رمان

پارمیس

102
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/09/15
نوشته‌ها
60
مدال‌ها
3
محل سکونت
کتابخانه
وب سایت
forum.patoghroman.top
  • نویسنده موضوع
  • #1
🔹کد رمان: 146🔹
عنوان: جنگل جنجالی
نویسنده: زهرا رضایی زهرا رضایی
ژانر: تخیلی
ناظر: Miss.Esfandiari Miss.Esfandiari

خلاصه‌:


ما در میان امواج گذشته و جزیره غرق شده‌ایم، هم اکنون که ما گُم شده‌ایم؛ ستاره‌ها رقصان و چشمک‌زنان سعی دارند ناجی ما شوند! شبی که از همیشه پرستاره‌تر بود؛ جنگلِ جنجالی ما دردسرساز شد... آیا امیدی به رهایی بود؟

*این اثر اختصاصی انجمن پاتوق رمان می‌باشد*
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا رضایی

429
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
5
  • #2
هم اکنون که این را می‌خوانی روی صندلی راک درکلبه‌ای میان جزیره شب پر از ستاره نشسته‌ام، موهایم به رنگ پنبه‌های ریسه شده‌ درآمده و بسیار پیر شده‌ام اگر کمی احساس مسئولیت نمی‌کردم کسی از این جزیره اسرارآمیز چیزی نمی‌دانست و از سرنوشت پیچیده و مه‌آلود من خبر نداشتید به زمان جوانی‌ام برمی‌گردیم.
معمولاً ترس به من غلبه نمی‌کند و کارهای هیجانی را ترجیح می‌دادم امّا جنگل جنجالی ترس را به من القا کرد.
با برادر بزرگ‌ترم از پدر و مادر خواهش کردیم ما را به یک سفر ماجراجویانه ببرند؛ پدر که مخالف دردسر و ناامنی بود با اصرار ما قبول کرد... پدر گفت ما به جنگل شب پر از ستاره می‌رویم.
کمی در مورد مکان جستجو کردم، اسم جنگل عاطفی و احساسی بود اما شایعات شاید هم حقیقت بودند هرچه که بود می‌گفتند در شبی که ماه کامل می‌شود ستاره‌ها ناپدید می‌شوند.
متاسفم که خود و خانواده‌ام را معرفی نکردم... بسیار هیجان‌زده برلی سفر به جنگل شب پر از ستاره هستیم.
پدر من «کِلن» در فروشگاه با مادرم آشنا شد... پدرم همیشه مواظب خانواده است.
مادرم ماریا همیشه نگران من و جک است... برادرم کالج را گذرانده و در کنار ما زندگی می‌کند من آن‌ها را خیلی دوست دارم چون احساس امنیت می‌کنم.
مادرم خانه‌دار است و پدرم یک جهان‌گرد او بخاطر کار شغلی گاهی برای چند ماه یا سال از ما دور است و ما او را نمی‌بینیم. از آخرین سفر پدرم زمان زیادی نگذشته،او به ما قول داد که مارا به سفر ببرد.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

429
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
5
  • #3
بالاخره انتظار ما به سر رسید و صبح روز چهارشنبه دو اوت ما برای سفر حاضر شدیم.
در بین اعضای خانواده جنب و جوش زیادی دیده میشد و خانه تقریباً شبیه بازارهای دست‌فروشان پایین‌شهر شده بود. هروسیله‌ای در جای نامناسب افتاده بود و کسی به آن‌ها توجهی نداشت.
ساعت از هشت گذشته بود که آماده‌ی رفتن شده بودیم، جک کنار بوته‌ی گل‌های سرخ داخل حیاط ایستاده بود... از دیشب او پریشان بود و به‌نظر می‌رسید که ذهن‌اش هرجایی غیر از این سفر است! وقتی سنگینی نگاه خیره‌ام را احساس کرد، با صدایی خالی از احساس داد زد:
- هی جیما بیا بیرون کارت دارم.
در انتهای جمله‌اش صدایش تحلیل رفت، ذوق و شور من برای این سفر تا حدودی با دیدن این حال جک از بین رفته بود، بیرون رفتم... کنار جک ایستادم و با لحن آهسته‌ای پرسیدم:
- جک؟ چیزی شده؟
جک به من نگاه نکرد، سرش رو خم کرده بود و نگاه ثابتش را از روی برگه گل‌ها برنمی‌داشت. با مکث شروع به صحبت کرد:
- ببین جیما می‌خوام بهت بگم که هرچی بشه تو خواهر من هستی و خواهرمم می‌مونی... می‌خوام... می‌خوام بگم که خیلی دوستت دارم.
متعجب شدم، شاید با من شوخی می‌کرد! هیچ‌وقت جک را اینگونه ندیده بودم... درواقع هیچ‌وقت جک را ان‌قدر جدی ندیده بودم.
جک بطور ناگهانی به سمت من چرخید و سخت مرا در آغوش گرفت، احساس می‌کردم طوری مرا در آغوش کشیده که هرگز قرار نیست یک‌دیگر را ببینیم:
- جک چی شده؟ داری نگرانم می‌کنی!
قبل از اینکه جک چیزی بگوید، پدر بلند فریاد زد:
- جک؟ جیما؟ حاضرید؟
- بله بابا.
پدر درحالی که کوله‌پشتی و چمدان سرخ‌رنگش را بیرون می‌آورد از ما خواست تا وسایلی که برای سفر جمع کرده‌ایم را هرچه زودتر در ماشین قرار بدهیم. هیچ کدام از کارهایم را در هوشیاری انجام نمی‌دادم درگیر حرف‌های جک بودم! او ذهنش درگیر چیزی بود که حدس آشفته بودنش کار سختی نبود.

***
پدر برای سفر یک کشتی مسافرتی نسبتاً کوچک اجاره کرده بود، در واقع بودجه‌ی ما به اجاره کردن یک کشتی خصوصی نمی‌رسید، هنگامی که پدر جویای کشتی‌های مسافرتی شدت بود با یکی از دوستان قدیمی‌اش به نام (متیو) ملاقات کرده بود و متیو که کشتی‌های زیادی را اجاره می‌داد، حاضر شد یکی از کشتی‌ها را ارزان‌تر از مبلغ نرخ به ما اجاره بدهد... با ماشین تا بندر کشتی‌ها رفتیم، پدر ماشین را به متیو سپرد و وسایل را برداشت... حینی که پدر وسایل‌مان را جابه‌جا می‌کرد به ساحل رفتم؛
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا رضایی

429
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
5
  • #4
به خودم جرعت دادم تا جلوتر بروم، پاهام آب را لمس می‌کرد... تا جایی پیش رفتم که زانوهایم کاملاً در آب بود و صدای هشدار مادرم اجازه نمی‌داد بطور کامل از موقعیت لذت ببرم. کمی جلوتر رفتم، موج‌های سنگین آب گویی اجازه پیشروی نمی‌دادند که مجبور بودم به سختی قدم به جلو بگذارم... درهمین حین جسمی به پاهایم برخورد، سریع عقب کشیدم. ترسیدم نکنه موجودی خطرناک باشد؟! دوباره به پاهایم برخورد، امّا توانستم ببینم یک بطریِ شیشه‌ای بود.
ذوق زده او را برداشتم و آب‌های درونش را خالی کردم، سریع به سمت ساحل دویدم... کار پدر تمام شده بود و مشغول چک کردن کشتی و هماهنگی با ناخدا بودند.
مداد و کاغذی را به سختی از بین وسایلم پیدا کردم و نامه‌ای برای خودم نوشتم سپس بدون اینکه چیزی به دیگران بگویم نامه را درون بطری قرار دادم.
بطری را با تمام توان در دریا پرتاپ کردم باید بروم و سوار کشتی شوم؛ کشتی بزرگ نیست اما برای یک خوانواده کافی است.
از این بالا موج‌های دریا زیباتر دیده می‌شود‌؛نگاهم را به آسمان می‌اندازم و به پیش ناخدا می‌روم و به او می‌گویم:‌
- ناخدا‌ فکر کنم امشب آسمان طوفانی‌ هست.
ناخدا می‌گیوید:
- البته‌، اما فقط چند رعد و برق و ناله‌ی آسمان هست.
نمی‌دانم بطری کجاست احتمالا سفر طولانی داشته‌.
چشمانم را رو به آسمان باز می‌کنم... چه آسمان صاف و ابری... واقعا زیباست! به اتاقک فلزی می‌روم تا کمی استراحت کنم.
***
دو روز میشد که در مسیر بودیم، به علت طوفان‌های احتمالی که ناخدا تشخیص می‌داد مجبور بودیم با سرعت آهسته‌تری پیش برویم. در این مدت بیشتر از گوشت مرغ و سبزیجات استفاده می‌کردیم و چند مرغ‌ را به پیشنهاد ناخدا زنده در قفسی گوشه‌ی انبار کشتی نگهداری می‌کردیم تا در مواقع ضروری از گوشت‌شان استفاده کنیم... ناخدا می‌گفت اگر گوشت بگیریم احتمال گندیده شدنش قطعی‌ایست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا رضایی

429
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
5
  • #5
صبح روز سوم، شنبه پنجم اوت درحالی از خواب بیدار شدیم که فریادهای فجیح ناخدا همه‌ی ما را هراسان‌زده کرده بود. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده که ناخدا اینگونه فریاد می‌کشید... هرلحظه صدایش نزدیک‌تر میشد. پدر زودتر از ما به خودش آمد و بیرون رفت. ناخدا جلوی در اتاق بود نفس‌زنان گفت:
- برق کشتی قطع شده، بنظر می‌رسه سمت چپ کشتی هم با صخره‌ها برخورد کرده و شکسته.
نمی‌دانم برچه اساس و پایه‌ای، با چه منطقی... امّا آن لحظه بی‌دلیل قهقهه‌ زدم، همه با نگاهی گنگ به من خیره شدند.
پدر با عجله بیرون رفت و با دوربین سعی کرد مسافت باقی‌مانده را تخمین بزند.
پس از چند دقیقه که همه در سکوت به پدر خیره شده بودیم، پدر گفت:
- مسافت زیادی نمونده حدوداً تا نیم‌ساعت دیگه می‌رسیم، کشتی رو به خاک ساحل می‌بریم تا بتونیم تعمیرش کنیم.
کمی خیالم راحت شد و آن موقع بود که متوجه شدم جک جسمش در اینجا و روح و فکرش جای دیگری است... تصمیم گرفتم با او صحبت کنم!

***

زودتر از چیزی که پدر گفته بود به جزیره رسیدیم، اینجا صدای امواج دریا به راحتی شنیده میشد، فضای بسیار دلنشینی بود. ساحل براق بود گویی هرچه اکلیل آبی در دنیا وجود داشته روی ساحل این جزیره ریخته بودند. مرز جنگل با فاصله‌ی کمی از ساحل شروع میشد و از اینجا انتهای جنگل مشخص نبود... سه قله‌ی بزرگ کوه از اینجا دیده میشد. انواع درختان که همه بلندقامت بودند جنگل را زینت داده بود.
پدر ابتدا چادر مسافرتی بزرگی که همراه داشتیم را برداشت، مادرم گفت:
- اوه کلن، چادر و اینجا باز نکن، ساحل شنی و خیس هست... جای مناسبی برای استراحت نیست.
پدر چادر را روی تخته سنگ سیاهی گذاشت و گفت:
- فعلا همه وسایل رو از کشتی بیرون میاریم بعد یه جای خوب و مناسب مستقر میشیم.
جک کوله پشتی‌اش و چمدان‌ها را پایین آورد، مادر مواد غذایی را از ناخدا گرفت و من هم قفس مرغ و ظرف مخصوص یخ که ماهی درونش قرار داشت را از مادر گرفتم.
صدای مرغ‌ها پس از دیدن نور خورشید جالب بود، گویی انتظار نداشتند دیگر خورشید را ببینند و حال با دیدن نور خورشید خوشحال و شاد هستند.

پس از اینکه تمام وسایل را از کشتی خارج کردیم، جک ایرپدش را برداشت و از ما فاصله گرفت. پدر و ناخدا مشغول بررسی کشتی شده بودند و آن‌طور که مشخص بود کشتی آسیب بسیار زیادی دیده بود. برق کشتی پس از اینکه به اجبار حدود بیست دقیقه کار ازش کشیده شده بود بطور کامل از کار افتاده و خراب شده بود.
وقتی تلاش‌های پدر و ناخدا بی‌فایده ماند، پدر تصمیم گرفت هرطور شده با دوستش متیو تماس بگیرد... امّا شانس از ما روی برگردانده بود که اینجا آنتن نمی‌داد.
نزدیک جنگل چادر را برپا کردیم و جک آتش بزرگی روشن کرد، پدر مشغول کباب ماهی‌ها شد و مادر وسواس‌گونه وسایل را مرتب می‌کرد
ناخدا هم غمبرک‌زده روبه‌روی پدر نشسته بود. هیچ یک از ما جز مواقع ضروری با یک‌دیگر صحبت نمی‌کردیم، جو سنگین بود و بهتر بود بگویم سفر زهرمارمان شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا رضایی

429
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
5
  • #6
...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا رضایی

429
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
5
  • #7
بعد از خوردن ناهار هرکس سرگرم کاری شد. کنار دریا رفتم تا کمی حال ‌و هوایی عوض کنم و از فکر اینکه نمی‌توانیم از جزیره بیرون برویم بیرون نمی‌آمدم؛ آب شیرین موجود در بشکه‌ها هم چند هفته‌ی دیگر تمام می‌‌شود خداکند تا آن موقع آب آشامیدنی پیدا کنیم یا از این جزیره خلاص شویم هر آنچه که می‌دانم باید فکری برای این موضوع پیدا کنم.
سوز باد اذیت‌ام می‌کرد هوا سرد و سر‌تر می‌شد باید مکانی بهتر برای پهن کردن چادر‌های پیدا کنیم آسمان هم مثل ما به هم ریخته بود.
پاهایم را در آب سرد فرو بردم حس دل‌انگیزی بود موج‌های دریا یکی پس از دیگری می‌گذشتند و با پاهایم بر خورد می‌کردند.
جک را می‌دیدم که در حال دویدن به سمتم بود؛ صورتم را رو به آسمان گرفتم و دراز کشیدم، روی شن‌ها احساس گرمی داشتم که جک را بالای سرم دیدم به من زل زده بود و گفت:
- بلندشو ببینم تنبل.
- چی؟ مرسی مرسی از استقبال گرمت مُچکرم.
- خواهش می‌کنم بار بعد جدی‌تر برخورد می‌کنم.
- برو بابا، جک حوصله‌ات رو ندارم.
- پاشو پاشو لوس.
- ها‌، میگی الان چکار کنم؛ حوصله‌ام سر رفته خستم ولم کن.
- الان میرم زیرش کم می‌کنم سر نره.
- وایسا ببینم، بهت می‌گم وایسا.
از حرفش خندم گرفت، بلند شدم و به دنبالش دویدم.
او تند‌تر از من می‌دوید بهش نرسیدم، وقتی به چادر‌ها رسیدیم جک رفت و خودش را پیش ناخدا سرگرم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا رضایی

429
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
5
  • #8
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا رضایی

429
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
5
  • #9
دلم می‌خواد بگیرمش و حسابی عقده‌هام رو سرش خالی کنم.
ترسو خودش را پیش ناخدا مشغول کرده. مادرم نیمرو درست می‌کرد هنگام خداحافظی خورشید بود همیشه غروب افتاب را نگاه می‌کنم امروز هم مثل روز های دیگر از اینکار لذّت می‌برم.
کلاه نارنجی‌ام را بر سرم گذاشتم و دوربینی که برادرم خریده بود روی شانه‌ام انداختم، قدم به قدم داشتم به ساحل نزدیک می‌شدم.
هر روز هر دقیقه با خودم فکر می‌کردم بلکه بتوانم جواب سوال‌های ذهنم را بدهم اما متاسفانه هر بار شکست می‌خورم امروز سوال جدیدی ذهنم را مشغول کرد.
نمی‌دانم چرا از این سفر لذّت نمی‌بریم. بعد از سفرهای طولانی پدر به دور جهان زیاد نگذشته حالا هم که... .
به همین فکر می‌کردم که آب دریا تا قسمت بالای بینی‌ام آمد و راه نفس کشیدنم را قطع کرد.
یکی از بندهای کفشم به زنجیری گیر کرد و مرا به پایین دریا می‌برد.
نمی‌دانم چه مدت زمان گذشته که خانواده‌ام را پریشان می‌بینم مثل اینکه اتفاق بدی افتاده.
جک کمکم می‌کند که بلند بشوم مادرم با عصبانی نگاهم می‌کند و می‌گوید:
- جیما می‌خوای خودت و به کشتن بدی؟
پدرم نگاه به مادرم انداخت:
- صبر کن. دخترم چیشده می‌تونی به ما اعتماد کنی.
متعجبانه نگاهشان می‌کردم منتظر حرفی بودند، لبخندی ملیح زدم و گفتم:
- ببخشید نگرانتون کردم چیزی نیست فقط داشتم به زمانی که در شهر بودیم فکر می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

429
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
116
مدال‌ها
5
  • #10
لباسم را عوض کردم و به سمت خانواده رفتم آتش درست کرده ‌بودند حسابی هوا سرد شده‌ بود. با کمک مادرم سفره را پهن کردم. پدر، جک و ناخدا هم آمدند و شروع به خوردن غذا کردیم.
بعد از مدت زمان کمی، پدر گفت برای خواب حاضر شویم.
***
پدر جلسه‌ گرفته‌بود. پوتین‌های قرمزم که در نور خورشید به درخشانی الماس می‌درخشید را پوشیدم و به سمت پدر رفتم میان راه نظرم عوض شد و راهم را به سمت دریا کج کردم.
با صدای پدرم ایستادم و به او خیره شدم.
جک: جیما معطّل نکن بیا اینجا.
- صبر کن امدم.
وای وای جک هم وقت گیر آورده.
- پدر کارم داشتید؟
- بله دخترم، من هنگام سحر صدای زوزه‌گرگ شنیدم.
جک: خب که چی.
نگاهی به جک کردم:
- یعنی اینکه حیوانات هم به آب اشامیدن نیاز دارند و به احتمال زیاد در این جزیره آب اشامیدنی وجود دارد.
- افرین دخترم.
بعد از کمی مشاجره به این نتیجه رسیدیم که یکی از ما همراه پدر برای جستجو به داخل جنگل برود.
از طرفی ترس و دلهره و از طرف دیگر هیجان و کنجکاوی حس عجیبی بود.
نتیجه آخر فردا اعلام می‌شود من، جک و ناخدا اسم خودمان را روی کاغذی نوشتیم و داخل قوطی قرار دادیم تا سحر قرعه کشی کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا