رنگ چشم‌هایش اثر ندا

تالار ویرایش

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #81
برای آیناز واقعاً ناراحت شدم؛ برای مردن‌اش هنوز زود بود؛ سنی نداشت که؛ بیچاره مادرش!
مهراب را زود قضاوت کرده بودم و پشیمان بودم امّا آیناز نه؛ چون باز هم این دلیل بر نزدیک شدنش به مهراب نمیشد؛ او می‌توانست به عنوان دوست کنار مهراب باشد نه این که بخواهد بین من و مهراب فاصله بیندازد و بینمان را به بهم بزند.
مهراب با قیافه‌ی مظلومی به من خیره شد و آرام گفت:
- جونِ من دیگه ببخش؛ بابا غلط کردم.
خنده‌ام گرفت از این مظلومیتش؛ قصد نداشتم ببخشمش امّا زیاد هم سردی جایز نبود! پس بیخیال گفتم:
- کامل نمی‌بخشمت؛ امّا بهت فرصت میدم؛ اگه یک بار دیگه آیناز به بهانه‌ی مریضی بهت نزدیک بشه و بخواد تو رو از من دور کنه؛ یک لحظه هم کنارت نمی‌مونم مهراب؛ فهمیدی؟
آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت:
- همین الان می‌کشتیم بهتر بود ها!
چپ‌چپ نگاهش کردم که خندید و آرام بغلم کرد و ب*و*سه‌ای روی موهایم زد.
با ترش‌رویی گفتم:
- انقدر هم بهم نچسب!
مهراب گفت:
- آهو؛ جانِ من ول کن؛ عذابم نده؛ بابا قول میدم دیگه اذیتت نکنم؛ یک غلطی کردم تاوانشم دادم؛ دیگه تو اذیتم نکن!
- هوم!
کمی نگاهم کرد و با ناامیدی گفت:
- باشه دور؛ دور توئه!
(برو بابایی) گفتم و خوابیدم.
مهراب هم همان جور هنگ مرا نگاه می‌کرد.
آره دیگه؛ به آهوی عاشق و خنگی که به هر چیز مهراب می‌گفت (چشم) عادت کرده بود و این آهوی لجباز و سرد برایش تازگی داشت؛ امّا من به این راحتی ولش نمی‌کردم و برایش برنامه‌ها داشتم؛ والل... سر آن دخترِ پاپتی کم بود دخترم را از دست بدهم مگر به سادگی می‌گذشتم!
در اتاق زده شد و مامان نرگس با خنده وارد شد و کنارم آمد.
مامان گفت:
- وای آهو چه گُل دختری به دنیا آوردی از دیدنش سیر نمیشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- بله دیگه پرنسس منه.
مامان صفحه‌ی گوشی‌اش را نشانم داد و گفت:
- ببین چه ناز افتاده.
به عکس حورا نگاه کردم و خندیدم؛ مهراب هم گرفت و با لبخند نگاهش کرد و یهو خنده‌ای کرد و به طرفم برگشت و گفت:
- آهو تقلب کردی‌ ها!
با تعجب پرسیدم:
- برای چی؟
مهراب گفت:
- حورا چشم‌هاش، بینیش لب‌هاش همه کپی خودته؛ میشه بگی دقیقاً نقش من چی بوده؟ ‌
نتوانستم خنده‌ام را نگه دارم و زدم زیر خنده.
گفتم:
- آخ دیوونه نخندونم بخیه‌هام تیر می‌کشه؛ من چه بدونم؛ بچه‌س خب هنوز معلوم نیست که شبیه کی میشه.
مامان‌ نرگس خندید و گفت:
- از الان حسودی بکُن ها.
مهراب چشمکی زد و گفت:
- پس چی؛ عشق باباش باید شبیه باباش باشه.
گفتم:
- من زحمت کشیدم و چند ماه تو شکمم نگه‌ش داشتم ها؛ بعد بیاد شبیه تو بشه!
مهراب هم با لجبازی گفت:
- خب منم کاشت... .
میان حرف‌اش پریدم و سُرفه کردم که حرف‌اش قطع شد و قهقهه‌ی مامان نرگس بالا رفت!
دیوونه داشت آبرو و حیثیتم و می‌برد ‌ها!... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #82
آرام روی‌ صندلی نشستم و حورا‌ را شیر دادم.
دخترک نازم گرسنه بود و تندتند شیر می‌خورد و دل من را می‌برد با آن شیر خوردنش.
سه روز بود که در بیمارستان بودیم و همه‌ی فامیل مهراب یکی‌یکی برای عیادت و تبریک می‌آمدند و می‌رفتند.
الناز که در این بیمارستان پرستار بود و با آی‌تک هر روز اینجا بودند و تمام ساعت حورا را تماشا می‌کردند.
الناز واقعاً کمک حالم بود و خیلی هوایم را داشت و واقعاً ممنونش بودم؛ چون با شرایط خودم سخت بود برایم زود زود آمدن و به حورا شیر دادن و الناز اتاقی نزدیک به حورا برایم جور کرد و کار من را راحت کرد.
حورا که سیر شد لباسم را پایین دادم و خواستم دوباره به دستگاه بر‌گردانمش که با چشمان بازش مواجه شدم.
وای خدا؛ این اولین باری بود که دخترم چشم‌هایش را باز می‌کرد و آخ از آن چشم‌های زیبایش!
با ذوق مهراب را که تازه آمده بود و بیرون از اتاق مشغول حرف زدن با پرستار بود را صدا زدم.
- مهراب بیا؟
کمی گذشت و مهراب داخل شد و کنارم آمد و آرام گفت:
- جانم خانومم خوبی؟
گفتم:
مهراب ببین!
نگاهش را به حورا داد و با دیدن چشم‌های بازش با حیرت گفت:
- خدای من این فسقلی رو ببین!
با شیفتگی گفتم:
- می‌بینی رنگ چشم‌هاش رو؟
چشم‌های دخترِ نازم به هیچ کداممان نرفته بود؛ مشکی بود امّا با رگه‌های طوسی! رنگش آنقدر خاص بود که وقتی در چشم‌هایش نگاه می‌کردم انگار که کهکشان می‌دیدم.
مشغول تماشایش بودیم که حورا خمیازه‌ای کشید و دوباره چشم‌هایش را بست.
مهراب گفت:
- پدر سوخته رو ببین؛ نذاشت ببینیم اون چشماش رو.
گفتم:
- مهراب رنگش خیلی خاصه؛ دیدی؟
- آره خیلی؛ یعنی شاهکار خدا فقط چشم‌هاش!
سؤالی نگاهش کردم و با خنده گفتم:
- احیاناً اون آهنگ نبود؟
با لبخند نگاهم کرد و با شیطنت تیکه‌ای از آهنگ امید عقابی که من خیلی دوستش داشتم را خواند.
- شاهکارِ خدا فقط چشم‌هات؛ چشم‌هات؛ چشم‌هات؛ آخ که می‌میرم میاد صدات؛ صدات؛ صدات؛ نقطه ضعفِ من جونم‌ فدات!
خندیدم و خواستم جوابش را بدهم که الناز وارد اتاق شد و گفت:
- کنسرت گذاشتین اینجا؟
گفتم:
- برای چشم‌های دخترش می‌خونه دیگه.
الناز نزدیکم آمد و با لبخند گفت:
- آخ که این کوچولو انقدر جیگره که خوندن داره.
ب*و*سه‌‌ی آرامی روی گونه‌ی حورا زد و از بغلم گرفتش.
مهراب روبه الناز پرسید:
- الناز فردا مرخص میشن دیگه؟
الناز گفت:
- چیه حوصله‌ت سر رفته؟
مهراب گفت:
- آره والل... می‌خوام هر چه زودتر بریم خونه‌مون.
الناز خنده‌ای کرد و گفت: آره بابا فردا دیگه مرخص می‌کنن نگران نباش... .
***
(دانای کُل)
مهراب نفس راحتی کشید و خوشحال شد از این حرف الناز.
فضای بیمارستان برایش زیادی کسل کننده شده بود دیگر!
با اینکه به خانه می‌رفت و می‌آمد امّا خانه را بدون آهو و دخترش نیز نمی‌توانست تحمل کند و می‌خواست که هر چه زودتر به خانه برگردند.
خوشحال بود و می‌بالید به این خوشبختیشان که با آمدن حورا تکمیل شده بود و دیگر کمبودی در زندگی احساس نمی‌کرد.
امّا آیا همین جور می‌ماند!
نکند روزگار باز؛ بازی جدیدی شروع کرده باشد!
آیا این روزگارِ نامرد می‌توانست خوشبختی آهو و مهراب را هضم کند یا برایش سنگین بود؟
اگر زهر‌ خود را باز می‌ریخت چه؟
اگر باز مانعی سر راهشان می‌گذاشت چه‌؟ آن وقت باز هم می‌توانستند مقاومت کنند!... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #83
***
(آهو)
روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم استراحت می‌کردم؛ زیادی نشستن کمر و شکمم را اذیت می‌کرد و درد داشتم.
چشم‌هایم را بستم که در زده شد؛ نگاهم را به در دوختم که آی‌تک با خنده وارد اتاق شد؛ نگاهش را بهم داد و خودش را به کنارم رساند و با خوشحالی گفت:
- سلام خوشگله؛ خوبی؟
با تعجب نگاهش کردم؛ زیادی خوشحال به نظر می‌رسید!
کنجکاو شدم و گفتم:
- من خوبم ولی تو بهتری انگار؛ خبریه؟
با حرفم نیشش باز شد و با ذوق روی تخت نشست و با خنده گفت:
- با سعید اومدم، رفتیم حورا رو ببینیم؛ وای که عشق خاله‌ش چقدر شیرین شده؛ سعید هم عاشقش شد.
کمی نگاهش کردم؛ نمی‌دانم چرا امّا اصلاً حس خوبی به این سعید نداشتم؛ با اینکه هنوز ندیده بودمش و نمی‌دانستم چه طور آدمی است امّا باز هم ازش خوشم نمی‌آمد؛ نمی‌دانم چرا؛ شاید اگر می‌دیدمش نظرم عوض میشد؛ امّا حال در ذهنم مزخرف‌ترین آدم بود!
کمی بلند شدم و روی تخت نشستم و آرام پرسیدم:
- پس الان کجاست؟
آی‌تک شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- والل... هر چقدر گفتم بیاد ببینتت نیومد خجالت می‌کشه انگار.
تنها به تکان دادن سرم اکتفا کردم و دقیق‌تر نگاهش کردم؛ این درخشش چشمانش و ذوقی که داشت نشانه‌ی خوبی نبود و من می‌ترسیدم از دل باختنِ دختر روبه‌رویم؛ آن هم به کسی که شناخت زیادی ازش نداشت؛ اگر ضربه‌ای می‌خورد چه! اگر آن پسر واقعاً دوستش نداشته باشد و لطمه‌ای به آی‌تک بزند!
آرام و با شک پرسیدم:
- آی‌تک دوسش داری؟
خیره شد به چشم‌هایم و بعد مکثی لبخند عمیقی زد.
دیگر توضیحی لازم نبود از همین لبخند زدنش تا عُمق حرفش را رفتم؛ آی‌تک دل باخته بود؛ عجیب هم دل باخته بود انگار.
آی‌تک گفت:
- دقیق نمی‌دونم امّا یک جوری وقتی می‌بینمش و حرف‌های عاشقانه بهم می‌زنه انگار که تو دلم هزاران پروانه به پرواز در میاد؛ آخه نمی‌دونی چقدر رمانتیک و مهربونه که؛ احساس می‌کنم همونیه که می‌خواستم.
دستش را در دستم گرفتم و آرام گفتم:
- آی‌تک؛ خوب می‌شناسیش! نکنه با احساست بازی کنه... نکنه... .
بین حرفم آمد و گفت:
- آهو اون حتی دست منم کامل نگرفته؛ من همیشه پیش قدم شدم برای گرفتن دستش؛ اگه می‌خواست کاری کنه تا حالا کرده بود!
مکث طولانی کرد و آرام گفت:
- من تا خونه‌ش هم رفتم امّا اون حتی کنارم هم ننشست؛ نگران نباش.
دلم کمی آرام گرفت امّا باز هم نگران بودم؛ نگران دختری که برایم مثل خواهر شده بود؛ به هیچ وجه نمی‌خواستم این روحیه‌ی شاد و زنده‌اش از هم بپاشد؛ نمی‌خواستم در راه پسری ناشناس زندگی‌اش بر باد رود!
در فکر غرق بودم که آی‌تک بحث را عوض کرد و گفت:
- چرا نمیری خونه یک دوش بگیری بیای؟
گفتم:
- دیگه چرا برم؛ فردا صبح مرخصیم دیگه.
آی‌تک گفت:
- گفتم کمی راحت میشی؛ چند روزه اینجایی.
گفتم:
- نه؛ نمی‌تونم یک لحظه هم از حورا دور بشم؛ فقط وقتی خسته میشم برای استراحت از کنارش پا میشم میام اتاق؛ نمی‌دونی از الان چقدر وابسته‌ش شدم.
آی‌تک لبخندی زد و گفت:
- آهو؛ خیلی خوشگله؛ درست همونیه که می‌گفتم؛ جیگر منه اون وروجک.
با خنده گفتم:
- مهراب میگه تقلب کردم و کُپی منه.
آی‌تک با لحن بشاشش گفت:
- راست میگه بنده خدا انگار از دماغت افتاده؛ خودِ خودته.
گفتم:
- دختر منه دیگه.
- آهو؛ مهراب هم خیلی دوسش داره؛ هر وقت که اومدم و تو نبودی یک لحظه هم ازش چشم برنداشته و همش بالا سر حوراست.
گفتم:
- آره حتی بیشتر از من حورا رو دوست داره.
آی‌تک گفت:
- تو دیگه تکراری شدی بابا؛ از این به بعد اولویت حوراست.
گفتم:
- غلط می‌کنی میمون؛ اصلاً هم این طور نیست.
خندید و (حسودی) نثارم کرد‌... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #84
***
از وقتی که از خواب بیدار شده بودم دلهُره تمام وجودم را در برگرفته بود و اصلاً حوصله‌ی هیچ چیز را نداشتم؛ حس می‌کردم قرار است اتفاقی بیفتد و این واقعاً به نگرانیم دامن میزد!
چندین بار به حورا سر زده و برگشته بودم تا کمی فکرم درگیر و این نگرانی بیهوده را فراموش کنم امّا نمیشد که نمیشد انگار که در دلم رخت می‌شستند و دلم عجیب نگران بود.
نگاهم را به سرامیک‌های اتاق دوختم و ملافه را در چنگ گرفتم.
الناز رفته بود تا حورا را بیاورد و اگر مهراب می‌آمد دیگر می‌توانستیم از این بیمارستان لعنتی برویم؛ امّا از شانس نکبت من مهراب امروز دیر کرده بود؛ همیشه اولین وقت اینجا بود امّا امروز که قرار بود مرخص شویم دیر کرده بود.
می‌ترسیدم نگرانیم از بابت مهراب باشد؛ نکند چیزیش شده باشد!
باز هم دلم مثل سیر و سرکه جوشید؛ کلافه از تخت پایین آمدم و شروع کردم قدم زدن در اتاق؛ آنقدر طول و عرض اتاق را طی کردم و به مهراب زنگ زدم که اعصابم به کل بهم ریخت!
این چندمین باری بود که زنگ می‌زدم و بعد از کُلی بوق می‌گفت:
- مشترک مورد نظر پاسخگو نمی‌باشد؛ لطفاً بعداً تماس بگیرید.
با حرص گوشی را روی تخت انداختم و خواستم بیرون بروم که الناز همان طور که حورا را در کریرش گذاشته بود داخل شد؛ وقتی نگاهش به من افتاد کریر را روی تخت گذاشت و گفت:
- چته باز داغونی؟
کلافه گفتم:
- مهراب دیر کرده؛ گوشی رو هم برنمی‌داره نگرانم.
کمی نگاهم کرد و آرام گفت:
- نگران نباش چیزی نشده امّا انگار موقع اومدن؛ یک تصادف جزئی کرده.
با نگرانی به طرفش رفتم و با ناباوری پرسیدم:
- چی! چیزیش شده؛ چرا نگفتی بهم؛ الان کجاست؟
الناز دستم را گرفت و با آرامش گفت:
- چیزی نشده؛ نگران نباش؛ آرش هم پیشش بوده؛ یک راننده‌ی لاقبا اومده زده به ماشین؛ خودشون خوبن؛ ماشین داغون شده فقط.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
- پس خوبن؟
الناز گفت:
- آره بابا؛ یک خراش هم بهشون نیفتاده اگه هم دیر کردن به خاطر دعوا با اون مرده اس.
پرسیدم:
- دعوا؛ به خاطر چی؟
الناز گفت:
- چه بدونم؛ آرش میگه مرده هم مقصر بوده هم اومده پایین دعوا راه انداخته‌.
خیالم راحت شد؛ امّا باز دلشوره داشتم ‌و تا مهراب را نمی‌دیدم دلم آرام نمیشد.
روبه الناز کردم و گفتم:
- یک زنگ بزن ببین چی شد کجان؟
الناز (باشه‌ای) ‌گفت و گوشی‌اش را از جیب روپوشش در‌آورد و شماره‌ی آرش را گرفت. چند بوق خورد و بالاخره آرش جواب داد؛ امّا چه جواب دادنی؛ قیامتی آن ور خط به پا بود که بیا و ببین.
الناز پرسید:
- آرش چیشده چه خبره؟
آرش گفت:
- تو حیاط بیمارستانیم؛ این مرتیکه با مُشت کوبید تو بینی مهراب؛ مهرابم زده ناکارش کرده؛ اومدیم اینجا امّا بازم جنگ ادامه داره.
الناز گفت:
- باشه باشه؛ الان میام.
الناز گوشی را قطع کرد و با گفتن (من رفتم) با عجله بیرون رفت؛ خیره به رفتنش بودم؛ نمی‌دانستم چه کار کنم؛ نه می‌توانستم حورا را ول کنم و بروم نه دلم آرام می‌گرفت که همین جا بی‌خبر بمانم.
دو‌دل وسط اتاق مانده بودم که صدای نق‌نق حورا بلند شد؛ به کنارش رفتم و آرام در بغلم کشیدم‌اش؛ گرسنه‌اش بود و گریه می‌کرد؛ روی تخت نشستم و لباسم را بالا دادم و مشغول شیر دادن به حورا شدم؛ امّا ذهنم هنوز هم درگیر بیرون بود!
یعنی چه شد؟
خیره شدم به دخترک زیبایم که حالا بزرگتر شده بود و نق‌نقوتر؛ همان‌جور خیره به حورا بودم و ذهنم در هزار جا!
حورا که سیر شد و خوابید لباسم را درست کردم و سرش را روی شانه‌ام گذاشتم و چند بار آرام به پشتش زدم؛ وقتی که آروغ زد در بغلم گرفتمش و ب*و*سه‌ای روی لُپ نرمش نشاندم و آرام در کریر گذاشتمش؛ پتو را رویش کشیدم و خیره ماندم بهش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #85
با بلند شدن صدای بلند دعوایی که صدای مهراب هم در آن مشخص بود با عجله بلند شدم و به سالن دوییدم؛ اینور آن ور را نگاه کردم و به طرف صدا دوییدم؛ مهراب را دیدم که با مردی گلاویز بود و حراست بیمارستان و آرش سعی داشتن از هم جدایشان کنند!
مهراب فریاد زد:
- کثافت آشغال؛ هم مقصری هم برای من قلدر بازی درمیاری؟
مرده گفت:
- خودت مقصری مرتیکه؛ زدی ماشین و خودم رو داغون کردی و حالا به بهانه‌ی زن و بچه می‌خوای فرار کنی‌.
مهراب گفت:
- میگم آشغال زنم الان نگرانه میرم پیشش بیام؛ اصلاً این پلیس چیشد پس؛ بیاد ببینم این چی میگه!
به زور از هم جدایشان کردند و مرد را با داد و فریاد بردند؛ مهراب دستش را به لب زخمیش کشید و خون‌اش را با دستمال کاغذی که دستش بود پاک کرد و به طرفم برگشت؛ با دیدنم پا تُند کرد و خودش را به من رساند؛ چند قدم باقی مانده را هم من پُر کردم و محکم بغلش کردم.
خیلی نگرانش بودم و قلبم از ترس تُند‌تُند می‌کوبید؛ بدون حرفی دست‌هایش را دورم پیچید.
کمی در همان حال ماندم و آرام فاصله گرفتم و دست‌هایم را قاب صورتش کردم؛ با چشمان اشکی خیره‌ در چشم‌هایش ماندم و آرام گفتم:
- خوبی؟
لبخندی زد و گفت:
- خوبم عمرِ مهراب.
انگشتم را آرام روی زخم لبش‌ کشیدم و با بغض لب زدم:
- الهی دستش بشکنه.
دستم را در دستش گرفت و گفت:
- خوبم همه‌ِ کسم نگران نباش.
نگاهی به سر تا پایش کردم و با لب‌های لرزانم گفتم:
- خیلی نگرانت شدم؛ هر چقدر هم که زنگ زدم جواب ندادی.
مهراب گفت:
- ببخش زندگیم یهویی شد؛ داشتم می‌اومدم اینجا که مرتیکه‌ی هرجایی اومد کوبید به ماشین؛ پیاده هم که شدم برام خروس جنگی شد و دعوا راه انداخت؛ دیدی که دعوا تا اینجا کشیده شد؛ منم زنگ زدم پلیس... .
حرفش تمام نشده بود که صدای دویدن و (مهراب) گفتن آرش آمد.
نگاهمان را بهش دوختیم که با سرعت خودش را رساند و با نفس‌نفس دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و وقتی نفسی گرفت آرام گفت:
- مهراب... فرار کرد!
مهراب با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- کی فرار کرد؟
آرش گفت:
- مرده؛ تا پلیس رسید از دست حراست در رفت و یک ماشین بدون پلاک با سرعت نگه داشت و سوارش کرد.
گفتم:
- شاید ترسیده!
مهراب کمی فکر کرد و گفت:
- نه آخه مشکوک... .
یهو با وحشت نگاهش را بهم دوخت؛ رنگش پرید درست مثل گچ دیوار؛ طوری که انگار روح از تنش رفت و با آن حالش دل من را نیز آشوب کرد؛ دست‌هایم به لرز در آمد و تمام تنم سُست شد.
فریاد زد:
- آهو؛ حورا کجاست؟
با تته پته فقط توانستم یک کلمه بگویم:
- اتا... ق.
مهراب با سرعت دویید؛ طوری که سالن از صدای پاهایش به لرز درآمد.
خشکم زده بود و به رفتنش نگاه می‌کردم؛ انگار که مغزم قفل کرده بود!
با تجزیه تحلیل اتفاقی که امکان بود افتاده باشد به خودم قدرت دادم و با پاهای‌ لرزانم به طرف اتاق دوییدم.
با رسیدنم؛ با وحشت به طرف تخت و کریر دوییدم؛ امّا با دیدن کریر خالی؛ قلبم تیر کشید؛ دردی در دلم نشست که حتی صد برابر از دردِ مرگِ پدر و مادرم سنگین‌تر بود! کُل سلول به سلول تنم از هم پاشید؛ همه‌ی حس‌های بدنم رفت و تنم سرد سرد شد!
دخترکم کجا بود؛ کجا رفت!
خدایا این روا بود؟
مهراب و آرش که وارد اتاق شدند فقط توانستم بگویم:
- حو‌... را... نی... ست.
همین حرفم کافی بود تا سقوط کنم و نقش بر زمین شوم.
دلم گرفته از این روزگار بحرانی
دلم گرفته خدایا؛ نگو نمی‌دانی
زمین که ارثیه‌ی اشتباه آدم بود
دوباره پُر شده از نقشه‌های شیطانی!
چقدر مانده که دنیا به آخرش برسد
برای دلهُره‌ی ما کجاست پایانی!
صدای همهمه‌ی بادِ هرزه می‌پیچد
درون کوچه‌ی آبادِ روبه ویرانی!
نگو برای پریدن هنوز فرصت هست
شکسته بال و پرِ من خودت که می‌دانی!
ببخش اگر غزلم از گلایه لبریز است
اگرچه مطمئنم که غزل نمی‌خوانی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #86
***
(دانای کُل)
گوشه‌ی تخت نشسته و زانو‌هایش را بغل کرده بود.
نگاهش به پنجره بود و یک ثانیه هم نگاهش را نمی‌گرفت؛ رنگ و روی پریده‌اش، چشمان گود افتاده و تن سردش از او مرده‌ای متحرک ساخته بود.
مرده‌‌ی متحرکی که نه می‌خورد؛ نه حرکت می‌کرد و نه حرف میزد؛ تنها واکنشی که نشان می‌داد؛ پلک زدن و نفس کشیدنش بود؛ تنها موقعه‌ای که از نگاه کردن خسته میشد چشمانش را بسته و همان جور نشسته به خواب می‌رفت؛ زندگی دیگر برایش معنایی نداشت؛ تمام هست و نیستش را باخته بود و جز نفسی که می‌آمد و می‌رفت چیز دیگری برایش نمانده بود.
درِ اتاق به صدا درآمد و شخصی وارد اتاق شد امّا او حتی انگشتش را هم تکان نداد و همان جور خیره به شیشه ماند.
الناز آرام کنارش نشست و دستش را روی دست او نهاد و خیره شد به صورت بی‌روحش!
چه کسی می‌دانست که در این چند روز؛ چه به او گذشته است؛ چه کسی می‌دانست که از دست دادنِ پاره‌ی تنش چقدر او را شکسته است؛ چه کسی می‌دانست از حال دل مادری که با هزار جور بلا و خطر از کودکش محافظت کرده و طعم مادر شدن را چشیده است.
سخت بود؛ تحمل حجم این درد برای او زیادی سخت بود.
الناز: آهو؛ الهی بمیرم برای اون دلت؛ حرف بزن؛ گریه کن؛ داد بزن؛ امّا اینجوری سکوت نکن؛ آهو تورو‌خدا حرف بزن؛ آهو اینجوری نباش؛ نگاه کن من رو؛ مهراب هر کاری می‌کنه تا حورا رو پیدا کنه‌؛ لطفاً از این لاکت بیا بیرون!
هر چقدر هم حرف میزد فایده‌ای نداشت؛ دخترک روحش مرده بود و دیگر امیدی نمانده بود؛ دلش مرگ می‌خواست؛ یک مرگ آرام؛ امّا حتی حوصله‌ی خودکشی هم برایش نمانده بود.
الناز اشک‌هایش را پاک کرد و با بغض گفت:
- دِلعنتی حرف بزن؛ با توئم آهو!
چند بار تکانش داد و فریاد زد امّا تنها چیزی که عایدش شد نگاه بی‌فروغ آهو بود. نگاهی که سردیش تن الناز را یخ کرد؛ این آهو اصلاً شبیه آهوی گذشته نبود؛ گویا با رفتن حورا؛ روح آهو هم رفته بود و فقط جسمش بود که فعالیت می‌کرد.
الناز نتوانست این نگاه را تحمل کند و با گریه از اتاق بیرون زد؛ پله‌ها را پایین دویید و خودش را در بغل آرش انداخته و گریه سر داد!
حال هیچ‌ کدام خوب نبود؛ این اتفاق سایه‌ی سیاهی شده و کشیده شده بود روی زندگی و روزهای خوبشان.
آرش: هیس آروم باش چته؟
الناز هق‌هقی کرد و بریده بریده گفت:
- آهو اصلاً حالش خوب... نیست؛ انگار که یک شخص دیگه... شده نه حرف می‌زنه نه واکنش نشون میده!
آرش آهی کشید و الناز را روی مبل نشاند و آرام گفت:
- سخته براش خب؛ الان چند روزه که دختر چند روزه‌ش و دزدیدن؛ انتظار داری چطور باشه.
الناز هق‌هقش بیشتر شد؛ با یادآوری لباس آهو که از شیر پستان‌هایش خیس شده بود!
هر چقدر اصرار کرده بودند که با شیردوش بدوشد نذاشته بود و محکم‌تر خودش را بغل کرده بود.
آرش کلافه دستی بین موهایش کشید و خیره شد به میز جلویش؛ تنها چیزی که به آن امید داشتند فیلم دوربین‌های مدار‌بسته‌ی بیمارستان بود که به کمک علی توانسته بودند بگیرند؛ امّا کسی که دست به این کار زده بود مگر میشد به راحتی در دوربین مشخص باشد و به راحتی پیدا شود!
ممکن نبود؛ راه زیادی در پیش داشتند و زیاد امیدی به سالم بودن و پیدا کردن حورا کوچولو نبود!
حورای کوچک امروز 9 روز بود که به دنیا آمده بود و چهار روز دور از مادرش در ناکجا آبادی که نمی‌دانستند زنده است یا نه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #87
***
مهراب و علی با خستگی وارد خانه شدند‌ و به طرف مبل‌ها به راه افتادند؛ آرش با دیدنشان بلند شد و سلام آرامی داد؛ ظاهر مهراب داغون بود و انگار در این چهار روز چهارسال پیر‌تر شده بود؛ داغ کودک 9 روزه‌اش شکسته بودش و حال آهو شکسته‌تر! نمی‌دانست اگر خبری از زنده یا مرده‌ی دخترش نشود چه بر روز آهویش می‌آید و این او را دیوانه می‌کرد!
روی مبل نشست و لپ‌تاب را جلویش گذاشت.
فیلم را گرفته بود و می‌خواست خودش دقیق‌تر نگاهش کند بلکه ردی پیدا شود.
فلش را به لپ‌تاب وصل کرد و فیلم آن روز نحس را پلی کرد؛ دقیقِ دقیق؛ نقطه به نقطه‌اش را نگاه کرد؛ بعد از خروج آهو از اتاق پنج دقیقه بعدش پرستار مردی وارد اتاق شده و کمی بعد با‌ کودک در بغلش طوری که همه جا را می‌پایید از اتاق خارج شده بود؛ صورتش با ماسک معلوم نبود و با تحقیقاتی که شده بود از پرسنل بیمارستان نیز نبود؛ همه چی با برنامه‌ریزی پیش رفته و خیلی دقیق انجام شده بود.
مرد از در پشتی بیمارستان خارج و سوار همان ماشین مشکی شده و چند دقیقه بعدش مردی که دعوا راه انداخته بود را فراری داده بود؛ هر کس که بود قصدش فقط دزدیدن حورا و ضربه زدن به مهراب بود؛ امّا کی؟
هر چقدر فکر می‌کرد او دشمنی نداشت و آهو؛ تنها کسی که دشمن آهو بود همایون و دار و دسته‌اش بود که آن هم همایون به قتل رسیده؛ منصور پسرش در زندان خودکشی کرده و بقیه‌ آدم‌هایش دستگیر شده بودند؛ کسی دیگر که به آن مشکوک باشد نبود.
مهراب کلافه از بی‌نتیجه بودنش به پشت تکیه داد و با درد چشم‌هایش را بست؛ تحمل این درد را نداشت؛ تحمل دیدن آهو در این حال را هیچ نداشت؛ نمی‌دانست چه کار باید کند؛ چطور آهو را آرام کند، هیچ ایده‌ای برای بهتر کردن جو نبود.
آرش لپ‌تاب را برداشت و این بار او دقیق نگاه کرد؛ الناز و آی‌تک هم کنارش نشستند و خیره شدند به فیلم؛ هیچ کدام چیز آشنایی در فیلم نمی‌دیدند و این واقعاً عذاب‌آور بود!
الناز نگاهش را از لپ‌تاب گرفت و آرام پرسید:
- نکنه کار اون باند قاچاق که آهو از هم پاشیدشون باشه؟
علی نگاهش را به زمین دوخت و آرام گفت:
- رئیس اون باند همون روز کشته شد و ما مرده‌اشو پیدا کردیم؛ از اون باند از بالا دسته‌هاش موند؛ منصور پسر همایون و یاسر توکلی؛ یاسر توکلی الان تو زندانه امّا منصور همون روزای اول خودکشی کرد و مُرد؛ به جز اونا کسی نیست که بتونه این انتقام و بگیره؛ خصومت‌های دیگه رو نمی‌دونم.
آرش و الناز خیره به علی بودند و در فکر فرو رفته؛ تنها کسی که تمام حواسش به لپ‌تاب بود و چند بار صحنه‌ی فرار آن مرد را تماشا کرده بود آی‌تک بود؛ خیلی دقت کرده بود تا چیزی از چهره فرد پیدا کند؛ امّا نه نبود؛ مرد با ماسک و عینک طبی‌ که زده بود چهره‌اش را غیر قابل شناسایی کرده بود.
مهراب با اندوه از جایش بلند شد و با قدم‌هایی که به زور برمی‌داشت راهی طبقه‌ی بالا شد... قلبش با هر قدمی که برای نزدیک شدن به اتاق برمی‌داشت می‌لرزید؛ نمی‌دانست چه باید به آهوی درد کشیده‌اش بگوید؛ چطور می‌گفت که نتوانسته دخترشان را پیدا کند؛ چطور آرام می‌کرد دل زخم دیده‌ی عزیزش را؛ چطور مرحم میشد بر روی زخمش؛ مگر آهو با او حرف میزد!
این چهار روزی که حورا دزدیده شده بود؛ آهو از وقتی بهوش آمده بود حتی نیم کلمه‌ای هم به زبان نیاورده بود فقط در یک حالت نشسته و به حرف و حرکات مهراب نیز واکنشی نشان نداده بود جز نگاه سردش؛ نگاهی که دردِ درونش را فریاد میزد نگاهی که می‌گفت (تنهایم بگذار؛ با من حرف نزن؛ من دیگر آن آدم سابق نیستم!)... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #88
آرام دستگیره‌ی در را پایین کشید و وارد اتاق شد؛ نگاهش را به آهوی پژمرده روی تخت دوخت که همان جور خیره به پنجره مانده بود!
قلبش با دیدن این حال آهو؛ درد می‌کرد و غم تمام وجودش را فرا می‌گرفت، چطور می‌توانست تحمل کند این حال آهویش را؛ آهویی که خنده‌هایش تمام زندگی مهراب بود و حال؛ چهار روز بود که زندگی نکرده بود؛ چهار روز بود که غم دخترک چند روزه‌ و عشق زندگی‌اش کمرش را خم کرده بود؛ چهار روز بود که شب‌ و روز نداشت؛ امّا باز هم محکم ایستاده و تلاش می‌کرد تا باز خانواده‌اش را خوشحال کند؛ باز لبخند را بر روی لب‌هایشان بیاورد و باز صدای خنده‌ی آهویش بلند شود.
آرام کنارش نشست و خیره شد به موهای بلندش که پریشان دورش ریخته بود؛ لباس‌هایش همان مانتو شلواری بود که در بیمارستان پوشیده بود و از وقتی آمده بودند اصلاً اجازه‌ی عوض کردنشان را نداده بود؛ چشم‌های زیبایش آنقدر بی‌فروغ شده بود که دیگر درخشش همیشگی‌اش را نداشت؛ لب‌های اناری‌اش حال سفید و بی‌رنگ مثل پوست سفیدش بود و سفیدی بیش‌ از اندازه‌ی پوست و لب‌هایش در چشم میزد؛ چقدر سخت بود برایش این حال همه‌ کَسش!
کاش کاری می‌توانست بکند؛ کاش می‌توانست دخترکشان را به خانه و آغوش مادرش برگرداند!
بغضی مردانه با یادآوری برنامه‌هایی که برای خانه آمدن دخترکش دیده بود گلویش را فشرد؛ چه آرزو کرده بود و چه شد!
نزدیک‌ترش شد و آرام دست‌هایش را از دور زانو‌هایش باز کرد؛ دستان ظریفش آنقدر که زانوهایش را محکم گرفته بود به کبودی میزد؛ دستانش را بین دست‌هایش گرفت و آرام گفت:
- همه‌ کسم، آهوم؛ می‌خوای ببرمت حموم؛ حالت کمی بهتر بشه؟
هیچ واکنش یا حرفی از آهو دریافت نکرد؛ کمی منتظر ماند و از جایش بلند شد؛ دستش را زیر پایش انداخت و آرام او را در بغلش کشید؛ آهو باز هم حرکتی نکرد امّا مخالفتی هم نکرد؛ فقط سرش را به سینه‌اش تکیه داد و همان جور ماند.
وارد سرویس شد و آهو را آرام روی سکوی سنگی حمام نشاند و به طرف وان رفت؛ آب را ولرم کرد تا وان پُر شود و به طرف آهویی آمد که در سکوت تماشاچی بود؛ دکمه‌های مانتویش را باز کرد و آن را از تنش درآورد.
زیر مانتو چیزی تنش نبود و فقط س*و‌*ت*ی*ن شیردهی پوشیده بود که حال از شیرش خیس خیس بود!
مهراب آهی کشید و آن را نیز از تنش درآورد که چهره‌ی آهو از دردش درهم شد؛ وقتی درآوردن لبا‌س‌ها تمام شد؛ آرام بغلش کرد و در وان گذاشتش؛ آهو چشمانش را بست و دست‌هایش را مُشت کرد.
مهراب آرام شروع به خیس کردن و شامپو زدن به موهایش شد؛ موهایش را ماساژ داد و بعد از تمام شدنش با آرامش موهایش را آب کشید و کیسه را برداشت؛ شامپو بدن را نیز از قفسه برداشت و مشغول شد.
در تمام مدتی که مهراب مشغول حمام کردنش بود آهو چشم بسته مانده بود و می‌خواست هر چه زود‌تر به تخت خوابش برگردد؛ دلش سکوت و غرق شدن در خودش را می‌خواست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #89
دست‌های سرد آهو را در دستش گرفت و از جایش بلندش کرد؛ آهو بالاخره چشمانش را باز کرد و نگاه سردش را به مهراب دوخت؛ مهراب کمکش کرد تا از وان بیرون بیاید و به زیر دوش ببرد؛ آب را تنظیم کرد و با نگرانی و استرس آرام گفت:
- زندگیم؛ می‌دونم برات سخته و عذاب می‌کشی امّا... .
آب‌دهانش را آرام قورت داد و بعد مکثی ادامه داد:
- درد می‌کنن می‌دونم؛ می‌خوام با آب گرم ماساژ بدم تا دردش آروم بشه و باید با شیر‌دوش بدوشی وگرنه دردش تمومی نداره.
آهو چشمانش را با درد بست و هیچ عکس‌العملی نشان نداد!
مهراب به خودش جرعت داد و دستش را گرفت و زیر دوش آب گرم برد؛ خودش نیز با همان لباس‌هایش زیر آب ایستاد و با مکث طولانی دستش را روی سینه‌اش گذاشت؛ سفتی بیش از حدشان قلبش را به درد آورد!
عزیزکش چه دردی می‌کشید و از دردش دم نمیزد!
آرام ماساژشان داد و دید که چطور دست‌هایش را از دردشان سفت کرد و چهره‌اش درهم شد!
آرام آرام ادامه داد و تا جایی که احساس کرد کمی آرام شده و دیگر درد ندارد دست نکشید.
وقتی آهو کمی آرام شد دست از ماساژ کشید و این بار دستانش را قاب صورتش کرد و خیره شد به چشم‌های بسته‌اش؛ نمی‌دانست چه بگوید یا چه کار کند تا آهویش کمی آرام شود؛ کمی به خودش بیاید و با او حرف بزند.
مهراب: آهوی‌ من؛ عشقِ مهراب، باز کن اون چشم‌های‌خوشگلت رو؛ باز کن و نگاهم کن؛ آهو؟
کمی گذشت و آهو بالاخره به آرامی چشم باز کرد و با چشمان به خون نشسته‌اش خیره‌ی مهراب ماند.
مهراب بغض مردانه‌اش را قورت داد و آرام گفت:
- اینجوری آروم نباش؛ داد بزن؛ گریه کن؛ جیغ بزن؛ اصلاً من رو بزن همه چیز و بشکن امّا اینجور آروم نباش!
بغض دوباره در گلویش چنگ شد و با چشمان اشکی و صدای خش‌داری ادامه داد:
- خودت رو خالی کن عشقِ دلم؛ ساکت نباش و تو خودت نریز؛ آهو مرگ مهراب تموم کن این سکوتت رو؛ می‌دونی داری با خودت چیکار می‌کنی؛ می‌دونی حالت چقدر بده؛ می‌دونی دارم نابود میشم از این وضعت؛ آهو؟
پیشانیش را به پیشانی آهو تکیه داد و همان طور که حرف میزد اشک‌هایش روی صورت آهو و بین قطره‌های آب محو شد!
مهراب: آهو می‌دونم سخته؛ خیلی سخته نبود حورا؛ امّا آهو به خدا قسم که همه‌ی تلاشم و برای پیدا کردنش می‌کنم؛ دخترمون رو از اون حروم‌زاده‌ای که دزدیدتش؛ می‌گیرم.
آهو چندین بار لب‌هایش را از هم فاصله داد و بست؛ انگار که می‌خواست چیزی بگوید امّا قادر نبود.
مهراب: بگو زندگیم؛ حرف بزن!
دستش را چنگ لباس مهراب کرد و بالاخره مُهر سکوت لب‌هایش را شکست و با صدایی ضعیف نالید:
- مهراب.
مهراب: جانِ دلِ مهراب؟
آهو: دخترم... الان چ... ی... می...‌ خوره... اگ... ه... از... گر... سنگی... .
دیگر نتوانست ادامه دهد و سد احساسش شکست؛ داشت می‌افتاد که مهراب گرفت‌اش و کنارش زانو زد!
هق‌هق دردناکش فضای حمام را پُر‌ کرده بود و با صدای بلند ناله کرد؛ مهراب هم پا به‌ پایش اشک می‌ریخت و قصد آرام کردنش را نداشت!
دخترک بعد از چهار روز توانسته بود سد احساسش را بشکند و حال آرامی نداشت؛ داغ کودکش جگرش را می‌سوزاند و او ناتوان می‌گریست؛ جیغ می‌کشید و حورایش را می‌خواست؛ عزیزش را می‌خواست؛ دلخوشیِ چند روزه‌اش را می‌خواست؛ مگر او چقدر توان داشت برای این همه درد؛ از درد دلش فریادی زد که تمام دیوار‌های خانه به لرز درآمد!
- خد... ا... بس نبود... پدر و مادرم رو گرفتی... عشقم و تا پای مرگ بُردی... بچه‌‌ی تو شکمم و خودم و تو باتلاق انداختی... حالا هم دخترم رو می‌گیری... پاره‎ی تنم رو... مگه گناه من چی بود... ها... خدا... گناه من چی بود؟
مهراب محکم بغلش کرد تا کمی آرام شود امّا مگر میشد؛ دخترک تا نقطه‌ی اتمام صبرش رسیده بود؛ گِله داشت از خدایش... شکایت داشت از پروردگارش!
مهراب: آروم باش عزیزم.
آهو: درد یتیم شدنم بس نبود؛ درد تنها شدنم بس نبود؛ درد تحقیر شدنم بس نبود؛ تا پای مرگ رفتنم چی؛ حالا هم دلیل دلخوشی این دو سالم رو گرفتی آره... دلت نسوخت برای آهو؛ نگفتی از همه جا خورده دیگه بسه؛ نگفتی؛ رحم نکردی بهم؟ بریدم؛ دیگه بریدم؛ خدا!... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #90
***
با استرس بند کیفش را در دستانش فشرد و پاهای لرزانش را حرکت داد.
شک داشت به آمدنش امّا باید سر درمی‌آورد؛ به هیچ وجه نمی‌خواست چیزی که حدسش را میزد درست باشد؛ قلبش با باور این موضوع هم به درد می‌آمد و نمی‌خواست باور کند که تا این حد احمق بوده است و خام حرف‌های آن کثافت شده باشد.
جلوی درِ بزرگِ مشکی ایستاد و با کمی مکث دست لرزانش را بلند کرد و در را به صدا در آورد؛ کمی گذشت و در باز شد و مرد هیکلی با کُت‌ و شلوار مشکی که به عنوان نگهبان در این خانه بود نمایان شد و با اخم‌های درهمش سر تا پایش را از نظر گذراند و با صدای کُلفتش جوری که ترس را به جانش می‌انداخت گفت:
- چی می‌خوای؟
آی‌تک آب دهانش را قورت داد و دسته‌ی کیف را محکم‌تر فشرد و آرام گفت:
- چیزه... با سعید کار داشتم.
مرد اَبرویش را بالا داد و اخم‌هایش درهم شد و با لحن نه چندان آرامی گفت:
- آقا خارج از کشور هستن؛ کاری هست به من بگین!
آی‌تک ابرو‌هایش از تعجب بالا پرید؛ مطمئن بود که مرد دروغ می‌گوید و سعید جایی نرفته است؛ امّا انگار داشت آی‌تک را دست‌ به سر می‌کرد.
آی‌تک: یعنی چی خارج از کشوره؛ چرا به من نگفته؛ من باید باهاشون حرف بزنم.
مرد: هر وقت اومدن حرف می‌زنی.
خواست در را ببندد که آی‌تک این اجازه را نداد و با حرص فریاد زد:
- کجا؛ برو اونور ببینم داری دروغ میگی مرتیکه!
مرد از جایش تکان نخورد و مُچ دست آی‌تک را در دستش گرفت و با فشاری آن را به کوچه بُرد؛ آی‌تک هر چقدر تقلا کرد نتوانست دستش را بیرون بکشد و با درد ناله کرد؛ مرد دستش را باشتاب پرت کرد که دخترک چند قدم عقب رفت و با درد مُچ دستش را گرفت!
مرد نگاه بدی حواله‌اش کرد و خواست داخل برود که گوشی همراهش زنگ خورد.
نگاهی به صفحه‌‌ی گوشی انداخت و جواب داد:
- بله آقا.
برگشت و نگاهی به آی‌تک کرد و گفت:
- امّا آقا... باشه چشم!
گوشی را قطع کرد و با اخم‌های درهمش روبه آی‌تک گفت:
- بیا برو داخل آقا منتظره.
خودش بدون توجه به آی‌تک داخل رفت و بین درخت‌ها گُم شد؛ آی‌تک کمی همان جور ماند و آرام داخل حیاط شد؛ نگاهی به اطراف انداخت و با بستن در به طرف ویلا به راه افتاد؛ نگاهش را دور‌‌ تا دور حیاط گرداند امّا آن چیزی که می‌خواست را پیدا نکرد! مطمئن بود که دفعه‌ی پیش آن را اینجا دیده است امّا الان نبود؛ استرس تمام وجودش را گرفت می‌ترسید همان باشد که فکر می‌کرد.
آرام وارد ویلا شد؛ کمی مکث کرد و با صدای لرزانش سعید را صدا زد که صدایش از پذیرایی بلند شد:
- بیا اینجا.
به طرف پذیرایی به راه افتاد و چشمش به سعید افتاد که روی مبل نشسته و ریلکس قهوه می‌خورد.
با دیدن آی‌تک فنجان را از لب‌هایش فاصله داد و با لبخند مرموزی گفت:
- خوش‌ اومدی؛ بشین.
آی‌تک بی‌حرف نشست و خیره به سعید ماند.
سعید قهوه‌اش را تمام کرد و فنجان را روی میز گذاشت، به پشت تکیه داد و بعد از مکثی پرسید:
- گویا با من کار داشتی؟
آی‌تک تعجب می‌کرد از این سردیِ سعیدی که روبه‌رویش بود؛ گویا هفت پشت با او غریبه بود؛ این مرد آن کسی نبود که به آی‌تک عشق‌می‌ورزید؛ جوری حرف میزد که انگار شخص روبه‌رویش بی‌اهمیت‌ترین آدم زندگی‌اش است!
نفسی گرفت و آرام گفت:
- گوشیت خاموش بود؛ نگران شدم.
سعید پوزخندی زد که از چشمان آی‌تک دور نماند و مانند خنجری احساسش را درید؛ می‌دانست چه در انتظارش است امّا می‌ترسید از شنیدن‌اش!
سعید: ببین آی‌تک؛ من و تو از اول رابطه‌ی جدی با هم نداشتیم‌!
آی‌تک خواست حرف بزند که دستش را به معنی سکوت بالا برد و او را ساکت کرد و ادامه داد:
- من نمی‌تونم با تو ادامه بدم؛ فردا هم پرواز دارم و از ایران میرم؛ پس بهتره بری دنبال زندگیت.
حرف‌هایش را بی‌تفاوت گفته بود؛ امّا نفهمید چه بر سر روح و ‌روان دخترک آورد و با بی‌رحمی چه زخمی بر تنش نشاند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا