رنگ چشم‌هایش اثر ندا

تالار ویرایش

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #51
دست در دست هم به طرف جمع رفتیم که صدای دست زدنشان بالا رفت... آی‌‌تک جیغی کشید و گفت:
- خیلی عالی بود‌... وای شما رسماً برای هم ساخته شدین؛ برم براتون اسفند دود کنم.
آی‌تک بدو بدو به طرف آشپزخانه رفت وآرش هم با لحن طعنه داری گفت: برو برو بترکه چشم حسود.
مخاطبش نمی‌دانم چه کسی بود اما نگاهش را با غضب به آیناز دخترعمه‌ی دیگر مهراب دوخت... آیناز تنها کسی بود که تو این دو سه ساعت آشنایی اصلا باهام حرف نزده بود و فقط خشک و خالی خودش را معرفی کرده بود... خواهرش ساناز هم زیاد حرف نمی‌زد اما انقدر هم عجیب غریب نگاهم نمی‌کرد‌... .
آیناز: منظورت چیه... با منی؟
آرش: نه جانم شما چرا... مگه خصومتی چیزی داری باهاشون هوم!
آیناز نگاه پر نفرتی بهم انداخت و با زدن پوزخندی بلند شد و جمع را ترک کرد... این حرکتش همه را شوکه کرد... قطعا این نفرت نگاهش به من بی دلیل نبود؛ اما دلیلش را هم نمی‌دانستم‌! آخر آشنایی نیز با هم نداشتیم که بگویم چیزی گفته‌ام فقط دختر عمه مهراب بود... همین.
سپیده: ناراحت نشی گلم آیناز امشب کمی حالش خوب نیست ببخش.
مهراب: ول کن اون رو عشقم؛ چی می‌خوری برات بیارم؟
آهو: هیچی عزیزم میل ندارم الانه که شام سرو شه.
اما نگاه آن دخترک مملو از حس نفرت بود و این دلیل بر حال خرابش نبود!... انگار که کینه چیزی را از من به دل گرفته بود... .
تا آخر مهمانی با شوخی و خنده‌های دخترها و رقص گذشت... واقعا خیلی خونگرم بودند و بینشان احساس راحتی می‌کردم... اما آیناز تا لحظه آخر کنارمان نیامد و از دور تماشاچی بود... و این مرا متعجب و تا حدی ناراحت می‌کرد... مگر من چه کارش کرده بودم!
موقع خداحافظی کنار مامان و بابا ایستادیم و با احترام همه را بدرقه کردیم و بابت کادوهایی که آورده بودند تشکر کردیم... دیگر کسی در سالن نمانده بود و آخرین خانواده خاله نسرین این‌ها بودند که خداحافظی کردند و رفتند.
بابا محمد: وای مغزم داره می‌ترکه از سردرد.
مامان: بریم خونه یا اینجا می‌مونیم؟
محمد: بمونیم حوصله رانندگی ندارم.
مهراب دستم را گرفت و گفت: شما بمونید ما میریم.
مامان با تعجب پرسید: کجا خونه؟ خب همین جا می‌خوابیم.
مهراب: نه مامان جان میریم خونه‌امون.
تعجب کردم... درباره امشب رفتنمان به من چیزی نگفته بود... .
مامان: چرا آخه به این زودی؟
مهراب: عه مامان زود نیست قرارمون تا جشن بود که برگذار شد دیگه باید برگردیم خونه‌امون.
بابا محمد آرام گفت: باشه بابا‌جان برین مواظب خودتون باشید... من رفتم که سرم ترکید.
بابا رفت و مامان مثل بچه‌ها با لب‌های آویزان نگاهمان کرد و گفت: خب من عادت کرده بودم به بودنتون!
لبخندی زدم و گفتم:
- مامانی زود زود میایم... شما هم هر وقت دلتون خواست سر بزنین من از این به بعد بهتون احتیاج دارم.
مامان سری به ناچار تکان داد و گفت: باشه برین‌..‌. مهراب مواظب نوه و عروسم باشی‌ ها! سالم بهت تحویلشون میدم.
مهراب: چشم بانو.
مامان بغلم کرد و بعد خداحافظی به طرف اتاقی که بابا رفته بود رفت... مهراب هم بالا رفت و لباس‌هایم را آورد... کتم را از روی لباس پوشیدم و با خستگی راهی خانه شدیم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #52
سوار ماشین که شدیم صندلی را خواباندم و چشم‌هایم را بستم... خیلی خسته شده بودم و حسابی خوابم می‌آمد.
خمیازه‌ای کشیدم و آرام پرسیدم:
- نگفته بودی قراره امشب بریم خونه !؟
مهراب: خب باید برگردیم خونه‌امون دیگه یا نه؟ نکنه می‌خوای همون جور خونه مادرشوهر بمونی.
آهو:
- نه خب اما نمی‌دونستم تصمیم داری همین امشب بریم آخه وسایل‌هامو جمع نکردم.
مهراب: من جمع کردم و بردم... تو نگران نباش.
با تعجب به طرفش برگشتم و با همان چشمای نیمه بازم گفتم:
- کی جمع کردی تو؟
نگاهم کرد و آرام خندید و گفت: تو بخواب فردا حرف می‌زنیم... چشمات باز نمی‌شه.
خمیازه‌ای کشیدم و چشم‌هایم رابستم... راست می‌گفت آنقدر خوابم می‌آمد که نمی‌توانستم چشم باز کنم... از بستن چشم‌هایم ثانیه‌ای نگذشته بود که خوابم برد... .
در میان خواب و بیداری بودم که احساس کردم میان زمین و هوا معلقم... دستم را به اولین چیزی که دستم آمد بندکردم و باز خواب چشمانم را ربود.
***
آرام روی تخت گذاشتش و فاصله گرفت... دخترک در خواب عمیقی رفته بود و اگر کنارش بمبی هم می‌افتاد بیدار نمی‌شد...
لباس‌های خود را عوض کرد و به طرف آهو رفت... کنارش نشست و آرام و با احتیاط لباس‌های او را نیز عوض کرد و تیشرت راحتی که تا زیر باسنش می‌رسید را تنش کرد و مشغول باز کردن سنجاق‌های روی سرش شد تا راحت بخوابد.
آهو چنان عمیق خوابیده بود که حتی کوچک ترین حرکتی هم نمی‌کرد... و متوجه نبود... بعد تمام شدن و باز کردن موهایش بالشش را درست کرد و کنارش دراز کشید؛ خیره شد به چهره زیبایش و آرام موهایش را نوازش کرد و ب*و*سه‌ای روی پیشانیش نشاند... حتی ساعت‌ها هم تماشایش می‌کرد سیر نمیشد از این دلبرک شیرین که درست مانند آهویی مظلوم به خواب رفته بود... .

خمیازه‌ای کشیدم و در جایم غلت زدم... آخ که هنوز هم خسته بودم و دلم خواب می‌خواست؛ چشمان خمار از خوابم را باز کردم و دوباره خمیازه‌ای کشیدم... که خمیازه‌ام نصفه ماند!... جلویم کمد دیواری سرتاسر آینه بود و تصویر خوابالودم روی تختی در آن نقش بسته بود... .
هر چقدر به مغزم فشار می‌آوردم همچین چیزی نداشتیم... اصلا من کجا بودم!... کمی فکر کردم... آخرین بار در ماشین بودیم و به خانه بازمی‌گشتیم... پس اینجا کجا بود؛ اصلا شبیه خانه ما نبود!؟

آب دهانم را با ترسی که به جانم افتاد قورت دادم و با وحشت از جا پریدم... به اطراف نگاه کردم... انقدر با شتاب پریدم که کمرم تیر کشید و آخم بلند شد.
جایی که بودم اتاق بزرگی بود با ست سرویس خواب کرمی... دیوارها کاغذ دیواری کرم رنگی داشت با رگه های طلایی‌... در طرف راست اتاق کمد دیواری بود که به طرز زیبایی آینه‌بندی شده بود و نمای خیلی زیبایی به اتاق داده بود و کنارش در سفید رنگی به چشم می‌خورد... طرف چپ اتاق دیوار تماما شیشه بود که با پرده‌های ساده سفیدی گرفته شده بود و جلویش کاناپه سفید رنگ خوشگلی دیده میشد.
قلبم روی هزار بود و ترس به تمام وجودم رخنه کرده بود... به تاج تخت سلطنتی پشت سرم چسبیدم و دستم را چنگ روتختی کردم؛ اصلا اینجا برایم آشنا نبود و وحشت تمام وجودم را دربرگرفته بود... نکند باز دزدیده شده‌ام... این جا کجاست... کی مرا به این جا آورده... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #53
چند دقیقه همان جور مانده بودم و می‌لرزیدم که یهو در باز شد... .
چشم‌هایم را محکم بستم و از ته دل جیغ کشیدم.‌‌.. صدای پاهایش که به طرفم دوید صدای جیغم را بلندتر کرد و بیشتر در خودم جمع شدم.
مهراب: آهو چته چرا جیغ می‌کشی... آهو آروم باش.
دست‌هایم را که گرفت و صدایش را شنیدم... آرام گرفتم و دیگر جیغ نکشیدم... چشم‌هایم را باز کردم و نگاهش کردم... گلویم از جیغی که کشیده بودم می‌سوخت.
مهراب: چه‌خبرته چرا جیغ میزدی... ترسیدم ببین رنگ به رو نداری.
با تته پته گفتم:
- مهراب... اینجا... کجاست... ترسیدم!؟
نگاه پر تعجبی بهم انداخت و گفت: یعنی بخاطر اینکه اینجا برات آشنا نبود این جور ترسیدی!؟
سرم را آرام تکان دادم که با حرص گفت: یعنی آهو الان جاشه یه پس گردنی جانانه بهت بزنم شب خواب بودی ندیدی؛ اینجا رو خریدم و مبله کردم... می‌خواستم سوپرایزت کنم اما شب بیدار نشدی منم دلم نیومد بیدارت کنم.
با تعجب نگاهش می‌کردم... باورم نمی‌شد بخاطر هیچی هنجره‌ام را پاره کردم... یعنی اینجا خانه خودمان بود!
مهراب: آهو واقعا که... ترو خدا ببین بچه رو هم سکته دادی؛ ببین چه جور یه گوشه جمع شده‌... آروم باش نفس عمیق بکش تا آروم بشه.
راست می‌گفت دخترم گوشه‌ای جمع شده بود و تکان نمی‌خورد... کلا تمام ماهیچه‌هایم منقبض شده بود و اصلا هم دست خودم نبود... دست‌‌هایش را روی شکمم گذاشت و نوازش کرد و حرف زد.
مهراب: حورای من... بابایی عزیز دلم آروم باش هیچی نیست قربونت برم من.
نوازش می‌کرد و حرف میزد اما فرقی نکرده بود و حرکت نمی‌کرد؛ بدن من نیز هنوز از شوک بیرون نیامده بود و همان جور خشک مانده بودم.
مهراب: آهو عزیزم آروم باش... بدنتو منقبض نکن ببین حورا هم ترسیده تکون نمی‌خوره... آروم باش عشقم.
می‌فهمیدم اما اصلا دست خودم نبود... نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و می‌لرزیدم... ترس و شوکی که یهو بهم وارد شده بود تمام بدنم را قفل کرده بود و هر چه چقدر می‌خواستم که ریلکس شوم نمیشد.
مهراب: آهو خانومم نفس عمیق بکش... زود باش.
لب‌هایم می‌لرزید و نمی‌توانستم تمرکز کنم... مرا به طرف خودش کشید و یهو لب‌هایش را روی لب‌هایم گذاشت و شروع کرد به بوسیدن... چند ثانیه بوسید و نوازشم کرد که غرق گرمی لب‌هایش شدم و انگار برق از تنم گذشت و ماهیچه هایم آرام آرام به حالت اول برگشت مثل آب رو آتش بود... چشمانم بسته شد و همراهش شدم و آرام بوسیدمش.
نفس که کم آوردم فاصله گرفت و دستانش را قاب صورتم کرد.
مهراب: الان خوبی ؟
سرم ‌را تکان دادم که دستش را روی شکمم کشید و حورا آرام تکان خورد‌ و چرخید.
مهراب: هم خودتو سکته دادی هم من رو... پاشو بریم صبحونه بخوریم و خونه رو ببین.
باشه‌ای گفتم و آرام از جایم بلند شدم و به طرف در سفیدی که حدس میزدم سرویس بهداشتی باشد رفتم... با دست‌های لرزانم دستگیره را پایین کشیدم و داخل شدم...
بدنم هنوز هم لرز داشت و گیج میزدم.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #54
وارد سرویس بهداشتی شدم و نگاهی به اطراف انداختم سرویس بهداشتی بزرگی بود که کاشی‌های تماما سفیدی داشت و آن طرفش که حمام بود با دیوار شیشه‌ای جدا شده بود و وان بزرگی به چشم می‌خورد... کنار حمام کمد دیوار کوچکی قرار داشت... این طرف هم روشویی و دیوار آینه‌ای بود که کنارش دری به چشم می‌خورد و معلوم بود توالت است... همه چیز خیلی با سلیقه و منظم انتخاب شده بود و قابل پسندم بود... همان جا جلوی در لباس‌هایم را کندم... نیاز داشتم به یک دوش چند دقیقه‌ای تا هم حالم بهتر شود و هم از شر این موهای تاف زده خلاص شوم.
به طرف در شیشه‌ای حمام رفتم و بعد باز کردنش داخل شدم... دوش آب را تنظیم کردم و زیرش ایستادم... گلویم از جیغی که کشیده بودم می‌سوخت و وقتی به آن لحظه فکر می‌کردم خنده‌ام می‌گرفت؛ عجب قشقرقی به‌پا کرده بودم!
شامپویی از قفسه برداشتم و دوش سریعی گرفتم و آب را بستم... از حمام بیرون آمدم و به طرف کمد دیواری سفید کنار حمام رفتم و بازش کردم... نگاهی به داخلش انداختم و حوله تن‌پوشم را برداشتم و به تن کردم.
از سرویس که خارج شدم جلوی میز آرایشی که روبه‌روی تخت بود نشستم و نم موهایم را با حوله گرفتم... اصلا حوصله خشک کردنشان را نداشتم پس همان جور دورم پخش ماند و فقط با شانه مرتبشان کردم.
کشوها را یکی‌یکی باز کردم و نگاهی به داخلشان انداختم... همه لباس‌ها خیلی مرتب و منظم تا‌شده بود و این‌کار مهراب نمی‌توانست باشد... از بینشان تاپ‌شلوارک خردلی رنگی پوشیدم و بلند شدم و با نگاه دیگری به آینه از اتاق خارج شدم.
سالن بزرگی روبه‌رویم بود که دیوار روبه‌رو تماما شیشه بود و با پرده‌های ساده سفیدی گرفته شده بود... پارکت و کاغذ دیواری‌های سفیدی با حاشیه‌هایی طوسی داشت و مبلمان راحتی طوسی رنگی چیده شده بود و با تی‌وی بزرگی تکمیل شده بود... چند در چوبی مشکی رنگ دیگری نیز در سالن به چشم می‌خورد.
به طرف در کنار اتاقمان رفتم و بازش کردم... اتاق خالی بود اما دیوارهای فیروزه‌ای رنگ و پرده‌های کارتونی‌اش نشان میداد که قرار است اتاق وروجک کوچولو باشد... لبخندی زدم و دستم را روی شکمم گذاشتم.
آهو:
- مامانی اینجا قراره اتاق تو باشه‌ها؛ دوسش داری.
دخترکم تکانی خورد و حرفم را تائید کرد... لبخندی زدم و بیرون آمدم و در را بستم... به طرف در دیگر رفتم... اولی اتاق کار بود و دومی هم اتاقی تکمیل با دکوراسیون و سرویس خواب کرم‌ قهوه‌ای‌... گوشه سالن نیز پیانوی سفید رنگی به چشم می‌خورد... به طرف پله‌های مارپیچ رفتم و با احتیاط پایین آمدم... روبه‌روی پله‌ها آشپزخانه بود که کابینت‌های سفیدی داشت با میز غذاخوری دایره چهارنفره.
سالن بزرگی با مبلمان صدفی و طوسی رنگی که به طور زیبایی چیده شده بود... میز غذاخوری دوازده نفره‌ای نیز گوشه‌ای چیده شده بود که به رنگ طوسی بودند... زیر پله‌ها گلدان هایی از گل طبیعی بود که فضایی سبز و دلنشینی درست کرده بود.
دکوراسیون خانه خیلی‌زیبا و با سلیقه انتخاب شده بود و به دل می‌نشست... به طرف آشپزخانه رفتم که مریم بانو را در حال کار کردن دیدم... فکر نمی‌کردم بعد آن اتفاق دوباره برای ما کار کند... اما گویا آمده بود‌.
آهو:
- سلام مریم جون.
به طرفم برگشت و با لبخند به طرفم آمد و دستم را گرفت.
مریم: سلام خانم؛ حالتون خوبه خوشحالم می‌بینمتون.
آهو:
- خوبم ممنون شما خوبین؛ منم خوشحالم.
مریم: فداتون بشم منم خوبم ممنون.
آهو:
- خدانکنه؛ مهراب کجاست؟
مریم: والا خانم آقا خواستند تو آلاچیق بخورین صبحانه رو منم اونجا آماده کردم؛ منتظر شما هستند.
آهو:
- بیرون هوا خنک نیست؟
مریم: بله اما آلاچیق گرمه نگران نباشین بذار برم براتون یه شالی چیزی بیارم بندازین رو سرتون سرما نخورین.
آهو :
- آره ممنون .
به طرف کمد کنار سالن رفت و از داخلش شال بافت نازکی برایم آورد... شال را از دستش گرفتم و با خنده گفتم:
- بابا شما فکر همه چیز و کردین.
مریم: بله آقا حواسشون بود که حتما این پایین لباس گرمی باشه تا وقتی میرین بیرون سرما نخورین.
آهو:
- آره مهراب خوب می‌دونه چقدر سربه هوام و زیاد به این چیزا گوش نمیدم.
شال را روی سر و شانه‌هایم انداختم و تشکر کردم و به طرف بیرون به راه افتادم... از در که خارج شدم با بهشتی روبه‌رو شدم... همه جا پر از درخت و گل بود و حیاط را خیلی باصفا و زیبا کرده بود... زیر درخت‌ها تاب سفید رنگی به چشم می‌خورد و آلاچیقی که دور تا دورش شیشه بود و فضای رویایی داشت... به طرف آلاچیق رفتم و آرام درش را باز کردم و داخل شدم... مهراب نشسته بود و مشغول تبلت‌اش بود که با صدای در نگاهش را به من دوخت و تبلت را کنار گذاشت.
مهراب: اومدی عزیزم؛ سردت که نشد.
آهو:
- نه جانم آنقدرها هم هوا سرد نشده که.
مهراب: آره اما جنابعالی موهات خیسه؛ مگه نگفتم این جور نیا بیرون.
آهو:
- وای ول کن مهراب... این خونه عالیه عاشقش شدم!
مهراب: خوشت اومد؟
با ذوق دست‌هایم را بهم زدم و گفتم: آره خیلی رویاییه... این باغ و آلاچیق و فضای دلچسبش...‌ معرکه‌ است... کی اینجا رو خریدی که من متوجه نشدم.
مهراب: سوپرایز بود دیگه... خوشحالم که خوشت اومده؛ همه تلاشم و کردم تا اون جوری باشه که دوست داری.
آهو: عشقی عشق... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #55
آهو:
- سلیقه‌ات حرف نداره همه چی عالیه.
مهراب: بله دیگه؛ حالا بیا اینجا ببینم.
به کنارش اشاره کرد تا بشینم اما من با چیزی که دیدم جیغی از ذوق کشیدم.
آهو:
- وای خدا این عالیه!
به طرف شومینه سنگی گوشه آلاچیق رفتم و نگاهش کردم... شومینه چوبی که از سنگ ساخته شده بود آنقدر خوشگل به جا بود که خیلی خوشحال شدم... من عاشق شومینه‌های چوبی بودم تا کنارش بنشینم و آتش درونش را نگاه کنم.
مهراب خندید و گفت: حالا فکر کردم بخاطر من این جور ذوق کردی.
آهو:
- وای مهراب کی هوا سرد میشه من اینجا چوب‌هارو آتیش بزنم و کنارش بشینم.
مهراب: میشه زندگیم خیلی زود... فقط الان بیا این صبحونه رو بخوریم بعد؛ از دهن افتاد.
به طرفش رفتم و دست‌هایم را دور گردنش حلقه کردم و چند ب*و*سه آبدار از لپش
گرفتم.
آهو:
- مرسی عشقم مرسی؛ خیلی دوست دارم.
خندید و بغلم کرد و گفت: منم دوست دارم نفس من.
صبحانه را با خنده و شوخی خوردیم و خیلی هم بهم چسبید... تکیه دادم به پشتی سنتی و گفتم: مهرابی‌‌‌‌... .
مهراب: جانم آهویی؟
آهو:
- میگم‌ها من یه چیزی ازت می‌خوام.
مهراب: چی عشقم؟
آهو:
- راستش می‌خوام کارخونه بابا رو راه بندازم و به کمکت احتیاج دارم.
مهراب کمی فکر کرد و گفت: اما آهو عزیزم تو با این شرایط چه طور می‌خوای یه کارخونه رو اداره کنی؟
آهو:
- نه الان که نمیرم... می‌خوام راه بندازیمش بعد به دنیا اومدن حورا کارا رو به دست می‌گیرم.
مهراب: باشه یه نگاهی می‌ندازم بهش بعد میگم چیکار کنیم.
آهو:
- باشه ممنونم.
مهراب: فدات بشم من تو فقط جون بخواه.
لبخند زدم و دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم... مهراب آرام موهایم را نوازش کرد و بعد چند دقیقه گفت:
- راستی آهو با دکترت صحبت کردم و برات یه مربی گرفتم... قراره از این به بعد باهات ورزش‌هایی تمرین کنه و هر شب هم یک ساعت پیاده‌روی کنیم با هم خوبه؟
با قیافه‌ی پکر نگاهش کردم و نالیدم:
- نه‌ تو روخدا من اصلا حوصله‌اشو ندارم.
مهراب: زندگیم بخاطر خودته این جور زایمان راحتی داری.
آهو:
- اوف اگه من نخوام زایمانم راحت باشه چی.
مهراب: حرف نباشه ببینم لوس... همین که گفتم.
لب برچیدم و نگاهش کردم... که با خنده خم شد و کوتاه لب‌هایم را بوسید و فاصله گرفت.
مهراب: اون جوری نگام نکن من هر کاری می‌کنم بخاطر خودته.
آهو:
- می‌دونم.
مهراب: آفرین وروجک من.
با صدای در زدن به آن طرف نگاه کردم..‌ مریم بانو بود که منتظر اجازه بود تا وارد شود.
مهراب: بیا داخل مریم خانم.
مریم: ببخشید اومدم وسایل و اگه تموم شده ببرم.
مهراب: بله بفرمائید ممنون.
داخل امد و بعد جمع کردن وسایل‌ها و برداشتنش رفت.
مهراب: بیچاره همش سرخ و سفید میشد.
نگاهش کردم و با یادآوری خاطره‌ای خندیدم و گفتم:
- یادته اون موقع رو منو حرص می‌دادی؟
مهراب: کِی ؟
با یادآوری آن روز ریسه رفتم از خنده که مهراب هم تازه به یاد آورد و شروع کرد به خندیدن... وای که چقدر خاطره‌های خنده دار و شیرینی داشتیم... ‌.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #56
《فلش بک به چند ماه قبل 》
غرق خواب بودم که با حس نوازش موهایم هوشیار شدم... اما اصلا قصد بیدار شدن را نداشتم... چون عجیب خوابم می‌آمد و چشمانم باز نمیشد... غلتی زدم و به‌خواب رفتم... این‌ بار گردنم خیس بوسیده شد... ب*و*سه‌هایش تا روی سینه‌ام ادامه پیدا کرد که آرام چشم‌هایم را باز کردم و نامش را صدا زدم.
با چشمان خمارش نگاهم کرد و گفت: جان مهراب.
دست‌هایم را دور گردنش حلقه کردم و به طرف خودم کشیدمش... روی تنم دراز کشید و خمار لبهایش را به لبهایم مالید و دستش را به جای جای بدنم کشید... خواب از سرم پرید و غرق لذت شدم.
مهراب: طعم عسل میدی می‌دونستی.
لبخندی زدم و آرام گفتم:
- شیرینیم از توعه.
لبخندی زد و با مکث کوتاهی لب‌هایم را به دهان کشید... لب‌هایم را می‌بوسید و گاز‌های ریز می‌گرفت... با عشق همراهیش کردم... دستم بین موهایش چنگ شد و بیشتر بوسیدمش.
انقدر غرق هم بودیم که هوا تاریک شده بود و ما هنوز تشنه هم... .
نمی‌دانم چقدر گذشته بود و ساعت چند بود اما می‌دانم که کل انرژیم تحلیل رفته بود و در بغلش ولو بودم.
مهراب خنده‌ای کرد و کوتاه لبم را بوسید و نوازشم کرد..‌. ‌.
مهراب: خسته ات کردم آره؟
- هوم... .
مهراب: پاشو لباساتو بپوش بریم که مریم بانو کلم پلو گذاشته؛ الان گشنه‌اته خیلی وقته خوابیدی.
آهو :
- مگه اومد؛ رفته بود خونه دخترش؟
مهراب: آره بعد از ظهر اومده... .
با چشمان گشاد نگاهش کردم و پرسیدم:
- وای مهراب نگو که الان اینجاست!
مهراب خیره صورتم شد و قهقه‌ای زد و با نیش باز نگاهم کرد و چیزی نگفت‌.
آهو:
- مهراب نخند بگو ببینم اینجاست؟
مهراب: حرص نخور وروجک می‌خورمتا.
با حرص اسمش را فریاد زدم که خندید و گفت: نه عزیزم چون می‌دونستم که قراره ناله‌هاتو ببرم بالا گفتم می‌تونه بره... اوه اوه زن بیچاره هوس می‌کرد یهو!
جیغی کشیدم و بالش‌ را برداشتم که پابه فرار گذاشت... همش باید من را حرص می‌داد دیوونه... .

با یاد اون روز هردو قهقه‌ای زدیم... وای که چقدر حرص خوردم من.
مهراب: وای که چهره‌ات دیدنی بود اون روز... وقتی بهت گفتم مریم بانو اینجاست چشمات گشاد شد و آنقدر بامزه شدی که نگو.
آهو:
- خیلی بدی انقدر حرصم دادی که نگو.
مهراب: آره اون موقع حامله بودی اما
نمی‌دونستیم‌.
آهو:
- آره همش می‌خوابیدم و هیچ چیزی هم نمی‌خوردم.
مهراب: و همش دلت می‌خواست تو بغلم باشی و عطر تنم و بو بکشی.
خندیدم و گفتم: ویارم عطر تنت بود دیگه مگه بده.
مهراب: عاشق این دیوونه بودنتم دیگه... .
آهو: دخترم از همون اول هم علاقه عجیبی به باباش داره... بوی عطرت، صدات، نوازشات همشون و دوست داره و واکنش نشون میده‌.
مهراب: عشق منه اون وروجک... انقدر دوست دارم که زودتر تو بغلم بگیرم و ببینمش.
آهو: دیگه کم مونده به زودی به آرزومون می‌رسیم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #57
کلافه نگاهی به مثلا مربی کردم؛ خیلی رو مخم بود و اگر می‌توانستم خفه‌اش می‌کردم... امروز اولین روزی بود که برای تمرین دادن به من آمده بود و چقدر حرف میزد و تمرین می‌گفت... .
مربی: در حالت چهار دست و پا در حالی که شانه‌هات روی مچ دست و زانوها درست زیر باسنت قرار بگیره... بعد شروع به تنفس و بازدم از بینی.
همان طور که گفت وایسادم... هوف احساس می‌کردم که یک قورباغه‌ام و کنار برکه به یه پشه که اونم این مربی باشه نگاه می‌کنم و قصد کشتنش را دارم... یعنی تا اون حد تحت فشار بودم ها!
مربی: حالا همون‌طور هر نفس را تا حد امکان طولانی می‌کنی، نفس‌هات بسیار عمیق و شکمی باشه.
مربی: در حین دم، اجازه بده قفسه سینه‌ات همراه با شکم بالا بیاد.
خدایی من نخوام ورزش کنم کی رو ببینم... آخه این هم شد ورزش!؟

مربی: حواست و بده به ورزش باید هنگام ورزش کردن احساس راحتی کنی.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- اما من الان اصلا احساس راحتی ندار‌م‌ ها!
مربی: اولین بارته درست میشه به مرور؛ از فردا قراره هر روز دوسه ساعت تمرین داشته باشیم.
وای‌نه... مثلا امروز و برام ارفاق قاعل میشد دیگه! مهراب خدا بگم چیکارت نکنه کی حوصله این زنیکه رو داره هر روز... بابا من برای یه لیوان آب مریم و می‌فرستم از بس تنبل شدم حالا هر روز سه ساعت تمرین کنم... .
مربی: خب بسه حالا میریم تمرین بعدی چمباته عمیق‌‌؛ پاهات باز تر از عرض شانه و با*سن باشه چمباتمه بزن.
این و اگه می‌رفتم دیگه کامل عین قورباغه می‌شدم... با ناله گفتم:
- وای این و نه... پاهام درد می‌کنه نمی‌تونم.
نگاهی بهم کرد و با کلافگی گفت: باشه اونو بعدا تمرین می‌کنیم... بیا بشین روی توپ؛ باید با حالت چرخشی باسنتو حرکت بدی روی توپ.
بلند شدم و همان جور که گفت روی توپ نشستم... نه انگار این راحت‌تر بود...‌ داشتم همان جور که گفت روی توپ چرخشی می‌رفتم که با صدای آی‌تک با تعجب به طرفش برگشتم این کی اومد.
آی‌تک: جان چه خبره اینجا..‌. کلاس ورزش گذاشتی خبر نمی‌کنی.
آهو:
- بله گلم گفتم حیاط با صفا؛ مربی عزیزی مثل خانم صادقیان منم که عاشق ورزش خواستم تمرین کنیم‌.
آی‌تک که حرص کلامم را گرفته بود خندید و گفت: بچه نیفته بیرون!
مربی پشت چشمی نازک کرد و گفت: این چه حرفیه خانم... این ورزش‌ها مخصوص خانم‌های بارداره و صرفا بخاطر راحتی زایمانشون انجام میشه.
آی‌تک خنده‌ای کرد و با حالت تسلیم گفت: بله خانم صادقیان جسارت نباشه شوخی بود.
مربی پشت چشمی نازک کرد و رو به من گفت: شما ادامه بده گلم.
به حالت چرخشی ادامه دادم و هزار بار مهراب و خودمو مورد عنایت قرار دادم که من رو تو چه هچلی انداخته... بالاخره بعد یک تمرین دیگر و دو ساعت تمام کردن خانم رضایت داد و رفت‌.
با خستگی روی همان توپ ولو شدم و پاهایم را دراز کردم... آی‌تک هم با یه لیوان آبمیوه آمد و کنارم نشست.
آی‌تک: تو رو چه آخه به ورزش قیافه‌اشو نگاه کن انگار کوه کنده.
آهو:
- کوفت خب خسته شدم میمون.
آی‌تک‌: از بس خوردی و خوابیدی تنبل شدی دیگه.
لبام و آویزان کردم و گفتم:
- اهوم اما چیکار کنم خب... می‌بینی که قراره با این زنیکه افاده‌ای دو‌ماه ونیم تمام تمرین کنم و هر شب هم پیاده‌روی... بهش فکر می‌کنم گریه‌ام می‌گیره.
آی‌تک: حریفه مهراب نمیشی قبول کن.
آهو:
- می‌دونم.
آی‌تک: اما خره خونتون خیلی خوشگله‌ها کوفتت بشه.
آهو:
- گمشو بابا.
آی‌تک نگاه دقیقی بهم کرد و گفت: اعصاب نداری‌ ها؛ پاچه می‌گیری.
با لجبازی گفتم:
- نخیرم اصلا هم این طور نیست.
آبمیوه را به طرفم گرفت و گفت: بیا این رو بخور بهتر شی.
آبمیوه رو گرفتم و یک نفسه سر کشیدم... آخیش جگرم خنک شد.
آی‌تک: مهراب رفته سرکار؟
آهو:
- نه رفته کارخونه.
آی‌تک: کدوم کارخونه؟
آهو:
- کارخونه بابام قراره راه بندازیمش.
آی‌تک: آها اون؛ خب خونه رو چیکار کردی؟
آهو:
- گذاشتمش برای فروش... می‌خوام پولشو اهدا کنم به بهزیستی.
آی‌تک: چرا نگه‌اش نمی‌داری؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خاطرات خوبی رو برام رقم نمی‌زنه عذاب می‌کشم می‌بینم.
دستم را گرفت و گفت: آره خب خوب کاری می‌کنی... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #58
اهومی گفتم و بیشتر لم دادم... آی‌تک هم مثل رادیوی خراب هی ور ور می‌کرد و نمی‌فهمیدم اصلا چی میگه... .
آی‌تک: الو آهو... جمع کن خودتو دیگه پخش شدی اینجا.
آهو:
- ول کن جون مادرت... اصلا حوصله بلند شدن و ندارم همین جا دراز می‌کشم.
آی‌تک: دختر هوا خنک شده سرما می‌خوری‌... لباست هم نازکِ!
آهو:
- نه خوبه زیاد خنک نیست ع*ر*ق کردم گرمه.
آی‌تک: یعنی خاک عالم تو سرت یک‌ ساعت ورزش کردی این حالته... چطور می‌خوای بچه به دنیا بیاری.
آهو:
- من قرار نیست به ‌دنیا بیارم خودش میاد.
آی‌تک: آره جون عمه‌ات قراره به گوه خوردن بیفتی.
خندیدم و آب‌معدنی که دستم بود را به سرش کوبیدم که فحش بارونم کرد... در حیاط که باز شد ساکت شدیم... مهراب بود که ماشین را پارک کرد و پیاده شد.
آی‌تک: مهراب بیا.
مهراب به کنارمان آمد و با تعجب پرسید: چرا اینجا نشستین مگه جا نبود.
آهو:
- همش تقصیر اون زنیکه است؛ مثلا می‌خواست من تو هوای پاک نفس بکشم!
مهراب: من که بهش گفتم هوا سرد شده تو سالن پایین تمرین کنین؛ سرما می‌خوری الان خب.
آی‌تک: منم به خانم میگم اما نمی‌بینی چه طور ولو شده... جرثقیل می‌خواد این رو بلند کنه.
آهو:
- مهراب ببین چی میگه... خب خسته‌ام انقدر ورزش کردم که ناندارم.
آی‌تک با چشمان گشاد نگاهم می‌کرد می‌دانست که خالی بسته‌ام... من که به جز ورزش روی توپ آن یکی ها را انجام نداده بود... اما واقعا نا‌نداشتم.
مهراب: الهی قربونت برم پاشو کمک کنم بریم داخل از فردا تو سالن پایین تمرین می‌کنین بیرون سرما می‌خوری.
پوفی کشیدم و بلند شدم... مهراب دستش را دور کمرم حلقه کرد و باهام راهی شد.
آی‌تک: تو هم فقط این رو لوس بکن‌ ها؛ بابا فیلمشه می‌خواد دیگه ورزش نکنه.
مهراب: آی‌تک خانومم خسته‌اس این‌چه حرفیه وگرنه ورزش کردن و دوست داره.
لبم و کج کردم و گفتم:
- آره خیلی؛ عاشق اون مارمولک و تمرین باهاشم.
مهراب وایساد و نگاهم کرد که لبخند دندان‌نمایی زدم و به طرف آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم.
آهو:
- مریم بانو یه چیزی بده بخورم که غش کردم.
مریم: خدانکنه خانم... بشینین تا براتون از کیکی که تازه پختم بیارم.
آهو:
- آی قربون دستت الهی دردوبلات بخوره تو سر صادقیان.
صدای خنده آی‌تک از پشت سرم بلند شد... آمد و کنارم نشست.
مهراب: بیچاره صادقیان قراره چی بکشه از‌ دستت.
آهو: شیشه!
مهراب: ها؟
با نیش باز گفتم:
- چی میگم خب دوسش دارم دیگه؛ قراره فردا باهم تو آب تمرین کنیم.
آی‌تک: خفه‌اش نکنی.
آهو:
- نه جانم کی حسشو داره.
خنده همشان بلند شد... مهراب هم آمدو دور میز نشست... مریم برایمان کیک و چای آورد و در سکوت مشغول شدیم... انصافا کیک‌هاش خیلی خوشمزه میشد‌... وقتی که خوردم و مغزم شروع به کار کردن کرد پرسیدم:
- مهراب کارخونه چی شد.
مهراب تیکه‌‌ی آخر کیک را در دهانش گذاشت و بعد خوردنش گفت: نگاه کردم و چیزایی که کم‌وکسر بود و خراب نوشتم؛ همشو عوض می‌کنیم و یه دستی به سر و روی کارخونه می‌کشیم... خیلی جاها هست که نیاز به بازسازی داره بعدش هم که باید کارگر استخدام کنیم و کم‌کم راه بندازیم.
آهو:
- ممنونم ازت روبه راه کن و هر چی هزینه‌ هم خواست از حساب خوده شرکت استفاده کن.
مهراب: کاری نکردم زندگیم وظیفه‌است‌‌‌... من و تو نداریم که دیگه نشنوم‌.
با قدردانی نگاهش کردم... واقعا ممنونش بودم من به هیچ وجه به تنهایی نمی‌توانستم کارهایش را درست کنم و به کمک مهراب احتیاج داشتم... پدرم برای آن کارخانه خیلی زحمت کشیده بود و حال که نبود باید خودم کارش را از سر می‌گرفتم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #59
به آی‌تک که با گوشی حرف می‌زد نگاه کردم و گفتم:
- آی‌تک کی بود؟
آی‌تک: آرشه داره میاد اینجا.
مهراب: چه عجب... چند وقته دیده نمیشه.
آی‌تک: چه بدونم من که سردر نمیارم... این روزا همش سرش تو گوشیه.
آهو:
- حتما کیس تازه‌ای پیدا کرده... من میرم لباسام و عوض کنم بیام.
مهراب: باشه برو... آروم پله‌ها رو بیای.
باشه‌ای گفتم و بلند شدم و آرام از پله‌ها بالا رفتم و داخل اتاق شدم... بدنم بوی ع*ر*ق گرفته بود و باید دوش می‌گرفتم... وارد سرویس شدم و بعد در آوردن تاپ شلوارک ورزشی به حمام رفتم و بعد یک دوش چند‌دقیقه‌ای بیرون آمدم... حوله را دور خودم پیچیدم و روی صندلی نشستم.
سشوار را به برق زدم و مشغول خشک کردن موهایم شدم... کارم که تمام شد موهایم را شانه زدم و بافتم و لباس ساحلی ‌مشکی رنگم را که گل‌های ریز قرمز داشت را پوشیدم... نگاهی در آینه به خودم کردم و بعد زدن رژ لبی از اتاق خارج شدم... صدای خندیدنشان تا بالا می‌آمد و معلوم بود آرش آمده و باز خوشمزگی می‌کند... پله‌ها را پایین رفتم و به طرفشان حرکت کردم.
آهو:
- چه‌ خبرتونه؛ خونه رو گذاشتین رو سرتون.
آرش با خنده نگاهم کرد و گفت: به‌به مادمازل حال شما؟
روی مبل نشستم و جوابش را دادم:
- مرسی خوبم تو خوبی؛ کم‌پیدایی؟
خندید و گفت: ای بگی‌نگی... با یکی آشنا شدم درگیر اونم.
آهو:
- اوه کی هست این خانم خوشبخت؟
مکثی کرد و با نیش باز گفت: اسمش النازِ... تو بیمارستان باهاش آشنا شدم پرستاره.
مهراب سری از تاسف تکان داد و گفت: خاک تو سرت تو کِی آدم میشی؛ تو بیمارستان هم یکی رو پیدا کردی!
آی‌تک: این چندمیه؟
آرش: نه جون تو این یکی فرق می‌کنه جدیم!
مهراب: آره همیشه میگی این‌ یکی فرق داره اما سر یه هفته نکشیده جیم می‌زنی... مردتیکه علاف.
با خنده به آرش نگاه کردم که با غضب خیره به مهراب بود... مهراب هم که فداش بشم انگار‌ نه‌ انگار زده تو ذوق بچه؛ داشت میوه پوست می‌کند.
آی‌تک با خنده گفت: پرونده‌ات خرابه‌ ها می‌دونی؟
آرش: چرت میگه بابا؛ من رو با خودش اشتباه گرفته.
جان چی گفت... با تعجب خیره شدم به مهراب... خیاری که پوست می‌کند را به طرف آرش پرتاب کرد و گفت:
- زر نزن بز‌ کوهی... من کجا دوست‌دختر داشتم!
آرش خندید و با ناز گفت:
- اِوا عشقم پری رو یادت نیست؟
با چشمان گرد نگاهش کردم و کوسن مبل را کوبیدم تو سر مهراب و جیغ زدم... .
آهو:
- پری کیه مهراب؟
مهراب دستش را به سرش گرفت و گفت: عه آهو حرف این‌ رو باور می‌کنی؟
آرش قهقهه‌ای زد و گفت:
- جون تو چند روز پیش دیده بودم سراغت رو می‌گرفت... صداشو نازک کرد و ادامه داد:
- از مهراب‌ جان چه‌ خبر نیستن چند وقته.
با حرص پوست لبم را می‌کندم و خیره به مهراب بودم تا توضیح دهد... .
مهراب: آهو به‌ خدا دورغ میگه من پری رو یه سه چهار سالی هست که ندیدم؛ یکی از همکارام بود.
آرش: دوستِ‌ داشت خب؛ مگه نه؟
مهراب داد زد: آرش!
دیگر به حرفایشان گوش ندادم و با حرص بلند شدم و به طرف حیاط رفتم.
آی‌تک: یعنی خاک تو سر دوتاتون گند زدین... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #60
مهراب پشت سرم آمد وگفت:
- آهو توضیح میدم!
آهو: نمی‌خوام برو با همون پری‌جونت.
صدای خنده آرش بلند شد ومن را صدا زد‌...
بدون توجه بهشان از در خارج شدم و به طرف تاب رفتم؛ رویش نشستم و دست‌هایم را به هم گره زدم و با حرص پاهایم را تکان دادم... مهراب زود خودش را رساند و کنارم نشست که کمی خودم را این طرف‌تر کشیدم.
مهراب: آهو این دیوونه داره سربه‌سرت می‌ذاره؛ بین من‌ و اون دختره چیزی نبوده.
آهو:
- نمی‌خوام چیزی بشنوم.
جلوی پام نشست و دست‌هایم را بین دست‌هایش گرفت و خیره به صورتم گفت:
-‌ خانومم می‌دونی که‌ آرش شوخی می‌کنه... من تو زندگیم هیچ‌کس و به جز تو دوست نداشتم و ندارم؛ تو این دنیا تنها عشق من تویی و دخترم... .
آهو:
- نمی‌خوام؛ به من‌‌ چه؟
این‌بار با حرص گفت:
- عه آهو حرف این کره‌خر و باور می‌کنی؛ بابا این داره از لج من این‌ طوری می‌کنه!
می‌دانستم راست می‌گوید اما نمی‌خواستم کوتاه بیایم؛ اصلا جدیدا زیادی بهانه‌گیر شده بودم و دست خودم نبود... با لجبازی گفتم:
- اصلا مهم نیست؛ برو پیش همون کره‌خر بشین.
صدای آرش آمد... نگاهم را به آن طرف برگرداندم که مثل زرافه سرش را از پنجره بیرون آورده بود و به حرف‌هایمان گوش می‌داد.
آرش: کره‌خر خودتونین‌‌ ها؛ هی هیچی نمیگم.
مهراب با حرص گفت: تو یکی خفه‌شو.
آرش قهقه‌ای زد و از همان جا بیرون آمد و خودش را به ما رساند... کنارم نشست و گفت:
- آهو خدایی شوخی کردم؛ پری دو‌ساله که ازدواج کرده‌... قبلا عاشق مهراب بود اما مهراب نخواستش اونم رفت ازدواج کرد همین.
باز بوی عطرش که آمد حالم بهم خورد ازش فاصله گرفتم... بینیم را گرفتم و گفتم:
- گمشو اون‌ور نچسب بهم بو میدی.
آرش هنگ کرده به مهراب نگاه کرد... مهراب هم به زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود... .
آرش: واقعا همه خانم‌های باردار انقدر رومخ و لوس هستند... یا فقط اینه!
جیغی کشیدم و کوبیدم به شانه‌اش که از جا پرید و با فاصله وایساد.
آرش: من رفتم داخل تا من‌ و نکشتین.
با حرص بلند شدم که پا به فرار گذاشت و داخل شد... مهراب با خنده بغلم کرد و گفت:
- حرص نخور قربونت بشم.
آهو: می‌بینی؛ به من میگه رومخ.
مهراب: ولش کن عشقم؛ بیا بریم داخل که سرده.
باشه‌ای گفتم و همراه با هم داخل رفتیم...
آی‌تک با دیدنمان بلند شد و گفت:
- بشینین من‌ برم چای بیارم‌.
کنار مهراب روی مبل نشستم و چشم غره‌ای به آرش رفتم که ریز‌ ریز خندید و مشغول چت با گوشی شد... .
مهراب شکمم را ناز کرد و ب*و*سه‌ای روی مو‌هایم زد... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا