- تاریخ ثبتنام
- 2024/11/12
- نوشتهها
- 63
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #21
و جدی بودن چیزی رو خوب درک میکردم!
میدونستم که حرفهام بهخاطر مشکل روانی یا چیز دیگه نیست؛ بلکه بهخاطر عُقدههامه، عقدههایی که از کتکهای گاه و بیگاه و آزار و اذیتهاشون توی دلم بهوجود اومده بود.
شاید عجیب باشه؛ ولی من هیچوقت عقدهی محبت نداشتم، بلعکس همیشه عقدهی بلند خندیدن، فریاد زدن، نشون دادن خشم و... رو داشتم و مهمتر از همهشون، عقدهی «فحش دادن» بود که من رو بدجور درگیر خودش کرده بود لاکردار!
حالا که فکر میکنم کی بهتر از این گرگنماها و خونآشامها که راحت میتونم با جسارتی که به تازگی در وجودم پیدا شده هرچی از دهنم در میاد رو پرت کنم توی صورتشون.
هه، زر میزنم بابا! من عرضهی جیک کردن جلوشونم ندارم چه برسه به فحش دادن.
پوف، اون حرفهام هم از رو خشم و رفتار ضد و نقیض یهوییام بود، وگرنه من خر کی باشم که سر این یابو داد بزنم؛ مگه از جونم سیر شدم؟ وویی!
منتظر و با تنی لرزون چشمهام رو از حرفهای خرکیام گرد کردم و به دهنش برای انفجار، نعره، فریاد، غرش و حالا هرچیزی که میخواد سرم بیاره زل زدم.
انقدر تو هپروت و افکار ناجورم دست و پا زدم که متوجه فاصله گرفتنش از خودم نشدم؛ فقط وقتی به خودم اومدم که صدا و لحن بیخیال و تمسخر آمیزش توی گوشم طنین انداز شد:
- ببین سفیدک، من؛ یعنی ما؛ کاری باهات نداریم، میدونم که اونقدر مغزت معیوب نیست که متوجه نژاد ما نشده باشی البته از یه بچه 12 ساله انتظار غیر از این رو نمیشه داشت که یه نخبهی باهوش باشه، ولی بذار بهت بگم که خیالت راحت بشه، ما گرگینهایم، هیچ خون آشامی هم اینجا زندگی نمیکنه پس خیالت از مکیده شدن خونت راحت باشه...(مکثی کردو با نفس عمیقی ادامه داد )
- یه پیشنهاد برات دارم، اگر قبول کنی که به نفع خودت هستی، اگه هم نه، که پس به درک!.
حرفهاش خیلی اعصاب خورد کن و چرت بود؛ ولی نمیتونستم چیزی بهش بگم؛ یعنی الان نمیتونم، خدارو چه دیدی شاید بعداً تونستم هوم... شاید.
آخه به من میاد 12 سالم باشه؟ میگه مغزت معیوبِ؛ مرتیکهٔ الدنگِ بیصاحابِ بهدردنخور.
بیخیال اون حرفهای الکیش شدم و با توجهای که به جمله آخرش کردم متعجب و مشکوک از صدای مرموزش آروم زمزمه کردم:
- چ... چه پیش... پیشنهادی؟
بدون جواب دادن به سؤالم، با قدمهای بلند و محکم، به سمت میز گوشهی سالن که اون چهارنفر روی صندلیهای دورش نشسته بودن حرکت کرد و با سر اشاره زد که من هم دنبالش برم.
من هم که ماشاالله جوجه اردک زشت!
لرزون و کنجکاو با قدمهای آروم و یواش دنبالش به راه افتادم؛ وقتی به میز طویل و دراز رسیدیم، روی صندلیای که در رأس میز قرار داشت نشست و با اشارهی سر به صندلیه روبروش، صدای نکرهاش رو بلند کرد:
- روبروی من بشین.
هیچ صندلیای به غیر از اون صندلی خالی نبود، وگرنه عمراً روبروش مینشستم، به طور خاص و غیرقابل تحملی ازش حساب میبردم و ترس غیر منتظرهای رو به دوش میکشیدم و اینکه نمیدونستم برای چیه آزارم میداد!
آروم صندلی رو تصاحب کردم و فضولانه به چهرهی اون چهارتا نخاله خیره شدم.
دوتا دختر سمت چپم و دوتا پسر هم سمت راستم بودن و با کمی دقت فهمیدم اون دوتا پسر ایوان و درایان و یکی از دخترها، همون دختری بود که با این دوتا گاو جلوم تبدیل شدن!
با یادآوری چیزی، به سرعت سرم رو به طرف اون مردک مرموز روبروم برگردوندم و ناگهان با صدای بالا رفتهای غریدم:
- ببینم تو چرا بهم گفتی سفیدک ها؟!
ابروهاش رو تحقیر آمیز بالا انداخت و خیره به موهام لب زد:
- مگه نیستی؟! موهات که سفیده، پوستت هم همون... سفیده، سفیدک.
ابروهام رو با حرص درهم کردم و تا ل*بهام رو برای غرش و داد و بیداد باز کردم صدای نازک و ظریفی که متعلق به یکی از دخترهای دور میز بود بلند شد؛ درحالی که دستهاش رو با شور توی هم میپیچید، با صدای کنترل نشده و هیجانزدهای گفت:
- آره! موهات سفیده، رنگشون کردی؛ میشه اسم رنگش رو بهم بگی؟ خیلی رنگ بامزه و دوست داشتنیایه... به تو که خیلی میاد لعنتی!
حرفهاش خوب و آرامش بخش بود، مخصوصاً برای منی که همه بهخاطر این رنگ مو مسخرهام میکردن و پیر دختر و گچک و چه میدونم آرد صدام میزدن؛ ولی اون لحظه خیلی اعصابم متشنج و خراب بود و بیشترش از غریبه بودن توی جمعشون سررشته میگرفت.
نگاه سنگین و تقریباً حرصیام روی صورت دخترک باعث شد با دستپاچگی دستش رو توی هوا تکون بده و بگه:
- هه! سلام من لیانام.
نگاه متأسفم رو از دست چپش که به نشونهی سلام برام تکون میداد گرفتم و خیره شده به میز آروم و جدی زمزمه کردم:
- اولاً که موهام رو رنگ نکردم، رنگ اصلیشون همینه و اهمیت نمیدم که بعضیا میگن سفیدک، اتفاقاً میخوام انقدر این کلمه رو بگه تا بترکه؛ دوماً تو مغز پوکتون فرو کنین، رنگ موهای من خاکستری کمرنگه نه سفید؛ سوماً من برای چیز دیگهای به جمع شما ملحق شدم؛ این که پیشنهادتون رو بگین نه بحث موهای من و بکشین وسط.
من دقیقاً داشتم غیر مستقیم میگفتم که زودتر پیشنهادتون رو بگین تا من هرچه زودتر تکلیفم رو مشخص کنم و بعد گورم رو از اینجا گم کنم؛ ولی با صدای یکی از پسرها که کنجکاوانه درمورد موهام و صورتم نظر میداد هارتم بروکن شد:
- جدی میگی دختر؛ خاکستریه؟ اَه، یعنی خدا دادی این رنگی شدن موهات؛ بچه پشمام! پوستت هم سفیده که، ولی خداروشکر ابروهات قهوهای و مژههات سیاهن؛همهجات یه رنگیه!
بعد تموم شدن حرفهاش پِق زد زیر خنده که اصلاً لایق ندونستم حتی نیمنگاهی خرجش کنم، البته از اونجایی که میخواستم بفهمم صاحب این صدا کدوم یکی از پسرا هست، سرم رو به سمتش چرخوندم... اون ایوان اخمو و جدی که ازش بعیده این حرفها؛ دقیقاً همونطور که حدس میزدم، درایانِ نامرد بود که داشت به ریش نداشتهی من میخندید.
انقدر اون صحنه که دنبالم کردن و بعد جلوم تبدیل شدن شوکه کننده و مضحک بود که اسمشون از یادم نمیرفت.
سعی کردم خیلی ذهنم رو درگیر اون صحنهها نکنم و موفق هم شدم.
بیخیال نگاهم رو از اون نمکپاش گرفتم و منتظر به شخص روبروم که حدوداً بیست و نُه، سی سالی سن داشت خیره شدم، تا اون پیشنهاد لعنتیاش رو بگه و بذاره من ارضای کنجکاوی کنم و همزمان تکلیفم رو هم با اینها مشخص کنم... اینکه پیشنهادشون رو قبول میکنم یا نه؟!
میدونستم که حرفهام بهخاطر مشکل روانی یا چیز دیگه نیست؛ بلکه بهخاطر عُقدههامه، عقدههایی که از کتکهای گاه و بیگاه و آزار و اذیتهاشون توی دلم بهوجود اومده بود.
شاید عجیب باشه؛ ولی من هیچوقت عقدهی محبت نداشتم، بلعکس همیشه عقدهی بلند خندیدن، فریاد زدن، نشون دادن خشم و... رو داشتم و مهمتر از همهشون، عقدهی «فحش دادن» بود که من رو بدجور درگیر خودش کرده بود لاکردار!
حالا که فکر میکنم کی بهتر از این گرگنماها و خونآشامها که راحت میتونم با جسارتی که به تازگی در وجودم پیدا شده هرچی از دهنم در میاد رو پرت کنم توی صورتشون.
هه، زر میزنم بابا! من عرضهی جیک کردن جلوشونم ندارم چه برسه به فحش دادن.
پوف، اون حرفهام هم از رو خشم و رفتار ضد و نقیض یهوییام بود، وگرنه من خر کی باشم که سر این یابو داد بزنم؛ مگه از جونم سیر شدم؟ وویی!
منتظر و با تنی لرزون چشمهام رو از حرفهای خرکیام گرد کردم و به دهنش برای انفجار، نعره، فریاد، غرش و حالا هرچیزی که میخواد سرم بیاره زل زدم.
انقدر تو هپروت و افکار ناجورم دست و پا زدم که متوجه فاصله گرفتنش از خودم نشدم؛ فقط وقتی به خودم اومدم که صدا و لحن بیخیال و تمسخر آمیزش توی گوشم طنین انداز شد:
- ببین سفیدک، من؛ یعنی ما؛ کاری باهات نداریم، میدونم که اونقدر مغزت معیوب نیست که متوجه نژاد ما نشده باشی البته از یه بچه 12 ساله انتظار غیر از این رو نمیشه داشت که یه نخبهی باهوش باشه، ولی بذار بهت بگم که خیالت راحت بشه، ما گرگینهایم، هیچ خون آشامی هم اینجا زندگی نمیکنه پس خیالت از مکیده شدن خونت راحت باشه...(مکثی کردو با نفس عمیقی ادامه داد )
- یه پیشنهاد برات دارم، اگر قبول کنی که به نفع خودت هستی، اگه هم نه، که پس به درک!.
حرفهاش خیلی اعصاب خورد کن و چرت بود؛ ولی نمیتونستم چیزی بهش بگم؛ یعنی الان نمیتونم، خدارو چه دیدی شاید بعداً تونستم هوم... شاید.
آخه به من میاد 12 سالم باشه؟ میگه مغزت معیوبِ؛ مرتیکهٔ الدنگِ بیصاحابِ بهدردنخور.
بیخیال اون حرفهای الکیش شدم و با توجهای که به جمله آخرش کردم متعجب و مشکوک از صدای مرموزش آروم زمزمه کردم:
- چ... چه پیش... پیشنهادی؟
بدون جواب دادن به سؤالم، با قدمهای بلند و محکم، به سمت میز گوشهی سالن که اون چهارنفر روی صندلیهای دورش نشسته بودن حرکت کرد و با سر اشاره زد که من هم دنبالش برم.
من هم که ماشاالله جوجه اردک زشت!
لرزون و کنجکاو با قدمهای آروم و یواش دنبالش به راه افتادم؛ وقتی به میز طویل و دراز رسیدیم، روی صندلیای که در رأس میز قرار داشت نشست و با اشارهی سر به صندلیه روبروش، صدای نکرهاش رو بلند کرد:
- روبروی من بشین.
هیچ صندلیای به غیر از اون صندلی خالی نبود، وگرنه عمراً روبروش مینشستم، به طور خاص و غیرقابل تحملی ازش حساب میبردم و ترس غیر منتظرهای رو به دوش میکشیدم و اینکه نمیدونستم برای چیه آزارم میداد!
آروم صندلی رو تصاحب کردم و فضولانه به چهرهی اون چهارتا نخاله خیره شدم.
دوتا دختر سمت چپم و دوتا پسر هم سمت راستم بودن و با کمی دقت فهمیدم اون دوتا پسر ایوان و درایان و یکی از دخترها، همون دختری بود که با این دوتا گاو جلوم تبدیل شدن!
با یادآوری چیزی، به سرعت سرم رو به طرف اون مردک مرموز روبروم برگردوندم و ناگهان با صدای بالا رفتهای غریدم:
- ببینم تو چرا بهم گفتی سفیدک ها؟!
ابروهاش رو تحقیر آمیز بالا انداخت و خیره به موهام لب زد:
- مگه نیستی؟! موهات که سفیده، پوستت هم همون... سفیده، سفیدک.
ابروهام رو با حرص درهم کردم و تا ل*بهام رو برای غرش و داد و بیداد باز کردم صدای نازک و ظریفی که متعلق به یکی از دخترهای دور میز بود بلند شد؛ درحالی که دستهاش رو با شور توی هم میپیچید، با صدای کنترل نشده و هیجانزدهای گفت:
- آره! موهات سفیده، رنگشون کردی؛ میشه اسم رنگش رو بهم بگی؟ خیلی رنگ بامزه و دوست داشتنیایه... به تو که خیلی میاد لعنتی!
حرفهاش خوب و آرامش بخش بود، مخصوصاً برای منی که همه بهخاطر این رنگ مو مسخرهام میکردن و پیر دختر و گچک و چه میدونم آرد صدام میزدن؛ ولی اون لحظه خیلی اعصابم متشنج و خراب بود و بیشترش از غریبه بودن توی جمعشون سررشته میگرفت.
نگاه سنگین و تقریباً حرصیام روی صورت دخترک باعث شد با دستپاچگی دستش رو توی هوا تکون بده و بگه:
- هه! سلام من لیانام.
نگاه متأسفم رو از دست چپش که به نشونهی سلام برام تکون میداد گرفتم و خیره شده به میز آروم و جدی زمزمه کردم:
- اولاً که موهام رو رنگ نکردم، رنگ اصلیشون همینه و اهمیت نمیدم که بعضیا میگن سفیدک، اتفاقاً میخوام انقدر این کلمه رو بگه تا بترکه؛ دوماً تو مغز پوکتون فرو کنین، رنگ موهای من خاکستری کمرنگه نه سفید؛ سوماً من برای چیز دیگهای به جمع شما ملحق شدم؛ این که پیشنهادتون رو بگین نه بحث موهای من و بکشین وسط.
من دقیقاً داشتم غیر مستقیم میگفتم که زودتر پیشنهادتون رو بگین تا من هرچه زودتر تکلیفم رو مشخص کنم و بعد گورم رو از اینجا گم کنم؛ ولی با صدای یکی از پسرها که کنجکاوانه درمورد موهام و صورتم نظر میداد هارتم بروکن شد:
- جدی میگی دختر؛ خاکستریه؟ اَه، یعنی خدا دادی این رنگی شدن موهات؛ بچه پشمام! پوستت هم سفیده که، ولی خداروشکر ابروهات قهوهای و مژههات سیاهن؛همهجات یه رنگیه!
بعد تموم شدن حرفهاش پِق زد زیر خنده که اصلاً لایق ندونستم حتی نیمنگاهی خرجش کنم، البته از اونجایی که میخواستم بفهمم صاحب این صدا کدوم یکی از پسرا هست، سرم رو به سمتش چرخوندم... اون ایوان اخمو و جدی که ازش بعیده این حرفها؛ دقیقاً همونطور که حدس میزدم، درایانِ نامرد بود که داشت به ریش نداشتهی من میخندید.
انقدر اون صحنه که دنبالم کردن و بعد جلوم تبدیل شدن شوکه کننده و مضحک بود که اسمشون از یادم نمیرفت.
سعی کردم خیلی ذهنم رو درگیر اون صحنهها نکنم و موفق هم شدم.
بیخیال نگاهم رو از اون نمکپاش گرفتم و منتظر به شخص روبروم که حدوداً بیست و نُه، سی سالی سن داشت خیره شدم، تا اون پیشنهاد لعنتیاش رو بگه و بذاره من ارضای کنجکاوی کنم و همزمان تکلیفم رو هم با اینها مشخص کنم... اینکه پیشنهادشون رو قبول میکنم یا نه؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: