- تاریخ ثبتنام
- 2025/09/10
- نوشتهها
- 67
- مدالها
- 3
فاطمه با لبای آویزون شونهای بالا انداخت و بیخیال رو به دخترک گفت:
- باشه... نخوردیمش که.
دوست مو قرمز اون، چشم غرهی بدی به فاطمه رفت که باعث شد من و تارا سریع جبهه بگیریم و با اخم خیرهاش بشیم تا از رو بره. باربی اون ورق تاخورده رو باز کرد، نوشتهی روی برگه باعث شد ابروهاش بالا بره و زمزمه کنه:
- عربی نوشته که!
تارا ابروهاش رو گره زد و با زیرکی خودش رو جلو کشید و گفت:
- اِ... فاطمه عربی بلده بدین براتون معنی کنه.
با اینکه از فضولی و دخالت تارا خوشش نیومد، اما با چشمای درشتش نگاهی نامطمئن و پر از تردید به فاطمهای که توی حس رفتهبود، کرد. دوستش که مثل خودش نامطمئن بود، لبای بزرگش رو کج و کوله کرد و با زمزمه گفت:
- ساناز لازم نیست بهش بدی خودمون معنیش رو پیدا میکنیم.
با شنیدن اسم باربی خانم لبام کش اومد. چه اسم قشنگی! تارا وقتی من رو توی هپروت دید، سری با تأسف تکون داد و سریع گفت:
- اِوا چرا وقتی گوگل ترجمه اینجاست به جای دیگهای مراجعه میکنید؟
فاطمه که کلاً تو فضا بود و مدام چشماش رو نیم باز میکرد و به افق خیره میشد. من هم خیرهی موهای ساناز بودم. فتبارکالله! آخه خدا این آدمه یا فرشته؟ من که واقعاً در مقابل حکمت کارهای تو موندم، یکی مثل من که نه صدا دارم، نه سوی چشم، نه گوش شنوا و نه چیزای دیگه. یکی هم مثل این که انگار از دل اروپا اومده ایران. با نیشگون تارا به خودم اومدم و با اخمی که از درد بود، رون پام رو ماساژ دادم. ساناز که بالاخره کنجکاویش بهش چیره شدهبود، برگه رو به سمت فاطمه گرفت و با صدای رادیو جوانیش گفت:
- بخون ببین چی نوشته.
هر چند که مثل پرنسسها دستور دادهبود، اما از بس که صداش قشنگ بود و ادا و کرشمه داشت آدم به دلش نمیگرفت. ولی انگار که برای فاطمه برعکس عمل کردهبود، چون چشمای قهوهایش شد قد توپ و یه عالمه باد به بینیش داد و گفت:
- دستور میدی؟
ساناز پشت چشمی نازک کرد و با همون ولوم تندش گفت:
- بخون...
و بعد با تعلل و صدایی آروم اضافه کرد:
- لطفاً!
تارا بیحوصله پوفی کشید و به صندلی تکیه داد و زمزمه کرد:
- اون لطفاً رو تنگش نمیزدی سنگینتر بود.
- باشه... نخوردیمش که.
دوست مو قرمز اون، چشم غرهی بدی به فاطمه رفت که باعث شد من و تارا سریع جبهه بگیریم و با اخم خیرهاش بشیم تا از رو بره. باربی اون ورق تاخورده رو باز کرد، نوشتهی روی برگه باعث شد ابروهاش بالا بره و زمزمه کنه:
- عربی نوشته که!
تارا ابروهاش رو گره زد و با زیرکی خودش رو جلو کشید و گفت:
- اِ... فاطمه عربی بلده بدین براتون معنی کنه.
با اینکه از فضولی و دخالت تارا خوشش نیومد، اما با چشمای درشتش نگاهی نامطمئن و پر از تردید به فاطمهای که توی حس رفتهبود، کرد. دوستش که مثل خودش نامطمئن بود، لبای بزرگش رو کج و کوله کرد و با زمزمه گفت:
- ساناز لازم نیست بهش بدی خودمون معنیش رو پیدا میکنیم.
با شنیدن اسم باربی خانم لبام کش اومد. چه اسم قشنگی! تارا وقتی من رو توی هپروت دید، سری با تأسف تکون داد و سریع گفت:
- اِوا چرا وقتی گوگل ترجمه اینجاست به جای دیگهای مراجعه میکنید؟
فاطمه که کلاً تو فضا بود و مدام چشماش رو نیم باز میکرد و به افق خیره میشد. من هم خیرهی موهای ساناز بودم. فتبارکالله! آخه خدا این آدمه یا فرشته؟ من که واقعاً در مقابل حکمت کارهای تو موندم، یکی مثل من که نه صدا دارم، نه سوی چشم، نه گوش شنوا و نه چیزای دیگه. یکی هم مثل این که انگار از دل اروپا اومده ایران. با نیشگون تارا به خودم اومدم و با اخمی که از درد بود، رون پام رو ماساژ دادم. ساناز که بالاخره کنجکاویش بهش چیره شدهبود، برگه رو به سمت فاطمه گرفت و با صدای رادیو جوانیش گفت:
- بخون ببین چی نوشته.
هر چند که مثل پرنسسها دستور دادهبود، اما از بس که صداش قشنگ بود و ادا و کرشمه داشت آدم به دلش نمیگرفت. ولی انگار که برای فاطمه برعکس عمل کردهبود، چون چشمای قهوهایش شد قد توپ و یه عالمه باد به بینیش داد و گفت:
- دستور میدی؟
ساناز پشت چشمی نازک کرد و با همون ولوم تندش گفت:
- بخون...
و بعد با تعلل و صدایی آروم اضافه کرد:
- لطفاً!
تارا بیحوصله پوفی کشید و به صندلی تکیه داد و زمزمه کرد:
- اون لطفاً رو تنگش نمیزدی سنگینتر بود.