neda aliari
1,343
پسندها
پسندها
125
امتیاز
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
برای آیناز واقعاً ناراحت شدم؛ برای مردناش هنوز زود بود؛ سنی نداشت که؛ بیچاره مادرش!
مهراب را زود قضاوت کرده بودم و پشیمان بودم امّا آیناز نه؛ چون باز هم این دلیل بر نزدیک شدنش به مهراب نمیشد؛ او میتوانست به عنوان دوست کنار مهراب باشد نه این که بخواهد بین من و مهراب فاصله بیندازد و بینمان را به بهم بزند.
مهراب با قیافهی مظلومی به من خیره شد و آرام گفت:
- جونِ من دیگه ببخش؛ بابا غلط کردم.
خندهام گرفت از این مظلومیتش؛ قصد نداشتم ببخشمش امّا زیاد هم سردی جایز نبود! پس بیخیال گفتم:
- کامل نمیبخشمت؛ امّا بهت فرصت میدم؛ اگه یک بار دیگه آیناز به بهانهی مریضی بهت نزدیک بشه و بخواد تو رو از من دور کنه؛ یک لحظه هم کنارت نمیمونم مهراب؛ فهمیدی؟
آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت:
- همین الان میکشتیم بهتر بود ها!
چپچپ نگاهش کردم که خندید و آرام بغلم کرد و ب*و*سهای روی موهایم زد.
با ترشرویی گفتم:
- انقدر هم بهم نچسب!
مهراب گفت:
- آهو؛ جانِ من ول کن؛ عذابم نده؛ بابا قول میدم دیگه اذیتت نکنم؛ یک غلطی کردم تاوانشم دادم؛ دیگه تو اذیتم نکن!
- هوم!
کمی نگاهم کرد و با ناامیدی گفت:
- باشه دور؛ دور توئه!
(برو بابایی) گفتم و خوابیدم.
مهراب هم همان جور هنگ مرا نگاه میکرد.
آره دیگه؛ به آهوی عاشق و خنگی که به هر چیز مهراب میگفت (چشم) عادت کرده بود و این آهوی لجباز و سرد برایش تازگی داشت؛ امّا من به این راحتی ولش نمیکردم و برایش برنامهها داشتم؛ والل... سر آن دخترِ پاپتی کم بود دخترم را از دست بدهم مگر به سادگی میگذشتم!
در اتاق زده شد و مامان نرگس با خنده وارد شد و کنارم آمد.
مامان گفت:
- وای آهو چه گُل دختری به دنیا آوردی از دیدنش سیر نمیشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- بله دیگه پرنسس منه.
مامان صفحهی گوشیاش را نشانم داد و گفت:
- ببین چه ناز افتاده.
به عکس حورا نگاه کردم و خندیدم؛ مهراب هم گرفت و با لبخند نگاهش کرد و یهو خندهای کرد و به طرفم برگشت و گفت:
- آهو تقلب کردی ها!
با تعجب پرسیدم:
- برای چی؟
مهراب گفت:
- حورا چشمهاش، بینیش لبهاش همه کپی خودته؛ میشه بگی دقیقاً نقش من چی بوده؟
نتوانستم خندهام را نگه دارم و زدم زیر خنده.
گفتم:
- آخ دیوونه نخندونم بخیههام تیر میکشه؛ من چه بدونم؛ بچهس خب هنوز معلوم نیست که شبیه کی میشه.
مامان نرگس خندید و گفت:
- از الان حسودی بکُن ها.
مهراب چشمکی زد و گفت:
- پس چی؛ عشق باباش باید شبیه باباش باشه.
گفتم:
- من زحمت کشیدم و چند ماه تو شکمم نگهش داشتم ها؛ بعد بیاد شبیه تو بشه!
مهراب هم با لجبازی گفت:
- خب منم کاشت... .
میان حرفاش پریدم و سُرفه کردم که حرفاش قطع شد و قهقههی مامان نرگس بالا رفت!
دیوونه داشت آبرو و حیثیتم و میبرد ها!... .
مهراب را زود قضاوت کرده بودم و پشیمان بودم امّا آیناز نه؛ چون باز هم این دلیل بر نزدیک شدنش به مهراب نمیشد؛ او میتوانست به عنوان دوست کنار مهراب باشد نه این که بخواهد بین من و مهراب فاصله بیندازد و بینمان را به بهم بزند.
مهراب با قیافهی مظلومی به من خیره شد و آرام گفت:
- جونِ من دیگه ببخش؛ بابا غلط کردم.
خندهام گرفت از این مظلومیتش؛ قصد نداشتم ببخشمش امّا زیاد هم سردی جایز نبود! پس بیخیال گفتم:
- کامل نمیبخشمت؛ امّا بهت فرصت میدم؛ اگه یک بار دیگه آیناز به بهانهی مریضی بهت نزدیک بشه و بخواد تو رو از من دور کنه؛ یک لحظه هم کنارت نمیمونم مهراب؛ فهمیدی؟
آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت:
- همین الان میکشتیم بهتر بود ها!
چپچپ نگاهش کردم که خندید و آرام بغلم کرد و ب*و*سهای روی موهایم زد.
با ترشرویی گفتم:
- انقدر هم بهم نچسب!
مهراب گفت:
- آهو؛ جانِ من ول کن؛ عذابم نده؛ بابا قول میدم دیگه اذیتت نکنم؛ یک غلطی کردم تاوانشم دادم؛ دیگه تو اذیتم نکن!
- هوم!
کمی نگاهم کرد و با ناامیدی گفت:
- باشه دور؛ دور توئه!
(برو بابایی) گفتم و خوابیدم.
مهراب هم همان جور هنگ مرا نگاه میکرد.
آره دیگه؛ به آهوی عاشق و خنگی که به هر چیز مهراب میگفت (چشم) عادت کرده بود و این آهوی لجباز و سرد برایش تازگی داشت؛ امّا من به این راحتی ولش نمیکردم و برایش برنامهها داشتم؛ والل... سر آن دخترِ پاپتی کم بود دخترم را از دست بدهم مگر به سادگی میگذشتم!
در اتاق زده شد و مامان نرگس با خنده وارد شد و کنارم آمد.
مامان گفت:
- وای آهو چه گُل دختری به دنیا آوردی از دیدنش سیر نمیشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- بله دیگه پرنسس منه.
مامان صفحهی گوشیاش را نشانم داد و گفت:
- ببین چه ناز افتاده.
به عکس حورا نگاه کردم و خندیدم؛ مهراب هم گرفت و با لبخند نگاهش کرد و یهو خندهای کرد و به طرفم برگشت و گفت:
- آهو تقلب کردی ها!
با تعجب پرسیدم:
- برای چی؟
مهراب گفت:
- حورا چشمهاش، بینیش لبهاش همه کپی خودته؛ میشه بگی دقیقاً نقش من چی بوده؟
نتوانستم خندهام را نگه دارم و زدم زیر خنده.
گفتم:
- آخ دیوونه نخندونم بخیههام تیر میکشه؛ من چه بدونم؛ بچهس خب هنوز معلوم نیست که شبیه کی میشه.
مامان نرگس خندید و گفت:
- از الان حسودی بکُن ها.
مهراب چشمکی زد و گفت:
- پس چی؛ عشق باباش باید شبیه باباش باشه.
گفتم:
- من زحمت کشیدم و چند ماه تو شکمم نگهش داشتم ها؛ بعد بیاد شبیه تو بشه!
مهراب هم با لجبازی گفت:
- خب منم کاشت... .
میان حرفاش پریدم و سُرفه کردم که حرفاش قطع شد و قهقههی مامان نرگس بالا رفت!
دیوونه داشت آبرو و حیثیتم و میبرد ها!... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: