعضی از سربازان حتی خنده‌شان گرفت اما جرأت نکردند بلند بخندند. ویکتوریو به عمویش نگاهی انداخت؛ نگاه پر از خستگی، اما در عمقش برق عجیبی بود، انگار هنوز چیزی در ذهنش می‌چرخید.
لورنتسو قدمی به جلو برداشت، صدایش آرام اما برنده بود:
- این بحث‌ها رو تموم کنید. ما مسیری طولانی برگشتیم و در پیش رو راهی به مراتب سخت‌تر داریم.
آلساندرو با تندی جواب داد:
- باز هم حرف‌های نیمه‌کاره، لورن؟! همه‌چیزو تو فقط برای خودت نگه می‌داری. ما خانواده‌ایم، حق داریم بدونیم چه چیزی در جریانه!
لورنتسو نگاهش را به جمعیت دوخت، سپس با خونسردی گفت:
- هر چیزی زمان خودش رو داره. بعضی حقیقت‌ها اگر زودتر از موعد گفته بشن، بیشتر از دشمنی که پشت دروازه ایستاده، خطرناک می‌شن.
نورا که در میان خدمه بطور نامرئی ایستاده بود، به سختی نفسش را حبس کرد. او بهتر از هرکس می‌دانست لورن به چه چیزی اشاره می‌کند. چشم‌هایش لحظه‌ای به ویکتوریو لغزید؛ پسر جوان ایستاده بود، ظاهراً آرام، اما انگار درونش پر از فریادهای خاموش بود.
ایزابلا آهی کشید، با دست به سینه‌اش زد و زمزمه کرد:
- خدا کنه این سکوتت روزی ما رو به خاک سیاه نشونه… .
فضا پر از دود شک و ترس بود. اما درست در همین لحظه، صدای زنگ بلند ناقوس از برج قصر طنین انداخت. همه سرها به سمت برج برگشتند. سربازی با شتاب از پله‌ها پایین آمد، ع*ر*ق از پیشانی‌اش می‌چکید:
- خبر فوری! سوارانی ناشناس در مرز جنوبی دیده شدن. پرچم‌شون سیاهه!
جمعیت به همهمه افتاد. آلساندرو مشت بر شمشیرش کوبید:
- این یعنی جنگ نزدیکه!
لورنتسو لحظه‌ای چشم‌هایش را بست، بعد رو به ویکتوریو کرد.
- وقتش رسیده.
ویکتوریو با بهت پرسید:
- وقت چی؟
لورنتسو مکثی کرد، لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست:
- وقت روبه‌رو شدن با چیزی که درونته.
ویکتوریو حرصی گفت:
- لعنت به هرچیزی که درون منه و تمومی نداره!
ماتئو که زمزمه‌ی بین آن دو را شنیده بود گفت
- وای… دوباره این حرفای مرموز شروع شد. یکی به من بگه، "درونش" یعنی چی؟ نکنه ویکتوریو یه اژدها تو دلشه و ما خبر نداریم؟
هیچ‌کس نخندید. حتی لبخند ماتئو هم در برابر جدیتی که در هوا سنگینی می‌کرد، خشکید.
در همان لحظه، باد شدیدی وزید. شعله‌های مشعل‌ها لرزیدند. صدای طبل‌هایی دوردست به گوش رسید… گویی سپاهی از دل شنزارها می‌آمد.
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #83
صدای طبل‌ها نزدیک‌تر شد؛ ضرباهنگی خشن و بی‌امان، مثل قلبی که زیر فشار مرگ می‌کوبد. پرچم‌های سیاه از پشت تپه‌های جنوبی بیرون آمدند، باد آن‌ها را به آسمان می‌برد و سایه‌ی شومی روی شهر می‌انداخت.
از برج‌های قصر، سربازان با فریاد هشدار دادند. ناقوس‌ها یکی پس از دیگری به صدا درآمدند و صدای‌شان مثل زوزه‌ی ارواح در هوای عصر پیچید.
مردم شهر، وحشت‌زده، از بازار و میدان گریختند. مادرانی که دست کودکانشان را می‌کشیدند، صدای گریه‌های بچه‌ها درهم با ضجه‌ی پیرمردانی که زمین‌گیر مانده بودند.
نیروهای دنیز چون سیل در کوچه‌ها ریختند. شمشیرها در آفتاب برق می‌زدند، خشم بر چهره‌هایشان نقش بسته بود. فریادها بالا رفت، خانه‌ها یکی پس از دیگری آتش گرفتند. شعله‌ها بام‌های سفالی را می‌بلعیدند و دود غلیظی از میان کوچه‌ها بالا می‌رفت.
در قصر، فرماندهان با هراس نقشه‌ها را روی میز پرتاب می‌کردند. آلساندرو با صدای بلند غرید:
- همه سربازها آماده باش! دیوار جنوبی نباید سقوط کنه!
ایزابلا، با چهره‌ای رنگ‌پریده اما مصمم، دستور داد درهای اصلی قصر بسته شوند.
- قصر قلب اومبریاس. اگر اینجا سقوط کنه، همه‌چیز تمومه!
در همین حین، از پنجره‌ی بلند تالار، ویکتوریو شعله‌های دوردست را می‌دید. صورتش خیس از ع*ر*ق، دست‌هایش می‌لرزید. در سینه‌اش آتشی بود که او را می‌سوزاند؛ همان نیروی تاریک، همان وسوسه‌ی پنهان که از درون او را صدا می‌زد.
لورنتسو در سکوت نگاهش کرد. نگاهش مثل خنجری بود که قلب ویکتوریو را می‌شکافت.
- آماده‌ای؟
صدای شکستن دروازه‌های شهر به گوش رسید. اولین موج از شورشیان پرچم سیاه به میدان مرکزی رسیدند. مردم در خون می‌غلتیدند. سربازان دنیز با فریاد و شمشیر به مقابله شتافتند. برخورد فولاد با فولاد، فریادهای مرگ، و بوی خون همه‌جا را گرفت.
نورا به سمت ویکتوریو دوید. نگاهش تیز و آتشین:
- فقط تو می‌تونی جلوی اینا رو بگیری. قدرتت برای همین روزه!
ویکتوریو نفسش را به سختی بیرون داد. ع*ر*ق از پیشانی‌اش جاری شد. تصویر مادران گریانی که بچه‌هایشان را در آغوش داشتند، در ذهنش چرخید. صدای فریاد یک کودک در دوردست به گوشش رسید. قلبش از جا کنده شد.
ناگهان زمین زیر پایشان لرزید. پرچم‌های سیاه موج دیگری از نیروهای خشمگین را روانه کردند. آتش به دروازه‌های بیرونی قصر رسید. صدای انفجار چوب و سنگ، قصر را لرزاند.
ماتئو، با موهای پریشان، از پله‌ها بالا دوید. نفس‌زنان فریاد زد:
- خیلی خب! اگه قراره بمیریم، حداقل بذارید یه جام نوشیدنی بیارم که با دهن خشک نمیرم!
همه لحظه‌ای به او نگاه کردند. حتی در میانه‌ی جهنم هم خنده‌ی تلخی روی لب‌هایشان نشست. اما نگاه ویکتوریو دیگر خنده‌اش را گم کرده بود.
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #84
شهر غرق در شعله بود. کوچه‌های سنگ‌فرش‌شده، که صبح پر از بوی نان تازه بودند، حالا بوی گوشت سوخته و دود می‌دادند. صدای جیغ زنان از پشت پنجره‌ها می‌آمد، بچه‌ها در آغوش مادرانشان گریه می‌کردند، و مردانی که سعی داشتند خانواده‌هایشان را نجات دهند، در همان لحظه با ضربه‌ی شمشیر به زمین افتادند.
پرچم‌های سیاه مثل سایه‌ای بی‌انتها، هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. زره‌هایشان در نور آتش می‌درخشید و فریادهایشان مثل زوزه‌ی حیوانات وحشی شهر را می‌لرزاند.
ویکتوریو، با قلبی که می‌خواست از سینه بیرون بجهد، به لورنتسو نگاه کرد. لورن با آرامشی سنگین، شنل سیاهش را بالا کشید.
- وقتشه پسر… باید سایه بشیم.
در یک لحظه، هوای اطرافشان لرزید. بدنشان مثل موجی در هوا ناپدید شد. ویکتوریو نفسش را در سینه حبس کرد؛ حالا می‌توانست میان سربازان دشمن قدم بزند، بدون آنکه حتی سایه‌ای از او دیده شود.
با اشاره‌ی دست لورن، هر دو در میان آشوب سر خوردند. ویکتوریو شمشیرش را بالا آورد؛ تیغه‌ی سرد از پشت زره دشمن گذشت. مردی با فریادی خفه نقش زمین شد، درحالی‌که هیچ‌کس قاتلش را نمی‌دید. خون روی سنگفرش‌ها پاشید.
- برو، سریع‌تر!
صدای زمزمه‌ی لورنتسو در گوشش پیچید.
آن‌ها مثل شبح، میان صفوف دشمن رفت‌وآمد می‌کردند. پرچم‌های سیاه یکی‌یکی می‌افتادند، اما جمعیت همچنان بی‌پایان می‌رسید. جیغ‌های زنان بلندتر شد، آتش به میدان مرکزی رسید. بچه‌ای با پای برهنه میان دود دوید و فریاد زد:
- مامان!
ویکتوریو لحظه‌ای مکث کرد. قلبش یخ زد. دستش می‌لرزید. اما ناگهان موجی از انرژی درونش فوران کرد؛ نیرویی که نامرئی بودنش را به شعاعی از تاریکی و نور بدل کرد. با یک حرکت دست، باد شدیدی وزید و دشمنان مثل عروسک از جا کنده شدند.
صدای فریاد دشمنان با صدای ترکیدن شیشه‌ها در هم آمیخت. اما درست همان لحظه، زمین لرزید.
از دل دود و خاکستر، سه سایه‌ی درخشان بیرون آمدند. سه ملکه‌ی پیشین.
ملکه‌ی نخست، با رداهای سبز و پر از برگ‌های درخشان، دستانش را بلند کرد؛ ریشه‌های درختان از دل زمین شکستند و مانند مارهای زنده دور پای دشمنان پیچیدند.
ملکه‌ی دوم، با شنلی طلایی، نوری کورکننده از چشمانش تابید؛ دشمنان جیغ کشیدند، چشمانشان سوخت و شمشیرها از دستشان افتاد.
و ملکه‌ی سوم، که به تازگی آزاد شده بود، با موهای افشان و ردای شن‌گونه‌اش، بادهای داغ شنزار را فراخواند و سیلی از شن شهر را پوشاند.
شهر زیر نور سه ملکه می‌لرزید. مردم وحشت‌زده، از پشت شعله‌ها، با ناباوری فریاد زدند:
- معجزه! ملکه‌ها برگشتن!
لورنتسو در گوش ویکتوریو گفت:
- ببین… این جنگ فقط شمشیر و خون نیست. این اتحاد سرنوشت ماست.
ویکتوریو، با چشمانی اشک‌آلود از دود و هیجان، زمزمه کرد:
- پس این… تازه شروعشه.
موج عظیمی از نور و تاریکی، با هم، میدان را دربرگرفت. پرچم‌های سیاه یکی پس از دیگری سقوط کردند.
اما در دوردست، از دل دود، سایه‌ای عظیم‌تر از همه‌ی آن‌ها پدیدار شد… صدایی بم و خشن مثل کوه لرزید:
- فکر کردید این‌همه بود؟
صدها چشم بهت‌زده به افق دوخته شد. حتی سه ملکه هم لحظه‌ای مکث کردند.
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #85
سایه‌ای که از دل دود برمی‌خاست، بزرگ‌تر از هر برج و دیواری بود که مردم اومبریا دیده بودند. قامتش مثل کوه، چشم‌هایش دو کاسه‌ی آتش سرخ، نفس‌هایش مثل غرش طوفان. زره‌ای از استخوان‌های سیاه تنش را پوشانده بود و شمشیری به اندازه‌ی دکل یک کشتی در دست داشت.
مردم جیغ کشیدند و به عقب گریختند. حتی سربازان دشمن، که زیر پرچم‌های سیاه آمده بودند، حالا از دیدن او لرزیدند. صدایی که از گلوی هیولا بیرون آمد، هوا را لرزاند:
- من فرمانروای «سایه‌های مطلقم»… حالا وقتشه که تاریکی واقعی رو بچشید.
زمین زیر پایش شکافت. شعله‌های سیاه مثل رودخانه از شکاف‌ها بیرون زدند. سه ملکه هم‌زمان جلو آمدند؛ نور، ریشه و شن مثل سه موج عظیم به سمت او هجوم برد، اما شمشیر استخوانی‌اش را بالا برد و با یک ضربه، همه‌ی جادوها را در هوا شکافت. انرژی مثل رعد به اطراف پاشید و برج‌های شهر ترک برداشتند.
ویکتوریو به زمین پرت شد. خون از گوشه‌ی لبش جاری شد. لورنتسو دستش را گرفت و بلندش کرد.
- تمرکز کن پسر… نامرئی بودن تنها هدیه‌ت نیست. اون چیزی که درونت می‌جوشه، باید آزاد شه!
ویکتوریو با تردید نگاهش کرد. قلبش مثل طبل می‌کوبید. صدای گریه‌ی بچه‌ها و فریاد زنان در گوشش می‌پیچید. اشک در چشمانش جمع شد، اما همزمان، تاریکی و نوری عجیب در بدنش پیچید.
هیولا شمشیرش را بالا برد، قصد داشت همه‌ی میدان را در یک ضربه ویران کند. مردم جیغ زدند، ملکه‌ها سپر ساختند اما ترک برداشت.
در همان لحظه، ویکتوریو ناگهان ناپدید شد. نه مثل قبل، بلکه این بار کامل؛ مثل اینکه خودش بخشی از هوا شده باشد. لورنتسو فقط زمزمه کرد:
- بالاخره… خودش رو پیدا کرد.
صدای فریاد ویکتوریو از هیچ‌جا و همه‌جا پیچید:
- اینجا!
شمشیرش در تاریکی درخشید و از پهلوی هیولا گذشت. خون سیاه مثل باران روی سنگفرش پاشید. هیولا غرش کرد و به هوا مشت کوبید، اما دشمنی که نمی‌دید را نمی‌توانست بگیرد. ویکتوریو دوباره ظاهر شد، با چشمانی که برق میان تاریکی و نور در آن‌ها می‌رقصید.
سه ملکه با دیدن او هم‌زمان فریاد زدند:
- برگزیده هوشیار باش!
نور از بدن ویکتوریو فوران کرد. او و لورنتسو در کنار هم، یک‌بار دیگر نامرئی شدند و مثل دو سایه‌ی مرگ، بر قامت هیولا فرود آمدند. شمشیرها بر پوست استخوانی او نشست، فریادی از عمق زمین برخاست، و میدان لرزید.
شهر در میان آتش و جیغ و نور، به صحنه‌ای از آخرالزمان بدل شده بود. اما حالا، امیدی تازه مثل شعله‌ای لرزان، در دل همه روشن شده بود.
هیولا، زخم‌خورده و غرش‌کنان، عقب رفت. در میان دود، صدایش پیچید:
- این پایان نیست… ملکه‌ی چهارم هنوز در تاریکی منه.
و با انفجاری از دود سیاه، در دل زمین فرو رفت.
سکوتی سنگین بعد از آن بر شهر افتاد. مردم در شوک، به میدان سوخته و قهرمانانشان نگاه می‌کردند. ملکه‌ها خسته، اما با غروری در نگاه، به ویکتوریو چشم دوختند.
لورنتسو آرام گفت:
- این فقط یک هشدار بود… جنگ واقعی تازه شروع شده.
ویکتوریو شمشیر خون‌آلودش را در غلاف فرو کرد. نگاهش به آسمان دودگرفته، لب‌هایش لرزید و زمزمه کرد:
- اگه ملکه‌ی چهارم اسیر تاریکی اونه… پس باید وارد جهنم بشیم.
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #86
نورا دست ویکتوریو را گرفت و به سمت شکافی در دل زمین، جایی که هیولا فرو رفته بود، دوید. سکوت مرگ‌آوری بر شهر حکم‌فرما شده بود، قلب هر دو از ترس و هیجان همزمان می‌تپید. خاکستر و دود اطرافشان را پوشانده بود و بوی سوختگی و آهن داغ از هر طرف می‌آمد.
- آماده‌ای؟
نورا با لحنی سرد و آرام پرسید، اما چشم‌هایش برق ترس و اضطراب داشت.
- هیچ‌وقت آماده نبوده‌ام… ولی ترجیح میدم دیگه با لگد آماده‌ام نکنی.
ویکتوریو نفس عمیقی کشید، شمشیرش را در دست محکم گرفت و قلبش مثل طبل می‌کوبید.
آن‌ها وارد دل تاریکی شدند؛ جایی که نورهای شهر هیچ راه نفوذ نداشتند و هر صدا، مثل پژواک هزاران فریاد، در دلشان می‌پیچید.
شن‌ها و دود سیاه هر لحظه سنگین‌تر می‌شدند و دیوارهای تاریکی انگار نفس می‌کشیدند، زنده بودند و سعی داشتند هر حرکتی را از آن‌ها بگیرند.
- اینجا… قلب تاریکی‌ست…
نورا زمزمه کرد.
- هر چیزی که قدرتمند باشه، آزمایش می‌شه.
قدم‌ها سخت و نفس‌ها سنگین بود. ویکتوریو مجبور شد از تمام نیروی درونش استفاده کند تا تاریکی نتواند او را خفه کند. نورا با دستانش حلقه‌ای از نور ساخت و هر بار که ویکتوریو تضعیف می‌شد، انرژی او را بازیابی می‌کرد.
بالاخره در عمق تاریکی، نت چهارم پیدا شد: یک ستون نور خالص و لرزان که میان سایه‌های سیاه می‌درخشید. ویکتوریو شمشیرش را بالا گرفت، نمی‌توانست به تنهایی آن را لمس کند؛ نورا کنار او ایستاد و با یک حرکت دست، انرژی ستون نور را به او منتقل کرد.
نورا با لبخندی آرام گفت.
- حالا موسیقی آزادی را سر بده!
ویکتوریو نفس عمیقی کشید و پا به هوای تاریک گذاشت؛ ناگهان خودش در آسمان ظاهر شد. شب سیاه اطرافش، حالا صحنه‌ای برای اجرا بود.
او شمشیر را بالا گرفت و نت چهارم را در دل تاریکی نواخت؛ صدای موسیقی، شفاف و قدرتمند، مثل رعد و برق، تاریکی را می‌شکافت.
بادهای شدید تاریکی می‌لرزیدند، ستون‌های دود و خاکستر پراکنده شدند و ملکه چهارم، با موهای افشان و چشمانی پر از حیرت و اشک، از بند تاریکی آزاد شد. او نفس‌های عمیق کشید، و نور بدنش شعله‌ور شد، مثل فانوسی که تمام شهر سوخته را روشن می‌کند.
– تو آزاد شدی…
ویکتوریو فریاد زد و نت آزادی را ادامه داد.
در همان لحظه، لورنتسو از دل سایه‌ها بیرون آمد، شمشیرش را بالا برد و آخرین رشته‌های تاریکی را از بین برد.
تاریکی فشرده شد و سپس به شکل دود ناپدید شد، هیچ اثری از آن باقی نماند.
ملکه چهارم به آرامی به سمت زمین آمد و دستش را در دست ویکتوریو گذاشت. سه ملکه دیگر نیز جلو آمدند و حالا، چهار ملکه در کنار یکدیگر، با قدرت خالص و نورشان، میدان را روشن کردند.
شهر دوباره آرام شد، و بوی خاکستر جای خود را به نسیم خنک شب داد. مردم، هنوز در حیرت، به آسمان نگاه می‌کردند؛ جایی که ویکتوریو، قهرمان شب، با شمشیری در دست و نت آزادی در هوا، شاهکار نجات ملکه چهارم را به نمایش گذاشته بود. ویکتوریو نگاهش پر از غرور و اشک شادی بود.
غروب فردا، اومبریا و اطراف شهر، در رنگ‌های طلایی و ارغوانی غرق شد. ویکتوریو با ملکه چهارم در کنار خود، با غرور و افتخار، به جنگل بازگشت. چهار ملکه دست در دست هم، نماد صلح و اتحاد شدند و نور آن‌ها، سایه‌های آخرالزمانی گذشته را برای همیشه از شهر زدود.
مردم از پشت پنجره‌ها و بام‌ها فریاد شادی سر دادند، نسیم خنک و بوی نان تازه و خاکستر سوخته، حالا یادآور روزی بود که تاریکی واقعی به زانو درآمد و چهار ملکه با اتحاد و قدرت، صلح را بازگرداندند.
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #87
***
چند روز پس از آن شب خونین و نجات‌بخش، فدریکو بر اثر بیماری درگذشت و آلساندرو به قدرت پادشاهی صعود کرد. خبر مرگ فدریکو مثل سایه‌ای سنگین بر قصر و شهر اومبریا افتاد. ماه‌ها طول کشید تا آدلینا و خانواده بتوانند دوباره به آرامش برسند، آرامشی که این بار واقعی و پایدار بود؛ شهری که هر خیابان و کوچه‌اش حالا از ترس و دود گذشته پاک شده بود و بوی نان تازه و گل‌های باغ‌های شهر به جای بوی سوختگی و خاکستر نشسته بود.
***
در یک عصر طلایی، خورشید پشت تپه‌ها فرو می‌رفت و نورش همه چیز را با رنگ‌های طلایی و نارنجی فرا می‌گرفت. تمام خانواده در باغ قصر جمع شده بودند، گل‌ها و درختان سایه‌دار با نسیم خنکی که می‌وزید، محیط را دلنشین کرده بودند. ماتئو با شیطنتی همیشگی، یک گل رز را پشت گوش ویکتوریو گذاشت و با خنده گفت:
- حالا مثل یه شاهزاده خوشگل شدی!
ویکتوریو، با همان لبخند شیطنت‌آمیز، ماتئو را قلقلک داد و همه به خنده افتادند. مردم خدمتکار و اشراف نیز از شادی و شوخی‌های این دو جوان انرژی می‌گرفتند. صدای خنده‌ها در باغ می‌پیچید و نسیم خنک عصرگاهی صورت‌ها را نوازش می‌کرد.
ناگهان ویکتوریو، با نگاهی پر از شیطنت، ادلا و لوکا را مسخره کرد:
- اوه، بچه‌ها! بارداری آدلا رو که شنیدم، فکر کردم لوکا باید الان همه چیزو بریزه بیرون و بره تو آسمون!
لوکا، با چهره‌ای برافروخته و چشم‌هایی که از خشم برق می‌زد، از جای خود برخاست و فریاد زد:
- ویکتوریو! این دفعه کارت تمومه!
ویکتوریو، بی‌اعتنا به جمعیت که با چشم‌های براق و حیرت‌زده به صحنه نگاه می‌کردند، به آرامی به سمت آسمان پرواز کرد. باد خنک نسیم به صورتش خورد و موهایش به پشت وزید... او در مقابل چشم همگان اوج گرفت و به سمت جنگل رفت، جایی که سایه‌های درختان بلند و نورهای پراکنده طلایی فضا را جادویی کرده بودند.
در میانه‌ی جنگل، پدر جنگل ظاهر شد؛ قامتش بلند و پوشیده از ردای سبز و برگ‌های طلایی بود، چشمانش پر از احترام و آرامش. او به ویکتوریو نگاه کرد و گفت:
- شاهزاده… تو با شجاعت و نیرویی که در اختیار داشتی تونستی دخترهای من و نجات بدی.. دو ملکه‌ی آخر هنوز پاداشت رو ندادن و الان می‌خوان پاداش شجاعتت رو با شادی و نیکی، تا آخر عمر بدن.
ویکتوریو لبخندی زد، نفس عمیقی کشید و احساس کرد که تمام سختی‌ها، تاریکی‌ها و مبارزاتش به بار نشسته‌اند. نسیم جنگل، بوی خاک و برگ‌های خیس از شبنم را با خود آورده بود و آرامشی حقیقی در دلش نشست؛ آرامشی که نه فقط در قصر، بلکه در تمام شهر اومبریا جاری شده بود.
ملکه‌های پیشین، در دوردست‌ها، با لبخندی رضایت‌آمیز به او نگاه کردند و نور آرامش‌بخششان، شهر را پر کرد. ویکتوریو دانست که هر نیرویی که آزاد کرده، هر ترسی که پشت سر گذاشته، حالا نه فقط شهر، بلکه قلب خودش را نیز از تاریکی پاک کرده بود.
و این‌گونه بود که آرامش واقعی، نه فقط در قصر، بلکه در دل مردم اومبریا مستقر شد، و ویکتوریو با لبخندی پر غرور، به اسمان نگاه کرد، آماده برای هر ماجراجویی بعدی، در حالی که شادی و نیکی تا آخر عمر همراهش بود.

***
۱۴۰۴٫۶٫۲۲
پایان
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا