- نویسنده موضوع
- #11
***
نگاهی به ساختمون شرکت که با آجرهای مشکی ساخته شده بود میندازم و دستم رو بالا میارم و نگاه ساعتم میکنم؛ 9:57 دقیقه، لبخند ملایمی که روی لبم شکل گرفته بود رو ترجیح دادم بردارم و مثل تمام این شیش سال وقتی وارد حیطه کاری میشم جدیتر برخورد کنم چون میدونم با لبخند بیشتر سواستفاده میشه تا همکاری.
ساعت 10 شد درب شیشهایی سالن که دودی بود و چیزی مشخص نبود رو باز میکنم.
برخلاف تمام شرکتهایی که رفته بودم و منشی ترجیحا خانوم بود این یکی به طور باور نکردنی یک مرد تقریبا سی و خوردهایی ساله منشی بود و در حالی که سرش رو از برگهها بیرون میآورد و نگاه متعجبش رو به من میدوخت از صندلیش بلند شد و گفت:
- سلام خوش اومدید ( به صندلیه مشکی کنار پنجره که روبهروی میز خودش قرار داشت اشاره کرد ) بفرمایید الان به آقای علوی اطلاع میدم تشریف آورید.
آروم سری تکون میدم و نگاهم رو به ناخونهای تقریبا بلند و مربعی شکل و گلبهی رنگم میدوزم.
***
از صبح این مرد قد بلند تمام جملههاش رو تکرار میکرد که همه رو خوب حفظ بشم و مطمئن بودم هیچوقت قرار نیست فراموش کنم حرفهاش رو.
بالاخره به در اتاق مدیریت رسیدم؛ آروم دستگیره طلایی رنگ رو کشید و آروم وارد شد بعد به من اشاره کرد که وارد بشم؛ از من بیشتر استرس داشت و این رو از ع*ر*ق کنار پیشونیش حس کردم، البته حق داشت کلی از من و کاری که نشونش ندادم تعریف و تمجید نا مطمئن اما کاملا اطمینان بخش کرده بود.
روسی رو متوجه میشدم اما از زبانش متنفر بودم.
مرد: آقای وارن... .
نگاه من هنوز به این مرد مظطرب بود که با نگاهی خیره آروم در حالی که از اتاق بیرون میرفت و ملتمس از اینکه خراب نکنم نگاهم میکرد خارج شد.
آب دهنم رو قورت دادم و انگار تازه استرس یادش افتاده بود بیاد مهمون دل و معدهام بشه؛ نایلون طراحیها رو توی مشتم فشردم و نگاهم رو به اون مرد جدی با چشمهای سبز و چهره اروپایی که بور بود دوختم و هرگز فکر نمیکردم این مردِ چهل و خوردهایی ساله قراره بهترین دوست و همراه و نجات دهنده من باشه این رئیس به ظاهر جدی اما از باطن مهربون و پدرگونه.
نگاهی به ساختمون شرکت که با آجرهای مشکی ساخته شده بود میندازم و دستم رو بالا میارم و نگاه ساعتم میکنم؛ 9:57 دقیقه، لبخند ملایمی که روی لبم شکل گرفته بود رو ترجیح دادم بردارم و مثل تمام این شیش سال وقتی وارد حیطه کاری میشم جدیتر برخورد کنم چون میدونم با لبخند بیشتر سواستفاده میشه تا همکاری.
ساعت 10 شد درب شیشهایی سالن که دودی بود و چیزی مشخص نبود رو باز میکنم.
برخلاف تمام شرکتهایی که رفته بودم و منشی ترجیحا خانوم بود این یکی به طور باور نکردنی یک مرد تقریبا سی و خوردهایی ساله منشی بود و در حالی که سرش رو از برگهها بیرون میآورد و نگاه متعجبش رو به من میدوخت از صندلیش بلند شد و گفت:
- سلام خوش اومدید ( به صندلیه مشکی کنار پنجره که روبهروی میز خودش قرار داشت اشاره کرد ) بفرمایید الان به آقای علوی اطلاع میدم تشریف آورید.
آروم سری تکون میدم و نگاهم رو به ناخونهای تقریبا بلند و مربعی شکل و گلبهی رنگم میدوزم.
***
از صبح این مرد قد بلند تمام جملههاش رو تکرار میکرد که همه رو خوب حفظ بشم و مطمئن بودم هیچوقت قرار نیست فراموش کنم حرفهاش رو.
بالاخره به در اتاق مدیریت رسیدم؛ آروم دستگیره طلایی رنگ رو کشید و آروم وارد شد بعد به من اشاره کرد که وارد بشم؛ از من بیشتر استرس داشت و این رو از ع*ر*ق کنار پیشونیش حس کردم، البته حق داشت کلی از من و کاری که نشونش ندادم تعریف و تمجید نا مطمئن اما کاملا اطمینان بخش کرده بود.
روسی رو متوجه میشدم اما از زبانش متنفر بودم.
مرد: آقای وارن... .
نگاه من هنوز به این مرد مظطرب بود که با نگاهی خیره آروم در حالی که از اتاق بیرون میرفت و ملتمس از اینکه خراب نکنم نگاهم میکرد خارج شد.
آب دهنم رو قورت دادم و انگار تازه استرس یادش افتاده بود بیاد مهمون دل و معدهام بشه؛ نایلون طراحیها رو توی مشتم فشردم و نگاهم رو به اون مرد جدی با چشمهای سبز و چهره اروپایی که بور بود دوختم و هرگز فکر نمیکردم این مردِ چهل و خوردهایی ساله قراره بهترین دوست و همراه و نجات دهنده من باشه این رئیس به ظاهر جدی اما از باطن مهربون و پدرگونه.
آخرین ویرایش: