- تاریخ ثبتنام
- 2024/11/12
- نوشتهها
- 63
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #11
">#دریچه_صلح
ناگهان حرفایی توی سرم به چرخش در اومد و من هنگ کرده چشمام گشادتر و پاهام نیز شلتر میشدن:
( خونآشامها که بخاطر طلسم ابدی نمیتونن از خط مرزی عبور کنن وگرنه نابود میشن؛ انسانها هم که اصلا نمیتونن اینجارو رویت کنن چه برسه به ورودش؛
گرگینه هم که خودمون هستیم و هیچکس دیگهای گرگینه اینحا زندگی نمیکنه. )
خون آشام؛ طلسم ابدی؛ خط مرزی؛ گرگینه؟
خودشون گرگینه هستن؟
ال... الان همه چیز رو متوجه میشم؛ معنی حرفاشون رو، گفتن گرگینه، گفتن خون آشام، گفتن اون حرفا.
همشون وجود دارن، گرگینهها واقعیأن، خون آشامها وجود دارن؛ اینا گرگینهأن.
وجود دارن و ما آدما چقدر احمقیم که فکر میکنیم همشون فانتزی و ساختهی ذهن انسانهاست.
دیگه کافیه، دیگه ذهنم تحمل این همه ابهام و شوک رو نداره؛ دیگه برای امروز کافیه.
خستهأم، از همه و همهچیز خستهأم.
از این زندگی کوفتی، از کتکای گاه و بیگاهی که از داداشم میخورم، از کتکای شبونهای که از دست بابام نوشجان میکنم، از نادیده گرفته شدنم توسط عزیزام.
و حالا از این همه شوک و ابهام! اول ورودم به اینجا، دوم که فرار از دست جنه و ملاقات با اون روح سرزمین نارنیا، سومم فرار از گرگ و دیدن دو تا نره غول و شنیدن حرفاشون... .
بعد سرعت خیلی زیادم، شنوایی بسیار تیزم، بعدشم اون حرکتی که اون دو تا گرگینه رو به عقب پرتاب کرد، و در آخر فهمیدن وجود گرگینهها و اینکه تو چنگشون اسیر شدم.
میخوام همهی این چیزا رو تو یک کلمه خلاصه کنم، و اونم اینه که تنها چیزی که از اول تولدم و تا الان دلم خواست و الان وجودش بیشتر شده "مرگه"
اینکه بمیرم و از شر این زندگی کوفتی خلاص بشم!
ناگهان زیر پاهام خالی شد و با درموندگی روی زمین پهن شدم، چشمام کم کم داشتن روی هم فرود میاومدن که قبل از بیهوشی کامل آرزو کردم "کاش این آخرین بیداری عمرم بوده باشه" تا دیگه بیدار نشم و به اون خونهی وحشت و این زندگی تاریک پا نذارم.
ناگهان حرفایی توی سرم به چرخش در اومد و من هنگ کرده چشمام گشادتر و پاهام نیز شلتر میشدن:
( خونآشامها که بخاطر طلسم ابدی نمیتونن از خط مرزی عبور کنن وگرنه نابود میشن؛ انسانها هم که اصلا نمیتونن اینجارو رویت کنن چه برسه به ورودش؛
گرگینه هم که خودمون هستیم و هیچکس دیگهای گرگینه اینحا زندگی نمیکنه. )
خون آشام؛ طلسم ابدی؛ خط مرزی؛ گرگینه؟
خودشون گرگینه هستن؟
ال... الان همه چیز رو متوجه میشم؛ معنی حرفاشون رو، گفتن گرگینه، گفتن خون آشام، گفتن اون حرفا.
همشون وجود دارن، گرگینهها واقعیأن، خون آشامها وجود دارن؛ اینا گرگینهأن.
وجود دارن و ما آدما چقدر احمقیم که فکر میکنیم همشون فانتزی و ساختهی ذهن انسانهاست.
دیگه کافیه، دیگه ذهنم تحمل این همه ابهام و شوک رو نداره؛ دیگه برای امروز کافیه.
خستهأم، از همه و همهچیز خستهأم.
از این زندگی کوفتی، از کتکای گاه و بیگاهی که از داداشم میخورم، از کتکای شبونهای که از دست بابام نوشجان میکنم، از نادیده گرفته شدنم توسط عزیزام.
و حالا از این همه شوک و ابهام! اول ورودم به اینجا، دوم که فرار از دست جنه و ملاقات با اون روح سرزمین نارنیا، سومم فرار از گرگ و دیدن دو تا نره غول و شنیدن حرفاشون... .
بعد سرعت خیلی زیادم، شنوایی بسیار تیزم، بعدشم اون حرکتی که اون دو تا گرگینه رو به عقب پرتاب کرد، و در آخر فهمیدن وجود گرگینهها و اینکه تو چنگشون اسیر شدم.
میخوام همهی این چیزا رو تو یک کلمه خلاصه کنم، و اونم اینه که تنها چیزی که از اول تولدم و تا الان دلم خواست و الان وجودش بیشتر شده "مرگه"
اینکه بمیرم و از شر این زندگی کوفتی خلاص بشم!
ناگهان زیر پاهام خالی شد و با درموندگی روی زمین پهن شدم، چشمام کم کم داشتن روی هم فرود میاومدن که قبل از بیهوشی کامل آرزو کردم "کاش این آخرین بیداری عمرم بوده باشه" تا دیگه بیدار نشم و به اون خونهی وحشت و این زندگی تاریک پا نذارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: