- تاریخ ثبتنام
- 2025/01/27
- نوشتهها
- 74
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #41
گوی پاکی با لمس دستم، ابتدا درونش به رنگ آتشین در میآید و سپس تصاویری درهم برهم از سالهای بیشمار عمرم را برایم به تصویر میکشد.
چشمم که به تصاویر میافتد اولین چیزی که وجودم را در بر میگیرد احساس ندامت و پشیمانی است.
خود را میشناختم و میدانستم که اگر یک بار دیگر فرصت زندگی از نو را میداشتم به تکتک آنهایی که آسیب رساندهام نیکی میکردم تا شاید در آن شرایط پدرم و قبیلهام را هنوز کنارم میداشتم.
تصاویر درون گوی بسیار فجیع هستند. میخواهم از گوی چشم بردارم ولی نمیشود. گویا گوی مجبورم میکند نگاه کنم. نگاه کنم که با پلیدیِ درونم چه بر سر جهانِ هستی، آوردهام.
تصویر لحظهای که دخترک 3 سالهی اِلف با چشمان مظلوم و صورت معصومش التماسم میکرد ولی من پدرش را مقابل چشمانش با بیرحمی به یک سنگ تبدیل کردم و سپس با یک حرکت پودرش کردم.
تصویر لحظهای که جادوگری که تازه وضع حمل کرده بود، بیتوجه به فریادهایش، قلب کوچک نوزادش را بیرون کشیدم و بدن خشک شدهاش را جلوی مادرش انداختم.
تصویر لحظهای که جنگلی پر از موجودات فرا طبیعی را با عنصر آتشم به نیستی کشاندم و با لذت صدای سوختن و جیغشان را گوش دادم.
تصاویری دیگر از جنایاتم، یکی پس از دیگری مقابلم پخش میشدند. همه و همه اعمال من بودند.
پوزخندی روی لبم نقش میبندد. فهمیده بودم که این آخر کار است و با این دفتر اعمال سیاهی که من میدیدم، محال بود بدون خاکستر شدن بتوانم دستم را از روی گوی بردارم.
چشمانم را بستم و خود را برای به انتها رسیدن آماده کرده بودم. بیشمار عمر کرده بودم. از جاودانگیام لذت برده بودم ولی به بدترین شیوه ممکن.
پشیمان بودم، از تکتک پلیدیهایم پشیمان بودم و دلم میخواست میتوانستم جبران کنم ولی آنجا دیگر آخرم بود. عمری جاودانه و بیشمار، و پایانی اینچنین.
ولی خوشحال بودم که اینگونه در پی یک کار نیک و با شرافت کامل میمیرم.
همیشه قبل از هر نبردی با خود میگفتم من یا میبرم یا میمیرم، و این بار هم باختی در کار نبود، نمیبردم ولی حداقلش میمردم. با این فکر وجودم را سر تا سر آرامش فرا گرفت و نفس عمیقی کشیدم.
آمادهی اتمام بودم که احساس کردم گوی زیر دستم ثانیهای لرزید، خنکا و لطافتی نرم پیدا کرد و باعث شد چشمانم را باز کنم و ببینم چه شده است.
تصاویر گوی این بار متفاوت بودند.
این بار گوی به رنگ آتش نه و بلکه به رنگ سفید در آمده بود.
چشمم که به تصاویر میافتد اولین چیزی که وجودم را در بر میگیرد احساس ندامت و پشیمانی است.
خود را میشناختم و میدانستم که اگر یک بار دیگر فرصت زندگی از نو را میداشتم به تکتک آنهایی که آسیب رساندهام نیکی میکردم تا شاید در آن شرایط پدرم و قبیلهام را هنوز کنارم میداشتم.
تصاویر درون گوی بسیار فجیع هستند. میخواهم از گوی چشم بردارم ولی نمیشود. گویا گوی مجبورم میکند نگاه کنم. نگاه کنم که با پلیدیِ درونم چه بر سر جهانِ هستی، آوردهام.
تصویر لحظهای که دخترک 3 سالهی اِلف با چشمان مظلوم و صورت معصومش التماسم میکرد ولی من پدرش را مقابل چشمانش با بیرحمی به یک سنگ تبدیل کردم و سپس با یک حرکت پودرش کردم.
تصویر لحظهای که جادوگری که تازه وضع حمل کرده بود، بیتوجه به فریادهایش، قلب کوچک نوزادش را بیرون کشیدم و بدن خشک شدهاش را جلوی مادرش انداختم.
تصویر لحظهای که جنگلی پر از موجودات فرا طبیعی را با عنصر آتشم به نیستی کشاندم و با لذت صدای سوختن و جیغشان را گوش دادم.
تصاویری دیگر از جنایاتم، یکی پس از دیگری مقابلم پخش میشدند. همه و همه اعمال من بودند.
پوزخندی روی لبم نقش میبندد. فهمیده بودم که این آخر کار است و با این دفتر اعمال سیاهی که من میدیدم، محال بود بدون خاکستر شدن بتوانم دستم را از روی گوی بردارم.
چشمانم را بستم و خود را برای به انتها رسیدن آماده کرده بودم. بیشمار عمر کرده بودم. از جاودانگیام لذت برده بودم ولی به بدترین شیوه ممکن.
پشیمان بودم، از تکتک پلیدیهایم پشیمان بودم و دلم میخواست میتوانستم جبران کنم ولی آنجا دیگر آخرم بود. عمری جاودانه و بیشمار، و پایانی اینچنین.
ولی خوشحال بودم که اینگونه در پی یک کار نیک و با شرافت کامل میمیرم.
همیشه قبل از هر نبردی با خود میگفتم من یا میبرم یا میمیرم، و این بار هم باختی در کار نبود، نمیبردم ولی حداقلش میمردم. با این فکر وجودم را سر تا سر آرامش فرا گرفت و نفس عمیقی کشیدم.
آمادهی اتمام بودم که احساس کردم گوی زیر دستم ثانیهای لرزید، خنکا و لطافتی نرم پیدا کرد و باعث شد چشمانم را باز کنم و ببینم چه شده است.
تصاویر گوی این بار متفاوت بودند.
این بار گوی به رنگ آتش نه و بلکه به رنگ سفید در آمده بود.