رمان

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #131
نور خورشید به صورتم برای بار دیگر تابید چشمانم را باز کردم که ای‌کاش ان‌ها را باز نمی‌کردم.
راستی مگر من دیشب در رخت خواب خودم نبودم.
سرم روی بازوهای ایکان بود صورتم را به طرفش چرخاندن فاصله‌‌ای که بینمان بود انقدر کم بود که حس کردم دیگر نمی‌توانم نفس بکشم ضربان قلبم بیش‌از حد نا اروم بود.
به پلکهای روی هم بسته‌اش خیره شدم که ارام پلکهایش را باز کرد و خیره به چشمانم شد.گم شدم! من درون چشمانش گم شدم!
انگار که هردویمان تازه از موقیت با خبر شده باشیم سریع حصار باورهایش را از دور برداشت و نشست.
- ایلول من...من نمی.
نگذاشتم حرفش را بزند او که مقصر نبود مقصر اصلی من بودم راستی شایدم مقصر این زندگی تنها خود خودم بودم.
- عیبی نداره فراموشش کن.
از روی تخت بلند شدم هوا گرگ و میش بود افتاب هنوز خودش را نمایان نکرده بود به سمت اتاقم رفتم و آرام درش را بستم.
***
دیشب اولین شبی بود که بعد از این مدت راحت خوابیدم یعنی دلیلش ایلول بود حس می‌کردم فارغ از تمام غصه‌ها، گرفتاریا و هر چیزی که ارامشت را دگرگون کند. دیشب را به راحتی خوابیدم حس کردم دوباره مادرم پیشم امده و مرا در اغوش خودش گرفته ای کاش دیشب تمام نمی‌شد ای کاش چند لحظه بیشتر می‌گذاشت دوری‌اش را فراموش کنم.
باید در این مورد با ایلول صحبت کنم واقعا دیشب چه اتفاقی افتاده هرچند که اصلا برایم اهیمت ندارد. همین که گذاشت حتی بگو برای چند دقیقه دوری مادرم را فراموش کنم، باید از او تشکر کنم البته، که هیچ تشکر و کادویی نمی‌تواند حسی که دیشب داشتم را جبران کند.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #132
صبح زود‌تر از همه از اتاقم بیرون رفتم دختر و پسر جوانی برای آماده کردن صبحانه به خانه امده‌بودند.
- سلام.
دختر سرش را به زیر می‌اندارد و می‌‌گوید.
- سلام اقا صبحتون بخیر.
با کمی مکث ادامه می‌دهد.
- شب قبل خواب راحتی داشتید.
بی‌اخیتار قهقه‌ای زدم و با خود گفتم.
( اگر می‌دانستی ایلول دختری که تنها حریفم و شاید تنها امیدم دیشب را با من سر کرده‌است و مرا در اغوش گرفته باز هم می‌گفتی شب خوبی را سپری کردین.)
پسر جوان که تازه متوجه حضورم شده بود با استرس لب زد.
- سلام اقا تروخدا ببخشید.
صدایی که صاحبش زیر خاک و روحش هنوز وجودم را شعله‌باران می‌کرد ور ذهنم امد. سری به گذشنه رفتم اما چه گذشته‌ای که حال ارزو دارم من هم با انها هم‌سفر می‌شدم.
پسرک مادرش را با تمام وجودش صدا میزند.
- مامان...مامان.
- صبر کن اومدم ایکانم.
مادر همیشه او را ایکانم خطاب می‌کرد چقدر دوست داشت این صدای مهربانش را!
مادر دستش را در موهای پسرکش می‌کشد و می‌گوید.
- عزیزکم گفتم که خال خواهرت خوب نیست باید به نیویورک بریم تا خواهرت رو عمل کنیم.
- اخه مامان منو تنها میذارین و میرین؟
چرا همینجا عملش نمی‌کنین؟
- دوست پدرت جراج قلب معروفی است پدرت اصرار داره که اون عملش کنه.
- خب باشه. ولی چرا منو نمی‌برین؟
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #133
مادر غمی که در چشمانش موج می‌زند را از پسرش پنهان می‌کند.
- نمیشه تو مدرسه داری باید درست رو یخونی.
اشک در چشمان پسر ماهرانه می‌رقصد.
- مگه قراره چند روز نباشین؟
با صدای پسر جوان از گذشته به حال بازمی‌گردم.
- اقا چیزی شده؟
غم چند ساله‌ام دوباره رشد می‌کند.
- سریع صبحانه را آماده کنید.
پسر هول می‌شود و سریع با یک اجازه به سمت آشپزخانه میرود.
لباسم را عوض کردم و به سمت پارکینگ رفتم.
دست چپم را لبه شیشه گذاشتم و با دست راستم فرمون را می‌چرخاندم.
عجیب است؟ هدفی ندارم؟ چند بار خیابان ها را دور زدم ولی بازم اروم نشدم.
ای‌کاش من با ان ها رفته‌بودم! ای‌کاش بعد اون خودکشی دیگر زنده نمی ماندم! ای کاش مدرکی داشتم که ثابت می‌کرد اون حادثه نبود! ای کاش ان پلیس حرف هایم را قبول می‌کرد و دنبال قاتل می‌گشت! ای کاش ایلول حافطه اش رو از دست نمیداد! ای‌کاش دیشب تمام نمی‌شد! زندگی‌ام پر از ای‌کاش ها بود. ای‌کاش هایی که هیچ‌وقت مال من نبود.
منار جاده ایستادم، می‌دانستم کسی از سیگار کشدنم باخبر نیست اگر می‌فهمیدند... .
حتی فکر کردن به اینکه بعد از سال‌ها تلاش، زحمتم پایمال شود اعصابم را خورد می‌کرد.
پکی از سیگار کشدم تا ارام شوم خنده‌ای روی لبم می‌آید حالا یک ای‌کاش جدید یه این زندگی نحس اضافه شد؛ زمزمه می‌کنم.
- ای‌کاش دیشب ان حس مادرانه را به من القا نمی‌کردی تا دوباره دلتنگش نشوم.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #134
با لرزش موبایل درون دستم نگاهم را از اسمان به صفحه‌ی موبایل می‌اندازم.
تعحب می‌کنم.
- ایلوله!
سریع جواب می‌دهم.
بدون اینکه بگذارد حرفی بزنم می‌گوید.
- ببین ایکان اصلا اینجوری که تو فکر می‌کنی نبود من...من دیشب( من که تاره متوجه منظورش شدم گفتم).
- ایلول اروم باش دیشب که اتفاقی نیافتاده! کسی هم قرار نیست چیزی بفهمه! خب.
- آیکان.
بدون فکر کردن جواب دادم.
- جانم.
تازه فهمیدم چه گفتم. او الان با خودش چه فکری می‌کند نکند حافظه‌اش را به دست بیاورد و خونم ریخته شود. سکوت بین ما حاکم شد.
- ایلول پشت خطی؟
با صدای گریه‌اش لرزه‌ای به بدنم افتاد‌.
- ایلول جواب بده داری گریه میکنی؟!
صدایش را صاف می‌کند.
- میشه قطع نکنی؟
- من که نمی‌خوام موبایلم رو قطع کنم بگو چی‌شده؟
- داره یه چیزایی یادم میاد.
اب دهانم را قورت دادم یعنی چی که داره یادش می‌اید؟ نه... اگر یادش بیاید باز از من متنفر می‌شود؟
سعی می‌کنم اروم باشم.
- واقعا؟ چی یادت اومده؟
پاسخش هیج با تفکرات من همخونی نداشت.
- نمی‌دونم اون دختر منم یا نه ولی احساسم بهم میگه اون دختر تنها تو می‌تونی باشی.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #135
از اینکه مستقیم نمیرفت سر اصل مطلب غمگین شدم. حتی او هم سعی در رنج من دارد.
- دختر کنار یک صخره ایستاده و داره یک نفر و صدا می‌زنه نتونستم اسمی که صدا می‌زد رو تشخیص بدم انگار زبون آنها با من فرق داشت.
با تعجب می‌پرسم.
- انها؟
- اره... اره دو نفر هستند هیچ شباهتی به من و تو ندارند ولی انگار با یکدیگراند و ... .
حرفش رو قطع می‌کنم و با صدای بلند می‌خندم.
- ایلول داری قصه تعریف می‌کنی؟!( دوباره قهقه می‌زنم) اینا گذشته‌ات نیست فکر کنم خیالاتی شدی! قرصاتو خوردی؟
و دوباره و دوباره می‌خندم. با نشنیدن صدایش می‌گویم.
- ایلول.
با حالت عصبانی حواب می‌دهد.
- فکر نمی‌کردم انقدر پست، بی‌شرف و بی‌لیاقت باشی منو بگو فکر کردم می‌تونم بعد از مادربزگ جیما بهت پناه بیارم. میفهمی؟ این که یک دختر بهت پناه بیاره یعنی چی؟ واقعا متاسفم فکر می‌کردم تو مثل بقیه نیستی!
موبایلم با صدای بوق قطع می‌شود. من چکار کردم خدا؟ اون به من پناه اورده‌بود و من اونو از خودم راندم؟ حتی اگر خیالاتی هم شده بود من نباید... ‌.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #136
مثل اینکه یک‌بار دیگر مادرم را از دست داده‌باشم. او ایلول نبود او دختری مهربان، دلسوز و دل‌نازک بود‌. من او را نمی‌شناسم؛ ایلولی که من می‌شناختم قلبی از جنس سنگ داشت و دلی‌ بی‌رحم. هیچگاه در صدایش بقض ندیده‌بودم. اری من او را با ایلول گذشته اشتباه گرفته‌بودم ولی مگر می‌شود با فراموشی آن‌همه کینه و سنگدلی از قلب سیاهش پاک شود؟!اری، نمی‌شود که فقط... و فقط با یک فراموشی دنیایت تقییر کند. قلبی از سردی شب‌های نا امید زمستان به روز‌های گرم و پر امید تابستان تقییر کند. من ترسیدم نه از آن ایولول بی‌رحم، از این ایلول مهربان ترسیدم؛ اری ترسیدم.
دوباره با او تماس گرفتم اما جواب نمی‌داد‌. عحیب بود این حس! قلبم نا‌ارومی می‌کرد یعنی برای ایلول؟! خدا می‌داند بعد از گفتن ان‌حرف ها چه حالی شده؟! راستی، مگر من نباید خوشحال باشم؟ اری دیگر، او فراموشی گرفته‌است و حالا من کسی هستم که به ماموریت فرستاده‌ می‌شوم و مقام کسب می‌کنم؛ اما نه. من خوشحال نیستم! برای چی نارحتم؟ برای ایلول؟ دختری که شب‌ها آرزوی مرگش را داشتم، نه اینکه خودم جانش را بگیرم اما خب باز هم بعد از سال‌ها نتوانسته‌بودم او را شکست دهم. قلبم برای‌لحظه‌ای با تمام توان فشرده‌شد. من با او چه کردم؟! در واقع من با خودم چه کردم؟! من کیستم؟ احساس می‌کنم کسی که فراموشی گرفته ایلول نبست من هستم.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #137
سوار ماشین شدم و به سمت هتل حرکت کردم. مسافت زیادی تا هتل نبود فکر می‌کنم ده دقیقه بیشتر نبود اما برای من سال‌ها گذشت. صورتم ارام به نظر می‌امد و دلم اشوب. چقدر سخت است که خود را نشناسی! ایا تا به حال از خودت پرسیدی که کیستی؟ یا... شایدم به چه دلیل هنوز نفس می‌کشی؟ اری برایم سخت‌ترین سوال بود مطمئنا اگر به جای آن صد سوال فقط... همین دو تا سول را جایگزین می‌کردند من ساعت ها هم نمی‌توانستم حوابی برایش پیدا کنم راستی ایلول چی؟ او می‌توانست جواب دهد؟
نفس‌های عمیقی کشیدم به سمت پارکینگ رفتم و ماشین را پارک کردم. حالا کاملا هدا روشن شده‌بود؛ کلید را قفل در چرخاندم و داخل شدم.
سرم را بالا گرفتم؛ نویان، رئیس و ایلول پشت میز بودند ولی هنوز صبحانه را شروع نکرده‌بودنند.
- سلام.
با صدای من همه یه سمت من بر گشتن به جز ایلول. نویان با حالت عصبانی می‌گوید.
- از این به بعد قبل از رفتنت به پدرم خبر بده تا نگرانت نشویم.
با لبخند که روی لب های ایلول جای گرفت ارام زمزمه کردم.
- بله شما راست میگی. چقدرم که پدر بزرگوارتون نگرانم شدند.
نویان: جیزی گفتی؟
- چشم اطاعت می‌کنم.
- افرین حالا بیا صبحانه رو بخوریم که کن حسابی گشنمه!
بعد از شستن دستانم به سمت میز رفتم و روبروی ایلول نشستم.
صبحانه را در سکوت خوردیم، رئیس بعد از چند سرفه که توجه ما را به خود جلب کرد گفت.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #138
- از امروز ایلول برای بدست آوردن حافظه‌اش پیش دکتر میره و ... .
حرفش را ناگهانی قطع کردم.
- می‌خواین تنها بره؟
با اخم چند لحظه‌ای نگاهم می‌کند بعد سرش را از روی تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید.
- اگر بگذاری حرفم را کامل بزنم.
سرم را پایین می‌اندازم.
- عذر می‌خوام.
دستانش را به هم قفل می‌کند و به صحبتش ادامه میدهد.
- ایلول با نویان چند جلسه میره تا بتونه گذشته‌اش رو به خاطر بیاره.
در ذهنم نویان اکو می‌شد، یعنی قراره با نویان بره؟ فکر نمی‌کنم ایلول قبول کنه.
با صدای پر مهر و محبتش سرم را بالا گرفتم.
ایلول: قربان اگه اجازه بدید من با نویان جایی برم.
رئیس: بله البته‌. فقط من باید چند بادیگارد همراهتان بفرستم.
ایلول: مشکلی نیست پس با احازه.
از زدی صندلی بلند شد و به سمت اتاق حرکت کرد... دستش روی دستگیره‌ی ماند انگار چیزی یادش امده‌ باشد به طرفم برگشت و با حیرت نگاهم کرد اصلا حس خوبی در این باره نداشتم، در را باز کرد و داخل شد.
پس از چند دقیقه از اتاق بیرون امد نمی‌دانم باید چکار کنم؟ باید بگزارم که ایلول با نویان بره‌؟
اصلا به من چه ربطی دارد، بگذار هر کار دوست دارد بکند.
ایلول و نویان از هتل خارج شدن.
رئیس ویلای بزرگی در لندن دارد ولی به خاطر حادثه حمله به ایلول، مکانمان را عوض کردیم.
- آیکان.
با صدای رئیسم از فکر حمله به ایلول بیرون امدم.
- بله رئیس.
- دکتر ایلول گفت که کار مهمی دارد به بیمارستان سنت جورج برو.
- اطاعت.
به پارکینگ هتل رفتم سوار ماشین (BMW) شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. ساختمانش غول پیکر بود گل های درون حیاط بیمارستان را زییا جلوه می‌داد.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #139
به سمت ورودی حرکت کردم که چیزی مرا وادار به نرفتن کرد.
دختری با موهای ازاد روی تاب نشسته بود و اواز می‌خواند صدایش روحم را تسکین می‌داد. چه میشد؛ دنیا برای یک لحظه هم که شده، مرا در نفس کشیدن یاری می‌داد. دوست داشتم جانم را می‌گرفتند اما می‌گذاشتند بیشتر صدایش را به خاطر بسپارم.
پسری او را هل می‌داد و دختر می‌خندید، زیبا می‌خندید. مادرم، او چگونه می‌خندید یا اصلا خنده بر لبانش امده.
زخمم تازگیا زیادی می‌سوخت و می‌ساخت و من فقط اجازه‌ی سکوت داشتم. سکوتی که از هر مرگ برایم سخت‌تر بود.
دختر از روی تاب بلند می‌شود حالا صورتش برایم اشکار شد. او... او ایلول بود! باورم نمی‌شود او چنین زیبا اواز می‌خواند و می‌خندید، پس من چی؟خندین برایم ممنوع شده‌است؟
گاهی عجیب به خوشی این دخترک حسودی می‌کنم گاهی حس می‌کنم حتی اون هم در شاد زندگی کردن از من هزاران گام جلو تر است.
نگاه گرمش در چشمان سردم خنثی شد، حالا او با حیرت به منی که فقط صدای خندینش را می‌شنیدم خیره شد.
دیگر برایم رقابت با او مهم نیست من خود او را می‌خواهم حتی در این مورد هم خودخواه هستم‌.
نگاهم را از او گرفتم و وارد ساختمان شدم.
از پله ها بالا رفتم این جا یکی از بهترین بیمارستان های لندن است؛ بیماران زیادی اینجا بستری‌اند صدای ناله‌ی زنی که تازه بچه‌ی پنج ساله‌اش که بر اثر تصادف قوت کرده قلبم را فشرده می‌کند.
- به به سلام.
با تعجب به سمت صدا برگشتم اری دکتر بود.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #140
حالم عجیب ‌دگرگون شده‌بود؛ شاید کمی استراحت برایم مشکلی ایجاد نکند اما من حتی در این مورد هم اجازه تصمیم گیری رو نداشتم.
- سلام آقای دکتر، خورشید از کدام طرف طلوع کرده که افتخار دیدار با من رو دادید؟
خنده‌ی تمسخر‌آمیزی کرد.
- نگران نباش هیچ وقت خورشید بین من و تو طلوع نمی‌کند.
لحظه‌ی درنگ کرد و دوباره به چشمانم خیره شد.
- میدونی که به خاطر ایلول اینجایی اگر حافظه‌اش رو از دست نداده بود هیچ وقت دلم نمی‌خواست با تو قرار بزارم خودتم می‌دونی که مقصر اون اتفاق... فقط...فقط خودت بودی.
آتش درونم، شلعه‌های سوزانش را بر مزرعه گندم امید کشاند. حس می‌کردم هر لحظه امکان آتش گرفتن ساختمان باشد بی‌شک انقدر دمای بدنم بالا رفت که دکتر؛ این جنگ چند ساله و قدیمی رو فعلا آتش بس اعلام کرد.
با راهنمایی‌اش به اتاق خاکستری رنگی رفتیم.
- لطفا راحت باش آیکان جان.
چقدر من از این ادم تنفر داشتم انقدری که حس می‌کردم اگر آن چشمان معصوم و مهربان ایلول جدید نبود من حتی لحظه‌ی مرگم از همنشینی این ادم پست خودداری می‌کردم.
- برای خندیدن و یادی از گذشته به اینجا نیومدم؛ خب... خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که من و تو هیچ شباهتی نداریم... ام حالا که فکر می‌کنم میبینم نه... بین ما شباهتی وجود داره.
- شباهت؟!
- تشنه‌ی چند ساله خون هم هستم.
- خوشحالم حداقل چیزی بین ما شبیه هست.
- آقای دکتر مراقب باشین این دنیا حتی به باغچه گل‌های سرخ یخ‌ها هم رحم نکرد.
اخم حالا پیشانی‌اش اشکار شد، باغچه گل‌های سرخ بخ‌ها او تنها کسی است که معنی این جمله را با تمام وجودش حس می‌کند.
بحث را ماهرانه تقییر می‌دهد زیرا بهتر از هر کسی می‌داند که دیگر آن آیکان خندان و مهربان نیستم؛ زیرا می‌داند که این‌بار پیروز میدان منم.
- ایلول می‌تونه حافظه‌اش رو بدست بیاره به کمک تو.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا