رنگ چشم‌هایش اثر ندا

تالار ویرایش

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #61
آی‌تک چای و شیرینی آورد و کنار آرش نشست... نگاهی به آرش کرد و پرسید.
آی‌تک: با کی چت می‌کنی؛ الناز خانم!
آرش: زن‌داداشت.
پقی زدم زیر خنده؛ خیلی باحال گفت و رسما آی‌تک و تو هنگ گذاشت... طوری که چند دقیقه چیزی نگفت و یهو فوران کرد.
آی‌تک: چه غلط‌ ها؛ مامان بابا می‌دونن؟
آرش: میگم حالا.
مهراب: کی‌ اون‌وقت؟
آرش: والا به من باشه همین حالا؛ اما خانم فعلا آشنایی بیشتر می‌خواد.
لیوان چاییم و به دست گرفتم و با کنجکاوی گفتم:
- اوه جذاب شد؛ کی با ما آشناش می‌کنی؟
آرش: نمی‌دونم یه روز قرار می‌ذارم ببینین.
آهو:
- به نظر دختر خوبی میاد؛ تا ببینیم پسندتو.
آرش: شک نکن می‌بینی.
آی‌تک با حرص گفت: آره الان یه دیوونه‌اس مثل خودش.
آرش: دیوونه خودتی ‌ها بزغاله!
آی‌تک: خودتی میمون فضایی!
مهراب: ای‌بابا عجب گیری افتادیم امروز؛ هی بحث؛ انگار خروس جنگی هستند... بسه دیگه.
آرش: تو هم خروس اهلی هستی پس.
خندیدم و گفتم:
- آرش چایت رو بخور بسه دیگه.
بی‌حرف مشغول چای شدیم و از شیرینی که مریم پخته بود خوردیم... گوشیم که زنگ خورد لیوان چای را روی میز گذاشتم و نگاهی به صفحه‌اش کردم... با دیدن اسم مامان گوشی را جواب دادم.
آهو: جانم مامان‌جان.
مامان: سلام عزیزم خوبی؛ مهراب و نوه‌ام خوبن؟
آهو: خوبم مامان؛ اونا هم خوبن سلام دارن خدمتت.
مامان: چه‌خبر؛ خونه رو دوست داری؟
آهو: هیچ خبر خاصی نیست؛ آی‌تک و آرش اینجا هستن؛ خونه هم عالیه دوسش دارم باید بیاین تا ببینین.
مامان: آهان؛ سلام برسون؛ ما هم شاید فردا بیایم.
آهو: چشم حتما؛ قدمتون هم روی‌ چشم.
مامان: فدات گلم؛ پس برو فعلا سلام برسون فردا می‌بینمت خداحافظ.
آهو: خداحافظ.
مهراب: مامان بود؟
آهو:
- آره گفت فردا میان اینجا.
مهراب سر تکان داد و قلوپی از چاییش خورد که صدای آی‌تک بلند شد.
آی‌تک: راستی یه سوال؛ پس کی قراره برای حورا کوچولو خرید کنین.
مهراب: هر وقت آهو بخواد؛ اتاقش هم آماده‌است و فقط باید چیزایی که می‌خوایم رو خرید کنیم... راست می‌گفت دیگر باید کم‌کم خرید‌های حورا را می‌کردیم.
آهو:
- آره خب همین روز‌ها می‌ریم می‌گیریم.
آی‌تک: منم ببرین‌ ها؛ من نباشم نمیشه.
آهو: حتما... .
آرش: منم ببر... برم یاد بگیرم در آینده نزدیک لازمم میشه.
هر سه تامون خیره موندیم بهش... نه انگار زیادی جدی بود با این الناز... آخر باور کردنی نبود که آرش عاشق شود.‌.. کلا خارج از باور بود.
آرش: چیه باز منو نگاه می‌کنین مظلوم گیر آوردین؟
مهراب: خدا شفات بده... آخه کی میاد عاشق بزمنجه‌ای مثل تو بشه؟
آرش: مثل همونی که اومد و عاشق بزمنجه‌ای مثل تو شد.
الان این هم توهین بود هم حال گیری از ما اما... نتوانستم خودم را نگه دارم و قهقه‌ زدم... خدایی این آرش همیشه باعث شادی و خنده ما میشد... حالا اگه بهش می‌گفتم می‌گفت مگه من دلقکم..‌. .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #62
***
با خیال راحت روی فرش نشسته بودم و به جنب‌وجوش این سه نفر نگاه می‌کردم‌...که مثل پت و مت در اتاق این ور آن ور می‌رفتند و وسایل را جابه‌جا می‌کردند.
مهراب: ای‌بابا من اون گهواره رو اینجا گذاشته بودم؛ چرا جاش عوض شد!
آرش: تو مگه سلیقه داری؛ گهواره باید اینجا باشه تا عشق عموش بتونه اسباب بازی‌هاشو ببینه.
آی‌تک: عقل‌کل مهراب راست میگه اون جا جاش خوبه؛ جایی که تو گذاشتی ممکنه از بالا کمد چیزی بیفته روش.
آرش: چی بیفته؟
آی‌تک: یه نگاه بکن؛ کمش ده‌تا اسباب‌بازی چپوندی اونجا.
آرش: باشه بذار اون‌ ور؛ اما جای کمد و تخت باید عوض شه.
مهراب: نخیر اون‌ خوبه؛ جای چادر‌بازی و میز عوض شه!
کلافه پوفی کشیدم..‌. دیروز رفته بودیم خرید وسایل برای حورا و از وقتی داخل سیسمونی شدیم این بحث انتخاب را داشتیم تا که امروز... دیروز که هر کدام یک چیز را پسند می‌کرد و سر آن یک ساعت دنگ و فنگ داشتیم و امروز هم از صبح سه نفری داشتند اتاق را درست می‌کردند و انقدر بحث کرده بودند که رسما دیوانه شده بودم... رو بهشان آرام گفتم:
- میشه بس کنین؛ اصلا من نظر میدم شما جابه‌جا کنین.
ساکت شدند و نگاهم کردند... مهراب بشکنی زد و گفت:
- ایول آره... بذار خانوم و دخترم خودشون نظر بدن.
آرش: گوش‌به فرمانم خواهر.
تک‌به‌تک چیزهایی که خریده بودیم و خواستم جابه‌جا کنند و آن جوری که بهتر بود بچینند.
بعد دو ساعت تمام؛ حالا یه اتاق خوشگل و مرتب روبه‌رومون بود.
با ذوق به اتاق نگاه کردم... سرویس خوابش را سفید انتخاب کرده بودیم و بقیه وسایل را صورتی کم رنگ و حالا یه اتاق کاملا دخترونه و ناز درست کرده بودیم.
آهو:
- وای عالی شد؛ دست‌تون واقعا درد نکنه.
مهراب کنارم دراز کشید و سرش را روی پام گذاشت... .
آی‌تک: خب این هم از آخرین لباس؛ همه رو تو کمدش جا دادم؛ فقط موند سِت‌بیمارستان که می‌ذارمش تو کشو.
آهو:
- مرسی گلم زحمت کشیدی.
آی‌تک: کاری نکردیم که؛ فدای وروجک کوچولو.
آرش خمیازه‌ای کشید و گفت:
- پاشین برین بیرون؛ اینجا رو به گند نکشین که پدرم دراومده!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- مخلص داداش؛ ایشاالله برات جبران کنم‌.
آرش: هر کاری هم کنی؛ نصف زحمت‌های من نمیشه.
مهراب: دیگه خالی نبند.
آرش: تو حرف نزنی نمیگم لالی!
آی‌تک: جان من بحث نکنین‌دیگه؛ بیاین بیرون منم به مریم‌بانو میگم یه چیزی بیاره بخوریم.
آهو: آی‌تک بگو نسکافه بیاره؛ هوس کردم.
مهراب زود بین حرفم آمد و گفت: نخیر برای تو مضره؛ بگو آبمیوه بیاره.
آرش با حرص گفت: بابا اصلا بگو کوفت و زهرمار بیاره؛ برو دیگه.
مهراب خندید و بلند شد و رو به آرش گفت:
- چته تو امروز؛ اعصاب نداری‌ ها؛ الناز چیزی گفته؟
آرش: نخیرم.
گفت و بیرون رفت... امروز اصلا حوصله نداشت و هر چیزی می‌گفتی با تندی جواب می‌داد نمی‌دانم چرا!... مهراب دستم راگرفت و بلندم کرد؛ و باهم بیرون رفتیم و روی مبل نشستیم.
آهو:
- عشقم یه فیلم بذار ببینیم؛ خیلی وقته ندیدم.
باشه‌ای گفت و بلند شد و به طرف تلوزیون رفت... آی‌تک با ظرف میوه‌ای آمد و پشت سرش مریم‌بانو که او هم سینی شربتی از بهارنارنج در دستش بود... نگاهش کردم و گفتم.
آهو:
- مریم جون بیا خودت هم بشین.
مریم لبخندی به رویم زد گفت: نه گلم نمی‌شینم؛ اما اگه اجازه بدین زودتر برم؛ دخترم قراره بیاد.
سری تکان دارم و گفتم:
- باشه ممنون؛ می‌تونی بری؛ ما برای شام هم خونه نیستیم.
تشکری کرد و بعد گذاشتن سینی رو میز پایین رفت... فیلم که پخش شد همه مشغول خوردن و فیلم دیدن شدیم... فیلمش طنز بود و انقدر خندیده بودم که چشم‌هایم اشکی شده بود خیلی باحال بود...
اما این بین آرش اصلا حوصله نداشت و اخم‌هایش درهم بود... حالا مطمئن شده بودم که چیزی شده است... آرام در گوش مهراب گفتم:
- این چرا حوصله نداره؟
مهراب نگاهی بهش انداخت و آرام گفت: نمی‌دونم؛ به نظرم با الناز حرفش شده.
اوه راست می‌گفت انگار با الناز دعوایش شده بود... چشمکی به آی‌تک زدم به کنارم کشیدمش... .
آی‌تک: چیه؟
آرام در گوشش گفتم:
- میگم به آرش بگو زنگ بزن شب میریم بیرون الناز هم بیاد.
آی‌تک با تعجب نگاهم کرد و گفت: واقعا!؟
آهو: آره؛ به نظرم دعواشون شده؛ آرش حوصله نداره... نمی‌بینی همش تو همه؟!
آی‌تک: آهان؛ گرفتم باشه الان میگم... برگشت و سر جایش نشست و کمی بعد رو به من پرسید... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #63
آی‌تک: شب کجا میریم؟
آهو:
- نمی‌دونم والا؛ مهراب قراره تصمیم بگیره.
مهراب نگاهی به آرش کرد و گفت: میگم آرش بریم کافه رستوران حامد؟
آرش کمی مکث کرد و گفت: آره اون‌جا حرف نداره.
آی‌تک: پس زنگ بزن الناز هم بیاد؛ می‌خوام ببینمش.
ادامه حرفش را گرفتم و گفتم:
- آره راست میگه؛ به الناز هم بگو.
آرش: کار داره نمی‌تونه.
مهراب: چه کاری؛ تو زنگ بزن حالا.
سوالی پرسیدم: می‌خوای بده من بگم!
آرش: نه خودم میگم.
بلندشد و به طرف اتاق کار رفت تا با الناز حرف بزند... آی‌تک خندید و گفت:
- نه باور کردم که واقعا عاشق شده.
آهو:
- آره من که تا حالا این‌‌جور ندیده بودمش؛ نه مهراب؟
صدایی از مهراب نیامد؛ به طرفش برگشتم و نگاهش کردم... مشغول گوشی بود و معلوم بود دارد با کسی چت می‌کند... دوباره صدایش کردم.
آهو: مهراب!
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد: جانم!
آهو:
- نشنیدی چی گفتم!
مهراب: مگه چیزی گفتی؟
آهو: با کی داری حرف میزنی که حواست نیست.
گوشی را کنارش گذاشت و گفت:
- هیچ؛ یکی از همکاران بود.
مشغول خوردن میوه‌اش شد؛ اما ذهن من درگیر گوشی ماند؛ از کی تا حالا مهراب با همکارانش چت می‌کرد... اصلا سابقه نداشت!... مطمئن بودم همکار نبود؛ اما نظر دیگری نیز نداشتم... آخر مهراب هیچ وقت به من دروغ نمی‌گفت‌... وقتی می‌گفت همکار بوده یعنی حتما بود.‌‌
آرش که از اتاق خارج شد نگاهش کردم...
از چهره خندانش که معلوم بود آشتی کرده‌اند‌ زیادی خوشحال به نظر می‌رسید‌... آی‌تک رو بهش پرسید.
آی‌تک: چی شد میاد؟
آرش: آره میرم دنبالش میارم.
آهو:
- خوبه؛ پس بریم کمی استراحت کنیم؛ بلند شدیم آماده می‌شیم میریم.
آرش به طرف پله‌ها راه افتاد و گفت: من میرم بیرون؛ از اونجا الناز و هم برمی‌دارم میام.
آرش که رفت آی‌تک هم بلند شد و به طرف اتاق مهمان رفت تا استراحت کند... حالا فقط من ماندم و مهراب...‌ نگاهی بهش کردم... غرق در فکر بود و اصلا انگار حواسش اینجا نبود!... آرام پرسیدم.
آهو:
- مهراب چیزی شده‌؛ تو فکری... پاشو بریم اتاق دیگه.
مهراب نگاهش را بهم داد و گفت: نه چیزی نیست؛ تو برو من یه تلفن میزنم میام.
باشه‌ای گفتم و از جایم بلند شدم و به طرف اتاق رفتم..‌‌. دم دراتاق که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم... گوشی دستش بود و آرام حرف میزد.
کنجکاو بودم که بدانم کی بود؛ اما پاپیچش نشدم و داخل اتاق رفتم؛ اگر چیز مهمی بود حتما خودش می‌گفت... او چیزی را از من پنهان نمی‌کرد... شاید مشکل کاری داشت و نمی‌گفت... شالم را از سرم کندم و روی تخت دراز کشیدم... .

با صدای آی‌تک که صدایم می‌کرد از خواب بیدار شدم.
آی‌تک: آهو بلندشو دیگه؛ چقدر می‌خوابی؟
غلتی زدم و چشم باز کردم و نگاهش کردم و با صدای خوابالودم گفتم:
- هوم بگو!
آی‌تک: دیره خب؛ پاشو حاضر شیم بریم.
کش وقوسی به بدنم دادم و بلند شدم نشستم... نگاهی به کنارم کردم و با ندیدن مهراب پرسیدم:
- مهراب کجاست؟
آی‌تک: مهراب که خونه نیست.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- پس کجاست؟
آی‌تک: والا من که نمی‌دونم؛ من خوابم نمی‌‌اومد اومدم بیرون؛ داشت با گوشی حرف میزد بعد هم لباس پوشید و رفت.
نگران شدم... یعنی کجا رفته بود... نکند اتفاقی افتاده؛ گوشی را از کنارم برداشتم و شماره‌اش را گرفتم؛ چند بوق خورد و بالاخره جواب داد: بله عزیزم.
بدون هیچ سلام و علیکی پرسیدم: مهراب کجایی؟
مهراب: دارم میام؛ بیرون کار داشتم.
آهو: نگرانت شدم؛ چه کاری؟
کسی از آن طرف چیزی گفت که مهراب آرام جوابش را داد... دوباره با مکثی صدایش کردم.
آهو: مهراب!
مهراب: عزیزم باید برم؛ حاضر باشین میام دنبالتون فعلا.
اجازه نداد حتی جوابش را بدهم و قطع کرد...‌ گوشی همان جور دم گوشم ماند... چرا نگفت چه کاری داشته... آن کس کی بود کنارش.‌.. چرا احساس می‌کردم که دروغ گفت.
حس خیلی بدی داشتم و تا حالا تجربه‌اش نکرده بودم حسی که داشت مثل خوره جانم را می‌خورد... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #64
حاضر و آماده در سالن پایین نشسته بودیم تا مهراب بیاید... زیادی دیر کرده بود و نگرانش بودم... آی‌تک می‌گفت با ماشین من برویم اما من قبول نکردم آخر چرا مهراب باید انقدر دیر کند مگر این کارش چقدر طول کشید.
صدای آیفون بلند شد... آی‌تک برخواست و به طرفش رفت و بعد نگاه کردن به تصویرش جواب داد.
آی‌تک: بله بفرمائید؛ تویی بیا داخل.
آهو:
- کی بود آی‌تک؟
آی‌تک: آرش ‌و الناز.
بلند شدم و به طرف در رفتم... کمی گذشت و آرش و الناز دست در دست هم وارد شدند...
خیره شدم به چهره دوست داشتنی الناز؛ و تحسین کردم انتخاب آرش را.
الناز: سلام.
به طرفش رفتم و باهاش دست دادم و با لبخند گفتم:
- سلام عزیزم؛ خیلی خوش اومدی.
الناز: ممنونم گلم؛ شما باید آهو جان باشین!
لبخندی زدم و گفتم:
- خودمم؛ خوشبختم از دیدنت.
الناز: منم همین‌طور.
این بار آی‌تک جلو آمد و احوالپرسی کرد و
آهو:
- بیاین بشینین؛ مهراب هم الان میاد.
آرش: کجا رفته که هنوز نیومده؟
نزدیک‌ترش رفتم و آرام گفتم:
- والا من که نمی‌دونم؛ به من هیچی نگفت.
آرش با تعجب نگاه کرد و گفت: بذار برم یه زنگ بزنم بهش ببینم.
باشه‌ای گفتم و آرش بیرون رفت من هم پیش دخترا رفتم..‌. گرم صحبت بودند و آی‌تک همش سوال می‌پرسید و الناز هم آرام جوابش را می‌داد... روی مبل روبه‌رو نشستم و نگاهشان کردم... الناز دختری ریزه میزه‌ای بود با صورتی گرد؛ موهای بور وچشم‌های کشیده آبی؛ بینی کوچک و لب‌های پروتز کرده‌اش که به صورتش می‌آمد و او را بانمک و دوست‌داشتنی کرده بود... خوشگل بود و دوست داشتنی؛ رو بهش گفتم:
- الناز جون واقعا خوشحال شدیم از دیدنت..‌‌. خیلی مشتاق بودیم.
نگاهم کرد و با لبخند گفت: منم همین طور؛ خیلی دوست داشتم ببینمتون؛ آرش خیلی تعریفتون رو کرده بود.
آهو:
- آرش به ما لطف داره.
آرش داخل آمد و گفت: مسخره نکن ها!
خندیدم و گفتم:
- وا چی گفتم من!
آی‌تک خندید و گفت: بچه‌ام خودش رو می‌شناسه؛ واسه همین شک کرد.
الناز خنده‌ای کرد و‌ گفت:
- همیشه همین قدر شیطون بود؛ یا فقط برای من این جوریه؟
آی‌تک نگاهی به آرش کرد و گفت: اگه برادر منه؛ که من چشم باز کردم این رو این جور دلقک دیدم.
آرش نگاه چپ‌چپی به آی‌تک کرد و در جوابش با حرص گفت:
- سواستفاده نکن ها.
کنارم نشست که نزدیک‌تر شدم و آرام پرسیدم:
- ول کن اون رو چیشد زنگ زدی؟
آرش: آره گفت بریم؛ اونم میاد.
با تعجب و ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
- چی گفت؛ یعنی چی! پس چرا نمیاد؟
آرش سرش را به معنی نمی‌دونم تکان داد و گفت: هر چی پرسیدم جواب درستی نداد.
کلافه بودم و حرص تمام وجودم را گرفته بود؛ این بی‌خبری و جواب‌های سر بالای مهراب واقعا کلافه‌ام کرده بود... یعنی چی که نمیاد کجاست اصلا... وای دارم دیوونه میشم... .
آرش: بریم؟
نفس کلافه‌ای کشیدم و آرام گفتم:
- باشه بریم.
همه از جا بلند شدن و عزم رفتن کردیم... منم بلند شدم و بعد برداشتن کیفم با آی‌تک که منتظر من مانده بود همراه شدم... آی‌تک دستم را گرفت و آرام گفت: چته؛ عصبی نباش؛ حتما دلیلی داشته که نیومد.
با حرص گفتم:
- نمی‌تونست بگه اون دلیل رو!
آی‌تک: از مهراب بعیده؛ اما نگران نباش حتما کاری داشت.
سرم را به تأیید تکان دادم؛ خبر نداشت از حال درون من داشتم دیوانه میشدم... نمی‌توانستم چیزی هم بگویم یعنی می‌خواستم اما زبانم نچرخید بگویم که پشت گوشی صدای دختری را شنیدم‌... نفهمیدم چه می‌گفت اما صدای دختر بود!
یعنی کی بود... چرا مهراب نگفت؟
چرا جواب سربالا داد... چرا دیر کرد... او تا به حال هیچ وقت همچین کاری نکرده بود...
وای که داشتم دق مرگ می‌شدم از این همه سوال بی جواب... .
در حیاط را بستم و به طرف ماشین به راه افتادم... سوار ماشین شدیم و آرش حرکت کرد آی‌تک داشت چیزی را برای الناز تعریف می‌کرد؛ اما فکرم هنوز درگیر آن ماجرا بود و توجهی نداشتم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #65
نفهمیدم اصلا کی رسیدم و وقتی به خودم آمدم که پیاده شده بودند و منتظر من... آرام پیاده شدم و نگاهی به رستوران روبه‌رو انداختم... رستوران بزرگی بود که فضای سرسبز بزرگی داشت با تخت‌های سنتی دور تا دور دیوارها چراغ‌های ایستاده بود و ریسه های رنگی که فضا را روشن و زیبا کرده بود... به طرف فضای باز رستوران رفتیم؛ و تخت سنتی که زیر درخت بود و روبه‌رویش فواره آب را انتخاب کردیم... جای دنج و زیبایی بود.
آرش پرسید: همین جا بشینیم؟
الناز: آره این جا منظره خوبی داره.
منم تائید کردم و کفش‌هایم را در آوردم و روی تخت در انتها نشستم و به پشتی تکیه دادم... آی‌تک هم کنارم جا گرفت؛ الناز و آرش هم کنار‌ هم... تخت بزرگ بود و با فرش و پشتی‌های سنتی تکمیل شده بود.
الناز: جای دنجیه؛ خیلی خوشم اومد.
آرش: مال دوستم حامدِ؛ من و مهراب زیاد میایم اینجا.
آی‌تک با خنده گفت: همون پسره جوجه‌تیغی!
آرش خنده‌ای کرد و گفت:
- بابا بیچاره یه بار فشن کرده بود خب.
آی‌تک با طعنه گفت: آره؛ چه بهش هم میومد!
بی حرف به حرف‌هایشان گوش می‌دادم که گارسون دفترچه به دست به طرفمان آمد... با رسیدنش با چرب زبانی گفت: سلام خیلی خوش اومدین؛ هر چی میل دارین بفرمائید تا بنویسم.
آرش: ممنون؛ منتظر کسی هستیم، فعلا چیزی میل نداریم.
گارسون: پس لطفا خبرم کنین.
آرش: باشه ممنون.
گارسون رفت و آرش گوشیش را درآورد و درحالی که شماره‌ای می‌گرفت؛ نگاهی به چهره اخمویم کرد... بعد چند ثانیه آن شخص جواب داد و آرش حرف زد که از حرف‌هایش فهمیدم مهراب است.
آرش: الو کجا موندی پس... زود باش... آره بابا گورت کنده‌است.
قطع کرد و با نیش باز نگاهم کرد که چشم غره‌ای رفتم و چشم ازش گرفتم و نگاهم را به فضای اطراف دوختم... چند دقیقه بعدش مهراب وارد رستوران شد؛ نگاهی به اطراف کرد و با پیدا کردنمان خودش را زود به کنارمان رساند... با رسیدنش نفس نفس زنان گفت: سلام؛ ببخشید دیر کرده‌ام.
الناز از جایش بلند شد و سلام داد که مهراب هم با خوش‌رویی جواب داد.
مهراب: سلام الناز خانم خوب هستین؛ بنده مهراب هستم پسرخاله آرش.
الناز: ممنون آقا مهراب؛ خوشبختم.
مهراب کفش‌هایش را درآورد و آمد کنارم نشست... نگاهش نکردم و اخم‌هایم را بیشتر درهم کردم.
خم شد و آرام دم گوشم گفت:
- خانومم؛ ببخشید دیگه؛ به خدا کار داشتم.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- چه کاری؛ با کی بودی؟
مهراب: یکی از دوستام یه مشکلی داشت؛ پیش اون بودم.
آهو: کدوم دوستت؟
مهراب: تو نمی‌شناسی.
گفت و نگاهش را گرفت... این نگاه گرفتنش یعنی که دروغ می‌گفت... پوزخندی زدم و به نیم رخش خیره شدم... چه باید می‌گفتم؛ آیا باید می‌پرسیدم که این دوست... عطر زنانه می‌زند!
حس بویاییم حتی از این فاصله هم عطر زنانه را از روی لباسش حس می‌کرد... و آه از این حس بدی که مثل خوره در جانم افتاده بود... مگر این دوستش را در بغل گرفته بود که این گونه عطرش بر تنش نشسته بود؛ نه نمی‌توانست این گونه باشد!
نیشگونی که آی‌تک از پایم گرفت مرا به خود آورد... آرام به طرفش برگشتم و نگاهش کردم.
آی‌تک: حالت خوبه؛ رنگت پریده!
با کمی مکث گفتم:
- میشه بریم سرویس؛ حالم خوب نیست.
آی‌تک: باشه پاشو.
به کمک آی‌تک بلند شدم که مهراب متوجه شد و زود گفت:
- کجا میرین؟
آی‌تک: آهو انگار حالش خوب نیست؛ میره سرویس.
مهراب زود دستم را گرفت و گفت:
- آهو عزیزم چته... دست‌هات چرا انقدر سرده؟
دستم را از دستش کشیدم و آرام گفتم: خوبم چیزی نیست؛ فکر کنم فشارم افتاده.
الناز: بیام باهات؛ من پرستارم می‌تونم کمکت کنم.
آهو: نه گلم؛ یه آبی به صورتم بزنم بیام.
مهراب: بذار من ببرمت.
با لحن قاطعی گفتم:
- نه با آی‌تک میرم.
دیگر به حرف‌هایشان گوش ندادم و با آی‌تک از تخت پایین آمدم و راهی سرویس شدم... سرویس بهداشتی آن طرف باغ بود و من خوشحال بودم از این دور بودنش... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #66
وارد سرویس که شدم... سد احساسم شکست و صدای هق‌‌هقم بلند شد؛ همان جا روی زمین نشستم و از ته دل زار زدم... آی‌تک بلافاصله جلویم زانو زد و دست‌هایم را گرفت و با نگرانی گفت:
- آهو عزیزم! چرا این جوری می‌کنی؛ چیزی شده؛ بهم بگو.
با گریه نالیدم:
- بهم دروغ گفت... باورت میشه؛ بهم دروغ گفت!
آی‌تک با تعجب پرسید: چه دروغی؛ چی رو؟
آهو:
- میگه با دوستم بودم... اما... .
آی‌تک: اما چی؟
آهو:
- هق... تنش بوی عطر زنونه می‌داد... .
آی‌تک شوکه نگاهم کرد... او نیز باور نداشت... مگر ممکن بود... کسی که دربارش حرف میزدیم مهراب بود... مگر میشد باور کرد.
آی‌تک: آهو مطمئنی؛ شاید اشتباه می‌کنی!
آهو:
- نمی‌دونم... خداکنه اشتباه کرده باشم؛ اما پشت گوشی هم صدای دختر شنیدم... وای آی‌تک دارم دیوونه میشم.
آی‌تک: ببین من رو؛ این جوری نمیشه؛ پاشو خودت رو جمع کن؛ نباید فعلا چیزی بگی... بالاخره می‌فهمیم.
کمکم کرد بلند شوم... شیر آب را باز کرد و دست و صورتم را شستم نفسی گرفتم و سعی کردم خودم را کنترل کنم... از سرویس بیرون آمدیم که با مهراب نگران روبه‌رو شدم... با دیدنمان زود خودش را بهم رساند؛ دستانش را قاب صورتم کرد و گفت:
- زندگیم خوبی؛ چرا حالت بد شد؟
خیره در چشمانش آرام و با بغض نالیدم:
- نمی‌دونم؛ اما اصلا حالم خوب نیست.
مهراب: چرا عمر مهراب؛ بریم دکتر؟
آی‌تک: نه بابا لازم نیست؛ هیچی نخورده ضعف کرده.
آی‌تک واقعا به دادم رسید وگرنه حرفی نداشتم برای گفتن و داشتم خفه می‌شدم از آن حجم بغض... کمرم را گرفت و آرام به طرف تخت رفتیم و نشستیم.
الناز: آهو خوبی؟
آهو: خوبم.
مهراب بغلم کرد و سرم را روی سینه‌اش گذاشت... ثانیه‌ای نکشید که بوی آن عطر لعنتی زیر بینیم پیچید... انقدر بهم فشار آمد دیگر نتوانستم خوددار باشم و هق‌هقم بلند شد و با صدای بلند گریستم.
مهراب با نگرانی مرا از خودش فاصله داد و خیره شد در چشم‌هایم و با ترس گفت.
مهراب: چرا این جوری می‌کنی عزیز دلم؛ چیزی شده!؟
تنها سرم را به نشانه (نه) بالا دادم و باز گریه را از سر گرفتم... این بار الناز خودش را کنارم انداخت و دست‌هایم را گرفت و با آرامش گفت: - آروم باش عزیزم؛ نفس عمیق بکش.
نفسی گرفتم و نگاهش کردم... .
الناز: خانم‌های باردار بعضی وقت‌ها دچار همچین حالت‌هایی میشن؛ پس آروم باش؛ نفس عمیق بکش و سعی کن به چیزهای خوب فکر کنی.
آرش با لحن شادی گفت: آهو خوشگله؛ من رو نگاه کن ببینم.
نگاهش کردم که شکلکی درآورد و گفت:
- ببین خودت رو چه ریختی کردی؛ شدی شبیه گوجه... زشت... .
خنده آرامی کردم و اشک‌هایم را پاک کردم.
آی‌تک: بابا مردیم از گشنگی گارسون رو صدا کن دیگه!
هر کدام حرفی میزدند تا حواسم را پرت کنند و تا حدی هم موفق بودند... اما باز هم فکر و ذهنم در حوالی بغلش و بین آن عطر باقی مانده بود... مگر میشد از یاد برد.
آرش گارسون را صدا زد و هر کدام چیزی سفارش دادند... .
مهراب: چی می‌خوری عزیزم؟
آهو: جوجه کباب.
سفارش‌‌ها را دادیم و باز هر کدام حرف و نظری داد؛ فقط این وسط من و مهراب در سکوت تماشاچی بودیم و هر از گاهی تأیید می‌کردیم... من فکرم مشغول او بود اما او فکرش کجا!
کاش حقیقت را می‌گفت... کاش می‌گفت که مجبور شده است دختری را بغل کند... کاش همکارش زن بوده و به کمکش احتیاج داشته... اما این سکوتش مانند تیشه‌ای به ریشه قلبم بود... قلبم با هر نگاه کردن بهش و تصور کردنش در بغل کسی دیگر خون گریه می‌کرد... و آه از دل یک عاشق... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #67
شام را آوردند و در سکوت مشغول خوردن شدیم و بعدش هم مردها مشغول قلیان شدند و ما هم مشغول خوردن چای نبات ذغالی... .
همه‌اش مهراب را زیر نظر داشتم و حواسم بهش بود و می‌دیدم که حواسش اینجا نیست؛ انگار که فکرش درگیر بود... کلافه بود و در جایی سیر می‌کرد... اما درگیر چی؛ یا کی؛ خدا می‌دانست.
با صدای الناز چشم از مهراب گرفتم و نگاهش کردم: آهو شمارت رو میدی داشته باشم؟
لبخندی زدم و گوشیم را به سمتش گرفتم و گفتم:
- آره گلم بگیر گوشیم رو... شمارت رو بزن؛ مال من رو هم بردار.
گوشی را به او دادم و قلوپی از چای خوردم و چشم دوختم به گل‌های فرش زیرمان... .
آی‌تک: پیس... پیس... آهو.
به خودم آمدم و با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم:
- چته مثل گربه پیس پیس می‌کنی.
نزدیک‌ترم شد و صفحه گوشیش را به طرفم گرفت و پی‌وی پسری را نشانم داد... کمی نگاه کردم و پرسیدم.
آهو: این کیه؟
آی‌تک: چند وقته خیلی پیگیره منه؛ همش اصرار داره آشنا شیم چیکار کنم؟
شانه‌هایم را بالا دادم و گفتم:
- چه بدونم؛ تو که نمی‌شناسیش پس دلیلی نداره جوابشو بدی!
آی‌تک: هر عکسی که می‌ذارم لایک می‌کنه و کامنت میده.
آهو: ولش کن بابا گوش نده.
دوباره مشغول چای خوردنم شدم و نگاهی به مهراب کردم که عمیق دود قلیان را به دهان می‌کشید و ثانیه‌ای بعد بیرون می‌داد... عمیق و پر معنا‌... .
الناز: سیو کردم بیا.
گوشی را گرفتم و تشکر کردم و لیوان خالی را در سینی گذاشتم... الناز نگاهی به شکمم کرد و گفت.
الناز: آهو جون چند ماهته؟
آهو:
- هفت ماه و نیم؛ دو هفته دیگه هشت ماهم تموم میشه.
الناز خندید و گفت: پس چیزی نمونده تا به دنیا اومدن وروجک.
آهو:
- نه دیگه کم مونده.
الناز: اسمش رو چی می‌ذارین؟
آهو:
- حورا.
الناز با ذوق گفت: وای چه اسم قشنگی؛ کدومتون انتخاب کردین؟
تنها به سوال هایی که می‌پرسید جواب می‌دادم بدون حسی... انگار که خودم اینجا بودم اما روحم نه.
آهو:
- پدرشوهرم انتخاب کرده.
الناز: چه بابابزرگ باهوشی!
آهو: آره والا؛ ما که اصلا اسم قشنگی به ذهنمون نمی‌رسید؛ تا اینکه بابا گفت بذاریم حورا.
آی‌تک گوشی را کنار گذاشت و با ذوق گفت: حالا الناز؛ باید اتاقش رو ببینی؛ امروز چیدیم انقدر خوشگل شد که نگو.
الناز: ای‌جانم حتما باید یه روز بیام ببینم.
آهو: آره حتما بیا؛ از این به بعد زود زود هم رو ببینیم؛ بالاخره قراره فامیل هم بشیم.
الناز لبخندی با خجالت زد و خیره شد به آرشی که تمام وقت با عشق نگاهش می‌کرد... .
آی‌تک: از الان بگم‌ ها؛ من قراره خواهرشوهر بازی دربیارم.
همه خندیدند که آرش گفت:
- تو غلط می‌کنی؛ اون‌وقت منم برای تو برادرزن بازی درمیارم ها!
آی‌تک با بی‌خیالی گفت: تا اون روز زیاده.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- مگه قراره ترشیت رو بندازیم؟
آی‌تک نیشگون محکمی ازم گرفت که آخم بلند شد... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #68
با خستگی وارد خانه شدم و به طرف پله‌ها راه افتادم؛ با بی‌حوصلگی نگاهی به آن همه پله‌ای که قرار بود بالا بروم کردم و پوفی کشیدم... اه بابا یه آسانسور کوفتی اینجا می‌ذاشتین دیگه حالا من چه‌طور برم بالا.
مهراب کنارم وایساد و بعد مکثی پرسید:
- چرا نمیری عزیزم؟
نگاهش کردم و بی‌حوصله گفتم:
- اصلا حوصله‌اش رو ندارم؛ پاهام درد می‌کنه... اصلا ولش کن همین جا روی مبل می‌خوابم...خواستم بروم که لبخندی زد و دستش را زیر پاهایم انداخت و مرا در بغلش بلند کرد و از پله‌ها بالا رفت.
نفسم را حبس کردم و ساکت در آغوشش ماندم؛ به هیچ وجه حاضر نبودم نفس بکشم نمی‌خواستم باز بوی آن عطر حالم را بد کند.
وارد اتاق که شد آرام مرا پایین گذاشت؛ بدون حرفی به طرف سرویس راه افتادم که دستم را از پشت گرفت و مرا به طرف خود برگرداند.
با چشم‌های ریز‌بینانه‌ای نگاهم کرد و گفت: آهو چیزی شده؛ احساس می‌کنم باهام سردی!
آهو: نه چیزی نیست؛ فقط حوصله ندارم حالم خوب نیست... اشتباه می‌کنی.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و وارد سرویس شدم؛ بعد زدن مسواک و شستن صورتم به اتاق برگشتم و روی صندلی نشستم...
مشغول باز کردن بافت موهایم شدم؛ مهراب هم روی تخت دراز کشیده بود و آرنجش را روی چشمانش گذاشته بود.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- نمی‌خوای لباسات رو عوض کنی؟
مهراب: نه حال ندارم؛ همین شلوارم رو دربیارم کافیه.
آرام اما با حرص گفتم:
- لباسات بو میده؛ اگه میشه عوض کن!
دستش را برداشت و نشست؛ نگاه پر تعجبی به من انداخت و لباسش را بو کشید... بعد چند بار بو کشیدن گفت.
مهراب: نه بویی نمیده؛ نکنه چون لباسم بو می‌داد حالت بد شد؟
سرم را پایین انداختم و با حرص مشهودی گفتم:
- اهوم یه بوی بدی میده؛ درست مثل یه عطر ناشناس!
خشک شدنش را حس کردم... اما دقیقه‌ای نکشید که بلند شد و به طرف کمد لباس‌هایش رفت و همان طور که دنبال لباس مناسبی بود گفت: بویی نمیده؛ فکر کنم تو حساس شدی روی بوها.
پوزخندی زدم و گفتم:
- عزیزم من از اول هم حساس بودم روی بوها؛ بیشتر هم روی بوها یا عطرهای جدید!
طعنه‌هایم کارساز بود چون می‌دیدم که چه قدر آشفته شد و می‌خواست که نشان ندهد... بی‌توجه بهش کشوی لباس‌هایم را باز کردم و تاپ شلوار بنفشی بیرون آوردم؛ لباس‌هایم را عوض کردم و بعد زدن کرم مرطوب کننده به دست و پاهایم روی تخت دراز کشیدم... جای خنده دارش اینجا بود که مهراب را انقدر غرق فکر کرده بودم که همه‌اش لباس‌هایش را بو می‌کشید.
آهو:
- چته به خودت شک داری؛ خب بیا بخواب.
دست از بو کشیدن برداشت و شلوارک و رکابی پوشید و بعد خاموش کردن چراغ کنارم دراز کشید و پشتش را بهم کرد... پشت چشمی نازک کردم و کشوی پاتختی را باز کردم و کرمی که برای چرب کردن شکمم گرفته بودم را بیرون آوردم؛ لباسم را بالا دادم و مشغول کرم زدن شدم... کارم که تمام شد آرام نوازشش کردم... دخترک نازم با حس نوازش‌هایم شروع به حرکت کرد و لگد زد.
لبخندی زدم و آرام نوازشش کردم؛ دلم برای روزی که قرار بود در بغلم بگیرمش پر می‌کشید؛ دیگر چیزی نمانده بود و واقعا دیگر تحمل کردن سخت بود.
مهراب که تا آن لحظه پشتش را بهم کرده بود؛ به طرفم برگشت و مرا در آغوشش کشید...
نفس عمیقی کشیدم و بیشتر در آغوشش حل شدم؛ هرچه قدر هم که ازش دلخور بودم باز هم آغوشش تنها پناهم بود و با دنیا عوضش نمی‌کردم.

ب*و*سه‌ای روی گونه‌اش گذاشتم و چشم بستم؛ بهش اعتماد داشتم و به هیچ وجه تا به چشم نمی‌دیدم باورم نمیشد... اما چیزی برایم مبهم بود... که چرا راست نمی‌گفت... و این که آن زنی که پیشش بود که بود... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #69
با نفس نفس روی مبل نشستم... این روزها زیادی سنگین شده بودم و واقعا راه رفتن برایم سخت شده بود... شده بودم عین توپ قلقلی... نفسی گرفتم و مریم را صدا زدم:
- مریم جون.
مریم از آشپزخانه بیرون آمد و خودش را بهم رساند و گفت:
- جانم خانم بفرمائید.
آهو:
- نفسم بالا نمیاد یه لیوان آب برام بیار.
چشمی گفت و زود رفت و دقیقه‌ای نکشید که با لیوان شربتی برگشت.
مریم: بفرمائید خانم؛ شربت بِه لیموئه حالتون و جا میاره.
آهو:‌ ممنونم.
مریم: خانم با این وضعتون چرا میاید پایین می‌گفتین می‌اوردم بالا؛ شما دیگه الان نباید زیاد راه برین وزنتون سنگین شده.
آهو:
- بالا حوصله‌ام سر میره؛ الانه دیگه این صادقیان هم برسه؛ وقت ورزشمه.
مریم: باشه هر جور راحتین؛ من میرم نهار درست کنم؛ چی میل دارین؟
آهو: قرمه سبزی بذار مرسی.
باشه‌ای گفت و رفت؛ باقی مانده شربت را هم خوردم و تکیه دادم به مبل و شماره آی‌تک را گرفتم؛ هر چقدر بوق خورد جواب نداد... قطع کردم و گوشی را کناری گذاشتم.
چند دقیقه بعدش صدای آیفون بلند شد و مریم دوباره بیرون آمد و به طرفش رفت.
مریم: خانم مربیتونه.
باشه‌ای گفتم و بلند شدم و به استقبالش رفتم... به در ورودی که رسید نزدیک‌تر شدم و سلام دادم.
آهو:
- سلام خانم صادقیان؛ خوش اومدین.
صادقیان: سلام؛ مرسی گلم خوبی... آماده‌ای؟
آهو:ممنونم؛ بله بفرمائید بریم.
همراه با هم راهی سالن ورزش شدیم... سالن ورزش در زیر زمین خانه بود و با استخر بزرگی تکمیل شده بود... بیشتر وسایل ورزشی را داشت و جای دنجی بود... لباس‌هایم را با تاپ شلوار ورزشی عوض کردم و نشستم.
مربی: می‌خوای امروز چمباتمه عمیق بریم؟
باشه‌ای گفتم و طبق گفته‌اش نشستم؛ اولش کمی سخت بود اما بعد راحت توانستم انجامش بدهم... نیم ساعت بود که داشتیم تمرین می‌کردیم که یهو آی‌تک سراسیمه وارد سالن شد... نگاهی به اطراف انداخت و با دیدنمان با عجله به طرفم آمد.
آی‌تک: آهو چرا گوشیت رو برنمی‌داری؛ می‌دونی چقدر زنگ زدم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- گوشیم مونده بالا؛ چیزی شده؟
آی‌تک: باید حرف بزنیم؛ واجبه!
کمی مکث کردم و روبه مربی گفتم:
- ببخشید خانم صادقیان برای امروز بسه؛ باشه بقیه‌اش فردا.
باشه‌ای گفت و وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد... بعد رفتنش آی‌تک خودش را کنارم انداخت و با نفس نفس گفت:
- وای آهو اگه بدونی چی شده.
آهو:
- بگو دیگه؛ جون به لب شدم.
آی‌تک: با سعید رفته بودم کافی شاپ... .
میان حرفش آمدم و گفتم:
- سعید کیه؟
سکوت کرد و بعد مکثی گفت:
- چیزه؛ اون پسری که می‌گفتم ها؛ باهاش دوست شدم چند وقته تو رابطه‌ایم.
آهو:
- ای تو روحت؛ حالا بگو... بعدا حسابت رو می‌رسم.
آی‌تک: آها آره تو کافی‌شاپ بودیم که چشمم افتاد به مهراب... ‌.
باز میان حرفش آمدم و با تعجب گفتم:
- چی مهراب؛ اما اون که سرکاره!
آی‌تک: تو کافی شاپ بود؛ اون ما رو نمی‌دید اما من می‌دیدمش.
آب دهانم را قورت دادم و آرام پرسیدم:
- با کسی بود؟
با ترس خیره شد در چشم‌هایم و سکوت کرد... دوباره پرسیدم.
آهو: آی‌تک بگو!
آی‌تک: با کسی بود... .
تیر کشیدن قلبم را حس کردم؛ بغض گلویم را گرفت و با صدای لرزان پرسیدم:
- دختر بود؟
دست‌هایم را گرفت و گفت:
- آروم باش فدات بشم؛ این‌ جوری بغض نکن.
آهو:
- بگو؛ دختر بود؟
آی‌تک: آره... .
واقعا بعضی کلمات هستند؛ که چند کلمه‌ای بیش نیستند؛ معنا و مفهوم خاصی ندارند.
اما... .
قادرن دنیات رو آتیش بزنند.
دقیقا همون لحظه؛ همون ثانیه؛ آتیش گرفتم؛ قلبم سوخت با اون کلمه سه حرفی.‌.. اشک‌هایم بی‌اختیار از چشمانم جاری شد و نگاهم را به زمین دوختم.
آی‌تک: آهو گریه نکن؛ هنوز نمی‌دونیم که شاید آشنایی چیزی بوده.
آهو:
- قیافه‌اش رو ندیدی؟
آی‌تک: نه بابا؛ جلوی سعید انقدر هول کردم که نفهمیدم چی سرهم کردم و زدم بیرون.
آهو: زنگ بزن.
آی‌تک: به کی؟
آهو:
- مهراب؛ ببین کجاست و چه جوابی میده... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #70
چند دقیقه با سکوت نگاهم کرد و بعد باشه‌ای گفت و گوشیش را درآورد... شماره مهراب را گرفت و منتظر ماند اما هر چه بوق خورد جواب نداد!
برای بار دوم نیز شماره‌اش را گرفت... که بعد چند بوق بالاخره جواب داد.
مهراب: جانم آی‌تک.
آی‌تک: سلام خوبی؛ کجایی؟
مهراب: مرسی تو خوبی؛ سرکارم؛ کاری داشتی؟
آی‌تک: عه واقعا؛ آرش گفت اون‌جا نیستی برای همین زنگ زدم؛ کارت داشتم.
آفرین گفتم به این زیرکی‌اش و منتظر جواب مهراب ماندم... چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت:
- آره همین الان اومدم؛ چندتا مدارک باید می‌دادم به کسی دیر کردم.
آی‌تک: کی؟
مهراب: آیناز.
چشمان آی‌تک گشاد شد و با حیرت نگاهم کرد.
آی‌تک:
- چه مدارکی؛ با آیناز بودی؟
مهراب: آی‌تک سوال پیچ می‌کنی؛ آره دیگه؛ می‌خواد تو شرکت منشی شه.
آی‌تک: اوه چه غلط‌‌ ها؛ حالا حتما باید می‌بردی دم در خونه‌اشون!
مهراب: آره نتونست بیاد؛ حالا کارتو بگو.
آی‌تک با استرس نگاهم کرد و با تته پته گفت: چیزه... ام... آهو زایمان کرد.
انقدر با عجله گفت که من هم تو شوک رفتم... دیگر چه برسد به مهراب که هنگ کرد و بلند گفت:
- چی؛ کجایی تو!
با شک خودم را نگاه کردم... نکنه خودم نفهمیدم!... آی‌تک محکم کوبید به پیشانیش و با هول گفت:
- بابا اشتباه شد؛ می‌خواستم بگم آهو حالش بد شده بود... بابا این ورزش‌ها چیه آخه بچه کج و کوله شد!
مهراب نفسی گرفت و گفت: الهی ذلیل شی آی‌تک؛ من که سکته کردم اینجا!
آی‌تک: ای بابا قاطی کردم خب‌.
مهراب: چرا حالش بده؛ بیام؟
آی‌تک: نه نیا؛ الان خوبه.
مهراب: باشه پس چیزی شد زنگ بزن؛ فعلا.
آی‌تک: خداحافظ.
گوشی را که قطع کرد بر سرش کوبید که فوران کردم.
آهو:
- چی میگی تو دیوونه!
آی‌تک: ای بابا قاطی کردم دیگه... حالا اون و ولش کن شنیدی که چی گفت.
آهو:
- آره گفت دختره آیناز بوده.
آی‌تک: آهو تو که انقدر گیج نبودی؛ یعنی فقط همون جاش رو گرفتی!
آهو:
- اه چه بدونم؛ وقتی گفتی آهو زایمان کرده؛ همش پرید.
آی‌تک: خاک تو سرت؛ گفت برده مدارک بده به آیناز؛ اونم در خونه‌اشون... اون وقت تو کافی‌شاپ چیکار داشت؟
آهو: یعنی میگی اون دختره آیناز نبود!
آی‌تک: آهو امروز رسما گیج می‌‎زنی ها... اما میگم بهت؛ حتی اگه اون دختر آیناز هم باشه نباید بیخیالش بشیم.
آهو:
- یعنی میگی آیناز... .
میان حرفم آمد و گفت:
- آیناز عاشق مهراب بود... هنوز هم هست؛ فکر نکردی دلیل نفرتش به تو چی بود؟
آهو:
- آره راست میگی؛ اما مهراب که... .
باز میان حرفم آمد و گفت:
- خب خره منم این رو میگم؛ مهراب نمی‌خواستش اما حالا براش مدارک برده برای استخدامش تو شرکت؛ اون هم تو کافی‌شاپ!
آهو:
- یعنی میگی مهراب... .
آی‌تک: نه نه آروم باش؛ من فقط میگم که آیناز کنار مهراب یه خطر محسوب میشه.
آهو:
- وای نمی‌دونم آی‌تک کلافه‌ام؛ چیکار کنم؟
آی‌تک: بذار ببینیم چی میشه؛ نگران نباش.
کمی فکر کردم و آرام گفتم:
- بهم زنگ نزد.
آی‌تک سوالی نگاهم کرد و پرسید: کی؟
آهو: مهراب... باید الان نگرانم میشد و زنگ میزد.
آی‌تک: حتما‌ کار داشت.
آهو:
- آی‌تک من همیشه برای مهراب تو اولویت بودم؛ این رو می‌فهمی؟
آهی کشید و گفت:
- آره می‌دونم؛ راستش منم باورم نمیشه که مهراب بتونه بیفته تو دام آیناز.
آهو:
- اگه دختره آیناز بود چرا مهراب باید اون روز به من نگه که با آیناز بوده؟
آی‌تک: منم نمی‌فهمم؛ اما این وسط یه چیزایی هست که ما بی‌خبریم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آی‌‌تک یعنی میگی مهراب می‌تونه به آیناز نزدیک شه؟
کنارم نشست و بغلم کرد... او نیز با بغض گفت:
- دیوونه این جوری بغض نکن؛ دلم می‌گیره؛ مگه میشه مهراب تو رو ول کنه؛ نمی‌دونی چه قدر دوست داره؟
آهو: من به مهراب اعتماد دارم؛ اما راستش به جنس مخالفی مثل آیناز نه... می‌ترسم... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا