رمان

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #151
چه زیباست! آری چه زییاست کنار تو بودن! و خدا می‌داد چقدر دلم می‌خواهد که در مغز تو باشم و بفهمم تو هم چنین فکر می‌کنی... یا فقط هدفت جادوی من بوده‌است.
مردی با پیراهن آبی‌رنگ که فروشنده این کت فروشی بود؛ لباس ها‌را درون پاکتی سفید گذاشت و روبه‌ما گفت.
- خوش‌اومدید.
ایلول با خنده‌ای که اگر فقط لحظه‌ای به چشمانم خیره می‌شد دیگر آن خنده‌های کشنده‌اش را نمایان نمی‌کرد پاکت را می‌گیرد.
- خیلی ممنونم.
تو خوبی را را در حق من تمام کردی البته... هیچ حقی نسبت به من نداشتی...این من هستم که بار‌ها و بار‌ها از تو باید دلجویی کنم...اما چه فایده؟! دیگر می‌توان آن همه بدی را فراموش کرد. شاید اگر تو زود تر از این فراموشی می‌گرفتی هیچگاه حادثه‌ای رخ نمی‌داد.
با هم از فروشگاه بیرون رفتیم باران شدیدی گرفته‌بود...برایم عجیب بود که باران گرفته‌است؟! و باز هم ایلول تو با دل و روحم چه کردی که فقط تو را می‌بیند؟! و باز آیا من او را دوست داشتم یا نه... .
- ایلول بدو سوار ماشین شو خیس می‌شیم سرما می‌خوریا!
ایلول و اما...ایلول فقط می‌خندد و فریاد می‌زند.
- چه زیباست! چه زیباست!
می‌خندد و دلم را نه یک بار بلکه هزرار بار با خودش می‌برد...کمی آرام باش چرا انقدر زود من توان پاهای تو را ندارم دلم را کجا می‌بری؟! التماست کنم...آیا دلم را به من برمی‌گردانی؟!
و حتی اگر تو این دل را به من برگردانی...من باز دلم را بدون لحظه‌ای درنگ در‌اختیارت قرار می‌دهم و تو باز باشتاب برو که من زجر این را بیشتر از دلی که همراهم باشد اما...تو نباشی را دوست دارم.
می‌شنوی؟! صدایم را! صدای قلبم این برای تو بی‌قراری می‌کند؟! کمی مُلاحضه کن نمی دانی من بیمارم؟! بیمار محبت؛ ای‌کاش شب و روز نباشد اگر قرار است روزی را بدون تو سپری کنم.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #152
بعد از اینکه کاملا خیس‌آب شدیم رضتیت داد که بدویم. سرش را به شیشه تکیه کرد و چشمانش را اروم بست.
سوالی از من پرسید که تمام وجودم خوف و وحشت فرا گرفت.
ایلول: از چه انقدر می‌ترسی که وقتی میریم پیش نویان و پدرش سکوت می‌کنی؟
سعی کردم خودم را آرام جلوه بده اما هر چی باشد او باز ایلول بهترین کاراگاه بود.
- خب...میدونی ایلول من واقعا از چیزی نمی‌ترسم اما دوست دارم با افرادی که در زندگی‌ام راحترم بیشتر وقت بگذرانم.
او سکوت کرد. می‌دانستم که هیچگاه توضیح من برای او قانع‌کننده نیست اما او سکوت کرد...شاید می‌دانست که زمانش نیست و او چقدر می‌فهمد؟!
ایلول دیگر رفته و حالا عزیز‌جانم آمده.
کلید رو چرخوندم و وارد شدم ایلول هم از شدت خستگی به شانه‌ام تکیه کرده بود. حالا او به سمت اتاقش رفت و در را بست.
خسته بودم اما فکرم در گیر بود، احساس می‌کردم قرار است اتفاقی جدید یا...مشکلی دوباره به‌وجود بیاید چون چند روزی می‌شود که خنده از لبانم پاک نشده‌است.
رو تخت دراز کشیدم چقدر این سفر را دوست دارم.
موبایلم زنگ خورد. سریعا برداشتم و جواب دادم.
هنوز حرفی نزده‌بودم که گفت:
- به به میبینم که خوب خودتو داخل دل دخترک جا می‌کنی اوووم میدونم...اره من میدونم چقدر دوستش داری...اونم باید قربانی بشه چون تو دوسش داری. خانوادت...اره تو پسر باهوشی هستی اونا رو من کشتم همیجور هم که ایلول رو می‌کشم.
داد زدم. فریاد کشیدم اما... .
- تو کی هستی؟!
اما او زود تر قطع کرده‌بودم؛پس درست تمام حدسیات کودکانه‌ام خانوادم کشته شدند اما...اما نمی‌زارم ایبار ایلول را از من بگیردند.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #153
سریعا بلند شدم و به اتاق ایلول رفتم و بدون هیچ اجازه‌ای وارد شدم او هنوز نخوابیده بود وقتی من را در اتاقش دید با تعجب نگاهم کرد. نتواستم...ترسیده بودم یا هر چیز دیگری فقط به سمتش رفتم و او را بغل کردم نه یه بغل ساده آغوشی که هر بار بوی مادرم را قوی‌تر میکرد.
ایلول ترسیده بودم؟! تعحب میکرد؟! اصلا مهم نیست همین او برایم باید کافی‌ست.
این اولین باریست که به خود جرئت دادم او را یه آغوش خود بگیرم.
ایلول...و باز ایلول هیچی حرفی نزد چقدر او فهمیده‌بود که من تشنه‌ی اغوشش هستم که اعتراضی نکرد...شاید او هم تشنه‌بود اما تحمل می‌کرد.شاید... .
انقدر محکم او را محاصره کرده‌بودم که صدایش در‌آمد و چه صدایی زیبایی داشت. او اسمم را به زبان اورد. این صدای خودش است؟! چقدر شبیه مادرم صدایم کرد. عجیب است هر رفتار او درست شبیه مادرم است.
- آیکانم خفه‌شدم.
دیگر تحمل ندارم. نگاهش کرد و پیشانی‌اش را بوسیدم. ترسیدم که از من متنفر باشد؟! اما مهم نبود من چیز با ارزشی را بدست اورده‌بودم که هیچ‌گونه آن را با چیزی عوض نمی‌کنم.
صورتش را بین دو دستم گرفتم و او را برای بار هزارم نگاه‌کردم‌.
او خودش را با خنده از من جدا کرد و مرا روی تخت نشاند و بعد هم کنارم نشست و دستم را گرفت.
با صدای دلبرش رو به من گفت.
ایلول: آیکان میدونی موضوع چیه؟! الان دنیا جای ادم های هست که خوب بازی میکنن نه ذاتن خوبن. باید خیلی مراقب باشه که طعمه گرگ های درنده نشی و همچین مراقب باش که تبدیل به یک گرگ بی‌رحم نشی.
به من از حرف های او چه می‌فهمیدم؟! او چه می‌گوید من فقط نگاهش می‌کنم.
دوباره نگاهم کرد و ادامه داد.
ایلول: بیا یکم بخواب فکر می‌کنم نگرانی!
مرا روی تخت خواباند و موهایم را نوازش کرد...از بودن در کنارش خدا را هزاران‌بار شکر می‌کنم.
نمی‌دانم با چه لحنی...نمی‌دانم چگونه...فقط می‌دانم که بر زبان اوردم خواسته‌ام را!
- ایلول برام قصه میگی؟!
خندید و مرا تا حد‌مرگ کشاند...زیبا باش...ولی فقط برای من.
ایلول: پس چشماتو ببند تا برات قصه بگم.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #154
دستش را دورن موهایم فرو می‌کرد دوست داشتم امشب تمام نشود؛ چه خوش خیال بودم که فکر می‌کردن تمام زندگی را در دست دارم...اما حالا می‌فهمم که من اصلا نفس نمی‌کشیدم قبل از او و چه حس جالبی است که کنار ایلول باشی.
با اینکه ترس داشتم برای از دست دادن ایلول انا در آغوشش به هیچ چیز فکر نکردم و فقط او را به آغوش کشیدم.
بمان برایم...بمان که من بدون تو هیچ هستم...بمان! بمان با من که من هیچ زندگی نکردم. بمان... و باز هم بمان ایلول همیشه پیشم باش تا جای خالی مادرم پر شود.
خسته‌بودم از تمام موجودات روی زمین!
به راستی من باید حتما قاتل خانواده‌ام را پیدا کنم به هر قیمتی که شده...حتی از دست دادن جانم.
اما بگذار حالا که در آغوشس هستم و او نوازشم می‌کند فقط به خودش فکر کنم نه چیز دیگری.
صدایش کرد و چه زیباست اسم ایلول.
- ایلول.
ایلول: تو هنوز نخوابیدی؟!
- تا قصه نگی ولت نمی‌کنم.
دوست داری یه قصه با‌ارزش رو بهت بگم؟!
هیجان زده شدم با‌ارزش یعنی برای ایلول بیش‌اندازه با ارزش است.
- اره حتما.
خودش هم کنارم خوابید و به سقف خیره شد. به نیم‌رخش خیره شدم و او باز او جه زیاست چشمان مشکی‌رنگ موهای خرمایی کوتاه و صورتی سفید.
شروع کرد...شروع کرد من را به دنیای قصه‌ها برد. آیا دنیای قصه‌ها چنین است؟! به همین اندازه ترسناک و بی‌رحم؟!
ایلول چه می‌گوید؟! چرا احساس میکنم این برای او تنها یک قصه نیست؟!
دگر لبحندی روی صورتش پیدا نیست...او! او چرا غمگین شد مکر یک قصه چه ارزشی دارد که او باید خود را آزرده کند؟!
لب‌هایش را باز کرد و آیا این صدای خودش است؟! چرا انقدر غمگین است؟!
ایلول: آیکان اگه می‌تونستی به عقب بر‌گردی چیو درست می‌کردی؟!
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت.
ایلول: میدونی گاهی حس میکنم داره سرنوشت تکرار میشه...یعنی ممکنه باز اون فرصت ایجاد بشه؟!
- داری از چی حرف میزنی ایلول؟!
ایلول: از یک سر‌گذشته دردناک. آیا شده تو زنگیت حتی خودت هم باهات نباشه و تنهای تنها باشی؟!
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #155
مبهم حرف می‌زند؛ دلم لرزیده‌بود... چه سرنوشتی؟!
نگاهش کردم.
- ایلول من جیما رو تا حدودی می‌شناختم؛ میدونم چقدر برات عزیزه و قطعا همه‌ی ما، انسان‌های با‌ارزشی داخل زنگیمون داریم که با رفتنشون ما رو تنها می‌زارن ولی ایلول اونا رو نمی‌بینیم و گرنه درست پیش ما هستند.
ایلول: راستی آیکان خانوادت کجان؟! خواهر یا برادر داری؟!
چقدر جواب به این سوال برایم دشوار بود.
باید می‌گفتم... هیچگاه احساس غمی که الان در دل داشتم را تجربه نکرده‌بودم.
- حدودا پنج و شش ساله بودم که خواهرم جِِنی سرطان ریه گرفت و پدر و مادرم مجبور شدند به نیویورک در واقعا شهرم برن اما تو راه رفتن ماشین منفجر شد و ظاهراً بخاطر بنزین و و لنت ترمز بوده که منفجر شده و من از اون زمان تنها بودم.
ایلول چشمانش را به من دوخت.
ایلول: واقعا متاسفم.
لبخندی از جنس اشک روی لبانم شکل گرفت.
- اما ایلول من فکر میکنم صحنه‌سازی شده؟!
ایلول: یعنی اینکه کسی اونا رو کشته؟!
با اینکه فراموشی داشت اما به همان اندازه باهوش بود.
- اره.
ایلول: پدرت یا...مادرت با کسی دشمنی نداشتند.
- نه. فقظ اون زمان پدرم دوست‌های دور را دور با دیوید بود...البته شاید صمیمی نه...اما خب همدیگر رو تا حدودی میشناختن.
ایلول: یعنی پدرت با رئیس دوست بوده؟!
سرم را به عنوان آره تکان دادم.
سرش را روی شانه‌ام گذاشت نفس‌هایش مرا گرم می‌کرد...اما نه به گرمی آتش... یک گرمی عجیب جوری که اصلا نمی‌توانستم از آن دل بکنم.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #156
شاید باخته‌ام که اینگونه دیوانه‌وار مست تو هستم...شاید حق با تو باشدم من می‌بازم اما فقط در برابر تو!
او را میان بازوهایم می‌گیرم و دعا می‌کنم که بتوانم حداقل در برابر عشق تو زنده بمانم.
ایلول بی‌حرکت است یعنی خوابیده؟! نگاهش کردم و افسوس خوردم که این‌ سال‌ها چشمانم را بسته‌بودم و راه می‌رفتم.
کم کم چشمانم گرم خواب آغوشش شد و مرا هم از یک بیداری به آن سوی دنیای خیال کشاند.

****

چشمانم را باز کردم؛ ایلول مشغول شانه کردم موهایش بود.
صدایش زدم.
- ایلول.
نمی‌دانم داشت به چه چیزی فکر می‌کرد وه اصلا حواسش به من نبود و ترسیده گفت.
ایلول: وای آیکان این چه صدا کردنه؟! اگه سکته می‌کردم و بعد قاتل می‌شدی چی؟! اصلا قتل نیافته گردن تو عذاب‌ وجدان نمی‌گرفتی؟!
شاید اگر ولش می‌کردی می‌خواست تا شب برایت بگوید... ایلول که اینگونه نبود تا جایی که یادم است او همیشه کم‌حرف بود و البته هیچ‌کس در مورد خانوادش چیزی نمی‌دانست اما حالا... کم کم آن ایلول ترسناکی که تا اسمش می‌آمد حتی مگس هم خود را خفه می‌‌کرد که چشم ایلول به او نیافته و جان خو را فقط با یه اشتباه از دست بده اری هنوز زود است برای شناخت او...ایلول دختری نسبتا قد بلند بود...شاید قدش حدود ۱ متر و ۱۷۹ سانت بود. آری گاهی حتی من هم از او خوف داشتم. او به تمام چیزی که می‌خواست می‌رسید و صد‌البته چیزی برایش غیرممکن نبود؛ شاید مستقل بودنش او را قوی کرده بود، نیاز به کسی نداشت...عادت داشت تنها نهار بخورد، تنها خرید کند اری او همیشه تنها کارش را به اتمام می‌رساند و این جیزی بود که حتی من به اجازه‌ی این را نمی‌داد که بخواهم او را برنجانم.
- ایلول نفس بکش.
و همین جمله من کافی بود که بخندد...جدیداً خنده‌هایش قربانی می‌داد و همیشه اولین و اخرین قربانی‌اش من بودم.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #157
با هم از اتاق خارج شدیم باید زود‌تر پیش دیوید می‌رفتیم... از زمانی که ایلول حافظه‌اش را از دست‌داده همه چیز برایم عوض شده حتی خود من.
حسی تنفر‌انگیز نسبت به دیوید و اطرافیانش پیدا شده و حالا عجیب این حس رقت‌انگیز مرا تحریک می کرد تا نابودش کنم.
ایلول حالا شده‌بود تنها کس‌است که در زندگی‌ام جانم را فدایش می‌کنم بدون هیچ دلیل و نگرانی!
راستی من چرا باید جانم را برای او گِرو بگذارم...و حالا او چه زمانی برایم این همه ارزشمند شده‌است. بگذار حالا از عشقی که به تو دارم جلوی تاریکی شب را بگیرم و شاید تمام زن‌های کره‌زمینی را به زانوی تو در آورم...اما تو به هیچ کدام نیاز نداری!
می‌خواهم بدانم تو برای چه‌چیزی یا چه‌کسی جان می‌دهی؟!
وارد باغ شدیم...آیا ایلول اینجا را به یاد دارد؟!
با هم قدم بر می‌داشتیم و او در هر شرایطی ایلول محکم و سر‌سخت است.
قدم‌هایش را جوری بر می‌داشت مثل اینکه قرار است به تنهایی کره‌رمین را نجات دهد یا آن چشمانش بزرگش حتی پشت عینک‌دودی هم ترسناک و بی‌رحم به نظر می‌آید البته هیچ‌کس از دل و ذات مهربان ایلول خبردار نیست حالا می‌فهمم چرا نویان دوستت دارد هر چند دوست‌دارم هایی که هیچ از وجودش نیست اما با اینحال تو آسان می‌گرفتی به نویان این را روزی به تو خواهم گفت و می‌گویم حتی خودت هم نتوانستی چشمت را از پول هنگفتی که قرار است مال تو شود برداری!
ای‌کاش زبانم لال می‌شد؛ ای‌کاش آن روز نیاید تا این حرف را به تو نگویم و به جای تو قلبم برای بار اخر از کار بیافتد و دیگر نزند. این قلب هم به من وفادار نیست زیرا پای تو میان است که اینطور می‌تپد بی‌شک روزی که تو نباشی این قلب هم را بر می‌داری و با تمام بی‌رحمی می‌بری هرچند قلبم با خواسته‌ خود با تو میاید و من...من چی؟!
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #158
چند روز است که دیگر وقت کمی را با ایلول گذارنده‌ام... امروز بار بنچمی است که ایلول همراه نویان به درمانگاه میرود و دکتر او را معاینه می‌کند...دوست داشتم حداقل الان پیشش باشم تا او هم مثل من بتواند تکیه کند اما نشد.


سه روز قبل


دیوید کاری شخصی در لندن داشت او به نویان گفته‌بود که همراهش برود.
ایلول با سر انگشتانش بازی می‌کرد معلوک بود او هم کلافه‌ است.
از جایم بلند شدم و به سمت او که روی کاناپه نشته بود رفتم.
- ایلول.
سرش را بلند نکرد. چیزی نگفت.
- ایلول کجایی؟
ایلول: آیکان.
مگر می‌شود جانت، تو را بخواهد و تو بی جوابش بگذاری؟!
- جانم.
- الان که کاری نداریم بریم یه دوری بزنیم.
او حرف دلم را زد؛ دستم را سمتش گرفتم او هم دستم را گرفت و بلند شد.
اول برای نهار به رستورانی به اسم بهارستان رفتیم؛ برایش صندلی را بیرون کشیدم و از او خواهش کردم که بنشیند.
نهار را خوردیم و با هم صحبت کردیم گاهی حرف های با‌مزه‌ای می‌زد که دلم از خنده به درد می‌آمد.
آیا تا‌بحال من اینگونه خندیده‌بودم؟!
از ته دل بعد از خانواده‌ام من هیچ‌وقت اینگونه نخندیدم و چقدر زیبا نگاهم می‌کنی این... این چیست؟!
این چیست که جانت به جان آدمی دیگر متصل باشد؟! اینگونه نگاهش کنی و با او زندگی را لمس کنی؟!
این عشق است؟!
این چیزی بود که از آن متنفر بود؟!
حسی میان بیداری و خوابی... شاید هم دنیای دیگر.
به من جواب دهید اینک عاشق شده‌اید؟! عشق این است که فقط او را ببینی... یا شایدم تنها او را طلب کنی... این عشق است؟! ایلول با خنده‌ی من می‌خندد و اشک شوق از چشمانمان فرو می‌ریزد.
اینک مرا چه شده‌است؟!
شما بگویید عاشق شده‌ام... اما قرار نبود چنین شود، قرار نبود من دچار حسی به نام عشق شوم.
ولی باز خوشحالم شاید خودم خواستم عشق را تجربه کنم؛ اری زیباست! تمام دنیا با ایلول زیباست! حتی همین عشق!
بعد از ناهار او را به شهربازی بردم. بلیط های ترن هوایی گرفتم و در نوبت ایستادیم. چه جای قشنگی است البته با ایلول... سوار ترن هوایی شدیم. او می‌خندید و من جیغ می‌زدم مگر قسط خودکشی دارند این ادم های شهر که سوار چینن بازی هایی می‌شوند؟! دست ایلول را فشرم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم.
او می‌خندید و حالا با صدای توپ توپ قلبش موسیقی عجیبی می‌نوازد که من را آرام کرد من کجا هستم میان زمین یا آسمان؟! فقط می‌دانم که ایلول کنارم هست و همین برایم کافی است که فقط او کنارم باشد و بس!
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #159
بعد سرگیجه‌های بی‌موقع من ایلول هراسان نگاهم کرد.
ایلول: آیکان الان ده دیقه هست که نشستیم و تو همچنان سرت گیج میره باید بریم درمانگاه.
- نه خوب میشم الان.
قطعا اگر با این حال می‌رفتیم مرا بستری می‌کردند و فاجعه می‌شد.
بعد از شهر بازی ساعت حدودا نه بود که ایلول پشت فرمان نشست و ماشین را راند.
نمی‌دانم که کجا می‌رود فقط میدانم او مرا به دره مرگ هم بفرستد می‌روم...من زندگی‌ام را در اختیارش قرار دادم حتی روح و جانم را پس حالا چرا باید نگران و ترس داشته‌باشم.
ایلول ماشین را نگه داشت و گفت.
ایلول: پیاده شو.
لحنش سرد نبود؟! چیزی شده که اینگونه دستوری با من صحبت کرد؟! بغض کرده بودم حتی با این رفتارش.
سریعاً پیاده شدم و نگاهم را میان آن همه جمعیت چرخاندم.
- ایلول اینجا کجاست؟!
ایلول: بریم مسابقه؟!
دو ماشین با صدای تفنگ اراز جا کنده‌شد. سرعت آن‌ها خیلی زیاد بود جوری که فقط افرادی که قصد خودکشی دارند این حماقت را می‌کنند.
- ایلول نه! اصلا.
ایلول هم اهل چنین مهمانی هایی بود؟! او با ساز مخالفم اعتنایی نکرد.
- پس من با نیک مسابقه میدم.
کسی از دور داد زد.
- واقعا کسی جرعت کورس گذاشتن
با نیک رو نداره؟!
ایلول در جوابش می‌گوید.
ایلول: نیک هنوز سر عقل نیومدی؟!
همه‌ی توجه ها سمت ما برگشت. پسری که فکر کنم نیک بود سمتش دوید و او را در بغل گرفت.
این دیگر چه بازی است؟! من خود را به نام ایلول کردم و حالا این پسر از راه نرسیده عشق من را به تصاحب خودش درآورده؟!
نیک: ایلول کی اومدی لندن؟!
ایلول: نیک هنوزم باختت رو قبول نداری؟!
نیک: اوووم باخت به کی...به تو. نه اصلا قبول ندارم.
ایلول خود را کنار من کشید و گفت.
ایلول: می‌خوای دوباره ببازی؟!
نیک: من هیچ‌وقت نباختم...عزیرکم قرار نبود انقدر لجباز باشی فقط پیشنهادم رو قبول می‌کردی الان ملکه‌ام بودی.
ایلول خنده‌ای کرد.
ایلول: اگر آنقدر راحت می‌تونستی منو بدست بیاری خیلی وقت پیش اقدام می‌کردی تو حتی می‌ترسیدی اسمم را به زبان بیاری.
نیک: پس ترسیدی؟! من مشکلی ندارم تو هنوزم می‌‌تونی ملکه‌ام باشی.
ایلول: ماشین ها رو آماده کنید.
ترسیدم که برایش اتفاقی بیافتد کاش مداخله کرده‌بودم و او را از این بازی کثیف بیرون کشیده‌بودم...شاید هنوز دیر نشده‌باشد.
با صدای گلوله هر دو ماشین حرکت کردند و قلب من را هم با همان سرعت بیرون کشیدند. خدایا از تو می‌خواهم که جانم را بگیری ولی من بدون ایلول نکنی چون من طاقتش را ندارم.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #160
آنقدر تند می‌رفت که من جای او بدنم سست شده بود.
دختر جوانی با موی بلند مشکی ارام صحبت کرد.
- اقا شما نامزدشون هستین؟!
باید چه می‌گفتم؟! خداکند این دروغ من باعث ناراحتی ایلول نشود.
- بله.
دوباره نگهای به ماشین نیک مه با سرعت می‌آمد کرد و گفت.
- اگه نامزدتت ایلول نتونه برنده شه باید هر کاری نیک خواست انجام بده.
- یعنی چی؟! این چه شرط مزخرفی هست!
قبلا هم کورس گذاشتند و فقط نیک می‌خواست او دوست‌دخترش باشد اما حالا باید خود را از هر طریقی برای نیک بزارد مخصوصاً جسمی.
حتی اگر ایلول هم می‌باخت من این اجازه را نمی‌دادم حتی به قیمت جانم.
دور آخر بود هیجان در دل هر کسی موج می‌زد غیر از من در دلم فقط ترس اظطراب دیده می‌شد.
هر دو ماشین با فاصله یکسان به خط پایان نزدیک می‌شدند؛ صدای حیغ و داد گوش‌هایم را می‌درید.
آب دهانم را به سختی قورت دادم؛ هیجان برایم خوب نبود این را حتی آسمان هم می‌دانست مه چنان فریاد می‌کشید تا مرا آگاه مند یا شایدم دستوری اجباری بود به هرحال فقط نگران ایلدل بودم من دیگر کیستم؟! چه اهمیتی دارد که من زنده باشم اما ایلول تو تمام وجودم را تسخیر کردی که هیچ‌کدام با من بودن راضی نیستند.
می‌دانی ایلولم عقل چیزی است که بر همه فرمانروایی می‌کند و دستور می‌دهد اما در برابر قلب سر خم می‌کند و عاجزانه تمنای و خواهش می‌کند. تو حتی آن قلب را هم در فرمانروایی خودت درآوردی! تو کیستی که حتی این قلب هم برای تو می‌میرد؟!
ماشین ها به سرعت می‌آمدند چشمانم را بستم و روی زانو افتادم. خدایا خودت مراقبش باش!
صدای هورا و حیغ مرا وادار می‌کرد تا با ترسم رو به رو شوم. ایلول به سمتم دوید و من را در آغوشش گرفت بویش را استشمام کردم.
ایلول: دیدی تونستم؛ هیج‌کس نمی تونه جلوی من و هدفام بایستد.
این جمله را شنیده‌بودم بار ها و بار ها اما الان فقط سالم بودنش مهم بود و بس.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا