رمان

Miss.Esfandiari

9,973
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,012
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
کد اثر: Mr.Tavakoli Mr.Tavakoli

عنوان: به طعم قهوه
نویسنده: فائزه عیسی‌وند
i_faezeh i_faezeh
ناظر: Miss.Esfandiari
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
ماه آن شب پر نور تر و زیباتر از شبهای قبل بود
دقایق طولانی را با تماشایش در سکوت سپری کرده بود
در سکوتِ بی اختیاری که تمامِ روز مانند حصاری
دورَش مرز کشیده بود
حرف برای گفتن بسیار داشت،
ولی نه حوصله‌اش کفافِ صحبت می‌داد،
و نه توانی بود برای چیدنِ کلمات کنارِ یکدیگر...
شب و روز رویِ آوارِ حسرت قدم برمی‌داشت
زمین می‌خورد و بلند می‌شد
مقصد کجا بود؟
نمی‌دانست
گویی که این مسیر مقصدی نداشت:)
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:
نام موضوع : رمان طعم قهوه
دسته : رمان

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #2
مقدمه:
رفتن که کارِ سختی نیست
تا دلت بخواد دلیل هست واسه رفتن و پشت سر گذاشتنت
ولی کیه که به این دلایل اهمیت بده؟
من دلم میخواد بمونم کنارت،
اصلا نیاز دارم بمونم.
بمونم و ببینمت،
ببینمت و تحمل کنم،
تحمل کنم و بسازم،
بسازمو تا تهش بمونیم باهم‌.
برای من ،
اول و آخرِ هر چیزی خلاصه میشه تو کنارِ تو بودن...​
 
امضا
I don't care​

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #3
نفس عمیقی می‌کشم؛ دسته چمدون زرشکی رنگم رو بیشتر توی مشتم فشار میدم؛ که شاید استرسی که نیمی ازش بخاطر فکرهای خودم و نیم دیگه‌اش بخاطر حرف‌های منفی که از طرف ماکسیم که دور از چشم ساینا می‌گفت کم‌تر بشه.
اگر اصرارهای ساینا نبود قطعا برگشتی برای من به این‌جا وجود نداشت.
یقه کت مشکیه زمستونیم رو مرتب می‌کنم هوای ایران انگار گرم‌تر بود.
نگاهم رو به مهماندار آقایی که جلوی مسافرها قرار داشت و لبخند میزد دوختم... چقدر اتو کشیده؛ یاد حرف ساینا افتادم... میشه باهاش هندونه قاچ کرد.
خنده‌ام گرفت... .
بالاخره از اون صف مزخرف هواپیما خارج و وارد سالن فرودگاه شدم.
در حالی که چمدون رو با خودم می‌کشیدم و با چهره بدون لبخند و کاملا خنثی از گیت فرودگاه رد میشم‌.
سرم رو به اطراف می‌چرخونم و نگاهم رو به افراد جوون یا سن گذشته‌ایی که با خوشحالی به طرف دوست‌ها یا خانواده‌هاشون می‌رفتن می‌دوزم.
پوزخند میزنم... چقدر این حالت‌ها برای من غریبه بود.
مگه من الان قوی نشدم که در برابر خطرات و زخم‌هایی که دیدم بتونم ایستادگی کنم؟!
مگه قرار نبود فراموش کنم و سکوتم جواب بده!
پس چرا بی‌قرار یک بغل ساده بودم! پس چرا گلوم خراش برداشته بود؟!
من خودم رو برای این موقعیت ساختم که سرم رو بالا بگیرم بدون ذره‌ایی ترس و پر از افتخار به جایگاهم.
صدای نازک و دخترانه‌ایی از بلندگوی فرودگاه پخش شد:
- پرواز 499 روسیه از مسکو به زمین نشست.
آخ ساینا آخ از دست تو دختره‌ی لجباز یک دنده... وقتی اون خبر رو برام آورد چنان برای اومدنم پا فشاری و زور و تهدید کرد که مجبور شدم در آخر پام رو به این‌جا بذارم.
واقعا مسخره بود با بیست و هفت سال سن هنوز هم از رو به رو شدن با اون موقعیت و می‌ترسم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #4
با اخم برای بار چهارم پاکن رو روی کاغذ "a3" می‌کشم و نفسم رو محکم بیرون می‌فرستم تا عصبانیتم کنترل بشه و با دستم دوباره خورده پاکن‌ها رو کنار میزنم و مشغول کشیدن خطوط اون لباس مجلسی با طرح پر طاووس میشم.
همون‌طور غرق بودم و از این‌که به خوبی داشت پیش می‌رفت لبخند داشتم که در اتاق با شدت باز شد و مداد طراحی به شدت از جهت منحرف شد و خط بدی توی کاغذ دقیقا وسط لباس ایجاد شد.
ساینا: هِلو به مانکن خوشگل خودم... چطوری دلبر؟
نفس‌هام از عصبانیت داغ شده بودن و تند تند بیرون می‌اومد از سینه‌ام و تنم داغ شده بود؛ با عصبانیت زیاد چشم‌هام رو روی هم فشردم و بعد کاغذ رو تکه پاره کردم.
ساینا آروم و در حالی که دیگه عادت داشت به این اخلاق و کارم که وقتی زیادی عصبی بشم این‌جور واکنش نشون میدم صندلی‌ایی که کنارم بود رو کشید عقب و آروم گفت:
- عیب نداره پیش میاد.
و بعد دست برد و تکه کوچیکی از کاغذ که فقط یک خط از تمام طراحی ازش مشخص بود رو گرفت و نگاه کرد و آروم‌تر از قبل گفت:
- همچین چیز خفنی هم نبوده... .
لبخندی میزنم و مداد طراحی دستم رو رها میکنم روی میز و سرم رو می‌چرخونم سمتش و با همون لبخند بهش خیره میشم.
ساینا: شنیدم و البته تایید هم شده؛ که بیشتر قاتل‌های دنیا تیر ماهی بودن و قبل از قتلشون لبخند میزنن.
سرم رو کج کردم و هم‌چنان نگاهش می‌کردم و اون هم با نهایت مظلوم نماییش دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و گفت:
- بی‌جنبه نباش دیگه؛ یه خبر خوب برات آوردم قول میدم اگه اون رو بگم این رو فراموش می‌کنی بعد هم... ‌.
نذاشتم ادامه بده:
- خفه، شو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #5
هنوز هم از رو نمی‌رفت و ادامه می‌داد به کارش.
ساینا: بگم دیگه؟!
- بگو و گمشو بیرون.
خوشحال لبخندی زد و دستش رو برد سمت کیفش و چندتا برگه از داخلش بیرون آورد و داد دستم و فوری گفت:
- طولانیه اما حتما تا فردا بخون و جوابم رو بده؛ معطل نکنی.
بعد هم بلند شد و لبه‌های پالتوی بلند و مشکیش رو بهم نزدیک کرد و با یه چشمک گفت:
- رسیده وقت انتقام و در آوردن چشم حسود‌ها، مانکنم.
و بعد از دفتر خارج شد... عصبانیتم فروکش شده بود و فکرم رفت سمت حرفی که زد منظورش چی بود از انتقام؟! من که قرار نبود از کسی انتقام بگیرم.
با کنجکاوی کاغذهای تکه پاره شده رو کناری گذاشتم و اون کاغذها که مشخص بود قرار داد هستن رو به جلو کشیدم.
اولین چیزی که ازش توی چشمم خورد اون خط ایرانی/ فارسی بود... یه چیز سرد از دلم پایین ریخت؛ یه مرد عصبی با عصایی که دستش بود و اون رو محکم به زمین کوبید و "نه" رو برای پیش گیری از کارم توی صورتم کوبید و راه آرزوهام رو بن‌بست کرد؛ یه جفت چشم عسلی که با پوزخند خیره شده بود بهم و بعد با دستش هلم داد عقب و حرفش که مدام توی ذهنم مرور می‌شد؛ هر شب، هر روز، در طی این شیش سال... ( گدای خیابون هم حاضر نیست با توِ بی‌عرضه حتی برای یه شب باشه، چه برسه به من... یکم سطح توقعت رو بیار پایین دختر )‌ .
و بعدش هم یه مرد عصبی که زیر بغلم رو گرفت و من‌ رو از خونه توی سرما بیرون انداخت و اون بین که همه‌ بی‌خیال بودن فقط یک نفر برام اشک ریخت... .
حس کردم نفسم داشت تعدادشون که چندتا هستن به دستم می‌اومد؛ لبم رو گاز گرفتم، چته دختر مگه اومدن پیشت که این‌جور می‌کنی با خودت مگه قراره برگردی که این‌جور هل شدی... می‌خوام برگردم؟! می‌خوام به حرف ساینا عمل کنم و انتقام بگیرم؟!
گوشیم رو برداشتم و وارد مخاطبین شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #6
از فکر گذشته بیرون اومدم و از فرودگاه خارج شدم؛ نگاهم به مردی که کنار یه تاکسی زرد ایستاده بود و سرش توی گوشی بود خورد.
چمدونم رو دنبال خودم کشیدم و رو به مرد پرسیدم:
- سلام، من می‌خواستم تا هتل برم.
راننده: سلام خانوم، کدوم هتل؟!
اسم هتل رو گفتم و بعد از گذاشتن چمدونم به صندوق عقب فوری پشت فرمون نشست.
در حین رانندگی نگاهش رو بهم دوخت و پرسید:
- همیشه سفر می‌کنید؟
نفسم رو بیرون دادم:
- نه، بعد از شیش سال برگشتم‌.
راننده سوت آرومی کشید و یه هوم کشدار گفت.
بعد از نیم ساعت به هتل مورد نظر رسیدیم؛ ساینا گفته بود هتل خوبیه ولی نه در این حد!
راننده خواست چمدون رو همراهم به داخل بیاره که اجازه ندادم و بعد از پرداخت هزینه به سمت مردی که پشت یه میز بلند که روبه‌روش دو تا سیستم قرار داشت رفتم و بعد از گفتن اسم و فامیل خودم کارت اتاق رو برداشت و همراهیم کرد.
***
نفس عمیقی کشیدم و باز دمم رو بیرون کردم که کلی بخار از دهنم خارج شد هنوز با این سن کلی بخاطر این اتفاق ذوق می‌کردم؛ هوای مُسکو به شدت سرد بود و سه تا لباس گرم روی هم پوشیده بودم تا جلوگیری کنم اما اصلا فایده‌ایی نداشت.
نگاهم به دختر بچه‌ها با موهای طلایی و چشم‌های آبی‌شون خورد که داشتن توی پارک روی چمن‌ها دنبال هم دیگه می‌دویدن، عاشق پارک گورکی بودم همیشه وقتی می‌اومدم این‌جا حس خوب بهم منتقل می‌شد و دوست نداشتم برگردم به اون خونه‌ی تاریک و همیشه ابری... .
از دور ماکسیم رو دیدم که با دو تا لیوان تقریبا بزرگ کاغذی که از داخلشون بخار خارج می‌شد با لبخند به سمتم پا تند کرده بود.
کنارم با فاصله کمی جا گرفت، لیوان‌ها رو بینمون قرار داد و گفت:
- فکر می‌کنم تا یک ساعت دیگه بارون بباره.
لبخندی زدم و خودم رو بیشتر توی بغل گرفتم.
ماکسیم: پس تو و ساینا تصمیم‌تون رو گرفتید!.
چشم‌هام رو باز کردم و لبخندم محو شد بعد در جوابش گفتم:
- آره ساینا تصمیم‌اش رو برای من گرفته.
ماکسیم دستش رو روی بازوم قرار داد و با لحن نگرانی گفت:
- رزالین تو... .
خودم رو عقب کشیدم تا دستش از بازوم برداشته بشه؛ نگاهی به دست خودش و بازوی من انداخت و کمی مکث کرد و بدون توجه ادامه داد:
- تو خودت هم حق تصمیم گرفتن داری و نیاز نیست بری جایی که حالت رو بد کنه.
برای بار میلیونوم پیش خودم اعتراف کردم که از زبان روسی متنفرم برای همین ترجیه دادم انگلیسی جوابش رو بدم:
- ماکسیم، تهران شهر بزرگیه و جمعیت زیادی داره و من قرار نیست تا وارد اون شهر شدم اون‌ها رو ببینم من میرم و با یه شرکت قرارداد رو اجرا می‌کنم پس نگران این نباش که وقتی من میرم ممکنه باهاشون رو به رو بشم چون این ممکن نیست.
بعد هم لیوان کاغذی که نسکافه‌اش تقریبا سرد شده بود رو به لب‌هام نزدیک کردم و پیش خودم گفتم:
- البته اگه شانس من باشه تا از هواپیما خارج شدم باهاشون رو به رو میشم... .
 

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #7
پشت سر مرد از آسانسور خارج میشم و وارد راه‌رو میشیم به سمت چپ می‌پیچه و روبه‌روی یه در اتاق قهوه‌ایی سوخته می‌ایسته و کارت اتاق رو روی دستگیره هوشمند در قرار میده و در اتاق رو باز می‌کنه.
دستش رو به سمت اتاق میگیره به معنای وارد شدن.
تشکر آرومی می‌کنم و وارد اتاق میشم قبل از این‌که در اتاق رو ببندم فوری دستش رو روی در قرار میده و میگه:
- خانوم اگر چیزی احتیاج داشتید با شماره پشت کارت اتاق تماس بگیرید سریع میرسن خدمتتون.
دوباره تشکر می‌کنم و بعد از بستن در اتاق نگاهی به اطراف مي‌ندازم؛ اتاق با رنگ قرمز و سفید تزئین شده بود و یه وایب اشرافیت رو به رخ می‌کشید.
کفش‌های پاشنه بلند مشکیم رو از پام در میارم و بعد از برداشتن حوله مشکی رنگم از ساک به سمت تنها در توی راه روی اتاق که نشون از سرویس بهداشتی و حمام داشت میرم.
سرم رو به لبه‌ی وان تکیه میدم و چشم‌هام‌ رو می‌بندم... .
***
- بس کن ساینا، من نمی‌خوام برگردم به اون شهر من از اون شهر و آدم‌هاش متنفرم.
ساینا: نه تو بس کن رز، تهران چهارده میلیون جمعیت داره پس قرار نیست تو مستقیم وقتی وارد این شهر شدی با اون‌‌ها رو در رو بشی... رز تهران یه روستای کوچیک نیست و همه هم آشنای هم نیستن پس خیالت باید راحت باشه؛ این شرکت برای هشت ماه به یه طراح لباس نیاز داره که چندین طرح رو با شریک‌هاشون به اجرا بذارن و الان اون‌ها فقط کار تو رو قبول دارن.
- ساینا من... .
ساینا: رز تو قراره برای آینده و نشون دادن استعداد خودت بری اون‌جا پس جایی برای ترس نیست.
***
کیف کوچیک زرشکیم رو برمی‌دارم و بعد از در آوردن مبایل و کارت شرکت روی تخت میشینم.
نگاهی به کارت طلایی شرکتشون می‌کنم؛ شرکت "آوان طرح" مردد نگاهی به کارت و مبایلم ميندازم.
مبایل رو به گوشم نزدیک می‌کنم.
بوق اول، بوق دوم؛ صدای یه مرد توی گوشم‌ می‌پیچه.
- شرکت آوان طرح بفرمایید.
- سلام خسته نباشید؛ مقدم هستم طراح استخدامی موقت برای شرکت آوان‌ طرح؛ گفته بودن باید با آقای علوی در ارتباط باشم.
مرد فوری تغییر موضع داد و لحن خشک و جدیش به یک لحن مشتاق تغییر کرد:
- بله، بله ممنون که تماس گرفتید آقای علوی الان جلسه هستن ده دقیقه دیگه تشریف میارن و بهشون اطلاع میدم.
تشکری کردم و بعد از قطع کردن مبایل به خودم توی آینه‌ی قدی که با حوله و موهای خیس به حالت قوز نشسته بودم نگاهی انداختم.
 
آخرین ویرایش:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #8
با خنده به دیوونه‌ بازی‌های ساینا نگاه می‌کنم که با اون مینی‌اسکارف مشکی گل‌داری که دور سرش بسته بود و شلوار گشاد صورتی دم پا کش و پیراهن آب رنگیش که دکمه‌هاش رو تا نصفه باز گذاشته بود و اون چوبه طِی که مثلا میکروفونش بود و داشت آهنگ انگلیسی رو بلند می‌خوند و اصلا مراعات همسایه‌ها رو نمی‌کرد؛ لبم رو گاز گرفتم و در حالی که سعی به آروم کردن هیجان و جوی که ساخته بود می‌کردم گفتم:
- هیس، ساینا الان میان با وسایل توی این سرما پرتمون می‌کنن بیرون دیگه بسه دیوونه بازی‌هات رو جمع کن.
ساینا: بی‌خیال بابا این‌ها خودشون از ما بدترن امروز ساکتن که عجیبه تازه اولشه تو الان باید دعا کنی همیشه این‌جور باشه.
- تو از کجا می‌دونی؟!
یهویی یادم افتاد که ساینا خواهرش قبلا این‌جا زندگی می‌کرده.
نگاهی به خونه کوچیکی که شصت متر بود انداختم توی یه محله قدیمی و تقریبا داغون، یک اتاق پونزده متری و آشپزخونه و یه سالن که یه خورده از اتاق بزرگتر بود؛ همین، من با این وضعیت داغون غریبه بودم و عجیب دلم نمی‌خواست همین وضعیت داغون و همین دیوونه‌ بازی‌های ساینا رو بفروشم به اون تجملاتی که یک ماهِ ازش دور شدم... .
در حالی که نگاهم رو به سقف می‌چرخوندم آروم از ساینا پرسیدم:
- ساینا، کارمون... .
هنوز حرفم رو تکمیل نکرده بودم که ساینا دستش رو روی بازوم قرار داد و من هم نگاهم رو به چشم‌های سبزش که به پدرش رفته بود دوختم.
ساینا: رزا نگرانش نباش اون رو که برات پیدا کردم... .
- اما اون برای خودت بود.
ساینا: ای بابا من که دیگه دو ترم از دانشگاهم مونده باید بالاخره از اون‌جا می‌رفتم پس چه بهتر که تو اومدی و صندلیه شغلم رو به تو دادم؛ بعد هم تو با این‌که از اون‌جا طرد شدی اما مقدار پولی بهت دادن که باهاشون به راحتی میتونی دانشگاهت رو تموم کنی و خب اصلا از کجا معلوم که قراره همیشه توی این وضعیت باشیم.
- ولی بهتر بود من خودم دنبال شغلم باشم.
ساینا ضربه آرومی بین شونه‌هام زد و با لبخند ملیحی گفت:
- رزا، انسان‌ها انعطاف پذیرن توی زندگیشون پس من و تو هم قرار نیست توی این جایگاه کوچیک و پایین بمونیم خودمون رو از کم به بیشتر می‌رسونیم نگران این شغل‌های دو قرون دو هزاری هم نباش ( پشت بندش خندید ) چون قراره یه روزی سر صندلیه رییاست شرکت مد و فشنمون دعوامون بشه.
هر دو شروع کردیم به خندیدن و فکر نمی‌کردیم یه روزی این حرف به واقعیت پیوند بخوره... .
***
به ساعت طلاییه دور مچ دستم نگاهی می‌ندازم؛ ساعت هشت و پنج دقیقه صبح رو نشون می‌داد.
دیروز بعد از تماس خودم، منشیه شرکت دوباره با خودم تماس گرفت و گفت فردا ساعت ده اون‌جا باشم.
نگاهی به چمدونم که دیروز فقط برای در آوردن حوله‌ام بازش کرده بودم و الان درش روی هم بود اما زیپش رو نکشیده بودم و کمی از لباس‌هام از لبه چمدون بیرون افتاده بود مي‌ندازم و بعد به طرفش میرم.
همیشه برای پوشیدن لباس هیجان و ذوق داشتم بخصوص وقتی که می‌دونستم طراحیه خودمه.
کمی لباس‌ها رو زیر و رو می‌کنم و بعد که نگاهم به لباس مورد نظر می‌افته لبخندی میزنم و از بین لباس‌های دیگه که تقریبا روی زمین ریخته شده بودن بیرون می‌کشمشون.
 
آخرین ویرایش:

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #9
نگاهی به لباسی که پوشیدم می‌ندازم و لبخندی که راضی بودنم رو نشون می‌داد روی لبم نقش می‌بنده.
گرم کن سورمه‌ایی جذب که کمی تیکه‌های براق روش بود و یه خورده پایین‌تر از کمرم می‌رسید و شلوار زغالی جذبم که کمربند نازک و چرمی که دور کمر شلوارم برای بهتر موندن روی کمرم نشسته بود؛ نگاهم به چشم‌هام می‌خوره، رزا این‌جا ایرانه و بیرون رفتن با این تیپ یه خورده برای این مردم عجیبه.
پشت صندلی می‌شینم و بی‌توجه به آینه بزرگ گوشه اتاق آینه کوچیک خودم رو از توی کیف مشکیم در میارم؛ معتقدم این آینه چهره اصلیم رو نشونم میده.
مقدار تقریبا زیادی کرم پودر رنگ تیره‌ام رو روی صورتم فیکس می‌کنم و یه خط چشم تقریبا بلند میکشم و بعد از زدن ریمل نگاهی به سه تا رژم مي‌ندازم و با کمی ترید دست میبرم و رژ گلبهی رو روی لبم می‌کشم.
بعد از تموم شدن کارم بلند میشم و بوت‌های مشکی رنگم که کادوی ماکسیم برای تولدم بود و از بهترین برند ایتالیا خریده شده بود رو پام می‌کنم و بعد از محکم کردن بندهاش می‌ایستم و پالتوی بلند و مشکی رنگم رو تنم می‌کنم و بعد از بستن دو دکمه طلایی که یکیش بالاتر از خط کمر و یکی دیگه‌اش روی خط کمرم بود رو می‌بندم و کمربند رو هم به شکل گره شل می‌بندم.
خواستم به سمت در برم که با یاد آوری چیزی دوباره برگشتم و روی زانو کنار چمدون نشستم و بعد از بیرون آوردن جعبه کوچیک مشکی با خطوط طلایی لبخند میزنم؛ امضای هر آدمی عطریه که میزنه و به جا می‌ذاره برای بقیه‌ تا همیشه اون رو به یاد داشته باشن.
جعبه رو باز کردم و اول به مچ دست‌هام و بعد گردنم زدم.
***
با ذوق و بدون دمپایی رو فرشی به سمت در دوییدم که صدای ساینا رو که از لحنش مشخص بود شوخی می‌کنه شنیدم:
- الان از هول حلیم می‌افتی توی دیگ بدبختمون می‌کنی.
در رو به روی پستچی با لبخند باز کردم که با چهره متعجب بهم خیره شد؛ حق داشت حتما تا حالا مشتری به این هولی و بعد از همه بدتر تا حالا این‌جور با لباس خونگی جلوش سبز نشده بود.
ولی خب برای من فقط اون پاکت سفید که داخلش یه جعبه مشکی با خطوط طلایی بود مهم بود... .
- Where to sign ( کجا امضا بشه ).
پسر که مشخص بود تقریبا هم سن خودمه و موهای موج‌دار و خرمایی داشت خنده کوتاه و صدا داری میزنه و برگه‌ایی که باید امضا می‌کردم همراه با خودکار روش رو جلوم قرار میده بعد از امضا فوری بسته رو می‌گیرم و وارد میشم که ساینا جلوم سبز میشه و با حالتی که از قصد متعجب نشونش می‌داد پرسید:
- عه نیوفتادی تو دیگ یا دیگ خالی بود؟!
بسته رو جلوی چشم‌هاش تکون میدم و با همون ذوق میگم:
- نه تازه حلیمم گرفتم.
و بعد روی مبل نشستم و مشغول باز کردن بسته شدم همون لحظه که داشتم ادکلن رو روی مچ دستم امتحان می‌کردم ماکسیم از بالکن داخل اومد و کمی از فضا بو کشید و رو به من گفت:
- برای این عطر تند و تلخ که بیشتر به درد مردها می‌خوره این‌قدر ذوق کردی؟!
درحالی که با لبخند مچ دستم جلوی بینیم بود چشم‌هام رو باز می‌کنم و جواب ماکسیم رو میدم:
- این برای تو و بقیه یه ادکلنه ولی در اصل این امضای منه که همه باید نفسش بکشن و همیشه من رو به یاد بیارن با استشمام این بوی تلخ... .
 

i_faezeh

2,757
پسندها
125
امتیاز
POV
مدیر آزمایشی
منتقد انجمن
نویسنده انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2022/09/04
نوشته‌ها
494
راه‌حل‌ها
3
مدال‌ها
7
محل سکونت
DEZFUL
  • #10
***
از آسانسور بیرون میام که مردی که کنار پیشخوان ایستاده بود خودش رو با عجله بهم رسوند و گفت:
- روزتون بخیر، ماشین بیرون منتظر شماست.
- بله ممنونم ازتون.
به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و از لابی هتل بیرون میام؛ هوای تهران گرم‌تر از مُسکوِ.
سوار میشم و بعد از دادن کارت شرکت که آدرس روش نوشته شده بود به صندلی تکیه میزنم و به ماشین‌های در حال گذر خیره میشم.
شیش سال پیش این‌جور نبود این شهر؛ چقدر این مردم مدرن شدن؛ مردمی که علاقه من رو به تمسخر و تنبل بودنم توی درس قضاوت کردن.
درست بود من تنبل بودم ولی توی استعداد و علاقه‌ایی که به رشته‌ام داشتم کلی شکوفایی کردم اما باز هم به چشمشون نیومد!
اون فقط نگاهش به اون بچه‌هاش بود که مدام توی اتاقشون بودن و حتی برای یه سلام کوتاه هم پیشش نمی‌اومدن چون داشتن درس می‌خوندن... .
به خودم اومدم که دیدم توی ترافیک گیر افتادیم نگاهی به ساعتم انداختم 9:10 دقیقه رو نشون می‌داد.
- ببخشید، ترافیک تا کی این‌جور می‌مونه؟!
راننده: چی بگم زمانش مشخص نیست یه وقت‌هایی سریع رد میشیم یه وقت‌هایی هم شده نیم ساعت تا یک ساعت باشیم.
کلافه نگاهم رو سریع به بیرون می‌چرخونم و دوباره میگم:
- این شرکت چقدر دوره؟!
راننده: یکی دو خیابون دیگه مونده خانوم.
- میشه خودتون راه رو نشونم بدید؟!
راننده: خانوم صبر کنید... .
نذاشتم ادامه بده و سریع پول رو روی صندلی کمک راننده گذاشتم و نگاهم رو بهش دوختم؛ بیشتر از خود کرایه اصلی بود معلومه که این‌جور چشم‌هاش براق میشه و خودش رام؛ توی دلم پوزخند می‌زنم، این مردم هیچ‌وقت تغییر نمی‌کنن.
بعد از نشون داد خیابون و این‌که چند متر بعد بپیچم تا به شرکت برسم فوری تشکر کردم و پیاده شدم.
از بین ماشین‌هایی که گاهی بوق می‌زدن و در حد چند سانت جلو می‌اومدن رد میشم و بعد وارد پیاده رو میشم.
دوباره نگاهم رو به ساعت می‌دوزم هنوز وقت داشتم.
دستم رو توی جیب‌های پالتوم فرو میبرم و آروم‌تر راه میرم.
درسته توی این شیش سال برگشت دوباره‌ام به تهران کابوس تمام زندگیم شده بود ولی هیچ‌وقت نتونستم پاییز قشنگ و بوی خوب نم بارونش رو به هیچ هوای بهتری بفروشم... پاییز تهران فرق داشت! انگار قاطی شده با چند احساس غم، شادی، ذوق، استرس و حال خوب و عاشقی رو داشت.
***
پتوی نرم و تقریبا بزرگی که چهارخونه صورتی و سفید داشت رو بیشتر دورم می‌پیچم و با اون بغض و چشم‌هایی که از اشک زیاد باز نمی‌شدن رو بیشتر روی هم فشار میدم و نفس عمیقی می‌کشم که بوی نم و خاک خیس خورده و چوب نم‌ناک درخت‌ها به بینیم حجوم میاره.
خودم رو بیشتر توی بغلم فشار میدم که صداش رو می‌شنوم:
- گاهی آدم باید بمونه و بسازه تا این‌که یهویی رها کنه تو هنوز هم باید امید داشته باشی رزالین... .
بزاق دهنم رو قورت میدم اما گلوم سد خوب و محکمی ساخته بود برای پایین نرفتنش.
- دیگه نمیشه راهی نداره جز رفتن؛ به هر حال، من یاد گرفتم باید رها کرد؛ چون بعضی وقت‌ها هر چقدر بجنگی هر چقدر صبر کنی، هر چقدر رویاش رو داشته باشی نمیشه کافی نیست؛ بعضی وقت‌ها حتی اگه تمامِ روحت رو تمامِ فکرت رو، تمامِ قلبت‌رو، تمامِ جونت رو هم بذاری وسط باز هم کافی نیست. بعدش چی میشه؟ شبا خوابت نمی‌بره تا تنها میشی میزنی زیر گریه میری خیابون‌هارو متر می‌کنی، عصبی میشی،غر میزنی، قهر می‌کنی، دوری می‌کنی، بعد می‌بینی نمیشه.
و در نهایت رها می‌کنی یعنی چاره ای جز این برات نمی‌مونه... .
بزور لبخند میزنم و برمیگردم و نگاهش می‌کنم؛ یه جوش جدید در آورده بود کنار چونه‌اش و سفیدی پوستش رو قرمز کرده بود.
- ولی این رو می‌دونم که هیچ‌وقت پاییز هیچ‌ کجای دنیا به پای پاییز تهران دلچسب و فریبنده نیست... .
 

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا