- تاریخ ثبتنام
- 2023/07/17
- نوشتهها
- 194
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #141
خندهای کردم و به چشمان قهوهای رنگش خیره شدم.
- دکتر فکر کردی با یک دیوانه طرفی؟!
لبخندی که روی لبانش جای گرفتهبود جایش را با یک اخم میان پیشانیاش عوض کرد.
- فکر میکردم که حداقل بعد اینکه رفتی داخل این شغل یکم عاقلتر شدهباشی؟ ولی نه! تو نه اینکه عاقل نشدی... دیوانهتر از قبل هم شدی!
نفس عمیقی کشیدم اما نتوانستم خشمم که مانند اتش در میان جنگل شعلهور میشود رو مهار کنم.
از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستانم یقهاش را اسیر خود کرد و به دیوار کوبید.
- آیکان حاظرم منو بکشی اما با خودت اینکار رو نکنی... داری نابود میشی نمیبینی؟
- خفهشو.
- باشه... باشه اروم باش.
قرصهایم رو نخوردهبودم هر لحظه ممکن بود که کنترل خودم را از دست بدهم و خونش گردنم بیافتد.
هواسم به آن زمانها همان سن زندگی کردنم که مادرم پیشم بود پرت شد که سوزش بدی را درگردنم حس کردم.
دست را روی گردنم گذاشتم و به مردمک چشمهایش خیره شدم.
سورنگی را از داخل گردنم بیرون آوردم و به سختی گفتم.
- داشتم به ظاهر و شخصیت خوبی که جلوه میدی شک میکردم... آفرین... عالیه! اگه من هنوزم دیوانهام اما خوشحالم که هیچ وقت شبیه تو عوضی نبو... .
حرفم تمام نشده بود که روی زمین افتادم و چشمانم یک خواب طولانی را هدف خود قرار داد.
- دکتر فکر کردی با یک دیوانه طرفی؟!
لبخندی که روی لبانش جای گرفتهبود جایش را با یک اخم میان پیشانیاش عوض کرد.
- فکر میکردم که حداقل بعد اینکه رفتی داخل این شغل یکم عاقلتر شدهباشی؟ ولی نه! تو نه اینکه عاقل نشدی... دیوانهتر از قبل هم شدی!
نفس عمیقی کشیدم اما نتوانستم خشمم که مانند اتش در میان جنگل شعلهور میشود رو مهار کنم.
از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستانم یقهاش را اسیر خود کرد و به دیوار کوبید.
- آیکان حاظرم منو بکشی اما با خودت اینکار رو نکنی... داری نابود میشی نمیبینی؟
- خفهشو.
- باشه... باشه اروم باش.
قرصهایم رو نخوردهبودم هر لحظه ممکن بود که کنترل خودم را از دست بدهم و خونش گردنم بیافتد.
هواسم به آن زمانها همان سن زندگی کردنم که مادرم پیشم بود پرت شد که سوزش بدی را درگردنم حس کردم.
دست را روی گردنم گذاشتم و به مردمک چشمهایش خیره شدم.
سورنگی را از داخل گردنم بیرون آوردم و به سختی گفتم.
- داشتم به ظاهر و شخصیت خوبی که جلوه میدی شک میکردم... آفرین... عالیه! اگه من هنوزم دیوانهام اما خوشحالم که هیچ وقت شبیه تو عوضی نبو... .
حرفم تمام نشده بود که روی زمین افتادم و چشمانم یک خواب طولانی را هدف خود قرار داد.
آخرین ویرایش: