ویرایش کتاب

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #21
بعد هم بلند شد و به سمت در رفت و قبل از بیرون رفتن همونطور پشت بهم دوباره گفت:
- اینجایی که هستی از کتک خبری نیست؛ ما فقط خون می‌ریزیم... .
سرم درد گرفته بود حس کردم بدنم بدون حس شده ولی انگار اون نمی‌خواست تموم کنه.
- درضمن در اتاقت دیگه قفل نمیشه چون قفلش شکسته.
و بعدش رفت... .
دوباره خودم رو روی تخت رها کردم.
کلافه بودم این چه گندی بود که توش بودیم چه زندگی کثافتیه که ما داریم... همه‌اش تهدید؛ زور؛ کتک؛ دزدی؛ اختلاس؛ قتل؛ خیانت و من چقدر پوست کلفت بودم که با وجود اون همه بلایی که سرم اومده بود هنوز هم زنده بودم.
چند دقیقه‌ایی از رفتن روانی نگذشته بود که دوباره سر و کله اون خدمتکار پیدا شد از در اتاق جلوتر نیومد و داخل نشد و از همون‌جا با سر زیر گفت:
- آقا گفتن شب با هم شام می‌خورین و حاضر بشین یکی دو ساعت دیگه برید.
و بعد هم خواست بره که با صدای بلند خطاب بهش گفتم:
- صبر کن.
برگشت سمتم.
- این آقا اسم نداره؟ اسمش چیه؟
سرش رو بالا گرفت و فقط نگاهم کرد و بعد آروم سر تکون داد و رفت.
با چشم‌های گرد به رفتنش نگاه کردم و بلند گفتم:
- همه اینجا روانین؛ قصد دارن من رو هم مثل خودشون کنن.
در اتاق رو بستم و ملحفه روی تخت رو که هم بزرگ بود و هم سنگین پشت در اتاق گذاشتم که مانع بشه کسی داخل بیاد البته امیدوارم فهم و شعور داشته باشن که متوجه بشن نباید وارد اتاق بشن اینجا دیگه حریم شخصی من بود.
وارد حمام شدم و یه دوش پونزده دقیقه‌ایی گرفتم و بعد از خشک کردن موهام البته با مکافاتی سشوار رو پیدا کردم. نشستم پشت میز آرایش اول کرم مرطوب‌کننده زدم بعد هم کرم گریم و وقتی یکم روی صورتم خوابید مثل همیشه خط چشم نازک و کوتاهی کشیدم و بعد هم ریمل و یه رژ صورتی کم رنگ جوری که فقط لب‌هام از سفیدی در بیاد زدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #22
به سمت کمد لباس‌ها رفتم؛ نگاه کلی به همه‌اشون انداختم و اون بین چشمم به یک کت کوتاه شیری رنگ خورد که دکمه‌هاش دوبل بود و یقه بلیزر بود از کمد بیرونش آوردم؛ شلوارش هم پیشش بود.
بعد از پوشیدن لباس نگاه خودم کردم؛ خوب بود فیت تنم بود باید بعدا ازش بپرسم سایز لباسم رو از کجا آورده مرتیکه دختر دزد.
صندل‌های بیرونی رو پوشیدم و بعد نگاهی به ساعت انداختم چه سریع شب شد انگار همین چند دقیقه پیش پنج بود.
ساعت دقیقا هشت و نیم بود که دوباره سر و کله لباس سرمه‌ایی پیدا شد.
خدمتکار: خانم وقتشه که برید؛ بفرمایید من راهنماییتون کنم... .
سری تکون دادم و باهاش هم قدم شدم.
از سالن عبور کردیم و به سمت در خروجی داشتیم نزدیک می‌شدیم.
متعجب پرسیدم:
- مگه توی باغ همین خونه نیست؟!
خدمتکار: نه، آقا گفتن یه جای دیگه تشریف می‌برید؛ برای همین گفتن لباس مناسب بیرون بپوشید.
با تعجب ابروهام رو بالا دادم.
هوا خیلی سرد بود گرم کن سفیدی که داده بودم دست خدمتکار گرفتم و آروم پوشیدمش راننده از ماشین پیاده شد و با عجله در ماشین رو برام باز کرد.
راننده جوون منتظر موند تا سوار شدم.
سریع در رو بست و خودش هم سوار ماشین شد استارت زد و بعد حرکت کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #23
فکر می‌کردم حالا که قراره یه جای دیگه شام بخوریم شاید با اون روانی برم ولی انگار اون زودتر از من رفته اگه بدون من شام نخورده باشه صلوات داره... .
بی‌خیال ابرو بالا انداختم و زیپ کیفی که بعد از نشستنم روی صندلی دیدم رو باز کردم خالی بود فقط نمایشی دستم گرفتمش... گوشیم رو خودم از قصد از خونه بابا نیاورده بودم چون ردیاب روش وصل بود و هر جا می‌رفتم قطعا پیدام می‌کرد.
این یارو هم که کلا من رو دزدیده و قطعا گوشی پلاستیکی هم دستم نمیده چه برسه واقعیش.
نگاهی به جاده انداختم برام غریبه بود انگار یه جای دیگه یه استان دیگه بودیم... .
هرجا که بود جاده تمیز و رویایی داشت؛ جاده تمیز و پیاده‌روهایی که نمای قشنگی براشون درست کرده بودن و بعد از هر چراغ کنارش یه درخت بلند کاشته بودن از اون جاده خوشم اومده بود و مدام نگاه اطراف می‌کردم که اسم اون منطقه رو ببینم نوشتن یا نه اما هیچی نبود.
بالاخره بعد از سی دقیقه رسیدیم نگاه منطقه کردم همه باغ ویلا بودن ویلاهای بزرگ و اشرافی یکی از یکی بزرگ‌تر جوری که انگار متراژشون به هکتار می‌رسید.
با حسرت آهی کشیدم و نگاهم رو ازشون گرفتم و رو به راننده پرسیدم:
- اسم این منطقه چیه؟!
راننده: کوچه باغ... معمولا اون‌هایی که درجه‌دار و کار مهم توی کشور دارن یا آقازاده هستن اینجا ویلا دارن و برای تعطیلات میان باغ‌هاشون.
لحجه داشت انگار برای خوزستان بود. با کنایه نیشخندی زدم و گفتم:
- آها اون‌وقت حتما رئیستون هم یه کاره‌ایی هست تو مملکت یا آقازاده‌است؟!
راننده: نه، آقا هرچی داره از زحمت خودش و پدرشون داره از هیچ به همه چیز رسیده از قدیم در تلاش بودن البته من اینجور شنیدم؛ دیگه وقتی به آسایش رسیده بودن پدرشون عمرشون کفاف نداد خوشبختی رو ببینن، خدارحمتشون کنه مرد خوبی بود، این خیابون هم که می‌بینین تمام از آقا هستن.
- هوم خدارحمتش کنه، پس تمام ویلاهای این خیابون از رئیستونه!... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #24
بعد یهویی یادم افتاد حداقل از این راننده سوالم رو بپرسم چون مشخصه تنها کسی که می‌تونه جواب سوالاتم رو بده و از همه‌اشون یه کوچولو نرمال‌تره همینه.
- آم، آقا، اسم این رئیستون چیه؟!
جواب نداد و از توی آینه نگاهم کرد واقعا روی اعصابم بودن انگار طرف کیه که اسمش رو نمیگن دیگه این‌ها زیادی دارن می‌برنش بالا اون هم هی خودش رو بالا می‌گیره... .
بعد از پنج دقیقه در عمارت باز شد و ماشین وارد شد. دو طرف حیاط نگهبان بود و همه مثل درخت خشک فقط سر بالا گرفته و چشم به زمین بودن و کت و شلوارهای مشکی تنشون بود پشت گوش‌هاشون هم بی‌سیم‌های مشکی بود برای مواقع اضطراری.
با حیرت نگاهم رو به جلو دوختم یه عمارت خیلی بزرگ و خفن با نمای آجری و چراغ‌های کوچیک که رنگش رو طلایی می‌کردن و یک استخر خیلی خیلی بزرگ این خونه رو حتی توی رویاهام هم نمی‌تونستم ببینم ولی الان توی واقعیت با راننده شخصی برای من خیلی حیرت انگیز بود.
کل خونه چهار طبقه بود و شیشه‌های سرتاسری باعث می‌شدن داخلش رو ببینی طبقه چهارم شیشه‌هاش مات بودن فکر کنم اتاق خواب بودن طبقه سوم کتابخونه بود قفسه‌های سرتاسر کتاب و یک میز و صندلی که روبه‌روی پنجره گذاشته بودن طبقه دوم سالن نشیمن بود و مبل و کاناپه و میز ناهار خوری بود طبقه اول هم وسایل ورزشی توش بود. همین‌جور که دنبال راننده آروم می‌رفتم توی دلم هم با خودم حرف می‌زدم:
- هعی مدیای بی‌چاره این‌جا فقط جای تفریح و سرگرمیشونه اون‌وقت تو تمام تفریحی که بهت اون هم با کلی بدبختی تعلق می‌گرفت این بود که با برد هر معامله بابا، می‌تونستم با دوست‌هام برم تا ساعت نه شب گردش اون هم با کلی بپا که نکنه فرار کنم ولی در غیر این صورت با یه زندانی فرقی نداشتم.
کم‌کم به پشت اون ساختمون رسیدیم و راننده کنار یک در چوبی موند و دستش رو به نشون اینکه اول من برم دراز کرد و سرش رو پایین انداخته بود.
من هم آروم وارد شدم دروغ چرا از اون روانی می‌ترسیدم یهو می‌دیدی بنگ یه تیر تو سرم خلاص کرده.
اونجا یه باغ کوچیک بود و تعداد در‌خت‌های کمی داشت اما به لطف چراغ‌های گوشه جاده کوچیکی که داشتم ازش عبور می‌کردم و ریسه‌ها و بقیه چراغ‌های دیگه اون‌جا روشن بود و تونستم پسر رو که پشت میز نشسته و عمیق توی فکره ببینم یک دستش روی میز بود و دست دیگه‌اش روی پاش و بدجور توی فکر بود اما با صدای کفش‌های من حواسش پرت شد و نگاهش رو بهم دوخت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #25
هیچ واکنشی نشون نداد نه تعجب، نه پوزخند، نه تمسخر، نه بهت هیچی بیخیال و سرد اما کم‌کم گوشه لبش کش اومد و باز هم پوزخند مزخرفش در همون حال و ژست که نشسته بود؛ حرف زد:
- یک دقیقه و هفت ثانیه دیر کردی فکر می‌کردم نمیای و می‌خوای که نظریه دوم رو روت پیاده کنم.
عوضی منظورش کشتنم بود.
متقابل پوزخندی زدم و همزمان صندلی رو عقب کشیدم:
- آ، تو برای خودت من هم برای خودم؛ تو برای اینکه یه موفقیت جدید به لیست افتخاراتت اضافه بشه پیش میری من هم برای اینکه دوباره یک خونریزی تازه رو وارد دفتر زندگیم کنم دارم ادامه میدم.
بعد هم چهره‌ام رو غمگین و لب‌هام رو به سمت پایین آویزون کردم و با لحن ساختگی که مثلا غمگینم گفتم:
- چقدر بده که آدم چیزی برای از دست دادن نداشته باشه.
با همون پوزخند خودش رو به جلو کشید و ساعد دست‌هاش رو روی میز گذاشت و گفت:
- پس قبول کردی شرط رو؟
با نیشخند نگاه ازش گرفتم و با چاقو مشغول بریدن گوشت استیک شدم و حرفش رو بدون جواب گذاشتم.
انگار طاقت نیاورد چون دیگه پوزخند هم نزد و گفت:
- جواب ندادی!
- خدا گفته موقع خوردن غذا حرف نزنیم‌.
با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- که اینطور، پس حرف نزن.
بعد از خوردن شام نگاهم رو بهش دوختم؛ سیگار می‌کشید و نگاهش به درخت‌های توی باغ بود زیر چشمی بهم نگاهی انداخت و بلند شد و درحالی که داشت به سمت دری که برای حیاط ویلا بود می‌رفت گفت:
- غذا که تموم شد؛ بعد از غذا که دیگه میشه حرف زد، دنبالم بیا.
با حوصله اول با دستمالی که کنار بشقابم بود دور دهنم رو پاک کردم و بعد هم آروم بلند شدم.
اون همون‌جور داشت برای خودش می‌رفت اصلا بویی از رمانتیک بودن نبرده بود که صبر کنه نگاهم کنه ازم بپرسه کمک می‌خوام یا نه همین‌جور یابووار داشت می‌رفت... .
برای این‌که بهش برسم قدم‌هام رو تند کردم و وقتی باهاش هم قدم شدم با نفس نفس دستم رو روی قفسه سی*ن*ه‌ام گذاشتم و پرسیدم:
- ما دقیقا کجاییم از وقتی من رو دزدیدی هرجا نگاه می‌کنم نخل خرما می‌بینم فقط .
دست‌هاش رو توی جیبش کرد و سرش رو یکم کج گرفت و با همون ژست گفت:
- چون اومدی خوزستان پرنسس... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #26
پاهام میخ زمین شد؛ انگار راه رفتن یادم رفت و اون هنوز هم بی‌خیال راه می‌رفت؛ به خودم اومدم و تقریبا جیغ زدم:
- چی؟! تو من رو از شهر خودم به چه جراتی دور کردی ها همین الان من رو می‌بری تهران... .
پسر: شمال، یادت نره از خونه بابات که کلی کتک خوردی و برای چند روز خونریزی داشتی و چشم‌هات تار می‌دیدن فرار کردی و به خونه فریماه پناه بردی؛ و درضمن... فریماه هم الان ازت متنفره پس، اگه خونه پدرت بری کتک می‌خوری و می‌میری بعد هم کسی جنازه‌ات رو پیدا نمی‌کنه اگه هم خونه فریماه بخوای بری دیگه راهت نمیده.
با همون صدای جیغ مانندم دوباره گفتم:
- ولی من خوزستان نمی‌خوام بمونم این‌جا رو نمی‌شناسم.
دستش رو روی گوشش گذاشت و کلافه به سمتم برگشت و به عربی چندبار پشت سر هم گفت:
- اسکتی ماعدی طاقت حسچ؛ واید اتسرخین.
متوجه حرفش نشدم عربی بود چندین بار پشت سر هم تکرارش کرد.

با گیجی گفتم:
- چی میگی؟! فارسی بگو، من عرب نیستم.
عصبی شده بود و دوباره چهره‌اش سرد شده بود رگ‌های کنار پیشونیش مشخص بود داشت کم‌کم قرمز میشد این‌دفعه فارسی گفت:
- میگم ساکت شو تحمل صدات رو ندارم زیادی جیغ می‌زنی.
چند قدم ازم فاصله داشت با قدم‌های بلند فاصله‌ رو کم کردم و عصبی گفتم:
- به درک که حوصله نداری... من می‌خوام برم شهر خودم... .
بدون توجه بهم دوباره راهش رو کشید رفت.
از پشت سر بازوش رو گرفتم و خواستم به طرف خودم برگردونم ولی اون زیادی سنگین بود که بخوام برگردونمش برای همین خودم رو جلوش انداختم و اون همون‌جور که به جلو حرکت می‌کرد من هم در حالی که صورتم سمتش بود و عقب‌عقب می‌رفتم با التماس لب زدم:
- آخه چقدر تو بدی میگم برگردونم.
ایستاد و بالاخره لبخند زد و من باور کردم که یادش نرفته لبخند چیه و با لحن آرامش بخشی گفت:
- باشه... .
 
آخرین ویرایش:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #27
داشتم ذوق می‌کردم که دست‌هاش رو روی بازوم گذاشت و برگردوندم به سمت جلو.
- چیکار می‌کنی؟!
- گفتی برمگردون من هم کاری که بخاطرش التماس کردی انجام دادم.
دیگه نزدیک بود اشکم دربیاد.
از کنارم رد شد و به سمت ورودی ویلا حرکت کرد.
- بیا بریم داخل هوا سرده، سرما می‌خوری.
پام رو محکم به زمین کوبیدم و داد زدم:
- روانی، تو روانی می‌فهمی ر... وا... نی.
انگار که اصلا صدام رو نشنیده بود وارد ویلا شد.
با کلافگی دست‌هام رو بالا گرفتم و کمی تکون دادم:
- وای دارم روانی میشم خدایا خودت کمکم کن.
***
با اخم نگاهش می‌کردم که داشت با لذت قهوه‌اش رو می‌خورد و نگاه قفسه‌های کتاب‌ها می‌کرد.
- چرا نمی‌خوری؟
- مثل زهرمار می‌مونه من گفتم قهوه با شیر و شکر می‌خوام.
سرش رو پایین گرفت و پوزخندی زد و با انگشت اشاره‌اش لبه فنجونش رو لمس کرد و بعد گفت:
- هیچ‌وقت... هیچ‌وقت به چیزی که مردم علاقه دارن و بخصوص اگه عرب باشن توهین نکن عواقب بدی داره.
بدون توجه به حرفش با نفرتی که توی صدام بود گفتم:
- من رو برگردون خونه‌مون.
- خونه‌تون یا جهنمتون؟
- چه فرقی داره هوم چه این‌جا چه اون‌جا هر دو جاش جهنمه دیگه.
- نوچ، داری اشتباه می‌کنی، تو اون‌جا برای بیرون رفتنت باید جواب پس می‌دادی و کتک هم می‌خوردی پس بهش میگن جهنم، اما این‌جا اگه فرار کنی بالاخره پیدات می‌کنم چون من وجب به وجب شهرم رو مثل کف دست بلدم ولی بخاطرش کتکت نمی‌زنم، اما باید جواب پس بدی به این میگن خونه... این‌جور که مشخصه تو اصلا نمی‌دونی آرامش چیه و معنیش رو بلد نیستی.
بغضم گرفت اون داشت تحقیرم می‌کرد و بدبختی‌هام رو توی سرم میزد اما هرچی که داشت می‌گفت حق بود من اصلا نمی‌دونم آرامش چیه معنیش رو بلد نیستم چون هیچ‌وقت توی موقعیتش گیر نکردم؛ بی‌رحمانه نمک پاشید به زخم چندین ساله‌ام به زخم عمیقی که روحم رو فلج کرده بود... .
- تو چقدر بدبختی، توی اوج ثروت گدای محبتی، گدای آرامش.
صدام لرزید:
- س... ساکت شو حق نداری این‌جور راجب زندگیم حرف بزنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #28
دوباره پوزخند زد؛ حس کردم چشم‌های مشکیش خیلی مشکی‌تر از قبل بود.
چهره‌اش خونسرد بود و این خونسردی باعث می‌شد فردی که پیشش هست احساس ضعف و ناتوانی بهش دست بده این‌که اون ازش قدرت‌مندتره و بدون شک توی بازی اون برنده‌است.
- کمکم کن من می‌تونم به راحتی و بدون شک اون پرونده رو به دست بیارم ولی نمی‌خوام دوباره قتل و خونریزی رخ بده.
این‌دفعه من هم پوزخند زدم یه پوزخند عمیق؛ گفتم:
- من حتی اسمت رو هم نمی‌دونم بعد چطور می‌خوای بهت اعتماد کنم، هوم؟
- فؤاد.
- چی؟!
- اسمم رو گفتم، فؤاد.
- آها؛ جناب آقای فؤاد... .
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و باعصبانیت دست‌هاش که روی دسته مبل بود رو مشت کرد و از لای دندون‌های چفت شده‌اش عصبی گفت:
- اسمم رو آخرین باره که به زبون میاری فهمیدی؟!
چشم‌هام رو گرد کردم:
- خیلی خب چرا عصبی میشی پسرک.
چشم‌هاش رو محکم بست و نفس عمیقی کشید انگار می‌خواست به اعصابش مسلط بشه.
- چرا این‌قدر از پدرم بدت میاد؟!
فواد: ازش بدم نمیاد کی این رو گفته؟
- اگه بدت ازش نمیاد پس چرا می‌خوای شکستش بدی؟!
فواد: چون من ازش بدم نمیاد... ازش متنفرم.
- چرا؟!
فواد: اول بگو کمکم می‌کنی بعد میگم.
نیشخند زدم:
- بهت اعتماد ندارم؛ از کجا معلوم وقتی کمکت کردم نکشیم هوم؟ به هرحال من هم دختر اون مردم.
با نگاه تمسخر آمیزی سر تا پام رو برانداز کرد نگاهش ترسناک بود یک لحظه بدنم یخ زد.
 
آخرین ویرایش:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #29
فواد: از کجا معلوم که دخترش باشی؟!
هنگ کردم زبونم قفل شد؛ داشتم حرفش رو تحلیل می‌کردم... .
منظورش چی بود یعنی می‌خواست بگه اون بابام نبود می‌خواست بگه من بچه یکی دیگه‌ام؟!
- منظورت چیه؟
فواد: هیچی به دل نگیر فکر کن شوخی کردم.
نباید جلوی این مرد کم می‌آوردم؛ چون اصلا قضیه شوخی بردار نبود.
با ضرب از روی مبل بلند شدم و با لبخند به سمت قفسه کتاب‌خونه حرکت کردم.
دست بردم و یک کتاب که جلد زردی داشت و عکس یه مرد کچل با چشم‌های قهوه‌ایی و دماغ نسبتا بزرگ روش بود نگاه کردم، اسم کتاب برعکس نوشته شده بود کتاب رو برعکس گرفتم و روی جلدش رو خوندم "جغرافیای شخصیت" با لبخند به سمت فواد برگشتم و تا دهن باز کردم حرف بزنم اون جلوتر از من گفت:
- اون خیلی به دردت می‌خوره حتما بخونش حداقل از آداب شخصیت سر در بیاری.
- اتفاقا به درد تو می‌خوره ببین اگه به دردت نمی‌خورد پس چرا گذاشتیش این‌جا؟!
فواد: برای این‌که افرادی مثل پدرت بخوننش.
درحالی که به سمتش می‌رفتم و روی دسته مبلی که روش نشسته بود جا می‌گرفتم گفتم:
- این‌قدر بهش توهین نکن اون هرچی باشه پدرمه.
بی‌خیال ساق پای چپش رو روی پای راستش گذاشت و تکونش داد.
فواد: بنظرت پدرت هم این‌جور که تو ازش حمایت می‌کنی ازت حمایت می‌کنه؟!
برای جواب دادن به سوالش تردید داشتم ولی کم نیاوردم و با اطمینان گفتم:
- معلومه که حمایت می‌کنه اون هرچقدر هم بد باشه باهام اما اگه متوجه بشه این‌جام میاد و من رو می‌بره.
پای فواد از حرکت ایستاد.
آهسته سرش رو به سمتم چرخوند یک لحظه با حرکتش بدنم لرزید انگار واقعا هیولا دیده بودم بدجور ترسیده بودم ازش.
فواد: امتحان می‌کنیم.
این رو با صدای خیلی آروم گفته بود انگار که می‌خواست فقط من بشنومش... .
ولی با حرفش خوشحال شدم و با هیجان بلند شدم و حیرت زده لب زدم:
- راست میگی؟!
فواد: شرط داره.
بدون فکر و با هیجان گفتم:
- هرچی باشه قبوله.
فواد: اگه بردت که هیچی خودم میام و با جنگ و خون اون پرونده‌ها رو می‌گیرم اما اگه نخواستت تو باید کمکم کنی که به اون پرونده‌ها برسم.
وا رفته روی مبل روبه‌روش نشستم.
- اون‌وقت اگه نتونم کمکت کنم؟!
دستش رو به نشونه نمی‌دونم بالا برد و گفت:
- تا اون موقعه هم یه فکری به حالش می‌کنیم.
زیر لب هومی گفتم و کتاب رو روی میز به سمتش هل دادم:
- حتما بخونش به دردت می‌خوره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #30
***
نگهبان غول‌پیکری با عجله به داخل حیاط اومد و سرش رو به معنی این‌که اومدن تکون داد.
فواد به سمتم برگشت و خم شد توی صورتم و آهسته زمزمه کرد:
- گریم زخمت که خوبه؛ توی فکر نباش این فقط یه نمایشه.
بعد دوباره ایستاد و کلت رو به صورت حرفه‌ایی به دستش گرفت پشت سرم قرار گرفت ماشه رو کشید و روی شقیقه‌ام قرارش داد.
چشم‌هام رو بستم الان امیدم فقط به خدا بود که دل بابا رو به رحم بیاره و من رو ببره همین... .
بغضم رو قورت دادم چیزی نمونده تموم میشه... . چشم‌هام رو باز کردم بابا و چندتا بادیگارد پشت سرش وارد شدن عامر هم همراهش بود اون انگار نگران بود، چه مسخره، کتک میزد بعد هم نگران میشد.
بابا با عجله به داخل اومده بود ولی با دیدن من انگار وا رفت و نا امید شد چون با فاصله زیاد ازمون ایستاد... .
چرا این‌جور کرد چرا پوزخند رو جای نگرانیش گذاشت؟!
فواد: مدارک رو بده دخترت رو ببر.
بابا پوزخندی زد که از همون فاصله هم تمسخر توش مشخص بود.
بابا: نچ، یه جوری پشت تلفن گفتی بیا امانتیت رو ببر تا ارزشش کم نشه فکر کردم طلاست... نه آقا قرارمون بهم خورد پرونده بی‌‌پرونده من بخاطر یه چیز بی‌ارزش هدف چندین سالمه‌ام رو به باد نمیدم.
بغض به گلوم خنجر زد.
اون چطور پدری بود من دخترش بودم چطور دلش میاد من رو ول کنه و راحت این‌جور حرف بزنه؟!
حس کردم درد تمام وجودم رو گرفته حس می‌کردم راهی برای نفس کشیدن ندارم حس کردم چشم‌هام سوخت... . چشم‌هام تار شده بود نه بخاطر اون ضربه بلکه بخاطر پرده اشکی بود که نمی‌خواست بچکه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا