رمان

زهرا رضایی

504
پسندها
125
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/07/17
نوشته‌ها
194
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #181
آن دوران نوجوانی که برای همه دوران طلایی و رنگارنگ است...برایم جز رنگ تاریکی چیزی نداشت.
یادم است... که در یک قهموه‌خانه‌ی چوبی رفتم و درخواست قهوه کردم.
صاحب قهوه‌خانه پیرمرد مهربانی بود. در انبار پشت قهوه‌خانه به من مکانی داد تا در آن زندگی کنم. مجبور بودم در آن مکان نحس کار کنم. انبار پر از سوسک و حشره‌بود. دیوارهایش را عنکبوت هایی احاطه کرده‌بودند. آیا در چنین مکانی می‌شود زنده ماند؟!
فردایش دست به کار شدم تمام وسایل را را در حیاط پشت قهوه‌خانه آوردم و با آب و جارو تمام تار‌های عنکبوت را گرفتم، امروز سه شنبه بود دلیل تعطیل بودن قهوه‌خانه را نمی دانم. آخر امروز که تعطلیل نیست چرا بسته‌است.
هنوز آفتاب خودش را کامل در آسمان نمایان نکرده‌بود.
چیزی در این خرابه برای خوردن پیدا نمی‌شد...هر‌چند بهتر است اینکه شب را در کوچه‌های این شهر غم‌آلود صبح کنم.
چند ضربه به در خورد...ترسیده داشتم دنبال چاقو می‌گشتم که صدای پیر و مهربان صاحب قهوه خانه را شنیدم.
وقتی در را باز کردم...فقط توانستم لبخندی از درد بزنم.
صاحب قهوه خانه که پیرمرد عجیبی بود همراه با پیرزنی که شاید همسرش باشد.. رو به من گفت:
- دخترم بیا با ما صبحونه بخور.
تعجب کرده‌بودم! چرا آن دو مرا به هم نشینی دعوت می‌کردند؟! نکند قاچاقچی اجزای بدنن!
یعنی غدا رو مسمون کردند...این افکاری بود که مدام مدار فکری‌ام را پر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا