- تاریخ ثبتنام
- 2023/09/05
- نوشتهها
- 133
- مدالها
- 4
اِدریک دندان قروچه میرود، سپس دستی به صورتش میکشد و با صدای آرام و تنفرآمیز طوری که الی متوجه نشود میگوید:
- از این سگه لعنتی متنفرم.
به محض پایان حرفش در حالی که از من میخواهد تا او را همراهی کنم میگوید:
- به محض طلوع آفتاب باید این خرابشده رو ترک کنیم! فیلاً یکم استراحت کن، تا اون کارخونه راه زیادی هست و تموم راه هم باید بدون توقف طی کنیم.
با علامت سر حرفش را تایید میکنم و میگویم:
- باشه، هر چی تو بگی.
از کنار جسد هیولای مقابلم عبور میکنم و با قدمهایی آرام پشت سر الی و سگش به سمت زیرزمین آشپزخانه میروم.
***
صدای برخورد قطرات باران به دشت خشک و وسیع مقابلم پشت سر هم تکرار میشد و رعد و برق به آرامی گوشهایم را آزار میداد.
شدت هجوم قطرات باران همراه با مه غلیظی که اطرافم را تسخیر کرده بود بیشتر و بیشتر میشد و دلآشوبم را چند برابر میکرد.
نمیتوانستم از دور به خوبی چیزی را مشاهده کنم، هر جایی را مینگریستم چیزی جز مه یا لکههای تیره دشت نمیدیدم.
میلههای سفیدرنگی شبیه به میلههای اِسکله از هر دو طرف مقابلم به صف شده بودند و صدای خندههای مرگباری از دور در گوشهایم تکرار میشدند.
در حالی که دستهای مشتشدهام را به داخل جیبهای کت خاکستریرنگم فرو کرده بودم قدمزنان به منبع صدا نزدیک شدم.
ابرهای سیاه پهنه وسیع آسمان را نقاشی کرده بودند و موجی از غم و اندوه را به دلم مینشاندند.
حس غریبی مرا آزار میداد و عذاب وجدان اعصابم را به هم میریخت.
بیاراده زیر لب گفتم:
- پس کجا هستن؟! چرا نیومدن؟!
لحظهای کوتاه قدمهایم را بلندتر بر میدارم، چیزی از درون مرا به جلو هُل میدهد و از من میخواهد تا سرعت قدمهایم را بیشتر و بیشتر کنم.
به ناگاه با کنار رفتن بخشی از مِه غلیظ مقابلم گودالی شدیداً عمیق کف زمین ترکبرداشته را تسخیر و جلوی چشمانم پدیدار میشود.
سریع سرجایم میایستم و به شخص ناشناسی که قهقههزنان پشت به من و درست مقابل نردههای سفید اسکله ایستاده بود نگاهی میاندازم.
با صورتی برافروخته، مضطرب و نگران به دنبال چهرههای آشنایی اطرافم را بررسی میکنم و خطاب به آن شخص ناشناس با صدای طلبکارانه و بلندی از ته گلویم فریاد میکشم:
- اونها کجا هستن؟! کجا هستن لعنتی؟! باهاشون چیکار کردی؟!
همه جیز برایم گنگ و نامفهوم است. چرا اینجا هستم و نگران و بیدلیل دنبال چه کسانی میگردم؟! چرا نسبت به آن شخص غریبه حس خشم و تنفر شدیدی دارم؟! اصلاً برای چه دارم چنین سوالی را از او میپرسم؟! مگر من آن شخص را میشناسم؟!
چند بار بیآنکه خودم بخواهم خشمگینانه سوالم را خطاب به آن شخص ناشناس تکرار میکنم اما باز هم پاسخی از طرف او نمیشنوم.
او اصلاً به من توجهی نشان نمیدهد و انگار در دنیای دیگری سِیر میکند.
پس از مدتی کوتاه با نوک انگشت دست راستش به دشت وسیع سپس به رودخانهای که در میانه دشت میغرد اشاره میکند، هارهار میخندد و در حالی که کف دست دیگرش را به چهرهاش نزدیک کرده است نور سبزرنگی مقابل دیدگانش پدیدار میگردد.
لباس و شلوار سیاهرنگ به تن دارد و بخشی از یقه سفیدرنگش از دور به آسانی قابل مشاهده است.
ناگهان از کوره در میروم، هفتتیر را از پشت شلوارم بیرون میکشم و مگسک آن را روی شانه شخص ناشناس تنظیم میکنم. دلم میخواهد بدنش را با شلیک بیامان گلوله سوراخسوراخ کنم.
در کمال تعجب هیچجای بدنم باند سفیدرنگ نیست و اثری از زخمها و خراشهایی که روی اندامهای بدنم نشسته شده بود را مشاهده نمیکنم.
به ناگاه جیغ گوشخراشی را میشنوم، سرم را به طرف منبع صدا میچرخانم، به قایق تفریحی که سمت راستم نزدیک به اسکله قرار دارد نگاهی میاندازم و با صدایی که عجز و ناامیدی از آن موج میزند میگویم:
- برمیگردم پیشتون! بهم اعتماد کنین! من برمیگردم، من... .
صدای آشنای دخترم را میشنوم که میگوید:
- وقتی بیدار شدی اون رو پیدا کن!
بیاراده میپرسم:
- چی؟! چی رو پیدا کنم؟!
لحظهای سکوت برقرار میشود، سپس صدای ناراحت دخترم را میشنوم که خطاب به من میگوید:
- عمو، باید اون رو پیدا... .
ناگهان دنیای اطرافم با غرش رعد و برق تاریک میشود و... .
***
( ونیس)
از خواب میپرم و با قرار گرفتن سقف تاریک مقابل دیدگانم نفسزنان از کف زمین فاصله میگیرم، لحظهای کوتاه با سرعت نیمخیز میشوم و نگران و مضطرب اطرافم را بررسی میکنم، قلبم از شدت درد تیر میکشد و سوزش و خوابآلودگی شدیدی چشمانم را آزار میدهد.
با جمع کردن پاهایم روی زمین مینشینم و در مورد خواب عجیبی که به کابوس شباهت بالاتری داشت در فکر فرو میروم. آن شخص عجیب روی اسکلهای کهنه ایستاده بود، بیدلیل در حین تماشای منظره مقابلش میخندید و من در حالی که هفتتیرم را سمت او نشانه رفته بودم از او میخواستم که جای زن و فرزند مردهام را به من نشان بدهد. نوع خندههایش مرا به یاد شخص ناشناس و دیوانهای که در خاطراتم بود میانداخت. آیا ممکن است کسی که در خواب دیدم قاتل زن و فرزندم بوده باشد؟
در آخرین لحظات دخترم از من خواست کسی را که به احتمال برادر کوچکم بود پیدا کنم، شاید برادرم پس از سالها همچنان زنده مانده بود و میتوانستم با یافتنش از او در پیدا کردن قاتل زن و فرزندم کمک بگیرم. باید به محض طلوع آفتاب و سر زمان مناسب راهی را برای ورود به زیر آن قبرستان متروکه پیدا کنم.
به ناگاه صدای سرد و تمسخرآمیز اِدریک توجهام را به خود جلب و مرا از افکار آشفتهام دور میکند:
- دوباره کابوس دیدی؟
دفعه سوم است که در حین خوابیدن این گونه با داد و فریاد و نفسزنان از خواب میپرم. از وقتی که جسد و چهره خونین دختر معصومم مقابل چشمانم قرار گرفت این کابوسها مدام در خوابهایم پدیدار میشوند. همه به یک شکل و درست شبیه به رویایی که چند دقیقه پیش مشاهده کردم! چرا باید یک رویا یا خواب ترسناک را چندین و چندبار آن هم به یک شکل در حین خواب مشاهده کنم؟!
نگرانیام را پنهان میکنم و بیآنکه نگاهی به او بیااندازم میگویم:
- آره، یهجورایی
ادریک در حالی که به مانند خواهر کوچکش درگیر تمیز کردن اسلحهاش است به تقلید از خواهرش کنار وسیله گرمایشی کوچکی که هیتِر نام دارد مینشیند سپس با لحن نصیحتآمیزی میگوید:
- زیاد خودت رو درگیرش نکن وگرنه دیوونه میشی.
هر چند ثانیه نگاهش بین اسلحهاش و گردنبند دخترم که آن را محکم در دست گرفتهام جابهجا میشود.
بیتوجه به او به بدنه ترکبرداشته و سیمانی دیوار پشت سرم تکیه میدهم و با مشاهده گردنبندی که به دختر به قتل رسیدهام تعلق داشت غمگینانه مشغول بررسی کردن آن میشوم.
نمیدانم تا کی قرار است به خاطر از دست دادن دختر و همسرم اینگونه عذاب بکشم اما میدانم تا وقتی که سر قاتلشان را زیر پایم احساس نکنم هرگز و هیچگاه آرام نمیگیرم. امیدوارم بتوانم پیش از مرگم با گرفتن انتقام از قاتل اعضای خانوادهام به آرامش برسم.
ادامه دارد... .
- از این سگه لعنتی متنفرم.
به محض پایان حرفش در حالی که از من میخواهد تا او را همراهی کنم میگوید:
- به محض طلوع آفتاب باید این خرابشده رو ترک کنیم! فیلاً یکم استراحت کن، تا اون کارخونه راه زیادی هست و تموم راه هم باید بدون توقف طی کنیم.
با علامت سر حرفش را تایید میکنم و میگویم:
- باشه، هر چی تو بگی.
از کنار جسد هیولای مقابلم عبور میکنم و با قدمهایی آرام پشت سر الی و سگش به سمت زیرزمین آشپزخانه میروم.
***
صدای برخورد قطرات باران به دشت خشک و وسیع مقابلم پشت سر هم تکرار میشد و رعد و برق به آرامی گوشهایم را آزار میداد.
شدت هجوم قطرات باران همراه با مه غلیظی که اطرافم را تسخیر کرده بود بیشتر و بیشتر میشد و دلآشوبم را چند برابر میکرد.
نمیتوانستم از دور به خوبی چیزی را مشاهده کنم، هر جایی را مینگریستم چیزی جز مه یا لکههای تیره دشت نمیدیدم.
میلههای سفیدرنگی شبیه به میلههای اِسکله از هر دو طرف مقابلم به صف شده بودند و صدای خندههای مرگباری از دور در گوشهایم تکرار میشدند.
در حالی که دستهای مشتشدهام را به داخل جیبهای کت خاکستریرنگم فرو کرده بودم قدمزنان به منبع صدا نزدیک شدم.
ابرهای سیاه پهنه وسیع آسمان را نقاشی کرده بودند و موجی از غم و اندوه را به دلم مینشاندند.
حس غریبی مرا آزار میداد و عذاب وجدان اعصابم را به هم میریخت.
بیاراده زیر لب گفتم:
- پس کجا هستن؟! چرا نیومدن؟!
لحظهای کوتاه قدمهایم را بلندتر بر میدارم، چیزی از درون مرا به جلو هُل میدهد و از من میخواهد تا سرعت قدمهایم را بیشتر و بیشتر کنم.
به ناگاه با کنار رفتن بخشی از مِه غلیظ مقابلم گودالی شدیداً عمیق کف زمین ترکبرداشته را تسخیر و جلوی چشمانم پدیدار میشود.
سریع سرجایم میایستم و به شخص ناشناسی که قهقههزنان پشت به من و درست مقابل نردههای سفید اسکله ایستاده بود نگاهی میاندازم.
با صورتی برافروخته، مضطرب و نگران به دنبال چهرههای آشنایی اطرافم را بررسی میکنم و خطاب به آن شخص ناشناس با صدای طلبکارانه و بلندی از ته گلویم فریاد میکشم:
- اونها کجا هستن؟! کجا هستن لعنتی؟! باهاشون چیکار کردی؟!
همه جیز برایم گنگ و نامفهوم است. چرا اینجا هستم و نگران و بیدلیل دنبال چه کسانی میگردم؟! چرا نسبت به آن شخص غریبه حس خشم و تنفر شدیدی دارم؟! اصلاً برای چه دارم چنین سوالی را از او میپرسم؟! مگر من آن شخص را میشناسم؟!
چند بار بیآنکه خودم بخواهم خشمگینانه سوالم را خطاب به آن شخص ناشناس تکرار میکنم اما باز هم پاسخی از طرف او نمیشنوم.
او اصلاً به من توجهی نشان نمیدهد و انگار در دنیای دیگری سِیر میکند.
پس از مدتی کوتاه با نوک انگشت دست راستش به دشت وسیع سپس به رودخانهای که در میانه دشت میغرد اشاره میکند، هارهار میخندد و در حالی که کف دست دیگرش را به چهرهاش نزدیک کرده است نور سبزرنگی مقابل دیدگانش پدیدار میگردد.
لباس و شلوار سیاهرنگ به تن دارد و بخشی از یقه سفیدرنگش از دور به آسانی قابل مشاهده است.
ناگهان از کوره در میروم، هفتتیر را از پشت شلوارم بیرون میکشم و مگسک آن را روی شانه شخص ناشناس تنظیم میکنم. دلم میخواهد بدنش را با شلیک بیامان گلوله سوراخسوراخ کنم.
در کمال تعجب هیچجای بدنم باند سفیدرنگ نیست و اثری از زخمها و خراشهایی که روی اندامهای بدنم نشسته شده بود را مشاهده نمیکنم.
به ناگاه جیغ گوشخراشی را میشنوم، سرم را به طرف منبع صدا میچرخانم، به قایق تفریحی که سمت راستم نزدیک به اسکله قرار دارد نگاهی میاندازم و با صدایی که عجز و ناامیدی از آن موج میزند میگویم:
- برمیگردم پیشتون! بهم اعتماد کنین! من برمیگردم، من... .
صدای آشنای دخترم را میشنوم که میگوید:
- وقتی بیدار شدی اون رو پیدا کن!
بیاراده میپرسم:
- چی؟! چی رو پیدا کنم؟!
لحظهای سکوت برقرار میشود، سپس صدای ناراحت دخترم را میشنوم که خطاب به من میگوید:
- عمو، باید اون رو پیدا... .
ناگهان دنیای اطرافم با غرش رعد و برق تاریک میشود و... .
***
( ونیس)
از خواب میپرم و با قرار گرفتن سقف تاریک مقابل دیدگانم نفسزنان از کف زمین فاصله میگیرم، لحظهای کوتاه با سرعت نیمخیز میشوم و نگران و مضطرب اطرافم را بررسی میکنم، قلبم از شدت درد تیر میکشد و سوزش و خوابآلودگی شدیدی چشمانم را آزار میدهد.
با جمع کردن پاهایم روی زمین مینشینم و در مورد خواب عجیبی که به کابوس شباهت بالاتری داشت در فکر فرو میروم. آن شخص عجیب روی اسکلهای کهنه ایستاده بود، بیدلیل در حین تماشای منظره مقابلش میخندید و من در حالی که هفتتیرم را سمت او نشانه رفته بودم از او میخواستم که جای زن و فرزند مردهام را به من نشان بدهد. نوع خندههایش مرا به یاد شخص ناشناس و دیوانهای که در خاطراتم بود میانداخت. آیا ممکن است کسی که در خواب دیدم قاتل زن و فرزندم بوده باشد؟
در آخرین لحظات دخترم از من خواست کسی را که به احتمال برادر کوچکم بود پیدا کنم، شاید برادرم پس از سالها همچنان زنده مانده بود و میتوانستم با یافتنش از او در پیدا کردن قاتل زن و فرزندم کمک بگیرم. باید به محض طلوع آفتاب و سر زمان مناسب راهی را برای ورود به زیر آن قبرستان متروکه پیدا کنم.
به ناگاه صدای سرد و تمسخرآمیز اِدریک توجهام را به خود جلب و مرا از افکار آشفتهام دور میکند:
- دوباره کابوس دیدی؟
دفعه سوم است که در حین خوابیدن این گونه با داد و فریاد و نفسزنان از خواب میپرم. از وقتی که جسد و چهره خونین دختر معصومم مقابل چشمانم قرار گرفت این کابوسها مدام در خوابهایم پدیدار میشوند. همه به یک شکل و درست شبیه به رویایی که چند دقیقه پیش مشاهده کردم! چرا باید یک رویا یا خواب ترسناک را چندین و چندبار آن هم به یک شکل در حین خواب مشاهده کنم؟!
نگرانیام را پنهان میکنم و بیآنکه نگاهی به او بیااندازم میگویم:
- آره، یهجورایی
ادریک در حالی که به مانند خواهر کوچکش درگیر تمیز کردن اسلحهاش است به تقلید از خواهرش کنار وسیله گرمایشی کوچکی که هیتِر نام دارد مینشیند سپس با لحن نصیحتآمیزی میگوید:
- زیاد خودت رو درگیرش نکن وگرنه دیوونه میشی.
هر چند ثانیه نگاهش بین اسلحهاش و گردنبند دخترم که آن را محکم در دست گرفتهام جابهجا میشود.
بیتوجه به او به بدنه ترکبرداشته و سیمانی دیوار پشت سرم تکیه میدهم و با مشاهده گردنبندی که به دختر به قتل رسیدهام تعلق داشت غمگینانه مشغول بررسی کردن آن میشوم.
نمیدانم تا کی قرار است به خاطر از دست دادن دختر و همسرم اینگونه عذاب بکشم اما میدانم تا وقتی که سر قاتلشان را زیر پایم احساس نکنم هرگز و هیچگاه آرام نمیگیرم. امیدوارم بتوانم پیش از مرگم با گرفتن انتقام از قاتل اعضای خانوادهام به آرامش برسم.
ادامه دارد... .
آخرین ویرایش: