neda aliari
1,343
پسندها
پسندها
125
امتیاز
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
آیتک چای و شیرینی آورد و کنار آرش نشست... نگاهی به آرش کرد و پرسید.
آیتک: با کی چت میکنی؛ الناز خانم!
آرش: زنداداشت.
پقی زدم زیر خنده؛ خیلی باحال گفت و رسما آیتک و تو هنگ گذاشت... طوری که چند دقیقه چیزی نگفت و یهو فوران کرد.
آیتک: چه غلط ها؛ مامان بابا میدونن؟
آرش: میگم حالا.
مهراب: کی اونوقت؟
آرش: والا به من باشه همین حالا؛ اما خانم فعلا آشنایی بیشتر میخواد.
لیوان چاییم و به دست گرفتم و با کنجکاوی گفتم:
- اوه جذاب شد؛ کی با ما آشناش میکنی؟
آرش: نمیدونم یه روز قرار میذارم ببینین.
آهو:
- به نظر دختر خوبی میاد؛ تا ببینیم پسندتو.
آرش: شک نکن میبینی.
آیتک با حرص گفت: آره الان یه دیوونهاس مثل خودش.
آرش: دیوونه خودتی ها بزغاله!
آیتک: خودتی میمون فضایی!
مهراب: ایبابا عجب گیری افتادیم امروز؛ هی بحث؛ انگار خروس جنگی هستند... بسه دیگه.
آرش: تو هم خروس اهلی هستی پس.
خندیدم و گفتم:
- آرش چایت رو بخور بسه دیگه.
بیحرف مشغول چای شدیم و از شیرینی که مریم پخته بود خوردیم... گوشیم که زنگ خورد لیوان چای را روی میز گذاشتم و نگاهی به صفحهاش کردم... با دیدن اسم مامان گوشی را جواب دادم.
آهو: جانم مامانجان.
مامان: سلام عزیزم خوبی؛ مهراب و نوهام خوبن؟
آهو: خوبم مامان؛ اونا هم خوبن سلام دارن خدمتت.
مامان: چهخبر؛ خونه رو دوست داری؟
آهو: هیچ خبر خاصی نیست؛ آیتک و آرش اینجا هستن؛ خونه هم عالیه دوسش دارم باید بیاین تا ببینین.
مامان: آهان؛ سلام برسون؛ ما هم شاید فردا بیایم.
آهو: چشم حتما؛ قدمتون هم روی چشم.
مامان: فدات گلم؛ پس برو فعلا سلام برسون فردا میبینمت خداحافظ.
آهو: خداحافظ.
مهراب: مامان بود؟
آهو:
- آره گفت فردا میان اینجا.
مهراب سر تکان داد و قلوپی از چاییش خورد که صدای آیتک بلند شد.
آیتک: راستی یه سوال؛ پس کی قراره برای حورا کوچولو خرید کنین.
مهراب: هر وقت آهو بخواد؛ اتاقش هم آمادهاست و فقط باید چیزایی که میخوایم رو خرید کنیم... راست میگفت دیگر باید کمکم خریدهای حورا را میکردیم.
آهو:
- آره خب همین روزها میریم میگیریم.
آیتک: منم ببرین ها؛ من نباشم نمیشه.
آهو: حتما... .
آرش: منم ببر... برم یاد بگیرم در آینده نزدیک لازمم میشه.
هر سه تامون خیره موندیم بهش... نه انگار زیادی جدی بود با این الناز... آخر باور کردنی نبود که آرش عاشق شود... کلا خارج از باور بود.
آرش: چیه باز منو نگاه میکنین مظلوم گیر آوردین؟
مهراب: خدا شفات بده... آخه کی میاد عاشق بزمنجهای مثل تو بشه؟
آرش: مثل همونی که اومد و عاشق بزمنجهای مثل تو شد.
الان این هم توهین بود هم حال گیری از ما اما... نتوانستم خودم را نگه دارم و قهقه زدم... خدایی این آرش همیشه باعث شادی و خنده ما میشد... حالا اگه بهش میگفتم میگفت مگه من دلقکم... .
آیتک: با کی چت میکنی؛ الناز خانم!
آرش: زنداداشت.
پقی زدم زیر خنده؛ خیلی باحال گفت و رسما آیتک و تو هنگ گذاشت... طوری که چند دقیقه چیزی نگفت و یهو فوران کرد.
آیتک: چه غلط ها؛ مامان بابا میدونن؟
آرش: میگم حالا.
مهراب: کی اونوقت؟
آرش: والا به من باشه همین حالا؛ اما خانم فعلا آشنایی بیشتر میخواد.
لیوان چاییم و به دست گرفتم و با کنجکاوی گفتم:
- اوه جذاب شد؛ کی با ما آشناش میکنی؟
آرش: نمیدونم یه روز قرار میذارم ببینین.
آهو:
- به نظر دختر خوبی میاد؛ تا ببینیم پسندتو.
آرش: شک نکن میبینی.
آیتک با حرص گفت: آره الان یه دیوونهاس مثل خودش.
آرش: دیوونه خودتی ها بزغاله!
آیتک: خودتی میمون فضایی!
مهراب: ایبابا عجب گیری افتادیم امروز؛ هی بحث؛ انگار خروس جنگی هستند... بسه دیگه.
آرش: تو هم خروس اهلی هستی پس.
خندیدم و گفتم:
- آرش چایت رو بخور بسه دیگه.
بیحرف مشغول چای شدیم و از شیرینی که مریم پخته بود خوردیم... گوشیم که زنگ خورد لیوان چای را روی میز گذاشتم و نگاهی به صفحهاش کردم... با دیدن اسم مامان گوشی را جواب دادم.
آهو: جانم مامانجان.
مامان: سلام عزیزم خوبی؛ مهراب و نوهام خوبن؟
آهو: خوبم مامان؛ اونا هم خوبن سلام دارن خدمتت.
مامان: چهخبر؛ خونه رو دوست داری؟
آهو: هیچ خبر خاصی نیست؛ آیتک و آرش اینجا هستن؛ خونه هم عالیه دوسش دارم باید بیاین تا ببینین.
مامان: آهان؛ سلام برسون؛ ما هم شاید فردا بیایم.
آهو: چشم حتما؛ قدمتون هم روی چشم.
مامان: فدات گلم؛ پس برو فعلا سلام برسون فردا میبینمت خداحافظ.
آهو: خداحافظ.
مهراب: مامان بود؟
آهو:
- آره گفت فردا میان اینجا.
مهراب سر تکان داد و قلوپی از چاییش خورد که صدای آیتک بلند شد.
آیتک: راستی یه سوال؛ پس کی قراره برای حورا کوچولو خرید کنین.
مهراب: هر وقت آهو بخواد؛ اتاقش هم آمادهاست و فقط باید چیزایی که میخوایم رو خرید کنیم... راست میگفت دیگر باید کمکم خریدهای حورا را میکردیم.
آهو:
- آره خب همین روزها میریم میگیریم.
آیتک: منم ببرین ها؛ من نباشم نمیشه.
آهو: حتما... .
آرش: منم ببر... برم یاد بگیرم در آینده نزدیک لازمم میشه.
هر سه تامون خیره موندیم بهش... نه انگار زیادی جدی بود با این الناز... آخر باور کردنی نبود که آرش عاشق شود... کلا خارج از باور بود.
آرش: چیه باز منو نگاه میکنین مظلوم گیر آوردین؟
مهراب: خدا شفات بده... آخه کی میاد عاشق بزمنجهای مثل تو بشه؟
آرش: مثل همونی که اومد و عاشق بزمنجهای مثل تو شد.
الان این هم توهین بود هم حال گیری از ما اما... نتوانستم خودم را نگه دارم و قهقه زدم... خدایی این آرش همیشه باعث شادی و خنده ما میشد... حالا اگه بهش میگفتم میگفت مگه من دلقکم... .
آخرین ویرایش: