رمان

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
کد اثر: 153

عنوان: سمفونی افسانه‌ها
ژانر: تخیلی
نویسنده: ریحانه اسفندیاری ریحانه اسفندیاری
ناظر: ملکه آرامش ملکه آرامش

خلاصه:
در دورترین گوشه‌ی جهان، جایی که نقشه‌ها خاموش می‌شوند و بادها فقط به زبان رویا سخن می‌گویند، سرزمین پنهانی بود به نام اومبریا... جایی میان مه و موسیقی و جادو!
در دل این سرزمین، درست در مرکز یک جنگل سبز و هوشیار، ستونی از سنگ سپیده مرمر ایستاده بود؛ بلند، ساکت، پوشیده از پیچک‌هایی با گل‌های سرخ رنگ که فقط شب‌ها می‌شکفتند.
مردم می‌گفتند آن ستون، نگهبان تعادل جهان است و اگر فرو بریزد، رویاها خواهند مرد... .


 

آخرین ویرایش:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #2
"به نام خدا"​

چهار نت، در غبارِ جهان گم شده‌اند.
یکی در دلِ آتش، یکی در اشک باران، یکی در سکوتِ شنزارها و آخرین نت در تاریکی بی‌پایان... !
جنگل، قلبی خاموش در سینه‌ی خاک دارد، نه می‌تپد، نه می‌میرد، به انتظار منجی عمری دراز گذر کرده است.
گفته‌اند: آن‌که نت‌ها را دوباره پیوند زند، راهی به زندگی و مرگ خواهد گشود و ستونِ سرنوشت بر دوش او فرو خواهد نشست.
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
در سال‌هایی که رنسانس به تازگی در ایتالیا جان گرفته بود و تپه‌ها و جنگل‌های اومبریا به قلب سبز ایتالیا شهرت یافته بودند، خاندان فلورانس بر قلمرویی نوپا فرمان‌روایی می‌کردند. شهریاران این خاندان به عدل و صلح شهره بودند و سایه آرامش تازه‌ای بر زندگی مردم گسترده بود، مردمی که هنوز از ویرانی جنگ‌ها به سختی جان سالم به در برده بودند.
در این قلمرو، فدریکو، پادشاه پیر و فرسوده، در بستر بیماری آرام گرفته بود و خورشید زندگی‌اش در حال غروب بود... نشانه‌های زمان و ضعف بر قامتش سایه افکنده بود. همسرش، آدلینا، زنی با قامت راست و چشمانی نافذ، سال‌ها در کنار او فرمان می‌راند و با خرد و تدبیر، بار اداره قلمرو را بر دوش می‌کشید. اکنون هر دویشان شاهد رشد نسل جدید خاندان بودند.
آن‌ها صاحب پنج فرزند شدند: سه دختر به نام‌های ایزابلا، جولینا و کاترینا و دو پسر به نام‌های آلساندرو و لورنتسو که هر یک در جایگاه خود تربیت یافته و در سایه پدر و مادر، خرد و صبر را آموخته بودند.
ایزابلا، نخستین فرزند آن‌ها، با وقار و زیرک بود؛ جولینا و آلساندرو دوقلوهایی بودند که در پی او می‌آمدند و کاترینا و لورنتسو، آخرین‌های خانواده، با جوانی و سرزندگی، محیط را روشن می‌کردند.
اکنون، هفت نوه خاندان، هر یک با آموزش مربیان و والدین، نخستین گام‌های خود را در عرصه حکومت و مسئولیت برمی‌داشتند اما در میان آن‌ها، آخرین‌ نوه‌ی خاندان مرد جوانی به نام ویکتوریو می‌درخشید و ستاره‌ی نوزده سالگی او به تازگی طلوع یافته بود.
ویکتوریو، برخلاف سنت‌های خاندان، در پی کنجکاوی‌ها و کارهایی می‌رفت که در شأن یک شاهزاده نبود و هرگاه شیطنتی از او سر می‌زد، ایزابلا، عمه بزرگش، در برابر خشم پادشاه و پدرش «آلساندرو» که جانشین اعلام شده بود، همچون سپری محافظ، او را نگاه می‌داشت؛ نکته‌ی قابلِ توجه آن بود که عمویش «لورنتسو» در بسیاری از این شیطنت‌ها شریک بود و به سبب فاصله سنی کم، پیوندی ناگسستنی میان آنان شکل گرفته بود.
ویکتوریو، با شور و کنجکاوی خود، مایه حیرت خاندان و چراغ امید و نگرانی برای نسل‌های پیشین بود؛ ستونی جدید برای حفظ حکومت فلورانس!
 
آخرین ویرایش:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #4
قلعه‌ی خاندان فلورانس بر فراز تپه‌ای سبز و پرراز اومبریا سربرافراشته بود؛ دیوارهای مرمرینش زیر نور خورشید همچون شعله‌ای منجمد می‌درخشید و ستون‌های حکاکی‌شده‌اش، روایتگر اسطوره‌های فراموش‌شده و غرور هزارساله بودند. ایوان‌های بلند، با پرده‌های سنگین سبز رنگ و ابریشمی، به باغ‌هایی گسترده می‌رسیدند؛ باغ‌هایی که درختان سر به فلک کشیده‌شان با شاخه‌هایی پرثمر و برگ‌هایی چون پنجه‌های سبز، سایه‌ای خنک و رازآلود بر مسیرهای سنگ‌فرش شده می‌انداختند و باد میان شاخ و برگ‌ها نجوا می‌کرد، گویی خوده زمین، نگهبان اسرار خاندان بود.
آدلینا، همسر فدریکو، در میان این شکوه جلوه‌ای استثنایی داشت. قامت استوار و بلند او با موهای سپید و درخشان در کنار چشمان آبی‌اش که عمیق و نافذ بود گویی هزار سال راز در خود نهفته داشت و صورت کشیده و متوازنش، با لباس‌های پرچین و پیچیده‌ی اشرافی، هر نگاه را مسحور می‌کرد. هنگامی که دستان او بر ساز هارپسیکورد طلایی می‌لغزید، هر نت گویی طلسمی بود که فضا را به حرکت درمی‌آورد؛ صداها مانند موج‌های نقره‌ای در هوا جاری می‌شدند و حتی سنگ‌های مرمر نیز به ارتعاش درمی‌آمدند.
ویکتوریو، نوه‌ی کوچک خاندان، با قامت بلند و عضلاتی ورزیده که نشان از سرزندگی و شور جوانی داشت، همواره مجذوب این ساز بود. صورت پهن و زاویه‌دار فکش، و چشم‌های مشکی عمیقش، میراثی از مادر در خود داشت، اما در عمق نگاهش شعله‌ای از کنجکاوی و عطش یادگیری می‌درخشید. هر گام او به سمت اتاق مادربزرگ، همانند طلسمی بود که او را به رازهای موسیقی نزدیک‌تر می‌کرد. وقتی دستانش بر کلیدهای هارپسیکورد می‌افتاد، شور و هیجانش با قدرت صدای ساز در هم می‌آمیخت و لحظه‌ای که برای او سپری می‌شد، نه تنها تمرین، بلکه آغاز سفری بود به دنیایی فراتر از دیوارهای مرمرین قلعه.
در این فضا، هر سایه و هر نسیم، داستانی خاموش برای گفتن داشت؛ هر برگ درخت، هر پرتوی نور بر سنگ‌های مرمر، گویی به ویکتوریو نوید می‌داد که موسیقی او، کلید نه تنها میراث خانوادگی، بلکه سرنوشت اومبریا و فراتر از آن خواهد بود.
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #5
***
ویکتوریو و لورنتسو در اسطبل مشغول بررسی اسب‌ها بودند. هر دو دقت می‌کردند که سم‌ها سالم باشند و زین‌ها به درستی قرار گرفته باشند. صدای نعل‌ و نشخوار اسب‌ها سکوت صبحگاهی را می‌شکست؛ بوی نامطبوع محیط و هوای مرطوب و گرفته کار را سخت می‌کرد امّا به علت علاقه‌ی وافری که لورنتسو به اسب‌ها داشت ترجیح می‌داد تا همه فعالیت‌های مرتبط با اسب‌ها را خودش برعهده بگیرد
ویکتوریو به اسب سفید نوپا اشاره کرد و گفت:
- این اسب خیلی عصبی و ناآروم بنظر میرسه، انگار یه چیزی اذیت‌ش می‌کنه!
سپس دست‌ش را آرام روی گردن اسب کشید.
- آره، تمام دیروز و تو جنگل گم شده بود، امروز وقتی که برای ورزش رفته بودم نزدیک جنگل پیداش کردم... درحال حاضر ترسیده و مضطربه!
در همان حال، صدای خنده‌ی ماتئو از درگاه اسطبل رسید... او نوه‌ی ارشد خاندان فلورانس و فرزند ایزابلا بود.
- سلام، هنوز اینجایید؟
لورنتسو سری تکان داد:
- اوه روز بخیر مرد جوان، وقتی تو رو اینجا دیدم یه شاخ به بزرگی شکم بابات رو سرم سبز شد!
قهقهه‌ی ویکتوریو و خنده‌ی سرخوش و بیخیالِ ماتئو در اسطبل پیچید:
- یه پیشنهاد هیجان‌انگیز براتون دارم.
- چه پیشنهادی؟
- از امروز تا دو روز آینده مانعی به اسم آلساندرو و جولیا برای تفریح نداریم پس امشب می‌تونیم یه گردش کوچیک به عمق جنگل داشته باشیم؛ من، شما، دخترا اوووم... و شاید هم عمه کاترینا!
لورنتسو نگاه کوتاهی به ویکتوریو انداخت:
- دولت‌های میلان و ونیز هم همچین جمعیتی رو برای لشکرکشی به ایتالیا آموزش ندادن بعد اسم‌ش رو گذاشتی تفریح کوچک و مخفیانه؟
ویکتوریو لحظه‌ای تردید کرد امّا بعد با شیطنت گفت:
- اوه لورن چرا که نه؟ می‌تونیم تمامِ شب، دخترا رو بترسونیم... خدای من حتی عمه کاترینا هم نیاز داره کمی از اون جو عاشقانه و عاطفی‌ای که جدیدا با نامزدش ساخته فاصله بگیره.
ماتئو خوشحال سرش را تکان داد:
- فوق‌العاده‌اس... من میرم تا به بقیه خبر بدم، عصر امروز وقتی که ماه به آسمان نیش زد راه می‌افتیم.
***
همان روز، جمعی از مردم برای عیادت از پادشاه و تقدیم احترام به قصر آمده بودند.
ویکتوریو از شلوغی فاصله گرفت و گفت:
- این همه جمعیت خسته کننده‌اس، ترجیح میدم یه سر به هارپسیکورد مادربزرگ بزنم.
لورنتسو آستین‌های لباس نخودی رنگ‌ش را مرتب کرد:
- مردک احمق جمع گریز، حتی خواهرها و خواهرزاده‌ها هم به این حجم از لطافت دسترسی ندارن.
- تو به تخریب شخصیتی و نادیده گرفتن استعداد من ادامه بده، اصلا همتون همیشه همین بودید ولی میدونی چیه؟
و سپس درکمال بی‌احترامی، زبان خود را به لورنتسو نشان داد و رفت.
 
آخرین ویرایش:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #6
ویکتوریو از پله‌های مارپیچی و سنگی بالا رفت و به اتاق مادربزرگ رسید. ساز طلایی در نور ضعیف میان‌روزی می‌درخشید.
آدلینا، موهای سپیدش را شانه می‌زد و بدون اشاره به سرزنش‌های همیشگی بابت در نزدن قبل از ورود، لبخند زد.
- مادربزرگ؟ حالت چطوره؟ می‌بینم که در میزبانی از مردم حاضر نشدی!
- منتظر اومدنت بودم، پرورش یک موسیقی‌دان برام اهمیت بیشتری داره.
ویکتوریو نشست و دست بر کلیدها کشید:
- چرا کتاب موسیقی و مخفی کردی؟ آخرش که باید به من برسه وگرنه لورن تمام صفحاتش رو لوله می‌کنه و به خورد اسب‌هاش میده!
آدلینا نگاهی تیز به او انداخت:
- خوندن اون کتاب آسون نیست، با یک اشتباه، قطعه‌ای از موسیقی از بین میره، همان‌طور که چهار نت جاودانه اومبریا با نادانی نسل‌های پیشین گم شدند.
ویکتوریو خندید:
- اگر سرنوشت اومبریا به این چهار نت بسته بود، ریش‌های پدربزرگ حتی به یک براچیو (۶۰cm) نمی‌رسید.
اخم‌های آدلینا بشدت درهم فرو رفت و خشم بر زبانش چیره شد:
- این گستاخی رو نسبت به زحمات فدریکو نادیده نخواهم گرفت. امروز از تمرین نت‌های جدید محروم هستی و درضمن یک‌بار دیگه بدون در زدن از هر دری وارد بشی برای تا ابد از ساز زدن و نزدیک شدن به هر آلت موسیقی محرومت می‌کنم!
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #7
***
به هنگام عصرانه بود، فدریکو با لباس مجلل پادشاهی و چهره‌ای عبوس و لبی آویزان در صدر میز نشسته بود، آدلینا و ایزابلا و همسرش در سمت راست او نشسته بودند؛ کاترینا در چشمانش برق خاصی وجود داشت، هیجانی فوران کرده در وجودش، باعث گلگون شدن گونه‌هایش شده بود.
لورنتسو، به سختی مشغول پر کردن شکم‌ش بود؛ ویکتوریو و ماتئو در انتهای میز، با نگاه‌های کنجکاو و لبخندهای شیطنت‌آمیز، سعی می‌کردند تا عمه کاترینا را سوژه خنده‌هایشان قرار دهند‌.
ویکتوریو با نگاهی به ماتئو گفت:
- گویا یک نفر اینجا هیجان‌زده شده! فکر کنم داریم وارد فصل جدیدی از رمان‌های عاشقانه عمه کاترینا می‌شیم!
ماتئو خندید:
- آره، ولی مطمئنم پدرش از شنیدن این خبر خواب راحتی نداشته باشه!
کاترینا، با عصبانیت تکه‌ای نان به سوی ماتئو پرتاب کرد:
- دهنت و ببند کله پوک.
فدریکو با صدایی محکم گفت:
- ویکتوریو! ماتئو! بی‌ادبی کافیه، امروز از این شوخی‌ها خبری نیست! شما یک تنه شان خاندان ما رو زیر سوال بردید‌‍، کاترینا بهتره تو رفتار و کردارت یه تجدید نظر کنی شاید تمام اون مردها حق داشتند هزاران آبادی از تو فاصله بگیرن
دو پسر بلافاصله ساکت شدند.
ویکتوریو زیر لب گفت:
- باشه، باشه… ولی بعداً می‌خندیم.
لورنتسو این‌بار با صدای بلند خندید، بستر بیماری پدرش را بی‌رحم کرده بود و هربار زهر کلامش گریبان یکی از اعضای خانواده را می‌گرفت.
پس از پایان عصرانه، همه آماده شدند تا وسایل خود را جمع کنند. ویکتوریو، ماتئو و آدلا و وِنتا دختران جولینا، لورنتسو و بالاخره کاترینا با هیجان به سمت شب و ماجراجویی در دل جنگل حرکت کردند. سایه‌های برج‌ها و باغ‌ و درخت‌های بلند، مسیر حرکت آن‌ها را به رازآلودترین شکل ممکن آماده می‌کرد.
***
آسمان شب لباس زیبای مخملی خود را پوشیده و بر جنگل سایه افکنده بود، آن‌ها از رودخانه‌ی کوچک و کم عمقی که در ابتدای جنگل بود عبور کردند، ویکتوریو در سکوت به صدای پایشان بر سنگ‌های خیس گوش می‌داد، امّا ذهنش پر از آشوب بود؛ هر بار که به تاریکی جنگل می‌نگریست، انگار سایه‌ای بلندتر از درختان تکان می‌خورد و محو می‌شد.
ماتئو پچ‌پچ‌کنان گفت:
- اگر در جنگل ارواح ببینیم، مطمئنم اولین کسی که جیغ می‌زنه کاتریناست.
کاترینا مشعل‌ش را بالا گرفت و با لحنی تندی پاسخ داد:
- برعکس، اولین کسی که پا به فرار می‌ذاره تویی ماتئو. من دست‌کم با ارواح حرف می‌زنم!
لورنتسو خندید:
- امیدوارم با همین استعدادت دلِ نامزدت رو هم برده باشی!
باد سردی وزید و ویکتوریو به لرزه افتاد. لحظه‌ای گمان کرد صدای نت‌های ساز از میان شاخه‌ها می‌وزد، انگار کسی در دل جنگل آهنگی فراموش‌شده می‌نواخت. دستش ناخودآگاه بر روی مشعل لرزید. در چشم‌هایش، تنه‌های درختان به شکل پیکره‌های خمیده درآمده بودند، گویی روحانیان خاموشی که قرن‌ها در تاریکی به انتظار ایستاده‌اند.
چند دقیقه‌ای میشد که ورودی جنگل را رد کرده بودند، ویکتوریو نفسش را حبس کرد؛ احساس می‌کرد پرده‌ای نامرئی را پشت سر گذاشته‌اند و قدم به سرزمینی نهاده‌اند که از دنیای واقعی و جنگل حقیقی مایل‌ها فاصله دارد.
 
آخرین ویرایش:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #8
شاخه‌های خشک زیر قدم‌ها خرد می‌شد و سکوت جنگل با صدای حیوانات شب‌زی می‌شکست.
ویکتوریو نگاهی به دختران جولینا انداخت و با لحن کنایه‌آمیز گفت:
ـ مطمئنید با این کفش‌های ظریف و دامن‌های چین‌دار می‌خواید از کوه بالا برید؟ احتمالاً اگر حیوان درنده‌ای مثله گرگ به شما حمله کنه تا بیاد به لایه‌های زیرین شما برسه در اثر پیچش این حجم از پارچه خفه بشه.
آدلا با اخم پاسخ داد:
ـ تو نگران نباش شاهزاده‌ی شجاع! اگر گرگی حمله کنه، قبل از همه تویی که از ترس خودت و خیس می‌کنی و بیچاره اون گرگ از بوی تعفن خفه میشه!
وِنتا اضافه کرد:
ـ تازه ما حداقل بلدیم چطور راه بریم، نه مثل تو که هر ده قدم، مشعلت به موهات گیر می‌کنه!
ویکتوریو وانمود کرد به خشم آمده:
ـ عالیه! پس حین راهپیمایی، شما دوتا جلوتر برید ما هم پشت سرتون میایم و از امنیت حضورتون بهرمند میشیم.
دختران با تمسخر قهقهه زدند و همین لحظه ناگهان بوته‌های پشت سرشان تکان شدیدی خورد. سایه‌ای از میان شاخه‌ها جست و با فریادی وحشیانه بیرون پرید. کاترینا و دختران وحشت‌زده جیغی بلند کشیدند و عقب پریدند.
صدای خنده‌ی بلند ماتئو همه‌جا را پر کرد. او از پشت بوته‌ها بیرون آمد، خاک روی لباسش را تکاند و گفت:
ـ خدای من! فکر نمی‌کردم جیغ‌های شما از زوزه‌ی گرگ‌ها هم ترسناک‌تر باشه!
دخترها با عصبانیت مشعل‌هایشان را بالا گرفتند:
ـ احمق! نزدیک بود قلب‌مون وایسه!
لورنتسو که خونسردتر از همه بود، دستی به ریش تازه‌رویش کشید و گفت:
ـ بس کنید، همه‌تون. اگر همین‌طور سر و صدا کنید، به جای گرگ، خوده شیاطین جنگل به سراغ‌مون میان.
برای لحظه‌ای سکوت برقرار شد. تنها صدای خش‌خش برگ‌ها و ناله‌ی دور دست جغد شنیده می‌شد. ویکتوریو نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
ـ نمی‌دونم چرا، اما حس می‌کنم یه صدایی که آهنگ غمگین و ترسناکی داره، ناله‌وار تو گوشم می‌پیچه، در تصوراتم دختر شوریده وضعی هست که با موهای گره خورده ناله‌کنان موسیقی محلی سر داده و منتظره یه آدم زنده ببینه تا دخلشو بیاره.
ماتئو کلافه نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
ـ باز شروع شد! مادربزرگت اون‌قدر قصه‌های عجیب برات گفته که حالا همه‌چیز رو نت و ملودی می‌بینی.
کاترینا زیر لب گفت:
ـ اون کتاب قصه بدرد ترسوندن بچه‌ها می‌خوره، بهتره ذهنت رو درگیر این چرندیات نکنی!
کل‌کل‌ها تا جایی ادامه پیدا کرد که درختان کم‌کم عقب رفته بودند و دامنه‌های مه‌آلود کوه در برابرشان قد برافراشته بود.
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #9
وقتی گروه به دامنه کوه رسید، لورنتسو هرکس را به کاری گماشت: یکی مشعل‌ها را آماده کند، دیگری محل خواب را بچیند و به ویکتوریو گفت ان‌قدری چوب جمع‌آوری کند تا صبح آتش پایدار بماند.
ویکتوریو سرش را تکان داد و قدم به دل جنگل گذاشت. مه نرم بین درختان سر به فلک کشیده می‌پیچید، بوی خاک نم‌دار، رزهای وحشی و برگ‌های خیس در هوا پراکنده بود. گرسنگی و خستگی خفیفی او را آزار می‌داد؛ چند ساعت پیاده‌روی، شکم او را پر از خلأ کرده بود و لب‌هایش خشک شده بود... ناگهان احساس کرد ستون مرمرین غول‌آسایی سر راهش خودنمایی می‌کند؛ ابتدا گمان کرد توهم می‌زند و ضعف تاثیر خود را نهاده اما مبهوت جلوتر رفت و ستون را لمس کرد... گل‌های پیچک سرخ از پایه تا ارتفاع ستون پیچیده بودند و سرستون‌ها در میان مه محو شده بودند.
با تعجب دور ستون چرخی زد، دستش را روی سطح سرد و صیقلی ستون گذاشت و حس کرد چیزی فراتر از سنگ در آن جریان دارد، کشش غیرعادی‌ای اجازه نمی‌داد دستش را از سطح ستون جدا کند... لبش به لبخند هیجان‌زده‌ای کش آمد و اصوات نامفهومی از گلویش خارج شد.
حکاکی‌های دقیق و متقارن، یادآور هنر و سبک تازه متولد شده‌‌ی این سرزمین بود: خطوطی که نسبت‌های انسانی را به دقت رعایت می‌کردند و طرح‌هایی که به یاد میکل‌آنژ و آنتونیو دا سانگالو بودند و در نهایت ترکیبی از هندسه و زیبایی کلاسیک را نشان می‌داد.
ویکتوریو متوجه شد که سطح ستون، جنس مرمرش با سنگ‌های تراورتن و کارارا مشابهت دارد که هنرمندان رنسانس برای کاخ‌ها و مجسمه‌ها استفاده می‌کردند و بسیار متعجب‌تر از قبل شد زیرا مدت طولانی‌ای بود که این نوع سنگ ها از دسترس خارج شده و حتی به سختی قابل یافت بودند‌.
جزئیات حکاکی‌ها نشان می‌داد که استادانی با آگاهی کامل از تناسبات انسانی، هندسه و نور، این ستون را خلق کرده‌اند.
هر خمیدگی و زاویه، حس تعادل و نظم، یادآور فلسفه Humanism و توجه رنسانس به انسان و طبیعت بود و از همه عجیب‌تر روشنایی‌ای بود که در دل تاریکی شب از خود ساطع می‌کرد و باعث میشد ویکتوریو به خوبی نقوش را ببیند و لمس کند.
باد خفیف برگ‌ها را تکان داد و رایحه مرطوب خاک و چوب سوخته از کمپ گروه به مشام رسید.
ویکتوریو با نگاه دقیق به ستون متوجه شد که مه و نور، طرح‌ها را تغییر می‌دهند و هر زاویه‌ای حکاکی جدیدی از گذشته و هنر روز دنیا را نشان می‌دهد. ستون، مانند یک سمفونی بصری و معماری، ترکیبی از نظم، قدرت و تاریخ بود؛ انگار خود طبیعت و هنر با هم هم‌نوا شده‌اند تا در دل سبز جهان همچین شاهکاری خلق کنند.
لباس‌های ساده‌ی ویکتوریو با خاک و رطوبت جنگل کمی خیس و کثیف شده بود، و او را آزرده می‌کرد، موهای مشکی‌اش در باد به جلو آمده بود.
حس گرسنگی و خستگی او را مجبور می‌کرد هرچه سریع‌تر به کمپ بازگردد. اما نمی‌توانست چشم از ستون بردارد؛ عظمت ستون با حس رمزآلودی که در محیط پیچیده بود، او را در خود فرو برده بود.
او لحظه‌ای ایستاد، نفس عمیقی کشید و سریع به سمت شاخه‌های خشک و شکسته‌ی درختان رفت، تنه‌ی نسبتاً بزرگ درختی که روی زمین افتاده بود بهترین گزینه برای روشن نگه داشتن شعله‌های آتش تا سپیده‌دم فردا بود چه بسا که حتی قابلیت سوزاند نیمی از جنگل را هم داشت... پس به سختی تنه‌ی سنگین درخت را به دنبال خودش کشید و ان‌قدر بین راه ایستاد که وقتی به کمپ رسید، لورنتسو آتش کوچکی درست کرده بود و بوی ماهی‌های کباب شده دلش را چنگ زد.
 

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #10
ویکتوریو با صورتی برافروخته و نفسی بریده وارد محوطه‌ی کمپ شد. بوی چوب سوخته و ماهی‌های کباب‌شده در هوا پیچیده بود و زبانه‌های آتش، چهره‌ی خسته‌ی همراهان را روشن می‌کرد. لباسش خاکی و آستین‌هایش خیس از رطوبت جنگل بود. همه نگاه‌ها ناخواسته به سمت او چرخیدند.
لورنتسو که آرام کنار آتش نشسته و رَپیِر خود را روی زانو تکیه داده بود، ابرویی بالا انداخت:
- هی مَرد... این چیه دنبال خودت تا این‌جا کشیدی؟ زده به سرت؟ بدون هیچ پارچه زغالی و الیاف چطوری می‌تونیم چِپو* به این بزرگی رو روشن کنیم؟
ویکتوریو بدون مکث، خودش را روی زمین انداخت، دست‌هایش را روی زانو فشار داد و میان نفس‌های کوتاه گفت:
- اوه لورن… باید ببینی! اون‌جا، در عمق جنگل… ستونی از جنس تراورتن مرمر بود که بلندتر از هر درختی، حکاکی‌هایی که زنده بودند… من دست زدم، سرد بود اما انگار می‌تپید، زیر دستم نبض داشت و وقتی به طرح و نقوشش دست می‌کشیدی متحرک می‌شدن‌.
صدای خنده‌ی آرام و کش‌دار ماتئو سکوت را شکست. او جرعه‌ای از جام نوشیدنی‌ش نوشید و با لبخندی کنایه‌آمیز گفت:
- ستون مرمر وسط جنگل؟ حتماً فردا می‌خوای بگی درخت‌ها هم شروع به نواختن عود کرده‌ان؛ شاید هم گرسنگی کار دستت داده.
چهره‌ی ویکتوریو سرخ‌تر شد، نه از خجالت، بلکه از هیجان آن‌چه که دیده بود. خواست چیزی بگوید اما لورنتسو با نگاهی نافذ دستش را بالا آورد:
- جالبه، یادمه وقتی که خیلی بچه بودم آدلینا در بین قصه‌هاش از همچین ستونی نام برده بود.
بعد با صدایی آهسته، اما پرصلابت ادامه داد:
- در افسانه‌های قدیمی اومبریا، از ستون‌هایی نام برده شده که مرز بین جهان انسان و جهان فرامتافیزیک بوده. بیشتر مردم تو این دوره دیگه اعتقادی ندارن و خب عادی هست، هیچ‌کس نمی‌تونه چیزی که ندیده رو باور کنه و میگن هذیان هست اما… الان باید بگم که حق با مردمه و تو ویکتوریو... بنظرم بهتره یه گاز بزرگ از اون ماهی بگیری چون گرسنگی باعث شده همچین توهم بزرگی بزنی و قول بده دیگه پای قصه‌ی مادربزرگ نشینی.
ماتئو خندید و لقمه‌ای از ماهی داغ برداشت:
- دایی جان، اگر قرار باشه هر سایه و هر درختی رو به افسانه‌ها ربط بدیم، تا صبح باید پای آتش قصه ببافیم.
در همین حین، دختران جولیا نگاه‌های تمسخرآمیز اما کنجکاوی رد و بدل کردند. شعله‌ها برق چشمان‌شان را دوچندان کرده بود. کل‌کل‌ها تا مدت زمان بسیاری ادامه پیدا کرد امّا ویکتوریو نمی‌توانست از فکر آن‌چه دیده بیرون بیاید؛ هنگام خواب تنها صدای جیرجیرک‌ها و ترکیدن چوب‌ها در آتش شنیده می‌شد.
ویکتوریو به شعله‌ها خیره شد. معده‌اش از بوی ماهی فشرده می‌شد. چیزی در درونش فریاد می‌زد که آنچه دیده، تنها یک سنگ ساده نبود
لورنتسو آهسته گفت:
- ویکتوریو باید بخوابی!
- من توهم نزدم!
- باشه باشه، فردا صبح باید ببینیمش. اما حالا باید آتش رو بزرگ‌تر کنیم این جنگل بیشتر از اون چیزی که به‌نظر میاد، چشم‌های بیدار داره البته منظورم حیوانات درنده هست نه یک ستون متحرک از جنس مرمر!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا