رنگ چشم‌هایش اثر ندا

تالار ویرایش

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #71
آی‌تک: گریه نکن دیگه خره.
نفسی گرفتم و گفتم:
- دست خودم نیست.
آی‌تک: آهو هم تو هم من می‌دونیم که مهراب دوست داره... پس بهش شک نداشته باش؛ شاید چیزی مخفی کنه اما مطمئنم که خیانت نمی‌کنه... همه‌ی این‌ها را می‌دانستم اما باز هم دلم آرام نمی‌گرفت.
آهو:
- می‌دونم؛ من بهش شک ندارم اما می‌ترسم.
آی‌تک: نترس هیچی نمیشه؛ پاشو بریم بالا.
آهی کشیدم و بلند شدم... از سالن خارج شدیم‌ و آرام از پله‌ها بالا رفتیم... با ورودمان به خانه با مهراب و مامان نرگس روبه‌رو شدم!
تعجب کردم... این‌ها کی آمدند... مهراب با عجله خودش را بهم رساند و تا به خودم بیایم بغلم کرد و با نگرانی گفت: خوبی فدات بشم؛ چرا حالت بد شده بود؟
آرام گفتم:
- خوبم زندگیم؛ موقع ورزش کمی حالم بد شد.
دست‌هایش را قاب صورتم کرد و گفت:

-‌ می‌خوای دیگه ادامه ندی؟
آهو:
- نه دوست دارم ورزش کردن رو... فقط چون وزنم سنگین شده کمی برام سخته.
لبخند دلنشینی زد و دستش را روی شکمم گذاشت.
مهراب: دیگه چیزی نمونده؛ به زودی این وروجک هم به دنیا میاد.
آی‌تک: کم به اون بچه بگین وروجک؛ اسم داره عشق خاله‌اش.
صدای مامان نرگس مکالمه‌مان را نصفه گذاشت... نزدیکم آمد.
نرگس: اجازه میدین منم عروسم رو ببینم؟
مهراب کنار رفت و گفت:
- ببخش مامان؛ نمی‌دونی که چقدر نگران شدم.
مامان نرگس بغلم کرد و حالم را پرسید... .
آهو:
- خوبم مامان جون؛ خوش اومدی... بابا نیومد؟
نرگس: مرسی عزیزم؛ نه کار داشت خونه نبود.
روی مبل نشستیم و مریم چای آورد... مهراب کنارم روی مبل دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت و با خستگی چشم‌هایش را بست.
آی‌تک که سرش تو گوشیش بود یهو از جایش بلند شد و گفت:
- من باید برم... کار دارم.
مامان: چرا عزیزم نشسته بودیم خب؟
آی‌تک کیفش را روی شانه‌اش انداخت و گفت: مرسی خاله جون عجله دارم؛ واسه یه کاری اومده بودم و الان باید برم.
با معنا گفتم:
- همون کار نصفه مونده؟
با نیش باز تأیید کرد و بعد خداحافظی رفت... راستش نگرانش بودم و حس خوبی به این رابطه‌اش با آن پسر نداشتم... او حتی دقیق نمی‌شناختش و اگر با احساسش بازی می‌کرد چه!
مهراب چشم‌هایش را بسته بود و معلوم بود سردرد دارد... دست‌هایم را روی پیشانیش گذاشتم و آرام ماساژ دادم... که صدای مامان بلند شد... همان طور که ماساژ می‌دادم به طرفش برگشتم.
مامان: آهو از آرش خبر داری؟
آهو:
- چه خبری؟
مامان: با نسرین حرف می‌زدم‌ می‌گفت آخر هفته میرن براش خواستگاری.
با تعجب گفتم:
- واقعا؛ خبر ندارم... آی‌تک هم نگفت بهم.
مامان: آره دیروز قرار گذاشتن.
آهو: خوشحالم براشون..‌. خیلی بهم میان.
مامان: ایشاالله خوشبخت بشن.
سرم را تکان دادم و موهایش را نوازش کردم... نفس‌هایش منظم شده بود و معلوم بود خوابش برده است... مامان بعد از خوردن چای بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا سری به مریم بزند؛ منم در فکر ازدواج الناز و آرش بودم... چه خوب که به نتیجه رسیده بودند و داشتند ازدواج می‌کردند... در فکر بودم که صدای پیامک گوشی مهراب بلند شد.
نگاهی انداختم و آن را کنارش روی مبل دیدم... نگاهی بهش کردم که خواب بود پس آرام خم شدم و گوشی را برداشتم... صفحه را روشن کردم و خیره شدم به پیام آمده... نامی نداشت اما محتوایش... (مهرابی؛ شب بریم بیرون؟ تو کافی‌شاپ که کنارم نموندی حوصله‌ام سر رفته.)
اسمی نداشتنش به کنار اما این صمیمیتش در پیام و بحث کافی‌شاپ یعنی که آیناز بود... .
با حرص لبم را جویدم و با حرص صفحه گوشی را خاموش کردم و کنارم انداختم... به هیچ‌ وجه نمی‌گذاشتم مهراب با آن دختر بیرون برود؛ شده با هر ترفندی... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #72
داشتم خود‌خوری می‌کردم و به نقطه‌ای خیره مانده بودم که مامان از آشپزخانه بیرون آمد نگاهش کردم و رو بهش گفتم:
- مامان شام می‌مونین دیگه؟
مامان روی مبل نشست و گفت: نه گلم باید برم؛ باشه یه وقت دیگه.
آهو:
- عه چرا؛ خب بمون بابا هم میاد.
مامان: آخه مهری اینا قراره بیان خونه‌امون.
با ناامیدی سرم را تکان دادم و گفتم: آها باشه پس.
مامان: میگم شما هم بیاین خب.
فکری کردم و گفتم:
- نه بابا ما همیشه اون جاییم دیگه بمونه واسه بعد.
کمی دیگر حرف زدیم و من اصلا نفهمیدم چه گفتیم مامان عزم رفتن کرد... مانتویش را به تن کرد و بلند شد.
آهو:
- زوده خب می‌موندی؟
مامان: نه گلم باید چندتا وسایل هم بگیرم‌ برم دیگه... مواظب خودت باش فعلا.
نگاهی به مهراب غرق در خواب کردم و گفتم: ببخش مامان برای بدرقه نمی‌تونم بیام.
مامان: این چه حرفیه عزیزم راحت باش بذار مهراب هم بخوابه من رفتم خداحافظ.
مامان رفت و من باز همان جور ماندم... مهراب خواب بود و نمی‌خواستم تکان بخورم و بیدار شود... از طرفی هم فکرم درگیر بود و دنبال راه حلی بودم... اما چه... چه کار باید می‌کردم تا شر این دختر از زندگیم کنده شود... .
مریم کنارم آمد و آرام گفت:
- خانم ناهارتون آماده‌است میز رو چیدم؛ اگه اجازه بدین من برم... کمی کار دارم.
نگاهم را بهش دوختم و آرام گفتم:
- ممنون مریم جون؛ باشه برو‌.
به رفتن مریم نگاه می‌کردم که صدای زنگ گوشی بلند شد... با عجله برداشتمش و صدایش را بستم... نگاهی به صفحه‌اش کردم... باز همان شماره... با حرص پوست لبم را به دندان گرفتم... و با یک تصمیم ناگهانی فلیش سبز را کشیدم و گوشی را دم گوشم گذاشتم.
- الو مهراب‌.‌ کجایی جواب نمیدی؟
جوابی ندادم که ادامه داد:
- مهراب... .
آهو: شما؟
سکوت کرد... پوزخندی زدم وبعد سکوتی طولانی گفتم:
- سوالم جواب نداشت؛ گفتم شما؟
آیناز: آینازم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اوه آیناز جون معذرت... شماره اسم نداشت نشناختم؛ خوبی؟
آیناز: خوبم... با مهراب کار داشتم.
آهو:
- مهراب خوابش برده کنارم؛ نمی‌تونم بیدارش کنم اگه کاری داری به من بگو.
آیناز: باشه فعلا.
گفت و قطع کرد با حرص گوشی را در دستم فشردم و به کناری پرت کردم... مهراب با صدایش چشم‌هایش را باز کرد و گیج اطراف را نگاه کرد و با صدای خوابالودش گفت:
- چی بود؛ با کی حرف می‌زدی؟
لبخند مصنوعی زدم و موهایش را نوازش کردم.
آهو:
- ببخش عشقم بیدارت کردم... گوشی از دستم افتاد.
مهراب: نه قربونت برم خیلی هم خوابیدم؛ سرم خیلی درد می‌کرد.
آهو: الان خوبی؟
مهراب: خوبم.
ب*و*سه‌ای روی موهایش زدم و گفتم:
- پس پاشو ناهار بخوریم که من گشنمه.
خمیازه‌ای کشید و گفت باشه... بعد مکثی بلند شد و کش‌و قوسی به بدنش داد و به طرف سرویس رفت... من هم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم... نگاهی به میز و غذای روی گاز کردم... ناهار ماکارونی بود... در دیس کشیدمش و روی میز گذاشتم؛ مهراب هم آمد و دور میز نشستیم... بشقاب مهراب را پر کردم و جلویش گذاشتم و بعد برای خودم کشیدم... ناهار در سکوت خورده شد... من زودتر تمام کردم و خیره شدم بهش..‌. آرام گفتم:
- آیناز زنگ زده بود.
دست از غذا خوردن کشید و سوالی نگاهم کرد و گفت:
- کِی؛ تو جواب دادی؟
آهو: آره یکم پیش؛ چیکارت داره؟
مهراب: تو حرف زدی از من می‌پرسی؟
شانه‌هایم را بالا دادم و جواب دادم:
- گفتم شاید بدونی!
سکوت کرد و حرفی نزد... اما خوب می‌دیدم که چیزی را پنهان می‌کند... این مهرابی که من می‌شناختم و تمام کارهایش را از حفظ بودم نمی‌توانست چیزی را از من پنهان کند و خیلی تابلو خودش را لو می‌داد... چون اصلا با دروغ و پنهان‌کاری میانه خوبی نداشت و همیشه می‌گفت که از دروغ متنفر است... اما الان این نگفتنش باید دلیل محکمی داشته باشد... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #73
میز را جمع کردم و زیر چشمی نگاهی به مهراب انداختم... داشت گوشیش را چک می‌کرد؛ شماره‌ای گرفت و همان طور که گوشی را دم گوشش می‌گذاشت بیرون رفت... دست از جمع کردن میز برداشتم و آرام دنبالش به راه افتادم رسیدم و پشت در قایم شدم و گوش به حر‌ف هایش سپردم.
مهراب: سلام خوبی؛ زنگ زده بودی؟... آره خواب بودم برداشته... آخه نمیشه؛ آهو تنهاست تو خونه نمی‌تونم بیام... ببین آیناز... باشه بابا بذار ببینم چی میشه؛ میام... باشه فعلا.
عه پس می‌خواست بره پیش اون زنیکه!
عمرا اگه بذارم... .
نگاهی به دور و برم کردم و با یک تصمیم آنی روی زمین نشستم و دستم را روی پایم گذاشتم و از ته دل جیغ کشیدم... ثانیه‌ای نکشید که مهراب سراسیمه وارد خانه شد و با دیدنم روی زمین زود خودش را بهم رساند.
مهراب: آهو چی شد؟
چهره‌ام را از درد توهم کردم و نالیدم: آخ پام خدا.
مهراب: زمین خوردی؛ کجاهات درد می‌کنه؟
آهو: پام پیچ خورد؛ آی خیلی درد داره مهراب.
کنارم نشست و پایم را در دستش گرفت که جیغی کشیدم و اشک‌های دروغکیم راه افتاد... زود پایم را آرام روی زمین گذاشت و با نگرانی گفت: آروم باش زندگیم الان می‌ریم دکتر.
بغلم کرد و بلند شد و با عجله از خانه بیرون رفت... به طرف ماشین پا تند کرد و مرا روی صندلی ماشین نشاند و بعد بستن در به داخل دوید.
گوشیش را که گذاشته بود روی داشبرد برداشتم و خاموشش کردم و زود سرجایش گذاشتم کمی گذشت و با آمدن مهراب دوباره اشک‌هایم راه افتاد و چهره‌ام را درهم کردم.‌.. سوار شد و کیف و مانتوعم را بهم داد؛ ماشین را روشن کرد و راه افتاد... مانتو را پوشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم.
مهراب با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: گریه نکن عمر مهراب؛ خیلی درد می‌کنه؟
با حالت مظلومی سر تکان دادم که ب*و*سه‌ای روی دستم زد و سرعتش را بیشتر کرد... ببین به چه چیزهایی که وادارم نمی‌کردند... من تا حالا دروغی به مهراب نگفته بودم؛ اما به خاطر آن دختر لعنتی الان مجبور به نقش بازی کردن بودم... ای الهی چپ و چوله بشی آیناز.
بالاخره رسیدیم؛ مهراب پیاده شد و در سمت من را باز کرد... با کمکش پیاده شدم و وایسادم... دوباره بغلم کردو به داخل بیمارستان رفت... به اورژانس رسیدیم و مرا روی تخت گذاشت و دکتر را صدا زد بعد چند دقیقه پرستاری کنارم آمد و گفت:
- الان دکتر میاد شما بفرمائید کارهای پذیرش رو انجام بدین.
مهراب باشه‌ای گفت و رفت پرستار با لبخند پرسید:
- مشکلت چیه؛ کجات درد می‌کنه عزیزم؟
آهو:
- پام پیچ خورده.
نگاهی به پایم انداخت و بعد مکثی گفت:
- قرمزی یا تورمی نداره؛ کی پیچ خورده‌... خیلی درد داره؟
دستش را گرفتم و به کنارم کشیدم و آرام گفتم:
- راستش پیچ نخورده؛ مجبور شدم این جور بگم بخاطر شوهرم... لطفا طوری رفتار کنین که پام پیچ خورده.
نگاه پر از تعجبی بهم انداخت که گفتم:
- خواهش می‌کنم موضوع پیچیده ‌است.
کمی نگاهم کرد و به ناچار سر تکان داد و گفت:
- باشه پس پاتو می‌بندم و چندتا هم پماد می‌نویسم اما استفاده نکن.
با خوشحالی تشکر کردم و او هم مشغول بستن پایم شد... آمدن مهراب کمی طول کشید و این واقعا به نفع من بود.
پرستار پایم را بست و کنارم وایساد‌ و آرام گفت:
- خب این هم از پات نگران نباش خودم توضیح میدم برای شوهرت.
نگاه قدر‌دانی بهش کردم و گفتم:
- ممنونم واقعا نمی‌دونم چه طور جبران کنم.
پرستار: کاری نکردم خواهش می‌کنم.
مهراب آمد و زود خودش را بهم رساند... دستم را گرفت و پرسید: خوبی چی شد؟
پرستار در جوابش گفت: چیز جدی نبود مسکنی تزریق کردم برای دردشون؛ چندتا پماد هم می‌نویسم تا استفاده کنه زود خوب میشه.
مهراب: ممنونم اما لازم نیست عکس گرفته بشه؟
نسخه را گرفت و پرستار گفت:
- نه چیزی جدی نیست فقط کمی اذیت شده می‌تونین ببرینش.
تشکری کردیم و پرستار رفت... مهراب دوباره با نگرانی پرسید.
مهراب: خوبی؛ درد که نداری؟
لبخندی زدم و آرام گفتم: خوبم.
دستم را گرفت و کمکم کرد تا از تخت پایین بیایم... کمی وایسادم تا سرم گیج نرود و بتوانم راه بروم.
مهراب: بذار بغلت کنم نمی‌تونی.
آهو: نه می‌خوام کمی راه بیام دستم و بگیر.
دستش را دور کمرم پیچید و کمکم کرد تا راه بیایم... لنگ لنگ کنان راه افتادیم و از اتاق خارج شدیم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #74
در ماشین نشسته بودم و خودم را به خواب زده بودم؛ هر از گاهی زیر چشمی نگاهش می‌کردم و می‌دیدم که هر چند دقیقه یک بار نگاهم می‌کرد و خیالش را از آرام بودنم راحت می‌کرد... منم عجب بازیگری بودم‌ها... کلا خودمم باورم شده بود که پام پیچ خورده است.
نمی‌دانم چه قدر گذشت که به خانه رسیدیم مهراب پیاده شد و در سمت من را باز کرد و آرام مرا در بغلش بلند کرد و راه افتاد... بدنم را ریلکس کردم و چشم‌هایم را محکم بستم که مبادا متوجه خواب نبودنم شود..‌. چند دقیقه بعدش روی تخت بودم و کنارم نشسته بود... آرام لای چشمم را باز کردم و نگاهش کردم

داشت گوشیش را روشن می‌کرد؛ دقیقه‌ای از روشن کردن گوشی نگذشته بود که زنگ خورد... بخاطر بیدار نشدن من زود صدایش را بست و کمی بعد جواب داد و آرام شروع به حرف زدن کرد.
مهراب: الو آیناز... ممنون... نمی‌دونم الان متوجه شدم خاموش بوده... این چه حرفیه آهو چرا باید گوشی رو خاموش کنه... ببین منو نه... حرف و عوض نکن... نه نمی‌تونم بیام حال آهو خوب نیست باید پیشش بمونم... (کلافه نگاهش را به آینه روبه‌رو دوخت و آرام گفت)ببین آیناز عزیزم؛ فردا می‌بینمت باشه!... آفرین دختر خوب پس خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و این بار شماره دیگری گرفت.
مهراب: الو سلام... خوبی کجایی؟... مرسی منم خوبم میگم آرش اگه کاری نداری الناز و هم بردار و بیا اینجا... نه چیزی نشده فقط آهو پاش پیچ خورده... آره برده بودمش دکتر الان اومدیم... آره بی‌زحمت بیارش و بیا... باشه قربانت خداحافظ.
گوشی را کنار گذاشت و به طرفم برگشت که آرام چشم‌هایم را باز کردم... کنارم دراز کشید و خیره شد در چشم‌هایم گفت.
مهراب: بیدار شدی عشق مهراب.
آرام سر تکان دادم که ادامه داد:
- درد و بلات بخوره به جونم؛ خوبی؟
انگشت اشارم را روی لب‌هایش گذاشتم و گفتم:
- عه خدانکنه؛ این چه حرفیه عشق من.
با چشمانی که حالا می‌درخشید انگشتم را در دهانش کرد و آرام مکید... دلم قیلی ویلی رفت با این کارش... نفسی گرفتم و نزدیک‌تر شدم و ب*و*سه خیسی به گردنش زدم.
انگشتم را ول کرد واین بار لب پایینیم را به دندان گرفت و کشید که آه آرامی از بین لب‌هایم در شد و دستم را بین موهایش فرو کردم... خواستم ب*و*سه‌ای روی لبش بنشانم که ازم فاصله گرفت... چشم‌های خمارم را باز کردم و خیره شدم در چشم‌های شیطنت بارش... باز می‌خواست حرصم دهد... همیشه همین بود در میان احساسات شیرینم مرا در خماری می‌گذاشت و لذت میبرد از تشنه کردن من‌... .
مهراب: چته عمر مهراب؛ چیزی می‌خوای؟
با حرص رویم را برگرداندم... که خنده‌ای کرد و گفت:
-بگو دیگه شیرین عسل.
آهو: نموخوام(نمی‌خوام)
لپم را کشید و با لبخند گفت: چی رو نموخوای دلبرک؟
لب برچیدم و گفتم:
- بوس موخوام.
خنده دلنشینی کرد و گفت: اوف یه بار دیگه بگو... .
دیگر چیزی نگفتم بلکه دستم را که پشت گردنش بود کشیدم و لب‌هایش را شکار کردم... به‌هیچ وجه هم ول کن نبودم... آخ که چه حسی دارد بوسیدن لب‌های عشق زندگیت... .
دلت می‌خواهد زمان درست همان جا، همان دقیقه و ثانیه قفل شود و تو غرق ب*و*سه و نوازش معشوقت باشی... .
دلت می‌خواهد تمام غم و اندوه دنیا را فراموش کنی و تنها دغدغه‌ات تمام شدن و کوتاه شدن لحظه‌های شیرینت باشد... .
دوست داری در این دنیای دراندشت فقط خودت باشی و معشوقت و عشق بینتان... .
و وای از حال دل لیلی وقتی که مجنونش را دارد و با او همراه است... .
مگر هست شیرین‌تر و دلچسب‌تر از این؟
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #75
***
آهو
آرش: کجاست اون دختره دست‌ و پا چلفتی؟
آهو:
- اینجام.
روی مبل نشسته بودم و داشتم فیلم می‌دیدم... صدای آرش از پله‌ها می‌امد و داشت بالا می‌آمد‌‌‌... به طرف مبل‌ها آمدند؛ الناز با دیدنم خودش را بهم رساند و با نگرانی کنارم نشست و گفت:
- سلام عزیزم؛ خوبی؟
آهو:
- خوبم؛ تو چه‌ طوری خوش اومدی.
الناز: قربونت بشم من.
آرش چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: یعنی تا اون بچه به دنیا نیومده خودتو نقص‌ عضو نکنی خیلیه.
خندیدم و گفتم:
- این یکی رو حق داری؛ حرفی ندارم.
مهراب رو به الناز گفت: الناز بی‌زحمت یه نگاهی به پاش بنداز... الان حموم کرد بانداژ خیس شده.
الناز باشه‌ای گفت و نزدیک‌ترم شد و آرام با چشمای شیطونش گفت:
- انقدر وضعتون خراب بود که با این پات حتما باید می‌دادی!
میوه‌ای ‌که می‌خوردم پرید تو گلوم و سرفه کردم... با دستش چند بار زد پشتم... مهراب لیوان آبی دستم داد که یک نفسه خوردم و بالاخره سرفه‌ام بند آمد.
الناز: چته؛ بابا هول نکن چیزی نگفتم که.
نگاه چپ‌چپی بهش کردم و گفتم:
- تو از کجا می‌دونی که من دادم یا نه؟
این بار اون بود که قهقهه‌ زد و گفت:
- بیشعور خجالت بکش.
آهو:
- غلط می‌کنی؛ بگو ببینم!
الناز: از کبودی لب و گردنت؛ کاملا معلومه چه غلطی می‌کردی.
اوه عجب سوتی دادم... ‌خندیدم و با بی خیالی گفتم:
- تو کارتو انجام بده زیاد حرف می‌زنی.
خندید و مشغول باز کردن پایم شد... نگاهی به پام کرد و گفت:
- درد می‌کنه؟
آهو:
- نه درد نداره می‌خوای نبند همین جور پماد می‌زنم.
کمی دیگر پایم را نگاه کرد و باشه‌ای گفت و بانداژ را توی سطل آشغال انداخت... .
مهراب: برای شام چیکار کنیم؟
بیخیال گفتم: من که نمی‌دونم؛ به عهده شما باشه.
الناز هم با قیافه پکری گفت: با منم کاری نداشته باشین ها؛ خیلی خسته‌ام.
آرش نگاهی به مهراب کرد و گفت: پاشو بریم ببینیم چی درست کنیم.
بلند شدن و رفتن پایین... رو به الناز کردم و گفتم:
- هوی میمون؛ چرا بهم نگفته بودی آخر هفته خواستگاریه؟
الناز که روی مبل ولو بود با حرص گفت: خب میمون همین دیروز قرار گذاشتن دیگه؛ کِی باید می‌گفتم.
آهو:
- خیلی بیشعوری.
دهن کجی کرد و گفت: برو بابا نه اینکه شما همه چیزو به من می‌گین.
نگاهش کردم و گفتم:
- مثلا؟
الناز: مثلا این آی‌تک؛ اون روز با یه پسر دیدمش؛ کیه اون؟
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- چه بدونم منم نمی‌دونم والا وقت هم نشده بپرسم ازش؛ حالا کجا دیدی؟
الناز: با دوستم رفته بودم پارک؛ اون‌جا دیدمشون دست تو دست هم هر‌هر و کر‌کر می‌کردند.
با کنجکاوی گفتم:
- اوه واقعا؟
الناز: آره بابا انگار که چند ساله عاشق و معشوق هستن.
کمی فکر کردم... یعنی تا اون حد با هم صمیمی هستند!... گفتم:
- واجب شد بپرسم پس.
الناز: فکر کردم تو می‌دونی.
تکیه دادم و گفتم:‌
- گفته بود کسی بهش پیام میده اما نگفته بود که باهاش دوست شده.
الناز سری تکان داد و گفت: اهوم به منم نگفته.


مشغول غیبت بودیم و بی‌خبر از همه جا که
آرش و مهراب با سروصدا بالا آمدند و سینی بزرگی روی میز گذاشتن.
با حیرت نگاهی به سینی کردم‌... اوه پیتزا بود اونم به چه بزرگی... یه سینی بزرگ!
الناز دست‌هایش را به‌ هم زد و گفت: به‌به چه کردین کدبانوها‌.
آرش نوشابه و سس را روی میز گذاشت و تعظیم کرد و با لحن باحالی گفت: ما اینیم دیگه.
نشستند و شروع کردیم به خوردن... واقعا که خیلی خوشمزه شده بود... من که تیکه بزرگی خوردم... وقتی سیر شدم کنار کشیدم و گفتم:
- خیلی چسبید ممنونم ازتون.
مهراب لبخندی زد و گفت: نوش جانت عشقم.
آرش: پخت خودم بود ها؛ نزن به اسم خودت.
الناز خنده‌ای کرد و با ناز گفت: دستت درد نکنه عزیزم.
آرش لبخند عمیقی زد و آرام گفت: نوش جونت زندگیم.
با خنده نگاهشان کردم و گفتم: بابا از دست رفتی... .
مهراب: کی بود می‌گفت چقدر لوس بازی در‌میارین عق... .
صدای خنده هممون بلند شد و خود آرش بیشتر... انگار الان تازه داشت به حرفاش می‌رسید... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #76
***
روزها مثل برق و باد می‌گذشت و امروز بله برون آرش و الناز بود... آرش بالاخره بله را گرفته بود و روی پا بند نبود... الناز خیلی خونگرم و مهربان بود و واقعا توی این چندوقت خودش‌ را در دل همه جا کرده بود... و دل آرش خل‌و چل را بد برده بود.

با صدای زنگ گوشیم از فکر در‌آمدم و با زحمت از جایم بلند شدم... از روی میز برداشتمش؛ نگاهی به صفحه‌اش کردم و با دیدن نام مهراب پاسخ دادم.
آهو:
- جانم.
با صدای پر انرژی گفت: سلام زندگیم خوبی؟
روی مبل نشستم و جوابش را دادم:
-خوبم عزیزم تو خوبی؛ کجایی؟
مهراب: خوبم نفس؛ مامان و رسوندم خونه خاله دارم برمی‌گردم؛ تو چیکار می‌کنی؛ حالت خوبه... حورای بابا چه طوره؟
دستم را روی شکمم گذاشتم و نوازشش کردم و آرام گفتم:
- خوبه باباییش داره لگد می‌پرونه... شکمم و با کیسه بوکس اشتباه گرفته فکر کنم.
مهراب با خنده گفت: اوخ من قربون اون لگداش بشم؛ کاریش نداشته باش دختر خوشگلمو بذار بازیشو بکنه.

آهو:
- چشم جناب کاری ندارم با دختر عزیزتون؛ اصلا چی‌کار می‌تونم داشته باشم؟
مهراب: حسود کی بودی تو؟
آهو:
- خودتی دیوونه؛ پشت فرمون هم زیاد حرف می‌زنی ها؛ قطع کن اومدی حسابتو می‌رسم
مهراب: به روی چشم فعلا جیگر.

گوشی را قطع کردم و روی مبل انداختم... رسما شده بودم یه توپ و نشستن و بلند شدن برایم سخت بود... عین پنگوئن راه می‌رفتم و مهراب قلقلی صدایم می‌کرد و همش حرصم می‌داد.
تشنه‌ام بود مریم را صدا کردم و گفتم:
- مریم بانو یه لیوان برام آب بیار.
از آشپزخونه در آمد و گفت:
- دخترم بذار یه لیوان شربت بهار‌نارنج بیارم برات... تشنگیتو رفع می‌کنه.
آهو:
- باشه بیارین خیلی تشنه‌امه ممنون.
مریم بانو رفت و بعد دقیقه‌ای با یک لیوان شربت برگشت تشکری کردم و گرفتم... ‌.
مریم: چیز دیگه‌ای می‌خواین بیارم؟

آهو:
- نه دیگه ممنون... میرم حموم بعدش هم که آماده شم بریم جشن.
مریم: باشه مواظب خودتون باشین منم کارا رو بکنم تا شما حمومی؛ بعدش میرم.
باشه‌ای گفتم و بعد خوردن شربت بلند شدم و به طرف حمام رفتم... .
حمام کردم و حوله‌ام را دورم پیچیدم و بیرون آمدم... مریم بانو رو دیدم که آماده روی کاناپه منتظرم نشسته است... با دیدنم بلند شد و گفت: اومدین؛ نگران بودم گفتم خیالم راحت بشه برم.
آهو:
- ممنونم واقعا؛ دیگه می‌تونین برین زحمت کشیدین.
مریم بانو رفت و منم بعد خشک کردن موهایم نشستم و شروع کردم به فر کردنشان... لباس ساحلی خوشگل طوسی رنگی که مهراب برایم خریده بود را پوشیدم و شروع کردم به آرایش کردن... کارم که تمام شد نگاهی به خودم در آینه کردم و با زدن یک رژ جیگری آرایشم را تکمیل کردم... خب دیگرآماده بودم... .
صدای پایی آمد و بعدش هم مهراب همان طور که صدایم می‌کرد وارد اتاق شد... نگاهی بهم کرد و گفت: به‌به اینجا رو ببین؛ خانومم چه خوشمزه شده.
آهو:
- مگه من خوردنیم مهراب؟
بغلم کرد و ب*و*سه‌ای روی پیشانیم گذاشت و با لبخند گفت: تو خوشمزه منی؛ می‌خوام بخورمت آبنبات من.
با خنده نگاهش کردم و گفتم: دیوونه شدی؟
با لحن شادی گفت: مثل دیوونه‌های دیوونه‌خونه دیوونه‌اتم دیوونه.

خنده‌ای کردم و با کنجکاوی رو بهش گفتم:
- مهراب کیفت زیادی کوکه‌ ها؛ چه خبره؟

خیره شد در چشم‌هایم و با لبخند دلنشینی گفت: کلا صدای‌تو، دیدن تو، نگاه تو، همه چیزت مثل کوکائین عمل می‌کنه برام.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و آرام گفتم: رمانتیک شدی.
مهراب: بودم.
آهو:
- هوم می‌دونم.
گونه‌اش را بوسیدم و خیره در چشم‌هایش لب زدم:
- دوست دارم همه کس من.
مهراب: منم دوست دارم عمر مهراب.
چند ثانیه همان جور خیره به هم ماندیم و خواستم حرفی بزنم که نذاشت و با ابروهای گره خورده به هم خیره شد به لب‌هایم و گفت:
- وایسا ببینم... چه دلیلی داره این رژ انقدر پر رنگ باشه؛ هوم؟
اخمی کردم و با لجبازی گفتم:
- عه مهراب کجاش پررنگه.
با اعتراض گفت: هیس حرف نباشه ببینم؛ الان پاکش می‌کنم.
تا خواستم حرفی بزنم بالب‌هایش خفه‌ام کرد و تا آن رژ زیبایم را کامل نخورَد ول کن نبود... تقلا کردم تا فاصله بگیرم اما مگر می‌ذاشت... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #77
ساعتی از آمدنمان به جشن می‌گذشت و من
روی مبل نشسته بودم و با حرص به جوون‌هایی که آن وسط قر می‌دادند نگاه می‌کردم... در واقع به مهرابی نگاه می‌کردم که با آیناز داشت می‌رقصید و اصلا حواسش به من نبود... انگارنه‌انگار که من این‌جا نشسته‌ام و اصلا وجود دارم... از اول مهمانی که آیناز دستش را کشید و برد با او بود و مرا فراموش کرده بود... .
مامان نرگس آمد کنارم نشست و حواسم را از آن‌ها پرت کرد... به طرفش برگشتم و نگاهش کردم.
نرگس: آهوجان عزیزم چرا تنها نشستی؛ پاشو برو پیش دخترا خب.
بی‌حوصله گفتم:
- نه مامان‌جون راحتم.
مامان سوالی نگاهم کرد و پرسید: چرا؛ اصلا این مهراب کجاست... پس چرا کنارت نیست؟

با سرم به مهرابی که آن وسط بود اشاره کردم و گفتم:
- اوناهاش.
مامان نرگس رد نگاهم را گرفت و به آن‌ها رسید... اول کمی‌نگاه کرد و بعد هم اخم‌هایش را در هم‌ کشیدو گفت:
- این دختره باز چرا چسبیده به مهراب... بشین الان میام.
پاشد و با حرص به طرفشان رفت و نمی‌دانم چه گفت و مهراب را کشید یک طرف... بعد چند دقیقه مهراب با اخم‌هایی در‌هم آمد و کنارم نشست.
رو بهش پرسیدم: خوش گذشت؟
با حرص مشهودی که در صدایش بود گفت: فقط یه رقص ساده بود... آیناز دختر‌عمه منه؛ دلیلی نداره بی‌خود و بی‌جهت حساس بشی و شکایتشو پیش مامانم بکنی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: مهراب من... .
بدون این که به حرفم گوش کند بلند شد و به طرف جمع مردانه رفت... بغض گلویم را گرفت؛ من که چیزی نگفته بودم؛ پس چرا این جور باهام حرف زد... من حتی به مامان نگفتم که دلگیرم فقط مهراب را نشان دادم همین...
خواستم بلند بشم و بروم پیشش که این بار آی‌تک کنارم نشست... سکوت کردم و بی‌خیال رفتن شدم.
آی‌تک: سلام خوشگله؛ چرا تنها نشستی؟
با حرص گفتم:
- نمی‌بینی؟
آی‌تک نگاهی به مهراب و بعد به آیناز کرد و گفت: حرص نخور دیدم؛ می‌خوای برم خفه‌اش کنم؟
آهو: ولش کن اصلا حوصله‌اشو ندارم.

هر دو در سکوت خیره شدیم به آن دو و با آمدن آرش و الناز به جمع پیوستیم.
الناز با آن کت و شلوار سفید و آرایشش مثل ماه شده بود و آرش همش با عشق نگاهش می‌کرد... الناز چادری سفید به سر کرد و سر سفره عقد نشستند... آرش قر‌آن را برداشت و میانشان گذاشت و خیره شدند به آیه‌ها...
عاقد که آمد آی‌تک‌ و آیناز و سارا روی سرشان تور گرفتند و قند سابیدن؛ عاقد خطبه را خواند و بعد بله دادن الناز و امضا زدنشان رفت.
این بار نوبت کادو دادن بود..‌. همه یکی‌یکی کادوهایشان را می‌دادند و تبریک می‌گفتند...
مهراب کنارم ایستاد و دستم را گرفت اما هنوز هم باهام سرد بود و نگاهم نمی‌کرد و چقدر سخت بود برایم این سردیش.
به طرفشان رفتیم و مدال خوشگلی که به شکل قطره اشک بود و برای الناز گرفته بودیم را به طرفشان گرفتم و با لبخند تبریک گفتم.
آهو:
- الناز عزیزم مبارکه؛ خوشبخت شین.
الناز: ممنونم آهو جونم.
هم‌دیگر را بغل کردیم و بعدش هم با آرش دست دادم و با خوشحالی گفتم: تبریک میگم شاه‌داماد.

چشمکی زد و گفت: ممنون زندادش.
مهراب هم آرش را بغل کرد و به الناز هم تبریک گفت... بعدش هم بدون حرفی من را کنار دخترها گذاشت و خودش هم پیش پسرا نشست... اما من اصلا از این بابت خوشحال نبودم؛ دوست داشتم کنار هم نشسته بودیم... اما انگار قرار بود امروز به کام آیناز بچرخد و مهراب از من دور باشد... نفس خواهر الناز که دوتا پسر دوقلو داشت رو بهم گفت:
- وای آهو زن حامله می‌بینم تنم می‌لرزه؛ نمی‌دونی که من ماه‌های آخرم چقدر استرس داشتم؛ می‌ترسیدم یهو یه جا زایمان کنم.
همه به حرفش خندیدن.
آهو: والا منم استرس دارم اما نه دیگه تا اون حد.
سپیده: خب عزیزم تو مهراب و داری بخاطر اونه دیگه... مهراب یه لحظه هم ازت غافل نمیشه که.
نگاه پر عشقی به مهراب که کمی آن‌ طرف‌تر همه حواسش بهم بود انداختم و گفتم:
- اون که بله؛ آقامون هوامو خیلی داره؛ این روزها که آخرامه اصلا تنهام نمی‌ذاره.
نیلوفر دوست الناز خندید و گفت:
- خدا بده شانس.

لبخندی زدم و دوباره نگاهم را به مهراب دوختم اما او مشغول حرف با دوستش هیراد بود و اصلا توجه‌ی به من نداشت... .
تا آخر مجلس گرم صحبت بودیم و دخترا هم گاهی می‌رقصیدند... اگر قیافه گرفتن‌های مهراب را فاکتور می‌گرفتیم خیلی بهم خوش گذشت و گذر زمان را احساس نکردم... بالاخره وقت رفتن شد.
مهراب به طرفم آمد و گفت: خانومم پاشو مانتوتو بپوش بریم.
بلند شدم و به کمک مهراب مانتویم را پوشیدم و شالم را همین جور انداختم روی سرم... به طرف آرش این ها رفتیم و
داشتیم خداحافظی می‌کردیم که آیناز حاضر و آماده آمد و کنارمان وایساد.
و با پرویی را به مهراب گفت:
- مهراب منم می‌رسونی؛ ماشینم و نیاوردم.
مهراب نگاهی بهش کرد و پرسید: میری خونه خودت؟
آیناز: آره بی‌زحمت.
مهراب: باشه بیا بریم.
یعنی کارد می‌زدی خونم در نمی‌امد از حرص... می‌خواستم خفه‌اش کنم؛ آخه آدم چقدر پرو... او با چه رویی آمده بود و می‌خواست که مهراب برساندش‌... .
بیرون آمدیم و به طرف ماشین به راه افتادیم..‌‌.
دومین شوک وقتی بهم وارد شد که با تمام پرویی در کنار راننده را باز کرد و داشت صندلی جلو سوار میشد!
با حرص گفتم:
- ببخشیدا؛ آیناز جان انگار یادت رفته منم هستم؟

آیناز برگشت و نگاه پرتمسخری بهم کرد و گفت: خب گلم فکر کردم تو جلو جا نمیشی؛ برای همین گفتم عقب می‌شینی.

گفت و در عقب را باز کرد و نشست... در مرز سکته بودم از عصبانیت؛ چه طور به خودش اجازه می‌داد به من توهین کند و مهراب هم همین جور در سکوت نگاهش کند... چه طور؟
مهراب: سوارشو آهو.
فقط همین! فقط گفت سوارشو؛ نخواست از دلم در بیارد؛ نخواست توجیح کند..‌.‌ فقط یه جمله؟ این مهراب را اصلا نمی‌شناختم... .
نفس عمیقی کشیدم و با کمی مکث سوار شدم... نمی‌خواستم پیش این دختره نشان بدهم اما دلم خیلی شکسته بود از رفتار مهراب... همش دنبال دلیل رفتارش بودم اما به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم... آخر من چیزی یا رفتاری نکرده بودم که او انقدر به من بی‌تفاوت بود... نمی‌دانم چقدر گذشت اما با توقف ماشین به خودم آمدم... جلوی آپارتمانی نگه داشته بود...
عجوزه پیاده شد و بعدش هم مهراب پیاده شد و در را باز گذاشت..‌. آیناز روبه‌روی مهراب ایستاد و با صدای تو دماغیش گفت: مرسی مهرابی؛ زحمت کشیدی جانم.
مهراب هم در جوابش: خواهش می‌کنم برو داخل؛ این جام تا بری.
منتظر بودم که شرش را کم کند اما یهو خم شد و گونه‌ی مهراب را بوسید و با گفتن بازم ممنون به طرف خانه‌اش رفت.
هنگ کردم و خشم تمام وجودم را گرفت... نه دیگه این یکی رو عمرا اگر قبول می‌کردم... دست‌هایم مشت شد و مهراب که سوار شد و راه افتاد مثل بمب ساعتی منفجر شدم و داد زدم.
آهو:
- مهراب چته تو ها؛ چرا این‌جور رفتار می‌کنی؟
مهراب با خشم به طرفم برگشت و مثل خودم داد زد: من چمه یا تو؛ چرا داد می‌زنی؟
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #78
طوری که دست‌هایم از حرص زیاد می‌لرزید گفتم.
آهو:
- داد نزنم... از اول مهمونی با اون دختره بودی و رقصیدی؛ بعدش بخاطر اون هر چی از دهنت در اومد بهم گفتی... اصلا برات مهم نبود تنها بودنم اون جا... دختره به من توهین می‌کنه جوابش رو نمیدی‌... حالا هم تو رو می‌ب*و*سه!... به چه حقی مهراب؛ به چه حقی؟
مهراب: صداتو نبر بالا آهو؛ مجبور نیستم برات توضیح بدم... ذهن مریضت هر جور می‌خواد برداشت کنه من از خودم مطمئنم فهمیدی؟
صدایش انقدر بلند بود که چشم‌هایم را بستم و اشک‌هایم جاری شدند..‌. باورم نمیشد که این مهراب باشد که این جور سرم داد میزند... انگار مقصر من بودم نه او... انگار که او خیلی هم ناراضی نبود از بودنش با آیناز... هه... .
به طرف شیشه برگشتم و خیره به بیرون انقدر اشک ریختم و حرص خوردم که نفهمیدم چه جور رسیدیم؛ فقط می‌دانم که اجازه ندادم حتی کامل نگه دارد و در را باز کردم و پیاده شدم و به طرف خانه پا تند کردم.
او نیز پیاده شد و صدایش از پشت سرم آمد: آهو وایسا... با توام آهو... وایسا کارت دارم.

گوش ندادم و سرعتم را بیشتر کردم... چشم‌هایم از اشک تار میدید و حالم خیلی بد بود... کل تنم داشت نبض میزد و قلبم انگار داشت از قفسه‌اش بیرون می‌آمد... پله‌ها را دوتا یکی تند تند بالا رفتم وحواسم نبود... نمی‌دانم یهو چه شد که پایم لیز خورد... جیغی کشیدم و خودم را بین زمین و هوا دیدم... .
آهو: جیغ... .
صدای فریاد مهراب در گوشم پیچید: آهو.
فقط خوردن پهلویم به پله را فهمیدم.‌.‌. درد در تمام وجودم پیچید و بعدش سیاهی مطلق... .
***
مهراب
گوشی را دم گوشم گذاشتم و با بغض خیره شدم به دیوار روبه‌رو... با شنیدن صدایش از آن ور خط آرام نالیدم:
- الو مامان
مامان: جانم مهراب بگو پسرم.
بغض گلویم را قورت دادم و گفتم:
- مامان حال آهو خوب نیست... دارن می‌برنش اتاق عمل‌.
مامان با حیرت فریاد زد: یاخدا... چرا؛ خوب بود که؟
با یاد آوری آن صحنه؛ لعنتی به خودم فرستادم و در جواب مامان گفتم:
- از پله افتاد؛ توروخدا مامان زود بیا.
مامان با عجله پرسید: کدوم بیمارستان؟
اسم بیمارستان را گفتم و قطع کردم... داشتم از دلشوره می‌مردم... همش تقصیر من بود... نباید سرش داد می‌زدم... نباید باهاش دعوا می‌کردم... خدایا غلط کردم... گوه خوردم... تو رو به هر چی برات عزیزه خودت مواظبشون باش... همیشه باعث عذاب و دردسرش شدم.
نالیدم و با خدا حرف زدم‌... عصبی شدم نفهمیدم چی میگم... نباید سرش داد می‌زدم... خودت مواظبش باش غلط کردم... وای الهی بمیرم من بمیرم... چرا من انقدر کثیفم... چرا همیشه خراب می‌کنم... اصلا چرا نمیمیرم... وای خدا اگه چیزیش بشه... ‌ چه طور خودم و می‌بخشم اون وقت؛ چه‌طور... .
پیرزنی که کنارم نشسته بود و از همان اول نگاهش بهم بود آرام پرسید: چته جوون؛ چرا انقدر بی‌تابی؟
آهی کشیدم و گفتم: زنم تو اتاق عمله.
پیرزن مکثی کرد و پرسید: خدا بد نده چرا؟
آهی کشیدم و با صدای لرزانم گفتم:
- از پله افتاده... حامله است.
پیرزن: آروم باش پسرم؛ انشاالله که چیزی نمیشه؛ امیدت به خدا باشه.
نگاهش کردم و نالیدم: می‌ترسم حاج‌خانم اگه چیزیشون بشه چی... هیچ وقت خودمو نمی‌بخشم.

پیرزن با حالت آرامش دهنده‌ای گفت: خدا بزرگه جوون به خودش پناه ببر... انشاالله که سالم میان پیشت.
گفت و بلند شد رفت... حرفش مدام در ذهنم اکو میشد... به خودش پناه ببر... به خودش پناه ببر... من آشغال کی بهش رو برده و دست خالی برگشته بودم که حالا داشتم گلایه می‌کردم... او که همیشه حواسش بهم بود و این من بودم که ازش غافل می‌شدم... .
با یک تصمیم آنی بلند شدم و با حال زارم به طرف نمازخانه به راه افتادم... رسیدم و وضو گرفتم و وارد نمازخانه شدم... نگاهی به نماز‌خانه کوچک انداختم... خلوت بود...
جانمازی برداشتم و رو به قبله قامت بستم... خواندم و گریه کردم... سجده کردم و قسم دادم... .
قنوت کردم و شفا خواستم... هزار بار گفتم غلط کردم و سلامتی آهو را ازش خواستم...
نمی‌دانم چند رکعت نماز خواندم و چقدر با خدا راز و نیاز کردم... اما می‌دانم که دلم خالی شد آرامش گرفتم از عبادت پروردگارم.

برای بار آخر خدا را صدا زدم و سجاده را جمع کردم و بیرون آمدم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #79
به جلوی اتاق عمل که رسیدم شوکه شدم... همه بودند... آرش و الناز، خاله نسرین و شوهرش، سپیده و کیارش... هیراد و نامزد‌اش، مامان بابا وعمه پریناز... یک لشکر آدم!... پس آن‌ها هم هنوز آنجا در جشن بودند.
رسیدم و بی‌حرف روی صندلی نشستم... نمی‌دانم ظاهرم زیاد داغون بود، یا حالم را درک کردن، یا هم مرا مقصر می‌دانستند که چیزی نپرسیدند... هر چی که بود ممنونشان بودم... همه در سکوت چشم به آن در لعنتی دوخته بودیم... دیگر داشتم به هر چی بیمارستان و اسمش بود آلرژی پیدا می‌کردم.‌.. این بیمارستان لعنتی یادآور خاطره خوبی برایم نبود و این نوشته( اتاق عمل) همش بهم دهن کجی می‌کرد... مامان دستش را روی شانه‌ام گذاشت و آرام گفت: آروم باش چیزی نمیشه.
با بغض صدایم گفتم:
- باید الان من جای اون تو اون اتاق لعنتی می‌بودم‌... من.
مامان: این جور نگو تقصیر تو نیست.
مهراب:
- تقصیر منه مامان... من عرضه ندارم یه زن و بچه نگه دارم... می‌بینی! این چندمین باره که این اتاق و این بیمارستان لعنتی آهو رو زیارت می‌کنه... چندمین؟
مامان غمگین سرش را پایین انداخت... حرفی نداشت که بگوید چون او نیز خیلی خوب می‌دانست که هر بلایی سر آهو میاید زمینه‌اش منم... منی که نمی‌توانستم مواظبش باشم.
با اعصابی داغون روی زمین ضرب گرفته بودم که در باز شد... با چشمان قرمزم سر بلند کردم و به دکتر نگاه کردم... نتوانستم جلو بروم... نتوانستم بپرسم چیزی... پاهایم یاری نکرد... ترسیدم بروم و بشنوم آنی که نباید!... .
اما بقیه زود به طرف دکتر رفتند مامان با نگرانی پرسید: خانم دکتر عروسم حالش چه‌ طوره؟
دکتر نگاه خسته‌ای به مامان کرد و آرام گفت: خوبه نگران نباشین... .
بابا آرام پرسید: نوه‌ام چی؟
دکتر نگاهش را به بابا دوخت و با مکثی که مرا تا دم مرگ برد گفت: به خاطر ضربه‌ای که به شکم وارد شده بود مجبور شدیم سزارین کنیم... خدا‌ رو شکر که ضربه به بچه نخورده بود اما زود به دنیا اومده و باید مدتی تو دستگاه بمونه... بازم خطر رفع شد و هر دو خوبن مبارکتون باشه.
بابا با خوشحالی تشکر کرد و چند تراول صدی به عنوان مژدگانی به دکتر داد... مامان با خوشحالی به طرفم آمد و بغلم کرد و تبریک گفت... نم اشک چشم‌هایم را گرفتم و خدا را شکر کردم... همه با خوشحالی کنارم آمدند و تبریک گفتند... با لبخند تشکر کردم و کارت بانکیم را به آرش دادم و ازش خواستم چند جعبه شیرینی بگیرد و اینجا پخش کند... آرش گرفت و با خنده گفت: من با شیرینی راضی نمیشم ها؛ برای من چیزی که خودم می‌خوام و باید بگیری... .
مهراب: باشه هر چی بخوای.
آرش: آفرین این شد، کمی سر کیسه رو شل کن دختر دار شدی.
گفت و با الناز رفتند تا شیرینی بگیرند... لبخند عمیقی کشیدم و سرم را به پشت سرم تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم... خدا نوکرتم به مولا... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #80
آهو را به بخش منتقل کردند... وارد اتاق شدم و کنارش نشستم و خیره شدم به چهره رنگ پریده‌اش که هنوز بی‌هوش بود... دست سردش را در دستم گرفتم و ب*و*سه‌ای رویش زدم... هر چه قدر خدا را شکر می‌کردم کم بود... اگر خدایی نکرده بلایی سر دخترم می‌آمد هیچ وقت نمی‌توانستم تو روی آهو نگاه کنم... هیچ‌وقت خودم را نمی‌بخشیدم و دق می‌کردم!
خدایا شکرت... .
هنوز خیره به چهره‌اش بودم و داشتم فکر می‌کردم که چه ‌طور ازش معذرت بخواهم که پرستاری وارد اتاق شد و صدایم زد تا بروم و دختر کوچولویم راببینم.
حس خاصی وجودم را در برگرفت... آرام بلند شدم و ب*و*سه‌ی دیگری روی پیشانی آهو زدم و با پرستار همراه شدم... به اتاق مخصوص که رسیدم داخل را نگاهی انداختم و نزدیک دستگاه شیشه‌ای شدم... پرستار موجود کوچولویی که بین پتو پیچیده بود را در بغل گرفت و آرام بغلم داد.
پرستار: این هم دختر کوچولوتون باباییش.
آرام در بغلم گرفتمش و با شوق خیره شدم بهش... ‌.
حسی که داشتم اصلا قابل وصف نبود... حس شیرینی که تا به حال تجربه نکرده بودم... وای دخمل خوشگل من؛ لب‌هایش را غنچه کرده بود و خواب بود... چشمانش بسته بود اما با نگاه کردن بهش هم می‌توانستم بفهمم که درست مثل آهو چشم مشکی هست؛ بینی کوچولویش و لبای قرمزش که کپی آهو بود... انگار که آهو کوچولو را در بغلم گرفتم... آرام و با احتیاط گونه‌اش را بوسیدم و با احتیاط بیشتر به خودم فشردمش... .
مامان کنارم وایساد و با چشمان اشکی نگاهم کرد... رو بهش با ذوق گفتم:
- مامان ببینش چه نازه.
مامان نزدیک‌تر آمد و آرام بغلش کرد‌... با خوشحالی به بابا نشانش داد و بوسیدش.
پرستار آمد و گفت: باید بذاریمش تو دستگاه؛ اگه دیدین بدینش به من... کمی بعد که مامانش به‌هوش اومد بهش شیر میده.
بار دیگر هم بوسیدمش و مامان به پرستار دادتش.
***
(آهو)
چشمانم را باز و بسته کردم... چند بار پلک زدم و بعد اینکه دیدم شفاف شد به اطرافم نگاه کردم... کمی گیج می‌زدم و پردازش اطراف برایم سخت بود... بعد چند دقیقه نگاه کردن به اطراف یهو با یادآوری افتادنم از پله دستم را زود رو شکمم گذاشتم... با تخت بودن شکمم با وحشت نشستم که شکمم تیر وحشتناکی کشید... دخترم... دخترم نیست... حورا... .
داد زدم و دخترم را صدا زدم... یهو در باز شد و مامان نرگس با شتاب وارد اتاق شد و به طرفم آمد.‌..
مامان: آهو عزیزم چته؛ آروم باش درد داری؟
آهو: مامان دخترم هق هق... .
مامان دست‌هایم را گرفت و با چشمان اشکی گفت: آروم باش عزیزم خوبه... دخترت خوبه الان مهراب پیششه... تو دستگاهه میارن پیشت... ‌.
حرفش تمام نشده بود که مهراب وارد اتاق شد... با دیدنمان زود خودش را بهم رساند و گفت.
مهراب: چی شده مامان؛ آهو خوبی؟
با گریه دست‌هایم و به طرفش دراز کردم و گفتم:
-مهراب دخترم؟
دستم را فشرد و خواباندم روی‌ تخت... آخی از درد گفتم... این چندمین باری بود که بی‌هوش بودم و وقتی هم به هوش می‌آمدم حسی که داشتم همش ترس بود و وحشت... عجب طالعی... .
مهراب با چشمان غمگینش آرام گفت: دخترمون خوبه عزیز دلم گریه نکن الان میارنش؛ چون تو دستگاهه تا حال پیشت نیاوردن... الان میارن تا بهش شیر بدی.
اشک‌ چشم‌هایم را پاک کرد و ب*و*سه عمیقی روی دستم زد... پشیمانی را میشد از چشمانش خواند... ازش دلگیر بودم... خیلی هم دلگیر بودم... قلبم عجیب شکسته بود... .
صورتم را برگرداندم و گفتم: بگو زود بیارن... .
آهی کشید و آرام بلند شد اما دو قدم نرفته در اتاق زده شد و پرستاری با دستگاه شیشه‌ای وارد شد و با لبخند به طرفم آمد؛ با دیدن دختر کوچولویم در آن دستگاه باز اشک‌هایم راه افتاد و دستم را به طرفش دراز کردم... پرستار آرام از دستگاه درش آورد و در پتوی کوچکش پیچید... در بغلم گذاشتش و فاصله گرفت.
خیره شدم به صورت نازش و دست کوچولویش را گرفتم... به خودم نزدیک‌ترش کردم و بوی تنش را با عشق به مشام کشیدم... آخ که چه قدر بوی خوبی می‌داد.
دختر ناز من... چند بار آرام پیشانیش را بوسیدم که صدای نق نقش بلند شد... .
با ترس سرم را بلند کردم تا از مامان نرگس کمک بخواهم که دیدم نیست... با صدای غمگین مهراب به طرفش برگشتم.
مهراب: گشنه‌اشه.
آهو: اما من بلد نیستم چه جوری شیرش بدم.
مهراب: آروم باش همه کسم بده من بعد آماده شو.
پرستار نزدیک آمد و گفت: بذار تختت و درست کنم بعد شیرش و بده و وقتی خوابید صدام کن تا باز بذارمش اون جا.
آهو:
- تا کی باید تو دستگاه بمونه؟
پرستار: فقط چند روز اون هم فقط بخاطر زردی و چند هفته زود به دنیا اومدنشه وگرنه نگران نباش مشکلی نداره.
پرستار تخت را درست کرد و رفت... حورا را به مهراب دادم و لباسم را بالا دادم... آرام در بغلم گرفتمش و
نوک سینه‌ام را در دهانش گذاشتم ؛اولش نمی‌توانست و سخت بود... همش دهانش را این ور آن ور می‌کرد اما بعدش با ملچ ملوچ شروع کرد به خوردن.
حس شیرینی در دلم سرازیر شد... حس مادر بودن... خیره به صورت نازش بودم و با عشق شیر خوردنش را نگاه می‌کردم.
شیرش را که خورد و آرام خوابید؛ لباسم را پایین دادم و پتویش را مرتب کردم... مهراب پرستار را صدا زد و او هم آمد و گرفتش و گذاشت توی دستگاهی که کنار تختم بود.
آرام پرسیدم:
- میشه همین جا کنارم بمونه و نبرینش؟
پرستار: باید زود زود چکش کنیم اون جا پرستار مخصوص خودشو داره و بهتر مواظبشیم.
با ناراحتی باشه‌ای گفتم و دخترکم را برد.
مهراب کنارم نشست و دسته گل بزرگی از گل رز سفید و قرمز روی پایم گذاشت...
نگاهم را به گل‌ها دوختم که آرام گفت: عشق دلم؛ ببخش من رو به خدا یهو عصبی شدم نفهمیدم چی میگم نباید سرت داد می‌زدم ببخش من رو... .
هیچ چیزی نگفتم و خیره به گل‌ها ماندم.
دست‌هایم را گرفت و این بار غمگین گفت: کاش میمردم و دعوات نمی‌کردم اشتباه کردم ببخشم عزیز دلم... آهو... نفسم می‌بخشی؟
باز هم جواب ندادم‌‌... دلم ازش شکسته بود و عمرا اگر به این زودی می‌بخشیدمش.
کمی مکث کرد و آرام گفت: آهو آیناز سرطان داره... معلوم نیست تا کی زنده است (با تعجب سرم را بلند کردم و خیره شدم بهش) ازم خواست باهاش برقصم... منم نتونستم نه بگم هیچ کس نمی‌دونه مریضیش رو فقط من می‌دونم... چند وقت پیش با گریه گفت برم پیشش و مریضه... خودم بردمش دکتر؛ وقتی فهمیدیم نخواست کسی بدونه... به جون خودت آهو که می‌خوام دنیا نباشه اگه نباشی نمی‌خواستم ناراحت بشه تا خواستم بهت بگم و معذرت بخوام که داد و فریاد کردی و منم عصبی شدم و داد زدم همین... حالا می‌بخشی!؟
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا