رمان

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
نگاهی به ساختمون شرکت که با آجرهای مشکی ساخته شده بود می‌ندازم و دستم رو بالا میارم و نگاه ساعتم می‌کنم؛ 9:57 دقیقه، لبخند ملایمی که روی لبم شکل گرفته بود رو ترجیح دادم بردارم و مثل تمام این شیش سال وقتی وارد حیطه کاری میشم جدی‌تر برخورد کنم چون می‌دونم با لبخند بیشتر سواستفاده میشه تا هم‌کاری.
ساعت 10 شد درب شیشه‌ایی سالن که دودی بود و چیزی مشخص نبود رو باز می‌کنم.
برخلاف تمام شرکت‌هایی که رفته بودم و منشی ترجیحا خانوم بود این یکی به طور باور نکردنی یک مرد تقریبا سی و خورده‌ایی ساله منشی بود و در حالی که سرش رو از برگه‌ها بیرون می‌آورد و نگاه متعجبش رو به من می‌دوخت از صندلیش بلند شد و گفت:
- سلام خوش اومدید ( به صندلیه مشکی کنار پنجره که رو‌به‌روی میز خودش قرار داشت اشاره کرد ) بفرمایید الان به آقای علوی اطلاع میدم تشریف آورید.
آروم سری تکون میدم و نگاهم رو به ناخون‌های تقریبا بلند و مربعی شکل و گلبهی رنگم می‌دوزم.
***
از صبح این مرد قد بلند تمام جمله‌هاش رو تکرار می‌کرد که همه رو خوب حفظ بشم و مطمئن بودم هیچ‌وقت قرار نیست فراموش کنم حرف‌هاش رو.
بالاخره به در اتاق مدیریت رسیدم؛ آروم دست‌گیره طلایی رنگ رو کشید و آروم وارد شد بعد به من اشاره کرد که وارد بشم؛ از من بیشتر استرس داشت و این رو از ع*ر*ق‌ کنار پیشونیش حس کردم، البته حق داشت کلی از من و کاری که نشونش ندادم تعریف و تمجید نا مطمئن اما کاملا اطمینان بخش کرده بود.
روسی رو متوجه می‌شدم اما از زبانش متنفر بودم.
مرد: آقای وارن... .
نگاه من هنوز به این مرد مظطرب بود که با نگاهی خیره آروم در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت و ملتمس از این‌که خراب نکنم نگاهم می‌کرد‌ خارج شد.
آب دهنم رو قورت دادم و انگار تازه استرس یادش افتاده بود بیاد مهمون دل و معده‌ام بشه؛ نایلون طراحی‌ها رو توی مشتم فشردم و نگاهم رو به اون مرد جدی با چشم‌های سبز و چهره اروپایی که بور بود دوختم و هرگز فکر نمی‌کردم این مردِ چهل و خورده‌ایی ساله قراره بهترین دوست و همراه و نجات دهنده من باشه این رئیس به ظاهر جدی اما از باطن مهربون و پدرگونه.
 
آخرین ویرایش:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
منشی بعد از این‌که تلفن رو جای خودش قرار داد با لبخند بلند شد و در حالی که دستش رو به سمت در اتاقی که انگار برای مدیریت بود می‌گرفت گفت:
- بفرمایید منتظرتون هستن.
سرم رو تکون میدم و به قول ساینا آروم و خانومانه قدم بر می‌دارم.
یک ضربه به در وارد می‌کنم و بدون منتظر موندن وارد میشم؛ مردی با موهای جو گندمی که بینشون مش سفید بود پشت میز مدیریت نشسته بود و سرش توی چندتا برگه گرم بود که با شنیدن صدای کفش‌هام سرش رو بالا گرفت.
با دیدن من لبخندی میزنه از همون لبخندهایی که زده میشه تا کار خودشون راه بی‌افته وگرنه اگر من کاره‌ایی نبودم هرگز نگاه به صورتم هم نمی‌کرد.
در حالی که از صندلیش بلند می‌شد و میز رو برای رسیدن به من دور میزد گفت:
- بفرمایید بشینید، از این‌که باهاتون دیدار دارم‌ کلی خوشحال هستم؛ قهوه یا چای؟!
ترجیحا چای از قهوه معمولا فراری بودم.
- ممنونم امیدوارم لحظات موفقیت آمیزی کنار هم تا روز رفتنم داشته باشیم؛ چای.
روی مبل مشکی و چرم روبه‌روی من نشسته و داشت توضیح‌هات طرح‌های لباس و مزون‌هایی که باهاشون هم‌کاری داشت و رنگ بندی‌ها صحبت می‌کرد و من هم تمام مدت خیره به چشم‌های مشکیش گوش سپرده بودم؛ که همون لحظه در اتاق زده شد و اون هم به حرف‌هاش خاتمه داد و سینی حاویِ قهوه خودش و چای من رو از منشی گرفت.
***
ماکسیم: زیاد باهاش صمیمی نشی.
- می‌دونم ماکسیم می‌دونم دوست عزیزم، نگران نباش من هرچقدر بخوام باهاش دیدار داشته باشم این رو گوشه ذهنم زیرش خط پرنگ کشیدم که این پسر یه آدمِ سمیه که فقط دنبال خوش‌گذرونی با دخترهای رنگارنگه؛ رابطه من و اون تا لحظه اومدنم به روسیه همون هم‌کار موقتی باقی می‌مونه.
ماکسیم: من فقط می‌خوام اون‌جا از خودت و احساساتت محافظت کنی و نمی‌خوام‌ وارد یه دنیای فانتزی بشی که آخرش مثل دخترهای دورش تو رو هم وارد لیست دخترهای متروکه زندگیش کنه و تو دوباره مثل سابق وارد اون سیاهیِ زندگیت بشی... .
***
انگشت اشاره‌اش رو خیلی نرم به لبه‌ی فنجون سفید رنگش میکشه و با تک خنده‌ایی در حالی که نگاهش رو از چشم‌هام به لب‌هام و بعد به سر تا پام می‌چرخونه حرف میزنه:
- آقای وارِن نگفته بودن که این‌قدر مغرور هستین توی شغل و حیطه کاریتون.
زبونم رو داخل دهنم گاز محکمی میگیرم که با دردش بغضم پایین بره و بعد از موفق شدن جوابش رو میدم:
- یه آدمی رو می‌شناسم که خیلی خوب بود، حداقل از نظر خودش خوب بود، اما خب بقیه احمق و ساده خطابش می‌کردن یا کلا مثل گاو باهاش رفتار کردن
اون آدم تصمیم گرفت که آدم خوبی نباشه، و خب تو این دنیا این‌طوریه که هر چقدر بد باشی بیشتر عزیز دل آدم میشی، یعنی تو هر چقدر عصبی‌تر و مغرورتر باشی براشون جالب‌تری، اما یه چیزی!
بعدها به همون آدم گفتن که اخلاقش گنده و و و...
هیچ‌وقت به این فکر نکردن که این آدم دست ساز کار خودشونه!
خلاصه کنم همه حرفام رو می‌خوام بگم، آدم‌ها بلد نیستن بدون پیش زمینه و قضاوت دیگران زندگی کنن، هر کاری کنی باز یه قاشق پیدا می‌کنن که شروع به خوردن می‌کنن. تو چه خوب باشی چه بد، چه فرشته چه شیطان. آدم‌ها یه حرفی راجبت پیدا می‌کنن که دور هم بشینن بهش بخندن و قضاوتت کنن.
متعجب ابروهاش یکم بالا میره و در حالی که هنوز خنده‌اش حفظ شده زمزمه می‌کنه:
- نمی‌دونم از گفته زیباتون لذت ببرم یا از بغضی که پنهون کردید پشت نقاب این سردیه کلام ناراحت باشم، اما امیدوارم اون فرد خودتون نبوده باشید.
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • #13
- ساینا، استرس دارم پس کی پرواز ما میرسه؟!
دستم رو فشار میده و با چهره نگرانش میگه:
- دختر چته تو چرا یخ زدی میرسه، نگران نباش؛ اون‌ها که باهات کاری ندارن و تو هم قرار نیست فرار کنی براشون مهم نیست موندن و رفتنت پس استرس چی رو داری تحمل می‌کنی؟!
برای بار چندم نفس عمیقی میکشم و نگاهم رو به سقف میدوزم که با شنیدن صدایی که شماره پرواز رو می‌خوند تقریبا از جام پریدم و دسته چمدون رو گرفتم و با لبخندی که معلوم نبود از کجا اومده به ساینای نگران نگاه می‌کنم و میگم:
- بدو الان جا نمونیم دیدی که شماره‌ رو خوندن.
ساینا آب دهنش رو از واکنش من قورت داد و دنبالم راه افتاد.
***
کامرانی: پس من با آقای سعد تماس میگیرم و خبر میدم که فردا حتما برای دیدن رنگ بندی و پارچه‌ها و اینکه با چه تعداد مزون و خیاطی قرار داد ببندیم صحبت می‌کنم.
لبخندی آروم و کم‌رنگ تحویلش میدم و بعد از تکون دادن سرم و تشکر از در خارج میشم که پشت سرم میاد و میگه:
- اجازه رسوندنتون رو بهم ندادید برای همین راننده شرکت منتظره و میرسونه شما رو.
و قبل از این‌که بخوام اعتراض کنم دست‌هاش رو بالا آورد و گفت:
- لطفا مانع نشید مهمون هستید و همکار هرجایی که بخوایید ماشین در خدمتتون هست.
و دوباره تشکر می‌کنم و آروم بعد از وارد شدن به آسانسور و بستن در زیر لب یه جنتلمن بهش نسبت میدم.
راننده که پیرمردی با نمک و تقریبا کچل بود ازم پرسید:
- خانوم بریم هتل یا جایی دیگه‌ایی میخواید تشریف ببرید؟!
برای چند ثانیه فکر کردم و جواب دادم:
- لطفا من رو به یه رستوران ببرید.
چشمی گفت و حرکت کرد.
***
ساینا: باید گوش این سحر رو بپیچونم.
خنده استرسی زدم و در حالی که نگاهم رو از اون زن‌ها با نگاه فضول و لباس‌های خونگی و گل گلی و رنگیشون می‌گرفتم گفتم:
- چرا؟!
- چرا نداره بخاطر این محله داغون و آدم‌های داغونترش، نگاه چطور نگاهمون می‌کنن انگار آدم ندیدن بابا ما هم هم‌نوعتونیم.
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • #14
با اخم کوچیک روی پیشونیم نگاهم به منوی سفید با خطوط مشکی نگاهم بین دوتا از غذاهای مورد علاقه‌ام می‌چرخید و در آخر با ذوقی که فقط خودم ازش مطلع بودم منو رو بستم و رو به گارسونی که خیلی مودبانه منتظر انتخاب من ایستاده بود کردم و گفتم:
- قرمه سبزی مخلفات هم فقط دوغ.
گارسون سری تکون داد و بعد به سمت آشپزخونه حرکت کرد‌.
گوشه‌ترین جای این رستوران لوکس رو انتخاب کرده بودم چون داشتم خودم رو یه جورایی انگار توی این شهر بزرگ قایم می‌کردم که یک وقت اتفاقی یکی از اون‌ها من رو نبینه.
با پیچیدن بوی بعضی از غذاهای مشتری‌ها زیر بینیم انگار بیشتر گرسنه‌ام شد.
***
توی خونه قدیمی اما اشرافیه ماکسیم درحالی که جلوی پنجره سرتاسری که باغ قشنگش رو به نمایش گذاشته بود سفره یک بار مصرف پهن کرده بودیم چون به اعتقاد من و ساینا اصل غذا خوردن روی زمینه.
- وای وای وای، این عالیه بهترین غذای دنیا فقط همینه.
ساینا و ماکسیم دهن‌هاشون از واکنش من تقریبا باز شده بود که طلبکارانه درحالی که دستم که قاشق رو باهاش گرفته بودم کمی چرخوندم و گفتم:
- چیه دهنتون چرا باز شده؟!
ساینا: یه قرمه سبزی اینقدر‌ها هم ندیدبدید بازی نداره‌ها ( درحالی که با حالت ناراضی قاشق رو داخل قرمه سبزی می‌برد و نشون ما می‌داد ) اون هم این قرمه که آبش یه وره دونش یه ور دیگه‌‌.
دوباره توی چشم‌هام عشق ریختم بخاطر غذای محبوبم و گفتم:
- ولی من قرمه سبزی هرچقدر هم بد مزه باشه باز هم دوستش دارم و غذای محبوبم میمونه و من عاشق این هستم که قرمه سبزی همه رو امتحان کنم و ببینم دست کی بهتره توی پختنش.
***
لبخندی به یاد اون روز روی لبم نشست که با صدای دختر جوونی که سرش پایین بود و داشت غذا رو روی میز جابه‌جا می‌کرد لبخندم محو شد و بعد از اتمام کارش به سمتش برگشتم و تشکر کردم اون هم سرش رو بالا آورد و جوابم رو داد‌‌.
و من محو اون چهره شدم
و اون مات چشم‌هام شد
و من انگار باخته بودم
و اون انگار چیزی کشف کرده.
و این یعنی پایان زندگیه مثلا پر آرامش شیش ساله من؟!
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
کوسن مبل رو به طرفش پرت می‌کنم و اخم ساختگی روی پیشونیم جا میگیره که خنده‌ایی سر میده و موهایی که نوکشون رو آبی کرده بود رو کنار میزنه و میگه:
- چیه خب بده اونوقت میای پیشم غذای مجانی می‌خوری.
- آها، که مجانی از کی تا حالا تو بجای رئیس تصمیم میگیری که مجانی غذا بدی دیگران؟!
سایه: تو که دیگران نیستی بیبی بعدش هم حالا مجانیِ مجانی هم نه مثلا با تخفیف.
- حالا اینقدر ذوق نکن ببین اصلا میپسنده یا نه موندگار هستی یا نه.
لب‌هاش رو آویزون کرد و بعد لبخندی زد و گفت:
- پسندیده و من هم موندگار شدم عشقم.
- آها پس بگو همراه با آشپزیت خودت رو هم پسندیده.
و بعد خنده بلندی کردم و این‌دفعه اون بود که کوسن رو به سمتم پرتاب می‌کرد.
***
با بهت در حالی که نگاهمون هنوز بهم دیگه بود با دست‌هام که از شدت شوک می‌لرزید دستم رو روی میز می‌کشیدم و بعد از پیدا کردن کیفم فوری بلند شدم و با یه تلوی کوچیک ازش داشتم فاصله می‌گرفتم و به سمت در خروجی می‌رفتم که صداش رو از پشت سر شنیدم.
سایه: حالا که اومدی داری دوباره هم فرار می‌کنی؟!
بغضم گرفته بود و رودخونه‌ایی که توی چشمم رو داغ کرده بود در حالی پایین اومدن از دره گونه‌‌ام بود.
چیشده بود داشتم برمیگشتم دوباره توی اون همه خاطره بد؟!
این ترس شیش ساله از پا گذاشتن توی این لحظه‌ها و کنار اون‌ها بودن داشت به حقیقت می‌پیوست؟!
مگه من همونی نبودم که گفتم تهران یه روستا نیست و کلی جمعیت داره پس چرا انگار روستا شده بود و تعداد محدودش هم دقیقا همون‌ها بودن!
نگاه اطرافم کردم و بعد از نشستن روی صندلی سبز رنگ روبه‌روی پارک انگار که کلی دوییده باشم نفس نفس می‌زدم.
فکر میکردم روز هایِ زیادی گذشته و دیگه بابتش ناراحت نمیشم دیگه با یادآوریش غم یقه‌امو نمیگیره. ولی فقط یه تلنگر لازم بود واسه این‌که دوباره بشینم تو تنهای‌هام با فکر و خیال خودم رو نابود کنم، بشکنم و مثل متروپل فرو بریزم. فقط یه اشاره، یه نشونه لازم بود که یادم بیاد اونشب چجوری مُردم، و یه گوشه‌ی تاریک و ساکت پیدا کنم واسه گریه کردن.
حس می‌کنم زخمی که قلبم اون شب برداشت نه تنها جاش خوب نمیشه، بلکه دردش هم همیشه باهام میمونه. همیشه مثل یه نقطه تاریک و غم انگیز تو زندگیم، برام از اون دور دست تکون میده بهم لبخند میزنه و میگه هی! اونشب رو یادته؟
یادته چجوری له شدی؟!
یادته چجوری مثل یه آشغال باهات رفتار شد؟
زخمی که من اون‌شب برداشتم خوب شدنی نیست.
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • #16
بعد از این‌که از حمام بیرون اومدم روی صندلیِ قرمز رنگ پایه کوتاه نشستم و با کرم مرطوب کننده شروع کردم پاهام رو ماساژ دادن.
این کار علاوه بر این‌که پوستم رو روشن حفظ می‌کنه یه جورایی آروم هم می‌کنه خنک بودنش روی ساق پام تا روی زانوم که حس می‌شد رو دوست داشتم.
ولی انگار امشب زیاد کار ساز نبود و من بجای لبخندی که همیشه روی لبم بود بخاطر این حس ناب الان به یه نقطه از دیوار خیره شده بودم... .
چی میشد اگه خراب نمی‌کرد اون حس خوبی که ازش می‌گرفتم؟!
چی میشد اگه یک ذره دوستم داشت؟!
خب باشه اصلا دوستم نداشته باش
ولی چی میشد اگه اون حرف‌های تحقر کننده رو به من نمی‌گفتی؟ ازت بعید بود پسر با ادب و شخصیت فامیل!
گردنم رو کج می‌کنم و پوزخندی میزنم و فشار دستم رو بیشتر می‌کنم.
شاید چون، من مثل سایه چشم‌هام رنگی نبود
یا بور نبودم، یا رشته درسیم تجربی نبود یا چون هزار و یک خاستگار و دوست پسر نداشتم
شاید بخاطر همین‌ها نه آقا بزرگ نه اون پسر باشخصیت فامیل دوستم نداشتن.
به هر حال به هر چیزی که مربوط میشد دیگه بخاطر بغض نمی‌کردم، گریه نمی‌کردم، پوست لبم رو هم نمی‌کندم.
با هوش و عاقل شده بودم چون دیگه ارزش نداشت.
***
مثل تمام این چهار ماهی که توی شهر به ظاهر قشنگ ترکیه می‌گذشت خسته کلید رو توی در چرخوندم و قبل از ورودم همسایه فضولمون که از قضا ایرانی هم بود سرش رو از در بیرون آورد و با لبخند ظاهریش گفت:
- سلام، امشب مهمون دارید؟!
عصبانیتم رو کنترل کردم و این‌دفعه برخلاف بقیه دفعات که فقط جوابش "نه" بود گفتم:
- از مهمون می‌پرسید مهمون دارید؟ شب بخیر.
بعد هم بدون انتظار در رو بستم.
بعد از تعویض لباس‌های نم زده از بارونم و گداشتشون توی لباس شوییِ زهوار در رفته گوشه آشپزخونه با یک لیوان چای کنار ساینای غرق توی کتاب‌هاش نشستم.
اسم کتابش رو خوندم و با لبخند غصه داری گفتم:
- یادش بخیر پارسا توی شیمی مخی بود برای خودش.
ساینا نفس کلافه‌ایی کشید و خودکار قرمزش رو روی کتاب پرت کرد و برگشت سمتم‌.
ساینا: میدونی مشکل ما دخترها چیه؟ بذار این‌جور توصیح بدم، پسرها وقتی توی رابطه با یه دختر هستن و اون دختر مدام عزیزم و جونم می‌کنه بهشون اعتماد به نفسشون میره بالاتر و پیش خودشون میگن او پس حتما یه چیز خاص و خفنیم که این‌جور قربون صدقه میره برام پس برم بعدی رو امتحان کنم حتما اون‌ها هم عاشقمن برای همین دل کندن براشون راحت‌تره اما وقتی اون‌ها قربون صدقه ما دخترا برن اشتباهمون دیار دقت کن اشتباه ما دخترا این‌جاست که وابسته این حرف‌ها میشیم و بجای اینکه انگیزه بگیریم اعتماد به نفس بگیریم مثل پسرها بیشتر وابسته میشیم و وقتی اون‌ها ترکمون کردن به شکست خیلی بزرگی بر میخوریم و فقط به عیب‌هایی که داشتیم فکر می‌کنیم و با خودمون بجای اینکه به آپشن‌های مثبتمون فکر کنیم میگیم آره فقط اون بود که من رو با این عیب‌ها می‌خواست آره درسته شاید متوجه نشده باشی ولی این واقعیتیه که باید بپذیریم ما دخترها بیشترمون که از یه رابطه طرد شدیم بجای دیدن ویژگی‌های خوبمون فکرهای منفی با تکرار عیب‌هامون به ذهنمون راه میدیم.
 
آخرین ویرایش:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
قاشق کوچیک طلایی رنگ رو داخل ظرف شکر میبرم و نیمه کمی ازش رو از شکر پر می‌کنم و داخل فنجون گرد و سفید که از چای پر بود سرازیر می‌کنم و شروع به هم زدن می‌کنم.
اون بین صدای نفس عمیق کامرانی که کاملا پر بود از کلافگی بخاطر دیر اومدن آقای مدیر پروژه به گوشم میرسه.
کامرانی: واقعا عجیبه هیچ‌وقت اینطور دیر نمی‌کردن واقعا تعجب آوره برای منی که رفیقش هستم و این به کنار چرا جواب تلفن نمیده!
لبخند کمی میزنم و در حالی که قاشق طلایی رو به لبه فنجون ضربه میزنم و جواب میدم:
- ترافیک تهران سنگینِ، حتما بخاطر همونه.
دوباره نفس کلافه، سری تکون میده و دفترچه روبه‌روش رو میبنده و نگاهی به سقف می‌ندازه و دوباره به من خیره میشه.
- چقدر طول کشید تا به هوای سرد روسیه عادت کنید؟!
دوباره لبخند ملیحی میزنم و جواب میدم:
- من از همون اول به اون هوا عادت داشتم چون چیزی مشابه به هوای جدید زندگیم بود.
کامرانی: فکر می‌کردم مثل بقیه ترکیه رو بیشتر دوست داشته باشید.
- ترکیه جایی بود که به هدف‌هام می‌رسیدم ولی روسیه جایی بود که بعد از رسیدن به هدف‌هام باید اون‌جا ادامه می‌دادم به زندگی‌.
کامرانی خنده‌ایی می‌کنه:
- پس ترکیه یه وسیله بود برای رسیدن و روسیه جای اصلی بود ( دوباره می‌خنده ) طرز تفکرت مثلِ ایمان.
اخم ریزی می‌کنم و پرسش‌گر سر تکون میدم.
کامرانی: منظورم آقای سعده.
دوباره کمی لبخند.
این فامیلیه آقای ایمان سعد زیادی برای من آشناست؛ اما هر چقدر که فکر می‌کنم تصاویر برام محوتر میشن.
بالا پایین شدن دستگیره و باز شدن در خبر از این داره که آقای سعد تشریف آوردن.
 
آخرین ویرایش:

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
دوباره با ذوق شناسنامه رو باز میکنه و فامیلی جدیدش رو تکرار می‌کنه برام؛ این‌بار جدی کلافه شدم و شناسنامه رو با خنده از دستش گرفتم و گفتم:
- وای باران بس کن مردم اینقدر تکرارش کردی این شد هزار بار حالا خوبه یه فامیلی عوض کردین اسمت رو عوض می‌کردن چیکار می‌کردی.
باران: آخه خیلی خوشکله تو که نمیدونی من با چه زحمتی کاری کردم عوضش کنن، حس می‌کنم دیگه ازتون جدا شدم.
و بلند به حرف خودش می‌خنده.
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم و زمزمه می‌کنم:
- فامیلیت عوض شده خون تو رگ‌هات که عوض نشده، بی‌جنبه‌.
***
ایمان، یادم اومد ایمان سعد پسر عموم، چرا اینقدر این شهر کوچیک شد؟!
کامرانی: بالاخره تشریف آوردن.
اما ایمان به من و من به ایمان خیره بودم و هر دو لبخند‌هایی ‌که اومده بود روی لبمون خشک شده بودن... .
ایمان آهسته جلو اومد و دقیقا روبه‌روم نشست.
ایمان: سلام، خوش آمدید قدم رنجه فرمودید.
حرف‌هاش کینه داخلش بود یا من این‌جور حس می‌کردم؟!
این کامرانی چرا حرفی نمیزد که این تماس چشمی با این پسر سبزه و اون چشمای قهوه‌ایی‌اش از روی صورتم برداشته بشه؟!
- ممنونم.
کامرانی که انگار به خودش اومده و حس شکاکیش گل کرده مشکوک پرسید:
- فکر کنم شما همدیگه رو بشناسید؟!
قبل از اینکه چیزی بگم و واقعیت رو لو بدم ایمان لب باز کرد:
- نه فقط برخورد کوچیکی با هم داشتیم، به ادامه کارمون برسیم.
بالاخره اون نگاه رو ازم گرفت انگار چشم‌هاش دست داشتن و با دست‌هاشون گلوم رو فشار می‌دادن تا نفسم این‌جور بمونه.
ایمان: دیشب تمام رنگ بندی‌ها رو نگاه کردم هیچکدوم اونی که میخوایم نبود و تصمیم گرفتم دفترچه رنگبندی خودم رو بیارم و بین سه رنگی که انتخاب خودمه یکیشون رو شما دوتا انتخاب کنید.
دفترچه تقریبا بزرگی رو به سمتم گرفت و با چشم‌های ریز خیره من شد.
کامرانی: من که هرچی خانوم مقدم انتخاب کردن رو تایید می‌کنم.
آب دهنم رو قورت دادم اون سه رنگ اصلی رو که گذاشته بود صفحه اول رو نگاه کردم.
سبز تیره، قرمز، سورمه‌ایی.
سورمه‌ایی رو دیگه تقریبا همه شرکت‌ها برای کارمند‌هاشون انتخاب میکنن قرمز هم لک بیوفته مشخص میشه خب سبز بهتره.
دفتر رو میبندم و بدون اینکه شکستن خودم رو نشون بدم به چشم‌هاش دقیق میشم، درست مثل خودش؛ و بعد از توضیحاتی که پیش خودم گفتم و برای اون دونفر هم بازگو کردم.
کامرانی با سرخوشی دستی تو هوا تکون داد و با حالت اینکه انگار مدالی روی دوشش انداخته باشن گفت:
- گفتم که سلیقه‌اش بیسته.
با لبخند هول زده‌ایی کیف مشکی کوچیکم رو برداشتم و بعد از چک کردن اینکه موبایلم هست بلند شدم:
- آآ، خیلی ممنونم از پذیرایی من بهتره برم خرسندم که بالاخره به طور رسمی داره شروع میشه شراکتمون، می‌بینمتون‌.
کامرانی و ایمان بلند شدن.
کامرانی: ماشین شرکت دم دره.
ایمان: خودم می‌رسونمشون.
و طوری نگاهم کرد که انگار جرم بزرگی کردم و اگه قبول نکنم لوش میده.
- ممنونم میخوام امروز پیاده روی کنم.
ایمان: به طور کلی باهاتون آشنا نشدم، بهتره همزمان به مکان مورد نظر برسید هم آشنا بشیم.
لعنت بهت چرا اینقدر میچسبی تو؟!
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • #19
جلوتر از من راه می‌رفت من هم دنبالش؛ چقدر قدش بلند بود، چقدر هم هیکلی شده.
نزدیک آسانسور شدیم که یهویی پیچید و وارد راه‌پله‌ شد دو سه پله پایین رفت.
- از آسانسور بریم.
ایمان: بیا دنبالم.
کمی متعجب شدم و اخم‌هام توی هم رفت؛ از آسانسور میترسید؟!
بعد از دو دقیقه از ساختمون خارج شدیم و به سمت یه ماشین شاسی بلند سفید رنگ رفت و پشت فرمون نشست.
یکم خیره شدم به در جلو و عقب که شیشه رو پایین آورد و گفت:
- سوار شو.
لبخند استرسی زدم و در جلو رو باز کردم و آروم سوار شدم.
بین راه هر دو سکوت کرده بودیم و من از این سکوت خیلی می‌ترسیدم؛ کم‌کم بارون نم‌نم شروع به باریدن کرد و عجله مردم خیابون توی راه رفتن بیشتر شده بود.
ایمان: چند وقته؟!
- چی؟!
ایمان: چند روزه اومدی؟
اینقدر توی وضعیت بد و فکری زیادی بودم حتی زمانی که اومدم رو هم فراموش کرده بودم.
- سه روزی میشه.
برگشت و نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به جلو خیره شد و سری تکون داد.
- هتل راهش از... .
ایمان: هتل نه.
یه خورده ترسیدم و زل زدم به نیم رخش.
ایمان: نترس نمیبرمت جایی که ازش فرار کردی.
کمی دلم آروم گرفت و دوباره به سمتش برگشتم، من چرا این‌قدر موش شده بودم؟!
- بهشون میگی از برگشتم؟!
ایمان: یه روزی که آشکار میشه چه من نگم چه تو نگی.
نگاهم رو به دست‌هاش که دور فرمون بود دوختم که دوباره گفت:
- چرا رفتی؟!
- چرا می‌موندم؟!
ایمان: همیشه به فکر خودت بودی.
این‌دفعه بدون ترس و قاطعانه به چشم‌هاش خیره شدم و خیلی جدی گفتم:
- اشتباه می‌کنی، من موندنم که خوب له بشم و کُپن صبرم تموم بشه و دقیقا هم این‌جور شد که تصمیم گرفتم برم.
از لبی که به داخل برد و نفس عمیقی که کشید مشخص بود داره حرص میخوره.
بالاخره رسیدیم به مکان مورد نظر با تعجب در حالی که نگاهم به اون مکان بارون خورده بود طوری که بشنوه زمزمه کردم:
- بهشت زهرا؟!
 

i_faezeh

2,968
پسندها
125
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
564
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • نویسنده موضوع
  • #20
تمام مدت که داشتم بین قبرها قدم قدم کنارش راه می‌رفتم یک لحظه هم چهره پدر بزرگ از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت؛ یعنی این‌قدر دور شده بودم که حتی متوجه نشده بودم و به گوشم نرسیده بود که یه روزی بالاخره توی خاک دفن میشه؟!
از موقعی که وارد بهشت زهرا شده بودیم و بین قبرها راه می‌رفتیم ایمان یک کلمه هم صحبت نمی‌کرد حتی وقتی گفتم چرا اومدیم هم چیزی نگفت و من حدسم فقط سمت پدر بزرگ می‌رفت.
بالاخره ایستاد بهش خیره بودم، جرعت سر پایین بردن و نگاه کردن به اسم اون مرد رو نداشتم چون حتی اسمش هم لرزه به تنم می‌آورد.
ایمان: آخرین لحظه فقط اسم تو رو می‌گفت و بابابزرگ رو مقصر نبودنت بین ما می‌دونست.
با حرفش دلم ریخت پس این‌جا بابابزرگ نیست؟!
آروم سرم رو پایین بردم و نگاهم ثابت شد روی اسمش... .
***
- وای دختر تو خودت حالت بهم نخورد این‌قدر توی پاساژ و آرایشگاه‌ها پلاسی؟!
باران: نه معلومه که خسته نمیشم آخه می‌دونی دیار من همیشه به خودم میگم ممكنه فردا بميری
پس اون تی‌شرت و بخر، راجع به چيزی
كه مي‌خوای و مهمه حرف بزن،
پول خرج كن، بستنی بخور، بهش بگو
دوسش داری، اين‌قدر بخواب تا خورشيد
بيدارت كنه، زير بارون برقص،
دردسر درست كن، دزدكی برو بيرون
چون فردا، ممكنه آخرين روزت باشه!
چشم غره‌ایی بهش میرم و میگم:
- تو باز حرف از رفتن زدی؟ آدم جرعت نداره یک کلمه حرف بزنه، سریع میره سمت اون دنیا و قبر و مردن.
درحالی که لپم رو می‌کشید گفت:
- خب مگه دروغ میگم، مرگ که بزرگ و کوچیک حالیش نیست یهویی میاد یقه‌ات رو میگیره‌.
***
نفس کم آورده بودم و دهنم مدام مثل ماهی باز و بسته می‌شد که خدا دلش بسوزه و کمی اکسیژن وارد ریه‌هام کنه.
ایمان به سمتم اومد و بدون دست زدن بهم خم شد سمتم و گفت:
- دیار، خوبی چیشد، دیار متوجه میشی، نفس بکش.
بالاخره به سرفه افتادم، سر و صورتم و شال و کمی از پالتوم خیس شده بود؛ نگاهم رو به ایمان دوختم، بطری آب رو خالی کرده بود روی سر و صورتم و اون لحظه ازش ممنون بودم‌.
شوکه به سمت قبر رفتم و بدون توجه به این‌که بخاطر بارون چند دقیقه پیش زمین و یکم از قبر گلی شده بود نشستم.
- چطور؟!
ایمان: سرطان خون.
بغض گلوم صدام رو خفه کرده بود و بزور می‌تونستم بدون لرزش حرف بزنم که باز هم موفق نبودم.
- مگه راه درمان نداشت؟!
ایمان: داشت، ولی خیلی دیر شده بود تقریبا کل خون بدنش درگیر شده بود دیگه نمی‌شد کاریش کرد، روزهای آخر توی بیمارستان فقط می‌خواست تو پیشش باشی نذاشت اون چند وقت بابابزرگ بره دیدنش اگه می‌رفت دیوونه بازی در می‌آورد با اون حال بدش.
آب دهنم رو قورت دادم و اولین قطره اشکم پایین ریخت، آسمون شروع به باریدن کرد؛ ای کاش من هم می‌تونستم مثل آسمون و ابرها بی‌قید و بند چشم‌هام رو بذارم بباره ولی این اشک‌های لعنتی همه جمع شده بودن توی گلوم.
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا