هم اکنون که این را میخوانی روی صندلی راک درکلبهای میان جزیره شب پر از ستاره نشستهام، موهایم به رنگ پنبههای ریسه شده درآمده و بسیار پیر شدهام اگر کمی احساس مسئولیت نمیکردم کسی از این جزیره اسرارآمیز چیزی نمیدانست و از سرنوشت پیچیده و مهآلود من خبر نداشتید به زمان جوانیام برمیگردیم.
معمولاً ترس به من غلبه نمیکند و کارهای هیجانی را ترجیح میدادم امّا جنگل جنجالی ترس را به من القا کرد.
با برادر بزرگترم از پدر و مادر خواهش کردیم ما را به یک سفر ماجراجویانه ببرند؛ پدر که مخالف دردسر و ناامنی بود با اصرار ما قبول کرد... پدر گفت ما به جنگل شب پر از ستاره میرویم.
کمی در مورد مکان جستجو کردم، اسم جنگل عاطفی و احساسی بود اما شایعات شاید هم حقیقت بودند هرچه که بود میگفتند در شبی که ماه کامل میشود ستارهها ناپدید میشوند.
متاسفم که خود و خانوادهام را معرفی نکردم... بسیار هیجانزده برای سفر به جنگل شب پر از ستاره هستیم.
پدر من «کِلن» در فروشگاه با مادرم آشنا شد... پدرم همیشه مواظب خانواده است.
مادرم ماریا همیشه نگران من و جک است... برادرم کالج را گذرانده و در کنار ما زندگی میکند من آنها را خیلی دوست دارم چون احساس امنیت میکنم.
مادرم خانهدار است و پدرم یک جهانگرد او بخاطر کار شغلی گاهی برای چند ماه یا سال از ما دور است و ما او را نمیبینیم. از آخرین سفر پدرم زمان زیادی نگذشته،او به ما قول داد که مارا به سفر ببرد.