ویرایش کتاب

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #81
با لبخند سینی حاوی سه لیوان شربت گل رو به سمتشون میگیرم و بعد کنار مانیا جابه‌جا میشم.
فواد: راحتی این‌جا چیزی اذیتت نمی‌کنه؟!
لبخند کوچیکی میزنم و جوابش رو میدم:
- خودم هم امیدوارم همه چیز خوب بشه.
فواد و مانیا خیره نگاهم می‌کنن؛ یهویی مانیا با ذوق دست‌هاش رو بهم کوبید و گفت:
- فواد یادت رفت سریع بگو دیگه‌.
من هم از ذوق مانیا با ذوق لبخند میزنم و به فواد نگاه می‌کنم که حرف بزنه:
- راستش از قبل برنامه ریزی کرده بودیم که وقتی اومدیم ترکیه یه مهمونی خودمونی برای خودمون و دوست‌هامون توی استانبول بگیریم‌‌.
- خب ما که الان ازمیریم یعنی شما می‌خواید برید استانبول؟!
مانیا: وا مدیا فقط ما که نمیریم تو هم همراهمون میای تو که باید حتما باشی.
می‌خندم و میگم:
- وای نه من اصلا حوصله مهمونی رفتن ندارم و علاقه‌ایی به جمعیت ندارم خودتون که خوب می‌دونید.
مانیا لبخند شیطونی میزنه و یه ضربه به پام میزنه و با لحن شیطونش میگه:
- بیا قراره علاقه‌مند بشی.
سکوت می‌کنم و به هر دوتاشون نگاه مي‌ندازم.
***
نگاهی به لباس قرمزی که مانیا برام انتخاب کرده بود توی آینه مي‌ندازم؛ یقه آفشلدر بود و بلندیش تا سر زانوهام می‌رسید و جذب بود آرایشم هم با زور مانیا رفتیم تا سالن زیبایی و کلی کرم و خط چشم و مدل مو برام زده بود که فقط روی صورتم سنگینی حس می‌کردم.
در اتاق باز میشه و مانیا با لبخند دندون نمایی وارد میشه‌.
مانیا: امشب کلی حرف هست و کلی آدم‌‌‌، آدم مهم‌.
- مانیا شما چرا این‌جور شدین حرف‌هاتون یه طوریه لطفا کامل و واضح توضیح بده.
مانیا اخم می‌کنه و میگه:
- از وقتی از ازمیر اومدیم استانبول بیشتر پر چونه شدی‌ها بدو که فواد بیرون متنظره شاکی میشه دوتامون رو نمیبره بی‌شام می‌مونیم.
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #82
توی ماشین روی صندلی عقب نشسته بودم و در حالی که نگاهم رو از دریایی که توی روز آبیه و الان توی دل تاریکی انگار خروشان‌تر و وحشی‌تر شده بود می‌گیرم و با لبخند خطاب به مانیا میگم:
- کاش افرا و عدنان رو هم همراه خودتون می‌آوردید.
مانیا انگار از شنیدن اسم اون دوتا وروجک ذوق زده شده بود با لبخند دندون نمایی گفت:
- وای فریال اگه بدونی چه نمکی شدن این دوتا بشر فداشون بشم من.
بدون توجه به جمله‌اش راجب افرا و عدنان اخمی می‌کنم و غد جوابش رو میدم:
- اسم من مدیاست.
بدون توجه به حرفم برمی‌گرده و به خیابون تقریبا شلوغ خیره میشه که فواد دست مانیا رو می‌گیره و با لبخند شیطونی میگه:
- اتفاقا ما تصمیم گرفتیم اسم دخترمون رو بذاریم فریال.
لب‌هام که برای لبخند کش می‌اومد رو غنچه کردم و بعد جواب دادم:
- از کجا می‌دونی دختره؟ شاید پسر بود!
فواد: خب اون‌وقت می‌ذاریم هامان.
و دوتاشون شروع کردن به خندیدن و ندیدن بخاطر حرفشون توی چشم‌هام چه سوزشی افتاد؛ ندیدن.
***
بالاخره بعد از کلی ترافیک و نیم ساعت توی جاده بودن به ویلای مورد نظر رسیدیم یه ویلا با تِم مشکی و خاکستری با کلی چراغ رنگ طلایی قشنگ.
نگاهی به فواد و مانیا و بعد اطراف می‌کنم و با لحن پرسشی می‌پرسم:
- چرا کسی نیست در هم باز نیست خیلی خلوته!
فواد: بریم منتظر توان.
اون دوتا حرکت می‌کنن به سمت در ولی من کنار ماشین می‌ایستم و با صدای بلند بخاطر فاصله زیادمون گفتم:
- این‌جا چخبره شما چرا این‌جور می‌کنید خب درست حسابی بگید چی می‌خواید نشونم بدید این همه موش و گربه بازی چیه آخه؟!
مانیا هوف کلافه‌ایی میکشه و با اخم‌ میگه:
- ای بابا دختر تو انگار اصلا از سوپرایز خوشت نمیاد ها د بیا بریم خودت می‌بینی چیه.
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #83
در چوبی تقریبا بزرگ سالن ویلا رو باز کردن که از دیدنش بهت زده شدم؛ چیدمانش همه مشکی و طلایی ترکیبی بود از زیباییش ناخودآگاه لبخند هول زده‌ایی زدم و گفتم:
- چه خوشکله این‌جا.
مانیا آروم رو به فواد گفت:
- فعلا مرحله اول رو رفتیم.
فواد: فری... ام، مدیا برو بالا لباست رو عوض کن این‌جا راستش مهمونی نیست و توی این لباس تو هم داری اذیت میشی برو عوضش کن راستش خودم هم دارم از دیدنش خفه میشم.
- یعنی چی مهمونی نیست شما که... .
مانیا: توضیح میدی فعلا برو.
سری تکون دادم و بعد از گرفتن نایلون سفید و ماتی که مانیا همراه خودش از صندق عقب ماشین آورد به سمت پله‌ها رفتم.
یک لحظه ناخودآگاه بغض کردم و چیزی توی دلم انگار ماهی‌وار تکون می‌خورد انگار یه شوق توی دلم بود ولی کاملا الکی و پوچ.
وارد اتاقی که ته راه رو بود شدم و چشمم به اتاقک کوچیکی که مشخص بود برای تعویض لباس بود رفتم و آروم زیپ لباسم رو پایین کشیدم که صدای باز و بستن در رو شنیدم‌.
- مانیا، خوب شد اومدی لطفا بیا کمکم این زیپ مزخرفی که گیر کرده رو باز کنیم.
صدای آهسته و کمی لرزون مانیا رو شنیدم:
- ب... باشه.
همزمان با این حرفش همه جا توی تاریکی مطلق فرو رفت؛ جیغی از ترس کشیدم و بدون چرخیدن به پشت سر و یا اطراف دستم رو روی قفسه سینه‌ام قرار دادم که حس کردم زیپ لباس داره کشیده میشه به بالا؛ اما اتفاق عجیب فقط این بود که این دست‌ها دست ظریفی که تعلق به مانیا باشه نبود‌... .
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #84
آب دهنم رو قورت دادم و آهسته برگشتم به سمت کسی که باعث شده بود به مرز سکته نزدیک بشم که یهویی غرق شدم توی اون تاریکی چشم‌هاش.
انگار توی دلم یه کیسه یخ ریختن یا این‌که کوه بزرگ یخی رو دارن توی دلم به گلوم جابه‌جا می‌کنن.
پاهام سست شد و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد دیگه تحمل وزن خودم رو نداشتم ترجیح دادم سقوط کنم که با دست‌هاش جلوی افتاده شدنه دوباره‌ام بعد از دوسال رو گرفت.
من چشم‌های تو رو حتی توی تاریکی هم می‌شناسم.
میون زمین و آسمون دست لرزونم رو به سمت صورتش بردم و آروم دست کشیدم بهش:
- هام.. ها... .
نمی‌تونستم تکمیل کنم من دوسال اسمش رو به زبون نیاوردم و فقط توی ذهنم صداش می‌زدم و الان مثل نوزادی بودم که توی تلفظ اسم‌ها به مشکل خورده بود؛ ولی اون حرف زد و من رو غرق صدایی کرد که دوسال شبانه روز گریه کردم برای شنیدن دوباره‌اش:
- وقتشه برگردونمت، فریال.
بهش خیره بودم و دستم و بدنم انگار تازه جون گرفت آهسته روی پام ایستادم و با گریه درحالی که دستم به صورتش بود و اون کمی خم شد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند چشم‌هام رو بستم و اشکم چکید آروم زمزمه کردم:
- ازت متنفرم؛ از تویی که پنهون شدی و من رو از خودت از وجودت محروم کردی، ازت متنفرم هامان عبدالله‌‌یی.
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #85
روبه‌روی پنجره سرتاسری ایستاده بودم و نگاهم رو به باغ و درخت‌ها دوختم‌ با این‌که شب بود اما به لطف چراغ‌های دیگه همه جا روشن شده بود.
مدام نفس عمیق می‌کشیدم و بغضم رو قورت می‌دادم اما بشدت سمج بود و پایین نمی‌رفت‌.
فواد دوتا سرفه کرد و با صدای آهسته‌ایی گفت:
- آ، من و مانیا میریم بیرون تا... .
چشم‌هام رو بستم و با صدام که بغض گرفته بود گفتم:
- اول توضیح می‌دید بعد هرجا دلتون خواست برید.
هامان: فریال، دقیقا می‌خوای چی رو بشنوی.
فوری به سمتشون برگشتم و داد زدم:
- اسم من مدیاست و الان فقط توضیح می‌خوام حتی اگه چیزی توش نباشه، حتی اگه بی‌مورد باشه حتی، حتی... .
بغضم شکست و روی زمین افتادم و درحالی که مچ دستم رو به دندون گرفته بودم تا صدام بالا نره به زمین خیره شدم که یک نفر فوری بغلم کرد سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو به چشماش که انگار مژه‌هاش بیشتر شده بود دوختم و قبل از این‌که دوباره به اون حالت‌های همیشگی فرو برم؛ دستم رو روی صورتش کشیدم و گفتم:
- من اون روز با تو مردم من بدون تو مردم من هم موندم زیر اون آوار.
و دیگه نتونستم نفس بکشم صدای بلند مانیا اومد که با ترس گفت:
- وای، فواد دکترش گفته اگه به حالت جنون بره نفس کم میاره بدو برو قرصش رو بیار، بدو بدو.
نمی‌دونم چقدر طول کشید ولی بعد از این‌که قرص رو همراه با آب توی دهنم حس کردم و بعد خوابم برد.
امیدوارم بودم که خواب نباشه.

"به آن بخش از وجودم پناه بردم
که هیچکس را دوست نداشت،
و در همان‌جا تا ابد پناه گرفتم..."
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #86
نفس عمیقی کشیدم و با همون‌ چشم‌های بسته اخم کردم و سرم رو کمی جابه‌جا کردم انگار روی تخت بودم؛ کمی موقعیت رو بالا پایین کردم و یهویی با یادآوریه اون مسائل چشم‌هام رو فوری باز کردم و به سقف خاکستری خیره شدم.
بزور با بدنی که درد می‌کرد روی تخت نشستم که با دیدن هامان روی مبل زرشکی رنگ نفس دوباره‌ایی کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم.
هامان درحالی که خیره به میز بود و دست‌هاش رو توی هم قلاب کرده بود اخم کوچیکی روی پیشونیش آورد و گفت:
- تقریبا هفت سال نمی‌دونم شاید هم بیشتر، متوجه شدم که قاتل پدرم کجا زندگی می‌کنه و پرونده‌ها نصفشون کجاست، فاتح من رو هیچ‌وقت ندیده بود اگه هم دیده بود خیلی کوچیک بودم ( نگاه کمی به من انداخت و دوباره خیره شد به میز ) قراردادی تنظیم کردم با فاتح با یه شرکت جعلی که فقط وارد منطقه‌اش بشم و موفق هم شدم وقتی اومدم تهران و پا توی اون عمارت گذاشتم اولین چیزی که به چشمم خورد یه دختر بود دلم یهویی ریخت نه این‌که عاشقت شده باشم نه ولی توی یکی از پرونده‌ها عکس تو همراه با نامه زنعمو و مادرم که گفته بودن باید تو رو نجات بدیم بود ظاهرا زنعمو قبل از مرگش فهمیده بود تو رو بردن برای همین این کار رو کرد تونستم بالاخره با اون شرکت یه خسارتی به فاتح وارد کنم و کمی از اموالش از دست بره و اون‌جا متوجه شد که من از کی هستم و از کجا اومدم خب دیگه براش یه تهدید محسوب می‌شدم و سخت‌گیری‌هاش نصبت به تو بیشتر شد چون نمی‌خواست چیزی از این قضیه متوجه بشی... .
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #87
هامان: چون یاغی بودی، بعد از آوردنت به خوزستان به مانیا و فواد گفتم که مدارک بعضی‌هاشون اون‌جاست؛ وقتی اومدید و تو رو دیدم انگار چاق‌تر شده بودی پوستت با اینکه زیر ماسک بود نصف صورتت انگار سفیدتر شده بود لباسی که پوشیده بودی با اینکه مثل بقیه مشکی بود اما باز هم خیلی بهت می‌اومد؛ بعدش رو هم که دیگه خودت میدونی اون اتفاقات افتاد و... .
- اونشب شهاب چیشده بود؟!
هامان: یه اتاقک دارم توی حیاط اون ویلا که پر از مدرک و قرار داد و از همه مهمتر یه سری چیزا که از خودم و مهیار بود شهاب می‌خواست بره اونجا یکی از نگهبان‌ها رو هم کشته بود ولی خب خیلی احمق بود همیشه برام سوال بود چرا مثل فاتح با هوش یا مثل تو نترس نبود؛ بعد که من رو دید برای پوشیدنش گفت که اومده دنبال تو؛ کم‌کم از وجودت توی اون خونه خوشم اومده بود عدنان رو میتونستی سرگرم کنی من بعد از کلی وقت یه هم زبون پیدا کرده بودم هر چند مکالمه‌هامون خیلی کم بود اما از نگاه کردن بهت و کارا و نگاه‌های عجیبت به اطراف خودم رو محروم نمی‌کردم؛ کم‌کم داشت ازت خوشم می‌اومد عاشقت نبودم ازت بدم هم نمی‌اومد میدونی یکمی پررنگ شده بودی تو دقیقا مثل رنگ مشکی بودی برام، تاریک اما همیشه موردپسند و خاص، ازت خوشم اومد خوب بودی یعنی میتونستی من رو مهار کنی و راحت باهام هم صحبت بشی بیشتر بجای عشوه جنگی بودی.
کمی سرش رو پایین انداخت و انگشت‌هاش رو توی هم چفت کرد و ادامه داد:
- وقتی قرار شد بری مانیا هم باید همراهت می‌اومد اون باید نظارت می‌کرد ولی نتونستم بمونم و بجای مانیا خودم اومدم دقیقا توی همون هواپیما بزور یه بلیط پیدا کردم و اومدم باهات تهران وقتی که گفتی نمیای همراهم تا مرز دیوونگی رفتم به حدی عصبی شده بودم که همون‌جا پشت تلفن به فواد تمام ماجرا رو گفتم اون هم گفت یه فکری براش می‌کنه بعد فریماه رو برام پیدا کرد رفتم باهاش صحبت کردم اگه می‌شد التماسش می‌کردم حتی اگه باز هم می‌خواست مثل تو لجبازی کنه می‌کشتمش ولی برخلاف همه چیز قبول کرد و تونستم ببینمت و بعدش دوباره اون درگیری پیش اومد.
- سارا و شهاب چی شدن؟
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #88
هامان: مهیار گفت تیر خوردی دیوانه شدم برای همین تماس گرفتم با فواد چون می‌دونستم فاتح چقدر شهاب براش عزیزه اما بعد از قطع کردنش

نذاشتم عزیزش خوش و خرم باشه یکی زدم توی بازو و پاش ولی سارا رو آزاد کردم با اون همه بی‌نمک بودنش و نقشه کشیدنش برای تو ولی هر چی بود خواهر مهیار بود.

- پس قضیه انفجار چی بود؟!

هامان: یا کیف آورده بودم که فاتح رو مثلا بگم مدارکه و تو رو آزاد کنه اما اون بمب لعنتی خیلی تایمرش جلوتر بود و از یه طرف هم اوضاع ریخت بهم و برای همین من هم مجبور شدم برای جلوگیری و هواس پرتیشون بمونم تا شما برید؛ بعد از رفتنتون یه گلوله دیگه خوردم نزدیک قلبم بود واقعا نمیدونم چطور زنده شدم اما لحظه آخری میدونم من و مهیار و چند نفر دیگه کشیدنم و از در پشتی که نزدیک بود خارج شدیم و خونه منفجر شد ولی من می‌دونستم اگه توی انفجار نمردم اما بخاطر اون گلوله نزدیک به قلبم که ممکن بود پیش روی کنه زنده موندنم یک از صد بود اما خب به قول مهیار بادمجون بم که چیزیش نمی‌شد.

سکوت کرد و نگاهش رو به دور اتاق چرخوند و گلوش رو صاف کرد و ادامه داد:

راستی ( نگاهش رو بهم دوخت ) اون لبخندت خیلی قشنگ بود.
سرم رو کج کردم و با لبخند عمیقی نگاهش کردم:
- اون لبخند آخرم بود و این دوباره لبخند از ته دلم بعد از دو ساله.
کم کم لبخندش از بین رفت و با حرفی که زد ته دلم خالی شد:
- بعد از انفجار خبری از جنازه فاتح نشد... .
- چی؟!
هامان: برای همه عجیب بود مهیار هر کی که اطراف فاتح بود رو برد و بازجویی کرد اما همه راست یا دروغ بی‌اطلاع بودن.
- ممکنه دوباره برگ... .
هامان: نمیاد، برنمیگرده برای همین اومدم برای همین میخوام برگردونمت چون میدونم اون دیگه ایران نیست؛ نمیخوام از این فرصتی که پیش اومده استفاده کنه.
سکوت کرده بهش خیره بودم، بهش اطمینان داشتم؟ آیا کنار اون جام امن بود؟ فکر کنم بود.
هامان: میشه اون دفترچه و خودکار رو بهم بدی؟
از روز پاتختی برداشتمشون و بعد از نیم خیز شدنم به طرفش دادمش به دستش و شروع کرد به نوشتن چیزی.
بعد از مدت کمی کاغذ رو تا زد و به دستم داد و از اتاق بیرون رفت.
کمی به در خیره شدم و بعد کاغذ رو باز کردم و متنش رو خوندم:
بمون برای من، بعد از قلبی که خونم رو پمپاژ میکنه تو قلبی باش که زندگیم رو سبز می‌کنه... .

"پایان"
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا