رمان

pen lady

60
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/09/10
نوشته‌ها
67
مدال‌ها
3
  • #21
هر چند که بعدش مدیر واسه این‌که تنبیه‌م کنه سه روز اخراجم کرد. درحالی که حالیش نبود بزرگ‌ترین لطف رو در حقم کرده، چون من به شدت از مدرسه متنفر بودم. با این‌که به اصطلاح استعداد درس خوندن رو داشتم و همیشه نفر اول توی مدرسه بودم؛ اما از درس خوندن به شدت بدم میومد و تو کل دوران تحصیلم فقط شیطنت می‌کردم و یک‌بار هم گیر نیوفتادم. موهامو که از دو طرف بافته‌‌بودم، روی شونه‌هام انداختم و حوله‌ای صورتی‌رنگ رو زیر تیشرت آبیم در ناحیه شکمی قرار دادم تا خیسی تیشرتم اذیتم نکنه. فاطمه این‌بار جدی‌تر از قبل نشست و همون‌طور که موهای مشکی بلندش رو بالای سرش گوجه‌ای می‌بست، گفت:

- بچه‌ها شش دونگ حواستون رو از الان جمع کنید. اینا یه بلایی می‌خوان سرمون در بیارن، مخصوصاً اگه نقطه ضعف ازمون بگیرن. پس آسه میرید آسه میاید... مرضی حق نداری از الان با همه بچه‌ها طرح رفاقت بریزی؛ اصلاً محلشون نذار.

چشمای درشتم رو گرد کردم و با حیرت گفتم:

- اِوا من کی طرح رفاقت ریختم؟!

تارا کتابی که دستش بود رو روی زمین گذاشت و عینکش درآورد:

- اینا رو ولش کنید... به نظرتون اون پسر بوره زیادی خوشتیپ نبود؟

ابروهای فاطمه بالا پرید و انگشت اشاره‌ش که تو هوا تکون می‌داد و تهدیدمون می‌کرد، همون‌طوری خشک شد.

- متوجه نشدم چی گفتی؟

تارا بی‌خیال خمیازه‌ای کشید و موهای کوتاه و به‌هم ریخته‌ش رو با انگشتاش مرتب کرد و دوباره گفت:

- داش میگم پسره خیلی هلو بود، انگار که یه دختر ترک بود.

خندیدم و با تأسف سرمو به طرفین تکون دادم و با لبای کج و معوج گفتم:

- خیره‌سر بذار یه دو روز بگذره بعد چشمای درنده‌تو باز کن.

فاطمه بالشت بدون پوش بغل دستش رو پرت کرد طرف تارا و با چشمای گرد و لبایی که بی‌اختیار کش میومد گفت:

- زهرمار انتر... پسره رسماً مثل غول گرفتت زد زیر بغلش برد تا رهبرشون قتل‌ عاممون کنه. حالا میگی خوشگل بود؟!

تارا بی‌خیال عینکش رو دوباره زد و همون‌طور که از گوشه‌ی چشم نگاهمون می‌کرد سرشو تکون داد و با حالتی که بیان‌گر این بود «حالتون گرفته شه» گفت:

- چه‌قدر خوش بو بودا!

من و فاطمه با بهت نگاهی به هم کردیم و بعد‌ با دیدن قیافه‌ی تارا که سعی می‌کرد خنده‌ش رو کنترل کنه زدیم زیر خنده.
 

pen lady

60
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/09/10
نوشته‌ها
67
مدال‌ها
3
  • #22
با خنده از جام پا شدم و به سمت اتاق کوچیک و مشترکمون رفتم تا لحاف‌های رنگ و رو رفته‌مون که پری بهمون داده بود رو بیارم و پهن کنم. یه قلقلک ریزی به جونم افتاده بود، نمی‌دونم چرا، ولی احساس می‌کردم که این فرد مرموز ملقب به رهبر قرار نیست جواب نخاله‌بازی‌ام رو نده و پشت گوشش بندازه. صد البته که اون رفیق چشم و ابرو مشکیش با اون بداخلاق گندش، فقط به فاطی چش غره می‌رفت. حتی لحظه‌ی خروجمون از دانشگاه انگشت اشاره‌اش رو به سمت فاطمه نشانه رفت و پوزخندی زد که مو رو به تنمون سیخ کرد. هر چند که فاطی آدم حسابش نکرد؛ ولی من یکی اصلاً حس خوبی نداشتم. گوشه‌ی اتاق نشستم تا کمی با خودم خلوت کنم، آدم گوشه نشینی نبودم؛ اما تنهایی رو به شلوغی ترجیح می‌دادم. به نظرم برون‌گراترین آدما هم نیاز به کمی تنهایی دارن تا خودشون رو احیا کنن. زانوهام بغل کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم، نگاهمون سراسر اتاق کوچیک چرخوندم. این خونه خیلی کوچیک بود، یه آشپزخونه‌ی نقلی که به زور دو نفر توش جا می‌شد. یه حال کوچولو و این اتاق که اثاثیه‌مون رو توش چپوندیم. در واقع این خونه‌ زیر زمین یه خونه‌ی قدیمی و درب و داغون بود‌. منزل بزرگی بود که هر تیکه و هر اتاقش به یکی مثل ما اجاره داده‌شده و از اقبال بلند ما بدترین و تاریک‌ترین ناحیه‌ش نصیبمون شده‌بود. خود صاحب خونه هم دقیقا‌ً بغلمون مستقر شده‌بود که حواسش به ما باشه تا دست از پا خطا نکنیم چون نا‌سلامتی مجردیما... یا مبادا مهمون دعوت کنیم. اگه پول خوبی توی دست و بالمون بود از این خراب شده که همه دیوارهاش زرد و نم‌دار بودن، می‌رفتیم؛ اما کو پول؟ کو پدر پولدار؟ کو شوهر پولدار؟ حتی کبوتر نر هم رخت و لباسمون رو می‌دید، فرار می‌کرد. نکه زشت باشیم، خیلی تنبلیم یا در واقع بهتره بگیم خیلی وقته خودمون رو فراموش کردیم. از زمانی که از یتیم خونه با اردنگی انداختنمون بیرون، فراموش کردیم که ما هم دختریم و نیاز به دخترانه کردن داریم. از وقتی که برای هر لقمه‌ای که می‌خوردیم باید در حد مرگ کار می‌کردیم، خودمون رو فراموش کردیم. تارا وارد اتاق شد وقتی چشمش به من خورد اومد و کنارم نشست. با لبخند ملیحش نگام کرد و دست روی شونه‌م گذاشت.
- به چی فکر می‌کنی وروجک؟
سرم رو دوباره تکیه دادم به دیوار و با غنچه کردن لبای درشتم، شیطنت‌وارانه گفتم:
- به یه شوهر پولدار.
یک‌دفعه یه مشت به دیواری که بهش تکیه دادم خورد و صدای فریاد اسلم آقا اومد:
- ورپریده تو رو چه به شوهر پولدار؟! بیا کرایه خونتو بده دختره‌ی خیره سر.
نگاهی لبریز از حرص و خنده و صورتی خونسرد به تارا که از حرکت این مردک خپلو تو جاش پریده بود، کردم و گفتم:
- شوهر چیه؟ شوهر کیه؟ شوهر می‌خوام چی‌کار؟ اونم شوهر پولدار؟ ولش کن بابا! می‌خوام مثل خواهر اسلم آقا تا آخر عمر مجرد بمونم و با عشق لقبی که مردم بهم میدن رو گوش کنم... پیر دختر ترشیده.
مشت دوباره‌ی و محکم‌تر اسلم تارا رو به خنده انداخت.
 

pen lady

60
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/09/10
نوشته‌ها
67
مدال‌ها
3
  • #23
***
امروز دانشگاه نداشتیم، من و تارا سریعاً آماده شدیم و به محل کارمون رفتیم تا بهانه‌ای دست جلالی ندیم. فاطمه هم به شیرینی پزی که یک هفته‌ست مشغول کار در اون‌جا شده، رفت. اندک پولی که داشتیم رو غنیمت شمردیم و پیاده به رستوران بزرگ و شیک خانم جلالی رفتیم. رستوان این خانم اصفهانی بزرگ و خیلی با‌کلاس بود و فقط افراد پولدار به اون‌جا رفت و آمد داشتن. رستوران کاملاً سفید و طلایی بود، صندلی‌های چرمِ سفید دور میز‌های شیشه‌ای که با رو میزی سفید پوشیده شده، قرار داشتن و موزیک ملایمی در اون‌جا بخش می‌شد که بیشتر نقش داروی خواب‌آور را داشت. وقتی از در شیشه‌ای رستوران گذشتیم و وارد اون فضای دایره‌ای بزرگ شدیم، چشمامون از حدقه زد بیرون. چنان بلبشویی بود که حد نداشت، جلالی هم که طبق معمول در حال داد و فریاد بود. همون‌طور که گفتم جلالی یک خانم اصفهانی بود که برعکس بقیه اصفهانی‌ها، به شدت تندخو و بداخلاق بود. لاغر و بیش از اندازه سفید بود، قد نسبتاً کوتاهی داشت و حجاب حرف اول رو براش می‌زد. خیلی غُد و بی‌‌حوصله بود، صدای بلند و جیغ‌جیغویی داشت که وقتی داد می‌زد پرده‌ی گوشت رو پاره می‌کرد. قیافه‌ش شبیه ماست و خیار بود؛ اما چنان ابهتی داشت که جرات نمی‌کردی مقابلش حرف بزنی. تا چشمش به ما خورد داد زد و با اخم‌های همیشگیش دو قدم به سمتمون اومد:
- کجا بودید خانما؟ اندکی مسئولیت پذیری در وجودتون نیست؟
نه به اون لهجه‌ی زیبا و نه این صدای گوش‌خراش! آروم ببخشیدی گفتیم که دوباره صداش بلند شد:
- برید سر کارتون... سریع، امشب تولد داریم همه جا رو برق بندازید.
تارا سریع‌تر از من جنبید و به طرف آشپزخونه رفت، من هم آروم‌آروم دنبالش رفتم. همین که وارد آشپزخونه شدم، زینت و عثمان رو مشغول تزئین کیکی سه طبقه و بسیار زیبا دیدیم. از اون همه رنگ و لعاب آب دهنم سرازیر شد، با ذوق مقابل کیک ایستادم و گفتم:
- اَه... بابا باریکلا به این همه سلیقه! خوش به حال اونایی که می‌خوان اینو بخورن.
زینت که اصلاً آدم حسابم نکرد به کارش ادامه داد؛ اما عثمان چشمکی بهم زد و با شیطنت گفت:
- نگو که تو هم مثل من وسوسه شدی کیک رو قبل تولد بندازیم توی خندق بلا؟
زینت چشم غره‌ای به او رفت و برگشت تا به سمت سینک بره و دستاشو بشوره، همون طور که پشتش سمت ما بود خیلی جدی گفت:
- عثمان دهنت رو ببند.
عثمان اداشو در آورد و من آروم دستمو به خامه‌ای که با قیف دور کیک رو موجی تزئین کرده‌بود، زدم و با لذت به سمت دهنم بردم.
 

pen lady

60
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/09/10
نوشته‌ها
67
مدال‌ها
3
  • #24
چشمام از طعم خوب خامه‌ی سفیدرنگ بسته شد و از خوشمزگیش ضعف رفتم، همون‌طور با لبخندی کوچیک زمزمه کردم:
- اوم! این چِنگنه خوشمزه‌ست، معرکه‌ست لعنتی.
عثمان ابرو بالا انداخت و به میز بین‌مون تکیه زد و دستاشو روش گذاشت:
- کار آبجی منه، انتظار داری بد باشه؟
پوزخندی زدم و دوباره به همون نقطه از خامه‌ی کیک ناخونک زدم و سعی کردم ماسمالیش کنم تا زیاد مشخص نباشه، هر چند که اصلاً مشخص نبود. گفتم:
- کاش اخلاق آبجیت مثل کارش خوب بود.
عثمان با حالت مظلومی آهی کشید و با تکون سرش زمزمه کرد:
- ای کاش! ای کاش.
زینت که دستاشو شسته‌بود، ظرف‌های کیک پزی و بقیه وسایل و مواد کیک رو سریع‌سریع جمع کرد، حوله‌ای برداشت که روی میز و اُپن رو پاک کنه که چشمش به من و عثمان خورد، با اخم داد زد:
- عثمان کیک رو تو یخچال بذار، سریع کار داریم.
زیر لب طوری که من بشنوم با خشونت زمزمه کرد:
- دختره‌ بی‌کاره... نمی‌ذاره ما به کارمون برسیم.
عثمان سری تکون داد و دو لبه‌ی سینی بزرگی که کیک سفید صورتی روی اون قرار داشت رو گرفت و یواش بلندش کرد. نگاهی به زینت بداخلاق که تندتند کار می‌کرد، کردم و با بی‌خیالی دستامو توی جیبم بردم، گفتم:
- میگن آدم اگه روزی از دنده چپ بلند شه بداخلاق میشه؛ ولی آبجی تو کلاً چپه بلند شده امروز.
عثمان ریزریز خندید و زمزمه کرد:
- نه تنها امروز بلکه همیشه!
هومی گفتم که یک‌دفعه جلالی داد زد:
- مرضیه کجایی؟
با ترس شونه‌هام پرید و چشمام گرد شد:
- امروز همه چپه از خواب بیدار شدن.
تارا دستمال‌های مخصوص تمیزکاری رو برداشت و بدو بدو سمتم اومد و همون‌طور که منو به سمت سالن می‌کشید، گفت:
- این‌قدر حرف نزن مرضی کار داریم.
با بی‌حالی دنبالش رفتم، می‌دونستم امشب از دست و پا میفتم. تصور این‌که قراره سالنِ به اون بزرگی با اون همه میز و گل و گلدون و دَنگ و فَنگ رو تمیز کنیم، اشک رو مهمون چشمام می‌کرد. با غرغر دستمال سفید رو از تارا گرفتم، تارا نیم نگام به من انداخت و گفت:
- برو لباس کارت رو بپوش.
نگاهی به پیراهن سفید و پیش‌بند مشکیش کردم، چون ما در واقع گارسون و کُلفت این خراب شده بود لباس فرم مخصوصی داشتیم... مثل خارجکیا. تارا سریع مشغول تا زدن رومیزی شد. مقنعه‌ی سیاهی که سرش کرده‌بود صورت گرد و چشمای قشنگ درشتش رو زیباتر می‌کرد. خمیازه‌ای کشیدم و روی میز گردی که گلدون رزی روی اون قرار داشت، نشستم و گفتم:
- این جلالیم مرض داره، آخه کی یه رستوران رو کلاً سفید می‌کنه. حتی نفس هم بکشی همه جا پر کله میشه. حالا امشب اون پولدارا میان دوباره گند می‌زنن به قبر عمه‌شون، ما هم که نوکر چاکر عمه‌ی از خدا بی‌خبرشون؛ باید قبر سلطنتیش رو پاک کنیم... تمیز کنیم.
 

pen lady

60
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/09/10
نوشته‌ها
67
مدال‌ها
3
  • #25
- قراره قبر عمه‌ی کی رو تمیز کنی، خانم کیانی مطلق؟
دهنم همون‌طور باز موند و تیله‌هام با ترس توی کاسه‌ی چشمام لرزید. لعنت به این شانس! یعنی اون سخنرانی‌های پرشکوهم رو شنیده بود؟ تارا با تأسف سری برام تکون داد و برگشت تا بقیه رومیزی‌ها رو تا بزنه. من که همون طور روی میز خشکم زده‌بود، آب دهنم رو قورت دادم و به سختی پایین اومدم. آروم‌آروم برگشتم سمت جلالی که اخمِ بزرگی تحویلم داد. لبخندی مضحک زدم و گفتم:
- راستش رو بخواید... عمه‌ی دوستم از دنیا رفته و ما قراره بریم و اون‌جا بهشون کمک کنیم.
همچنان با اخم نگاهم کرد و مشخص بود باور نکرده. قدمی عقب رفتم و اون لبخند مصنوعی رو روی لبم حفظ کردم:
- اوم... من برم لباس فرمم رو بپوشم.
***
جمع کردن رستوران بیشتر از حد طول کشید، به‌طوری که زینت، عثمان و دو گارسون دیگه به اسم علی و یوسف هم بهمون اضافه شدن که تا قبل ساعت هفت همه جا رو تمیز کنیم. بعد از نظافت با فرفره و فشفشه هزاران چیز دیگه که من هنوز از کاربردشون بی‌اطلاعم رستوران رو تزئین کردیم. وقتی کارمون تموم شد، نگاهی به رستوران کردم. همه جا صورتی بود... کیک صورتی، فشفشه‌های صورتی، رومیزی صورتی و گل‌های صورتی. حتی دسر هم صورتی بود. چهره‌م رو توی هم کشیدم و با حالت تهوع گفتم:
- اَخ... این جنگولک بازیا چیه؟ اگه یه دقیقه دیگه این‌جا باشم بالا میارم.
تارا نگاهی به پشتم انداخت و با تعجب چشم گرد کرد و گفت:
- پس برو تو دستشویی بالا بیار و بیا برای ادامه‌ی این ماجرا.
نگاهی به پشتم انداختم و چیزی که مشاهده کردم، باعث شد مات بمونم. امکان نداشت! مگه ما دلقک بودیم؟ جلالی چهار شلوار و پیش‌بند صورتی به دست سمت ما میومد. وقتی که شلوار صورتی با اون پیشبند‌های عروسکی صورتی رو به دست پسرا داد، چهرشون از تعجب وا رفت. تارا سهم مارو گرفت و نگام کرد که جدی گفتم:
- فکرش رو هم نکن... .
با صورتی وا رفته به روبه‌رو خیره بودم تا مهمان‌هامون بیان. تارا سعی می‌کرد بهم روحیه بده تا از اون حالت در بیام:
- دختر چقدر خوشگل شدی! انگار این رنگ صورتی رو برای تو ساختن.
شالم رو به جای این‌که روی سرم باشه، روی شونه‌ام انداختم. چشم‌غره‌ای به جلالی که پشتش سمت ما بود رفتم و گفتم:
- خودم می‌ذارمش توی قبر و روش بتن می‌ریزم.
تارا لب گزید و گفت:
- هی دختر این‌قدر جدی نگیر.
با ناراحتی به سمتش برگشتم و دستامو باز کردم:
- کارمون به جایی رسیده که برای خوش‌حالی یه دختر بچه‌ی دماغو باید صورتی بپوشیم. نگام کن احساس می‌کنم کم‌کم دارم افسردگی می‌گیرم.
همون لحظه در رستوران باز شد و تعداد محدود و کمی دختر و پسر بسیار شیک وارد شدن. این‌قدر از تمیزی برق می‌زدند که احساس می‌کردی شیشه‌ای هستش و بوی پول از سر و روشون می‌بارید.
 

pen lady

60
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/09/10
نوشته‌ها
67
مدال‌ها
3
  • #26
پسرا انگار مانکنای خارجی بودن، ماشالله قد بلند، چشمای رنگی، لباس‌های مارک‌دار و دختراشون... اوه! دختراشون مثل ما صورتی‌پوش بودن. سرم رو با بهت تکون دادم و زمزمه کردم:
- این یه کابوسه! انگار توی کارتون باربی گیر افتادم. این همه صورتی... سرم داره گیج میره.
تارا با همدردی شانه‌هام رو ماساژ داد، مهمان‌ها با ذوقی مصنوعی در حال جنب و جوش بودن که یک‌دفعه صدای دختری بلند شد:
- دارن میان، دارن میان.
با دیدن دختره بیشتر پی به بدشانسیمون بردم، کله قرمز این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ کمی بیشتر دقت کردم که ای دل غافل! بچه‌ها دانشگاه این‌جا چی‌کار می‌کردن؟ حتی اون کله بوره هم این‌جا بود، همون که تارا رو خفت کرده‌بود. همون لحظه برقا خاموش شد، کمی بعد صدای در رستوران اومد و در آخر صدای ساناز:
- بیبی... این‌جا چه‌خبر... .
هنوز حرفش تموم نشده‌بود که برقا روشن شد و همه با هم گفتن:
- تولدت مبارک.
ساناز با حیرت به اطرافش نگاه کرد، بعدش چشماش پر اشک شد و خودش رو توی بغل رهبر انداخت:
- اوه! سینا... سینا... سینا عاشقتم!
باورم نمی‌شد که اون دختر بچه‌ی دماغو که ما رو مجبور کردن به خاطرش این لباس‌ها رو بپوشیم ساناز باشه. علی که کنارم ایستاده‌بود، مثل من با کلافگی خیره‌خیره نگاهشون می‌کرد. با چندش گفتم:
- چقدر مصنوعی بود.
علی هومی گفت و اشاره‌ای به لباسش کرد و با تأسف ادامه داد:
- به خاطر این ریقوی خوشگل، مردانگی منو زیر سوال بردن و همچین لباسی تنم کردن... هیچ‌وقت نمی‌تونم این کابوس رو از خاطرم پاک کنم.
یوسف سرشو رو جلو آورد و همون‌طور که دست می‌زد، با لبخند گفت:
- چرا مگه چشه؟ نگاه چقدر لباسامون قشنگه... مگه نه تارا خانم؟
تارا پشت چشمی نازک کردن و جوابش رو نداد. می‌دونستم این یوسف خان از تارای ما خوشش میاد؛ ولی تارا اصلاً محلش نمی‌ذاشت. دوباره به جنگولک بازی ساناز و دار و دسته‌ش خیره شدم، ساناز با لباسی سفید و موها و آرایشی کاملاً زیبا دخترا رو بغل می‌کرد و به پسرا دست می‌داد. واقعاً چطوری باور کنیم که همه چی سورپرایز بود و از قبل برنامه‌ریزی نشده‌بود. دختره رسماً آماده‌ی این لحظه بود و این از تیپ و قیافه‌ش مشخص بود. جلالی به علی و یوسف اشاره‌ زد کیک رو بیارن. تارا هینی کشید و با اخم دستم گرفت و فشرد:
- الان چی‌کار کنیم مرضی؟
با کنجکاوی به صورت رنگ پریده‌اش نگاه کردم و گفتم:
- چی رو چی‌کار کنیم؟
تارا آروم به سرم زد و با حرص اشاره‌ای به رهبر کرد و گفت:
- الان جلالی میگه برید ازشون پذیرایی کنید، آبرومون میره جلوشون.
 

pen lady

60
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/09/10
نوشته‌ها
67
مدال‌ها
3
  • #27
بی‌خیالی گفتم و گوشه لبامو کج کردم و ادامه دادم:
- کار می‌کنیم... زحمت می‌کشیم... عمل زشتی انجام نمیدیم که خجالت بکشیم. در ضمن جرعت دارن یک کلمه بگن تا بزنم دندوناشونو خورد کنم.
تارا سری تکون داد، هنوز هم تردید تو چشماش نقش داشت اما با کمی اطمینان زمزمه کرد:
- منطقیه، ولی اگه چیزی بگن واقعاً ناراحت میشم.
پوزخندی زدم و با حیرت رو به تارا سری به چپ و راست تکون دادم:
- تارا چند روزه حرفای جدید مدید می‌زنی. چته؟ دختر ما چندین و چند ساله که جلو مردم... جلوی آدمای بی‌ارزش برای یه لقمه نون خم و راست میشیم ناراحت نشدیم؛ الان به خاطر حرف یه مشت بچه قرتی بی‌غم و درد چرا باید ناراحت بشیم؟ حداقلش اینه که نون بازوی خودمون رو می‌خوریم و شرافت‌مندانه زندگی می‌کنیم. نه این‌که مثل اونا با پول ننه بابامون هر غلطی کنیم.
تارای عزیزم روحیه‌ی حساسی داشت، مهربون بود و دلش می‌خواست همه مثل اون باشن. در حالی که این‌طور نبود! دستی به شونه‌ش زدم و ادامه دادم:
- تارا بی‌خیال... بی‌خیال دختر. به گور باباشون خندیدن بگن بالا چشممون ابروعه. خودم همزن رو می‌کنم تو دماغ تک‌تکشون.
تارا با خنده و تهوع صورتش را جمع کرد و با شوخی من رو هل داد. قدمی عقب رفتم و نیشخندی زدم که چشمم به جلالی افتاد. جلالی با چشم آبرو علامت می‌داد که زمان هنرنمایی ما رسیده، لب کشیدم و با استرس و دستای لرزون رو به تارا گفتم:
- هر چی زر زدم رو فراموش کن... اگه چیزی گفتن ساطور رو از تو آشپزخونه بیار تا با گریه ازشون پذیرایی کنم.
تارا با تعجب چشم گرد کرد و گفت:
- ما رو باش رو کی حساب باز کردیم.
با اضطراب پامو چند بار روی زمین کوبوندم و با دهنی کج و معوج زمزمه‌وار گفتم:
- بریم‌بریم که جلال میگه از این تحفه‌ها پذیرایی کنیم.
تارا با حالت زاری سری تکون داد و به دنبالم اومد. اول سعی کردیم نفس عمیق بکشیم و هیجان وجودمون رو کنترل کنیم ولی همچنان تصور طرز برخورد اون‌ها با ما کمی دلهره‌آور بود. به خودمون دلداری دادیم تا با اعتماد به نفس بریم و چیزی که می‌خوان کوفت کنن رو یادداشت و آماده کنیم. فکر نمی‌کردم این‌قدر سخت باشه، اما همین‌که چشم پسر کله طلایی به ما افتاد، ابروهاش رو بالا انداخت و به پسر بد اخلاقه گفت:
- ایلیا اون‌جارو.
با گفتن این حرفش آب شدیم و رفتیم تو زمین، ایلیا نیم‌نگاهی به ما کرد که از تعجب چشماش گرد و دهنش باز موند؛ سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه، اما در کمال حیرت نگاهش به دور و اطرافمون درحال گردش بود. انگار که دنبال یکی می‌گشت و حس ششمم می‌گفت این چشم سفید ورپریده دنبال فاطمه‌ست. کم‌کم نظر همه‌شون به ما جلب شد، اول که با چشمای از حدقه زده به بیرون به ما نگاه کردن؛ بعدش با نگاهی لبریز از تمسخر اما لبای به هم دوخته‌شده، خیره‌مون شدن. من که آب از سرم گذشته‌بود، برای همین بی‌توجه به همه‌ی اون‌ها و حالتشون یکی‌یکی سفارش‌هاشون رو پرسیده و می‌نوشتم، تا این‌که به ساناز خانم رسیدم که با پوزخند نگاهم می‌کرد و... و من یک لحظه از کنترل خارج شدم و با یک حرکت غیرمنتظره خودکاری که دستم بود رو به چشم راست ساناز فرو کردم که چشمش ترکید و صدای جیغش کل سالن رو پر کرد.
 

pen lady

60
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/09/10
نوشته‌ها
67
مدال‌ها
3
  • #28
با ضربه‌ی آرومی که تارا به پهلوم وارد کرد، از خیال زیبام خارج شدم و پوزخندِ روی لبامو محو کرده و به ساناز خیره شدم. اون هم با تعجب ابروهاشو بالا برده‌بود و با دو چشم سالمش نگام می‌کرد. کنارش هم رهبر دانشگاه‌مون نشسته‌بود که کلاً خنثی بود و هیچ علائم حیاتی از خودش نشون نمی‌داد، یه لحظه ترسیدم مرده باشه یا نفسش گرفته شده و لازمه که من علی رو بیارم تا بهش تنفس مصنوعی بده. بدون این‌که کوچک‌ترین حرکتی از خودش نشون بده به میز خیره بود و حرفی نمی‌زد. حسم می‌گفت بقیه از ترس اونه که هیچی نمیگن، وگرنه تا الان مضحکه‌ی عام و خاصمون می‌کردن. ساناز سفارش خودش و رهبر رو گفت:
- چه لوس اون مرد حتی دهنش رو باز نکرد تا چیزی رو می‌خواد سفارش بده. یعنی حتی اختیاری توی انتخاب غذاش نداره؟ ولش کن مرضی هر کسی مختاره جوری که دوست داره زندگی کنه.
با همین طرز تفکر به آشپزخونه رفتم و سفارشات رو به زینت دادم، زینت به همراه دو دستیار و سه آشپز دیگه سریعاً مشغول به کار شد. تارا هم به کمک ‌یوسف لیوان‌های نوشیدنی رو آماده و عثمان اون‌ها با آب‌میوه و ... پر می‌کرد. علی هم با من سینی حاوی نوشیدنی‌ها رو برداشته و به سمت سالن رفتیم. سعی کردیم نارضایتی خودمون رو از صورتمون محو و با خوش‌برخوردی از مهمون‌هامون پذیرایی کنیم. وقتی که یخ بچه‌ها آب شد در رستوران بسته و آهنگ‌های دوپسی‌دوپسی پخش شد. جوونای الانم که انگار دستگاه قرسازی به کمرشون وصله و باتری اتمی توش کار گذاشته شده، چون شروع به رقصیدن کردن‌ و حتی اگه به زور هم متوصل می‌شدیم، نمی‌تونستیم از وسط جمعشون کنیم. بالأخره بعد از یه عالمه رقص‌های عجیب‌و‌غریب ترکی، هندی، کره‌ای و عربی منت سر ما گذاشتن و نشستن تا چشمای ما بیشتر از کاسه در نیاد و بیشتر از این به دختر بودن خودمون شک نکنیم. وقتی کیک رو بردیم باز شاهد صحنه‌ی حساسی و هندی دیگه شدیم. میشه گفت در هر لحظه از جشن شاهد صحنه‌ی هندی بودیم، از ورود تا رقص... تا بریدن کیک... تا باز کردن کادو‌ها که همه یا طلا بود یا ماشین و یا لباس مارک‌دار و... حتی لحظه پوشیدن کت ساناز و خروجشون هم سناریویی بود واسه خودش و باید یه بسته پفیلا دستش می‌گرفتی و درحالی که می‌خوردیشون، زارزار گریه می‌کردی. البته این صحنه‌ها خوراک یوسف بود که لحظه‌ی آخر متوجه‌ی اشک‌های جاری از چشماش شدیم؛ زمانی‌ که سیناخان کت سفید ساناز رو آورد تنش کنه‌ اما ساناز به طرز خیلی‌خیلی ماورایی و عجیبی پاش پیچ خورد و افتاد. سینا هم مثل اسد تو سریال قبولت می‌کنم ساناز رو بغل کرد در حالی که ساناز همچون زویا خم شده‌بود.
 

pen lady

60
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/09/10
نوشته‌ها
67
مدال‌ها
3
  • #29
خلاصه هر چی بود گذشت... به سختی هم گذشت. حدودای ساعت دو بود که رستوان رو جمع کردیم. جلالی وقتی خستگی و صد البته زحمتی که کشیدیم رو دید‌، بهمون پاداش داد. از هزینه‌ی خوبی که به عنوان پاداش بهمون داد، پخشی از خستگی‌مون رو درآورد. من و تارا هم به خودمون جایزه دادیم و با تاکسی به سمت خونه‌مون رفتیم، فاطمه قبل از ما رسیده‌بود. اون هم خسته بود و از روز سختی که داشت، می‌گفت. رئیس‌شون اذیتش می‌کرد و مدام به اون گیر می‌داد، از زمین و زمان عیب می‌گرفت و از همین اول دبه در آورده‌بود و واسه هر چیز الکی می‌خواست حقوقش رو کم کنه. دلم براش سوخت اخلاق فاطمه بد نیست، اما یه‌کمی تنده واسه همین سه باره که تا حالا اخراج شده. الان هم تمام سعیش رو می‌کرد توی این کار جدیدش اخلاقش رو درست و مراعات کنه تا باز اخراج نشه. با چشم و ابرو به تارا اشاره کردم که حواسش رو پرت کنیم وگرنه می‌زنه زیر گریه. تارا که قضیه رو گرفت با هیجان هُلی به فاطمه داد و گفت:
- اوقاتمون رو تلخ نکن با اون رئیس گند اخلاقت. بذار واست یه چیزی بگم که نفهمی چی‌کار کنی... بخندی، گریه کنی، تعجب کنی.
فاطمه کنجکاو تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو بین ما دو چرخوند گفت:
- باز چی‌کار کردید شما دو تا نامردا بدون من؟
خنده‌م گرفته‌بود، تارا رو دیدم که مثل من نقش بر زمین شده وقتی یاد اون صحنه‌هایی که گذروندیم، میفته. فاطمه که به شدت کنجکاو و حیرون شده‌بود، لگدی به تارا زد و گفت:
- نمیری از خنده، چه غلطی کردید‌؟
شروع کردم به تعریف قضایای که اتفاق افتاده، هر چی بیشتر می‌گفتم چشم‌های فاطمه بیشتر از حدقه در میومد. این آخرا ترسیدم چشماش از کاسه در بیاد و بیفته جلوم. تارا که یه چشمش به ما بود و یه چشمش به تلویزیون و تخمه می‌شکست، گفت:
- همه اینا به کنار فقط لحظه‌ای که یوسفو دیدم پوست انداختم، طرف یَک سیندرلایی شده‌بود واسه خودش با اون لباس صورتی‌.
فاطمه که این رو شنید ترکید از خنده، ما بین خنده دستش رو تکون می‌داد و به آشپزخونه اشاره می‌کرد و می‌خواست یه چیزی رو بهمون بفهمونه. ولی خنده اجازه نمی‌داد‌، ما هم می‌خندیدم و تلاش نمی‌کردیم تا متوجه بشیم که چی می‌خواد بگه. یک‌دفعه خنده‌ش قطع شد و لگد محکمی به من که کنارش نشسته‌بودم زد و بلند گفت:
- برو گمشو غذا سوخت.
من از حرکتش هنگ کردم و قبل این‌که کاری کنم تارا سریع دوید و رفت آشپزخونه، دوباره عربده‌ی اسلم بلند شد:
- حناق بگیرید روانی‌ها هرهر و کرکر می‌خندن بعد می‌زدن کرک و پر خودشونو و مارو می‌ریزن.
 

pen lady

60
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2025/09/10
نوشته‌ها
67
مدال‌ها
3
  • #30
***
از این‌که شب قبل کاری با ما نداشتن درحالی که راه براشون باز بود تا اذیت و تحقیرمون کنن، دلمون گرم شده‌بود و با آرامش راه دانشگاه رو پیش گرفته‌بودیم. فاطمه سرسختانه معتقد بود نباید کم بیاریم و می‌گفت:
- باید تیپ بزنیم تا فکر نکنن حالا که کار می‌کنیم بدبخت بیچاره‌ایم.
ما هم که حرف گوش کن، حرفش رو بوسیدیم گذاشتیم رو چشممون. یه کمی مابین تیپ‌های افسانه‌ که با لباس‌های نسبتاً نو و قشنگمون می‌زدیم، یاغی‌بازی در آوردیم و چتر‌ی‌هامون رو ریختیم بیرون. کلاً حس و حال مونیکا بلوچی رو گرفته و کل میکاپمون با یه رژ انجام شد. وقتی وارد دانشگاه شدیم نگاه خیره‌ی بقیه روی ما بود و ما که اصلاً توی یه لِوِل دیگه بودیم، با حالت خاص مادلی به‌سمت کلاس به راه افتادیم. وقتی وارد کلاس شدیم طبق معمول دخترا ردیف آخر و پسرا جلو نشسته‌بودن. توی ردیف اول رهبر نوچه‌هاش نشسته و کنارش پرنسس پلنگ صورتیش، ساناز خودنمایی می‌کرد. باز هم جایی برای ما نبود، جز سه صندلی که دور از هم بوده و بچه‌ها کیفاشونو انداخته‌بودن روشون. ما هم که طاقت دوری از هم رو نداشتیم، دوباره با گرد کردن چشم‌هامون آویزون سه پسر اون‌ روزی شدیم و خب بالأخره سه تا جنتلمن توی این دنیای فاقد جنتلمن پیدا شد که به ما خانم‌های خوشتیپ اهمیت بدن. چند دختر کنار ما بودن که داشتن حرف می‌زدن، وقتی ما نشستیم بهمون لبخند‌های ژکوندی زدن، یکی‌شون گفت:
- سلام دخترا؟
فاطمه آروم زد به پهلوم و مغرورانه زمزمه کرد:
- دیدی گفتم جواب میده؟
تارا هم که شنید نامحسوس ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند قشنگ و ملیحش رو به دخترا گفت:
- سلام.
یه‌دفعه صدای آهنگی بلند شد:
- مادرم گفته به من دست تو دماغت نکنی... .
چشمامون گرد شد و همه به فاطمه که رنگش پریده‌بود، نگاه کردیم. فاطمه سریع جنبید و گوشیش رو جواب داد:
- سلام پری... من تو کلاسم... .
یه دفعه صداش رو بچه‌گونه کرد و گفت:
- منم بمیلم بلای تو بلاچه.
صدای خنده‌ی لیلا از اون طرف گوشی می‌اومد و فاطمه به چرت و پرت گفتن ادامه داد. تارا چشماشو بست کف دستش رو کوبید به پیشونیش، بعد از چند دقیقه‌ی حساس فاطمه تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بزرگ نگاهمون کرد. بدون اغراق می‌تونم بگم که هیچ مویی برای دخترا نمونده‌بود. حتی موهای سرشون هم ریخت از فاجعه‌‌ی دست تو دماغیِ فاطمه.
 

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا