درحال تایپ رمان دریچه‌ی صلح اثر زهرا علیزاده

رمان

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #41
مثل یه خنگولِ به تمام معنا با نادونیِ فراوان دوباره سرم رو به معنی «چی؟» تکون دادم.
به نظر خودش خیلی کامل توضیح داد؛ یعنی چی که گریه کن؟!
ای بابا، فکر کنم می‌خواد اشکم رو در بیاره و از دیدن ترسم لذت ببره نامرد؛ حالا که این‌طوره باشه، منم گریه می‌کنم، جونم رو دوست دارم نمی‌خوام با گریه نکردن توسط اون موجود خورده بشم.
زیاد طولی نبرد که شر شر اشک مثل آبشار از چشم‌هام جاری شد؛ با گذشته‌ی تلخی که من دارم معلومه که باید این جوری مثل خر عر عر کنم.
کف دست‌هام رو روی دو چشمم قرار دادم و با هق هق و گریه روی زمین زانو زدم.
حالم بد جوری گرفته و پریشون شده بود گیج بودم و به خاطر این که یهویی یاد قبلاً و کتک‌هایی که به ناحق می‌خوردم افتادم حالم از این رو به اون رو شد.
کم کم گریه‌ام داشت بند می‌اومد که صدایی اشک‌هام رو به کل خشک کرد:
- قرار نبود این جوری زار بزنی که، فقط دوتا قطره اشک می‌خواستم تا بتونم نجات پیدا کنم؛ بانو، لطفاً به من نگاه کن.
دست‌هام رو خشک شده از جلوی چشم‌هام آوردم پایین و با بهت به اون موجود زل زدم.
آخه چرا باید همیشه موقع گریه همه چیز در اطرافم رو به کنج ذهنم بفرستم و مشکلاتم رو ملکه‌ی ذهنم قرار بدم تا چیزهای اطرافم برام بی‌اهمیت بشن؟
سعی کردم با فرو فرستادن آب گلوم به پایین گلوی خشک شده‌ام رو از خشکی نجات بدم.
زبونی روی لب‌هام کشیدم و با دوتا «اهم» «اهم» کردن، صدام رو صاف کردم و با لحن آروم و گرفته‌ای زمزمه کردم:
- ببخشید، یه لحظه تو گذشته‌ها غرق شدم. آخه این چه حرفیه که به دختری که این همه سختی کشیده و به دنبال خالی کردن خودش در هر موقعیتی می‌گرده، می‌زنی؟ گریه کن هم شد حرف؟
با تموم شدن حرفم گرفتگیِ چهره‌اش از بین رفت و با لحن حرصی‌ای غرید:
-من کِی گفتم گریه کن؛ فقط گفتم چندتا قطره اشک بریز همین؛ واقعاً از یه همچین خون‌آشام مسخره‌ای بعیده که الهه باشه.
چشم‌هام رو متعجب گشاد کردم و فقط با توجه به جمله‌ای که مربوط به بحث خودمون بود، گفتم:
- اشک بریز؟! اشک بریز گریه نیست؛ مگه به غیر از گریه کردن، جور دیگه‌ای هم اشک‌مون در میاد؟
بدون هیچ حرفی سرش رو به پایین خم کرد و صورتش رو مقابل صورت من قرار داد؛ ل*بش رو به سمت چشم‌هام بالا کشید و با فوت کردنِ بی‌‌وقفه‌ی نفسش به توی چشمم با صدای حرصی زمزمه کرد:
- به غیر از گریه دیگه این جوری اشک از چشم میاد.
با حس خیسیِ توی چشمم با تعجب پلک زدم که همون لحظه قطره‌ای اشک از چشمم فرو ریخت.
به خاطر نفس سردش که توی چشمم خالی کرد چشم‌هام از اشک خیس شده بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #42
- زود باش، قطره اشک رو با انگشتت بگیرش.
با فروکش کردن تعجبم دست راستم رو با احتیاط بالا آوردم و اون قطره‌ی اشک رو با نوک انگشت اشاره‌ام گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو آهسته از اون قطره گرفتم «هوم»ی زمزمه کردم و بعد ادامه دادم:
- خب... الان باید چی‌کار کنم؟
همون‌جور که یک چشمش به من و یک چشم دیگه‌اش به قطره‌ی اشک بود با لحن متفکری زیر لب آروم گفت:
- فکر کنم باید دست دیگه‌ات رو بالای قطره به صورت دایره‌ای بچرخونی تا توی هوا معلق بشن و بعدش هم باید دوتا دستت رو دو طرف قطره قرار بدی و به حالتی که انگار داری چیز سنگینی می‌کشی به دو طرف مخالف بکشی تا آب بیشتر بشه و گسترش پیدا کنه در آخر هم باید آبِ زیاد شده رو به سمت ریشه‌ی من هدایت کنی و با احتیاط روی ریشه‌هام بریزی‌شون تا تشنگیم رفع بشه.
ابروهام رو با تفکر درهم کردم، خب، به نظر اون‌قدرها هم کار سختی نیست، فقط نیاز به یه اجرا کننده‌ی ماهر داره که من این‌جا هستم.
با کمی تعلل دست‌هام شروع به حرکت کردن و تمام گفته‌های اون موجود رو مو به مو انجام دادم.
آخرهاش که دست‌هام رو به حالت فشاری به جهت مخالف همدیگه می‌کشیدم خودم به دست‌هام زور وارد نمی‌کردم بلکه واقعاً فشار سختی به دست‌هام وارد شده بود و انگار که جسم سنگینی رو با دو دستم به سمت مخالف می‌کشیدم.
درحال زور زدن بودم که جوشیدن چیزی رو حس کردم، چشم‌هام که از فشار نیمه باز بودن رو کامل باز کردم و با چشم‌های خمار شده از خستگی به جلوم خیره شدم.
چیزی مثل «آه» از بین ل*ب‌های خشک شده‌ام بیرون جهید و بالاخره تونستم نفس عمیقی بکشم و با افتخار به آبی که حالا به آبشار تبدیل شده بود زل بزنم و «آخیش»ی زمزمه کنم.
دست‌هام رو یواش یواش به سمت جلو هدایت کردم، انگار داشتم همون جسم سنگین که تا چند لحظه‌ی پیش به جهت مخالف می‌کشیدم رو حالا به سمت جلو هُل می‌دادم.
با نزدیک شدن اون چشمه‌ی آب به موجود دست‌هام رو کم کم پایین بردم و آب هم همراه دست من آروم آروم پایین می‌رفت.
وقتی آب پایین رفت و دقیقاً نزدیک موجود قرار گرفت، آروم روی زانوهام نشستم و آب رو به پایین کشیدم که بالاخره تونستم اون موجودِ تشنه رو از خشکسالی نجات بدم.
با ریخته شدن آب به روی ریشه‌ی موجود و سبک شدن دستم با خستگی روی زمین پخش شدم و با سردرد غیرقابل درکی مواجه شدم.
توی حال و هوای خودم بودم که یهو دستی روی بازوم نشست و من رو به سمت بالا کشید، نمی‌دونستم داره چه اتفاقی میفته اما گرمی آغوش فردی رو به وضوح احساس کردم و بدنم مور مور شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #43
به خاطر یه دفعه‌ای بودن اون حرکت سیخ سرجام نشستم و پلک‌هام تا ته باز شدن.
این اتفاق ممکن نبود؛ اما درحال رخ دادن بود.
اون موجودی که تا دو دقیقه‌ی پیش چهره‌اش برام غیرقابل تحمل بود حالا با گذشت هر ثانیه جای جای صوتش تغییر می‌کردن و با اجزای صورت انسان جا به جا میشدن.
انگار داشت یه لذت خاصی رو حمل می‌کرد که به طور ناخواسته من رو بغل کرده بود و نشسته من رو هم مجبور به بلند شدن کرده بود.
آب دهنم رو با سر و صدای فراوان فرو دادم و صورتم رو از اون که هر لحظه چهره و بدنش تغییر می‌کرد برگردوندم.
نمی‌دونم چی‌ شد که یک دفعه قلبم شروع کرد به تند زدن، اون قدر تند و بی وقفه به سینه‌ام می‌کوبید که گفتم الان سینه‌ام رو می‌شکافه و خودش رو از اون جای تنگ و خفقان‌آور خلاص می‌کنه.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و کمی اون رو ماساژ دادم تا آروم بشه.
پس از کمی آروم شدن اوضاعم به بالای سرم و به اون موجود که حالا کاملاً به مردی جذاب و زیبا تبدیل شده بود خیره موندم.
همون‌جور که خیره خیره اون انسانِ جذاب رو با چشم‌هام می‌بلعیدم یهویی ل*ب‌هام به لبخند گشادی آراسته شد.
با چشم‌های چراغونی و ل*ب‌های کش اومده‌ زیر ل*ب، آروم زمزمه کردم:
- جون... چه جذاب!
حالت صورتش کشیده و تقریباً دایره‌ای شکل بود، ابروهای ضخیم و پُری داشت، بینی قلمی و کشیده، ل*ب‌های برجسته که دورش قهوی‌ای تیره و وسطش صورتی پررنگ بودن، موهای فِر و مواجی داشت که بسیار نرم بودن و تکه‌ای از اون موج‌های دریا (منظور موهاش) روی صورتش افتاده بودن و جذابیت بیشتری به اون صورت خاص و بی‌نظیر بخشیده بودن، چشم‌های قهوه‌ای روشن و کشیده‌ای که... که با تعجب به من خیره شده بودن؟
صبر کن ببینم، چی‌شد؛ توی اون ربع ساعتی که من داشتم اون رو آنالیز می‌کردم و هیز بازی در می‌آوردم اون هم داشته با تعجب به منِ اُسکُل نگاه می‌کرده؟
فهمیده که داشتم صورت اون رو نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم؟ دهنت سرویس، پس شانس گوه مرغی که می‌گن اینه، شانسِ منِ بخت برگشته.
قلب جان، بذار یه چیزی رو بهت توجیح کنم که انقدر تند نزنی، من به خاطر این از تغییر چهره‌ی اون موجود تعجب نمی‌کنم چون داخل این جنگلِ نفرین شده‌ی به درد نخور همه چیز پیدا میشه و من می‌خوام خودم رو با این‌جا وفق بدم، پس از این به بعد تعجب کردن نداریم، واسلام نامه تمام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #44
لبخند دندون نمایی زدم و دست‌هام رو آروم بالا آوردم و به روی سینه‌اش قرار دادم.
آهسته از اون مرد فاصله گرفتم و از جام بلند شدم دست‌هام رو به پشت فرستادم و مانتوم رو تکون دادم و خاکی که روش بود رو پاک کردم.
وقتی کارم تموم شد سرم رو کج کردم و چندبار پشت سر هم پلک زدم و دست راستم رو به سمت مرد دراز کردم، لبخند فاتحانه‌ای زدم و آروم زمزمه کردم:
- بذار کمک کنم از رو زمین بلند بشی.
با شنیدن حرفم از حالت تعجب در اومد و بدون توجه به دست دراز شده‌ام با یک حرکتِ کاملاً ماهرانه از روی زمین بلند شد و هم‌زمان گفت:
- ول‌مون کن بابا، انگار می‌خواد بچه‌شو از رو زمین جمع کنه.
نمی‌دونم چرا اما یهو رگ شیطنتم زد بالا:
- اوم... بچه دوست داری؟
با تعجب ابروهاش رو داد بالا و با صدای نسبتاً بلندی لب زد:
- چی میگی تو؛ دیوونه شدی؛ بچه چیه؛ مگه مغز خر خوردم که بخوام یه بچه‌ی نق نقو رو تحمل کنم؟
یک نفس عمیق کشید و دوباره ادامه داد:
- راستی... تو دقیقاً کجای این جنگل زندگی می‌کنی؟
کمی فکر کردم و سؤالش رو با سؤال جواب دادم:
- اگه اسمت رو بگی‌منم جایی که می‌مونم رو بهت می‌گم؟
آهی از سر کلافگی کشید و آروم غرید:
- ببین گیر چه کسی افتادم ها... .
بعد با صدای بلندی ادامه داد:
- دارا... اسمم دارا هست، حالا زودتر بگو ببینم کجا زندگی می‌کنی؟
لبخند گشاد و زیبایی زدم و گفتم:
- اسمت هم مثل خودت جذابه... اوم خب... فکر کنم تازه یک روزه که پا به این جنگل گذاشتم و... توی عمارت گرگینه‌ها زندگی می‌کنم.
دارا! چه اسم جذاب و خفنی، ای مادر به فدات دارا جون.
دارا با شوک چشم‌هاش رو درشت کرد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
- یه خون‌آشام تو خونه‌ی گرگینه‌ها؛ دو نژاد از دشمن‌های دیرینه‌ی هم‌ می‌خوان با هم‌دیگه زندگی کنن؟... وای که عجب درامی بشه اون‌جا.
انگار اون چند جمله رو برای خودش زمزمه کرده بود که بعد از اتمام حرف‌هاش من رو مخاطب قرار داد و با عجله گفت:
- خب... خب باید من رو با اون‌ها آشنا کنی، همین الان، زود باش راه رو نشون بده.
با حالتِ «من یه نفهمِ نادون هستم» سرم رو آروم آروم به بالا و پایین تکون دادم و با ل*ب‌های جمع شده و چشم‌هایی که توی حدقه می‌چرخوندم لب باز کردم و گفتم:
- می‌فهمی؛ اوم... راه رو دقیق بلد نیستم... .
وسط گفته‌هام بودم که با دیدن صورتش که کم کم درهم مچاله میشد فوری جمله‌ام رو کامل کردم:
- اما می‌دونم که باید از این طرف بریم... .
و با دستم به راهی که از اون طرف به دنبال خرگوش کشیده شده بودم اشاره کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #45
دارا با شک به راهی که بهش اشاره کرده بودم چشم دوخت و مکثی کرد.
بعد از چندی، با چشم‌های ریز شده آروم زمزمه کرد:
- امیدوارم گُمُ و گورمون نکنی.
با شنیدن جملهٔ کوتاهش با استرس لبخندی به تمام موازات صورتم زدم و به اون خیره شدم، از بین دندان‌های چفت شده به همدیگه‌ام که کامل کننده‌ی لبخند گشادم بود زمزمه کردم:
- باید امید داشته باشی که فقط میشه به همون امید دل بست نه به منه سر به هوا.
با دقت به دارا نگاه کردم که با کلافگی که دوباره به سراغش اومد فهمیدم که گند زدم.
آخه دختره‌ی نفهم نمی‌تونستی اون حرف رو توی دلت بزنی؛ حتماً باید مثل رمان‌ها آروم زیر لب زمزمه کنی و اون طرف نشنوه؟ تو که از شانس خودت خبر داری، ازبس خرابه که به یه تعمیر اساسی نیاز داره.
با اینکه حرفم رو شنیده بود و به کلافگی قبلش دامن زده بود دستی به صورتش کشید و چیزی نگفت؛ کمی گذشت که با انگشت به مسیر انتخابی اشاره کرد و با صدای بی حوصله‌ای غرید:
- حداقل راه رو که می‌تونی نشون بدی؟
سرم رو تند تند بالا و پایین کردم و با قدم‌های سرعتی از کنارش عبور کردم و گفتم:
- آره آره، بیا بریم.
پشت سرم آروم آروم قدم برداشت و با دست‌هایی که توی جیب شلوارش فرو رفته بودن با کنجکاوی به اطراف خیره شد و با دقت همه‌جا رو رصد می‌کرد.
وقتی که دیدم قدم‌هاش رو آهسته بر می‌داره و حالت چهره‌اش آروم گرفته و از کلافگی چند دقیقه‌ی پیش خبری نیست من هم قدم‌هام رو آهسته کردم و شونه به شونه‌اش راه رو در پیش گرفتم.
«بیست دقیقه بعد»
- تو اصلاً خودت هم می‌دونی داری کجا میری؟
چشم‌هام رو از صدای تقریباً بلند و حرصیش بستم و آهی از اعماق وجود کشیدم.
خدایا کَرَمِت رو شکر، به جون خودت خدا جون من اون آلیاژِ حرص درآر رو به این گاگولِ غر غرو ترجیح میدم.
دیگه نتونستم تحمل کنم و جیغ زدم:
- بابا دو دقیقه دست از سر کچل من بردار تا ببینم دارم کدوم قبرستونی میرم، تو این بیست دقیقه مخم رو خوردی... عه ببین
رسیدیم، انقدر مثل پیر مردها غرغر کن تا موهات مثل دندونات زرد بشه.
از کنایه آخرم لبخند محوی روی لب‌هام اومد؛ امّا چه فایده که کنایه‌ام حقیقی نبود و دندوناش مثل پشم گوسفند سفید بودن.
دارا با اشاره‌ای که به جلو و عمارت گرگینه‌ها کردم نگاه از من گرفت و حتی مطمئن بودم که جمله‌ی آخرم رو نشنید، وگرنه از اون بعیده در برابر کنایه‌ام سکوت کنه و حرفی نزنه.
هوف خدا رو شکر که رسیدیم، به خدا تحمل اون گاگول غر غرو دیگه داشت برام غیر ممکن میشد.
با چشم‌هایی که قلبی شده بودن به سمت در عمارت پا تند کردم و از بین درخت‌ها گذشتم؛ صدای قدم‌های دارا رو هم شنیدم که مثل من تند و با عجله به دنبال من راه افتاد.
خودم رو درک می‌کردم اما اون رو نه.
من به خاطر این عجله داشتم که می‌خواستم زودتر به اون خونه برسم و هم از دست اون غر غرو فرار کنم و هم ببینم بعد از اینکه اون‌طوری خونه رو ترک کردم چه اتفاقی افتاد ولی اون چرا عجله داشت؛ چرا تا فهمید یکی از ساکنین عمارت گرگینه‌ها هستم عجله داشت که اون‌ها رو ببینه؟
من چون تازه وارد هستم هنوز از اتفاقات اینجا خبر ندارم و از این به بعد که قراره در اینجا زندگی کنم به مرور همه چیز برام رو میشه و البته دو چیز مهم رو می‌فهمم؛ یکی اینکه چرا گرگینه‌ها مشتاق بودن که اینجا زندگی کنم و دیگری اینکه دارا چطور از اون گیاهِ زشت و بدقواره به این مرد جذاب و گیرا تغییر چهره داد؛ واقعاً چطور؛ چطور ممکنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #46
با شدت سرم رو تکون دادم و سعی کردم اون فکرها رو از ذهنم بیرون کنم، اگه یکم دیگه به اون اراجیف فکر می‌کردم مغزم از سردرد می‌پوکید.
دستی به پیشونیم کشیدم و قدم‌هام رو آهسته کردم.
قدم بعدی مصادف شد با رسیدن به در عمارت، با کمی استرس در رو به جلو هل دادم و قدم به داخل گذاشتم.
سرم رو به پشت برگردوندم و با دیدن دارا که کاملاً محتاط به دنبالم میومد هوفی کردم و دوباره به نمای داخلی عمارت چشم دوختم.
این‌جور که معلومه انگار از گرگینه‌ها خبری نیست، نه ردی و نه صدایی از هیچ‌جا به گوش نمیرسه.
استرسم ریخت و با خیال راحت و صدای بلندی گفتم:
- آخیش.
به طرف دارا برگشتم و گفتم:
- می‌بینی که هیچ‌کس اینجا نیست، پس چطوره راهت رو بکشی و بری غُرغُرو؟
دارا که ایستاده بود و به یه جایی پشت سر من خیره بود با شنیدن صدام ابروهاش رو بالا انداخت و با طعنه گفت:
- انگار هنوز قدرت‌هات کامل نشدن...
با طعنه‌ای آمیخته به تمسخر ادامه داد:
- الههٔ بزرگ؟
هه هه‌ای کردم و ادامه دادم:
- چی میگی برا خودت؛ بیا برو ببینم... به یقین من پیش تو امنیت جانی و روحی ندارم، پس بهتره که از اینجا بری اوکی؟
با چند قدم خودش رو به من رسوند و با گرفتن بازوم من رو وادار به راه رفتن کرد.
متعجب به کار الکی دارا خیره بودم که صدایی از ته سالن بلند شد:
- چطوری فراری کوچولو؟
شگفت زده به آلفری که از قسمت تاریک سالن بیرون میومد خیره شدم، با کمی دقت دوباره اون میز شش نفره رو دیدم که چهار نفر دورش نشسته بودن.
آلفر آروم آروم به سمت ما قدم برداشت و با خیس کردن لب‌هاش ادامه داد:
- انگار محافظت رو پیدا کردی؛ هوم؟
الان دیگه به ما رسیده بود و با صورت بی‌حالتش به من و دارا خیره بود.
چشم‌هام رو گرد کردم و آروم گفتم:
- تو اونجا بودی؟ عه.
صدای دارا از پشت سرم بلند شد:
- آلفر، رئیس گرگینه‌ها... اومدم چند کلمه باهات حرف بزنم.
از صدای بی‌روح و پر صلابت دارا تعجب کردم، خیلی تعجب کردم.
اون آدمی که تا دو دقیقه‌ی پیش تمسخر و کلافگی از صداش بی‌داد می‌کرد کجا و این آدمی که الان صداش به خشکی سنگ شده کجا؟
ناخواسته از بین ل*ب‌هام در رفت و کشیده گفتم:
- وا.
دو قدم از آلفر و دارا فاصله گرفتم و با کشیدن نفس عمیقی به اون دوتا خیره موندم.
آلفر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- می‌شنوم.
دارا چشم‌های بی‌تفاوتش رو به سمت میز شش نفره چرخوند و گفت:
- بشینیم؟
آلفر که انگار داشت از درون خودخوری می‌کرد، گفت:
- هه، البته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #47
اوپس، همش که شد آلفر و دارا؛ از این به بعد به اسم مستعار صداشون می‌کنم آلفر میشه آلیاژ و دارا میشه دارو.
آلیاژ دستش رو به سمت میز شیش نفره دراز و همون‌طور که دارو رو راهنمایی می‌کرد خودش هم به راه افتاد.
چند لحظه‌ای صبر کردم و وقتی دیدم که هیچ کدوم یادی از من نمی‌کنن خودم خودم رو تحویل گرفتم و با یه لبخند مضحک به طرف میز اشاره کردم و زمزمه کردم:
- بفرمایید بانو، خونه‌ی خودتونه.
هوف، با قدم‌های بلند به سمت اون شیش نفر حرکت کردم و همون لحظه که بهشون رسیدم آلیاژ و دارو هم روی صندلی‌ها جای گرفتن.
ببین تورو خدا، تا دیروز چقدر ناراحت بودم که باید رو به روی آلیاژ بشینم؛ ولی الان از این ناراحتم که اون صندلی خالی نیست تا از خستگی روش ولو بشم.
دارای غرغرو صندلیم رو تصاحب کرده اَه.
با اخم‌هایی که درهم کرده بودمشون خیره به اون شیش نفر زل زدم، سکوت سنگینی عمارت رو در بر گرفته بود و انگار کسی قصد شکوندنش رو نداشت.
با یادآوری چیزی نگاهم رو به ایوان دوختم.
از بالای سر دارا فاصله گرفتم و به سمت ایوان حرکت کردم، با سر و صدا گلوم رو صاف کردم و با تردید گفتم:
- هی... ایوان.
ایوان که تا الان با صورت بی‌حالتش به وسط میز زل زده بود با شنیدن صدام سرش رو به سمتم برگردوند و با تعجب گفت:
- ها چیه؟
ل*ب‌هام رو با زبون خیس کردم و آروم گفتم:
- پات خوبه؟
تعجبش فرو ریخت و دوباره با همون نگاه یخی سرش رو برگردوند و خیره به وسط میز ل*ب زد:
- ممنون خوبه.
«شُکر»ی زیر لب زمزمه کردم و با نگاهی به اطراف به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
از میز غذاخوری وسط آشپزخونه یه صندلی کشیدم و با بلند کردنش به طرف اون شیش‌تا رفتم و صندلی رو کنار دارا قرار دادم و نشستم.
نشستن من انگار تلنگری بود تا آلفر به حرف بیاد:
- خب می‌شنوم.
دارا نیم‌نگاهی به من که کنارش نشسته بودم و با کنجکاوی به اون‌ها خیره بودم انداخت و نفس عمیقی کشید.
دست‌هاش رو به میز تکیه داد و با قفل کردن‌شون توی هم آروم شروع کرد به حرف زدن:
- وقتی الههٔ من پاشون رو به این جنگل گذاشتن من متولد شدم.
تو آلفر، خوب می‌دونی که دارم درباره‌ٔ چی حرف می‌زنم... این قرار از سال‌ها پیش گذاشته شده بوده که وقتی الهه‌ای متولد میشه و جون می‌گیره محافظی توانا و قدرتمند برای حفاظت از اون انتخاب بشه؛ امّا از اونجایی که الههٔ من از روز اول تولدشون گُم شدند روح بزرگ تصمیم‌ جدیدشون رو اعلام کردند که وقتی الهه پیداشون شد و پا به داخل این جنگل گذاشتند بدون اتلاف وقت محافظی قوی و پر قدرت دارای همهٔ قدرت‌های الهه زاده بشه.
دارا کمی مکث کرد و با گرفتن دمی عمیق، دوباره ادامه داد:
- این قرار به‌خاطر این بود که نمی‌خواستند دیگه الهه گم بشه و هرکس قصد آسیب رسوندن به اون رو داشت از طریق محافظ شکست بخوره، وگرنه همه‌تون می‌دونید که هر الهه‌ای از تولد هجده سالگی‌اش به بعد دیگه محافظی نخواهد داشت و الهه‌ٔ من الان نوزده و خورده‌ای سالش هست... پس به همین دلیله که الان من هم مانند الهه‌ام دارای چهار عنصر قدرتمند طبیعت هستم و خون‌آشام زاده شدم؛ درحال حاضر من مأموریت دارم که از الهه‌ام محافظت کنم و اولین کاری که برای حفاظت از ایشون قراره انجام بشه این هست که تمام حقایق رو براشون بازگو کنم و در نتیجه اون رو از دشمن‌های دیرینه‌اش دور کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #48
دارا:
- قراره که به الهه‌ام یاد بدم که چطور با قدرت‌هاش خو بگیره و از اون‌ها استفاده کنه... بعد از این‌که ایشون راه محافظت از خودش رو به‌طور کامل و تمام و کمال یاد گرفت و بدون هیچ نقصی و غیرقابل نفوذ بود من اون رو ترک خواهم کرد؛ این‌ها رو هم برای این به شما توضیح می‌دم که نخواید به خودتون جرأت بدین و به ایشون حمله کنین، درسته که ایشون هنوز خیلی راه در پیش داره و نمی‌تونه قدرت‌هاش رو کنترل کنه اما این رو هم به یاد داشته باشید که من محافظ الههٔ بزرگ هستم و دارای قدرت‌های اون و البته حافظ کل قدرت‌ها.
با تعجب نگاهم رو از روی دارا به سوی آلیاژ و اون چهارنفر سوق دادم که با نگاه اخمو و خشمگین‌شون مواجه شدم.
خب، می‌خوام فکر کنم که اون‌ها دارن درمورد من حرف میزنن؛ اما من یه دختر عادی و البته روستایی هستم که هیچ قدرت خاص و مهمی ندارم.
با گذشتن این فکر از سرم یهو مغزم شروع به پردازش کرد و یاد اون حرکت‌های توی جنگل افتادم؛ سرعت زیاد، شنوایی قوی، حرکت‌های عجیب و غریب و البته ماورائی!
نمی‌دونم این چیزها رو چطور تفسیر کنم؛ ولی مثل این‌که من هم مثل اون‌ها دارای قدرت‌هایی هستم، شاید با ورودم به جنگل قدرت‌هایی بهم رسیده باشه وگرنه من که عادیِ عادی‌ام، بسیار عادی و معمولی.
ناگهان صدای خشمگین آلفر من رو از افکارم خروج داد:
- تو چی با خودت فکر کردی؛ درسته بین ما و خون‌آشام‌ها شکرآبه و به عنوان دوتا قوم قدرتمندِ دوست شناخته نشدیم و تا اسمی از نژادهای ما و اون‌ها میاد همه اول به این فکر می‌کنن که ماها دو دشمن دیرینه و قدیمی هستیم و بعد به این می‌اندیشن که چه ویژگی‌هایی داریم و خیلی قوی هستیم...
آلفر نفس عمیق و پرصدایی تازه کرد و ادامه داد:
- ولی این دلیل نمیشه که به‌خاطر این‌که الهه‌مون خون‌آشام هستن با ایشون هم بد باشیم و دشمن خودمون بدونیمش... ما اون‌قدر احمق نیستیم که بخوایم با ایشون بدرفتاری کنیم و توی دل الههٔ بزرگ نسبت به خودمون کینه به‌وجود بیاریم و باعث بشیم که نسلمون منقرض بشه.
درایانی که من از لحظه‌ی ورودم به این خونه شوخ و خندون دیده بودمش، همون درایان الان جدی و محکم با صدایی رسا و استوار بلند حرف آلفر رو ادامه داد:
- و این‌ها دلیل نمیشه که به تو هم احترام بذاریم، درسته که تو قدرت‌های ایشون رو داری ولی قدرت‌های تو یک کپی کامل از قدرت‌های الهه هست و ما هم به علاوهٔ آلفر همه‌چیز رو می‌دونیم و از این به خوبی مطلع هستیم که تو آدم نیستی و دقیقاً مثل یه ربات می‌مونی، کسی که بدون کودکی کردن یهو بزرگ بشه و همهٔ اطلاعاتی داشته باشه، کسی که از احساسی به غیر از خشم و کلافگی و عصبانیت از احساس دیگه‌ای برخوردار نباشه، کسی که قدرت‌هاش کپی از قدرت‌های دیگری باشه... اون، قطعاً یک ربات ساخته شده به دست یک آدم قوی و هوشمنده، هه اما این‌جا به‌جای آدم همه یه مشت عوضیِ متظاهر هستن و کسی که تو رو ساخته یک روح بزرگ و مقدس بوده و اون روح واقعیه و چقدر دلم می‌خواست همه‌چیز یه شوخیِ مسخره باشه... خب با تموم گفته‌هام یادت نره که تو مثل ربات نیستی تو واقعاً خودِ خودِ ربات هستی و نمی‌تونی به ما یاد بدی که چی‌کار کنیم و چی‌کار نکنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #49
با ناراحتی نگاهم رو به سختی از درایان جدا کردم، این‌طور که معلومه قضیه خیلی جدیه.
یعنی دارا واقعاً یه رباته؛ پس اگه رباته چطور اولش گیاه بود؟
چطور از اون گیاه به این آدم جذاب تبدیل شد؛ چطور انقدر عادی حرکت می‌کنه و مثل ربات نمی‌مونه؟
ولی با تمام شک و تردیدهام با تمام وجودِ ندونستن‌هام؛ با تمام این‌ها دلم برای دارا سوخت؛ درایان چطور می‌تونه ضعف‌های دارا رو به رُخش بکشه؛ اون هم توی جمع!
غمگین نگاهم رو به دارا دوختم که چشم‌هام از فرط ناباوری گرد شد.
آخه دارا چرا باید انقدر بی‌خیال به درایان چشم بدوزه و کلافه به اطراف خیره بشه؟ یعنی از حرف‌های اون هیچ ناراحت نشده؟ اون، اون انگار واقعاً یه رباته، یه ربات از جنس آدم، از جنس کلافگی و خشم و عصبانیت، یه آدم از جنس تمسخر و تحقیر، یه رباتِ آدم نمای بی‌تفاوت.
دارا درحالی که چشم‌های بی‌حالتش رو به درایان دوخته بود آروم زمزمه کرد:
- نه این چیزها برام مهمه و نه حرف‌های مزخرفِ تو... فکر کردی چون یه ربات از جنس انسان هستم بابت این چیزها ناراحت و عصبانی میشم؟ کور خوندی درمیون جون... .
دارا کمی مکث کرد و وقتی نگاه حرصی درایان رو از شنیدن کلمهٔ «درمیون» دید و خرسند شد ادامه داد:
- فکر نکن می‌تونی من رو با این حرف‌ها معطل کنی، من احساسی ندارم که بخوام به‌خاطر چرت و پرت‌های تو خرجش کنم اُکی؟
نگاهش رو به سمت من برگردوند و دوباره گفت:
- بانو بیاید از این‌جا بریم، توی راه همه‌چیز رو مو به مو براتون توضیح میدم... الان و این‌جا نمیشه هیچ حرفی زد.
و بعد نگاه پر تمسخرش رو روانهٔ اون پنج‌تا کرد.
از جاش بلند شد و درحالی که بدنش رو به سمت خروجی سالن حرکت می‌داد دست من رو هم گرفت و با احتیاط از روی صندلی بلندم کرد.
با تعجب از صندلی فاصله گرفتم و به دنبال دارا به راه افتادم.
اَه یکی میشه بگه این‌جا چه خبره؛ من چرا دارم دنبال اون میرم؟ وا!
نگاهم رو به سمت میز چرخوندم و با بهت به اون پنج‌تایی خیره شدم که با مشت‌هایی گره خورده و ابروهایی درهم،به دارا زل زده بودن.
برق توی نگاهشون ترسناک بود، حتیٰ به جرأت می‌تونم بگم که رنگ چشم‌هاشون از رنگ اصلی خودش فاصله گرفته بود و هرکدوم برق و رنگ خاصی کل چشم‌شون رو دربر گرفت؛ یکی مشکی خالص و سیاه‌چاله مانند، یکی طلائی و براق، یکی نقره‌ای و بُرنده، یکی زرد و خشمگین و در آخر اون بود با چشم‌های وحشتناک و پر نفرتش.
اون بود، آلفر بود که کل چشمش رو رنگ قرمز فرا گرفته بود و با تنفری که مثل خون از چشمش چکه می‌کرد به جایی روی دیوار خیره شده بود.
یک لحظه آلفر سرش رو برگردوند و وقتی که نگاهش با نگاهم تلاقی کرد حرف‌هایی با صدای خودِ آلفر توی ذهنم به صدا در اومد:
- لعنت بهشون، لعنت به همه‌شون... یعنی ما انقدر بدیم که ما رو یه مشت آدم خوارِ چندش فرض کنن؟ یعنی انقدر بدیم که حتیٰ توی نگاه دختری که الههٔ بزرگه و همین دیروز باهاش آشنا شدیم و به ما اعتماد کرد ترس موج بزنه و با وحشت به ما خیره بشه؛یعنی... .
با کشیده شدنِ بیشتر دستم توسط دارا با خوف نگاهم رو از نگاه به خون نشسته آلفر گرفتم و به جلوم که در عمارت بود خیره شدم.
درحالی که قدم بعدیم مصادف میشد با خروجم از عمارت آخرین نگاه اون پنج‌تا رو توی ذهنم پردازش کردم و به شدت غمگین شدم از ناچاری و ناراحتی توی نگاهشون و از خودم بدم اومد که چرا از چشم‌های گرگی‌شون ترسیدم؛ چرا؛ آخه چرا؟
نباید، من نباید نگاه ترسیدم رو بهشون می‌دوختم و اون‌جوری به ناراحتی‌شون دامن می‌زدم، هرچند که ترسم دست خودم نبود؛ اما می‌تونستم حداقل نگاه رو کنترل کنم و صورتم رو برگردونم، هه از خودم شرمم می‌گیره و به شدت عصبانی میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #50
سرم رو پایین انداختم و با گزیدن ل*بم آروم رو به دارایی که انگار تو این دنیا نبود زمزمه کردم:
- لط... لطفاً میشه همه‌چیز رو برام مو به مو توضیح بدی؛ یه حسی بهم میگه که این قضایا به من هم مربوط میشه، هرچند من همین دیروز پا به این‌جا گذاشته باشم.
دارا که شک داشتم حرف‌هام رو شنیده باشه با کمی تعجب و بی‌تفاوت از حرکت وایستاد و برگشت به طرفم:
دارا:
- ها؟!
غمگین آهی کشیدم و با نگاهم اطراف رو از نظر گذروندم و دوباره آروم لب زدم:
- میشه این ماجراها رو برام توضیح بدی؟
اون که انگار تازه فهمید قرار بوده توی راه همه‌چیز رو برای من توضیح بده آروم سرش رو تکون داد و گفت:
- توضیح میدم... صبر طلاست.
نگاه نگاه، مرتیکه قشنگ داره به من میگه عجول.
خب خودش می‌خواست توضیح بده وگرنه من که اصلاً این چیزها برام مهم نیست، اصلاً و ابداً.
بدون توجه به حرفش چهره‌ای شاد به خودم گرفتم و برای این که از اون حال و هوا در بیام دست‌هام رو توی هوا تاب دادم و با صدایی تقریباً بلند که میون سکوت لذت بخش جنگل پخش میشد شروع کردم به حرف زدن:
- می‌دونی دارا، من هیچ‌وقت از زندگیم اون‌طور که باید راضی نبودم... من همیشه باید توی خونه می‌نشستم و غرها و اذیت‌های بابا و داداشم رو تحمل می‌کردم، هیچ‌وقت حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم، توی خونه مثل کلفت کار می‌کردم و با این‌که به حرف‌هاشون عمل می‌کردم صبح تا شب باید زیر سگک کمربند بابام جون می‌دادم، بابام با سگک کمربند و داداشم با مشت و لگد... اون‌ها هیچ‌وقت من رو دوست نداشتن و انگار من رو یه دشمن یا تهدید می‌دیدن که اون‌جوری باهام برخورد می‌کردن، مامانِ عزیزم رو بیشتر از همه توی این دنیا دوست دارم چون فقط اون بود که می‌تونست یکم، فقط یکم آرامش من توی اون خونه باشه، با تموم ناتوانی‌هایی که داشت، بازهم از من مراقبت می‌کرد و به زور لاشه‌ٔ من رو از زیر دست و پای اون دوتا جمع می‌کرد... من با درد و رنج بزرگ شدم، توی بچگی بود که بزرگ شدم و دنیا رو مثل آدم بزرگ‌ها دید زدم، البته مجبور بودم وگرنه من هم مثل بقیه دلم می‌خواست بچگی کنم و با عروسک‌های پارچه‌ای و حصیری بازی کنم.
با تموم درد و سختی‌هاش بزرگ شدم، آخرش طاقت نیاوردم و با خودم گفتم اونا که من رو دوست ندارن بود و نبودم براشون مهم نیست و من رو فقط برای شکنجه و خالی کردن حرص‌شون می‌خوان و من هم که از اونا خیری ندیدم و فقط یکم دوری از مامانم برام سخت میشه که اون هم مثل تموم اینا عادی و گذرا میشه و می‌گذره؛ تصمیمم رو گرفتم وسایل ضروریم رو جمع کردم و شبونه از اون خونه زدم بیرون اما همین که پام رسید به کوچه، همین‌ که با خودم گفتم بالاخره راحت شدم سردی اسلحه رو روی سرم حس کردم، گیر افتادم و باز هم نتونستم از اون زندان فرار کنم، تنها راه خروج من از اون خونه مدرسه‌ای بود که به دستور ارباب روستا برای همه اجبار شده بود وگرنه اون رو هم نداشتم که کمی از اون خونه فاصله بگیرم... اون شب فلک شدم و دیگه از فرار ناامید شده بودم پس تصمیم گرفتم تا می‌تونم شاد باشم و به هیچ‌چیز و هیچ‌کس اهمیت ندم، اون‌ها که هرموقع دلشون می‌خواست من رو می‌زدن و برای من عادی شده بود پس یکم کتک خوردنی که برای من مثل غذا بود چیزی رو بدتر نمی‌کرد... .
نفسی گرفتم و با کشیدن دست‌هام به بالا لبخند محوی زدم و ادامه دادم:
- اون روز هم به‌خاطر اون تصمیمم بود که با معلمم کَل انداختم، دوست داشتم اون رو هم اذیت کنم و برای خودم خوش باشم ولی هرگز فکر نمی‌کردم که سر انجام اون لجبازی باعث بشه که من به این‌جا آورده بشم و از اون زندگی زندان مانند و پر از آزار و اذیت و شکنجه خلاص بشم.
آهی از اعماق وجودم کشیدم و بدون توجه به حضور دارا بلند و با صدا خندیدم و با باز کردن دست‌هام به دو طرف چندبار چرخشی دور خودم چرخیدم.
با خنده‌ای سرخوش از حرکت ایستادم و همون‌طور که نفس نفس میزدم و سرم گیج می‌رفت سرم رو بالا گرفتم و با خیره شدن به صورت دارا که از حرکت وایستاده بود و چهره‌اش به‌خاطر چرخیدن به جلو خیلی معلوم نبود آروم گفتم:
- تو رباتی، نمی‌تونی من رو درک کنی و همچنین به‌خاطر حرف‌ها و درد و رنج‌هام بهم ترحم نمی‌کنی... خوشحالم که هستی و تونستم لااقل حرف‌های تلنبار شده روی دلم رو به یک نفر بگم، چون می‌دونم تو من رو مسخره نمی‌کنی اگر هم مسخره کنی از روی احساست نیست فقط به‌خاطر کم کردن روی منه نه چیز دیگه و قصدت تحقیر و اذیتِ احساسات من نیست... .
مکثی کردم و همون‌جور که اون رو دید می‌زدم لبخند محزونی زدم و آروم زمزمه کردم:
- هرچند که برام سخته باور کنم توی جذاب یه رباتِ بی‌احساس باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا