ویرایش کتاب

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #11
منشی: بله حتما یک لحظه صبر کنید؛ سلام آقای محتشم یه خانم تشریف آوردن میگن ملکی هستن... بله بله چشم... بفرمایید.
***
فرزاد: خب اینجور که مشخصه چشم‌هات با ضربه اینجور شده انگار که شیء تیز یا چندتا ضربه وارد شده که باعث خراشیدگی شدن و باعث شده چشم‌هات تار ببینه.
و بعد چراغی که به چشمم نزدیک کرده بود رو خاموش کرد و بلند شد و گفت:
- یه قطره دارم برات استفاده می‌کنم اولش یکم سوزش داره اما بعد خوب میشی تا یک هفته استفاده کن که به حالت قبل برنگردی.
دوباره کنارم نشست و آهسته گفت:
- خب سرت رو بالاتر بگیر و چشم‌هات رو باز کن هرموقع گفتم چشم‌هات رو ببند؛ بلافاصله ببندشون.
حس کردم یه ماده غلیظ وارد چشم‌هام شد بی‌اراده چشمی که قطره رو داخلش ریخته بود می‌خواست بسته بشه که با انگشتش نگهش داشت وقتی اون یکی چشمم رو هم زد گفت که چشم‌هام رو ببندم.
کم‌کم حس کردم چشم‌هام داره می‌سوزه؛ اخمی روی پیشونیم نشوندم.
گفتم:
- سوزشش زیادی روی مخه کی تموم میشه؟!
فرزاد: ده دقیقه دیگه.
فریماه: کاش خوب بشه.
فرزاد: من پدرت رو... .
فریماه نذاشت فرزاد حرفش رو ادامه بده و فوری با لحن تهدیدواری گفت:
- فرزاد، وقتش نیست.
فرزاد: خیلی خب نمی‌خواستم چیزی بگم فقط خواستم بگم می‌شناسمش و یکم رفتارش با تو غیر نرماله همین.
فریماه با لحن طعنه آمیز و کینه‌ایی در جواب حرف فرزاد گفت:
- الان رفتار بابای من خیلی باهام نرمال بود؟!
فرزاد: بابای تو که بیخیال، اون که جاش توی لیست سیاهه.
فریماه آروم خندید و یک دیوونه نثارش کرد.
فریماه: فرزاد اگه میشه یکم سریع‌تر ما یک دکتر دیگه هم باید بریم و چون وقت قبلی هم نداریم اونجا قراره کلی علاف بشیم.
فرزاد: سه دقیقه دیگه مونده، دکتر چی می‌خواید برید؟!
فریماه: حالا بماند.
توی دلم خدا رو شکر کردم که چیزی نگفت.
بالاخره اون سه دقیقه هم تموم شد و فرزاد آروم با دستش چشم چپ و بعد هم چشم سمت راستم رو باز کرد؛ هنوز هم تار می‌دیدم.
- هنوز تار می‌بینم.
فرزاد: طبیعیه چند بار پلک بزن ببین بهتر میشی؟!
به گفته‌اش عمل کردم و چندباری پلک زدم و متوجه شدم دیدم داره بهتر میشه و وقتی کامل همه جا رو حس کردم می‌بینم؛ برگشتم سمت فرزاد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #12
با دیدنش یکم جا خوردم اصلا شبیه چیزی که توی ذهنم ازش ساخته بودم نبود؛ اندام متوسطی داشت و ریش پرفسوری اگه خوب به چشم‌هاش دقت کنی متوجه می‌شدی سبز پررنگه ولی در نگاه گذرا انگار مشکیه دماغش عقابی بود. فرزاد نگاه خیره‌ام رو که دید لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- دیدی خوب شدی.
لبخندی زدم و نگاه قدردانی بهش انداختم.
بعد از کلی تشکر و تعارف برای پرداخت هزینه از مطبش خارج شدیم.
نگاهی به فریماه انداختم موهاش رو لخت کرده بود و شال مشکیش روی شونه‌هاش افتاده بود و مثل همیشه مانتوی بلند و لش تنش کرده بود و شلوار راسته مشکی و صندل... همیشه همین بود تیپش هیچ‌وقت تغییر نمی‌کرد بجز مجلس‌های عروسی.
- موهات رو کی رنگ کردی؟!
فریماه سرش رو از توی گوشیش در آورد و جوابم رو داد:
- دو روز قبل از اینکه بیای.
- آها، خیلی خوشکله مبارک باشه.
فریماه: مرسی عشقم.
بعد از کلی پیاده روی رسیدیم به مطب نگاهی به سره در انداختم (دکتر مهرنوش خالقی متخصص زنان... .)
بعد از گرفتن نوبت کنارم نشست.
فریماه: خیلی مونده که نوبتمون برسه شاید یک ساعت دیگه.
- اوه، تا اون موقعه خشک میشم رو این صندلی.
سرم رو روی شونه فریماه گذاشتم و چشم‌هام رو بستم و کم‌کم خوابم برد.
***
صداها زیاد بود؛ صدای جیغ می‌اومد جیغش آشنا بود می‌دونستم مال کیه اما قادر به قبول کردنش نبودم، نه من قرار نیست هیچ‌وقت برگردم به اون شب من هیچ‌وقت دیگه قرار نیست اون همه خون رو ببینم و نیشخند بیخیال شهابی که فقط بلد بود دخترها رو بازیچه خودش قرار بده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #13
ناخودآگاه بدون خواسته خودم به سمت اون اتاقی که در قهوه‌ایی داشت، کشیده شدم در باز بود از لای در دیدم که دلارآ با اشک و اسلحه به دست به شهاب خیره‌اس و بعد کم‌کم اسلحه رو به سمت شقیقه‌‌اش برد و بدون درنگ شلیک کرد؛ خونش راه گرفت و تمام زمین قرمز شده بود قطرهایی هم روی دیوار ریخته شده بود؛ دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و ناله آرومی کردم.
شهاب با همون پوزخند برگشت سمتم و نگاهم می‌کرد. یک‌دفعه دور تا دورش آتیش گرفت اما اون انگار نمی‌دید و همون‌جور فقط خیره من بود؛ در اتاق یک‌دفعه بسته شد عقب رفتم. حس کردم از بالا روی سرم یه مایع ریخته شد دستم رو روی خیسی گذاشتم و نگاه کردم خون بود به دستم خیره بودم که قطره بعدی هم ریخته شد انگار تازه اولش بود! یهویی مثل بارون از سقف شروع کرد به ریخته شدن خون.
نمی‌تونستم، دهنم باز نمیشد جیغ بزنم انگار توی گلوم صدا خفه‌کن کار گذاشتن؛ دریغ از یک ناله برگشتم که برم اما با دیدن جنازه دلارآ زیر پام صدام از جایی که گم شده بود برگشت و تونستم جیغ بزنم.
فریماه: مدیا، مدیا بیدار شو دختر نوبتمون شده.
آروم سرم رو از روی شونه‌اش برداشتم انگار شونه‌اش گرفته و خشک شده بود چون نمی‌تونست زیاد تکونش بده. دستم رو برای ماساژ روی شونه‌اش قرار دادم:
- ببخشید عزیزم شونه‌ات خیلی اذیت شد.
فریماه: اشکال نداره بریم که مردم الان شاکی میشن همین‌جا غریب کُشمون می‌کنن.
با خنده کیفم رو به دست گرفتم و همراهش وارد اتاق دکتر شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #14
***
دوباره نگاهم رو به برگه آزمایش دوختم کلافه بودم با این‌ حال مشخص شد قراره همیشه تنها باشم. یه چیزی توی گلوم گیر بود؛ انگار خنجر بود گلوم رو به سوزش می‌انداخت می‌دونستم اگه نفس بکشم می‌ترکه.
فریماه: ای بابا باز هم که داری نگاه اون یه تیکه کاغذ می‌کنی عزیزدلم همه چیز به خدا بستگی داره اصلا یهو دیدی این‌ها همه اشتباه بودن.
آروم برگه رو بهش دادم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه زدم؛ تا رسیدن به خونه نه حرفی زده شد و نه نگاهی رد و بدل کردیم.
بعد از پیاده شدن از ماشین فریماه کلید خونه رو داد دستم و گفت که می‌خواد بره تا فروشگاه و چندتا وسیله بگیره برای خونه.
بدون حرف کلید رو گرفتم و داخل شدم.
خونه تقریبا بزرگی بود و دوبل بود وقتی وارد می‌شدی یه راهروی کوچیک داشت و دو متر جلوتر راه‌پله بود که به سمت طبقه بالا می‌رفت که اتاق‌ خواب‌ها بودن سمت چپ سالن تقریبا بزرگی بود و آشپزخونه هم همون‌جا بود، تم خونه تمام شیری و طلایی بود ترکیب رنگ جالب و خاصی داشت.
با انگشت اشاره و شصتم چشم‌هام رو ماساژ دادم و به سمت طبقه بالا حرکت کردم.
همین که در اتاق رو باز کردم و وارد شدم یه چیزی از پشت سرم بهم چسبید و بعد هم یه پارچه روی دماغ و دهنم گذاشته شد می‌دونستم قصدش چیه نمی‌خواستم نفس بکشم و توی تایم کمی که داشتم باید از خودم جداش می‌کردم اما نه نشد اون از من زورمندتر بود.
بالاخره نفس کم آوردم و به این فکر کردم که من دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم خودم بودم که اون هم به درد نمی‌خورد.
یکم نفس کشیدم و بعدش بی‌هوش شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #15
***
هوشیار بودم؛ اما می‌ترسیدم چشم‌هام رو باز کنم و دوباره تار ببینم ولی نمی‌تونستم اینجور هم بمونم صداهای عجیبی از دورم می‌اومد که کنجکاوم می‌کرد ببینم توی چه موقعیتی هستم و کجام و مهم‌تر از همه پیش کی!
آروم اول چشم چپم رو باز کردم؛ نه خداروشکر تار نمی‌دیدم؛ چشم‌هام رو بازتر کردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. دوتا مرد توی اتاق بودن یکیشون پیر بود و موهای کم‌پشتی داشت به طوری که پوست سرش مشخص بود و عینک ته استکانی زده بود و ريشش رو هم کامل زده بود و یکم سیبیل داشت چشم‌هاش آبی بود؛ یه آبی که خیلی بهش می‌اومد یه رنگ قشنگ... اون یکی مرد پشتش بهم بود و درحال گوش دادن به حرف‌های اون پیرمرد بود قد و هیکل درشت و ورزشکاری داشت موهاش پر پشت و مشکی و لخت بود کت و شلوار مشکی تنش بود قدش زیادی بلند بود.
پیرمرد چشمش بهم افتاد و با لبخند ذوق زده‌ایی خطاب به اون مرد گفت:
- آقا، به هوش اومدن گفته بودم وضعیت جسمانیش خوبه ولی باید فقط مراقب سطح هوشیاریش بود چون انگار به فاصله کمی توی این اواخر بهش ضربه وارد شده باشه و اینجور با یک ذره ماده بی‌هوشی چندین روز خواب باشه.
بعد به سمتم اومد و کنارم نشست.
نمی‌دونم چرا نسبت بهش حس خوبی داشتم حس امنیت... نگاهم فقط خیره به چشم‌های اون مرد پیر بود که با صدای اون یکی مرد چرخیدم سمتش.
- خوبه، چکش کن بعد برو.
فقط میتونم بگم ترسناک بود زیادی وحشتناک بود چشم‌هاش خیلی سرد بود مثل یک تیکه یخ بود.
اون چشم‌های مشکیش انگار یه دره بدون انتها بودن.
مژه‌هاش بلند بود ابروهای پر و مشکی پوستش برنزه بود و ته ريشش چهره‌اش رو کامل می‌کرد.
چهره‌اش جوری بود که آدم قفل میشد و انگار مجبور به نگاه کردن بهش بودی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #16
مردی که انگار دکتر بود؛ بعد از چک کردنم نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:
- مراقب خودت باش دخترم.
حرفش بوی خوبی نمی‌داد بوی ترس می‌داد بوی هشدار قبل از طوفان... بعد از حرفش بلند شد و خداحافظی کوتاهی کرد و ازمون دور شد.
نگاهی به اطراف کردم توی یه سالن بزرگ بودم فرش‌های کوچیک سنتی به دیوار آویزون بود و عکس یه مرد حدودا پنجاه و دو_سه ساله به دیوار بود هیکل نسبتا چاقی داشت چشم‌هاش ریز بود ریشش هم سفید ابروهای کوتاهی داشت و سمت چپ صورتش یه جای زخم عمیق بود.
کف سالن فقط یه فرش بزرگ قدیمی سنتی ایرانی پهن بود و میز و صندلی به شکل دایره‌ایی گذاشته بودن و روبه‌روی سالن یه شیشه سراسری بود که نمای حیاط مشخص بود؛ پر از درخت بود و یک استخر بزرگ هم بود. توی دلم با خودم گفتم اگه زمستون نبود جون می‌داد همین‌جور بپری داخلش شنا کنی.
روی یه کاناپه قهوه‌ایی دراز کشیده بودم و یه شومینه بزرگ هم روبه‌روم بود آتیشش خیلی زیاد بود.
انتهای سالن یه راه پله باریک قرار داشت... تنها چیزی که باید بگم اینه که خونه‌اش زیادی بزرگ بود!
توی افکار خودم بودم که با صداش به خودم اومدم:
- تمام خونه من همینه بعدا اگه خواستی با خدمتکار هم می‌تونی بری بقیه‌اش رو ببینی... .
صداش زیادی گیرا بود خیلی صدای خاصی بود انگار تاحالا همچین آهنگ صدای جذابی توی زندگیم نشنیده بودم... اما خودش ترسناک بود.
دهن باز کردم و آروم حرف زدم:
- این‌‌... اینجا کجاست من رو چرا آوردی اینجا، اصلا تو کی هستی؟!
پوزخندی زد دست‌هاش رو توی جیبش کرد و پاهاش رو اندازه عرض شونه‌هاش باز کرد با همون پوزخند جواب داد:
- بعدا به جواب سوالاتت می‌رسی تنها کاری هم که الان باید بکنی اینه که فضولی نکنی فهمیدی؟... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #17
حرفش باعث شد بهم بر بخوره و اخم‌ کرده نگاهش کردم:
- فکر کردی کی هستی که اینجور با من حرف می‌زنی؟ من هرکاری دلم می‌خواد انجام میدم آدم دزدیدی باید پای مکافاتش هم بمونی حالا تو فهمیدی یا نه؟!
پوزخندش عمیق شد و نچ‌نچ کرد:
- فاتح نگفته بود همچین دختر بی‌ادبی داره... .
آب دهنم رو قورت دادم. قضیه رو ساده شمرده بودم ولی الان با اومدن اسم بابا فهمیدم قضیه زیادی قراره طوفانی بشه.
چشم‌هام رو بهم فشار دادم باید خونسردیم حفظ میشد چون اگه متوجه میشد ترسیدم بیشتر اذیت می‌کرد. پوزخندی زدم و جواب دادم:
- آره خیلی بی‌ادبم بابامم نمی‌تونست مهارم کنه الان هم می‌خوام از این طویله‌ات برم بیرون.
و بعدش بلند شدم و به سمت در سمت چپ سالن که برای خروج بود حرکت کردم.
یکم منگ بودم و زیاد تعادل برای راه رفتن نداشتم که یهو از پشت بازوم کشیده شد. همون یارو بود فکش انگار قفل شده بود و پوست برنزه‌اش کمی قرمز شده بود انگار تونستم عصبیش کنم.
واقعا قد بلندی داشت گردنم رو بیش از حد بالا گرفتم و نگاهش می‌کردم.
پسر: ببین؛ من رو عصبی نکن چون اگه عصبی بشم حالت روانی و عادیم رو از دست میدم اون‌وقت می‌بینی چه هیولایی توی این‌ خونه‌اس‌.
از حرفش بدجور ترسیدم ولی خب باز هم باعث نشد خودم رو ببازم و جسورتر از قبل گفتم:
- چیه می‌خوای چیکار کنی جناب هیولا، می‌خوای ها کنی از دهنت آتیش بیاد من رو بسوزونی؟ یا نکنه می‌خوای کتک بزنی؟ البته تعجبی هم نداره امسال شما فقط قد و هیکلشون بزرگه وگرنه یک سر سوزن هم غیرت ندارین؛ می‌خوای بی‌غیرتیت رو با گفتن اینکه مشکل روانی داری پنهون کنی، هوم؟
حس کردم رگ قرمز توی چشم‌هاش داره بزرگ‌تر و خونی‌تر میشه ولی من افسار زبونم رو از دست داده بودم:
- بزن دیگه تو که فوقش میگی روانم بوده... .
یهو بازوهام رو محکم گرفت و توی صورتم داد زد:
- خفه شو خفه شو ببند دهنت رو جرعت داری یک بار دیگه اینجور حرف بزن تا... .
ادامه نداد ولی من ادامه‌اش رو گفتم:
- تا مثل سگ بزنیم تا جون بدم!
ازم فاصله گرفت و به قالب یخ زده‌اش برگشت و با لحن بی‌تفاوتی انگار که اتفاقی یا حرفی زده نشده یکم برگشت و به سمت دیوار سمت چپمون خیره شد و در همون حال دستش رو به سمت راه‌پله دراز کرد و گفت:
- طبقه بالا اتاق انتهای راهرو؛ بقیه اتاق‌ها هم بهت مربوط نمیشه سرک نمی‌کشی لباس و چیزهایی که احتیاج داری توی کمد هست چیزی هم کم بود یا احتیاج داشتی یا به خودم بگو یا به خدمتکار... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #18
سریع از جلوش رد شدم؛ و عصبی زیر لب اما طوری که بشنوه گفتم:
- برو بابا با این طویله‌ات، مرتیکه... .
طبقه بالا برعکس طبقه پایین زیادی تاریک بود تابلوهای سنتی و هنری هم بیشتر بود... همین‌جور که اون سالن بزرگ طبقه بالا رو داشتم طی می‌کردم زیر لب اداش رو در می‌آوردم:
- طبقه بالا انتهای راهرو؛ انگار داره با نوکرش حرف می‌زنه پسره عقده‌ایی با این طویله‌اش معلوم نیست مال چند هزار سال پیشه، دیگه باید ثبتش کنن جزو آثار باستانی چقدر هم پز میده.
- خانم تا اتاق همراهتون بیام؟!
با ترس هینی گفتم و برگشتم دستم روی قلبم بود حس کردم یک لحظه از ترس نزد. به زنی که لباس‌های سرمه‌ای سفید تنش بود و مشخص بود خدمتکاره خیره شدم قدش کوتاه بود تپل هم بود چشم‌هاش، زیر چشم‌هاش کبود بود انگار چندین شبه نخوابیده دماغ عقابی داشت و ابروهاش تاتو بود بهش می‌خورد چهل باشه سنش.
کم‌کم موقعیت دستم اومد؛ اما با ته مونده ترس توی صدام گفتم:
- آ... ترسیدم شما که اینجا نبودین! کی اومدین متوجه نشدم؟!
خانم: من داشتم اتاق آقا رو تمیز می‌کردم.
و دستش رو به سمت در اتاق کنارمون نشونه گرفت.
آروم آهانی گفتم که دوباره گفت:
- اتاق انتهای راهرو.
دیگه نسبت به این جمله حساس شده بودم ولی با لبخند ملیحی چشم‌هام رو به مدت چند ثانیه کوتاه روی هم فشردم و بعد گفتم:
- بله می‌دونم و دارم میرم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #19
داشتم به سمت اتاق می‌رفتم که حس کردم دنبالم میاد. کلافه دستم رو مشت کردم و ناخون‌هام رو به گوشت دستم فشردم؛ وقتی وارد اتاق شدم اجازه ندادم وارد بشه و یه دستم رو به در و اون یکی دستم رو به دیوار گذاشتم و با همون لبخند گفتم:
- عزیزم دیدی که درست اومدم؛ حالا اگه تعقیب من تموم شده و توی امتحان قبول شدم می‌تونی بری.
بعد هم بدون اینکه منتظر بمونم جواب بده در رو محکم بهم کوبیدم و از پشت قفلش کردم.
فوری برگشتم نگاهم رو به اتاق دوختم و بعد از دیدن درِ گوشه اتاق گفتم حتما سرویس بهداشتیه... سریع دوییدم سمتش؛ اگه یکم بیشتر طول می‌کشید آبروم می‌رفت... .
دست‌هام رو با حوله کوچیک توی سرویس خشک کردم و بعد بیرون اومدم نگاه اطراف کردم؛ همه چیز مشکی بود رو تختی؛ موکت؛ در؛ دیوار؛ کمد دیواری، دلم گرفت؛ از رنگ مشکی بدم می‌اومد حس افسردگی بهم دست می‌داد.
فعلا خسته بودم و باید استراحت می‌کردم.
به سمت تخت رفتم و خودم رو تقریبا پرت کردم روش و دست‌هام رو از هم باز کردم که همون لحظه در اتاق زده شد؛ پوف کلافه‌ایی کشیدم و با خودم گفتم دقیقا موقعه‌ای باید بیای که من دراز کشیده باشم لعنت بهت خروس بی‌محل.
یک بار دیگه دو ضربه به در وارد کرد هرکار کردم دیدم نه نمی‌تونم بلند بشم... تصمیم گرفتم از همون‌جا حرف بزنم:
- چی می‌خوای؟!
صدای همون یارو روانی از پشت در اومد:
- باز کن در رو حرف دارم باهات.
- خوابم از حرف‌های تو مهم‌تره برو شب میام حرف بزنیم.
یه جوری بود که انگار من صاحب خونه بودم و اون هم کارگر مزاحم.
این‌ دفعه عصبی شد و مشتی به در وارد کرد و عصبی گفت:
- باز می‌کنی یا نه؟!
با لبخند رفتم زیر ملحفه‌ی مشکی و تا چونه‌ام بالا کشیدمش و با چشم‌های بسته بلند گفتم:
- باز نمی‌کنم بشکنش ببینم چقدر زور داری پسرک... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #20
از قصد پسرک رو گفتم و بعد هم کامل سرم رو زیر ملحفه پنهون کردم.
پنج دقیقه‌ایی گذشت که یهو در اتاق با صدای وحشتناکی به دیوار کوبیده شد.
مشتم که دور ملحفه بود بیشتر فشرده شد و بالاتر کشیدمش؛ توی اون شرایط نمی‌دونم خنده‌ام برای چی بود که اصلا از رو لبم برداشته نمیشد؛ چند ثانیه بعد صداش رو بالای سرم شنیدم:
- شکستم، حالا بلند شو حرف بزنیم.
با حرص ملحفه رو محکم از روی سرم کنار کشیدم و توی تخت نشستم و نگاهم رو بهش دوختم و با حرص گفتم:
- من رو از خواب نازم بیدار کردی که بگی حرف بزنیم؟!
پسر: مهمه و تو هم مجبوری گوش بدی حتی اگه در حال مرگ باشی.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و کلافه لب زدم:
- خب؛ بگو و برو.
کنارم روی تخت نشست اخم کرده حرفش رو زد:
- یکم بترس؛ تو چرا عین خیالت نیست که دزدیده شدی؟! بعدش هم همون‌طور که متوجه شدی پدرت رو می‌شناسم؛ خوب هم می‌شناسم.
چشم‌هاش رو ریز کرد:
- بهت برنخوره؛ ولی اون زیادی رو مخه؛ یه قاتله؛ فکر می‌کنه هر کس به حرفش گوش نداد اون رو باید بکشه ولی من رو نمی‌تونه؛ جرعت نداره؛ چون می‌دونه بعد از من دودمانش به هواست اما... اما یه چیزی از من پیشش گِروئه که با اون دست من رو گذاشته زیر ساتورش... .
خیره نگاهش کردم و آروم لب زدم:
- چیه که باعث شده دستت زیر ساتورش باشه پسرک؟
فکر کنم از کلمه پسرک بدش می‌اومد آخه فکش رو قفل می‌کرد و بعد چندبار تکونش می‌داد.
پسر: پرونده "32f".
بی‌تفاوت شونه بالا انداختم و گفتم:
- خب این چه ربطی به من داره؛ برو بگیرش چرا من رو دزدیدی و تهدید می‌کنی؟ دست من که نیست دست اون‌هاست.
خیره شد بهم؛ هیچ حسی توی چشم‌هاش دیده نمیشد و بعد صداش که من رو به تمسخر گرفته بود انگار:
- نشد دیگه؛ تو چقدر خری؛ من اگه بخوام خودم پرونده رو پیدا کنم که یک ساعت بعدش جنازه‌ات توی سرد خونه‌اس؛ چون تو اینجا نیستی که به من کمک کنی؛ اینجایی که هستی فقط باید برای جون خودت تلاش کنی، تا شب وقت داری بهم اطلاع بدی که کمک می‌کنی یا دوست داری به دیدار باقی بشتابی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا