درحال تایپ رمان دریچه‌ی صلح اثر زهرا علیزاده

رمان

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #21
و جدی بودن چیزی رو خوب درک می‌کردم!
می‌دونستم که حرف‌هام به‌خاطر مشکل روانی یا چیز دیگه نیست؛ بلکه به‌خاطر عُقده‌هامه، عقده‌هایی که از کتک‌های گاه‌ و بی‌گاه و آزار و اذیت‌هاشون توی دلم به‌وجود اومده بود.
شاید عجیب باشه؛ ولی من هیچ‌وقت عقده‌ی محبت نداشتم، بلعکس همیشه عقده‌ی بلند خندیدن، فریاد زدن، نشون دادن خشم و... رو داشتم و مهم‌تر از همه‌شون، عقده‌ی «فحش دادن» بود که من‌ رو بدجور درگیر خودش کرده بود لاکردار!
حالا که فکر می‌کنم کی بهتر از این گرگ‌نماها و خون‌آشام‌ها که راحت می‌تونم با جسارتی که به تازگی در وجودم پیدا شده هرچی از دهنم در میاد رو پرت کنم توی صورت‌شون.
هه، زر می‌زنم بابا! من عرضه‌ی جیک کردن جلوشونم ندارم چه برسه به فحش دادن.
پوف، اون حرف‌هام هم از رو خشم و رفتار ضد و نقیض یهویی‌ام بود، وگرنه من خر کی باشم که سر این یابو داد بزنم؛ مگه از جونم سیر شدم؟ وویی!
منتظر و با تنی لرزون چشم‌هام‌ رو از حرف‌های خرکی‌ام گرد کردم‌ و به دهنش برای انفجار، نعره، فریاد، غرش و حالا هرچیزی که می‌خواد سرم بیاره زل زدم.
انقدر تو هپروت و افکار ناجورم دست و پا زدم که متوجه فاصله گرفتنش از خودم نشدم؛ فقط وقتی به خودم اومدم که صدا و لحن بی‌خیال و تمسخر آمیزش توی گوشم طنین انداز شد:
- ببین سفیدک، من؛ یعنی ما؛ کاری باهات نداریم، می‌دونم که اون‌قدر مغزت معیوب نیست که متوجه نژاد ما نشده باشی البته از یه بچه 12 ساله انتظار غیر از این رو نمیشه داشت که یه نخبه‌ی باهوش باشه، ولی بذار بهت بگم که خیالت راحت بشه، ما گرگینه‌ایم، هیچ خون آشامی هم این‌جا زندگی نمی‌کنه پس خیالت از مکیده شدن خونت راحت باشه...(مکثی کردو با نفس عمیقی ادامه داد )
- یه پیشنهاد برات دارم، اگر قبول کنی که به نفع خودت هستی، اگه هم نه، که پس به درک!.
حرف‌هاش خیلی اعصاب خورد کن و چرت بود؛ ولی نمی‌تونستم چیزی بهش بگم؛ یعنی الان نمی‌تونم، خدارو چه دیدی شاید بعداً تونستم هوم... شاید.
آخه به من میاد 12 سالم باشه؟ میگه مغزت معیوبِ؛ مرتیکهٔ الدنگِ بی‌صاحابِ به‌دردنخور.
بی‌خیال اون حرف‌های الکیش شدم و با توجه‌ای که به جمله آخرش کردم متعجب و مشکوک از صدای مرموزش آروم زمزمه کردم:
- چ... چه پیش... پیشنهادی؟
بدون جواب دادن به سؤالم، با قدم‌های بلند و محکم، به سمت میز گوشه‌ی سالن که اون چهارنفر روی صندلی‌های دورش نشسته بودن حرکت کرد و با سر اشاره زد که من هم دنبالش برم.
من هم که ماشاالله جوجه اردک زشت!
لرزون و کنجکاو با قدم‌های آروم و یواش دنبالش به راه افتادم؛ وقتی به میز طویل و دراز رسیدیم، روی صندلی‌ای که در رأس میز قرار داشت نشست و با اشاره‌ی سر به صندلیه روبروش، صدای نکره‌اش رو بلند کرد:
- روبروی من بشین.
هیچ صندلی‌ای به غیر از اون صندلی خالی نبود، وگرنه عمراً روبروش می‌نشستم، به طور خاص و غیرقابل تحملی ازش حساب می‌بردم و ترس غیر منتظره‌ای رو به دوش می‌کشیدم و این‌که نمی‌دونستم برای چیه آزارم می‌داد!
آروم صندلی رو تصاحب کردم و فضولانه به چهره‌ی اون چهارتا نخاله خیره شدم.
دوتا دختر سمت چپم و دوتا پسر هم سمت راستم بودن و با کمی دقت فهمیدم اون دوتا پسر ایوان و درایان و یکی از دخترها، همون دختری بود که با این دوتا گاو جلوم تبدیل شدن!
با یادآوری چیزی، به سرعت سرم رو به طرف اون مردک مرموز روبروم برگردوندم و ناگهان با صدای بالا رفته‌ای غریدم:
- ببینم تو چرا بهم گفتی سفیدک ها؟!
ابروهاش رو تحقیر آمیز بالا انداخت و خیره به موهام لب زد:
- مگه نیستی؟! موهات که سفیده، پوستت هم همون... سفیده، سفیدک.
ابروهام رو با حرص درهم کردم‌ و تا ل*‌ب‌هام رو برای غرش و داد و بی‌داد باز کردم صدای نازک و ظریفی که متعلق به یکی از دخترهای دور میز بود بلند شد؛ درحالی که دست‌هاش رو با شور توی هم می‌پیچید، با صدای کنترل نشده و هیجان‌زده‌ای گفت:
- آره! موهات سفیده، رنگ‌شون کردی؛ میشه اسم رنگش رو بهم بگی؟ خیلی رنگ بامزه و دوست‌ داشتنی‌ایه... به تو که خیلی میاد لعنتی!
حرف‌هاش خوب و آرامش بخش بود، مخصوصاً برای منی که همه به‌خاطر این رنگ مو مسخره‌ام می‌کردن و پیر دختر و گچک و چه‌ می‌دونم آرد صدام می‌زدن؛ ولی اون لحظه خیلی اعصابم متشنج و خراب بود و بیشترش از غریبه بودن توی جمع‌شون سررشته می‌گرفت.
نگاه سنگین و تقریباً حرصی‌ام روی صورت دخترک باعث شد با دستپاچگی دستش رو توی هوا تکون بده و بگه:
- هه! سلام من لیانام.
نگاه متأسفم رو از دست چپش که به نشونه‌ی سلام برام تکون می‌داد گرفتم و خیره شده به میز آروم و جدی زمزمه کردم:
- اولاً که موهام رو رنگ نکردم، رنگ اصلی‌شون همینه و اهمیت نمیدم که بعضیا میگن سفیدک، اتفاقاً می‌خوام انقدر این کلمه رو بگه تا بترکه؛ دوماً تو مغز پوکتون فرو کنین، رنگ موهای من خاکستری کم‌رنگه نه سفید؛ سوماً من برای چیز دیگه‌ای به جمع شما ملحق شدم؛ این‌ که پیشنهادتون رو بگین نه بحث موهای من و بکشین وسط.
من دقیقاً داشتم غیر مستقیم می‌گفتم که زودتر پیشنهادتون رو بگین تا من هرچه زودتر تکلیفم رو مشخص کنم و بعد گورم‌ رو از این‌جا گم کنم؛ ولی با صدای یکی از پسرها که کنجکاوانه درمورد موهام و صورتم نظر می‌داد هارتم بروکن شد:
- جدی میگی دختر؛ خاکستریه؟ اَه، یعنی خدا دادی این رنگی شدن موهات؛ بچه پشمام! پوستت هم سفیده که، ولی خداروشکر ابروهات قهوه‌ای و مژه‌هات سیاهن؛همه‌جات یه رنگیه!
بعد تموم شدن حرف‌هاش پِق زد زیر خنده که اصلاً لایق ندونستم حتی نیم‌نگاهی خرجش کنم، البته از اون‌جایی که می‌خواستم بفهمم صاحب این صدا کدوم یکی از پسرا هست، سرم رو به سمتش چرخوندم... اون ایوان اخمو و جدی که ازش بعیده این حرف‌ها؛ دقیقاً همون‌طور که حدس می‌زدم، درایانِ نامرد بود که داشت به ریش نداشته‌ی من می‌خندید.
انقدر اون صحنه که دنبالم کردن و بعد جلوم تبدیل شدن شوکه کننده و مضحک بود که اسم‌شون از یادم نمی‌رفت.
سعی کردم خیلی ذهنم رو درگیر اون صحنه‌ها نکنم و موفق هم شدم.
بی‌خیال نگاهم رو از اون نمک‌پاش گرفتم و منتظر به شخص روبروم که حدوداً بیست و نُه، سی سالی سن داشت خیره شدم، تا اون پیشنهاد لعنتی‌اش رو بگه و بذاره من ارضای کنجکاوی کنم و هم‌زمان تکلیفم رو هم با این‌ها مشخص کنم... این‌که پیشنهادشون رو قبول می‌کنم یا نه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #22
یه چند دقیقه‌ای بود که بدون پلک زدن با ابروهای بالا رفته خیره و منتظر بهش زل زده بودم؛ اما اون انگار نه انگار که می‌خواسته بهم یه پیشنهاد بده متفکر و جدی زل زل وسط میز رو رصد می‌کرد.
نمی‌تونستم تحمل کنم، من رو منتظر خودش گذاشته بود که چی؟ که بگه تو به ما احتیاج داری؛ برو بابا مرتیکه الدنگ نکبت.
اینجا بودن من رو زیادی جدی و عصبانی کرده بود، دلیل خشم بی‌دلیلم رو نمی‌فهمیدم و اصلا هم در انتظار فهمیدن و درکش نبودم.
یهویی دوتا دستم رو محکم و با قدرت به میز جلوم کوبیدم و همزمان که صندلی رو با پام از میز فاصله می‌دادم؛ از روی صندلی بلند شدم.
با این حرکت یهویی و غیر منتظرم، هر پنج‌تاشون که مشغول صحبت و نگاه کردن به در و دیوار بودن سرهاشون رو با بهت به سمتم چرخوندن؛ بدون توجه به نگاه حیرت‌زده‌شون که البته شامل یکیشون نمی‌شد و اون کسی نبود جز آدم جلوم، با اخم‌هایی درهم شده باشدت نگاهم رو به پشت دادم و راهم رو به سمت در خروجی کج کردم؛ فکر کردن کی هستن؟ من رو منتظر می‌ذارن؛ هه گرگینه‌های احمق!
افکارم به طرز عجیبی مخوف و کثیف شده بود، حرف‌های بدی تو ذهنم به گردش دراومده بود و خودم به طرز ناباورانه‌ای درموردشون کلمات زشت به کار می‌بردم، توف؛ لعنت به من هعی!
سرعت قدم‌هام رو رفته رفته کم و کم‌تر کردم تا جایی که از حرکت ایستادن، از کارم پشیمون شده بودم و اون چند لحظه‌ی قبل انگار شیطون رفته بود جلدم و الان به خودم اومده بودم.
با نگاهی که پشیمونی توش موج می‌زد خواستم روم رو به طرف اون پنج‌تا بچرخونم که صدای گیرا و با جذبه‌ی فردی توی گوشم پیچید:
_ نمی‌خوای پیشنهادم رو بفهمی؟
چشمام رو با عجز روی هم فشار دادم و با قیافه‌ای گرفته و درهم به سمتش چرخیدم؛ خب... شاید پیشنهاد خوبی داشته باشه ها؟
سعی کردم قیافه‌ام رو مثل قبل جدی و عصبی نشون بدم تا متوجه پشیمونی که از کارم داشتم نشن.
آهسته و آروم به سمتشون حرکت کردم و وقتی که مقابل میز قرار گرفتم با تردید نگاهی به صندلی خالی‌ای که تا چند دقیقه‌ی پیش جای من بود انداختم؛ بشینم یا نه؟ آقا من حوصله وایسادن ندارم ای بابا‌، توف به هرچی گشادیه! توف.
صندلی رو محکم به عقب کشیدم و بعد از چند ثانیه مکث روش جاخوش کردم؛ یعنی‌ ها لم دادم روش!
با کلافگی، با صدایی گرفته نالیدم:
_ چیه ها؛ حرفت رو بگو بذار من برم، اَه؛ ای بابا!
اول نگاهی به تک تک‌شون انداختم و بعد از اینکه نگاه اون چهارتا نخود فرنگی رو، به روی اون مرتیکه‌ی روبروم دیدم؛ مشتاق نگاه خودم رو هم به طرف صورت اون سوق دادم، خیلی خشک و پوکرفیس زل زده بود به چهره‌ام و داشت براندازم می‌کرد.
پسندیدی؛ بیایم خواستگاری؟ مرتیکه یوبس خب بگو حرفت چیه لعنتی.
بالاخره اون زبون وامونده‌ش رو به کار انداخت و خشک و جدی لب زد:
_ صبر کن، پیشنهادم رو میگم اما اول باید یه چیزهایی این وسط روشن بشه.
چندتا سوال می‌پرسم، جواب دادی که دادی، ندادی هم برو به سلامت.
نگاه تمسخرآمیز و گیجم رو به لب‌های بازش که داشت حرف می‌زد دوختم، با دقت حرف‌هاش رو توی ذهنم پردازش می‌کردم و... خب یعنی چی؟ اون می‌خواد پیشنهاد بده اونوقت من باید جواب پس بدم؛ ای بابا، لعنت به هرچی کنجکاوی تو این دنیاست.
سرم رو به نشونه‌ی تأیید حرفش تکون دادم و خیلی آهسته زمزمه کردم:
_ بپرس، فقط سوالات خصوصی نباشه، همین.
انگار که می‌دونست قراره حرفش رو بپذیرم چون بدون هیچ تغییری توی حالت نگاهش؛ همونطور خشک و جدی با صدایی تقریبا مشتاق اولین سوالش رو پرسید:
_ اسمت چیه؟
چشمام رو گشاد کردم و با لحنی مسخره گفتم:
_ تربچه، خونم هم تو باغچه‌س؛ هه! به نظرت سوالت خصوصی نبود؟
چشماش رو کلافه تو حدقه چرخوند و خیلی کوتاه گفت:
_ جواب میدی یا نه؟
هوفی کشیدم و از سر کنجکاوی‌ای که به جونم افتاده بود لبام رو با تردید از هم فاصله دادم:
_ توف به کنجکاوی بی‌موقع؛ توف! ( لبخند طعنه آمیزی زدم ) ملورینم.
سرش رو بی توجه به جوابم تکون داد و انگار که جوابم براش مهم نبوده باشه، سوال بعدیش رو پرسید:
_ ببینم، تو چطور وارد این جنگل شدی؟ هوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #23
با بیخیالی ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_ همین جوری، اون معلم گاوم بخاطر یه توهین کوچولو که بهش کردم برداشتم و آوردم اینجا ولم کرد... البته مدیونین فکر کنین خودم فرار کردم.
چشماش رو کمی گشاد کرد و نگاهی به اون چهار نفر انداخت؛ هرکدوم به نظر متعجب میومدن ولی به چپ‌ترین ناحیه‌ی سمت راستم.
دهنش رو کمی باز و بسته کرد و بعد از اینکه یکم به خودش اومد، زمزمه کرد:
_ تو... این جنگل رو از بیرون دیدی؟
نگاهی به سقف بالای سرم انداختم و لب زدم:
_ منظورت از بیرون چیه؟
صداش که حالا با حرص آمیخته شده بود بلند شد:
_ منظورم؛ منظورم اینه که قبل ورودت به جنگل از بیرون هم دیدیش یا نه؟
پوفی از سر نفهمیدن کردم و با گیجی گفتم:
_ مگه مهمه؟ اَه، معلومه که ندیدم.
نگاهی به صورتش کردم که حالا اونم گیج به نظر می‌رسید:
_ اون‌وقت تعجب نکردی که این جنگل رو از بیرون ندیدی؟
گوشه‌ی لبم رو به تک خنده‌ی تمسخرآمیزی کج کردم و گفتم:
_ چرا باید تعجب کنم وقتی که اون معلم بیشعورم چشمام رو بسته بود؟
نفس عمیقی که بعد از شنیدن حرفم کشیدن، از چشمم دور نموند؛ این‌ها از چی خیالشون راحت شده؛ از اینکه چشم‌های من رو بسته بوده؟ واقعا که، توف به مرامتون!
صداش که حالا حالت عجیبی از آرامش به خودش گرفته بود بلند شد:
_ آها، خب سوال بع... .
بدون این‌که بذارم جمله‌اش رو تموم کنه پریدم وسط حرفش:
_ نه، اینجوری نمیشه که! ترو خدا اول خودتون رو معرفی کنین؛ یکم افتخار بدین بابا خاکی باشین.
بعد از زدن حرفم سریع نگاهم رو به چهره‌ی اون دختر ناشناخته دوختم، اون سه‌تا رو که می‌دونم فقط می‌مونه این و اون مردک.
لیانا با صدای مشتاقی پرید وسط اتصال نگاهم با اون دختره؛ ببینا، توف:
_ خب خب، من شروع می‌کنم؛ همونجور که می‌دونی من لیانام، اینم لا... .
با لبخند یه طرفه‌ای که روی لبم جاخوش کرد به طرفش چرخیدم و گفتم:
_ میشه هرکس خودش، خودش رو معرفی کنه؟
با شنیدن حرفم خنده‌ی دستپاچه‌ای کرد و با اشاره به دختر کناریش گفت:
_ آره، تو شروع کن لا... همون، شروع کن دیگه.
اون دختره که انگار هیچ مشتاق نبود حتی نگاهم کنه، کمی به سمتم چرخید و با صدای تقریبا سردی زمزمه کرد:
_ لارا هستم.
با همون لبخند کجم که از روی صورتم کنارش نمی‌زدم گفتم:
_ خوشبختم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #24
با شنیدن حرفم پوزخند بی‌صدا و کم‌رنگی زد؛ سرش رو که به روبرو برگردونده بود کمی تکون داد، با دیدن واکنش مسخره‌اش ابروهام رو بالا انداختم، زبونی روی لبم کشیدم و همینطور که خیره به لارا زل زده بودم دهنم رو باز کردم:
_ میشه یه لیوان آب به من بدین؟ خشکی شما من رو هم داره خشک می‌کنه، وای وای.
از حرفم خنده‌ام گرفت، به اصطلاح می‌خواستم به لارا تیکه بندازم؛ اونم چه تیکه‌ای!
وقتی صدایی از هیچ‌کدوم در نشد، به وسط میز که پارچ آب روش خودنمایی می‌کرد نگاه کردم؛ آخ یخم که توشه! یخ... مورد علاقه‌ی من!
دستم رو دراز کردم به سمت پارچ، خم شدم روی میز؛ دستم نمی‌رسه، چیکار کنم؛ اوم؟
همونجور که در تلاش برای برداشتن پارچ بودم، دهنم رو به طرف ایوان که نزدیک‌تر از همه‌مون به پارچ بود؛ کج کردم:
_ ایوان! اون پارچ آب رو به من بده، لطفا.
نگاهم رو خیلی مظلوم به طرفش کشوندم، دهنش رو کمی از کار بچه‌گانه‌ام کج کرده بود و خیره شده بود به دست دراز شده‌ام.
یکم خم شد روی میز و با برداشتن پارچ، به سمت من هدایتش کرد؛ لبخند پر ذوقی زدم:
_ مرسی!
لبه‌ی پارچ رو کمی به سمت لیوان کنارم خم کردم و بعد از اینکه لیوان رو پر از آب کردم، دست‌هام رو به دورش پیچیدم.
خنک‌ و یخ... دلپذیر و دلنشین! چه ادبی شدم من.
لیوان رو به لبم نزدیک کردم جرعه‌ای ازش خوردم... عجیب بهم می‌چسبید، یه لیوان آب یخ!
وقتی تموم آب توی لیوان رو خوردم رسیدم به یخ ته لیوان؛ یخ رو که بزرگ بود توی دهنم انداختم و زل زدم به پنج تا گرگینه‌ی مغرور روبروم.
البته که اون درایان و لیانا بهشون نمی‌خوره مغرور باشن ولی خب.
با یخ توی دهنم درگیر شدم و بریده بریده گفتم:
_ خب... اسم... این، چهارتا رو می‌دونم؛ فقط ( به گرگینه جلوم اشاره کردم ) تو می‌مونی.
درایان با صدای کنجکاوی پرسید:
_ اسم ما دوتا رو که نمی‌دونی؟
یخ رو قورت دادم و نگاه حرصیم رو به سمتش چرخوندم:
_ برو خودت رو سیاه کن مرتیکه، وقتی اونجا داشتین برا من نقشه می‌کشیدین شنیدم؛ کَر که نبودم!
بعد حرفم دیگه مجالی برای صحبت کردن بهش ندادم و به اون آدم روبروم که چشماش خندون به نظر می‌رسید خیره شدم:
_ دِ بگو دیگه.
چشماش رو محکم به هم کوبید و بعد از تسلط روی رفتارش بازشون کرد.
تک ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
_ آلفر... آلفر هستم.
دهنم رو باز کردم و آهسته و یواش زمزمه کردم:
_ آلفر... آلی... آلیاژ باشه؟
نمی‌دونم چی‌شد که یهو صدای بلندش به صورت غرش به گوشم رسید:
_ ببینم چی گفتی؟ آلیاژ؟!
چشمام رو گرد کردم و به سرم رو به سمتش کشوندم؛ از کجا شنید؟ نک... نه... اون گرگینه‌س... اَه.
درایان و لیانا که از خنده قرمز شده بودن، پِقی زدن زیر خنده؛ ایوان لبخندش رو کش داد ولی به خنده نرسید که دوباره آلیاژ ( آلفر) صداش بلند شد:
_ آره بخندین، همین خنده‌هاتونه که این بچه رو پرو می‌کنه.
لب‌هام رو از خنده روی هم فشار دادم و چشمام رو توی حدقه به گردش درآوردم. من‌که چیزی نگفتم، یه آلیاژ که ارزش دادو بی‌داد نداره.
سعی کردم لحنم رو بی‌تفاوت جلوه بدم:
_ بیخیال مرد! چیزی نگفتم که، چرا جوش میاری؟ سوال بعدیت رو بپرس، وقتمون رو نگیر باو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #25
خیلی خشن و حرصی نیم‌رخش رو به سمتم چرخوند، با نگاه داغ از آتیشش داشت می‌خوردم.
نتونستم اون نگاه بیشعورانه‌‌اش رو تحمل کنم و سوت زنان چشمام رو به اطراف چرخوندم، نیشم رو شل کردم و چشمام رو انقدر روی اجسام توی خونه گردوندم تا خودش خسته شد و نگاهش رو ازم گرفت. کلافه دستی روی صورتش کشید و پوفی کرد؛ نکنه کار بدی کردم؟ نه باو، ولی فکر نکنم بد باشه.
نه چیزی نیست اون یکم داره زیادی بزرگش می‌کنه آره.
به صورتش که حالا اخمو بود زل زدم، نیم نگاهی به طرفم پرت کرد و روش رو کرد اونور.
با صدای کلافه و بی‌حوصله‌ای غرید:
_ ببین بچه جون، من نه حوصله سرو کله زدن با تورو دارم نه چیز دیگه؛ بهتره مواظب خزعبلاتی که می‌زِری باشی؛ به سوالای دیگه‌ام که جواب دادی می‌تونی شرت رو کم کنی.
دهنم رو کیپِ کیپ کردم تا بی‌اختیار باز نشن و حرف‌هایی که نوک زبونم بود به بیرون راه پیدا نکنه؛ لب‌هام رو روی هم فشار دادم و سرم رو آروم به بالا و پایین به نشونه‌ی تأیید حرفش تکون دادم.
با دیدن واکنش آرومم سرش رو با رضایت تکون داد و گفت:
_ سوال بعدیم رو می‌پرسم، معلمت کی بود که آوردت اینجا؟
دهنم رو بعد شنیدن حرفش براش کج کردم؛ الان اگه من معلمم رو معرفی کنم این می‌شناسه؟
تک خنده‌ای کردم و با ادا و اصول گفتم:
_ الان من کی بگم که تو بشناسی؟
چشماش رو توی حدقه چرخوند و دستی توی موهاش کشید:
_ اسمش رو که می‌تونی بگی؟
اومدم بگم اسمش رو نمی‌دونم که جلوی خودم رو گرفتم.
- سامی ژون... چیز، یعنی سام.
با شنیدن حرفم چشماش گرد شد، من خودمم با دیدن حالت صورت اون چشمام گرد شد.
همونجور که چشم‌هام رو گرد نگه داشته بودم با تعجب به سمت اون چهارنفر برگشتم؛ اوناهم چشم‌‌هاشون گشاد شده بود و با تعجب و ناباوری به همدیگه نگاه می‌کردن.
انقدر این نگاه ناباورشون ادامه‌دار شد که طاقتم طاق شد و داد زدم:
_ هوی کجا رفتین؟ برگردین به این دنیا، هنوز آخرالزمان نشده.
با شنیدن صدام هرکدوم تکون سختی خوردن، انگار به یه تلنگر احتیاج داشتن تا به حرف بیان؛ که منِ خر بهشون این فرصت رو دادم؛ احمقم، احمق!
_ چ... چطور مُم... کِنه؟ آخه... نمیشه که.
این حرف رو لارایی که کاملا مبهوت بود و از چهره‌اش کلافگی می‌بارید زد.
اصلا هیچ‌کدوم توی حال خودشون نبودن، نمی‌دونم اینا بخاطر اسم سام حیرت زده شدن یا چیز دیگه؟ خب، سام که اصلا ربطی به اینا نداره؛ داره؟ معلومه که نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #26
یه جورهایی به‌خاطر این‌که دربرابر آلیاژ ( آلفر) کم آوردم و مجبور شدم مثل همیشه خفه‌خون بگیرم ناراحت بودم؛ من دلم می‌خواست در مقابل این گرگینه‌ها برای یه بارهم تو زندگیم شده مقاوم باشم.
افکارم خیلی مزاحم و سیریش بودن، تا چند دقیقه‌‌ای قبل همه‌اش می‌اومدن توی ذهنم و من سرکوب‌شون می‌کردم؛ ولی الان به طور کامل یکی یکی کلمه‌ها پشت‌ سر همدیگه چیده میشدن و توی سرم رژه می‌رفتن، یه چیزی رو هم خوب می‌کوبیدن تو مخ نداشته‌ام؛ این‌که من یه بازنده‌ی بزدلم!
بازنده‌ای که نتونست حتی یه ذره مقاومت کنه و بزدلی که ترسید و کم آورد! واقعاً مزخرفه! هه.
چشم‌هام رو محکم به هم فشار دادم و برای فرار از فریادهایی که توی مغزم بلند شده بودن از روی صندلی برخواستم.
رفتم سمت لیانایی که فاصله‌مون بیشتر از دو قدم نبود، چون اون خون‌گرم به‌نظر می‌رسید تصمیم گرفتم برم پیش اون.
پشت صندلیش وایستادم و سرم رو بردم دم گوشش، خیلی آروم و آهسته زمزمه کردم:
- پیس‌پیس.
شوکه شد و پرید هوا، انگار هنوز توی بهت بود که پارازیت انداختم.
به‌خاطر شوکه شدنش از روی صندلی بلند شد، با این کارش هم من‌که چسبیده بودم به صندلی، از پشت پرت شدم رو زمین، تازه این کم نبود وقتی که داشت بلند می‌شد سرش خورد به دماغم، چیز... همون بینی.
_ جیغ... .
با صدای جیغم همه‌شون رسماً مُردن و زنده شدن؛ بیا وقتی میری تو شوک و بهتِ چیزی معلومه که همین میشه.
اَه کمرم درد گرفت لامصب!
تف! یه بوهایی میاد؛ مطمئنم که چند دقیقه‌ی دیگه خون دماغ میشم؛ لعنتی، سرش از سنگ بود یا سیمان؟ حتماً باید از سازنده‌اش بپرسم، البته یادم نره صلوات.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #27
با آخ و اوخی که تقریباً واقعی بود سعی کردم از روی زمین بلند بشم؛ اون لیانای خیر ندیده هم انگار غش کرده بود که نمی‌اومد کمک.
یه دستم رو عمداً به سرم گرفتم و دست دیگه‌ام رو به زمین بند کردم، به کمک دستم از جام بلند شدم، نمی‌دونم چطور؛ ولی یه نقشه‌ی عالی اومد توی ذهنم.
از جام که بلند شدم، یکم تلو تلو خوردم، بعد چشم‌هام رو چپ و چیل کردم، دوتا دستم رو بند سرم کردم و صدای آخم بلند شد، دست راستم رو به طرف لیانا که داشت خیره بهم نگاه می‌کرد دراز کردم، یه قدم به عقب برداشتم و... خودم رو از پشت به عقب انداختم و پرت شدم روی زمین، درد داشت ولی به عملی شدن این نقشه‌ی عالی می‌ارزید!
خودم رو به بی‌هوشی زدم و بهشون گوش سپردم تا ببینم چی میگن؛ تا خودشون رو با حرف‌هاشون لو بدن.
یه چند ثانیه‌ای گذشت که صدای یکی‌شون که با تمسخری آشکار آمیخته شده بود بلند شد:
- آلفر، تو چطور می‌خوای این و به گروه‌مون راه بدی؛ ازبس ضعیفه با یه سیلیِ من می‌شکنه!
ایوان نبود آیا؟ معلومه که خود گاوش بود؛ دندون‌هام رو از روی حرص به‌ هم فشار دادم و سعی کردم بدنم رو بی‌حرکت نگه دارم، خوبه که دارم نقش بازی می‌کنم، اگه این‌طور نبود چی می‌خواست بگه الاغ!
صدای آلیاژ از اون طرف بلند شد؛
درحالی که صداش رو خیلی یواش و آروم کرده بود، با صدای خفه‌ای که به گوش من نرسه زمزمه کرد:
- هیچی نمیگین، اوکی؟
هه، فکر کرده من نمی‌شنوم؟ گفته بودم که گوش‌هام خیلی تیز شدن؛ تا جایی که صدای دوتا خیابون اون‌ورتر هم به گوشم می‌رسه؟
صدای نفس عمیق و بلندش لاله‌ی گوشم رو لرزوند، حسابی آماده‌ی شنیدن حرف‌هاشون بودم.
- بذار یه چیزی رو رُک بهت بگم، اصلا بازیگر خوبی نیستی سفیدک!
این حرف‌ها چیه می‌زنه؛ مگه نباید الان درباره‌ی رازهاشون حرف بزنن؟ این‌که... صبر کن ببینم، گفت بازیگر خوبی نیستی؛ با کی بود؟ «اصلا بازیگر خوبی نیستی سفیدک» نه! با من که نبود؟
مگه چندتا سفیدک این‌جا وجود داره که تو نیستی آخه اسکل! هوف، به‌جای اون‌ها که من لو رفتم.
شاید هم داره امتحان می‌کنه، ببینه بیدارم یا نه حتماً همینه.
صدای چندتا قدم که بهم نزدیک میشدن، به گوشم رسید؛ فکر کنم که روی زانوش نشست، چون سرش رو که به صورتم نزدیک کرده بود، حس کردم.
- بهتر نیست بلند بشی؛ دقیقاً با خودِ مو سفیدت هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #28
خیلی محتاط پلک‌هام رو از هم فاصله دادم، آخه ضایع شدن تا این حد؛ واقعاً نوبَره!
چشم‌هام رو که به بالا چرخوندم، با دوتا چشم خاکستری رنگ روبرو شدم؛ چشم‌هاش... چه قشنگن! منظورم رنگ‌شونه، خاکستری مایل به سفید اوم. زیباست!
چندبار پشت سرهم پلک زدم تا حواسم جمع بشه و بتونم خودم رو از کنار اون فاصله بدم و بلند بشم.
اون‌هم انگار تمایلی به کنارم موندن نداشت که سریع زانوهاش رو صاف کرد و بلند شد.
دست‌هام رو تکیه‌گاه بدنم قرار دادم و کم کم از روی زمین بلند شدم.
ایوان نگاهش مثل همیشه تمسخر آمیز، لیانا نگران و کمی بی‌تفاوت، درایان خندون و گیج، و لارا هم که بی‌حس؛ حس‌هایی که بعد از بی‌هوشیِ دروغینم بهشون دست داده بود این‌ها بودن.
نفس عمیقی برای آروم کردن خودم کشیدم، با این‌ که امیدوار نبودم ولی حرف‌هایی که قبل از لو رفتنم زدن رو توی سرم مرور کردم، حرف ایوان چی بود " ازبس ضعیفه با یه سیلیِ من می‌شکنه! " نه این نه؛ یکم قبل تَرِش... " آلفر! تو چطور می‌خوای این و به گروه‌مون راه بدی؟ " دقیقاً همونی که دنبالش بودم!
دیگه نه نگاهی بهشون کردم و نه حرفی زدم، آروم و مثل یه رهگذر عادی از کنارشون گذشتم و به سمت خروجی رفتم؛ چون سالن بزرگ بود، هنوز با در خروجی فاصله زیادی داشتم و کمی هم نگذشت که صدای پچ پچ‌شون بلند شد، بیشتر صدای درایان و لیانا بودن.
آلفر با اون صدای مردونه و بمش، بلند گفت:
_ کجا میری؛ هنوز سوال‌هام تموم نشده، پیشنهادم رو هم نفهمیدی که.
دستم رو بی‌تفاوت رو هوا براش تکون دادم و آروم گفتم:
_ می‌خواستی من رو بیاری توی گروهتون، درست میگم؟! پیشنهادت این بود! لزومی به پاسخ دادن به سوال‌های دیگه‌ات هم نمی‌بینم.
صداش دوباره بلند شد:
_ از کجا... آره خب، ایوان گفت؛ یعنی قبول نمی‌کنی؛ می‌خوای همین‌جوری بری؟
سرم رو آروم تکون دادم:
_ آره می‌خوام برم! نمی‌تونم با چندتا گرگینه زندگی کنم، نه این‌که ازتون بدم بیاد، فقط من یه آدم عادیَم در برابر شما و به نظرم نمی‌تونم پیش‌تون بمونم.
حرف‌هام رو که تموم کردم از حرکت وایستادم و به سمت‌شون برگشتم، حوصله نگاهشون و ترجمه کردن نداشتم، فقط لحظه‌ای چهره‌هاشون رو توی ذهنم اسکن و ذخیره کردم تا از یادم نرن، شاید بعداً دوباره باهم روبرو شدیم.
لبخند غمگین و بغض داری زدم، الان از همون لحظه‌هایی بود که یهو غم به سراغم می‌اومد، از این ناراحت بودم که نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم، کجا برم و به کی پناه ببرم؟ اگه برم خونه که مرگم حتمیه و باید با این دنیای نکبتی وداع کنم... از این بغضم گرفته بود که تو این دنیا هیچ‌کس رو ندارم و باید مثل آواره‌های بی‌پدر و مادر سرگردون باشم.
اون چیز تو گلوم که انگار اسمش «بغض» بود تا پشت چشم‌هام اومد و از سد بین گلوم عبور کرد؛ وقتی جلوی چشم‌هام از خیسیِ اشک تار شد به خودم اومدم و بینیم رو که هنوز هیچی نشده ازش آب می‌اومد بالا کشیدم.
آستین مانتوم رو، به روی دوتا چشم‌هام کشیدم و پشتم رو بهشون کردم و به راهم ادامه دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #29
- هنوز یه چیزهایی مونده.
متعجب ابروهام رو بالا انداختم و چشم‌های خیسم رو به سمتش چرخوندم.
- چی؟
مرموزانه چشم‌هاش رو روی صورتم به گردش در آورد و بعد از کمی خیره موندن زمزمه کرد:
- اونش رو دیگه باید تو بگی!
کامل بدنم رو به سمتش چرخوندم، روبروش ایستادم و صدای معترضم رو بلند کردم:
- چی میگی؛ اَه فازت چیه خدایی؟ یا درست حرفت رو بزن یا بذار تو حال خودم باشم.
همون‌جور که توی فکر غرق بود سری تکون داد و گفت:
- هیچی، میگم کجا می‌خوای بری؛ بذار فردا برو، این‌جا تو روز تاریکه دیگه الان که شب؛ تازه حیوون هم هست خطرناکه، فردا یکی از بچه‌ها تا ل*ب خروجی جنگل می‌برتت.
کمی توی فکر فرو میرم؛ راست میگه‌ ها، الان اون بیرون خطرناکه! همین‌جوری بدون فکر هم نمیشه رفت، باید فکر کنم که وقتی از این‌جا رفتم به کی پناه ببرم؟
آروم سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و چیزی نگفتم.
چشم‌هام هنوز خیس بود و این اذیتم می‌کرد؛ دست‌هام رو مشت کردم و چشم‌هام رو مالش دادم تا خیسی دورش از بین بره.
ناگهان دستی روی شونه‌ام فرود اومد، تکون سختی خوردم و دست‌هام رو سریع به پایین انداختم، ترسیده آروم به سمت صاحب دست برگشتم و با چشم‌های گشاد شده به اون فرد خیره شدم.
درایان نکبت، داشتم سکته می‌کردم.
- بی‌شعور! سکته رو شاخم بود، چی‌کار می‌کنی؟
نیشش رو خیلی گشاد کج کرد و با همون صدای دل نشین و خندونش لب زد:
- هیچی، داشتم امتحان می‌کردم ببینم بدنت وایستاده خشک شده یا نه؟ دو ساعته تو فکری، بیا همه رفتن آشپزخونه می‌خوایم شام بخوریم.
با تعجب اول نگاهی به اطراف که هیچ‌کس نبود انداختم و بعد دوباره به درایان خیره شدم.
کمی فکر کردم و وقتی حرف‌هاش کامل به یادم اومد، ترسیده و با چندش و لکنت زبون گفتم:
- چ... چی؟ می‌خ... می‌خواین شام بخورین؟ ببینم... غذاتون چیه؟
خنده‌ای به این ترس مضحکم کرد و با زدن دستش به پشت کمرم به سمت آشپزخونه که سمت راست راه پله‌ها قرار داشت هدایتم کرد.
- نترس بچه جون، ما نه، همه‌مون باهم شام می‌خوریم؛ غذامون‌هم گوشته؛ گوشت.
دیگه به در آشپزخونه رسیده بودیم که با شنیدن حرفش پاهام میخ زمین شد.
- ام... گوشتِ چی؟
به زور به داخل آشپزخونه هولم داد و با لحن خبیثی که منو بترسونه گفت:
- بیا خودت می‌بینی!
درگیر جدال با درایان بودم که ولم کنه و بتونم فرار کنم ولی با دیدن چیزی که روی میز غذاخوری آشپزخونه وجود داشت کُرکام ریخت و سرجام میخ شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

149
پسندها
40
امتیاز
کتابخوان انجمن
کتابخوان
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
63
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #30
واق... واقعاً؟ یعنی... یعنی من برای این الکی خودم‌ رو ترسو نشون دادم؛ خدایا... خدایا، این پسر عقل نداره‌ ها، دو روز دیگه به‌خاطر همین ترس احمقانه‌ام مسخره‌ام می‌کنه، ببین کِی گفتم.
پوکر فیس و ناامیدانه به اون مرغ سوخاری روی میز زل زدم، حرص وجودم رو پر کرده بود و داشتم با چشم‌هام اون مرغِ خوردنیه بدبخت رو قورت می‌دادم.
لعنتی! وقتی گفت غذا، یاد دفعه‌ی اولی که دیدم‌شون افتادم " ایوان ببین کی اومده، یه غذای تپل و استخونی! " فکر کردم چون گرگینه‌ان واقعا گوشت انسان یا حیوونِ زنده می‌خورن.
درایان: اون‌جوری بهش نگاه نکن، درسته میمون ناخونده‌ای ولی برای تو هم هست، بشین سر میز که فکر می‌کنم حسابی گرسنه‌ای.
لبخند کج و کوله‌ای می‌زنم و می‌خوام که تشکر کوتاه و مختصری بدنم؛ ولی... " میمون " بهم گفت میمون؟
با یادآوری یه چیز دیگه‌ام که عصبیم می‌کنه اون لبخند ماسیده رو کنار می‌زنم و به‌ جاش با اخم‌های طلب‌کاری می‌غرم:
- میمون؛ تو به من گفتی میمون؟ اصلاً... اصلاً چرا اون لبخند اسکل‌ وارانه‌ات رو نگه داشتی تا من اشتباه فکر کنم و الان مورد تمسخرِ تو قرار بگیرم ها؟ عوضیِ بی‌شعور!
تک تک کلماتم بوی خشم و عصبانیت می‌دادن، خودم هم می‌دونستم که عصبانیتم بی‌جا و الکیه ولی واقعاً نمی‌تونستم مهارش کنم؛ از وقتی اومدم این‌جا به کُل عقلم رو از دست دادم و انگار دیگه خودم رو نمی‌شانسم، اخلاقم، حرف‌هام، رفتارهام همه‌اش... همه‌شون با اخلاق زندگیِ قبلی‌ام فرق می‌کنن، اون روستا و این جنگل انگار زمین تا آسمون با هم فرق دارن؛ این‌جا انگار یه سرزمین جدا از اون روستاست، روستایی که دیگه برای من هیچ‌جایی دَرِش وجود نداره... هیچ‌جایی!
شاید بهتر باشه قبول کنم پیششون بمونم؛ شاید بتونم این‌جا یه زندگیه جدید برای خودم بسازم... بدون ترس، بدون دردسر، بدون بدبختی، بدون وحشت، بدون... و کُلی " بدون "های دیگه که من اگه بخوام نامشون رو بیارم، دو سه روزی می‌گذره.
صداش رشته‌ی افکارم رو پاره کرد.
درایان: اِوا! مگه چی گفتم؟ اولاً که میمون نه و مهمون به خودت توهین نکن عزیزم، فقط یه اشتباه لفظی بود، همین... دوماً، تو پرسیدی شام چی داریم من هم گفتم گوشت، خوب بود بهت دروغ می‌گفتم؟
از رو ‌نمیره که؛ درایانِ... هوف، استغفراللّه.
چشم غره‌ای بهش رفتم و بدون توجه بهش، به سمت میز قدم برداشتم، می‌خواستم روی صندلی‌ که کنار لیانا بود بشینم ولی اون درایانِ خل وضع سریع خودش رو روی صندلی شوت کرد و با نیش شل گفت:
- این‌جا جای منه!
کثافت! ای خدا، کَرَمِت رو شکر... می‌خواستم روبروی آلیاژ نشینم؛ ولی انگار که تقدیرم رو نشستنِ روبروی اون نوشتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا