رمان

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #121
گیج بودم که با ریختن آب سردی روی صورتم چشمانم را باز کردم... این دیگه کیه؟

همان‌طور که صورتم را پایین گرفته‌بودم تا قطرات آب از روی صورتم سرازیر بشود گفت.

- گوش کن بهت چی‌میگم...باید از کسی که پشت تلفن هست درخواست کمک کنی! هوی... با توئم!

- پشت تلفن کیه؟!
- خودت می‌فهمی!
توی دلم بهمین خیال باش گفتم که تلفنی در دستش گرفت، روی بلندگوی گذاشت و شماره‌ای را گرفت.
یک نگاه تحقیقی آمیزی به من انداخت که صدای بوق تلفن نگاهم را از چشمانش گرفت و به صحفه‌ی موبایل قفل کرد.
بعد از سه بوق صدایی از پشت تلفن ضربان قلبم را بیشتر کرد.
- سلام بفرمایید؟
- سلام.
مربی! آره! رئیسم بود کسی که.... .
هنوز فکرای توی ذهنم را مرور نکرده‌بودم که ان مرد دوباره صحبت کرد.
- به آدرسی که میگم تا نیم ساعت دیگه میای! بدون اسلحه و پلیس!
رئیس: اشتباه گرفتین من چرا به آدرس شما بیایم.
- چون...چون که بهترین نیروی شما اسیر ماست؟
رئیس: چه دلیل مزخرفی! اگر می‌خوای آدم رو به اون جای که می‌خوای بکشونی. باید یک چیز خوب دستگیرت باشه.
به آن مرد نگاهی کردم و لبخندی زدم که نتیجه‌اش فرود آمدن مشت توی صورتم بود حس کردم برای یک لحظه چشمانم سیاهی رفت ولی خیلی اثر کننده‌نبود.
سرم داد بدی زد و گفت.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #122
- حرف بزن لعنتی!
بلند داد زدم البته کمی هم سعی کردم صدایم را کلفت به جلوه بزارم.
- من اون آدمی کی میگی نیستم اسمش... چی‌بود...آها ایلول.
همان موقع چشم‌های عسلی رنگش گشاد شد.
رئیس: آشنای گرفتی این نفر ایلول نیست.
تلفن را قطع کرد که نمی‌دانم از چه لحاظی من انقدر خوشحال بودم شروع کردم به تند...تند خندیدن.
- میخندی؟!
- آره می‌خندم!
- تو واقعا پیش خودت چی فکری کردی؟
- اوم...به نظرم شما تازه کارید یا اصلا این‌‌کاره نیستید.
- چطور جرعت می‌کنی چنین چیزی بگی؟
- من دختری هستم که پای جونم هم وسط باشه، جون دوستام، مربی و... و هر کسی که برام مهم باشد رو به خطر نمی دازم.
- تو چرا انقدر به اعتماد به نفس حرف می‌زنی مثلا پای جونت وسطه ها؟!
خندی کج روی لبم نشست و گفتم.
- تو واقعا کسی رو به گروگان گرفتی که هیچ اطلاعاتی نداری؟! واقعا برام عجیبه!
پایش را محکم به زمین کوبید و رفت.
چیزی اینجا عجیب است. حس می‌کنم اون مردی که چشم‌هایش شبیه زغال در حال سوختن بود، من را گروگان گرفته؟!
ضعف دلم باعث می‌شود که کمی صورتم را در هم بکشم.
یاد حرف نویان افتادم کی گفته‌بود وقتی گشنه‌ات بشه از یک حیوان وحشی می‌شی! گاهی از حرفی که زده‌بود ناراحت می‌شدم ولی حالا به طور عجیبی خندم گرفت که در با صدای آرامی باز شد.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #123
- چیه باز؟! چرا می‌خندی؟!
نگاهم را به زمین دوختم و گفتم.
- چرا منو نمی‌کشین؟!
- بکشیم؟!
- من گشنمه!
- کباب میل دارید؟
- بد نیست ولی یادت نره نوشابه هم همراش باشه!
- امر دیگه‌ای نیست؟
- فعلا نه.
- هیچ وقت گروگانی به این پرویی ندیده بودم.
- و... من هم هیچ وقت گروگانگیری به این سادگی و بامزه‌ای ندیده‌بودم.
از حرف خودم خندم گرفته بود نمی‌تونم چرا؟! ولی واقعا ترسی ندارم.


***
( دو روز بعد)

توی این چند روز فقط نشستن روی یک صندلی بدنم را کوفته کرده بود و گرنه با این چند باری اذیتم کردم ولی حالم خوب حداقل حال روجی‌ام.
شاید؟ شاید من نمی‌فهمم که حالم خوب است یا نه؟! فقط... فقط تظاهر می‌کنم.
حس خفگی توی گلویم حس کردم مثل اینکه کسی بندی را دور گردنت ببنده و محکم بکشد.
سعی کردم تکان بخورم که چشمای آتشین... جلوی چشمانم ظاهر شد، حالا دیگر برایم خفگی مهم نبود ولی این چشمان مرا تیکه تیکه می‌کرد.
حس می‌کردم دوستم هست و من تا به حال با او ملاقات داشتم البته به جز اون بار.
چشمانم سیاهی رفت و ... .

***
چشمانم را آرام باز کردم‌که نوری باعث شد؛ دوباره آن‌ها را ببندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #124
آیکان: ایلول؟! چشماتو باز کن!
علامت سوال‌های زیادی دور سرم می‌چرخید چرا اسم آیکان برایم آشناست؟چا حس می‌کنم من این ادمو می‌شناسم؟ اصلا من...من کیم؟
دو تا چشم اتشین جلوی چشمانم امد ایا تا به حال من این دو را ندیده‌بودم؟ ترسی از درون به من نفوذ کرد چرا می‌ترسم چرا از این چشمان می‌ترسم؟ احساس خفگی کردم دستم را به گردنم نزدیک کردم و شروع کردم به سرفه کردن.
بعد از اینکه همان پسر آیکان به بیرون رفت، طی چند دقیقه دو مرد که رو پوش سفید داشتند به همراه یک زن که او هم روپوشی همرنگ انها پوشیده‌بود وارد شدند و به سمتم حجوم آوردن.
یکی از انها ماسکی روی صورتم گذاشت که راه نفس کشیدنم باز شد؛ چند نفس عمیق کشیدم.
همان رنی که همراه انها بود، چیزی در لوله‌ی نازکی که در دستم بود تزریق کرد. اینجا کجاست؟ من کیم؟ تمام سوالات در ذهنم دچار معما شده‌بودند معما‌هایی بدون سر نخ بدون جواب که در این ذهن اشفته، شناور و سرگردان هستند.
آیکان به سمتم اومد و دستم و گرفت و گفت.
- تو ما رو به کام مرگ فرستادی!
منظورشان چیست؟ چرا چیزی نمی‌دانم یا شایدم یادم اید.
نگاهی به اسلحه که روی میز کوچک و سفید رنگی که درست کنار تخت قرار داشت خیره شدم.
ناگهان دستم را بردم و اسحه رو برداشتم و طرف آیکان گرفتم. با چشمان که از تهجب و ترس گشاد شده‌بود خیره شدم.
- ایلول اون...اون اسحله رو بده من؟
- نمی‌دم!
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #125
چند نفری که رو پوش سفید پوشیده‌بودند ارام ارام عقب رفتند که با داد من ایستادند.
- اگه یه قدم بردارین شلیک می‌کنم.
- ایلول... به من نگاه کن!
- من کیم؟
- یعنی چی؟! تو... یادت نمیاد؟
صحنه‌های دلخراشی برایم ظاهر شدند صدای جیغ دختری که به صندلی بسته‌بودن... چقدر این صدا برایم اشنا یود حس می‌کنم این صدا تکه‌ای از وجودم است. دسم را به سرم گرفتم که اسحه اروم از دستم سر خورد و به زمین برخورد کرد.
آیکان محکم بازوهایم را گرفت و نگه داشت.
- ولم کن... رهام کن!
همانطور که با داد سعی می‌کردم خودم رو از بین این دست‌های تنومندش رها کنم، سرم را به چپ و راست تکان می‌دادم.
با حس دردی توی دستم سرم را ثابت نگه‌داشتم و به نفس‌ افتادم.
چشمانم را روی هم بسته‌بودم و فقط به مکالمه‌شان گوش می‌دادم.
آیکان: دکتر... دکتر یعنی چی که یادش نمی‌یاد؟ چه اتفاقی افتاده؟
قطره‌ای اشک از روی گونه‌ام پایین ریخت.
شاید باید کمی استراحت کنم؛ اره من باید... یخوابم باید تمام این اتفاقا به ذهنم حجوم آوردند.
 

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #126
***
چشمانم را با احساس درد شدیدی، در سرم باز کردم نور سفید مستقیم به چشمانم برخورد‌کرد. دستی به سرم کشیده شد چقدر این دست بوی مادر را می‌دهد! مادری که سال‌هاست دخترش را ندیده و حالا فقط می‌خواهد او را نوازش کند اما... نه!
این دستان از بوی یک مادر غلیظ‌تر و دلنشین‌تر است. اخر من نمی‌فهمم این دستان کیست؟
چشمانم را آهسته باز می‌کنم و... .
- مامان جیما.
تنها کلمه‌ای که از زبانم می‌توانست خارج شود.
شاید فکر کنی در ذهنم این را مرور می‌کردم که شاید من مرده‌ام؟نه... اینطور نیست فقط... فقط تنها دلهره‌ای که به جانم افتاده‌بود این یود که این‌ها فقط توهم باشد و هر لحظه از این خیال بیرون ایم دوست داشتم زمان حرکت نکند یا نه من همیشه در این خیال باقی بمانم؛ با خوردن در به دیوار صورت پیر ولی همچنان زیبای مادربزگ، از چشمانم محو شد.
اشک چشمانم را احاطه کرد.
بغض خفه‌کننده‌ای به جانم افتاد با دیدن چهره‌ی نسبتا میانسال مادرم بغضم بیشتر شد و نفرت دوباره درونم قد و قامتی گرفت. نه... نه دوباره صدای مادرم که به راحتی اشتباهی که در مرگ مادربزرگ رخ داده‌بود را فقط یا مقداری مانی بی‌ارزش عوض کرد در گوشم تکرار شد.
راستی چرا من مادرم را یادم است؟ چرا... کارهایش یادم است؟ اصلا چرا من تصویری تار و سیاه در ذهنم دارم‌.
- ایلول دختر قشنگم!
دستم را گرفت و نوازش کرد هر لحظه تپش قبلم بیشتر می‌شد نه از هیجان! نه از دلنتنگی، بلکه از تنفر، از خشم از... .
نقس تنگی شدیدی گرفتم دکتری سریع او را از اتاق بیرون کرد هنوز قلبم تند می‌زد.
در ارام باز شد و ایکان وارد شد.
- ایلول خوبی؟
دستش رو به سرم نزدیک کرد یک لحظه جیغ بلندی کشدم حتی خودم... هم از این واکنش تعجب کرده بودم، چند قدم عقب رفت و با لحنی که سعی داشت ارومم کند گفت:
- آروم باش! نفس بکش اصلا من نمیام، هیچکس نمیاد خب! هر موقع خواستی هر بزنی نه با من با هر کسی که دوست داری صبحت کن.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #127
قرار بود بود از ظهر مرخص شوم.
رئیس: ایلول ازت خواهش می کنم به حرفم گوش بده.
- چرا واقعا چیزی بهم نگین؟...منو می‌خواین عذاب بدین؟...حالا که این جهان خیالی را فراموش کردم؟
- باشه همه‌چیز رو بهت میگم ولی ازت می‌خوام چنین انتظاری از من نداشته باشی!
دکتر وارد شد و به سمت ما امد.
- به به! ایلول حالت چطوره؟
یا نگاهی سرد و خالی از احساس گفتم.
- به طرز فجیحانه حالم خوبه.
نگاهی با حیرت به من انداخت.
لبخندی روی لبانم نقش بست به سمت صورتم امد؛ چراغ قوه‌ای را از پیراهنش بیرون اورد و روشنش کرد.
دستش را به سرم گرفت و ثابت نگه‌داشت، نور چراغ قوه را درون چشمانم انداخت.
- ایلول بچه‌بازی در نیار چشماتو باز کن!
لحظه‌ای چشمانم را باز کردم و یقه‌اش را چسبیدم و به طرف خودم کشیدم. تصاویری خیالی و حقیقی، زیبا و رشت و...از جلوم چشمانم مانند خلتصه‌ای یک فیلم گذشت. ناخداگاه دستم را از یقه‌اش ازاد کردم و سرم رو پایین گرفتم.
- ازتون عذر می‌خوام.
دستش را یه چانه‌ام گرفت و بالا اورد و درست در مردمک چشمم خیره شد.
- چیزی یادت اومده؟
انقدر هیجان در صدایش موج می‌زد که نمی‌توانستم دروغ بگویم.
- اره ولی خب... .
نگذاشت حرفم رو بزنم و گفت.
- این معحزه‌اس تو باید تکه تکه خاطراتت را مثل یک پازل در کنار هم قرار بدی تو که توی این کار محشری می‌دونم این نظر هم در مورد زندگی خودت جواب میده.
نگاهی با مردی مه کنارم بود کرد و گفت‌.
- الان میگم بیان و کار های ضروری رو برای مرخصی انجام بدن‌.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #128
سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردم مرخص شدم و به خانه‌ای آمدم.
با حیرت به خانه خیره شده‌بودم که آیکان گفت:
- ایلول می‌خوای اتاقت رو نشونت بدم.
دوست داشتم زود تر به تخت خواب بروم اما نمی‌دانم چه احساسی بود که من را از ایکان می‌راند.
- نه ممنون!
- ای کاش این رفتارت رو هم فراموش میکردی!... سرد و بی احساس!
- چی؟
- گفتم هر جول میل داری... اگه کمک خواستی فقط بگو!
- باشه.
با اینکه کاملا حرف‌هایش را شنیدن اما به روی خودم نیاوردم.
من واقعا دختری سرد بودم؟ دختری که از هیچ احساسی را به درون قلبش راه نمی‌داد؟ مگر می‌شود که احساس نداشته باشی و زندگی کنی؟مگر چقدر می‌توانی قوی باشی که هیچ احساس شاملت نشود؟اری درست است... من کسی بودم که حتی خودم را نمی‌شناختم.
***
روی تختم دراز کشیدم.
- مادربزگ؟الان... کجایی؟چرا صدای که با خودت حرف می‌زدی را یادم است اما هیچ کدام از... .
حرفم را کامل نزدم حس کردم صدایی از بیرون شنیدم.
اسمان پیراهن تیره‌رنگش را به تن کرده‌بود از روی تخت بلند شدم و به بیرون رفتم.
هیچ‌ صدایی نمی‌‌امد یعنی توهم زدم؟ شایدم کسی می‌خواست مدام با من شوخی کند.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #129
در اتاقی نیمه‌باز بود حس کنجکاوی‌ام بیش از حد فعال شده‌بود به سمت اتاق رفتم و وارد شدم.
اتاقی نسیتا بزرگ بود که چند کمد کنار ان قرار داشت تخت دونفره‌ای دقیق وسط اتاق بود و قفسه‌ی چوبی که روی ان کتاب های قطوری قرار داشت.
با اینکه چشمانم به تاریکی هنوز عادت نکرده‌بود توانستم صورت مردی را روی تخت ببینم که هیچ ملافه‌ای رویش نبود نزدیک‌تر شدم که صورتش برایم اشکار شد ایکان بود پسری که موهایش خرمایی بود بدنش بخاطر ورزش ورزیده بود و عضله‌هایش هم حتی در این تاریکی پیدا بود ارام روی تخت نشستم چقدر نرم‌تر از تخت من بود دستم را زیر سرم گذاشتم و به نیم‌رخش خیره شدم چقدر صورتش غمگین یود احساس می‌کردم غم‌های تمام سال های عمرش را جمع‌کرده و به درون قلبش فرستاده.
ناگهان یه سمتم می‌چرخد و مرا در اغوش خود جای می‌دهد چون حرکتش ناگهانی و غیر منتظره بود هیچ کاری نکردم و فقط چشمانم درشت شد.
با حالت غمگین زمزمه کرد.
- ای‌کاش بودی و مرا به اغوش خودت راه‌ می‌دادی.
دلم لرزید حتی برای چند ثانیه مگر او چه غمی‌داشت که در چهره‌اش موج می‌زد.
سعی مردم خودم را از حصار بازوهایش رها کنم اما مگر اجازه می‌داد؟
پلک‌هایم سنگین شد و به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #130
...
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا