منشی: بله حتما یک لحظه صبر کنید؛ سلام آقای محتشم یه خانم تشریف آوردن میگن ملکی هستن... بله بله چشم... بفرمایید.
***
فرزاد: خب اینجور که مشخصه چشمهات با ضربه اینجور شده انگار که شیء تیز یا چندتا ضربه وارد شده که باعث خراشیدگی شدن و باعث شده چشمهات تار ببینه.
و بعد چراغی که به چشمم نزدیک کرده بود رو خاموش کرد و بلند شد و گفت:
- یه قطره دارم برات استفاده میکنم اولش یکم سوزش داره اما بعد خوب میشی تا یک هفته استفاده کن که به حالت قبل برنگردی.
دوباره کنارم نشست و آهسته گفت:
- خب سرت رو بالاتر بگیر و چشمهات رو باز کن هرموقع گفتم چشمهات رو ببند؛ بلافاصله ببندشون.
حس کردم یه ماده غلیظ وارد چشمهام شد بیاراده چشمی که قطره رو داخلش ریخته بود میخواست بسته بشه که با انگشتش نگهش داشت وقتی اون یکی چشمم رو هم زد گفت که چشمهام رو ببندم.
کمکم حس کردم چشمهام داره میسوزه؛ اخمی روی پیشونیم نشوندم.
گفتم:
- سوزشش زیادی روی مخه کی تموم میشه؟!
فرزاد: ده دقیقه دیگه.
فریماه: کاش خوب بشه.
فرزاد: من پدرت رو... .
فریماه نذاشت فرزاد حرفش رو ادامه بده و فوری با لحن تهدیدواری گفت:
- فرزاد، وقتش نیست.
فرزاد: خیلی خب نمیخواستم چیزی بگم فقط خواستم بگم میشناسمش و یکم رفتارش با تو غیر نرماله همین.
فریماه با لحن طعنه آمیز و کینهایی در جواب حرف فرزاد گفت:
- الان رفتار بابای من خیلی باهام نرمال بود؟!
فرزاد: بابای تو که بیخیال، اون که جاش توی لیست سیاهه.
فریماه آروم خندید و یک دیوونه نثارش کرد.
فریماه: فرزاد اگه میشه یکم سریعتر ما یک دکتر دیگه هم باید بریم و چون وقت قبلی هم نداریم اونجا قراره کلی علاف بشیم.
فرزاد: سه دقیقه دیگه مونده، دکتر چی میخواید برید؟!
فریماه: حالا بماند.
توی دلم خدا رو شکر کردم که چیزی نگفت.
بالاخره اون سه دقیقه هم تموم شد و فرزاد آروم با دستش چشم چپ و بعد هم چشم سمت راستم رو باز کرد؛ هنوز هم تار میدیدم.
- هنوز تار میبینم.
فرزاد: طبیعیه چند بار پلک بزن ببین بهتر میشی؟!
به گفتهاش عمل کردم و چندباری پلک زدم و متوجه شدم دیدم داره بهتر میشه و وقتی کامل همه جا رو حس کردم میبینم؛ برگشتم سمت فرزاد... .
***
فرزاد: خب اینجور که مشخصه چشمهات با ضربه اینجور شده انگار که شیء تیز یا چندتا ضربه وارد شده که باعث خراشیدگی شدن و باعث شده چشمهات تار ببینه.
و بعد چراغی که به چشمم نزدیک کرده بود رو خاموش کرد و بلند شد و گفت:
- یه قطره دارم برات استفاده میکنم اولش یکم سوزش داره اما بعد خوب میشی تا یک هفته استفاده کن که به حالت قبل برنگردی.
دوباره کنارم نشست و آهسته گفت:
- خب سرت رو بالاتر بگیر و چشمهات رو باز کن هرموقع گفتم چشمهات رو ببند؛ بلافاصله ببندشون.
حس کردم یه ماده غلیظ وارد چشمهام شد بیاراده چشمی که قطره رو داخلش ریخته بود میخواست بسته بشه که با انگشتش نگهش داشت وقتی اون یکی چشمم رو هم زد گفت که چشمهام رو ببندم.
کمکم حس کردم چشمهام داره میسوزه؛ اخمی روی پیشونیم نشوندم.
گفتم:
- سوزشش زیادی روی مخه کی تموم میشه؟!
فرزاد: ده دقیقه دیگه.
فریماه: کاش خوب بشه.
فرزاد: من پدرت رو... .
فریماه نذاشت فرزاد حرفش رو ادامه بده و فوری با لحن تهدیدواری گفت:
- فرزاد، وقتش نیست.
فرزاد: خیلی خب نمیخواستم چیزی بگم فقط خواستم بگم میشناسمش و یکم رفتارش با تو غیر نرماله همین.
فریماه با لحن طعنه آمیز و کینهایی در جواب حرف فرزاد گفت:
- الان رفتار بابای من خیلی باهام نرمال بود؟!
فرزاد: بابای تو که بیخیال، اون که جاش توی لیست سیاهه.
فریماه آروم خندید و یک دیوونه نثارش کرد.
فریماه: فرزاد اگه میشه یکم سریعتر ما یک دکتر دیگه هم باید بریم و چون وقت قبلی هم نداریم اونجا قراره کلی علاف بشیم.
فرزاد: سه دقیقه دیگه مونده، دکتر چی میخواید برید؟!
فریماه: حالا بماند.
توی دلم خدا رو شکر کردم که چیزی نگفت.
بالاخره اون سه دقیقه هم تموم شد و فرزاد آروم با دستش چشم چپ و بعد هم چشم سمت راستم رو باز کرد؛ هنوز هم تار میدیدم.
- هنوز تار میبینم.
فرزاد: طبیعیه چند بار پلک بزن ببین بهتر میشی؟!
به گفتهاش عمل کردم و چندباری پلک زدم و متوجه شدم دیدم داره بهتر میشه و وقتی کامل همه جا رو حس کردم میبینم؛ برگشتم سمت فرزاد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: