neda aliari
1,343
پسندها
پسندها
125
امتیاز
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
آیتک: گریه نکن دیگه خره.
نفسی گرفتم و گفتم:
- دست خودم نیست.
آیتک: آهو هم تو هم من میدونیم که مهراب دوست داره... پس بهش شک نداشته باش؛ شاید چیزی مخفی کنه اما مطمئنم که خیانت نمیکنه... همهی اینها را میدانستم اما باز هم دلم آرام نمیگرفت.
آهو:
- میدونم؛ من بهش شک ندارم اما میترسم.
آیتک: نترس هیچی نمیشه؛ پاشو بریم بالا.
آهی کشیدم و بلند شدم... از سالن خارج شدیم و آرام از پلهها بالا رفتیم... با ورودمان به خانه با مهراب و مامان نرگس روبهرو شدم!
تعجب کردم... اینها کی آمدند... مهراب با عجله خودش را بهم رساند و تا به خودم بیایم بغلم کرد و با نگرانی گفت: خوبی فدات بشم؛ چرا حالت بد شده بود؟
آرام گفتم:
- خوبم زندگیم؛ موقع ورزش کمی حالم بد شد.
دستهایش را قاب صورتم کرد و گفت:
- میخوای دیگه ادامه ندی؟
آهو:
- نه دوست دارم ورزش کردن رو... فقط چون وزنم سنگین شده کمی برام سخته.
لبخند دلنشینی زد و دستش را روی شکمم گذاشت.
مهراب: دیگه چیزی نمونده؛ به زودی این وروجک هم به دنیا میاد.
آیتک: کم به اون بچه بگین وروجک؛ اسم داره عشق خالهاش.
صدای مامان نرگس مکالمهمان را نصفه گذاشت... نزدیکم آمد.
نرگس: اجازه میدین منم عروسم رو ببینم؟
مهراب کنار رفت و گفت:
- ببخش مامان؛ نمیدونی که چقدر نگران شدم.
مامان نرگس بغلم کرد و حالم را پرسید... .
آهو:
- خوبم مامان جون؛ خوش اومدی... بابا نیومد؟
نرگس: مرسی عزیزم؛ نه کار داشت خونه نبود.
روی مبل نشستیم و مریم چای آورد... مهراب کنارم روی مبل دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت و با خستگی چشمهایش را بست.
آیتک که سرش تو گوشیش بود یهو از جایش بلند شد و گفت:
- من باید برم... کار دارم.
مامان: چرا عزیزم نشسته بودیم خب؟
آیتک کیفش را روی شانهاش انداخت و گفت: مرسی خاله جون عجله دارم؛ واسه یه کاری اومده بودم و الان باید برم.
با معنا گفتم:
- همون کار نصفه مونده؟
با نیش باز تأیید کرد و بعد خداحافظی رفت... راستش نگرانش بودم و حس خوبی به این رابطهاش با آن پسر نداشتم... او حتی دقیق نمیشناختش و اگر با احساسش بازی میکرد چه!
مهراب چشمهایش را بسته بود و معلوم بود سردرد دارد... دستهایم را روی پیشانیش گذاشتم و آرام ماساژ دادم... که صدای مامان بلند شد... همان طور که ماساژ میدادم به طرفش برگشتم.
مامان: آهو از آرش خبر داری؟
آهو:
- چه خبری؟
مامان: با نسرین حرف میزدم میگفت آخر هفته میرن براش خواستگاری.
با تعجب گفتم:
- واقعا؛ خبر ندارم... آیتک هم نگفت بهم.
مامان: آره دیروز قرار گذاشتن.
آهو: خوشحالم براشون... خیلی بهم میان.
مامان: ایشاالله خوشبخت بشن.
سرم را تکان دادم و موهایش را نوازش کردم... نفسهایش منظم شده بود و معلوم بود خوابش برده است... مامان بعد از خوردن چای بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا سری به مریم بزند؛ منم در فکر ازدواج الناز و آرش بودم... چه خوب که به نتیجه رسیده بودند و داشتند ازدواج میکردند... در فکر بودم که صدای پیامک گوشی مهراب بلند شد.
نگاهی انداختم و آن را کنارش روی مبل دیدم... نگاهی بهش کردم که خواب بود پس آرام خم شدم و گوشی را برداشتم... صفحه را روشن کردم و خیره شدم به پیام آمده... نامی نداشت اما محتوایش... (مهرابی؛ شب بریم بیرون؟ تو کافیشاپ که کنارم نموندی حوصلهام سر رفته.)
اسمی نداشتنش به کنار اما این صمیمیتش در پیام و بحث کافیشاپ یعنی که آیناز بود... .
با حرص لبم را جویدم و با حرص صفحه گوشی را خاموش کردم و کنارم انداختم... به هیچ وجه نمیگذاشتم مهراب با آن دختر بیرون برود؛ شده با هر ترفندی... .
نفسی گرفتم و گفتم:
- دست خودم نیست.
آیتک: آهو هم تو هم من میدونیم که مهراب دوست داره... پس بهش شک نداشته باش؛ شاید چیزی مخفی کنه اما مطمئنم که خیانت نمیکنه... همهی اینها را میدانستم اما باز هم دلم آرام نمیگرفت.
آهو:
- میدونم؛ من بهش شک ندارم اما میترسم.
آیتک: نترس هیچی نمیشه؛ پاشو بریم بالا.
آهی کشیدم و بلند شدم... از سالن خارج شدیم و آرام از پلهها بالا رفتیم... با ورودمان به خانه با مهراب و مامان نرگس روبهرو شدم!
تعجب کردم... اینها کی آمدند... مهراب با عجله خودش را بهم رساند و تا به خودم بیایم بغلم کرد و با نگرانی گفت: خوبی فدات بشم؛ چرا حالت بد شده بود؟
آرام گفتم:
- خوبم زندگیم؛ موقع ورزش کمی حالم بد شد.
دستهایش را قاب صورتم کرد و گفت:
- میخوای دیگه ادامه ندی؟
آهو:
- نه دوست دارم ورزش کردن رو... فقط چون وزنم سنگین شده کمی برام سخته.
لبخند دلنشینی زد و دستش را روی شکمم گذاشت.
مهراب: دیگه چیزی نمونده؛ به زودی این وروجک هم به دنیا میاد.
آیتک: کم به اون بچه بگین وروجک؛ اسم داره عشق خالهاش.
صدای مامان نرگس مکالمهمان را نصفه گذاشت... نزدیکم آمد.
نرگس: اجازه میدین منم عروسم رو ببینم؟
مهراب کنار رفت و گفت:
- ببخش مامان؛ نمیدونی که چقدر نگران شدم.
مامان نرگس بغلم کرد و حالم را پرسید... .
آهو:
- خوبم مامان جون؛ خوش اومدی... بابا نیومد؟
نرگس: مرسی عزیزم؛ نه کار داشت خونه نبود.
روی مبل نشستیم و مریم چای آورد... مهراب کنارم روی مبل دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت و با خستگی چشمهایش را بست.
آیتک که سرش تو گوشیش بود یهو از جایش بلند شد و گفت:
- من باید برم... کار دارم.
مامان: چرا عزیزم نشسته بودیم خب؟
آیتک کیفش را روی شانهاش انداخت و گفت: مرسی خاله جون عجله دارم؛ واسه یه کاری اومده بودم و الان باید برم.
با معنا گفتم:
- همون کار نصفه مونده؟
با نیش باز تأیید کرد و بعد خداحافظی رفت... راستش نگرانش بودم و حس خوبی به این رابطهاش با آن پسر نداشتم... او حتی دقیق نمیشناختش و اگر با احساسش بازی میکرد چه!
مهراب چشمهایش را بسته بود و معلوم بود سردرد دارد... دستهایم را روی پیشانیش گذاشتم و آرام ماساژ دادم... که صدای مامان بلند شد... همان طور که ماساژ میدادم به طرفش برگشتم.
مامان: آهو از آرش خبر داری؟
آهو:
- چه خبری؟
مامان: با نسرین حرف میزدم میگفت آخر هفته میرن براش خواستگاری.
با تعجب گفتم:
- واقعا؛ خبر ندارم... آیتک هم نگفت بهم.
مامان: آره دیروز قرار گذاشتن.
آهو: خوشحالم براشون... خیلی بهم میان.
مامان: ایشاالله خوشبخت بشن.
سرم را تکان دادم و موهایش را نوازش کردم... نفسهایش منظم شده بود و معلوم بود خوابش برده است... مامان بعد از خوردن چای بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا سری به مریم بزند؛ منم در فکر ازدواج الناز و آرش بودم... چه خوب که به نتیجه رسیده بودند و داشتند ازدواج میکردند... در فکر بودم که صدای پیامک گوشی مهراب بلند شد.
نگاهی انداختم و آن را کنارش روی مبل دیدم... نگاهی بهش کردم که خواب بود پس آرام خم شدم و گوشی را برداشتم... صفحه را روشن کردم و خیره شدم به پیام آمده... نامی نداشت اما محتوایش... (مهرابی؛ شب بریم بیرون؟ تو کافیشاپ که کنارم نموندی حوصلهام سر رفته.)
اسمی نداشتنش به کنار اما این صمیمیتش در پیام و بحث کافیشاپ یعنی که آیناز بود... .
با حرص لبم را جویدم و با حرص صفحه گوشی را خاموش کردم و کنارم انداختم... به هیچ وجه نمیگذاشتم مهراب با آن دختر بیرون برود؛ شده با هر ترفندی... .
آخرین ویرایش: