رنگ چشم‌هایش اثر ندا

تالار ویرایش

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #101
آهو لبخندی زد و آرام گفت:
- دخترکم بزرگ‌تر شده مهراب؛ ببین چه محکم دستم رو گرفته.
مهراب با عشق خیره به انگشت آهو که میان دست کوچولوی حورا بود شد؛ لبخندی زد و دستش را روی دستشان گذاشت و آهو را بیشتر به خود چسباند که دهان حورا از س*ی*ن*ه آهو فاصله گرفت و نق نقش بلند شد.
مهراب قهقهه‌ای زد و کمی آهو را از خودش فاصله داد تا وروجک شیطون‌اش شیرش را بخورد.
مهراب گفت:
- وای وای چه جیغ هم می‌کشه پدرسوخته.
آهو خندید و جای حورا را درست کرد.
هر دو خیره به ثمره‌‌ی عشقشان بودند و پشتشان به آن‌ها و اصلاً متوجه آن‌ همه آدمی که در سکوت خیره به آن‌ها بودند؛ نبودند.
حورا مشغول شیر خوردن بود و مهراب مشغول آهو!
ب*و*سه‌ی خیسی روی گردن آهو زد و عمیق عطر تنش را به مشام کشید؛ پتو را کنار زد و دستش را روی پای لُخت آهو کشید و به ب*و*سه‌هایش ادامه داد.
آهو چشمانش را از لذت بست و با هر ب*و*سه‌ی مهراب غرق حس ناب شد.
وقتی که دیگر طاقت نیاورد؛ آرام با حورای در بغلش به طرف مهراب برگشت و خیره‌ی چشمان خمارش شد؛ مهراب نزدیک‌تر شد و دستش را پشت گردنش نهاد و او را نزدیک به خود کرد؛ درست در لحظه‌ای که مرزی بین لب‌هایشان نمانده بود و هر دو غرق هم بودند صدای آرش پارازیت انداخت بین احساسشان!
آرش: کات.
زود از هم فاصله گرفتند و با دیدن آن همه آدم پشت سرشان خشکشان زد!
مهراب زود به خودش آمد و لباس آهو را پایین‌تر داد و پتو را روی پاهای ‌لُختش کشید
آهو معذب سر به پایین انداخت و از بین لب‌هایش نالید:
- نباید زودتر متوجه وجود این همه آدم می‌شدیم!
آرش با نیش باز نگاهی به مهراب کرد و گفت:
- والل... من می‌خواستم زودتر اعلام حضور کنم‌ ها این‌ها نذاشتن!
همه چپ‌چپ‌ نگاهش کردند که قهقهه‌اش به هوا رفت و بین خنده‌هایش گفت:
- امّا خدایی عجب فیلمی بود اگه بینش کات نمی‌دادم همین‌جور محو تماشا می‌کردند.
مهراب کوسن مبل را به طرفش پرتاب کرد و با اعتراض گفت:
- شما از کی اینجا بودین؟
محمد لبخند شیطنت‌باری زد و گفت:
- از وقتی خواب بودین.
این بار الناز بود که با نیش باز گفت:
- می‌خواین ادامه بدین‌ ها؛ ما چشم‌هامون رو می‌بندیم!
همه خندیدند که مهراب بدون خجالتی برگشت و لب‌های آهو را به کام کشید و بین آن همه چشم گُشاد شده؛ ب*و*سه‌ی عمیقی از لب‌هایش گرفت.
آهو از خجالت قرمز شده بود و نمی‌‌دانست چه کار کند!
از سر و وضعش هم ناراضی بود و چپ‌چپ مهرابِ بیخیال را نگاه می‌کرد.
با حرص حورا را به بغل مهراب داد و با پیچیدن پتو به دورش؛ زود به طرف پله‌ها و طبقه‌ی بالا رفت.
کیارش گفت:
- روت رو برم بشر؛ خجالت هم خوب چیزیه ها!
مهراب گفت:
- باور کنین دق می‌کردم اونجور می‌موندم؛ شما نگاه نمی‌کردین خب!
الناز خندید و با ذوق حورا را از بغل مهراب گرفت و با خوشحالی گونه‌اش را بوسید.
محمد گفت:
- جوون هم جوون‌های قدیم.
آرش با لحن زنونه‌ای گفت:
- جوون‌های الان حیا رو قورت دادن یه آبم روش؛ آقا محمد شما غمت نباشه ها؛ من هستم.
چشمکی زد و با ناز گردنش را چرخاند و برای محمد عشوه آمد که خنده‌ی جمع بالا رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #102
***
(آهو)
- عشقِ من بذار لباس‌هات رو بپوشونم بریم قربونت بشم من.
سرهمی سفید رنگی که رویش با نگین تاج طلایی درست شده بود را با سربند و جوراب‌های ستش تن حورا کردم.
شیطون من همش دست و پا میزد و از خودش صدا درمی‌آورد.
ب*و*سه‌ای کف پایش نشاندم و قربون صدقه‌اش رفتم.
- وروجک منی تو نفس.
صدای تیک در آمد و مهراب با حوله‌ای که دور کمرش بسته بود و موهای خیسی که روی پیشانی‌اش ریخته بود از حمام خارج شد.
با لبخند نگاهی به ما کرد و به طرف میز آرایش به راه افتاد و در حالی که سشوار را از کشو در می‌آورد گفت:
- خوب خلوت کردین مادر و دختر ها‌!
دلم برای آن قیافه‌ و موهای خیس‌اش ضعف رفت‌.
دور و بر حورا بالشت گذاشتم و از جایم بلند شدم؛ پشت سرش ایستادم و دست‌هایم را از پشت دورش پیچیدم و روی سینه‌ی عضلانیش گذاشتم.
گفتم:
- آقامون امروز زیادی جذاب نشده؟
خنده‌‌ی دلنشینی کرد؛ به طرفم برگشت و همان طور که خیره‌ی چشم‌هایم بود و آب موهایش روی صورتم می‌چکید گفت:
- چشم‌های خانومم خوشگل می‌بینه.
- یعنی چشم‌های من خوشگله؟
مهراب گفت:
- چشم‌هات قشنگ‌ترین سیاهی سرنوشتمه.
خندیدم و دستم را روی سینه‌اش گذاشتم و روی نوک پا ایستادم؛ روبه‌روی صورتش آرام گفتم:
- اوم نمی‌دونم شاید؛ امّا دلم می‌خواد بخورمت.
دست‌هایش را دور کمرم تنگ‌تر کرد و گفت:
- کیه که دلش نخواد.
این‌ بار دست‌هایم را دور گردنش پیچیدم و نزدیک‌تر شدم؛ خیره شدم در چشم‌های زیبایش و آرام ب*و*سه‌ای روی نوک بینیش نشاندم؛ بعدی روی چانه‌اش؛ گونه‌ها و در آخر چشم‌هایش، صورتش را غرق ب*و*سه کردم و این بار لب‌هایش را به کام کشیدم.
مهراب همراهم شد و همان‌طور که می‌بوسیدم مرا به طرف کاناپه کشید و رویش دراز کشید و مرا روی خودش خواباند و باز مشغول بازی با لب‌هایم شد.
بعد از سیر شدن از لب‌های هم با نفس‌نفس فاصله گرفتیم؛ دستم را روی عضله‌هایش کشیدم که دستم را گرفت و با لحن خمارش گفت:
- دیرمون میشه ها!
تازه یادم آمد که امروز عروسی الناز و آرش است و من وقت آرایشگاه دارم و باید به موقع آنجا باشم.
اوف!
لب‌هایم آویزان شد؛ خواستم فاصله بگیرم که نگذاشت؛ چشمکی زد و آرام گفت:
- برای یک راند کوتاه وقت داریم که!
و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم و لباسم ‌را از تنم کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #103
با عجله از ماشین پیاده شدم و در عقب را باز کردم؛ پتوی حورا را مرتب و کریر و ساکش را به دست گرفتم؛ مهراب هم پیاده شد و کاور لباس و کیفم را برداشت و پشت سرم به راه افتاد.
گفتم:
- وای دیرم شد؛ همش تقصیر توئه مهراب!
مهراب خندید و گفت:
- اِ من چیکار کنم؛ خوب بود بین عشق و حالت ولت کنم؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و با حرص وارد آرایشگاه شدم؛ (سلام) سرسری دادم و حورا را دست یکی از شاگرد‌ها دادم و برگشتم تا وسایلم را از مهراب بگیرم.
مهراب لباس و کیفم را دستم داد و ب*و*سه‌ی سریعی روی گونه‌ام زد و تا بتوانم بهش بتوپم در رفت.
تو روحت مهراب!
با عجله وارد آرایشگاه شدم که با آی‌تکِ عصبانی روبه‌رو شدم؛ ای‌ وای من؛ فاتحه‌ام خونده است!
آی‌تک عصبی گفت:
- الاغ؛ کدوم گوری موندی تو؛ ساعت رو دیدی؟
زود بغلش کردم و با نیش باز آرام گفتم:
- عشقم تو آرایشگاه هستیم ها؛ جونِ من داد نزن غلط کردم.
با حرص مرا از خودش فاصله داد و گفت:
- گمشو آرایشم رو بهم زدی؛ زود باش برو تا آرایشت رو شروع کنه.
نگاهی به حورا که خواب بود کردم و با درآوردن شال و مانتو‌ام زود به طرف نوشین رفتم.
گفتم:
- چطوری موشی؟
نوشین نگاه چپ‌چپی بهم کرد و گفت:
- می‌زنم شل‌ و‌ پلت می‌کنم ‌ها؛ زر نزن!
گفتم:
- ای بابا؛ چرا همه امروز قاطین؟
آی‌تک از اون طرف داد زد:
- شما زیادی شنگولی خانم؛ انگار زیادی بهت ساخته.
قهقهه‌ای زدم و گفتم:
- زیادی تابلو بود؟
نوشین خندید و روی صندلی نشاندم و گفت:
- بشین شروع کنم بی‌حیا؛ هنوزم آدم نشدی؟
گفتم:
- فرشته‌ها که آدم نمیشن.
نوشین گفت:
- تو فرشته‌ای! کی گفته این رو؟
چشمکی بهش زدم و گفتم:
- آقامون.
(دیوونه‌ای) نثارم کرد و صندلی را درست کرد؛ من هم دیگر حرفی نزدم و روی صندلی دراز کشیدم تا نوشین کارش را شروع کند.
نوشین یکی از دوستانِ دوران دانشگاهم بود؛ زیاد علاقه‌ای به درس نداشت و دنبال آرایشگری رفت و حالا یکی از بهترین آرایشگر‌های میکاپ و شنیون بود.
دختری با چهره‌ی معمولی و باید بگم که مجرد بود چون اصلاً علاقه‌ای به جنس مخالف نداشت؛ چراش و حالا بماند.
وقتی دیدم کارش حرف نداره با آی‌تک اومدیم اینجا البته من دیر رسیدم و بهتره که ساکت باشم چون آی‌تک زیادی عصبی بود.
امروز 23 آذر ماه؛ جشن الناز و آرش بود.
بیشعورها یهویی برنامه‌ریزی کردند و همه رو غافلگیر کردند؛ کلاً همه چی تو دقیقه‌ی نود انجام شد؛ امّا به طور عالی؛ تالاری که رزرو کردیم زیادی شیک و رویایی بود و واقعاً قرار بود بترکونیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #104
نگاهی به خودم در آینه کردم و چرخی زدم؛ لباسی که گرفته بودم رنگش زرشکی بود؛ پارچه‌ی ساتن براقی داشت و مدل لباس یقه اسکی بود که چسبیده به یک آستین پوفی بلند و دیگری لُخت بود.
لباس جذب تنم بود و چاکی روی پای چپم که تا زانو آمده بود؛ دور گردنم و مُچ دست و کمر؛ سنگ مشکی کار شده بود و زیبایی خاصی به لباس داده بود.
موها و آرایشم را ساده انتخاب کرده بودم و راضی بودم.
آی‌تک هم لباس مدل ماهیِ مخملی مشکی با یقه‌ی قایقی و طرح‌های نگین کاری شده‌ی سفیدی به تن داشت؛ موهایش به شکل زیبایی شنیون شده و با آرایش لایتش می‌درخشید و یک خواهر شوهر نمونه شده بود.
آی‌تک گفت:
- بیشعور تو چقدر خوشگل شدی!
لبخندی زدم و گفتم:
- تو از منم خوشگل‌تر شدی؛ اصلاً شدی جیگر.
آی‌تک گفت:
- فدات بشم؛ چشم‌هات خوشگل می‌بینه؛ راستی چیشد مهراب به این لباس ایراد نگرفت به خاطر لُختیش؟
نگاهی به خودم کردم و گفتم:
- کجاش لُخته؟
آی‌تک گفت:
- همین چاکِ بلندت و آستین نداشتنش.
گفتم:
- چاک رو که ولش، آستین هم یکی داره بسه دیگه؛ مهرابم فداش بشم نتونست حریفم بشه یک امشب رو می‌خوایم حال کنیم ‌ها.
آی‌تک خندید و گفت:
- اون رو که می‌دونم؛ امّا یکی جوری نگاهت کنه فاتحه‌اش خونده‌اس؛ این رو مطمئن باش عشقم.
بیخیال شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- غیرتی شدن‌هاش رو عشقه.
نوشین گفت:
- کم حرف بزنید؛ اومدن دنبالتون.
شنل بافتم را روی لباس پوشیدم و با گرفتن حورا از نوشین او را در کریرش گذاشتم و با تشکر از نوشین از آرایشگاه بیرون آمدیم؛ نگاهم را به مهراب و کیارش که مشغول حرف بودند دوختم و با خنده گفتم:
- جون؛ کیارش اومده دنبالت عجوزه؟
آی‌تک پوفی کشید و با حرص گفت:
- گفته بودم نیاد ها؛ حرف گوش نمی‌کنه که.
گفتم:
- خاک تو سرت مگه بده؛ دیوونه پسره عاشقته خب چرا ناز میای همش!
مهراب که نگاهش بهم افتاد زود چیزی به کیارش گفت و خودش را به من رساند؛ حورا را از دستم را گرفت و گفت:
- بدو عشقم که سرده الان سرما می‌خورین.
(باشه‌ای) گفتم و با چشمکی به آی‌تک ازش فاصله گرفتم و سوار ماشین شدیم؛ حورا را در آغوشم گرفتم و کلاهش را درست کردم؛ خوشگلم با اون چشم‌های نازش نگاهم می‌کرد و می‌خندید و دست‌ و پا میزد.
مهراب گفت:
- عشق‌های من چقدر امروز ناز و جیگر شدن.
نگاه پُر عشقی بهش کردم و گفتم:
- چشم‌های خوشگلت اونجور می‌بینه زندگیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #105
ب*و*سه‌‌ی آرامی روی گونه‌ام زد و فاصله گرفت و خواست ماشین را روشن کند که خشک ماند.
با تعجب رد نگاهش را دنبال کردم و... اوه؛ نه بابا!
کیارش داشت آی‌تک را می‌بوسید و آی‌تک مثل چوب خشک مانده بود!
نیشم از این حالت آی‌تک باز شد.
بالاخره کیارش استارتی زده بود و آی‌تک رو در عمل انجام شده قرار داده بود.
با خنده شیشه را پایین دادم که مهراب زود حورا را از من گرفت تا سردش نشود؛ سرم را بیرون بردم و سوتی زدم و گفتم:
- مرغ عشق‌ها خیابونه ها!
آی‌تک با قیافه‌ی قرمز شده و کیارش با لبخند جذابش به من نگاه کردند.
گفتم:
- آویزون نکن اون لبا‌ت رو رُژت رو درست کن؛ ما رفتیم.
آی‌تک با حرص کیارش را نگاه کرد که کیارش چشمکی به من زد و دستش را کشید و به طرف ماشینش برد.
داخل ماشین شدم و شیشه را بالا کشیدم و با ذوق گفتم:
- خیلی به هم میان ناکَس‌ها.
مهراب که مشغول بازی با حورا بود و داشت او را می‌خنداند گفت:
- اهوم خیلی؛ قربون اون خندهات بشم من نفسم.
خندیدم و دستم را به طرفش دراز کردم:
- بده من بچه رو دیره بریم.
ب*و*سه‌ی دیگری روی لُپ حورا زد و او را به طرفم گرفت؛ بغلش کردم ‌و لباسش را مرتب کردم و راه افتادیم.
وقتی رسیدیم تقریباً نصف مهمون‌ها آمده بودند و پارکینگ پُر از ماشین بود.
مهراب پیاده شد؛ در عقب را باز کرد و کریر را برداشت و درِ جلو را باز کرد؛ حورای غرق خواب را بین پتو پیچیدم و آرام در کریر گذاشتم و مهراب به دستش گرفت؛ کیف دستی و ساک حورا را نیز برداشتم و از ماشین پیاده شدم و لباسم را مرتب کردم؛ مهراب نگاه دقیقی به سر تا پایم کرد و با لحن ناراحتی گفت:
- آهو؛ ببین از کنارم جُم نمی‌خوری ها؛ زیادم راه نرو که کُل پات بیرونه.
گفتم:
- اِ مهراب؛ باز گیر دادی؟ یعنی چی؛ همش باید بشینم پیش تو!
نزدیک‌ترم شد و دستش را آرام روی پای لُختم کشید و نالید:
- آخه لعنتی؛ نمی‌دونی که اون پوست سفیدت چطور هوش از سر من می‌بره؛ نمی‌خوام به جز من هیچ کی چشمش به خانومم باشه؛ این‌ها رو من فقط حق دارم ببینم من.
لبخندی زدم و گفتم:
- قول نمیدم امّا سعی می‌کنم زیاد تو چشم نباشم.
مهراب گفت:
- تو چشم نبودنت هم که سخته امّا چی میشه کرد بیا بریم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #106
به طرف ورودی تالار رفتیم و داخل شدیم.
قسمت ورودی با گُل‌های سفید و فیروزه‌ای و ریسه‌های طلایی رنگ تزئین شده بود و راهی که تا جایگاه عروس‌ و داماد می‌رفت؛ چراغ‌های سفید رنگ و فرشی از چمن مصنوعی پهن شده بود.
میز‌ و صندلی‌هایی تماماً سفید و جایگاه عروسی که با دیزاینی از آینه و چراغ‌های تزئینی و شمعدان‌های نقره‌ای رنگ با گُل‌های سفید زینت گرفته بود و فضایی زیبا و رویایی درست کرده بود.
پیست رقص با چراغ‌های رنگی و نورافشان‌ها و صدای کَر کننده‌ی آهنگ هر کسی را به رقص وادار می‌کرد و زیادی هیجانی بود.
به طرف اتاق رختکن رفتم تا شنلم را دربیاورم و لباسم را مرتب کنم.
اتاق خالی بود؛ زود لباسم را درست کردم و نگاهی به آینه انداختم؛ مشکلی نداشت و سر و وضعم خوب بود؛ رُژم را تمدید کردم و خواستم بیرون بروم که مهراب با حورایی که گریه می‌کرد؛ داخل شد.
مهراب گفت:
- آهو حورا گشنشه‌.
وای؛ حالا من چطور شیر بدم!
اوف!
گفتم:
- مهراب؛ شیر خشک می‌دادی خب تو ساکش هست.
حورا را به بغلم داد و گفت:
- والل... هر چی دادم نخورد؛ بگیر.
گفتم:
- جانم مامانی آروم باش خوشگلم.
پشتم را به مهراب کردم و گفتم:
- دکمه‌ی گردنم و زیپ لباس رو باز کن.
آستین لباس را که وصل به گردنم بود را باز کرد و در آوردم؛ کمی لباس را پایین کشیدم و با هزار مصیبت توانستم به حورا شیر بدهم.
مهراب نگاهی به سر و وضعم کرد و با خنده گفت:
- واجب بود همچین لباس پیچیده‌ای بگیری تا اذیت شی.
گفتم:
- کم غُر بزن؛ مگه لباسم چشه؟
مهراب گفت:
- لباس بی‌نقصه تو تنت؛ امّا من حسودیم میشه خب!
گفتم:
- نوچ نشه آقایی؛ من هم دوست عروس حساب میشم هم خواهر داماد؛ باید زیادی خوشگل باشم.
- بله خانومم همین طوره.
حورا که سیر شد او را به بغل مهراب دادم و لباسم را بالا کشیدم؛ آستین لباس را پوشیدم و مهراب زیپ و دکمه‌اش را بست؛ بلند شدم و بعد از مرتب کردنش به طرف عشق‌های دلم برگشتم.
سربند حورا را درست کردم و کروات مهراب را و گفتم:
- خب بریم؟
- بریم.
دستم را دور دستش حلقه کردم و از اتاق خارج شدیم و به طرف میزمان رفتیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #107
با ورود عروس‌ و داماد چراغ‌ها خاموش شد و صدای دست و جیغ بالا رفت.
نورافشان‌ها روشن و آهنگ آرامی پخش شد و آرش و الناز به طرف جایگاهشان به راه افتادند.
با ذوق خیره به این زوج زیبا بودم؛ الناز در آن لباس عروس پرنسسی‌اش آنقدر زیبا و خواستنی شده بود که نگو؛ کلا یک آدم دیگری شده بود عین عروسک.
سرجایشان نشستند و با تمام شدن آهنگ چراغ‌ها نیز روشن شد.
دستم را دور بازوی مهراب حلقه کردم و آرام به طرفشان به راه افتادیم؛ با دیدنمان از جایشان بلند شدند و من بلافاصله دست مهراب را ول کردم و آرام الناز را بغل کردم.
گفتم:
- چه ناز شدی عشقم.
الناز لبخندی زد و در جوابم گفت:
- شما بیشتر بانو.
مهراب گفت:
- تبریک میگم داداش خوشبخت بشین.
آرش تشکری کرد و با خنده حورا را از بغل مهراب گرفت و گفت:
- ویی این فندوق رو ببین الناز.
الناز خندید و در جوابش گفت:
- قربون اون چشم‌های درشتت بشم من چی رو نگاه می‌کنی وروجک.
حورا با ذوق برای آرش خندید که آرش غش کرد از خنده‌.
با ذوق چندین بار پشت سر هم بوسیدش که جیغ حورا درآمد.
مهراب گفت:
- بده من کُشتی دخترم رو.
آرش گفت:
- وای دیدی چه خندید؛ آخ قربون اون خنده‌هات عشق عمو.
الناز با عشق خیره به آرش بود و لبخند دلنشینی روی لب‌هایش جا خشک کرده بود؛ خیلی خوشحال بودم که آنقدر عاشقانه هم را می‌خواستند و واقعاً برازنده‌ی هم بودند.
آی‌تک هم خودش را به کنارمان رساند و با ورجه وروجه آرش را بغل کرد و با جیغ گفت:
- داداشی جونم مبارکه؛ چه جذاب شدی فدات بشم من.
آرش با محبت بغلش کرد و با ب*و*سه‌ای روی پیشانی‌اش تشکر کرد؛ آی‌تک این بار الناز را بغل کرد و تبریک گفت و حورا را از بغل مهراب قاپید.
کلاً همین بود تا یک جا می‌رفتیم حورا همش دست به دست میشد و اصلاً ما نمی‌فهمیدیم کجا رفت؛ حالا مامان نرگس و بابا محمد نمی‌دانم کجا بودند که هنوز سراغ حورا نیامده بودند؛ اگر حورا را دست بابا محمد می‌دادی تا صبح باهاش بازی می‌کرد و سیر نمیشد آنقدر که دوستش داشت.
آی‌تک: عشق خاله کجا بودی تو؛ که بابابزرگت خودش رو کُشت به خاطرت.
گفتم:
- تازه داشتم فکر می‌کردم چرا سراغش رو نگرفتن.
آی‌تک گفت:
- اونجا نشستن چند بار به من سفارش کرده حورا رو ببرم براش؛ من ببرم ببینه.
گفت و با حورا رفت.
کیارش که تا حالا عقب ایستاده بود جلوتر آمد و تبریک گفت‌؛ آرش جوابش را داد و با چشم‌های ریز نگاهش کرد؛ این یعنی چیز‌هایی فهمیده بود از رابطه‌ی آی‌تک و کیارش و می‌خواست واکنشی نشان دهد.
خندیدم و با چشمکی به کیارش گفتم:
- آرش جون چیزی می‌خوای بگی؟
آرش گفت:
- آره؛ دمت گرم داداشم که ما رو از دست این عجوزه خلاص می‌کنی نوکرتم.
با چشم‌های گشاد خیره شدم به آرش و الناز پقی زد زیر خنده؛ بیچاره کیارش که رفته بود تو هنگ؛ فکر کنم انتظار هر چیزی را داشت جز این یکی؛ مهراب با تأسف نگاهش کرد و گفت:
- تو هیچ‌وقت آدم نمیشی.
گفتم:
- فکر می‌کردم الان یک زد و خوردی اتفاق میفته سر ناموس.
مهراب گفت:
- کی؛ این؟ بابا این با چغُندر فرق نداره؛ ولش کن بیا بریم برقصیم.
خندیدم و به آرش که با حرص مهراب را نگاه می‌کرد؛ گفتم:
- دیوونه‌ای به مولا.
آرش صورتش را برگرداند و گفت:
- ایش؛ برو محو شو.
با خنده فاصله گرفتیم و بین آدم‌هایی که می‌رقصیدند رفتیم.
آهنگ شادی در حال پخش بود و کُل سلول‌های تن آدم را به لرز در‌می‌آورد و وادار به رقص می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #108
جشن به زیبایی و شیرینی روبه اتمام بود و داشتند شام را سرو می‌کردند.
کنار مامان نرگس و بابا محمد نشستیم و مشغول شدیم؛ حورا در بغل بابا خواب بود و بابا محمد اصلاً قصد نداشت از خودش جدایش کند.
پاهایم از رقصیدن زیاد درد گرفته بود و کفش‌ها اذیتم می‌کرد؛ درشان آوردم و نفس راحتی کشیدم.
مهراب برایم سوپ کشید و بشقاب را جلویم گذاشت و این بار برای خودش کشید؛ مشغول خوردن شدیم، سالن در سکوت فرو رفته بود و فقط صدای قاشق چنگال‌ها بود که به گوش می‌رسید؛ بعد از تمام کردن؛ میز را جمع کردند و دی‌جی دوباره شروع به نواختن کرد.
دی‌جی گفت:
- آهنگی که می‌خوام پخش کنم مخصوص زوج‌های عاشقه پس دست عشقت رو بگیر و بیا وسط؛ حالا.
آرش از جایش بلند شد و با گرفتن دست الناز او را به این رقص دعوت کرد و وسط پیست رفت؛ چراغ‌ها خاموش شد و فضای رمانتیکی با رقص نور برای رقصنده‌ها درست کرد‌.
مهراب هم بلند شد و دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
- افتخار می‌دین مادمازل؟
با لبخند گفتم:
- البته.
دستم را در دستش گذاشتم و بلند شدم و به کنار بقیه رفتیم؛ روبه‌روی هم ایستادیم؛ دست چپم را روی شانه‌ی راستش گذاشتم و دست او دور کمرم نشست و با دست دیگرش دستم را گرفت و همراه با آهنگ شدیم.
(آهنگ ترکی؛ از مصطفی گونگجه به نام نازار دواسی)
گوزمنن ساکندئم عاشقیلا باغلاندئم
(از چشمان من اجتناب کن و با عشق ارتباط برقرار کن)
تصادفم باشلانگش حضورا سارلدغیم
(تصادفِ تو شروع بغل کردن آرامش بود)
گوزلرین نازار دعام
(چشم‌هایت سنگِ نظر و دعای منه)
سوزلرین ده بال کلام
(حرف‌های تو مثل عسله)
سوملره دویامام
(از عشقت سیر نمیشم)
عاشقی له یاندم
(عشقت یک جوری من رو سوزونده)
عاشقی یولارین گوزلدیم
(راه تو را با عشق تماشا کردم)
بیر عمر قالبینن سوزلندیم
(یک عمر با قلبت بهت قول داده بودم)
عمرم عمرونه اکلدیم
(عمرم و روی عمرت گذاشتم)
باک آرتک اولنیوروز
(ببین دیگه داریم ازدواج می‌کنیم)... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #109
خیره شدم در چشم‌های عشق زندگیم؛ نمی‌دانم چشم‌هایش چه داشت که این گونه مرا مجذوب و شیفته‌ی خود کرده بود؛ طوری که می‌خواستم تمام جهان و هستی در همین لحظه و ثانیه نگاهم به چشمانش قفل شود و من به جز رنگ چشم‌های او؛ هیچ رنگ یا چیزی نبینم.
دست‌هایش را دور کمرم پیچید و دست‌های من دور گردنش؛ نگاهمان عشق را فریاد میزد؛ عشقی که با او زیاد مجادله و درد دیده بودیم امّا به هیچ وجه کمرنگ یا سرد نشده بود و درست مثل همان روز اول با هر نگاه‌اش، لبخنداش، صدایش، حرف‌هایش و وجب به وجب وجودش قلبم به لرز و وجودم پُر از گرما و میشد.
چه عجیب بود این معجزه‌ی عشق؛ عشقی که در روز‌های سخت و ناامیدم جوانه زده و ریشه‌ای به چه عظیمتی در دل و زندگیم دوانده بود.
مهراب گفت:
- حاضرم برای دونه به دونه‌ی اون پلک زدن‌هات بمیرم و نگاهت همیشه تو نگاهم باشه؛ تو همه‌ی هستی من تو این دنیایی.
ب*و*سه‌‌ی آرامی روی چانه‌اش نشاندم و گفتم:
- دوستت دارم دلیل زندگیم.
- منم دوستت دارم آهویِ چشم زیبای من.
مُهر لب‌هایش بر لبم نشست و من دوباره جان دادم برای آن حسی که در وجودم تپید.
"آخرش یک نفر از راه می‌رسد
که بودنش جبرانِ تمامِ نبودن‌هاست
جبرانِ تمامِ بی‌انصافی‌ها و شکستن‌هاست
یکی که با جادویِ حضورش دنیایِ تو را متحول می‌کند
جوری تو را می‌بیند که هیچ کس ندیده
جوری تو را می‌شنود که هیچ کس نشِنیده
و جوری روحِ خسته‌‎‌ی تو را از عشق و محبت اشباع می‌کند
که با وجود او دیگر نه آرزویی می‌ماند برایِ نرسیدن
و نه حسرت و اندوهی برای خوردن.
دستش را که گرفتی در چشمانش که نگاه کردی بگو:
- تو مثل باران هستی
بارانی از گُل
بارانی از مِهر
بارانی از لبخند
بارانی که به زندگیِ کویری من جان بخشید!
با تو بودن را دوست دارم؛ چرا که تو را دوستت دارم آرام جانم؛
تا همیشه پای تو می‌مانم
حواست باشد!
بعضی آدم‌ها خوده معجزه‌اند انگار
آمده‌اند تا تو مزه‌‌ی خوشبختی را بچشی
آمده‌اند تا دلیلِ آرامش و لبخندِ تو باشند
آمده‌اند که زندگی کنی"
پایان.
“عشق” یعنی که خیابان به خیابان همه را رد کنی و ناگهان بر سر یک کوچه کمی مکث کنی!"
سخن نویسنده:
و به پایان رسید رمان "رنگ چشم‌هایش" امیدوارم به عنوان اولین رمانی که به اشتراک گذاشتم باب میل همه‌ی کسانی که تا الانه رمانم با من همراه بودند و حمایت کردند بوده باشه و توانسته باشم همانطور که می‌خواستم عشقی ناب و پایدار را در رمانم به ارمغان بیاورم؛ ممنونم از راهنمایی و نظراتتون.
__________ دوستون دارم یا حق___________
سوم شهریور ماه سال هزار و چهارصد و سه.
ساعت:۲۳:۱۶
••°Neda Aliari°••
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • مدیرکل
  • #110

.arefeh

63
پسندها
30
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/13
نوشته‌ها
34
مدال‌ها
3
  • #111

ریحانه اسفندیاری

10,205
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,106
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • مدیرکل
  • #112

.arefeh

63
پسندها
30
امتیاز
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2022/12/13
نوشته‌ها
34
مدال‌ها
3
  • #113

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا