neda aliari
1,343
پسندها
پسندها
125
امتیاز
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
آهو لبخندی زد و آرام گفت:
- دخترکم بزرگتر شده مهراب؛ ببین چه محکم دستم رو گرفته.
مهراب با عشق خیره به انگشت آهو که میان دست کوچولوی حورا بود شد؛ لبخندی زد و دستش را روی دستشان گذاشت و آهو را بیشتر به خود چسباند که دهان حورا از س*ی*ن*ه آهو فاصله گرفت و نق نقش بلند شد.
مهراب قهقههای زد و کمی آهو را از خودش فاصله داد تا وروجک شیطوناش شیرش را بخورد.
مهراب گفت:
- وای وای چه جیغ هم میکشه پدرسوخته.
آهو خندید و جای حورا را درست کرد.
هر دو خیره به ثمرهی عشقشان بودند و پشتشان به آنها و اصلاً متوجه آن همه آدمی که در سکوت خیره به آنها بودند؛ نبودند.
حورا مشغول شیر خوردن بود و مهراب مشغول آهو!
ب*و*سهی خیسی روی گردن آهو زد و عمیق عطر تنش را به مشام کشید؛ پتو را کنار زد و دستش را روی پای لُخت آهو کشید و به ب*و*سههایش ادامه داد.
آهو چشمانش را از لذت بست و با هر ب*و*سهی مهراب غرق حس ناب شد.
وقتی که دیگر طاقت نیاورد؛ آرام با حورای در بغلش به طرف مهراب برگشت و خیرهی چشمان خمارش شد؛ مهراب نزدیکتر شد و دستش را پشت گردنش نهاد و او را نزدیک به خود کرد؛ درست در لحظهای که مرزی بین لبهایشان نمانده بود و هر دو غرق هم بودند صدای آرش پارازیت انداخت بین احساسشان!
آرش: کات.
زود از هم فاصله گرفتند و با دیدن آن همه آدم پشت سرشان خشکشان زد!
مهراب زود به خودش آمد و لباس آهو را پایینتر داد و پتو را روی پاهای لُختش کشید
آهو معذب سر به پایین انداخت و از بین لبهایش نالید:
- نباید زودتر متوجه وجود این همه آدم میشدیم!
آرش با نیش باز نگاهی به مهراب کرد و گفت:
- والل... من میخواستم زودتر اعلام حضور کنم ها اینها نذاشتن!
همه چپچپ نگاهش کردند که قهقههاش به هوا رفت و بین خندههایش گفت:
- امّا خدایی عجب فیلمی بود اگه بینش کات نمیدادم همینجور محو تماشا میکردند.
مهراب کوسن مبل را به طرفش پرتاب کرد و با اعتراض گفت:
- شما از کی اینجا بودین؟
محمد لبخند شیطنتباری زد و گفت:
- از وقتی خواب بودین.
این بار الناز بود که با نیش باز گفت:
- میخواین ادامه بدین ها؛ ما چشمهامون رو میبندیم!
همه خندیدند که مهراب بدون خجالتی برگشت و لبهای آهو را به کام کشید و بین آن همه چشم گُشاد شده؛ ب*و*سهی عمیقی از لبهایش گرفت.
آهو از خجالت قرمز شده بود و نمیدانست چه کار کند!
از سر و وضعش هم ناراضی بود و چپچپ مهرابِ بیخیال را نگاه میکرد.
با حرص حورا را به بغل مهراب داد و با پیچیدن پتو به دورش؛ زود به طرف پلهها و طبقهی بالا رفت.
کیارش گفت:
- روت رو برم بشر؛ خجالت هم خوب چیزیه ها!
مهراب گفت:
- باور کنین دق میکردم اونجور میموندم؛ شما نگاه نمیکردین خب!
الناز خندید و با ذوق حورا را از بغل مهراب گرفت و با خوشحالی گونهاش را بوسید.
محمد گفت:
- جوون هم جوونهای قدیم.
آرش با لحن زنونهای گفت:
- جوونهای الان حیا رو قورت دادن یه آبم روش؛ آقا محمد شما غمت نباشه ها؛ من هستم.
چشمکی زد و با ناز گردنش را چرخاند و برای محمد عشوه آمد که خندهی جمع بالا رفت... .
- دخترکم بزرگتر شده مهراب؛ ببین چه محکم دستم رو گرفته.
مهراب با عشق خیره به انگشت آهو که میان دست کوچولوی حورا بود شد؛ لبخندی زد و دستش را روی دستشان گذاشت و آهو را بیشتر به خود چسباند که دهان حورا از س*ی*ن*ه آهو فاصله گرفت و نق نقش بلند شد.
مهراب قهقههای زد و کمی آهو را از خودش فاصله داد تا وروجک شیطوناش شیرش را بخورد.
مهراب گفت:
- وای وای چه جیغ هم میکشه پدرسوخته.
آهو خندید و جای حورا را درست کرد.
هر دو خیره به ثمرهی عشقشان بودند و پشتشان به آنها و اصلاً متوجه آن همه آدمی که در سکوت خیره به آنها بودند؛ نبودند.
حورا مشغول شیر خوردن بود و مهراب مشغول آهو!
ب*و*سهی خیسی روی گردن آهو زد و عمیق عطر تنش را به مشام کشید؛ پتو را کنار زد و دستش را روی پای لُخت آهو کشید و به ب*و*سههایش ادامه داد.
آهو چشمانش را از لذت بست و با هر ب*و*سهی مهراب غرق حس ناب شد.
وقتی که دیگر طاقت نیاورد؛ آرام با حورای در بغلش به طرف مهراب برگشت و خیرهی چشمان خمارش شد؛ مهراب نزدیکتر شد و دستش را پشت گردنش نهاد و او را نزدیک به خود کرد؛ درست در لحظهای که مرزی بین لبهایشان نمانده بود و هر دو غرق هم بودند صدای آرش پارازیت انداخت بین احساسشان!
آرش: کات.
زود از هم فاصله گرفتند و با دیدن آن همه آدم پشت سرشان خشکشان زد!
مهراب زود به خودش آمد و لباس آهو را پایینتر داد و پتو را روی پاهای لُختش کشید
آهو معذب سر به پایین انداخت و از بین لبهایش نالید:
- نباید زودتر متوجه وجود این همه آدم میشدیم!
آرش با نیش باز نگاهی به مهراب کرد و گفت:
- والل... من میخواستم زودتر اعلام حضور کنم ها اینها نذاشتن!
همه چپچپ نگاهش کردند که قهقههاش به هوا رفت و بین خندههایش گفت:
- امّا خدایی عجب فیلمی بود اگه بینش کات نمیدادم همینجور محو تماشا میکردند.
مهراب کوسن مبل را به طرفش پرتاب کرد و با اعتراض گفت:
- شما از کی اینجا بودین؟
محمد لبخند شیطنتباری زد و گفت:
- از وقتی خواب بودین.
این بار الناز بود که با نیش باز گفت:
- میخواین ادامه بدین ها؛ ما چشمهامون رو میبندیم!
همه خندیدند که مهراب بدون خجالتی برگشت و لبهای آهو را به کام کشید و بین آن همه چشم گُشاد شده؛ ب*و*سهی عمیقی از لبهایش گرفت.
آهو از خجالت قرمز شده بود و نمیدانست چه کار کند!
از سر و وضعش هم ناراضی بود و چپچپ مهرابِ بیخیال را نگاه میکرد.
با حرص حورا را به بغل مهراب داد و با پیچیدن پتو به دورش؛ زود به طرف پلهها و طبقهی بالا رفت.
کیارش گفت:
- روت رو برم بشر؛ خجالت هم خوب چیزیه ها!
مهراب گفت:
- باور کنین دق میکردم اونجور میموندم؛ شما نگاه نمیکردین خب!
الناز خندید و با ذوق حورا را از بغل مهراب گرفت و با خوشحالی گونهاش را بوسید.
محمد گفت:
- جوون هم جوونهای قدیم.
آرش با لحن زنونهای گفت:
- جوونهای الان حیا رو قورت دادن یه آبم روش؛ آقا محمد شما غمت نباشه ها؛ من هستم.
چشمکی زد و با ناز گردنش را چرخاند و برای محمد عشوه آمد که خندهی جمع بالا رفت... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: