رمان

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #141
خنده‌ای کردم و به چشمان قهوه‌ای رنگش خیره شدم.
- دکتر فکر کردی با یک دیوانه طرفی؟!
لبخندی که روی لبانش جای گرفته‌بود جایش را با یک اخم میان پیشانی‌‌اش عوض کرد.
- فکر می‌کردم که حداقل بعد اینکه رفتی داخل این شغل یکم عاقل‌تر شده‌باشی؟ ولی نه! تو نه اینکه عاقل نشدی... دیوانه‌تر از قبل هم شدی!
نفس عمیقی کشیدم اما نتوانستم خشمم که مانند اتش در میان جنگل شعله‌ور می‌شود رو مهار کنم.
از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستانم یقه‌اش را اسیر خود کرد و به دیوار کوبید.
- آیکان حاظرم منو بکشی اما با خودت اینکار رو نکنی... داری نابود میشی نمی‌بینی؟
- خفه‌شو.
- باشه... باشه اروم باش.
قرص‌هایم رو نخورده‌بودم هر لحظه ممکن بود که کنترل خودم را از دست بدهم و خونش گردنم بیافتد.
هواسم به آن زمان‌ها همان سن زندگی کردنم که مادرم پیشم بود پرت شد که سوزش بدی را درگردنم حس کردم.
دست را روی گردنم گذاشتم و به مردمک چشم‌هایش خیره شدم.
سورنگی را از داخل گردنم بیرون آوردم و به سختی گفتم.
- داشتم به ظاهر و شخصیت خوبی که جلوه می‌دی شک می‌کردم... آفرین... عالیه! اگه من هنوزم دیوانه‌ام اما خوشحالم که هیچ وقت شبیه تو عوضی نبو... .
حرفم تمام نشده بود که روی زمین افتادم و چشمانم یک خواب طولانی را هدف خود قرار داد.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #142
درد شدیدی را در دستم احساس کردم.
چشمانم را آهسته باز کردم.
- دکتر... دکتر بهوش اومد.
چند پرستار بالای سرم بودند و... .
دستم را بر یقه‌اش نزدیک کردم و او را گرفتم.
- عوضی رو مخ.
- آیکان اروم باش.
- اسمم رو به زبون نیار!
سرش داد کشیدم و او را محکم‌‌تر گرفتم.
- دستاشو بگیرید.
چند پرستار مانع من شدند و دستانم را گرفتند.
دیگر هیچ چیز غیر از مرگ او نمی‌خواهم.
- یه آرامش بخش با دز بالا بیارید.
- من ارامش بخش نمی‌خوام.
داد می‌کشیدم و سرم را تکان می‌دادم که در اتاق با شدت باز شد‌.
- دارین چیکار میکنی عوضی؟!
این... این ایلول بود؟ او چنین خشمگین است؟ حتی این خشم‌ او دلم را می‌لرزاند.
به سمت پرستار‌ها رفت با یک حرکت؛ تمام آن‌ها روی زمین افتادند.
به سمت من امد و دستم را گرفت.
برای لحظه‌ای خیره چشمانم بود بعد آرام اشک ریخت.
ترسیدم! نکند حالش خوب نباشد؟!
- ایلول خوبی؟
اشک‌هایش را به سرعت پاک کرد و کمک کرد بلند شوم.
دکتر: آیکان صبر کن باید چیزی زو یهت بگم.
ایلول پای چپش را بلند کرد و در میلی‌متری از صورتش گذشت.
دکتر با ترس به ایلول نگاه کرد.
ایلول: اینبار خطا رفت، بار بعد تظمین نمی‌کنم که صورت نازت رو خراب نکنم.
از تقییر رنگ صورتش فهمیدم جوش‌اورده است.
از اون بیمارستان بیرون آمدیم؛ ایلول دستم رو گرفته‌بود می‌کشید.
چه عیبی دارد که دیگر حافظه‌اش رو بدست نیاره؟ چی‌ میشه که ما دو تا در حال جنگ با هم نباشیم؟ خورشید دیگر طلوع نمیکند؟ ستاره‌ها دیگه نور نمیدهد؟ اگر زندگی‌ام از این به پس خوب باشد چی می‌شود؟ اما نه... مثل اینکه در این دنیا آمده‌‌ام تا بکشم یا بمیرم!
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #143
با خودم هنوز کنار نیامده‌بودم که ایلول گفت.
- نظرت چیه که بریم... .
حرفش را کامل نزده‌بود که باز این نویان تصوراتم رو خراب کرد.
نویان: ایلول کجایی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم!
ایلول سرش رو پایین انداخت و عذرخواهی کرد.
دلم یه آغوش مادرانه از طرف او می‌خواست! آیا اجازه این کار رو می‌داد؟!
نویان دست ایلول را گرفت و کشید.
از حس نویان به ایلول خبر داشتم؛ می‌دانستم که او را برای هوس و لذت مردانه‌اش دوست دارد. این مرا آزار می‌داد.
صدایش زدم؛ صدایی که شاید اروم و کوتاه... اما هزاران حرف پشتش پنهان شده‌‌بود.
- نویان.
به سمت من برگشت و خیره‌ام شد.
- قراره با ایلول جایی بریم!
با تعحب به ایلول نگاه کرد.
- کحا می‌خوای برین؟
ایلول به سمت من برگشت و گفت.
- خب... اخه... .
- می‌خوایم بریم پیست یخ.
نمی‌دانم چگونه یه ذهنم رسید اما اینار نجات پیدا کردیم.
نویان دست ایلول را ول کرد و در کمال تعجب گفت.
- باشه بهتون خوش بگذره. فعلا!
ایلول آن چند قدم فاصله را از بین برد.
- ای‌کاش گفته‌بودیم اونم اومده‌بود.
اه کشدم اهی اجازه بیرون آمدن نداشت.
چقدر خو‌ش‌خیال بود.
- فکر کنم کار داشت.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #144
با ایلول به سمت پیست‌یخ حرکت کردیم.
قبلا برای ثابت کردن در این شهر بزگ چرخیده‌بودم و حالا برای... .
- وایسا! وایسا!
ترسیدم چی‌شده؟ حالش بده؟ سرگیجه گرفته یا... .
- من هنوز ناراحتم.
او فقط ناراحته؟ خدایا شکرت!
- ببخشد دیگه من نمی‌خواستم اون حرف‌ها رو بهت بزنم.
با نگاه شیطنت‌امیزی که از ایلول بعید بود نگاهم کرد و بعد سمت من خم شد و گونه‌ام را بوسید‌‌.
اب دهانم را قورت دادم؛ سعی کردم فراموش کنم اما نمیشد... دستانش را دوبار به هم زد و گفت.
- من بستنی می‌خوام!
لبخندی روی لبم جای گرفت. نه... نه دیگر نمی‌گذارم ایلول از من دور باشد.
کنار خیابان ماشین را پارک کردیم و باهم به سمت بستنی‌فروشی رفتیم، ایلول همیشه یک قدم از من جلو‌تر بود.
- سلام اقا.
- بفرمایید؟چجور بستنی می‌خواین؟!
- ام... خب من... .
من میان این دو نفر سکوت کردم.
- خب بزار ببینم چی‌ می‌تونم برای زوجی به این جذابی انتخاب کنم.
ایلول لبخندی زد و گفت.
- تمشک و گیلاس.
مرد با تعحب گفت.
- تمشک و گیلاس؟! به نظرم خیلی خوب نمیشه!
خنده‌ای کرد که دلم را لرزاند او زیبا می‌خندید.
- خب... درسته اما یه... .
موضوع را عوض کردم.
- اقا ما عجله داریم؛ لطفا زود باشید.
نگاهش را از ایلول به من داد و سری تکان داد.
- چشم الان براتون اماده می‌کنم.
بستنی ها را گرفتیم و سوار ماشین شدیم.
ایلول: خب بریم.
با تعحب گفت.
- چیزی شده؟ چرا حرکت نمی‌کنی؟
ایلول کسی نبود که از مرگ بترسد اما برای حفظ جان عزیزانش همیشه بر کمربند بستن تاکید می‌کرد، او واقعا فرانوش کرده‌است همه چیز را. چگونه امکان دارد که حتی عادت های همیشگی‌اش را فراموش کند.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #145
- ایلول کمربندت رو ببند.
سرش را به سمت شیشه حرکت داد.
- بابابزرگ اخمو.
این دختر قصد در دیوانه کردنم دارد؟ او می‌خواد وجودم را هزاران هزاران تکه کند؟ او چه می‌فهمد که نباید به من محبت کند.‌‌.. اخر من اصلا جنبه خوبی دیدن را ندارم!
دستش را به کمربند برد و آن را بست.
بعد هم صدای آهنگ را بالا برد؛ برایم همه چیز عجیب بود عجیب تر از دنیا. او هیچگاه آهنگ گوش نمی کرد، از او فقط یک اخم به یاد دارم این ایلول خندان برایم زیادی ناآشنا بود. حس می‌کردم من تا به حال او را ندیده‌ام.
دوست دارم این ایلول را برای خودم کنم. دیگر نمی‌خواهم به چیزی غیر از او فکر کنم، حالا که اوست من نیاز به هیچ چیزی ندارم حتی این شغل. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم به سمت ایلول برگشتم اما با چیزی که دیدم متعجب شدم او خواب بود من چطور متوجه نشدم او چنان ذهنم را درگیر خودش کرده که دیگر حتی متوجه شب و روز هم نمی‌شوم.
شاید خسته شده باشد رفتم و دوباره دورن ماشین نشستم و به صورتش خیره شدم موهای خرمایی موج دارش که تا شانه‌اش می رسید چهرش‌اش را کمی خشن و عصبانی جلوه می‌کرد اما او دیگر برایم غیر از لبخند و نگاهش چیزی نداشت من حتی دیگر متوجه اخم‌های او هم نمی‌شوم.
دستم را بر گونه‌اش کشیدم و او را نوازش کردم لحظه‌ای مردد ماندم نکند من عاشق شدم؟نه این امکان ندارد این یک احتمال بود که درست نیست. لبخدی زدم اری من قول دادم عاشق کسی نباشم.
دوباره به ایلول خیره شدم؛ نمی دانم چه نیرویی داشت که من را به سمت خودش می‌کشاند این دیگر که عشق نبود؟ نکند او جادوگر است نه فکر نمی‌کنم. دستم را دوباره نزدیک صورتش کردم و حالا روی لب‌هایش حرکت دادم لب‌های او سرخ و زیبا بودند در همین حال بی رحم. یادم می‌آید که تا قبل از این اتفاق، هر کس که خنده‌ی ایلول را می‌دید باید دیگر خود را مرده بداند. ایلول فقط هنگامی که می‌خندید که قرار بود بلایی سر آن بدبخت بیاورد.
با تکان ریزی که خورد سریع دستم را عقب کشیدم، بیدارش کردم فقط خداکند که در این موضوع هم فراموشی گرفته باشد.
ایلول چشمانش را که ترس و وحش در آن موج میزد را به من دوخت.
- آیکان.
- بله.
- داشتی چکار میکردی؟
- خب...‌ موهات رو صورتت افتاده بود برداشتم.
حالت چشمانش تغییر کرد ترسیدم نکند این‌بار اشتباه کرده باشم.
ایلول اسلحه‌ای را که کنارم گذاشته‌بودم را برداشت و به سمت من نشونه گرفت.
- ایلول... ایلول داری چکار میکنی؟ اون خطرناکه بدش به من خب... دختر خوبم؟
با تنفر نگاهم کرد.
- ای عوضی دورغگو، موهای من که بستس چطوری موهایی که بسته بودم را از روی صورتم برادشتی.
آب دهانم را قورت دادم من چطور نتوانستم چنین دوروغی را بگم من که در این کار ماهرم.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #146
حال باید چه می‌کردم؟ نگاهم را به چشمانش دوختم و لب زدم.
آیکان: ایلول من متاسفم! من فقط... .
ایلول: زود باش حرکت کن نمی‌رسیما.
تعجب تمام ذهنم را درگیر خود کرد، یعنی او بخشیدم من که چیزی را برای او توضیح ندادم.
ماشین را روشن کردم و به پیست یخ رفتیم. من زود‌تر از او بلیط ها را حساب کردم.
نمی‌دانستم که او علاقه‌ای به پیست یخ داشته باشد.
کفش‌های مخصوصش را پوشیدیم.
- اه لعنتی!
- چی شده؟
- آیکان این بسته نمیشه چرا؟
- صبر کن برات ببندمش.
نمی‌توانست یکی از کفش‌ها را بپوشد. جلویش زانو زدم و بند هایش را با دقت خاصی بستم.
دستی جلوی صورتم آمد ؛ به ایلول نگاه‌کردم و سرم را سوالی تکان دادم.
- آیکان...زود باش بلند شو.
حالا فهمیدم که منظورش چیست. دستش را گرفتم و بلند شدم.
او ماهارانه پاهایش را تکان و حرکت می‌کرد.
با دیدن خنده‌هایش لبخند روی لبانم جای گرفت.
هیچگاه نمی‌دونستم که زندگی می‌توان چه قدر شیرین باشد.
با خوشحالی اسمم را صدا زد.
- آیکان.
بی پروا جواب دادم
- جانم.
- بیا دیگه چرا وایسادی... نکنه می‌ترسی؟
خنده‌ای کردم و گفتم.
- اوه... من و ترس اصلا جور در نمی‌آد.
اما خودم هم نمی‌دانستم که حالا بیشتر از هر زمانی می‌ترسم. می‌ترسم که ایلول شبیه قبل شود و من از حسرت یک بار دیگر آغوشش بمیرم.
به سمت ایلول رفتم و دستش را گرفتم و حرکت کردم او ماهرانه تر‌از من پاهایش را حرکت میداد با این حال اصلا حواسش به من نبود که چگونه مرا جادو کرده‌است؛ طلسم او شکسته نمی‌شد با هیچ اهرمی. اری می‌ترسم که نتوانم خود را از این جادو سحر‌آمیزش نجات دهم.
او می‌خندید اما من غمی بزرگ در سینه داشتم بغضی غیرقابل تحمل با خودم حمل می‌کنم. ای‌کاش او از این زجر من خبر داشت و مرا به آغوش می‌کشید.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #147
ناگهان دستم را رها کرد و خود را ماهرانه در در قسمتی حرکت میکرد لحظه‌ای ایستادم و او را دوباره و دوباره نگاه کردم. چرا تا به حال به زیبایی او توجه نکرده بودم؟! موهایش! موهایش چقدر شبیه مادرم بود. چطور حتی با این موهای کوتاه به زیباییش دقت نکرده‌بودم؟!
او زیبا بود؛ زیبا می‌خندید. خندهایش عجیب دلم را لرزانده بود. آیا دوستش داشتم؟! نه این افکار بیهوده‌ای است، من و ایلول تا اخرین نفس دوشمن خونی هم هستیم. آره این درسته!
به سمتش رفتم و با او همراهی کردم.
بعد از پیست‌یخ برای اولین بار با دختری به خرید رفتم. چه حس جالبی بود که کسی از تو نظرخواهی کند.
- آیکان... کجایی؟
- ببخشید... جانم.
- نظرت درمورد اون کت مشکی چیه؟
به سمتی که او اشاره می کرد نگاه کردم. کت‌ و شلوار‌ مشکی‌رنگی را برایم پسندیده بود.
بعد از مادرم زنی به زیبایی او ندیدم!
به سمت مغازه رفتیم ایلول روی مبل سفید رنگی نشست و پایش را روی پای دیگری انداخت. چنین رفتاری از او بعید بود او هیچگاه من یک دختر رفتار نمی‌کرد. همیشه می‌ایستاد و دستش را به کمرش میزد اما حالا مانند خانمی باوقار رفتار می‌کرد. گاهی دوست دارم که همه‌چیز را به یاد بیاورد و باز از من متنفر شود زیرا این ایلول جدید عحیب قلبم را به تپش می‌اندازد.
سریع وارد اتاقی شدم و آن کت را پوشیدم وقتی در آینه خود را دیدم دلم سوخت برای پسر‌بچه‌ای که تازگی، عجیب دلتنگ مادر می‌شود و مادر ای‌کاش بودی می‌دیدی که پسرکت را در این لباس می‌دیدی و قربون‌صدقه‌اش می‌رفتی! چرا؟! چرا باید مرا به این زودی ترک می‌کردی؟! مگر من چه‌کسی را به جز تو داشتم؟!
با صدای ایلول سریع خارج شدم و روبه‌روی ایلول قرار گرفتم.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #148
- اوووم چطوره؟
چرخی زدم و دست به سینه وایسادم.
ایلول نگاهم کرد و لبخندی زد.
فکرش را می‌کردم که زود خرید کند اما... .
- نه آیکان خوب نیست.
بعد روبه فروشنده کرد و گفت.
- اقا اون که تن مایکن هست رو میارید.
سمت من چرخید و با جدیت تمام که جزئی از وجودش بود گفت.
- برو سریع بپوش!
نا‌امید دوباره وارد اتاق‌پرو شدم و آن را هم پوشیدم.
آری راست می‌گفت؛ سیلقه‌اش واقعا زیباست!
این‌بار با قدم‌هایم را محکم و بزرگ بر‌میداشتم.
اما...نمی‌دانستم که او سخت‌پسند است. اری او باید سخت بپسندد، او که با کسی خرید نمی‌رفت. این برایم عجیب‌بود.
نه مثل اینکه قراره چیزی چشمش را جلب خود نکند.
حالا برای‌بار هفتم وارد اتاق‌پرو می‌شوم. خسته‌ام... چرا اجازه نمی‌دهد که یکی را بخریم و برویم.
ایندفعه دیگر مثل قبل نبود. کتی‌ پیراهن‌سفیدی که روی آن کتی نوک‌مدادی و شلوری همرنگ کت پوشیدم. دوست‌داشتم این را هم نپسندد زیرا من که خوشم نیامده احتمالا سلیقه‌اش این چنین افتضاح نیست.
از اتاق پرویی که لامپ سفیدی در سقف داشتم و دیوار‌هایش همه از شیشه درست شده‌بودند خارج شدم. ایلول با دیدنم اخم کرد. گفتم که او چنین سیلقه‌افتضاحی ندارد.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #149
از جایش بلد شد و به سمتم آمد و بعد هم کراوات قرمز رنگی را برایم بست؛ احتمالا قرار است این‌بار هم مثل قبل کراوات را ببند و بگویید خوب نیست.
بعد از بستن کراوات؛ چند قدم عقب رقت مثل اینکه دوست‌داشتم مرا از دور ببیند و نظرش را بدهد. در لحظه‌ای به ستم آمد و موهایی که برایش بشدت وقت گذاشته‌بودم را به هم ریخت جوری که فکر می‌کردم پسر دبیرستانی هستم که جلوی مدرسه دخترانه با موتور ویراژ میدهم.
بعد هم بغلم کرد و درگوشم نجوا کرد.
- خیلی بهت میاد.
و فقط خدا می‌داد چه‌ جمله‌ای زیباتر از این می‌توامست به من بگوید. اغوشش دوباره برایم تازگی داشت. این دختر چه کسی بود که هیچ‌ از رفتارش را درک نمی‌کنم هر واکنشش برایم اولی دارد و زیبا است.
دستانم را بالا اوردم و او را بیشتر به خودم فشار دادم. دوست داشتم این اغوشش را. فکر می‌کنم مادرم همیشه در کنارم است. اری حتی این‌بار هم اغوشش برایم اولی است و بوی مهر و محبت را می‌دهد. نه... نه مهر و محبت چیست؟! اغوشش می‌توان به تنها پناهگاهم و شاید بیشتر... زیباترین حس دنیا تعریف کرد.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #150
با خنده کنار گوشم گفت.
- تو هم خوشت اومد ازش؟
چه کسی می‌توانست بگوید این سلیقه‌ات افتضاح است. اشتباه کردم. سلیقه‌اش زیباترین است و این لباس برایم عزیزترین است زیرا ایلول شخصاً خودش این را برایم پسندیده‌است.
و ایی‌کاش مرا هم بپسندی!
خودش را از اغوشم بیرون کشید؛ زود نبود برای جدایی. ای‌کاش جرئت گفتنش را داشتم که باز هم مرا در اغوشت بگیر.
برایم ارزو بود که ایلول مرا در اغوش بگیرد، حسی در آن چند لحظه برایم حسی مادرانه بود. اری زیبا بود برای منی که در کودکی مادرم را از دست دادم و حتی پدر و خواهرم را.
اما این‌بار... حسش فقط حس‌مادرانه نبود. حسی با بوی گل‌شبنم به آرامش موج دریا، به زیبایی رنگین کمان و در نهایت به درخشش خورشید بود. نمی‌توان توصیفش کرد.آن حس را کسی جز من تجربه نکرده است اما حالا دیگر آرزو نیست... حسی که مطمئنم بدون آن دگر زنده‌نخواهم ماند و ای تو با من چه کردی؟! چشمانت چه جادویی دارد که مرا وقف خود کرده‌است؟! آیا من بدون تو نفس می‌‌کشم؟! قطعا این امکان ندارد... پس هیچگاه بدون من جایی نرو! که من دگر برای لحظه‌ای کنار تو بودن حتی زمین را سرنگون می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا