مطلوب رمان شبیخون اثر فائزه عیسی‌وند

رمان

Mr.Tavakoli

1,860
پسندها
125
امتیاز

مدیر ارشد

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/07
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
7
مدال‌ها
16
محل سکونت
جهنم - ضلع غربی
وب سایت
patoghroman.top
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
Negar_1721033500063 (1).png
کد اثر: ۱۶۶
اسم: شبیخون
نویسنده: i_faezeh 🦋FAEZEH🦋
ژانر: مافیایی، معمایی، عاشقانه
ناظر: 𝐌𝐢𝐬𝐬.𝐇𝐑𝐃𝐀𝐍 Miss.HRDAN

خلاصه:

تو فکر کن یک داستان متفاوته
پُر از خون، پُر از اسکلت‌هایی که معلوم نیست چطور به قتل رسیدن... .
تو فقط باید حواست باشه وقتی داری از تونل رد میشی قطره‌های خون لباس سفیدت رو لکه‌دار نکنن.
اون تونل خیلی سرد و تاریکه؛ سردسرد، مثل یخ!
تاریک‌ تاریک، مثل قبر... .
و این داستان پایانی بدون شروعه... .​
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #2
مقدمه:
این آخرین شانسه، بعد از این هیچ راه برگشتی نیست...
اگه قرص آبی رو بخوری روی تخت بیدار میشی و همه چیز رو فراموش می‌کنی.
اگه قرص قرمز رو بخوری توی سرزمین عجایب بیدار میشی و من بهت نشون میدم این لونه‌ی خرگوش چقدر عمیقه... .
یادت باشه؛ فقط منم که بهت حقیقت رو میگم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا
I don't care​

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #3
"به نام خدا"
***
با نیشخند بهش زل زد:
- تو خیلی زرنگی... .
متقابل پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت و خون دهنش رو تف کرد:
- مگه توی خواب ببینی من جاش رو لو بدم.
آروم از روی صندلی بلند شد و ماشه‌ی کُلت دستش رو زد و در همون حال گفت:
- دیروز دختر کوچولوت رو دیدم؛ گفت که منتظره اون عروسک مو نارنجی و لباس صورتی رو براش ببری... .
یک آن توی چشم‌هاش استرس و وحشت جا خوش کرد:
- فکر کنم دوست نداری بچه‌ات بدون پدر؛ بزرگ بشه هوم؟!
- برای من فرق نمی‌کنه اگه به دست توئه ل*شی کشته نشم به دست بقیه اعضای دیگه‌ایی که دنبال محموله‌ان کشته میشم؛ ولی به دختر من نزدیک نشو وگرنه چنان روزگارت رو سیاه می‌کنیم که از به دنیا اومدنت روزی صد بار پشیمون باشی.
آهسته و متعجب زمزمه کرد:
- عه راست میگی؟!
و بعد صدای شلیک و خونی که به لباس سفیدش پاشیده شد... .
***
(بیست سال بعد)
(مدیا)
- بهت گفتم دستم رو ول کن... نفهم وحشی با توام... .
یهو به سمتم برگشت و محکم زد توی گوشم.
شهاب: زدم که یاد بگیری با داداشت چطور حرف بزنی و دیگه هم فکر پیچوندن من به سرت نزنه.
همزمان هولم داد وسط سالن که سرم خورد به لبه‌ی میز و سوزش عمیقی حس کردم.
شهاب: بابا... بابا بیا آوردمش.
بابا از اتاق کارش بیرون اومد و آروم روبه‌روم زانو زد:
- زنده موندنت دیگه با خداست مدیای قشنگم... .
با ترس بهش خیره بودم که دست سر زانوهاش گذاشت و بلند شد و یک نگاه کوتاه به پشت سرم انداخت و دوباره به سمت اتاق کارش رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #4
با نفرت چشم‌هام رو؛ روی هم گذاشتم چون می‌دونستم چه بلایی قرار بود سرم بیاد.
بعد از مدت کوتاهی دو نفر از همون مأمورهای بزرگ هیکل زیر دوتا بازوم رو گرفتن و به انبار توی حیاط هدایتم کردن.
مثل همیشه موقعی که بدن سُست شده از ترسم رو؛ روی زمین می‌انداختن؛ عامر یکی از همون نگهبان‌ها شرمنده نگاهی بهم انداخت و آروم زمزمه کرد:
- ببخشید، من رو ببخشید خانم مجبوریم... .
اشک توی چشم‌هام حلقه زد که اولین ضربه به پهلوم زده شد و بعد دومی به سرم و سومی به زانوی پام و بعد هم ضربه‌هایی که اگه شلاق به‌ جاش می‌زدن قطعا دردش برام کمتر بود.
نمی‌دونم دقیقا چند ساعت گذشته بود و دیگه حتی نا نداشتم که یک ناله‌ی کوتاه هم از گلوم خارج کنم بعد از کلی ضربه آخرین ضربه به پایین شکمم زده شد و همزمان خیسی رو توی شل*وارم حس کردم و خون توی دهنم به بیرون ریخته شد و بعد چشم‌هام رو بستم... .
***
آروم چشم‌هام رو باز کردم همه جا رو تار می‌دیدم هیچ‌ چیز رو درست نمی‌دیدم همه جای بدنم سوزش رو حس می‌کردم انگار که وسط یه انبار پر از سوزنم و سوزن‌ها یکی‌یکی زخم‌های بدنم رو عمیق‌تر می‌کردن.
با این‌که چشم‌هام تار می‌دید اما سرم رو به اطراف می‌چرخوندم و چشم‌هام رو روی هم فشار می‌دادم تا واضح‌تر ببینم اما هیچ‌ تاثیری نداشت یک دفعه از لابه‌لای همون‌ تاری یک جسمی دیدم که حرکت کرد و به سمتم اومد و بعد صدای نحس شهاب به گوشم خورد.
شهاب: چیشد مادمازل نگاه اطراف می‌کنی مگه اتاقت برات آشنا نیست؟ آها البته وقتی مثل سگ‌های ول تموم زندگیت رو توی خیابون‌ها بچرخی معلومه که همچین زندگی اعیونی برات عجیب و غریبه.
با چهره‌ و چشم‌هایی که مطمئن بودم نفرت رو قشنگ توش می‌بینه به تصویر مات و تارش خیره شدم.
- اگه... اگه توئه کثافت اون بلا رو سر دلارآ نیاورده بودی من هم همچین وضعیتی نداشتم... تو... تو چقدر منفور و پست و بی‌غیرتی آخه هرچند ازت توقعی هم نداشتم تو که همچین بلایی سر خواهرت آوردی دلارآ که دیگه هیچِ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #5
شهاب: هیس، هیس آروم برو تخم‌مرغ محلی؛ کمی ترمز کن؛ من فقط ازش خوشم اومده بود همین؛ بعد هم کنترلم رو از دست دادم؛ تو که می‌دونستی و دل سوزش بودی چرا بهش نگفتی که هیچ‌وقت توی عمرم من رو با هیچ دختری تنها نذاشتن؟!
- چون اون با دل پاک و سادگی که داشت نمی‌دونست تو چه حیوونی هستی... برو از اتاقم بیرون.
و دوباره بلندتر و عصبی‌تر داد زدم:
- گمشو بیرون... گمشو از اتاقم برو بیرون، بیرون.
با شدت از تخت بلند شد و با دستش محکم روی قفسه سینه‌ام کوبید که روی تخت پرت شدم و سوزش از قفسه سینه‌ام تا معدم نفوذ کرد و چهره‌ام رو در هم کردم و آخ آرومی گفتم.
من دیگه نمی‌تونستم توی این وضعیت باشم؛ تحملش برام سخت بود؛ بیست و چهارسالم بود و بیست سالش فقط داشتم زجر می‌کشیدم؛ یعنی همه پدر‌های دنیا اینجور بودن؟! داداش‌ها چطور؟! یعنی بچه‌های خانواده‌های دیگه مادراشون رو دیدن که یه مرد دیگه رو به پدرشون ترجیح دادن؟ کتک می‌خورن؟ تحقیر میشن؟
نه فکر نکنم حتما یه تعداد کمی وجود داره که خیلی خوشبخت کنار مامان و بابا و داداششون یا خواهرشون الان دارن سر میز شام با شوخی و خنده غذا می‌خورن، حرف می‌زنن، برنامه‌ریزی می‌کنن برای سفر تابستونشون.
من هم همچین زندگی می‌خواستم؛ یک زندگی که درد توش نباشه خون نباشه این‌که شب یهویی با وحشت از صدای تیراندازی بیدار بشم نباشه؛ مادرم بخاطر یکی دیگه ما رو ول کنه و بره نباشه پدرم با بی‌رحمی جلوی چشم‌های یک دختر چهارساله پدرش رو بکشه نباشه؛ برادری که از تمام برادر بودنش فقط اسمش باشه؛ نباشه.
من آرامش می‌خوام امنیت می‌خوام؛ شونه‌ایی محکم برای روزهای سختم می‌خوام من یک جایی دور می‌خوام جایی که بابا نباشه؛ شهاب نباشه فکر و خیال نباشه؛ صدای تیراندازی و مهمونی‌هایی که توش قتل انجام میشه نباشه اثری از لکه خون توی این زندگی نباشه.
من باید امشب به چیزی که خیلی وقت پیش درباره‌اش فکر کردم عمل کنم؛ این خود منم که باید برای داشتن امنیت کافی که می‌خوام بجنگم نباید بمونم که اون بیاد سمتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #6
***
فریماه با اخم نگاه صورتم می‌کرد و چند دقیقه‌ایی یک بار بتادین رو روی زخم‌هام آروم می‌کشید؛ و آهسته زمزمه کرد:
- دستش بشکنه؛ الهی بمیرم برات چرا از اول نیومدی اینجا پیش خودم؟ اصلا همون سه سال پیش که قصد خودکشی داشتی باید شک می‌کردم و به حرف‌های اون لاشخور گوش نمی‌دادم عه،‌ عه‌، عه دیدی چطور گولم زد به دروغ گفت عاشق شدی بخاطر همون خودکشی کردی؟!
بغض توی گلوم انگار خراش انداخته بود؛ گلوم رو زخم کرده بود ولی به زور لب باز کردم و حرف زدم:
- فریماه، من دیگه تحمل این شرایط رو ندارم همیشه کتک؛ همیشه تحقیر؛ همیشه یکی هست که به‌ پام باشه.
از بعد از ظهر که کتکم زدن خونریزی شدید دارم بند نمیاد پونزدهمین باره که دارم پ*د بهداشتی رو عوض می‌کنم از اون بدتر؛ الان موقع ماهانه شدنم نیست بعدش هم زیر دلم بدجور درد می‌کنه انگار چاقو زدن می‌ترسم برم دکتر حرفی بزنه و دیگه کاملا ناامید بشم.
فریماه با چهره ناراحت بغلم کرد و سرم رو به قفسه سینه‌اش فشرد و با صدای گرفته‌اش زمزمه کرد:
- نترس قربونت بشم چیزی نمیشه.
فردا دوتایی می‌ریم بیمارستان لازم بشه چند روزی اونجا بستری میشی که حالت اوکی شه؛ باشه عزیزم؟
بدون حرف توی بغلش موندم و توجهی به سوزش دست‌ها و پاهام نکردم.
صبح با صدای برخورد آروم ظرف‌ها و آهنگ لایتی که پخش شده بود چشم‌هام رو باز کردم؛ چشم‌هام هنوز تار می‌دید و فقط هاله‌ایی کم رنگ از وسایل می‌دیدم آروم بلند شدم و توی تخت نشستم و صدام که گرفته بود رو برای صدا زدن فریماه بالا بردم:
- فریماه، فری؟
صدای باز شدن در اتاق و بعدش صدای فریماه به گوشم خورد:
- عه، بیدار شدی؟ بخاطر سر و صدا بیدار شدی یا کلا سحرخیزی؟... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #7
- مگه ساعت چنده؟!
فریماه: ساعت یازده جونم.
- تو به این میگی سحرخیزی؟!
فریماه: تو فکر کردی من جدی گفتم؟ بدو بدو ببینم تنبل خانم، دست و صورتت رو بشور بیا پایین منتظریم.
بعد هم منتظر من نموند و در اتاق رو بست... .
متعجب شده بودم؛ مگه غیر از فریماه هم کسی باهاش زندگی می‌کرد؟!
بعد از کلی دردسر دست و صورتم رو شستم و دستم رو به دیوار زدم که راحت‌تر بتونم راه برم و یک‌وقت زمین نخورم.
وقتی وارد سالن شدم صدای حرف زدن و تلویزیون و برخورد ظرف‌ها همه با هم به گوشم خورد بعد هم صدای فریماه که من رو مخاطب قرار داده بود:
- اومدی؟! بذار کمکت کنم بیای آشپزخونه یه چیزی بخوری ضعف نکنی.
بعد هم دستم رو گرفت و من‌ رو پشت میز هدایت کرد. از پشت پلک‌هام می‌تونستم یه جسم که کاملا مشکی پوشیده بود رو ببینم.
فریماه: عام، این آقا فرزادن متخصص چشمِ؛ پسر عمومه دیشب که اومدی و گفتی چشم‌هات درست نمی‌بینه بهش گفتم اگه وقت کرد امروز بیاد ببینه شاید بتونه کاری کنه یا دارویی هست که بتونه باهاش دوباره چشم‌هات رو خوب کنه.
آهسته سلام کردم و سرم رو تکون دادم که صداش بلند شد.
- سلام خوشبختم از آشنایتون فریماه گفت که انگار دو روزی هست چشم‌هاتون درست اطراف رو نمی‌بینه.
- بله از هوش رفته بودم وقتی به هوش اومدم دیگه جایی رو نمی‌دیدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #8
فرزاد: خودت فکر می‌کنی با ضربه اینجور شدی؟!
وقتی این حرف رو گفت فوری متوجه شدم انگار اوضاعم خیلی داغونه که این سوال رو پرسیده برای همین با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و انگشت‌هام رو قلاب کردم بهم و بعد آروم سرم رو تکون دادم.
فرزاد صندلیش رو عقب کشید و به سمتم اومد و بازوهام رو گرفت و به سمت پذیرایی برد و وقتی روی مبل نشستم آروم گفت:
- تو می‌تونی قبل از درمان بری پزشکی قانونی و از اونی که این بلا رو سرت آورده شکایت کنی مطمئن باش... .
با وحشت سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- ن... نه من... من از کسی شکایت ندارم مقصر خودم بودم از... از پله افتادم همین.
فرزاد: ولی چهره‌ات و خط‌ها و زخم‌های روی دست و پاهات و صورتت یه حرف دیگه می‌زنن... .
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و التماس کردم:
- خواهش می‌کنم؛ لطفا پای پلیس وسط نیاد چون به نفع هیچکس نیست من... من اگه می‌خواستم همون لحظه هم می‌تونستم این قضیه رو به پلیس بگم اما... اما نمیشه؛ قضیه بوی خون می‌گرفت لطفا... .
فرزاد: باشه، باشه آروم باش به خودت استرس وارد نکن چون در اکثر مواقع استرس و ترس و اعصاب باعث میشه که چشم اذیت بشه؛ تو فقط باید یک مدت تحت درمان باشی تا چشم‌هات دوباره به حالت اول برگرده و شاید مجبور باشی یه مدت عینک استفاده کنی.
بعد از توصیه‌های لازم و اینکه فردا ساعت هشت بریم مطبش برای چکاب و عکس از چشم؛ از خونه بیرون رفت. صدای نفس کشیدن عمیق فریماه به گوشم خورد و بعد حرفش.
- وای دختر کاش می‌تونستی ازشون شکایت کنی.
و بعد هم به شدت خودش رو روی مبل دقیقا بغل دستم پرت کرد.
- فری خودت که می‌دونی نمی‌تونم نمیشه وگرنه الان به‌ جای ترس و قایم شدن پیش تو الان توی آگاهی بودم و شکایت‌نامه می‌نوشتم ولی خودت بهتر از همه درکم می‌کنی؛ این لحظه‌ها رو دیدی.
فریماه: آره خیلی خوب درکت می‌کنم حاضرم قسم بخورم بیشتر از خودت درکت می‌کنم وقت‌هایی که اگه یک اشتباه کوچیک انجام می‌دادم بابام مثل چی کتکم میزد می‌انداختنم گوشه انبار و تا یک هفته من با سوسک‌ها و جونورهای انبار سر و کله می‌زدم بعد هم که بزرگ‌تر شدم مجبورم می‌کرد برم پای معامله‌هاشون و کارهایی که دلم نمی‌خواست و انجام بدم بعد هم دست‌های کثیف اون لاشخورهایی که دعوتشون می‌کرد برای قراردادهای میلیاردیش رو باید روی ب*د*ن*م تحمل می‌کردم اون کاری کاری کرد که تا یه مرد دیگه بهم گفت عزیزم و دوتا کلمه عاشقانه بهم گفت بهش اعتماد کنم و تمام خودم رو بذارم براش و اون هم مشخص بشه فقط برای نفع خودش اینجور کرده فقط برای اینکه من رو خورد کنه برای این‌که تحقیر بشم و با بی‌رحمی بهم گفت که تمام اون سال‌هایی که من به اون مردک کثافت گفتم بابا ناپدریم بوده و بعد هم با کلی استفاده‌ایی که کرده بود من رو نصف شب از خونه‌اش پرت کرد بیرون فقط برای اینکه یک ذره گدایی محبت کردم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #9
بزور بغضم رو قورت دادم و دستم رو روی پاش گذاشتم:
- اما تو اول و آخر انتقامت رو از همه‌اشون گرفتی کلی مدرک برای اثبات جرم بابات جمع کردی که اگه بره یک کشور دیگه هم بازم دستگیر میشه و الان اون دستش لای منگنه توئه و هرچی تو میگی فقط میگه چشم.
تمام اموالش دستته... کیوان... کیوان هم که جوری فرستادی به درک که جن‌ها هم خبر ندارن جنازه‌اش کدوم گوریه تو حداقل تا اینجای کار اومدی حداقل انتقام گرفتی سخت هم انتقام‌ گرفتی اما من... من بلاتکلیفم معلوم نیست اگه از این در رفتم بیرون برگردم یا نه... .
فریماه دماغش رو بالا کشید و با صدایی که مشخص بود گریه کرده و بغض داره اما سعی بر سرحال بودنش می‌کنه گفت:
- خیله خب بسه بریم برای شام یه فکری کنیم؛ به نظر تو چی سفارش بدم؟!
با خنده و تعجب گفتم:
- یه جوری گفتی یک فکری برای شام کنیم فکر کردم می‌خوای خودت آستین بالا بزنی غذا درست کنی نگو خانم هنوز هم تنبله.
فریماه: قول میدم برم کلاس آشپزی و بعدش کلی غذای خوشمزه برات درست کنم جوری که انگشت‌هات که سهله دست‌هات رو کامل باهاش بخوری... حالا جوجه یا فسنجون؟!
- هرچی خودت دوست داشتی برای من هم همون رو بگیر.
فریماه: ای بابا لوس نشو انتخاب کن دیگه.
- خب من که فسنجون دوست ندارم همون جوجه خوبه.
فریماه درحالی که تند تند شماره می‌گرفت و با صدای دکمه‌های موبایلش خط روی اعصابم می‌انداخت گفت:
- هنوز میونه‌ات با فسنجون خوب نشده؟ بابا یه امتحانی بکن؛ خدایی غذا به این خوبی.
و بعدش منتظر جواب من نموند و شروع کرد به حرف زدن با فرد پشت خط و سفارش غذا داد.
متعجب گفتم:
- برای چه موقعی سفارش دادی؟! هنوز که شب نشده.
فریماه: آره می‌دونم من هم برای شب سفارش دادم که وقتی شب تماس گرفتیم نگه باید یک ساعت منتظر بمونیم دیگه سر ساعت و بدون معطلی بیاره... .
(آهان) زیر لبی گفتم و به سمت چپ خم شدم و سرم رو روی دسته مبل گذاشتم که فریماه بلند شد و بهم گفت پام رو بذارم روی مبل اذیت نشم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #10
صبح با صدای فریماه که اسمم رو صدا میزد بیدار شدم و روی تخت نشستم و متوجه شدم فریماه رو‌به‌روم با یه فاصله نسبتا دور نشسته و حس می‌کردم دستش مدام داره تکون می‌خوره برای همین ازش پرسیدم:
- سلام، چیکار می‌کنی؟!
فریماه: صبحت بخیر خوش خواب، هیچی دارم با اتو مو کار می‌کنم.
زیر لب آهانی گفتم و بلند شدم و آروم دستم رو به دیوار گرفتم و وارد سرویس بهداشتی شدم.
فریماه: خون‌ریزیت بند اومد؟!
- نه؛ ولی بهتر از قبل شده.
فریماه: خوبه ولی به هرحال امروز بعد از معاینه چشمت باید بریم یک چک هم بخاطر این خون‌ریزیت بگیریم خدایی نکرده مشکلی نباشه.
- دستت درد نکنه عزیزم تا اینجا هم کلی بهت زحمت دادم بعدا خو... .
فریماه نذاشت ادامه بدم و با حالت ادا گفت:
- دستت درد نکنه عزیزم... خفه شو بابا انگار داره با غریبه حرف می‌زنه همین که گفتم.
لبخند آرومی زدم و بعد از انجام کارم از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و با کمک فریماه لباس‌هام رو عوض کردم. بدترین بخش این بود که نمی‌تونستم ببینم چی پوشیدم یا چه رنگی بهم میاد... .
شالم رو روی سرم تنظیم کرد که همون موقعه گوشیش زنگ خورد نگاهی به صفحه‌اش انداخت و با عجله گفت:
- اوه، بدو بریم اسنپ رسید.
و بعد با عجله دستم رو گرفت درحالی که مراقب بود زمین نخورم به سمت بیرون رفتیم.
وقتی سوار ماشین شدیم سرم رو به گوش فریماه نزدیک کردم و آروم گفتم:
- ماشینش چه خوش‌بوِ.
فریماه ریز خندید و دیگه حرفی نزدیم.
بعد از مدت کوتاهی ماشین ایستاد و فریماه بعد از تشکر و حساب کردن دوباره دستم رو گرفت؛ وقتی وارد مطب شدیم آروم به یک نفر که فکر کنم منشی بود گفت:
- سلام وقتتون بخیر؛ ما با آقای محتشم قبلا وقت رو تنظیم کردیم ممنون میشم بهشون بگین خانم ملکی تشریف آوردن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا