درحال تایپ رمان دریچه‌ی صلح اثر زهرا علیزاده

رمان

Mr.Tavakoli

1,864
پسندها
125
امتیاز

مدیر ارشد

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/07
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
7
مدال‌ها
16
محل سکونت
جهنم - ضلع غربی
وب سایت
patoghroman.top
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
🔹کد رمان: 171🔹
عنوان: دریچه صلح
نویسنده: zahra_alizadeh zahra_alizadeh
ژانر: عاشقانه، فانتزی
ناظر: Miss.Mohebi Miss.Mohebi

خلاصه‌:


رمان " دریچه صلح "روایتگر زندگی دختری روستایی به نام ملورین است که با وجود دردهای ناگفته؛ همیشه سعی در شاد نگاه داشتن خود دارد.
امّا یک روز که ملورین غم عجیبی را بر دوش می‌کشد و در هیچ کدام از رفتار و افکار او این غم مشخص نیست، با معلمش با تندخویی برخورد می‌کند و اینجاست که سرآغاز جدیدی از زندگی او شروع می‌شود آن هم با تنبیهی که معلمش برایش در نظر گرفته است.
و آیا این تنبیه برای دخترک قصه‌ی ما دردناک است یا خوشحال کننده؟
این تنبیه موجب می‌شود که ملورینِ رمان ما ملیت و نژاد خود را فهمیده و درک کند؟
 

آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

34
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
41
مدال‌ها
3
  • #2
مقدمه:
در دل شب، دختری تنهاست،
چشمانش پر از اشک و غم،
پدر و برادر، سایه‌های تاریک،
زندگی‌اش را می‌سازند ز زخم و فریاد.

اما در دلش، نوری پنهان است،
آرزوهایی برای صلح و آرامش،
با هر ضربه، قوی‌تر می‌شود،
دردش را به عشق تبدیل می‌کند.

روزی خواهد آمد، روزی روشن،
که او با دستانش، صلح را می‌سازد،
با لبخندش، دل‌ها را نرم می‌کند،
و در دل تاریکی، نور را می‌کارد.

دختری که غم را شکست می‌دهد،
با عشق و امید، دنیایی نو می‌سازد،
او می‌داند که صلح، آغاز زندگی است،
و در دلش، همیشه جایی برای عشق خواهد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

34
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
41
مدال‌ها
3
  • #3
همینجور زر زر داشت به حرف‌هاش ادامه می‌داد... منم که خوابالو، به شدت خوابم گرفته بود.
حالا چیکار کنم؛ اَه نمی‌دونم چرا صدای این مگسه انقدر برام گوش خراشه، گوریل بی شاخ و دُم.
یکم که به اینور و اونور نگاه کردم متوجه نگاه مظلوم یکی شدم... .
این کیه؟
چرا اینقدر نازه؟ گوگولی.
به حالت نوازش دستم رو رو سر شونه‌ی یاسمن کشیدم.
ای جانم این شونه‌ی یاسمنم خیلی خوب دلبری بلده ها!
با ناز سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم تا یکم با صورتم نازش کنم که یهو... .
نمی‌دونم چیشد خوابم برد.
خداروشکر یاسی مزاحم خوابم نشد وگرنه تیکه و پارش می‌کردم بچه رو.
یک دفعه با حس کردن صدایی هوشیار شدم ولی اصلاً حس بلند شدن نبود؛ نبود که نبود؛ بیچاره گُم شده برم پیداش کنم؛ تو خوابم حتماً گمش کردم، آره همینطوره مطمئنم.
حس بیداری رو میگم؛ یک وقت فکر نکنید دیوونه شدم؛ صدای مزخرفِ طرف رو رها کردم و به خواب عزیزم پرداختم.
گرم خواب شدم که دوباره اون صدای نخراشیده بلند شد؛ ای تو روحت هر کی که هستی، اگه گذاشتن بخوابیم.
با صدای پی در پیش که همش اسمم رو صدا میزد می‌خواست مجبورم کنه بلند شم، کصافت و ببین ها!
آخرش طاقت نیاوردم و قبل از اینکه سرم رو بلند کنم شروع کردم به داد و هوار!
- اَه چته؟ بِبُر صدات رو می‌خوام کپه مرگم رو بذارم، اگه یک ذره گذاشتین بخوابیم!
که با باز کردن چشم‌هام و دیدن موقعیت؛ دهنم کیپ تا کیپ بسته شد.
وقتی خدا داشت شانش رو تقسیم می‌کرد من کدوم گوری بودم آخه؟
توی کلاس بودم، همه داشتن به من نگاه می‌کردن، آقا معلم هم با اون چشم‌های سرد و وحشیش خیره به من بود!
و از همه بدتر اینطور که شواهد نشون می‌داد من داشتم سر آقا معلم داد می‌زدم.
نمی‌دونم چیشد که یهو آب دهنم در اثر زیاد قورت دادنش پرید توی گلوم و به سرفه افتادم!
تازه آب دهنم که بخاطر سرفه‌ی زیاد می‌ریخت روی صورتش به گندی که زده بودم اضافه می‌کرد.
سرفه‌م که بند اومد مثلاً خواستم گند کارهام رو درست کنم هرچی اومد توی دهنم رو همین‌جوری پرت کردم بیرون!
گفتم:
- آقا معلم؛ جون ننت من رو نفرست دفتر مدیر، خودت که می‌دونی اون عجوزه‌ی پیری چقدر از من بدش میاد؛ درجا اخراجم می‌کنه عفریته؛ بعدشم من که نخوابیده بودم؛ فقط داشتم توی تصوراتم شما رو نفله که نه؛ خفه می‌کردم، نکه توی واقعیت نمی‌تونم همچین گوهی بخورم و قاتل شم، پس مجبورم تصور کنم.
بعدشم با افسوس سری تکون داده و یک آه جانسوز کشیدم.
!ای بابا چقدر فک زدم چونه‌م درد گرفت؛ پدسگ زبون که نیست، انقدر درازه
همین‌جوری کار می‌کنه و زر می‌زنه که فک نازنین من رو از یاد می‌بره؛ خب ممکنه این فک رو بشکنه دیگه نتونی زر بزنی دراز.
همین‌جوری با خودم درگیر بودم که یهو یکی دستم رو مثل این وحشی ها گرفت و کشید که دوباره مجبور شدم از این زبون درازم استفاده کنم!
گفتم:
ـ هوشه چه خبرته؛ چیکار می‌کنی؟ دست ها، کش تنبون بابات که نیست همین‌جوری گرفتیش و می‌کشیش!
بدون توجه به حرفم محکم‌تر دستم رو کشید که نزدیک بود بیفتم؛ تعادلم رو که حفظ کردم یک دور سفر خانوادگی با جد و آبادش رفتم.
مرتیکه یابو؛ یاد نگرفته چطوری با یک خانم محترم رفتار کنه.
(- نکه خیلی محترمی!)
(- ببند وراج.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

34
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
41
مدال‌ها
3
  • #4
وجدان وراجم رو رها کردم و به آقا معلم که سعی در خونسرد نگه داشتن چهره‌ش داشت و زیاد موفق نبود؛ خیره شدم.
داشت من رو به سمت در خروجی مدرسه می‌برد که طاقت نیاوردم و شروع کردم به جیغ زدن.
- کجا می‌بری من رو مرتیکه؟ هنوز تازه زنگ اوله، بذار زنگ آخر که شد خودم با پای خودم چارچنگولی میام پیشت. ننم خفم می‌کنه اگه بفهمه از زنگ اول مدرسه رو ترک کردم!
حتی نیم نگاهی بهم نکرد که دلم رو به گاو نبودنش خوش کنم.
لامصب گاو که نیس گوریله، گوریل!
یهو یک صدایی از پشت سرم بلند شد.
- ملی!
جانم؟ این صدای یاسمنه؟ آخ ذوق مرگ شدم.
به پشت برگشتم و همونجور که دست آزادم رو به طرفش دراز می‌کردم عر زدم:
- یاسی از طرف من به ننم سلام برسون و بهش بگو من دیگه برنمی‌گردم خونه!
بوسی با دستم رو هوا براش فرستادم و ادامه دادم:
- این بوسم بگیر بذار تو دستت وقتی رفتی خونه بچسبون رو لُپ ننم و بگو ملی گفت: "خیلی دوست دارم."
یاسمن که تا آخر حرف‌هام دم در مدرسه خشکش زده بود با حرکت آخرم چنان دستش رو کوبید به فرق سرش که گفتم الان به دو نصف تقسیم میشه و از شرش خلاص میشم ولی... .
متأسفانه نشد، نمرد.
هعی!
با چشای گشاد به یاسی که به جای کمک به من می‌رفت توی مدرسه خیره شدم که یهو با صدای بلند عربده زد:
- ما رو باش؛ گفتیم بیایم کمک، نگو یکی باید به خودمون کمک کنه از شر تو راحت شیم!
وقتی از دیدم خارج شد متأسف سری تکون دادم و زمزمه کردم:
- امیدوارم خدا شفاش بده، از بچگی عقل درست و حسابی نداشت بچه‌م.
بیخیال اون عجوزه شدم و به چشم چرونی پرداختم.
جون عجب هیکلی داره این معلممون، قد دراز؛ اندازه نردبون، هیکل خفنِ باشگاهی، صورت کشیده، مو مشکی، ابرو کمونی، چشم مشکی، بینی قلمی متناسب، لبای قلوه‌ای گوشتی، پوستم که اگه خدا بخواد شبیه میَت.
خوبه خوشمان آمد ولی باشد که نباشد زنی برایش!
والا اگه زن بگیره دو روز طول نمی‌کشه که زن بدبخت از دستش سرش رو می‌کوبه به دیوار و درجا... خدا رحمتش کنه زن خوبی بود.( خلاصه می‌میره می‌مونه رو دستمون.)
از مدرسه که خارج شدیم و به سمت ماشین لامبورگینی آقا معلم کشیده شدم، به خودم اومدم.
در ماشین رو باز کرد که قبل از اینکه بخواد به خودش زحمت بده و من رو شوت کنه توی ماشین؛ دهنم رو باز کردم و با کمال احترام گفتم:
- آقا معلم؛ شما نمی‌خواد زحمت بکشید من خودم می‌شینم.
بعد هم گذاشتم در ماشین رو که نصفه باز کرده بود کامل باز کنه؛ مثل پرنسس‌ها دو طرف مانتوی مدرسه‌م رو با انگشت‌های اشاره و شصت گرفتم و یکم کشیدم و با یک تعظیم کوتاه به حرف اومدم:
- اِ چرا خجالتم می‌دین آقا معلم؟ من خودم در رو باز می‌کردم شما نمی‌خواست زحمت بکشین؛ ولی خودمونیم ها خیلی جنتلمنین.
بعدشم با یک لبخند پر عشوه و چندش روی صندلی کمک راننده نشستم.
با کوبیده شدن در ماشین بِهَم؛ دو متر بالا پریدم که سرم با سقف ماشین تصادف کرد.
آخ! وقتی این آقا معلم جذابمون رو اذیت می‌کنم روحم جلا پیدا می‌کنه.
یک دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه با خجالت تصنعی؛ دو تا سیلی نسبتاً محکم به دو طرف صورتم زدم تا لپ‌هام یکم سرخ بشن.
گفتم:
- ام... چیزه... ام، آقا معلم؛ من مشکلی ندارم ها؛ ولی خب می‌دونین که مردم این روستا چقدر قدیمی فکر می‌کنن؛ یک وقت من رو تو ماشین شما نبینن؟ اگه من رو توی این ماشین و کنار شما ببینن فکرای بد بد می‌کنن، اون وقت مجبورین بیاین و من رو بگیرین؛ گفته باشم.
وقتی حرف‌هام تموم شد با شیطنت زیر پوستی که انگار اصلاً وجود نداشت بهش زل زدم؛ یهو با دادی که زد خفه شدم، البته از نوع پر حرفش!
- لال میشی یا لالت کنم؟
با هیجانی مسخره که همش برای در آوردن حرص سامی بود؛ گفتم:
- می‌خواستم لال بشم ها ولی خوشبختانه به ما از بچگی یاد دادن جواب سوال بزرگ‌ترها رو بدیم؛ نه آقا معلم لال نمیشم، اگه لال بشم یهویی تو خودم و مشکلاتم غرق میشم و دیگه کسی نیست که حرص و عصبانیت شما رو در بیاره؛ و اون وقته که شما دلتون برام تنگ میشه.
بعد از حرف‌های چرت و بی سر و تهم دستام رو توی هم قلاب کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم.
یک نگاه به دست‌هاش که فرمون ماشین رو تو مشت گرفته بودن انداختم و بعد از اینکه متوجه عمق عصبانیتش شدم با رضایت سری تکون داده و به جلو خیره شدم.
این یالغوز داره من رو کجا می‌بره؟ چرا داره من رو از روستا خارج می‌کنه؟ نکنه می‌خواد من رو بدزده؟ صبر کن صبر کن، اینجوری که نمیشه؛ من حتما باید راهی که میره رو زیر نظر بگیرم تا وقتی خواستم فرار کنم راحت راه برگشت رو پیدا کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

34
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
41
مدال‌ها
3
  • #5
خب بریم تو جلد کارآگاه بازی.
از اونجایی که همه‌ی رفتار‌های سامی جون (آقا معلم) غیر قابل انتظار و احمقانه است حتما کار‌هایی که می‌کنه هم همین‌جوریه.
مثل الان که داره من رو از روستای جد و آبادیم خارج می‌کنه لامروت.
اصلا مسیری که می‌رفت و نمی‌شناختم.
چون از روستا خارج شده بود هیچ جا رو بلد نبودم ولی با این حال سعی کردم چیزهایی که بیشتر از همه‌ی اونا جلب توجه می‌کنن رو توی ذهنم بسپرم تا موقعی که از سام فرار کردم به کمکشون بتونم برگردم.
اوم؛ اینجا که یک صخره خیلی بلنده، اینجا هم که یک درخت بید مجنون، اینجام که... وای اینجا چقدر نازه!
یک دشت وسیع پر از گل‌های رنگارنگ.
بعدا حتما یادم باشه برای تفریح بیام اینجا، هه البته اگه اون عوضی‌ها بذارن.
هوف! فعلا بهتره مسیر و شناسایی کنم؛ خب اینجام که کویره.
نفهمیدم چیشد که یهو با ترمز شدید ماشین، سرم با داشبورد اصابت کرد!
مرتیکه گوریل رانندگی بلد نیست.
اوه البته از گوریلا نباید انتظار غیر از این رو داشت.
از ماشین پیاده شد و بعد از دور زدن ماشین در سمت من رو باز کرد.
بدون هیچ حرف و جدالی فوری مقنعه مدرسه‌م رو از سرم کشید و قبل از این که قدرت حزم کار یهوییش رو داشته باشم و بخوام مخالفت کنم مقنعه گشاد و بزرگ رو از وسط دو نصف کرد؛ یک تیکه‌ش رو طوری روی چشمام تنظیم کرد و بست که نتونم هیچ جا رو ببینم.
وسط تیکه‌ی دیگه ی مقنعه رو توی دهنم قرار داد و دو طرفش رو از پشت گره زد.
بعد از تموم شدن کارش از صدای بسته شدن در و بعد از چند دقیقه باز شدن در راننده فهمیدم که تمرگید سرجاش.
در رو که با صدای بلند بست و ماشین رو به حرکت در آورد نتونستم طاقت بیارم و شروع کردم به داد و قال!
- هه... مه... کجه... مب...(هی من رو کجا می‌بری.)
چون دهنم رو بسته بود نمی‌تونستم درست حرف بزنم.
با شنیدن صدای پوزخند بلند و بالاش کفرم در اومد و جیغ کشیدم:
- مر... گو... بَه... تُ...( مرتیکه گوریل با تواَم!)
روم رو کرده بودم طرفش و همونجور با دهن باز که مقنعه توش چپیده بود جیغ می‌کشیدم که آب دهنمم به جیغ‌هام پیوست و از دهنم می‌ریخت بیرون!
حقته مرتیکه، با توف‌های من باید مزین بشی تا دیگه فکر دختر دزدی به سرت نزنه.
انگار زیادی مغزش رو تیلیت کرده بودم که با یک تو دهنی که بهم زد؛ (آخیش) بلندی گفت و ادامه داد:
- چقدر تو نچسبی، دهنت رو بستم که حرف نزنی ولی انگاری تنت می‌خاره؛ یک بار دیگه حرف بزنی به جان جدم خواهر؛ مادرت رو میارم جلو چشم‌هات!
در اثر ضربه‌ای که با اون دست عین گرازش بهم زد رسماً ایندفعه لال شدم؛ ولی این دلیل نمیشه که ازش بترسم، بعدا سر فرصت حسابش رو می‌رسم.
بدون توجه به اون و اطراف، تو افکارم دست و پا می‌زدم و کلی سوال ذهنم رو درگیر کرده بود.
الان این داره من رو کجا می‌بره؟ اصلاً چرا چشم‌هام رو بسته؟ وای که اگه اون دو تا بی نام*وس که اسم پدر و برادر رو یدک می‌کشن؛ متوجه نبودم تو مدرسه بشن می‌کشنم.
نه نمیشه اینجوری که؛ اگه به موقع نتونم فرار کنم و به خونه برگردم چی؟
وای خدایا خودت به دادم برس.
یا کمکم کن فرار کنم، یا اون دو تا عوضی رو بکش که من انقدر ازشون نترسم، یا هم این گوریل بی‌شاخ و دم رو به سزای اعمالش برسون.
ماشین که با ترمز شدیدی ایستاد کنجکاو با چشای بسته کله‌م رو به اطراف چرخوندم.
انگار که سام از ماشین پیاده شد و بعد از چند ثانیه در سمت من رو باز کرد.
دستم رو گرفت و کشید تا از ماشین پیاده بشم که چون چشم‌هام بسته بود گیج شدم و خودم رو به سمت پایین کشیدم و... تپ افتادم زمین.
حضور نحسش رو که بالای سرم حس کردم سرم رو بلند کرده و به جای نامعلومی که فکر می‌کردم سامی اونجاس خیره شدم.
با دست‌هایی که دور سرم حلقه شد و گره مقنعه رو از پشت باز کرد؛ توقع نور شدید آفتاب رو داشتم که چشمم رو بزنه و مجبور بشم برای عادت بهش یکم چشم‌هام رو ببندم و دوباره باز کنم ولی اینطور نبود؛ چون مقنعه رو سفت بسته بود و چشم‌هام تار می‌دید یکم چشم‌هام رو مالیدم و بعد از اینکه دیدم واضح شد به اطراف زل زدم.
یا قمر بنی هاشم اینجا دیگه کدوم جهنم دره‌ایه؟
هنوز به اون جنگل بزرگ و ترسناک که انگار تاریکی بخشی جدانشدنی و جزئی از وجود این جنگل بود، خیره بودم که دستی روی دهنم قرار گرفت و چون دست از پشت سرم بود مجبور بودم به طرفش برگردم تا اون جن وحشتناک رو زیارت کنم.
از بس داستان‌های ترسناک دوست داشتم، هر شب دو تا کتاب داستان جن و پری می‌خوندم؛ اونا هم همش توی جنگل بودن و این باعث توهم و شک من شده بود که شاید اون فرد پشت سرم جنه و اصلا هم به وجود آقا معلم فکر نمی‌کردم؛ اون دیگه فراموشم شده بود.
دست که پایین‌تر رفت به خودم اومدم و بعد از کمی مکث جرعت کمی رو به دل وامونده و لرزونم سرازیر کردم و با چشم‌های لرزون و بسته به پشت برگشتم.
بدون باز کردن چشم‌هام یکسره و پشت سر هم شروع کردم به سوره توحید خوندن. بخدا فکر کنم آسون‌تر از این سوره وجود نداشت که من خوندمش، البته سوره‌ی کوثرم بود ها؛ ولی خب من یادم رفته بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

34
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
41
مدال‌ها
3
  • #6
#دریچه_صلح❤️‍🩹

با شنیدن صدای تک خنده‌اش تصمیم گرفتم چشمام رو باز نکرده فرار کنم...
آره همین خوبه، تنها راه همینه... فرار.
فوری از جام بلند شدم و پشتم رو کردم به جنه و همونطور که مثل خر میدویدم و جفتک می‌نداختم شیهه کشیدم:
ـ الفرار و الجنه... .
دیگه متوجه نشدم داره دنبالم میاد یا نه، فقط خر دو زدم؛ جوری دویدم که کف خودمم برید از این سرعت زیادم.
مثل نور میدویدم و حواسم تنها به سرعت زیادم که علت وجودش رو نمیدونستم بود که یهو با کله به شئ سختی برخورد کردم و با جاری شدن مایعه‌ی داغی بر روی سرم کنار همون شئ که از قضاء درختی تنومند بود، بیهوش شدم.

«سوم شخص»

در اواسط مرز بین نژاد خون آشام‌ها و گرگینه‌ها روح‌های سرگردانی وجود داشت که به دنبال یک جسم برای به تسخیر در آوردنش میگشتن... .و دخترک قصه‌ی ما درست سر از بین مرز ها در آورده بود.
در آن طرف جنگل معلم "سام" نام کلافه و راضی به نظر می‌آمد و با خود زیر لب زمزمه می‌کرد:
ـ درسته که خودم میخواستم توی جنگل رهاش کنم ولی اینجوریم خوبه که خودش رفت؛ حداقل عذاب وجدان نمیگیرم که خودم اینجا ولش کردم.!
هه دختره‌ی احمق فکر کرده من جِنَم حتی به اینکه تونست حرف بزنه هم فکر نکرد، اومدم پارچه‌ی دور دهنش‌و باز کنم بهم گفت جن حالا اگه خودم اینجا ولش میکردم مطمئنا صد تا فحش جور واجور و خار، مادر دار بهم میداد.
سام بعد از اتمام حرف‌هایش سری به نشانه‌ی تاسف تکان داده و با تک خنده‌ی خبیثانه‌ای به پشت برگشت و به طرف قصر بزرگ روبرویش که ملورین متوجه آن نشده بود به حرکت درآمد.!

«ملورین»

با حس سردرد شدیدی چشمام رو از هم باز کردم... سرم به شدت درد میکرد و انگار که یه وزنه دو کیلویی بهش وصل کرده بودن؛ با کمی تلاش حواسم رو به اطراف جمع کردم تا از موقعیتم سر در بیارم.
ایندفعه به جای جنگل تاریک و بزرگ توی یه جای سرسبز و بهشت مانند بودم... این دشت برخلاف اون جنگل که بوی مرگ میداد؛ بوی زندگی میداد... .
اینجا همه‌چیز سفید بود، حتی یه جای تاریک هم وجود نداشت؛ انگار فقط سفیدی و پاکی دیده میشد و حتی یه جای کوچولو هم برای تاریکی و کثیفی وجود نداشت... تاریکی در اینجا جایی نداشت!
یه دشت سرسبز و بزرگ که تنها یک درخت تنومند در وسطش قرار داشت و...
تکیه‌أم رو از اون درخت عجیب و غول پیکر گرفتم و با دو قدم لرزون و نامتعادل از درخت فاصله گرفتم... .
درخت عجیب و مرموزی بود؛ کنده‌ی بزرگ و تنومند، شاخه های پیچ در پیچ و خشکِ قهوه‌ای رنگ، چیزهای لوزی مانند آبی و سفید رنگی که از سرتاسر شاخه‌ها آویزان بودند و درخشش زیادشون گواه از الماس بودنشون میداد... .
دیگه به چیزی توجه نکردم و حتی به ذهنم اجازه پیشروی به کنجکاویه بیشتر رو ندادم.
نمیدونم از خوشی زیاد بود یا چی؟ فقط میدونم اینجایی که زندگی درونش جریان داشت و من هم که ندید بدید؛ طعم زندگی را نچشیده و درست حسابی زندگی نکرده بودم، دلم خندیدن میخواست... یه خنده‌ی از ته دل و بلند!
دست‌هام رو از دو طرف باز کردم و به دور خودم میچرخیدم و با صدای بلندی که گوش آسمان را کر میکرد میخندیدم؛ همونجور که دوست داشتم، یه خنده ی بلند و از ته دل...
نمیدونم چقدر گذشت؟ چند لحظه؟ چند ثانیه؟ یا هم چند ساعت؟ فقط میدانم با شنیدن صدای کلفت و زمختی که از پشت سرم بلند شد و من رو شوکه کرد، خنده از روی لبام رفت:
ـ به سرزمین نارنیا خوش آمدید مادمازل ملورین.!
شوکه و کمی گیج از اینکه کسی جز من اینجا نبود به پشت برگشم... اینجا که کسی نیست؟ یعنی چی؟ ای بابا.
صدام رو بلند کردم و همینجور که به اطرف سرک می‌کشیدم گفتم:
ـ کسی اونجاس؟ کی بود؟ هی!
داشتم تک درخت عجیب و مرموز اونجارو که عجیب من رو شیفته‌ی خودش کرده بود دور میزدم تا پشتش رو نگاه کنم؛ ولی با شنیدن دوباره‌ی اون صدا توی جام میخکوب شدم:
ـ نیاز به گشتن نیست بانو... من اینجام، من همه جا هستم!
یا خدا این چی میگه؟ نکنه روحی چیزیه؟ وای یعنی چقدرن که همه جا هستن؟
فکر کنم دوباره باید پروسه‌ی فرار رو انجام بدم بلکه ایندفعه سر از خونمون در بیارم؛ هرچند که دل کندن از اینجا خیلی سخت باشه!
اومدم پا بزارم به فرار که دوباره صدای نکره‌ش بلند شد:
ـ از من نترسید من هیچ آسیبی به شما نمیزنم از این بابت خیالتان راحت باشد، و همچنین نیاز به فرار نیست... به من اعتماد کنید و همینجا بمانید تا مسئله‌ای را برایتان شرح دهم.
نمیدونم چشید، حتی نمیدونم چرا؟ ولی بهش اعتماد کردم؛ در عمق وجودم اعتماد رو حس میکردم و ناخواسته چند قدم به جلو برداشته و روبروی درخت کهنسال و تنومند اونجا جاخوش کردم.
بعد از کمی مکث تصمیم گرفتم این سکوت آزار دهنده رو بشکنم:
ـ تو کی هستی؟ اصلا من اینجا چیکار میکنم؟ اینجا کجاست؟
دوباره اون صدای کلفت و زمخت بلند شد اما اینبار با آرامش بیشتر:
ـ بانوی من اینجا سرزمین نارنیاست، سرزمینی که به هیچ کس جز الهه بخشش تعلق ندارد.
من مجبور شدم برای محافظت از شما بیاورمتان به اینجا، تا جایتان امن باشد.
و اینکه من روح اینجا هستم. روح سرزمین نارنیا.
گیج شده چند بار پلک زدم و بعد از تجزیه و تحلیل حرفاش با صدای لرزونی لب زدم :
ـ ای... این حرفا یعنی چی؟ تو... روحی؟ خب... خب من برای چی اینجام؟ مگه من تو خطر بودم که مجبور شدی برای محافظت ازم بیاریم اینجا؟ اصن من میخوام برگردم تو همون جنگله
آره آره من میخوام برگردم!
بلند شدم و با قدمای محکم رو به جلو حرکت کردم تا بلکه بتونم از اینجا خارج بشم ولی دوباره همون صدا باعث مکثم شد:
ـ بانو نیاز به فرار کردن نیست، آری من روح اینجام و اینجا نیز متعلق به یک نفر... شما در خطر بودید؛ روح های سرگردان میخواستند جسم شما را به تسخیر در بیاورند و تنها راه محافظت از شما، آوردن شما به اینجا بود.
من شما را به جنگل نارسیسا بر میگردانم اما این را بدانید که به مرور همه چیز را خواهید فهمید، حتی جواب سوال هایی که هنوز در ذهنتان شکل نگرفته است.
بعد کمی مکث که بخاطر تحلیل حرفاش بود کنجکاو خواستم حرف بزنم ولی یهو نوری شدید دورم رو فرا گرفتم که بخاطر تابش زیادش چند دقیقه ای چشمام رو بستم...
وقتی که حس کردم روی زمین رها شدم و نور از بین رفته فوری چشمام رو باز کردم که با تاریکی مطلقی رو برو شدم و بعله، دوباره برگشتم به جنگلِ... اوم چی بود اسمش؟روحه گفتا.
ام نامیرا؟ ناسیرا؟ سیسا؟ صب کن امممم آها آها نار... نار سیسا، آره آره خودش بود، نارسیسا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

34
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
41
مدال‌ها
3
  • #7
#دریچه_صلح❤️‍🩹

ای بابا تازه میخواستم ازش سوال بپرسما... فکر کنم بُردم اونجا که کنجکاویم رو تحریک کنه بعد برم گردونه؛ روح هم روحای قدیم. هعی!
با تاسف سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم. خب کجا برم؟ از کدوم طرف برم؟ لعنتی حتی نمیدونم از کدوم طرف وارد جنگل شدیم که از همون طرف برگردم؛ البته که اون مرتیکه چغندر چشمام رو بسته بود.
تصمیم گرفتم به طرف جلو حرکت کنم. همونجور که راه میرفتم شروع کردم به شعرای قاتی پاتی زیر لب خوندن:
ـ اتل متل جدایی...
عروسکم کجایی
گاو حسن پریشون
یه دل دارم پر از خون
عشقم رفته هندسون
خونم شده قبرسون
یه عشق دیگه بردار
یه دنیا غصه بردار
اسمشو بذار بچگی
تا اخر زندگی
آچین و واچین تموم شد
عمر منم حروم شد... .!
نمیدونم چرا این شعر اومد تو ذهنم ولی به نظرم خیلی به اوضاع من میومد.
خیلی وقت بود که فراموشش کرده بودم... چیزی که جزئی از وجودم بود رو فراموش کرده بودم؛ این شعر رو.
میخوام بگم تا جایی که یادم میاد... اما هیچی یادم نمیاد، یه چیزای خیلی محوی از یه قصر عظیم یادم میاد. انگار اینجا من روحی بیش نبودم.
جایی که یادم میاد یه اتاق سلطنتیِ طلائی و آبی رنگ بود... یه بچه کوچیک توی اتاق بود.
یه نفر، یه مرد یا شاید هم زن؛ نمیدونم... از قد و قواره‌ی بزرگ و غول پیکرش مرد بودن میریخت.
اون بچه‌ی کوچیک رو توی آغوش گرفته بود و نوازشش میکرد. ناگهان بچه رو به پشت برگردوند و دستش رو روی نقطه‌ای از کمر بچه نگه داشت، نوازش میکرد و شعری رو زیر لب زمزمه میکرد؛ یه شعر عحیب و غمگین.
بعد از تموم شدن شعرش دست از نوازش کردن کودک برداشت؛ انگشت وسط دست چپش رو ناگهان تند و سریع وسط دو کتف بچه قرار داد و با فشاری که به کتفش وارد کرد صدای جیغ گوش کَر کن بچه رو بلند کرد، گریه نمیکرد فقط جیغ میزد، پشت سرهم و پیوسته.
جیغاش خیلی گوش خراش بود!
با ساطع شدن نور آبی رنگی از نقطه‌ای که دقیقا نمیدونستم کجاست به خودم اومدم.
انقدر محو اون صحنه‌‌های عجیب و گیج کننده شده بودم که حواسم از اطراف به کل پرت شده بود.
اون نور آبی هم از اون صحنه‌های مرموز سرچشمه میگرفت!
سرم رو برای حواس پرتی از اون فکر با شدت تکون دادم و با دو انگشت اشاره و شصت دو چشمم رو مالیدم... .
نفس عمیق و دردناکی کشیدم و چشم‌هام رو ریز کردم؛ با کنجکاوی به اطراف خیره شدم و تصمیم گرفتم ایندفعه رو یه شعر مناسب‌تر تمرکز کنم:
ـ خب چی بخونم که مناسب باشه؟ اوم. آه! عمو زنجیر باف به نظرم خوبه؟ آره خوبه، عالیه!
عمو زنجیر باف؟!
بعله
زنجیر منو بافتی؟
بعله
پشت کوه انداختی؟
بعله
بابا اومده!
چی چی آورده؟
نخود و کشمش
با صدای چی؟
تصمیم داشتم برای صداش، صدای گربه دربیارم ولی متاسفانه با اون صدای غرشی که از پشت سرم بلند شد کلا صدام‌و از دست دادم.!
با شنیدن صدای غرشِ خشنش فوراً به پشت برگشتم که با دیدن یه گرگ عظیم الجسه دو قدم بزگ و نامتعادل به عقب برداشتم.
با چشمای دراومده و گشاد زمزمه کردم:
ـ هه هه با صدای گرگ... یا خدا! یا موسی السبن الجعفر! وویی، باری دیگر فرار به سوی مقصدی نامعلوم. الفرار!
دویدم هرچند که میدونستم سرعت اون از سرعت من خیلی بیشتره اما بازم دویدم!
دوباره همونطور شد. همونطور که از جنه فرار میکردم؛ سرعت زیاد! دوباره سرعتم زیاد شده بود. به طوری که گرگه هم به گرد پام نمیرسید. ایندفعه دیگه سعی کردم تمرکزم رو، رو به جلو نگه دارم که دوباره نخوام به جایی برخورد کنم و بیهوش بشم... .
یه دفعه انگار حس شنواییم خیلی زیاد شد، به طوری که حتی صدای اونور جنگل هم به راحتی میشنیدم. اونجا انگار دو نفر داشتن با هم حرف میزدن. دو تا آدم!
یاد گرگه افتادم ولی هیچ صدایی ازش نمیومد، انگار که دیگه دنبالم نمیکرد.
نمیتونستم سرعتمو کنترل کنم بخاطر همین همونطور که میدویدم سرم رو به پشت برگردونم ولی هیچ اثری از اون گرگ ندیدم.
برای اینکه کنترل سرعتم از دستم خارج نشه و بار دیگه ضربه مغزی نشم سرم رو به جلو برگردوندم و به سمت صدای اون دو نفر آدم پاهامو هدایت کردم. هرچند که همون اولش با شنیدن صداشون پاهام خود به خود به اون سمت کشیده شد.!
هرچقدر که جلوتر میرفتم صدای اونا بیشتر و واضح‌تر میشد به طوری که از یه نقطه‌ی کوچیک تبدیل به دو تا جسم بزرگ و قوی هیکل شده بودن و منی که نمیتونستم سرعتم رو کنترل کنم پاهام رو برای توقف به زمین کوبیدم.
یهو بجای ایست با شدت به طرفشون پرت شدم.
با چشمای بسته توقع زمین سخت و پر از سنگ ریزه داشتم ولی با فرود اومدن رو جای گرم و نرمی چشمام رو آروم باز کردم... روی اون دوتا نره غول بودم ولی عجب کیف میداد همونجوری روشون لش کنی! محو جای گرم و نرمی که از قضا شکم اون دو تا بود شده بودم و داشتم از جای خوبم لذت میبردم که یهو صدای نعره‌ی یکیشون بلند شد:
ـ بلند شو از روم!
قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم و بخوام از روش بلند بشم، طوری من رو به اونور پرت کرد که روی هوا چند دور چرخیدم و بعد روی زمین سقوط کردم.
با دردی که توی بدنم پیچید چشمام و آروم باز کردم. کصافت چه زوری داشت!
اون دوتا هم بلند شده بودن و الان دقیقا بالای سر من قرار داشتن.
یکیشون که عجیب چشماش برق میزد رو به اون یکی گفت :
ـ ایوان ببین کی اومده، یه غذای ...(یه نگاه دقیق به سرتا پام انداخت و بعد ادامه داد) تپل و استخونی!
مرد کناریش که به شدت جدی می‌زد و همون بود که من رو پرت کرده بود هیسی کرد و گفت:
ـ درایان یکم به اون مغز پوکت فشار بیار ببین این چطور تونسته بیاد اینجا؟ ان ام که نمیتونه باشه، ای ان ها هم که حتی نمیتونن این جنگل رو ببین دیگه چه برسه به ورود به اینجا...
درایان که انگار واقعا مغز پوکش رو به کار انداخته بود به حرف اومد :
ـ مگر اینکه همراه یه ان ام یا جی اچ به اینجا اومده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

34
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
41
مدال‌ها
3
  • #8
#دریچه_صلح❤️‍🩹

اصلا از حرفاشون سر در نمیاوردم؛ منظورشون از ان ام، ای ان و جی اچ چی بود؟
با این حرفاشون خیلی مشکوک میزنن، البته همینکه مغز خر خوردن و پاشون رو توی این جنگلِ فلک زده گذاشتن خودش ته خط مشکوکیه .
بی توجه به من سرشون رو بردن در گوش هم‌دیگه و مشغول پچ پچ کردن شدن، و خب از اونجایی که من خیلی فضول تشریف دارم سعی کردم گوشام رو تیز کنم تا بتونم حرفاشون رو بشنوم اما اونقدر یواش و ریز حرف میزدن که گمون نکنم بشه حرفاشون و شنید.
تا جایی که میتونستم گوشم رو تیز کردم برای شنیدن حرفاشون، که یهو صداهاشون بلندتر شد؛ به طوری که انگار داشتن فریاد میزدن دم گوشم.
با قیافه‌ای مچاله شده از دردِ گوش، بهشون خیره شدم و همین‌که خواستم سرشون هوار بکشم آرومتر حرف بزنن، متوجه در گوشی حرف زدنشون شدم. با وجود اینکه اونا هنوز در گوشی حرف می‌زدن صداشون برای من مثل صدای شیپور بلند و گوش خراش بود.
کلی سوال توی ذهنم رژه میرفتن که جوابی براشون یافت نمی‌کردم ولی همون لحظه انگار که بهم الهام شده بود، یه الهام قوی که باید به حرفای اون دو تا آدم روبروم گوش بدم و ببینم بهم‌دیگه چی میگن؟
شاید دارن درمورد من حرف میزنن؟ یا اصن شاید فکرای ناجور تو سرشون باشه؟
تکونی به سرم برای پراکنده شدن افکارم وارد کردم و بدون هیچ تلاشی صاف و ساکت نشستم تا صدای فریاد مانندشون رو گوش بدم.
درایان:
ـ میگی الان چیکار کنیم؟ ببریمش پیش رئیس؟
ایوان:
ـ آره، اینجور که شواهد نشون میده این آدم یا شاید هم غیر آدم جزو هیچ کدوم از دسته‌ها نیست.
خون آشام‌ها که بخاطر طلسم ابدی نمیتونن از خط مرزی عبور کنن. انسان‌ها هم که اصلا نمیتونن اینجارو رویت کنن چه برسه به ورودش. گرگینه هم که خودمون هستیم و هیچ‌کس دیگه‌ای گرگینه اینحا زندگی نمی‌کنه.
می‌بریمش پیش آلفر، اون باید درباره‌ش تصمیم بگیره.
درایان که سری تکون داد و هر دو به طرفم برای گیر انداختنم برگشتن؛ بدون ذره‌ای مکث، از جام بلند شدم و پا گذاشتم به فرار.
این دفعه دیگه واقعا ترسیده بودم!
ترسیده از این دو آدم، ترسیده از حرف‌هاشون و حتی ترسیده از حرفایی که درک معنی‌شون برای منی که از هیچی خبر نداشتم غیر ممکن بود.
نمی‌تونستم، نمی‌تونستم از اینا به راحتی بگذرم.
از حرف‌های بی سَرو تَه این دو آدم ایوان و درایان نام، از این سرعت به شدت زیادم، از این شنوایی قوی‌ای که حتی چند دقیقه‌ای هم از به دست آوردنشون نگذشته بود ولی به شدت من رو ترسونده بود.
همه چیز برام غیرقابل درک و مبهم بود.
و ای‌کاش این روز می‌فهمیدم که این قدرت‌ها برای چه در من وجود داردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

34
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
41
مدال‌ها
3
  • #9
#دریچه_صلح❤️‍🩹

این‌دفعه دیگه بهتر از دفعه‌های قبل می‌تونستم سرعتم رو کنترل کنم و از این بابت خداروشکر می‌کردم.
هنوز خیلی از اون دو موجود گنده و مرموز دور نشده بودم که یه صدای انفجار مانند از اونجا بلند شد.
با شتاب پاهام رو روی زمین کوبیدم و این بار برخلاف دفعه قبل به جلو پرت نشدم و این رو مدیون هوش بالا و قدرت یادگیری زودم بودم... یعنی اینکه خیلی زود همه چیز رو یاد می‌گرفتم و بارها هم به دوست‌ها و معلم‌هام گفته بودم که من یه نابغه‌ی تمام عیارم. خخخ
سرم رو یواش به پشت برگردوندم تا اگه نیاز به فراری چیزی بود آماده باش باشم... چشمام رو کمی ریز کردم تا بین اون همه دودی که اونجا رو فرا گرفته بود هر موجود زنده‌ای رو کشف کنم.
با ناپدید شدن سریع دود و ملاقات با دو عدد گرگ بزرگ و تیز پا که به سمتم می دویدند چشمام کمی گشاد شده و در جام میخکوب شدم.
این چطور ممکنه؟ الان بجای دو تا گرگ باید اون دوتا مرد کثیف می‌بودن.
همونجور با چشمای گشاد و دهن باز از روی ناباوری شونه هایم کمی خم شده و پاهایم نیز شل شد و خیره خیره به آن دو گرگ زل زده بودم.
نه نه نه، به خودت بیا ملی؛ الان وقت هنگ کردن نیست... الان فقط باید فرارکنی تا نیومدن و تیکه و پارت نکردن.
با فکرهایی که توی سرم چرخ می‌خورد و میگفت که باید فرار کنم دیگه چشمام بیشتر از این گرد نمی‌شدن... یا خدا اینا که خیلی نزدیکن.
توی دو قدمیم بودن که پاهام خود به خود و از روی ترس به حرکت در اومدن و دِ برو که رفتیم.
همین‌جور می‌دویدم و به پشت سرم توجه نمی‌کردم که یه وقت حواسم پرت اونا نشه... .
با صدای غرش یکی از گرگ‌ها که درست از نزدیکی گوشم بلند شد، ناخوداگاه مغزم دستور ایست داد و پاهام شل و بی حرکت ثابت موندن.
همه‌چیز ناگهانی و غیر منتظره بود به طوری که خودمم از این حرکت و قدرت؛ شگفت زده و ناباور موندم... پاهام که انگار یکی دیگه به غیر از من قدرت کنترلشون رو داشتن سریع به پشت برگشته و رو به گرگ ها قرار گرفتم.
دست هام سریع بالا اومده و از دو طرف باز شدن... ناگهان دست‌هام روی هوا تکونی خورده و انگار که داشتن هوا رو جمع می‌کردن و بعد به صورت دایره وار دور یکدیگر چرخیده و یکهو به سمت اون دو تا پرتاب شدن.
صحنه ی عجیبی بود... انگار که واقعا دست‌هام هوا رو جمع کرده بودن، چون وقتی به سمت جلو و رو به گرگ ها پرتاب شدن انگار که یه باد شدید و تند وزید و اون ها رو به پشت، خیلی دور تر از جایی که من ایستاده بودم پرتاب کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

z_alizadeh

34
پسندها
30
امتیاز
پاتوق رمانی
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2024/11/12
نوشته‌ها
41
مدال‌ها
3
  • #10
#دریچه_صلح❤️‍🩹

همه چیز برام غیر قابل حضم و باور بود.
همون‌جور بِر و بِر به اون دو تا زل زده بودم و به این قدرت شگفت انگیزم که نمی‌دونستم از کجا اومده بود، افتخار می‌کردم.
تو هپروت به سَر می‌بردم که ناگهان جسم سنگینی رو روی خودم حس‌کردم؛ اونقدر سنگین بود که استخونام در حال پودر شدن بودن... با درد لای پلک‌هام رو باز کردم که با دو تا چشم چاله مانند روبرو شدم، سیاهی خالص بود... برق عجیبی رو توشون حس می‌کردم.
با توجه به اینکه اونم در حال کنکاش صورت منه، بدون لحظه‌ای درنگ با پا اون جسم سنگین که از قضاء گرگ بود رو به دو متری خودم پرت کردم.
بدون هیچ واکنشی، تنها با خِس‌خِسی که از سینه‌ی پر پشمش خارج می،شد و آتشی که درون نگاهش طوفان به پا کرده بود به سمت جلو و رو به من حرکت کرد.
صدای غرش بلندی که توی فضای تاریک و ترسناک جنگل پخش شد توجه من رو به خودش جلب کرد... از شانس گوهی من انگاری اون دو تا گرگ بی سرو پا هم سرپا شده بودن و می‌خواستن به این عزرائیل بپیوندن.
استپ کن،استپ کن... اگه اون دو تا هنوز اونجان و تو خماری به سر می‌برن، یعنی اینی که روبروی منه یه گرگ دیگه‌س؟
یا خدا، یا جدسادات... خودتون کمکم کنین، یعنی چندتا دیگه از این هیولاها تو اینجا هستن؟
سعی کردم افکار جمع شده‌ی تو سرم رو پراکنده کنم تا یه وقت کار دستم ندادن و نموندم رو دست ننم.
با چشمایی ریز شده به اون سه موجود گرگ‌نما خیره شدم، البته بماند که نزدیک بود از ترس شلوارم رو خیس کنم و همچنان داشتم از درون می‌لرزیدم.
سعی می‌کردم خودم رو قوی و نترس جلوه بدم ولی انگار اونا ترسم رو به خوبی متوجه شده بودن و این از نگاه پیروز مندانشون که برق عجیبی رو
حمل می‌کردن معلوم بود.
هیچ‌کاری نمی‌کردن و این به شدت برام تعجب آور و گیج کننده بود که آیا الان نباید به من حمله کنن؟
بدون توجه به من، حلقه‌ای سه نفره تشکیل دادن و ناگهان دوباره همون صدای انفجار مانند بلند شد؛ بعد از ثانیه‌ای، دودی که بر اثر انفجار بلند شده بود سریع و سه ناپدید شد و این دفعه بجای سه گرگ وحشی و درنده، همون دو تا مرد ایوان و درایان نام، به همراه یه دختر جلوم ظاهر شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا