neda aliari
1,343
پسندها
پسندها
125
امتیاز
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
دست در دست هم به طرف جمع رفتیم که صدای دست زدنشان بالا رفت... آیتک جیغی کشید و گفت:
- خیلی عالی بود... وای شما رسماً برای هم ساخته شدین؛ برم براتون اسفند دود کنم.
آیتک بدو بدو به طرف آشپزخانه رفت وآرش هم با لحن طعنه داری گفت: برو برو بترکه چشم حسود.
مخاطبش نمیدانم چه کسی بود اما نگاهش را با غضب به آیناز دخترعمهی دیگر مهراب دوخت... آیناز تنها کسی بود که تو این دو سه ساعت آشنایی اصلا باهام حرف نزده بود و فقط خشک و خالی خودش را معرفی کرده بود... خواهرش ساناز هم زیاد حرف نمیزد اما انقدر هم عجیب غریب نگاهم نمیکرد... .
آیناز: منظورت چیه... با منی؟
آرش: نه جانم شما چرا... مگه خصومتی چیزی داری باهاشون هوم!
آیناز نگاه پر نفرتی بهم انداخت و با زدن پوزخندی بلند شد و جمع را ترک کرد... این حرکتش همه را شوکه کرد... قطعا این نفرت نگاهش به من بی دلیل نبود؛ اما دلیلش را هم نمیدانستم! آخر آشنایی نیز با هم نداشتیم که بگویم چیزی گفتهام فقط دختر عمه مهراب بود... همین.
سپیده: ناراحت نشی گلم آیناز امشب کمی حالش خوب نیست ببخش.
مهراب: ول کن اون رو عشقم؛ چی میخوری برات بیارم؟
آهو: هیچی عزیزم میل ندارم الانه که شام سرو شه.
اما نگاه آن دخترک مملو از حس نفرت بود و این دلیل بر حال خرابش نبود!... انگار که کینه چیزی را از من به دل گرفته بود... .
تا آخر مهمانی با شوخی و خندههای دخترها و رقص گذشت... واقعا خیلی خونگرم بودند و بینشان احساس راحتی میکردم... اما آیناز تا لحظه آخر کنارمان نیامد و از دور تماشاچی بود... و این مرا متعجب و تا حدی ناراحت میکرد... مگر من چه کارش کرده بودم!
موقع خداحافظی کنار مامان و بابا ایستادیم و با احترام همه را بدرقه کردیم و بابت کادوهایی که آورده بودند تشکر کردیم... دیگر کسی در سالن نمانده بود و آخرین خانواده خاله نسرین اینها بودند که خداحافظی کردند و رفتند.
بابا محمد: وای مغزم داره میترکه از سردرد.
مامان: بریم خونه یا اینجا میمونیم؟
محمد: بمونیم حوصله رانندگی ندارم.
مهراب دستم را گرفت و گفت: شما بمونید ما میریم.
مامان با تعجب پرسید: کجا خونه؟ خب همین جا میخوابیم.
مهراب: نه مامان جان میریم خونهامون.
تعجب کردم... درباره امشب رفتنمان به من چیزی نگفته بود... .
مامان: چرا آخه به این زودی؟
مهراب: عه مامان زود نیست قرارمون تا جشن بود که برگذار شد دیگه باید برگردیم خونهامون.
بابا محمد آرام گفت: باشه باباجان برین مواظب خودتون باشید... من رفتم که سرم ترکید.
بابا رفت و مامان مثل بچهها با لبهای آویزان نگاهمان کرد و گفت: خب من عادت کرده بودم به بودنتون!
لبخندی زدم و گفتم:
- مامانی زود زود میایم... شما هم هر وقت دلتون خواست سر بزنین من از این به بعد بهتون احتیاج دارم.
مامان سری به ناچار تکان داد و گفت: باشه برین... مهراب مواظب نوه و عروسم باشی ها! سالم بهت تحویلشون میدم.
مهراب: چشم بانو.
مامان بغلم کرد و بعد خداحافظی به طرف اتاقی که بابا رفته بود رفت... مهراب هم بالا رفت و لباسهایم را آورد... کتم را از روی لباس پوشیدم و با خستگی راهی خانه شدیم... .
- خیلی عالی بود... وای شما رسماً برای هم ساخته شدین؛ برم براتون اسفند دود کنم.
آیتک بدو بدو به طرف آشپزخانه رفت وآرش هم با لحن طعنه داری گفت: برو برو بترکه چشم حسود.
مخاطبش نمیدانم چه کسی بود اما نگاهش را با غضب به آیناز دخترعمهی دیگر مهراب دوخت... آیناز تنها کسی بود که تو این دو سه ساعت آشنایی اصلا باهام حرف نزده بود و فقط خشک و خالی خودش را معرفی کرده بود... خواهرش ساناز هم زیاد حرف نمیزد اما انقدر هم عجیب غریب نگاهم نمیکرد... .
آیناز: منظورت چیه... با منی؟
آرش: نه جانم شما چرا... مگه خصومتی چیزی داری باهاشون هوم!
آیناز نگاه پر نفرتی بهم انداخت و با زدن پوزخندی بلند شد و جمع را ترک کرد... این حرکتش همه را شوکه کرد... قطعا این نفرت نگاهش به من بی دلیل نبود؛ اما دلیلش را هم نمیدانستم! آخر آشنایی نیز با هم نداشتیم که بگویم چیزی گفتهام فقط دختر عمه مهراب بود... همین.
سپیده: ناراحت نشی گلم آیناز امشب کمی حالش خوب نیست ببخش.
مهراب: ول کن اون رو عشقم؛ چی میخوری برات بیارم؟
آهو: هیچی عزیزم میل ندارم الانه که شام سرو شه.
اما نگاه آن دخترک مملو از حس نفرت بود و این دلیل بر حال خرابش نبود!... انگار که کینه چیزی را از من به دل گرفته بود... .
تا آخر مهمانی با شوخی و خندههای دخترها و رقص گذشت... واقعا خیلی خونگرم بودند و بینشان احساس راحتی میکردم... اما آیناز تا لحظه آخر کنارمان نیامد و از دور تماشاچی بود... و این مرا متعجب و تا حدی ناراحت میکرد... مگر من چه کارش کرده بودم!
موقع خداحافظی کنار مامان و بابا ایستادیم و با احترام همه را بدرقه کردیم و بابت کادوهایی که آورده بودند تشکر کردیم... دیگر کسی در سالن نمانده بود و آخرین خانواده خاله نسرین اینها بودند که خداحافظی کردند و رفتند.
بابا محمد: وای مغزم داره میترکه از سردرد.
مامان: بریم خونه یا اینجا میمونیم؟
محمد: بمونیم حوصله رانندگی ندارم.
مهراب دستم را گرفت و گفت: شما بمونید ما میریم.
مامان با تعجب پرسید: کجا خونه؟ خب همین جا میخوابیم.
مهراب: نه مامان جان میریم خونهامون.
تعجب کردم... درباره امشب رفتنمان به من چیزی نگفته بود... .
مامان: چرا آخه به این زودی؟
مهراب: عه مامان زود نیست قرارمون تا جشن بود که برگذار شد دیگه باید برگردیم خونهامون.
بابا محمد آرام گفت: باشه باباجان برین مواظب خودتون باشید... من رفتم که سرم ترکید.
بابا رفت و مامان مثل بچهها با لبهای آویزان نگاهمان کرد و گفت: خب من عادت کرده بودم به بودنتون!
لبخندی زدم و گفتم:
- مامانی زود زود میایم... شما هم هر وقت دلتون خواست سر بزنین من از این به بعد بهتون احتیاج دارم.
مامان سری به ناچار تکان داد و گفت: باشه برین... مهراب مواظب نوه و عروسم باشی ها! سالم بهت تحویلشون میدم.
مهراب: چشم بانو.
مامان بغلم کرد و بعد خداحافظی به طرف اتاقی که بابا رفته بود رفت... مهراب هم بالا رفت و لباسهایم را آورد... کتم را از روی لباس پوشیدم و با خستگی راهی خانه شدیم... .
آخرین ویرایش: