- تاریخ ثبتنام
- 2023/07/17
- نوشتهها
- 192
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #171
حس عجیبی داشتم... چیزی اینجا درست نبود. آن چشمان طوفانی ایلول درون درمانگاه چیزی را پنهان میکرد.
ایلول را کنار درختی در همان نزدیکی اوردم و روی نیمکتی که کنار اندرخت بود نشستیم. درخت درست بالای تپهای بود... نیمکت کنار آن از چوب ساختهشدهبود... معلوم بود که کسی بی این مکان اهمیتی نمیدهد... زیرا نیمکت روزهای اخر عمرش را سپری میکرد.
اطراف آن درخت چمن های سبز و باطراوتی بود که تو را از تمام دنیا فارغ میکرد. ایلول روی چمن درازکشید و نگاهش را به آسمان داد.
برخلاف او روی چمن درازکشیدم جوری که سر هایمان کنار هم بود و دستانمان آزادانه روی چمن استراحت میکردند.
نمیدانم چرا اما آن لحظه تنها سوالی بود که در ذهنم نقش گرفت.
- کدوم از کاراکتر کودکیت رو دوست داری؟!
- پت و مت!
خندهی کوتاهی کردم.
- بخاطر اینکه خیلی بامزه بودن!
- نه بخاطر اینکه حتی اگر دنیا رو خراب میکردن پشت همدگیه بودن!!
خدا میداند پشت همین جمله چه حکایت طولاتی نهفته و من هیچگاه معتی سخنانش را درک نکردم.
شاید الان زمانش باشد... زمان اعتراف...زمان اقرار!!
از جایم بلند شدم و جعبهی انگشتر را از جیب کتم بیرون کشیدم تا... زنگخکردن موبایلم همانا و بلند شدن ایلول همانا.
ایکاش کمی زودتر اقدام کردهبودم.
با دیدن اسم دیوید تعجب کردم و دستم را روی آیکان سبز گوشی کشیدم.
- بله رئیس!!
- ایلول پیشته؟!
- اره چیزی شده؟!
- خوب گوش کن دارم بهت چیمیگم... ایلول حافظهاش رو بدست آورده برنامه عوض شد حالا بعداً در این مورد صحبت میکنیم فقط الان مراقب باش که دیگه جای پشیمانی نیست.
آب دهانم را قورت دادم مگر میشود در چند لحظه تمام خوشیم خاکستر شود... پس دلیل عوضشدن رفتار ایلول همین بود ولی چرا چیزی به من نگفت. اگر توانش را داشتم میخواستم همینجا زمین مرا ببلعد تا این احساس روحم را.
لحظهی به خودم آمدم که ایلول بازویم را تکان میداد.
- آیکان چیشده؟! اتفاق بدی افتاده؟!
بد تو از بد چه میدانی که اینگونه سخن میگویی؟!
دستش را گرفتم و لرزشی در صدایم موج میزد...گفتم.
- ایلول...ایلول تو حافظهات برگشته؟!
نگاهش در لحظهاس سرد شد جوری که حتی جهنم را میشود با این نگاه منجمد کرد.
دستش را از درون دستم آزاد کرد و به دور دست ها خیره شد.
- آیکان اشتباه کردی نباید میفهمتی...حالا هم که فهمیدی ایکاش خودت را به نفهنی میزدی!!
- ایلول تو از کی حافظهات بدست آوردی؟!
- برات مهمه؟! باشه بهت میگم همهچی از همون شبی که رفتیم دریاچه تایمز همهچی رو به یاد اوردم اما میدونی فکر کردم عوض شدی گفتم چرا بخوام این رابطه دوستی رو بهم بزنم اما نشد... تو نزاشتی. یادته بهت گفتم احساس میکنم نصف راهو اشتباه اومدم و باید از جادهفرعی برم دقیقا منظورم این بود... دوست نداشتم باورش کنم اما تو مجبورم کردی!!! شاید حق با تو باشد من و تو مثل آب و آتیشیم. هیچ وقت کنار همدیگه نمیتونن باشن چون اون یکی رو نابود میکنند. حالا هم برو و زندگیت رو بکن... امیدوارم تو به این ماموریت فرستاده بشی... دیگر اصلا تمایل به گرفتن این مقام ندارم.
قدم بعدیش رو برداشت و حتی نگاهم نکرد و ببیند آنهمه اشکی خشکشده روی صورتم!!
آرام لب زدم.
- ایلول نرو.
- آیکان شاید قرار نیست سرنوشت اونحوری که میخوایم پیش بره اما یادت نره من میجنگم حتی با سرنشوت چون اول و آخر برنده منم...اما تو گذاشتی برایت تصمیم بگیرند کسایی که به سود تو کاری نمیکنند.
نمیتوانستم چیزی بگویم مگر غیر از این است؟!
- مراقب خودت باش!!
تو که خواستی مرا رها کنی نگو اخر این جمله را نگو که نفس هم نتوانم بکشم.
او رفت و زمین خودرنم را تماشا نکرد...رفت اری رفت و مرا هم با خود برد من کیستم بجز جسمی بدون روح و جان!!
ایلول را کنار درختی در همان نزدیکی اوردم و روی نیمکتی که کنار اندرخت بود نشستیم. درخت درست بالای تپهای بود... نیمکت کنار آن از چوب ساختهشدهبود... معلوم بود که کسی بی این مکان اهمیتی نمیدهد... زیرا نیمکت روزهای اخر عمرش را سپری میکرد.
اطراف آن درخت چمن های سبز و باطراوتی بود که تو را از تمام دنیا فارغ میکرد. ایلول روی چمن درازکشید و نگاهش را به آسمان داد.
برخلاف او روی چمن درازکشیدم جوری که سر هایمان کنار هم بود و دستانمان آزادانه روی چمن استراحت میکردند.
نمیدانم چرا اما آن لحظه تنها سوالی بود که در ذهنم نقش گرفت.
- کدوم از کاراکتر کودکیت رو دوست داری؟!
- پت و مت!
خندهی کوتاهی کردم.
- بخاطر اینکه خیلی بامزه بودن!
- نه بخاطر اینکه حتی اگر دنیا رو خراب میکردن پشت همدگیه بودن!!
خدا میداند پشت همین جمله چه حکایت طولاتی نهفته و من هیچگاه معتی سخنانش را درک نکردم.
شاید الان زمانش باشد... زمان اعتراف...زمان اقرار!!
از جایم بلند شدم و جعبهی انگشتر را از جیب کتم بیرون کشیدم تا... زنگخکردن موبایلم همانا و بلند شدن ایلول همانا.
ایکاش کمی زودتر اقدام کردهبودم.
با دیدن اسم دیوید تعجب کردم و دستم را روی آیکان سبز گوشی کشیدم.
- بله رئیس!!
- ایلول پیشته؟!
- اره چیزی شده؟!
- خوب گوش کن دارم بهت چیمیگم... ایلول حافظهاش رو بدست آورده برنامه عوض شد حالا بعداً در این مورد صحبت میکنیم فقط الان مراقب باش که دیگه جای پشیمانی نیست.
آب دهانم را قورت دادم مگر میشود در چند لحظه تمام خوشیم خاکستر شود... پس دلیل عوضشدن رفتار ایلول همین بود ولی چرا چیزی به من نگفت. اگر توانش را داشتم میخواستم همینجا زمین مرا ببلعد تا این احساس روحم را.
لحظهی به خودم آمدم که ایلول بازویم را تکان میداد.
- آیکان چیشده؟! اتفاق بدی افتاده؟!
بد تو از بد چه میدانی که اینگونه سخن میگویی؟!
دستش را گرفتم و لرزشی در صدایم موج میزد...گفتم.
- ایلول...ایلول تو حافظهات برگشته؟!
نگاهش در لحظهاس سرد شد جوری که حتی جهنم را میشود با این نگاه منجمد کرد.
دستش را از درون دستم آزاد کرد و به دور دست ها خیره شد.
- آیکان اشتباه کردی نباید میفهمتی...حالا هم که فهمیدی ایکاش خودت را به نفهنی میزدی!!
- ایلول تو از کی حافظهات بدست آوردی؟!
- برات مهمه؟! باشه بهت میگم همهچی از همون شبی که رفتیم دریاچه تایمز همهچی رو به یاد اوردم اما میدونی فکر کردم عوض شدی گفتم چرا بخوام این رابطه دوستی رو بهم بزنم اما نشد... تو نزاشتی. یادته بهت گفتم احساس میکنم نصف راهو اشتباه اومدم و باید از جادهفرعی برم دقیقا منظورم این بود... دوست نداشتم باورش کنم اما تو مجبورم کردی!!! شاید حق با تو باشد من و تو مثل آب و آتیشیم. هیچ وقت کنار همدیگه نمیتونن باشن چون اون یکی رو نابود میکنند. حالا هم برو و زندگیت رو بکن... امیدوارم تو به این ماموریت فرستاده بشی... دیگر اصلا تمایل به گرفتن این مقام ندارم.
قدم بعدیش رو برداشت و حتی نگاهم نکرد و ببیند آنهمه اشکی خشکشده روی صورتم!!
آرام لب زدم.
- ایلول نرو.
- آیکان شاید قرار نیست سرنوشت اونحوری که میخوایم پیش بره اما یادت نره من میجنگم حتی با سرنشوت چون اول و آخر برنده منم...اما تو گذاشتی برایت تصمیم بگیرند کسایی که به سود تو کاری نمیکنند.
نمیتوانستم چیزی بگویم مگر غیر از این است؟!
- مراقب خودت باش!!
تو که خواستی مرا رها کنی نگو اخر این جمله را نگو که نفس هم نتوانم بکشم.
او رفت و زمین خودرنم را تماشا نکرد...رفت اری رفت و مرا هم با خود برد من کیستم بجز جسمی بدون روح و جان!!