با لبخند سینی حاوی سه لیوان شربت گل رو به سمتشون میگیرم و بعد کنار مانیا جابهجا میشم.
فواد: راحتی اینجا چیزی اذیتت نمیکنه؟!
لبخند کوچیکی میزنم و جوابش رو میدم:
- خودم هم امیدوارم همه چیز خوب بشه.
فواد و مانیا خیره نگاهم میکنن؛ یهویی مانیا با ذوق دستهاش رو بهم کوبید و گفت:
- فواد یادت رفت سریع بگو دیگه.
من هم از ذوق مانیا با ذوق لبخند میزنم و به فواد نگاه میکنم که حرف بزنه:
- راستش از قبل برنامه ریزی کرده بودیم که وقتی اومدیم ترکیه یه مهمونی خودمونی برای خودمون و دوستهامون توی استانبول بگیریم.
- خب ما که الان ازمیریم یعنی شما میخواید برید استانبول؟!
مانیا: وا مدیا فقط ما که نمیریم تو هم همراهمون میای تو که باید حتما باشی.
میخندم و میگم:
- وای نه من اصلا حوصله مهمونی رفتن ندارم و علاقهایی به جمعیت ندارم خودتون که خوب میدونید.
مانیا لبخند شیطونی میزنه و یه ضربه به پام میزنه و با لحن شیطونش میگه:
- بیا قراره علاقهمند بشی.
سکوت میکنم و به هر دوتاشون نگاه ميندازم.
***
نگاهی به لباس قرمزی که مانیا برام انتخاب کرده بود توی آینه ميندازم؛ یقه آفشلدر بود و بلندیش تا سر زانوهام میرسید و جذب بود آرایشم هم با زور مانیا رفتیم تا سالن زیبایی و کلی کرم و خط چشم و مدل مو برام زده بود که فقط روی صورتم سنگینی حس میکردم.
در اتاق باز میشه و مانیا با لبخند دندون نمایی وارد میشه.
مانیا: امشب کلی حرف هست و کلی آدم، آدم مهم.
- مانیا شما چرا اینجور شدین حرفهاتون یه طوریه لطفا کامل و واضح توضیح بده.
مانیا اخم میکنه و میگه:
- از وقتی از ازمیر اومدیم استانبول بیشتر پر چونه شدیها بدو که فواد بیرون متنظره شاکی میشه دوتامون رو نمیبره بیشام میمونیم.
فواد: راحتی اینجا چیزی اذیتت نمیکنه؟!
لبخند کوچیکی میزنم و جوابش رو میدم:
- خودم هم امیدوارم همه چیز خوب بشه.
فواد و مانیا خیره نگاهم میکنن؛ یهویی مانیا با ذوق دستهاش رو بهم کوبید و گفت:
- فواد یادت رفت سریع بگو دیگه.
من هم از ذوق مانیا با ذوق لبخند میزنم و به فواد نگاه میکنم که حرف بزنه:
- راستش از قبل برنامه ریزی کرده بودیم که وقتی اومدیم ترکیه یه مهمونی خودمونی برای خودمون و دوستهامون توی استانبول بگیریم.
- خب ما که الان ازمیریم یعنی شما میخواید برید استانبول؟!
مانیا: وا مدیا فقط ما که نمیریم تو هم همراهمون میای تو که باید حتما باشی.
میخندم و میگم:
- وای نه من اصلا حوصله مهمونی رفتن ندارم و علاقهایی به جمعیت ندارم خودتون که خوب میدونید.
مانیا لبخند شیطونی میزنه و یه ضربه به پام میزنه و با لحن شیطونش میگه:
- بیا قراره علاقهمند بشی.
سکوت میکنم و به هر دوتاشون نگاه ميندازم.
***
نگاهی به لباس قرمزی که مانیا برام انتخاب کرده بود توی آینه ميندازم؛ یقه آفشلدر بود و بلندیش تا سر زانوهام میرسید و جذب بود آرایشم هم با زور مانیا رفتیم تا سالن زیبایی و کلی کرم و خط چشم و مدل مو برام زده بود که فقط روی صورتم سنگینی حس میکردم.
در اتاق باز میشه و مانیا با لبخند دندون نمایی وارد میشه.
مانیا: امشب کلی حرف هست و کلی آدم، آدم مهم.
- مانیا شما چرا اینجور شدین حرفهاتون یه طوریه لطفا کامل و واضح توضیح بده.
مانیا اخم میکنه و میگه:
- از وقتی از ازمیر اومدیم استانبول بیشتر پر چونه شدیها بدو که فواد بیرون متنظره شاکی میشه دوتامون رو نمیبره بیشام میمونیم.