درحال تایپ رمان دریچه‌ی صلح اثر زهرا علیزاده

رمان

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
">#دریچه_صلح❤️‍🩹

ناگهان حرفایی توی سرم به چرخش در اومد و من هنگ کرده چشمام گشادتر و پاهام نیز شل‌تر می‌شدن:
( خون‌آشام‌ها که بخاطر طلسم ابدی نمی‌تونن از خط مرزی عبور کنن وگرنه نابود میشن؛ انسان‌ها هم که اصلا نمی‌تونن اینجارو رویت کنن چه برسه به ورودش؛
گرگینه هم که خودمون هستیم و هیچ‌کس دیگه‌ای گرگینه اینحا زندگی نمی‌کنه. )
خون آشام؛ طلسم ابدی؛ خط مرزی؛ گرگینه؟
خودشون گرگینه هستن؟
ال... الان همه چیز رو متوجه میشم؛ معنی حرفاشون رو، گفتن گرگینه، گفتن خون آشام، گفتن اون حرفا.
همشون وجود دارن، گرگینه‌ها واقعی‌أن، خون آشام‌ها وجود دارن؛ اینا گرگینه‌أن.
وجود دارن و ما آدما چقدر احمقیم که فکر می‌کنیم همشون فانتزی و ساخته‌ی ذهن انسان‌هاست.

دیگه کافیه، دیگه ذهنم تحمل این همه ابهام و شوک رو نداره؛ دیگه برای امروز کافیه.
خسته‌أم، از همه و همه‌چیز خسته‌أم.
از این زندگی کوفتی، از کتکای گاه‌ و بی‌گاهی که از داداشم می‌خورم، از کتکای شبونه‌ای که از دست بابام نوش‌جان می‌کنم، از نادیده گرفته شدنم توسط عزیزام.
و حالا از این همه شوک و ابهام! اول ورودم به اینجا، دوم که فرار از دست جنه و ملاقات با اون روح سرزمین نارنیا، سومم فرار از گرگ و دیدن دو تا نره غول و شنیدن حرفاشون... .
بعد سرعت خیلی زیادم، شنوایی بسیار تیزم، بعدشم اون حرکتی که اون دو تا گرگینه رو به عقب پرتاب کرد، و در آخر فهمیدن وجود گرگینه‌ها و اینکه تو چنگشون اسیر شدم.
می‌خوام همه‌ی این چیزا رو تو یک کلمه خلاصه کنم، و اونم اینه که تنها چیزی که از اول تولدم و تا الان دلم خواست و الان وجودش بیشتر شده "مرگه"
اینکه بمیرم و از شر این زندگی کوفتی خلاص بشم!
ناگهان زیر پاهام خالی شد و با درموندگی روی زمین پهن شدم، چشمام کم کم داشتن روی هم فرود می‌اومدن که قبل از بیهوشی کامل آرزو کردم "کاش این آخرین بیداری عمرم بوده باشه" تا دیگه بیدار نشم و به اون خونه‌ی وحشت و این زندگی تاریک پا نذارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
">#دریچه_صلح❤️‍🩹

«لیانا»
با غش کردن دختر رو برومون که انگار خیلی بهش فشار اومده بود و نتونست تحمل کنه هر سه نگاهی به همدیگه انداختیم.
درایان که سمت چپم قرار داشت با توجه به بانمک بازیش زر زد:
ـ اِِوا خاک به سرم، این چرا غش کرد؟ اِ اِ چه نازک نارنجی.
صداش رو نازک کرده بود و با لحن زنونه‌ای حرف میزد که یهو دست ایوان از ناکجاآباد با ضرب روی گردنش فرود اومد و منم که پایه، با ذوق و چشمایی براق دست زنان صدام رو بردم بالا:
ـ دمت جیز ایوی، یکی دیگه‌أم به جای من بزن.
ایوان با اینکه شخصیت جدی و سخت‌گیری داشت پیش ما همیشه شوخ و طنز می‌شد.
یه چشمک بهم زد و دستش رو که برای یه ضربه‌ی دیگه آماده کرد صدای لارا که از نزدیک به گوش می‌خورد پارازیت انداخت توی همچی.
لارا که روبرومون قرار گرفت، تبدیل به آدم شد.
با توجه به شخصیت تلخ و جدی‌اش، اول با نگاه تیز و ریزبینش همه‌جا رو از نظر گذروند. اون چشمای ریزش وقتی به ما رسید از خطی صاف تبدیل به دو تا توپ بسکتبال شد؛ تازه وقتی از روی ما کنار رفت و به دختره غش کرده کنارمون رسید قسم می‌خورم چشماش از کاسه اومدن بیرون؛ ما درگیر گردن درایان بودیم و اون دختره هم بیهوش شده بود. چی از این بدتر که لارا رو کُفری کنه؟
قدم‌هاش رو به سمت دختر تند کرد و وقتی به دو قدمیش رسید، روی زانو‌هاش خم شد و با کلافگی مشغول وارسی کردن اون دخترک شد.
با صدای بلند و غرش مانندی رو به ما سه تا اسکل تقریبا نعره زد:
ـ جمع کنید خودتون رو پیره خرا؛ ایوان از تو دیگه توقع نداشتم؛ فکر می‌کردم تو دیگه عقل تو اون سر واموندت داری ولی انگار نه‌؛ هه... گورتون و گم کنین، بیاین این دختر بدبخت رو جمع کنید تا چیزیش نشده.
ایوان با لحن جدی و تمسخر آمیزی که معلوم بود بهش بر خورده لب باز کرد:
ـ هوشه، صداتو بیار پایین کَر که نیستیم می‌شنویم؛ نمی‌خواد از اون صدای عتیقه‌ات برای مسخره کردنمون استقاده کنی؛ چرا دستور میدی؟ رئیسمون که نیستی لارا خان... .
- حالا این دختره رو کجا می‌خوای ببری که الکی هارت و پورت می‌کنی؟
لارا بدون توجه به حرفای ایوان همونطور که درگیر دختره بود و داشت برش می‌گردوند سمت خودش تا صورتش رو ببینه، اخمی کرد و با فوت کردن نفسش به بیرون به حرف اومد:
ـ تو این مدت که شما درگیر زجر دادن این بیچاره بودین، من داشتم به آلفر درمورد ملورین می‌گفتم... .
اونم گفت که ببریمش خونه تا بعد درموردش یه تصمیم جدی بگیریم.
بی‌اهمیت به بقیه گفته‌هاش، یه راست رفتم سر چیزی که کنجکاویم و تکون داده بود:
ـ اَه، تو از کجا فهمیدی اسمش ملورینه؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت و با ترش رویی و کمی حرص گفت:
ـ اگه شمام یکم به فکر این بنده خدا بودین می‌فهمیدین اسمش اینه.
جیبای مانتوش رو گشتم که یه برگه دیدم، بالاش نوشته بود ملورین.
درایان پشت چشمی نازک کرد و مثل این خاله زنکا دستشو چند بار با ناز رو هوا بالا پایین کرد و با لحنی مسخره گفت:
ـ حرفا می زنیا خواهر، خب ممکنه اسم یکی دیگه باشه، ای بابا؛ ایش.
لارا که انگار یکم از بد خلقیش کم شده بود، برگه‌ی توی دستش رو به سمتون پرت کرد و با لحن ملایم‌تری حرف زد:
ـ خودتون نگاه کنین.
انگار که خاطراتشو تو این برگه نوشته؛
نمی‌دونم، شاید این برگه رو از دفتر خاطراتش کنده چون خیلی زیاد نیست، حتی نصف برگه هم پر نشده.
درایان برگه رو تو هوا با پنجه هاش گرفت و با صدای بلند شروع کرد به خوندنش:
ـ ملورین
امروز روز تولد هجده سالگی من است و من با خود عهد کرده‌أم که در این روز، از این خانه و آدم هایش فرار کنم و دیگر پا به اینجا نگذارم.
( یکم مکث کرد و بعد از برگردوندن برگه که انگار لارا متوجه‌اش نشده بود، دوباره ادامه داد )
تمام تلاشم رو کردم، بعد از خوابیدن خانواده می‌خواستم بدون توجه به همه‌چیز و همه‌کس از اینجا فرار کنم اما نتوانستم جلوی دلم را برای دوباره دیدن مادرم و خداحافظی با آن بگیرم؛ آروم پا به داخل اتاقشان گذاشتم و بعد از بوسیدن پیشانیِ مادرم یه راست به سمت حیاط کوچکمان به حرکت در آمدم.
به بیرون از خانه پا گذاشتم و به سمت انتهای کوچه‌ی باریکمان به حرکت در آمدم که همان لحظه سردیِ نوک اسلحه‌ای را بر روی شقیقه‌أم احساس کردم؛ آنقدر با اسلحه کار کرده و تهدید شده بودم که با چشم‌های بسته‌ هم می‌توانستم تشخیص‌اش بدهم.
با تردید نگاهی به سمت راستم انداختم، که پدرم را اسلحه به دست جلویم و برادرم را اسلحه گذاشته بر روی سرم دیدم.
انگار همه چیز تمام شده بود، نه من دیگر راه فراری داشتم و نه آنان به راحتی ازم می‌گذشتن.
بعد از خوردن کتک‌هایی که هر شب و هر صبح مهمانشان بودم به خوابی عمیق فرو رفتم جوری که انگار مرده أم؛ تا دو روز در تب و بیهوشی به سر می‌بردم.
اما کتک‌های آن شب بد‌تر از همیشه بود، چون این بار بجای سگک کمربند مرا به فلک کشیده و تا صبح شلاق را میهمان تن و پاهایم کردند.
بعد از آن روز هر بار که استرس می‌گیرم و در شرایط حساس و فشار آور قرار می‌گیرم خون بالا می‌آورم.
با ابروهای بالا رفته به چیزایی که درایان می‌خوند گوش می دادم؛ یعنی چقدر بهش فشار آوردن که می‌خواسته فرار کنه؟
بیچاره، بدبخت، خدازده و... تمام کلماتی بودن که بعد از شنیدن اون کلمات درباره‌ی ملورین توی سرم به چرخش در‌آمدن.
با ناراحتی تمام به اون سه نفر که هر کدوم بعد از شنیدن این حرف‌ها واکنش‌های مختلفی نشون می‌دادن خیره شدم.
درایان غمگین بود و می‌خواست قطره اشکی که تو چشماش جمع شده رو کنترل کنه تا نریزه.
از بچگی خیلی دل نازک بود، مخصوصا موقعی که می‌خواستیم از اون نامردا جدا بشیم.
ایوان که انگار ملورین ناموس خودش بوده و کتکش زدن، جوری دندون‌هاش رو روی هم فشار می‌داد که نزدیک بود دندوناش تو دهنش خورد بشن.
همیشه روی خانوما غیرت خاصی داشت، مخصوصا وقتی که عشقش اونا رو به ما ترجیح داد!
لارا هم که خشمگین و عصبی یه نگاه به ملورین و یه نگاه به برگه‌ی تو دست درایان می‌انداخت.
از قبل جدا شدنمون از اونا خیلی دختر شوخ‌طبع و آرومی بود ولی وقتی از هم جدا شدیم بدخلق و عصبی شد و تنها کمی از شخصیت شوخش توی وجودش باقی مونده.
منم که ناراحت و غمگین اونا رو نگاه می‌کردم و واکنشاشون رو آنالیز می‌کردم.
از بچگی خیلی زود به همه وابسته می‌شدم و به اون نامردها خیلی وابسته بودم، ولی از وقتی که ازشون جدا شدیم؛ تنها این چهار نفر و واکنشاشون برام مهمن.
بیشتر با دیدن واکنش عصبی، ناراحت، غیرتی، گریون، خشمگین و... اونا خشم و ناراحتی تو وجودم شعله می کشه و... یجورایی انگار حس‌های مختلف اونا به من سرایت می‌کنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
">#دریچه_صلح❤️‍🩹

«لارا»

با عصبانیتی که تو وجودم شعله می‌کشید و ذره ذره‌ی وجودم رو از درون خورد می‌کرد با نگاهی سرشار از خشم و نفرت گاهی خیره به برگه‌ی در دستان دارایان و گاهی خیره به چهره‌ی مظلوم و بیهوش ملورین می‌شدم.
هیچ‌کس از من و دلم خبر نداشت؛
از بچگی یه غمی رو به شدت احساس می‌کردم و تنها من نبودم که این غم و احساس کمبود رو داشتم؛ بلکه همه‌ی ما، دَه نفر ما از بچگی کلمه‌ای بنام "یتیم" رو در کنار اسممون به یدک می‌کشیدیم.
فقط خودمون رو داشتیم و خودمون!
ما به غیر از خودمون به هیچ‌کس دیگه‌ای نیاز نداشتیم و انگار که یه عضو جدانشدنی از تیم و یا بهتره بگم از خانواده‌ای که برای خودمون ساخته بودیم بودیم.
چهار تا دختر و شش تا پسر.
کاش هیچ وقت این کار رو برای زندگی بهتر نمی‌کردیم تا مجبور نشیم عقاید و افکار همدیگه رو زیر پا له کنیم و هرکه به سویی که از نظرش بهتره بره و منجر به متلاشی شدن همکاری و خانواده‌ی شیرینمون بشه.
باصدای لیانا از افکار بی سرو ته و چند ساله‌أم خارج شدم:
ـ بهتره به جای ماتم گرفتن و جر دادن خیالیه بابا و داداش ملورین توی سرتون، راه بیوفتیم به سمت خونه تا این بنده خدا چیزیش نشده.
درایان بدون ذره‌ای شک و تردید با اون چشمای سرخ از ناراحتیش، بدو به سمت ملورین رفت و با بلند کردنش رو کولش قرارش داد و همزمان با صدای تحلیل رفته و خفه‌ای زمزمه کرد:
ـ خودم میارمش!
و بعدم بی‌توجه به ما از مسیر اصلی رو به خونه حرکت کرد.
کلافه دستی به صورتم کشیدم و بعد از تحلیل حرف لیانا و درایان، ضربه‌ای با دست دیگه‌أم به کتف ایوان زدم و همونجور که به رفتن لیا و دری خیره بودم گفتم:
ـ الان وقت تو هپروت رفتن نیست ایوی خان، بدو که ممکنه یه عضو جدید داشته باشیم.
ایوان با نیم نگاهی که بهم انداخت رو به جلو و به طرف اون دو تا هویج که همین جوری می‌رفتن و کل کل می‌کردن حرکت کرد.
منم که خب شکر خدا چغندرم؛ هعی.
به سمتشون پا تند کردم و وقتی رسیدم با صدایی بی‌حال و گرفته غریدم:
ـ نمی‌خواین تبدیل بشین؟
لیانا که همیشه می‌خواست جو سنگین و متشنج جمع رو عوض کنه سریع به حرف اومد:
ـ آره آره، اگه تبدیل بشیم بهتره؛ ممکنه برا دختره اتفاقی بیوفته، بهتره زودتر برسیم خونه.
درایان که یکم از سرخی چشماش کم شده بود با چشم غره‌ای ملورین رو از روی دوشش پایین آورد و خودش کمی اون طرف تر رفت و تبدیل شد.
بعد از ناپدید شدن سریع دود، با هیبت گرگ مانند و بزرگش به طرف ایوان قدم برداشت و با پوذه‌‌اش اشاره کرد که ملورین رو روی پشتش قرار بده.
وقتی از جاگیر شدن درست ملورین مطمئن شدیم همگی به گرگ تبدیل شده و به سمت خونه یورش بردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #14
">#دریچه_صلح❤️‍🩹

روبروی خونه وایستادیم و تبدیل شدیم (به انسان )
درایان که تا به انسان تبدیل شد صاف چسبید رو زمین.
یعنی مثل تُف چسبیده بود به زمین خاکی و ملورین هم روش افتاده بود؛ حالا جالب ترش اینجا بود که ما به جای کمک به درایان زمین رو از خنده گاز می‌گرفتیم.
بریده بریده و با صدایی که از شدت خنده می‌لرزید گفتم:
ـ جو... جون، مِث بست... بستنی آب شده چسبیدی به زمین... .
- بخورمت؛ چه... چه بامزه شدی
خیلی وقت بود که از ته دل نخندی... دِه بودم.
دیگه آخراش که داشتم کلمات رو اَدا می‌کردم به نفس نفس افتاده بودم.
ولی از حق نگذریم خیلی صحنه کیوت و بامزه‌ای شده بود و البته مثبت هجده... . طوری که ملورینِ بیهوش رو درایان پهن شده بود اگه یه غریبه میدید فکر می‌کرد چه خبره؛ جون تو؛ جون همون وجدان بیشعورم منظورمه؛ بعله.
درایان که از خنده ی ما کلافه و حرصی شده بود فریاد زد:
ـ ها، انقدر بخندیدن تا بِرینین به خودتون؛ خودتون رو کنترل کنین تا کار دستتون ندادم بیشعورا؛ بیاین اینو از رو من ورش دارین، یالّا.
مکث کوتاهی کرد و ایندفعه با چشمای از حدقه در اومده نالید:
ـ به جون خودم نباشه به جون خودتون کمرم نصف شد!
- آی ننه؛ آی کمرم، بی کمر شدم؛ الهی بی کمر بشین، این بچه به این گوگولی آخه انقدر باید وزن داشته باشه؛ کمرم خورد شد آیی... .
ایوان با تک سرفه‌ای خندش رو جمع کرد و با لحن به اسطلاح جدی‌ای رو به من و لیانا گفت:
ـ بچم کمرش خورد شد الهی براش نمیرم...
(با چشم و ابرو به درایانِ خر ذوق اشاره کرد و ادامه داد ) اون نیش واموندتون رو جمع کنین بریم بچمو نجات بدیم کمرش نصف شد.
با کلمه‌ی آخری که از دهنش خارج شد همزمان یه چشمک به من و لیانا زد که حساب کار دستمون بیاد.
با چشمای برق ریزون به همدیگه نگاه کردیم و با اشاره‌ی ایوان به سمت درایانِ نفله حرکت کردیم.
ایوان دو تا پای ملورین و من یکی از دستاش و لیانا هم اون یکی دستش رو گرفتیم.
با شمارش ایوان که از 1 تا 3 بود ملورین رو همزمان بلندش کردیم... درایان که خوش حال و خندون شده بود خواست از جاش بلند شه که... تالاپ، ملورین رو پرت کردیم روش.
بخدا شرط می‌بندم صدای عربده‌ی گوش کَر کُن درایان تا هفت آسمون بالا‌تر رفت، حتی احتمال اینکه صداش به گوش خون‌آشاما هم برسه خیلی زیاده؛ با اون شنوایی تیزی که اونا دارن صدای این گاو رو نشنیده باشن جای تعجب داره.
جلو رفتم و یه تنه ملورین رو از روی اون نفله‌ی کتلت شده برداشتمش و به سمت عمارتی که ما بهش می‌گفتیم "خونه" به حرکت در اومدم و همونجور به اون سه تا گوش سپردم.
لیانا:
ـ ایوان بیا این بیچاره رو جمعش کن تا بدبخت چیزیش نشده.
ایوان که از صدای پاش معلوم بود به درایان نزدیک شده گفت:
ـ من اینورش رو می‌گیرم تو اونورش رو بگیر؛ اینکه دیگه مثل اون بچه (ملورین ) نیس بتونم بلندش کنم لندهوریه واسه خودش.
دیگه بهشون توجه نکردم و بعد از اطمینان کامل که درایان رو با خودشون میارن، در عمارت رو باز کرده و به داخلش پا گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #15
">#دریچه_صلح❤️‍🩹

از سالن اصلیه عمارت که به شدت بزرگ و دل باز بود عبور کردم و به سمت چپ سالن که پله‌های پیچ در پیچ داشت رفتم و شروع کردم پله‌ها رو دو تا یکی بالا رفتن.
چون گرگینه بودم قدرت بدنیم خیلی زیاد بود و از بابت ملورین که روی دوشم بود نگرانیه خاصی نداشتم که نکنه بخاطر وزن زیادش از اون بالا پرت بشیم پایین؛ البته خب بنده خدا اصن وزن سنگینی نداشت و مثل پر کاه می‌موند و مطمئناً درایان برای مسخره بازی می‌گفت که وزنش زیاده.
درایان یه دلقکیه که دومی نداره.
از پله‌های خاکستری رنگ که گذشتم به طرف راهروی اتاق‌ها قدم برداشتم و دَرِ اولین اتاق مهمون رو باز کردم.
با نگاهی گذرا اتاق رو از نظر گذروندم تا ببینم برای مهمون کوچولوی ناخوندمون خوبه یا نه؟
دیوارهای خاکستری رنگ، یه تخت یه نفره که گوشه‌ی اتاق قرار داشت و یه کمد قدیمی روبروی تخت همین؛ فکر کنم خوب باشه برا مهمونمون که قراره ازش بازجویی بشه.
حالا اگه قرار شد پیشمون بمونه و عضوی از خانواده‌مون بشه یه اتاق بهتر بهش میدیم.
رفتم و بدون هیچ ملایمتی پرتش کردم روی تخت، اصن حوصله‌ی بچه بازی و بچه داری رو نداشتم.
وقتی بهوش اومد اگه خیلی بچگونه رفتار کرد و هیچ جواب خاصی مبنی بر اینکه چطوری وارد اینجا شده و نابود نشده نداشت؛ خودم همشون رو راضی می‌کنم که پرتش کنیم تو جنگل تا برا خودش ول بچرخه و یاد بگیره خودش گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون.
اصلا هم برام مهم نیست که تو اون برگه چی نوشته بود و باباش کتکش زده... وقتی درایان اون برگه رو خوند و اون چیزا رو شنیدم بخدا یه لحظه، فقط یه لحظه فکر کردم که چه خوب که پدر و مادر ندارم و این برای منی که همیشه آرزوی داشتن یه خانواده می‌کردم یعنی فاجعه.
ولی خب این بچه هیچ تقصیری نداشت و مشکل از اون پدر و حتی برادری بود که کاری باهاش کرده بودن که در سن 18 سالگی به فکر فرار افتاده بود و پدرش بخاطر خطایی که تقصیر خودش بوده و ملورین رو مجبور به فرار کرده، تا سر حد مرگ کتکش زده بود.
طبق عادت همیشگیم کلافه دستی به صورتم کشیدم و با نیم نگاهی به ملورینِ بیهوش از اتاق خارج شده و در رو محکم بهم کوبیدم.
«آلفر»
توی سالن وایستادم و به اون چهار تا خیره شدم.
با دیدن قیافه‌های درهَم بَرهَمشون متعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
ـ چیه، چرا قیافه‌هاتون این شکلیه؟
درایان که تقریبا روی مبل غش کرده بود با قیافه‌ای نزار ناله کرد:
ـ آخ دست رو دلم نذار که خونه... آی کمرم، کمر نذاشتن برام آلی.
لبام رو از خنده روی هم فشار دادم و گفتم:
ـ منظورت از کمر نذاشتن برات چیه؛ هوم؟
بعدشم دویست بار گفتم اسم منو مخفف نکن دری... خدایی به منِ پر ابهت می‌خوره بهم بگن آلی ها؟
ایوان که متوجه منظوره جمله اولم شده بود با قهقه‌ای که زد، لارای کلافه و لیانایی که تا دو دقیقه پیش قیافش از نگرانی درهم شده بود رو وادار به خنده کرد.
ایوان با تک سرفه‌ای خندأش رو جمع کرد و با لحن جدی‌ای که تضاد عجیبی با خنده‌ی چند دقیقه پیشش داشت گفت:
ـ فکرت منحرف نره آلفر خان... موقع اومدن ملورین رو گذاشتیم روی پشت این و خب می‌دونی که درایان یکم خل میزنه و ناقص العقله؛ حواسش نبود و همونجور که این دختره پشتش قرار داشت تبدیل شد و ما هم ملورین رو از روی کمرش برداشتیم و دوباره انداختیم روی کمرش تا حواسش بیاد سر جاش.
با اخمای درهم، سوالی به اون چهار تا خل وضع خیره شدم و پرسیدم:
ـ ملورین کیه؟
با پرسیدن این سوالم، درایان که درحال ناله کردن بود سیخ سرجاش نشست و دست کرد توی جیب شلوارش و همونجور که جیب‌های شلوارش رو ‌برای پیدا کردن چیزی سوراخ می‌کرد زمزمه کرد:
ـ اوه شت! ( برگه‌ای که از شلوارش خارج کرده بود رو به سمتم گرفت ) باید این رو بخونی؛ به نظر منکه میشه این بچه رو بیاریم توی خانواده‌مون.
به برگه‌ای که دولا شده تو دستام بود خیره شدم و بدون خوندنش متعجب لب زدم:
ـ این چیه الان؟
لارا کلافه و کمی عصبی از جاش بلند شد و همونطور که پاش رو به زمین میکوبید گفت:
ـ تو بخون، می‌فهمی.
لیانا نگران و غمگین و ایوان عصبی و خشن و درایان ناراحت و پریشون و لارا هم کلافه و عصبی... تمام این واکنش‌ها منو وادار به خوندن اون برگه‌ی شوم کرد.
با اخمایی که غلظت زیادی داشتن رو به لارا عصبی غریدم:
- بگیر بشین سرجات تا بتونم این برگه‌ی کوفتی رو بخونم؛ صدای کفشات رو مخمه.
لارا بدون هیچ حرف و گفتی گرفت نشست، می‌دونست که اگه بخواد حرف بزنه چیکار می‌کردم... مخصوصا وقتی که خودشون باعث حال بد و پریشونیم بشن.
بدون توجه به اونا که دیگه هیچ اثری از خنده روی صورتشون باقی نمونده بود، برگه رو باز کرده و شروع به خوندنش کردم.
شاید اونا هم می‌دونستن که با خوندن این برگه ممکنه سرنوشت اون دختر تغییر کنه و به سرنوشت ما گره بخوره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #16
">#دریچه_صلح❤️‍🩹

بعد از خوندن اون برگه به روبرو خیره شدم و آروم زمزمه کردم:
ـ این بچه رو میاریمش تو خانوادمون، بهش فرصت میدیم تا خودش رو بهمون ثابت کنه و اعتمادمون رو به دست بیاره امّا... امّا قبل از اون باید از خیلی چیزا سر در بیاریم و خیلی چیزا برامون روشن بشه... .
بعد از تموم شدن حرف‌هام لارا سریع لب به اعتراض باز کرد:
ـ نمیشه که، اون هنوز بچه‌أس و فعلا حالا حالا ها باید عروسک بازیشو بکنه؛ من رأی منفی میدم به ورودش به خانوادمون.
با ابروهای بالا رفته و لبی که ناخودآگاه نیشخندی زهرآگین رو به خودش هدیه داده بود گفتم:
ـ‌ اینو هیچ وقت فراموش نکن لارا؛ هیچ‌کدومتون فراموش نکنین که قدرت از درد سرشته می‌گیره... .
افراد درد کشیده زخم خورده‌أن، بدی دیده‌أن و همین محکم‌شون می‌کنه؛ همین باعث قدرت و درجه‌ی زیاد خشم‌شون میشه و همین نفرت رو در وجودشون شعله ور می‌کنه.
- درد آدم رو قوی تر می‌کنه، اشک شجاع تر و قلب شکسته عاقل تر و من همه‌ی این خصوصیات رو درون حرفای این بچه می‌بینم.
نگاهی خیره به هرکدوم انداختم و ادامه دادم:
ـ خب زود باشین رأیتون رو بدین که می‌خوام سر از رازهای این دختر دربیارم... اینکه کیه و چطور به اینجا اومده؛ یا اصن خون آشامه، گرگینه‌أس یا انسان؟
درایان اولین نفر از توی جمع کوچیک و پنج نفرمون دستش رو بالا آورد و با ذوق گفت:
ـ رأی من مثبته؛ مثبت؛ خسته شدم از بس چهره های شماهارو دیدم؛ نیاز به دیدن یه چهره جدید برای باز شدن دلم دارم... والّا!
ایوان با چشم غره‌ای رو به درایان تشر زد:
ـ اگه یکم جدی باشی چیزی ازت کم نمیشه‌ ها، همش مثل بچه ها رفتار می‌کنی( بعد با نیم نگاهی به من ادامه داد ) رأی منم مثبته.
درایان که اصلا انگار نه انگار ایوان حرفی بهش زده، روش رو کرده بود اونور و در و دیوار رو تماشا می‌کرد؛ با شنیدن صدای لیانا سرم به سمتش چرخید.
لیانا: منم رأی مثبت میدم.
سری تکون دادم و با مکث به لارا زل زدم...
چند لحظه گذشت که انگار متوجه سنگینی نگاهم شد و سرش رو به سمتم برگردوند؛ با گیجی به نگاه خیرم چشم دوخت و با تته پته گفت:
ـ ام... چیه؟... مم چرا همچین نگاه می‌کنی؟ عا، آها آها باشه منم بهش رأی مثبت میدم؛ حالا که فکر می‌کنم می‌بینم حرفات درسته، می‌تونه عضو خوبی برای گروه و خانوادمون باشه ولی امیدوارم از اعتمادمون سو‌إستفاده نکنه.
با جدیت سرم رو تکون دادم:
ـ خوبه، نمی‌خواد نگران چیزی باشی.
بعد با صدای بلندی نعره زدم:
ـ اعضا نشسته، آماده باش، وقت جلسه‌أس... .
لیانا فوری از پیش درایان بلند شد و روی مبل کناری لارا که سمت راستم قرار داشت نشست؛ ایوان و لارا که همیشه مثل بچه آدم سرجاشون می‌شینن، فقط می‌مونه این دو تا.
درایان هم از روی مبل سه نفره بلند شد و روی مبل کناری ایوان که سمت چپم نشسته بود نشست.
مبل من در رأس‌شون قرار داشت؛ دو تا مبل تک نفره سمت راستم، دو تا مبل تک نفره سمت چپم بود... لارا و لیانا سمت راستم و ایوان و درایان سمت چپم، لارا روبروی ایوان و لیانا روبروی درایان بودن.
یه میز هم وسط قرار داشت که مبلای مخصوص هممون دور تا دورش قرار گرفته بودند و اگر ملورین هم وارد جمعمون میشد روبروی من می‌نشست.
و اینکه ما هیچ اتاق جلسه ای نداشتیم و همه‌ی جلسه‌هامون رو توی سالن اصلی می‌گرفتیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #17
">#دریچه_صلح❤️‍🩹

همه درست جاگیر شدن و ایندفعه با جدیت کامل به وسط میز زل زدیم.
بدون نگاه برداشتن از اون نقطه‌ی نامعلوم که در وسط میز قرار داشت لب زدم:
ـ کی اول دختره رو دید؟
هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که لارا به حرف اومد: من اول دیدمش.
ـ اون موقع گرگ بودی یا انسان؟
لارا: گرگ بودم.
با ابروهای بالا رفته زمزمه کردم:
ـ دیدت؟
لارا: آره، ازم فرار کرد!
آلفر:
- خب؛ بهت حمله نکرد؟ یا مثلا نشونه‌ای چیزی نشون نداد؛ نشونه‌ای که نشون بده گرگینه‌اس یا خون‌آشام؟
واکنش لارا رو نمی‌دیدم ولی انگار که یه چیزی ذهنش رو درگیر کرده بود که آروم زمزمه کرد: آره دیدم... وقتی من رو تو شمایل یه گرگ دید ازم فرار کرد؛ سرعتش خیلی زیاد بود، می‌تونم بگم که در حد یه خون آشام سریع می‌دوید... .
ایندفعه ابروهام دیگه مجالی برای فرار بهم ندادن و سخت همو در آغوش کشیدن
آلفر:
ـ یعنی چی، یعنی می‌خوای بگی که اون یه خون آشامه؟
لارا با صدای کلافه‌ای غرید: من از کجا بدونم، من فقط حدسم‌ و گفتم همین؛ ما اینجاییم که تو سوالاتو بپرسی و ما هم با توجه به اونچه که دیدیم و شنیدیم و احتمالاتی که حدس می‌زنیم واقعیَن رو بگیم و بعد احتمالاتمون رو بذاریم روی هم و به یه نتیجه درست برسیم، نه اینکه هنوز هیچی نشده بخوای بپری بهمون و سوالای مسخره و غیر موضوع اصلیمون بپرسی.
بی‌توجه به اون و حرفای درستش، سوال بعدیم رو توی ذهنم شکل دادم و بعد از دقیقه‌ای به زبون آوردمش:
ـ وقتی فرار کرد دیگه چیزی نشد؟ چیز دیگه‌ای ازش ندیدی؟
این دفعه با صدای آرومی جوابم رو داد:
لارا: نه، فرار که کرد کمی دنبالش دویدم ولی وقتی متوجه شدم داره به سمت ایوان و درایان میره بیخیالش شدم و اومدم به تو خبر بدم که چی شده؛ می‌دونستم حتی اگه درایان گیج بازی در بیاره، ایوان می‌گیرتش بخاطر همین دیگه دنبالش نرفتم.
سرم رو تکون دادم و ایندفعه اون دو تا، ایوان و درایان رو مخاطب قرار دادم:
ـ وقتی اومد پیشتون چیشد؛ چیکار کرد؟
ایوان با نفس عمیقی که گرفت شروع کرد یکسره حرف زدن و از قضایا گفتن:
ـ اولش که نمی‌دونم از ترس لارا بود یا کنترلی رو سرعتش نداشت یا چی روی ما پرت شد؛ وقتی از رو زمین بلند شدیم و اون غریبه رو دیدیم با درایان در گوشی از شکامون گفتیم و تصمیم گرفتیم که بیاریمش پیش تو؛ ولی وقتی به سمتش برای گرفتنش رفتیم یهو مثل کانگورو شروع کرد به دویدن؛ همونطور که لارا گفت سرعتش خیلی زیاد بود، شاید حتی از سرعت ما هم بیشتر؛ بعد که به گرگینه تبدیل شدیم دوباره دنبالش کردیم تا اینکه خیلی بهش نزدیک شدیم و همونجا درایان در گوشش غرشی کرد که باعث وایستادنش شد؛ ولی یهویی به سمت ما برگشت و بدون ذره‌ای مکث حرکات عجیب و موزونی رو با دستاش انجام داد؛ دستاش رو توی هوا گردوند و بعد دو تای دستاش رو دور همدیگه چرخوند و یهویی و با شتاب دستاش و به سمت ما پرت کرد... همون لحظه انگار که از توی دستاش یه نیروی قوی یا شاید هم باد شدیدی رو به سمت ما پرت کرد و ما هم به عقب پرت شدیم و بعدش هم که لیانا اومد... .
اگه ذره‌ای به خون آشام بودنش شک کرده بودم با شنیدن اینکه اون حرکات رو انجام داده و باد رو با دستاش به سمت ایوان و درایان پرت کرده شکم از بین رفت.
با کلافگی از این قدرت مبهم و غیر مفهوم دستی به روی صورتم کشیدم و لیانا شد آخرین مخاطب جلسه برای رفع این سوال‌های بی‌جواب
آلفر:
ـ خب تو بگو، وقتی رفتی اونجا چیشد؟
لیانا بعد کمی مکث به حرف اومد:
ـ وقتی که جلوی در عمارت بودم لارا به من درباره‌ی یه غریبه گفت و اینکه برم پیش ایوان و درایان تا لارا هم بعد اینکه به تو همه چیز رو گفت هر دو تون بیاین و به ما بپیوندین؛ منم وقتی به گرگ تبدیل شدم دویدم و با پیچیدن بوی غریبه زیر بینیم رد اونا رو دنبال کردم و به اون سه تا رسیدم... ایوان و درایان که پخش زمین بودن و اون دختره هم وایساده بود و اونا رو نگاه می‌کرد که پریدم روش و نذاشتم تکون بخوره ولی انگار فرز‌تر از اینا بود که وقتی از شوک در اومد من رو مثل آب خوردن از روی خودش پرت کرد اونور؛ خیلی عجیب بود که بدون هیچ زور و فقط با دوتا دستاش به راحتی پرتم کرد اونور.
وقتی که ایوان و درایان سرپا شدن سه تایی به انسان تبدیل شدیم؛ اون دختره هم از روی ترس بود یا شوک نمی‌دونم، ولی به هرحال بیهوش شد، بعدشم که لارا تنها رسید و گفت که بیاریمش خونه و اون برگه‌ای که توی جیب ملورین پیدا کرده بود رو توی هوا پرت کرد که درایان گرفتش و بلند خوندش؛ آخر کار همه به خونه برگشتیم و باقیش هم که خودت می‌دونی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #18
">#دریچه_صلح❤️‍🩹

«ملورین»

با درد شدیدی که توی سرم پیچید کم‌کم و ناتوان ذره‌ای لای پلکام رو از هم فاصله دادم... نتونستم تحمل کنم، زیادی برای منه بی حال و مریض سنگین بود پلکای نیمه بازم؛ روی هم افتادن و دیگه حتی با تلاش فراوانی که چند دقیقه‌ای درگیرش بودم هم باز نشدن، حتی نیم سانت... دیگه تلاشی برای باز کردن چشمام نکردم و همین باعث شد با دور شدن از تلاش، فکرم آزاد بشه و متوجه تن سنگین و بی حسم بشم... .
تنم زیادی کرخت و سنگین بود و به شدت توی گرمای جانسوزی که وجودش برام غیر قابل درک بود جون می‌دادم؛ و با وجود چشم‌های بسته و نیمه بیهوش بودنم بازم سرگیجه‌ای شدید و گیج و منگی رو احساس می‌کردم.
به لطف باز نشدن پلکایی که من رو لایق باز شدنشون نمی‌دونستن، از دیدن و درک اطراف محروم بودم و حتی‌ لحظه‌ای فراموشی چند ساله‌ای من رو دربر گرفته بود؛ نه می‌دونستم کی هستم و نه می‌دونستم که چرا به این حال‌و روز افتادم؟!
ناگهان حسی عمیق که تهش می‌شد سیاهی رو حس کرد من رو به اعماق وجود خودش فرستاد و با وجود بسته بودن چشمام تونستم تیره و تار شدن روشنایی پشت پلکام رو احساس کنم!
حتی ثانیه‌ای از بیهوشیه صفر درصدیم نگذشته بود که همه جا روشن شد؛ نه یه روشنیه عادی... یه روشنیه عجیب‌و چند رنگه.
این‌بار نه تنها به راحتی می‌تونستم چشمام رو از هم پاز کنم و پلک بزنم، بلکه تن‌ و بدنم هم عادی و سبک شده بود‌ن، بیهوش روی زمین نیوفتاده بودم، صاف و صامت ایستاده و با مغزی که تازه قدرت تحلیل کردن همه جا رو یافته بود به اطراف خیره بودم.
یه جورایی عجیب بود؛ خیلی خیلی عجیب بود.
یه زمین وجود داشت... وسط زمین رو یه خط طلائی کم‌رنگ که نوری هم‌رنگ خودش به اطراف ساطع می‌کرد رو فرا گرفته بود.
عجیبش اینجا بود که یه طرف سرزمین نارنیا وجود داشت و من هم دقیق وسط این سرزمین هستم و روبروی من، یعنی اون‌ور خط طلائی رنگ؛ جنگل نارسیسا وجود داشت و دقیق وسطش ده نفر ایستاده بودن که بخاطر سیاهی جنگل چهره‌های هیچ‌کدومشون معلوم نبود.
خیلی خیلی عجیبش هم اینجا بود که یه نفر پشت به من درست وسط اون خط طلائی دست‌هاش رو روبه بالا گرفته بود و کف دوتا دستاش رو بِهَم چسبونده بود؛ از بالای خط مرزی طلائی رنگ، از دو طرفِ اون آدم که عجیب قد و قوارش من‌و یاد یکی می‌نداخت نوری آبی‌ رنگ به صورت دایره شکل روی هوا نقش بسته و انتهای هر دو طرفش به دست اون آدم می‌رسید.
یهویی یکی از اون ده نفرِ توی جنگل نارسیسا تکون خورد و با قدم های آروم و مصمم به طرف اون آدمِ وسط خط حرکت کرد؛ چهار چشمی حواسم به اون آدمی که حرکت می‌کرد بود؛ به اون آدم روبروش که رسید فوری و بدون ذره‌ای مکث بدنش رو کج کرد و قدم‌هاش رو به سمت نور که فاصله‌ای باهاش نداشت هدایت کرد.
از نور آبی که عبور کرد نور روشناییه چشم کور کنی رو از خودش ساطع کرد؛ به طوری که حتی نتونستم قیافه طرف رو ببینم...
وقتی که حس کردم نور کم شد و قیافه اون فرد مورد نظر قابل رویته، چشمام رو سریع از هم فاصله دادم؛ این‌بار هم تلاشم نتیجه نداد و مردمک چشمام هنوز بالا نیومده؛ جسمم روی زمین افتاد و بیهوش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #19
">#دریچه_صلح❤️‍🩹

با تعجب به دیوار‌های خاکستری رنگ و کمد کهنه گوشه اتاق خیره بودم... یه چند دقیقه‌ای از زمانی که بهوش اومده بودم می‌گذشت و من هیچی رو به یاد نمی‌آوردم؛ به شدت احساس کمبود می‌کردم، انگار یه چیز، یه چیزی که وجودش توی زندگی من خیلی مهمه رو به یاد نمی‌اوردم.
این رو می‌دونستم که یه چیزی رو فراموش کردم، ولی اینکه اون چیز چی بوده رو به یاد نمی‌آوردم!
همه‌ی اتفاق‌های قبل از بی‌هوشیم توی جنگل رو به طور کامل به یاد داشتم و به طرز عجیبی همه‌ی اون چیزایی که باعث بیهوشی و شوک عصبیم شده بود رو به چپم می‌گرفتم و به هیچ‌کجام نبودن؛ میگم شوک عصبی چون برام یه امر طبیعیه و قبلا بخاطر کتکای زیادی که نوش‌جان می‌کردم این درد به سراغم اومده بود و هروقت شوکه میشدم شوک عصبی بهم دست می‌داد.
من همیشه به خون‌ آشام‌ها علاقه‌ی خاصی نشون می‌دادم و عاشق خون‌ آشام شده بودم!
گرگینه‌ شدن رو هم دوست داشتم ولی خون آشام برای من یه چیز دیگه بود؛ من همیشه به وجود این موجوداتِ خون‌خوار و گرگ‌نما اعتماد کامل داشتم و الان که از وجودشون به طور کلی مطمئن شدم چرا باید خودم رو اذیت کنم و ازشون بترسم؟!
و اگه اینا من رو توی گروه خودشون راه بدن و من رو عضوی از گروهشون بدونن بدون هیچ رحم و دلتنگی از خانواده‌ام دست می‌کشم و به این موجودات که شاید از خانواده‌ام برام دلسوز تر باشن، می‌پیوندم.
من که یه بار می‌خواستم از اون خونه‌ی شوم و آدم‌های نحسش فرار کنم؛ پس چرا الان بعد از چند روز برگردم و رسماً گور خودم رو با دستای خودم بِکَنم؟
ولی مطمئنم دلم به شدت برای مامان خوشکل و عزیزم تنگ میشه!
اون تنها کسی بود که قبل از یاسمن خیرخواه و دلسوز من بود و توی اون خونه من رو عاشقانه دوست می‌داشت!
دلم برای یاسمن، دوس عزیز و بی‌ادبم که گذاشت اون معلم روانی من‌ رو از مدرسه خارج کنه هم تنگ میشه.
نمی‌دونم چند دقیقه و یا چند ساعت بود که توی افکارِ مشوشم دست‌ و پا میزدم ولی بعد اطمینان کامل از اینکه من همینجا می‌مونم حتی اگه اونا منو نخوان از جام بلند شدم و با قدم‌های آهسته و آروم به طرف در اتاق حرکت کردم.
آروم و یواش دست‌گیره‌ی در رو توی مشتم گرفتم و رو به پایین خمِش کردم؛ بعد از باز شدن در، دست‌گیره رو به سمت خودم کشیدم که در از درگاهش جدا شد و به سمت من اومد... آهسته سرم رو از لای در بیرون بردم و اطراف رو با نگاه ریز شده‌اَم زیرو رو کردم؛ درسته که وجود گرگینه‌ها و خون آشام‌ها رو دوست دارم ولی دلیل نمیشه که استرس یا ترس نداشته باشم، هرچند که خیلی به خودم تلقین کرده باشم ازشون نترسم ولی من تا حالا یه گرگینه‌ی واقعی رو از نزدیک ندیدم و نمی‌دونم که برخوردشون با یه آدمیزاد چطوریه؟ پس باید محتاط عمل کنم؛ از قدیم هم گفتن احتیاط شرط عقله... .
بعد از اطمینان کامل که هیچ‌کس توی راه رو نیست؛ از اتاق بیرون اومدم و دوباره در رو آهسته و بی‌‌سر و صدا بستم.
به راهروی عریض سمت چپم خیره شدم و بعد از اینکه انتهاش رو از توی اون‌همه رنگ مشکی و تیره نتونستم تشخیص بدم به سمت راستم نگاه کردم... سمت راستم راهروی کوچیک‌تری بود و انتهاش به پله های پیچ در پیچ و خاکستری رنگی می‌رسید.
اینجا یه جوری بود؛ در همه‌ی اتاق‌ها به علاوه‌ی راه‌ پله خاکستری رنگ بودن، و همه‌ی دیوارها هم به علاوه‌ی نرده‌ی پله‌ها مشکی رنگ بودن... .
تنها چیزی که اینجا میشد دید، خاکستری و مشکی بود؛ دیوار‌ها ازبس رنگِ روشون مشکیه خالص بود که مثل قیر می‌موندن و حس می‌کردی اگه به اون دیوار و سیاهی خالصش نزدیک بشی، توشون غرق میشی؛توی سیاهی محضشون... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #20
">#دریچه_صلح❤️‍🩹

بیخیال اون سیاهیه مضحک و گیج کننده به سمت راستم که به راه پله ختم می‌شد به حرکت در اومدم؛ همونجور که به پله‌ها نزدیک و نزدیک‌تر میشدم، گردنم رو مثل زرافه دراز کردم و از روی نرده‌هایی که گوشه راهرو و روبه سالن بودن به پایین خیره شدم.
هیچ‌‌کس اون پایین دیده نمیشد و این کار رو برای منی که هنوز نمی‌دونستم می‌خوام چیکار کنم و بلاتکلیف بودم آسون‌تر می‌کرد.
به پله‌ها که رسیدم بدون ذره‌ای رعایت سکوت؛ پله‌ها رو دوتا دوتا تند و با سروصدا پایین اومدم؛ سالن اصلی هم مثل بالا بود خاکستری و مشکی رنگ، انگار این عمارت آدمی بود که خداوند اون رو از اول تولد خاکسری و مشکی آفریده بود و تا ابد هم به همون رنگ می‌موند.
بیخیال رنگ و دیزاین و دکوراسیون خونه قدم‌هام رو به طرف وسط عمارت کج کردم و از راه پله فاصله گرفتم؛ دقیقا وسط سالن وایسادم و خیره خیره دور تا دورش رو با نگاه ریز بین و دقیقم اسکن کردم.
اتاق‌های بالا به شدت زیاد بودن و از روی استرس و هول‌زدگی نتونستم ببینم چندتان؛ ولی اینجا اتاق‌های زیادی نداشت‌ و فوق فوقش به سه تا می‌رسید... .
یکم دیگه که حسابی گوشه و کنار ویلا یا شاید هم عمارت رو زیرو رو کردم و ارضای کنجکاوی کردم، به سمت در خروجی خونه حرکت کردم.
هرسه‌ی اتاق‌ها رو نگاه کردم؛ توشون هیچ‌کس نبود و از نبودن اون گرگینه های به اصطلاح ترسناک خیالم راحت بود.
همینجور آروم آروم به در نزدیک می‌شدم و گوشام رو تا جایی که می‌تونستم تیز کرده بودم که مبادا نزدیک در باشن و من یهویی و غیر منتظره باهاشون روبرو بشم.
در همین حین که به در رسیده بودم و از نبودشون در بیرون مطمئن شده بودم؛ صدایی از پشت من رو تو جام میخکوب کرد:
ـ کجا با این عجله؟
یا خدا، دیگه راهی نیست؛ دیدنم؛ با کمی ترس و اضطراب چشمام رو روی هم فشار دادم و لبم‌ رو به دندون گرفتم، همونجور که دستام‌ رو یواش می‌بردم بالا به پشت برگشتم... .
الان دقیقا روبروی اون شخص با صدای مرموزش بودم اما چون چشم‌هام بسته بود هیچ‌چیزی رو نمی‌دیدم.
چند دقیقه‌ای صبر کردم و وقتی دیدم دیگه صدایی نمیاد آروم پلکای چشم چپم رو از هم فاصله دادم و... اِ یعنی چی؛ چرا هیچ‌کس نیست اینجا؛ نکنه توهم زدم؟ نکنه همون روحه‌اس؟ یا قمر بنی هاشم، یا فاطمه‌ی زهرا.
وقتی کسی رو ندیدم چشم راستم و چشم چپم که یکم باز شده بود رو تا آخر از هم فاصله دادم و چشام گشاد شدن.
با غمی که ناگهان توی دلم سرازیر شد، با با*سن مبارک محکم خودم رو روی زمین پهن کردم.
ـ ای خدا خودت کمکم کن، ای ننه دیوونه شدم رفت جوون مرگ شدم، تو اوج جوونی دیوونه شدم ( با دستام توی سرم کوبیدم ) دیوونه که دیوونه ببینه خوشش میاد دیگه، منم با اینکه دیوونه نبودم این گرگنماهای گاو رو که دیدم خوشم اومد و دیوونه شدم؛ گرگینه‌های دیوونه‌ی بدبخت؛ من‌ رو گرفتن که بُکُشنم، من می‌دونم!
تازه نصف حرف‌هام هنوز تموم نشده بود که یه نره خری پرید وسط ناله و زجه هام، هعی!
ـ چصناله کردن‌ و تموم کن سرم رفت؛ تو از بچگی یاد نگرفتی احترام بزرگتر رو نگه داری؛ هوم؛ یادت ندادن؟
چشمام با شنیدن این حرف از همون صدا، از حالت فشاری و اشکای الکی درومدن و با شدت باز شدن؛ آره ایندفعه یکی بود، یکی که قشنگ از قدو قوارش میشد فهمید گرگینه‌‌اس، اما دیگه برا من مهم نبود؛ دوباره شده بودم همون دختر لجباز و یه‌ دنده.
با تعجبی که از یهویی پدیدار شدن این نکبت بود به اطراف خیره شدم.
یه میز، درست تو ده قدمیم، گوشه‌ی سالن وجود داشت، چهار نفر هم دورش نشسته بودن... اگه گفتی عجیب تر از همش کجاست؟
بعله جالبش اینجاس که من نتونستم اونا رو ببینم، کورم شدم خدا!
یهویی نگاهم کشیده شد به طرف اون آدم روبروم، مرد بود، و مهم‌تر از همش گرگینه شاید هم خون آشام؛ ولی مگه مهمه؟ معلومه که نه.
با غرش یهویی که از ته گلوم بلند شد و با یاد حرفاش، از جام روی زمین کنده شدم و با فریاد توی سینش وایسادم:
ـ یادم ندادن، ندادن؛ اصن من ننه بابا ندارم.
به تو چه ها؛ به تو چه مفتشی؛ کسی نبوده که احترام رو بهم یاد بده، ولی خوشبختانه این رو با حرکاتشون بهم یاد دادن که از کسی نترسم و از خودم دفاع کنم؛ از تو یا هیچ‌کس دیگه هم نمی‌ترسم مفهومه؟
حالا هم می‌خوام گورم‌ و از اینجا گم کنم و برم به درد خودم بمیرم ( انگشت اشارم رو سمتش گرفتم )تو هم حق نداری جلومو بگیری؛ خرفهم شدی؟
- دیگه اصلا حالم از گرگینه و خون آشام بهم می‌خوره!
"می‌خوره" آخرم رو جوری فریاد زدم که بدبخت زهره ترک شد...شوخی کردم، اون محکم‌تر از این حرفا بود هوف.
ولی خودمم از این حرفایی که برخلاف میلم از دهنم خارج شده بود و از این روح نترس و شجاعم متعجب شده بودم؛ اما می‌دونم دردم چیه؛ ازبس از اون دو تا کتک خورده بودم که مشکل روانی پیدا کردم‌ و بعضی وقت‌ها رفتارم ضدو نقیض میشد؛ یعنی اگه الان از یه چیزی خوشم میومد، دودقیقه بعد ازش متنفر میشدم و یا بدم میومد و این خب... خیلی بد بود... خیلی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا