neda aliari
1,343
پسندها
پسندها
125
امتیاز
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
- نویسنده موضوع
- #31
***
(نفس)
سلین:
- نفس اینا رو بپوش.
نگاهی به لباسهایی که روی تخت انداخته بود کردم و بیحوصله پوفی کشیدم و گفتم: - سلین حوصله ندارم؛ نمیخوام برم بیرون.
ماهی زود از اون ور گفت:
- غلط میکنی از وقتی اومدیم اینجا تو خونهایم مثلا میخواستیم حال و هوا عوض کنیم؛ پاشو ببینم.
سلین:
- راست میگه؛ تو امروز حرف نمیزنی هر چی گفتیم اونو انجام میدی فهمیدی.
خندهای کردم و گفتم:
- باشه بابا تسلیم.
از جام بلند شدم و نگاهی به لباسایی که سلین برام گذاشته بود کردم؛ مانتو کرمی رنگ لی با شلوار ستش و شال کرم قهوه؛ ام خوبه.
پوشیدمشون و موهامو هم بافتم و بعد یه آرایش ساده که یه رژ و ریمل بود دیگه آماده بودم؛ نگاهی بین وسایلهام کردم و با ندیدن گوشوارههام داد زدم:
- سلین گوشوارههای من کجاست پس؟
سلین:
- کدوما؟
نفس:
- اون نقرهها.
سلین:
- من برداشتم تو مال منو بردار.
اوف از دست تو؛ به طرف کیفش رفتم و گوشوارههای شکل گل رزی که داشت و برداشتم و جلو آینه تو گوشم انداختم و با نگاه کردن بهشون گفتم:
- سلین مگه اینا هدیه رامین نیست؛ نگفته بود هیچ وقت نباید دربیاری.
سلین وارد اتاق شد و گفت:
- آره اما یه روز که هزار روز نمیشه.
خندیدم و در جوابش گفتم:
- عزیزم اون یه شب که هزار شب نمیشه نبود؟
سلین:
- چه بدونم بابا.
شال و هم سرم کردم و با زدن ادکلنم نشستم و کفشهای اسپرت سفیدمو پوشیدم و با برداشتن کیفم از اتاق اومدم بیرون؛ تا من ماشین و روشن میکردم اونا هم میومدن میخواستم کمی هم تا دخترا میان کنار دریا باشم؛ به طرف در به راه افتادم که گوشیم زنگ خورد؛ وایسادم و از تو کیف درش آوردم؛ نگاهی به صفحهاش کردم و با دیدن اسم مامان جواب دادم.
نفس:
- سلام مامان.
مامان با لحن پرمحبتی گفت:
- سلام گلم خوبی؟
- ممنون شما خوبین؟
مامان:
- ما هم خوبیم؛ چه خبر هنوز دل نکندی از اون شمال؛ پس کی میاین؟
نفس:
- همین امروز فرداست که برگردیم؛ شما کجایین؛ صدا زیاده.
مامان:
- آره دیروز اومدم اصفهان خونه خالهات.
نفس:
- عه واقعا؛ سلام برسون بهشون.
مامان سلامت باشهای گفت و یهو مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه زود گفت:
- راستی نفس امروز عقد آرتاس؛ ما رو دعوت کرد نتونستیم بریم اگه میتونی خودت رو برسون برو؛ بَده دعوت کردن.
با گیجی کمی مکث کردم و گفتم:
- آرتا؛ مامان آرتا کیه؟
مامان:
- وا پسر دایی علی دیگه نمیشناسی! داره با دختر خالهاش غزل ازدواج میکنه؛ امروز عقدشونه.
انگار سطل آب یخی روی سرم ریختن؛ خشکم زد و بی اختیار اشک توی چشمام حلقه زد؛ با صدای لرزونی گفتم:
- با غزل؟
مامان:
- آره عزیزم.
نفهمیدم دیگه چی شد؛ گوشی از دستم افتاد روی زمین و از هم پاچید و هر تیکهاش گوشهای رفت؛ سرجام خشکم زده بود؛ باورم نمیشد چیزی که شنیدم درست باشه؛ آرتا با غزل... .
(نفس)
سلین:
- نفس اینا رو بپوش.
نگاهی به لباسهایی که روی تخت انداخته بود کردم و بیحوصله پوفی کشیدم و گفتم: - سلین حوصله ندارم؛ نمیخوام برم بیرون.
ماهی زود از اون ور گفت:
- غلط میکنی از وقتی اومدیم اینجا تو خونهایم مثلا میخواستیم حال و هوا عوض کنیم؛ پاشو ببینم.
سلین:
- راست میگه؛ تو امروز حرف نمیزنی هر چی گفتیم اونو انجام میدی فهمیدی.
خندهای کردم و گفتم:
- باشه بابا تسلیم.
از جام بلند شدم و نگاهی به لباسایی که سلین برام گذاشته بود کردم؛ مانتو کرمی رنگ لی با شلوار ستش و شال کرم قهوه؛ ام خوبه.
پوشیدمشون و موهامو هم بافتم و بعد یه آرایش ساده که یه رژ و ریمل بود دیگه آماده بودم؛ نگاهی بین وسایلهام کردم و با ندیدن گوشوارههام داد زدم:
- سلین گوشوارههای من کجاست پس؟
سلین:
- کدوما؟
نفس:
- اون نقرهها.
سلین:
- من برداشتم تو مال منو بردار.
اوف از دست تو؛ به طرف کیفش رفتم و گوشوارههای شکل گل رزی که داشت و برداشتم و جلو آینه تو گوشم انداختم و با نگاه کردن بهشون گفتم:
- سلین مگه اینا هدیه رامین نیست؛ نگفته بود هیچ وقت نباید دربیاری.
سلین وارد اتاق شد و گفت:
- آره اما یه روز که هزار روز نمیشه.
خندیدم و در جوابش گفتم:
- عزیزم اون یه شب که هزار شب نمیشه نبود؟
سلین:
- چه بدونم بابا.
شال و هم سرم کردم و با زدن ادکلنم نشستم و کفشهای اسپرت سفیدمو پوشیدم و با برداشتن کیفم از اتاق اومدم بیرون؛ تا من ماشین و روشن میکردم اونا هم میومدن میخواستم کمی هم تا دخترا میان کنار دریا باشم؛ به طرف در به راه افتادم که گوشیم زنگ خورد؛ وایسادم و از تو کیف درش آوردم؛ نگاهی به صفحهاش کردم و با دیدن اسم مامان جواب دادم.
نفس:
- سلام مامان.
مامان با لحن پرمحبتی گفت:
- سلام گلم خوبی؟
- ممنون شما خوبین؟
مامان:
- ما هم خوبیم؛ چه خبر هنوز دل نکندی از اون شمال؛ پس کی میاین؟
نفس:
- همین امروز فرداست که برگردیم؛ شما کجایین؛ صدا زیاده.
مامان:
- آره دیروز اومدم اصفهان خونه خالهات.
نفس:
- عه واقعا؛ سلام برسون بهشون.
مامان سلامت باشهای گفت و یهو مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه زود گفت:
- راستی نفس امروز عقد آرتاس؛ ما رو دعوت کرد نتونستیم بریم اگه میتونی خودت رو برسون برو؛ بَده دعوت کردن.
با گیجی کمی مکث کردم و گفتم:
- آرتا؛ مامان آرتا کیه؟
مامان:
- وا پسر دایی علی دیگه نمیشناسی! داره با دختر خالهاش غزل ازدواج میکنه؛ امروز عقدشونه.
انگار سطل آب یخی روی سرم ریختن؛ خشکم زد و بی اختیار اشک توی چشمام حلقه زد؛ با صدای لرزونی گفتم:
- با غزل؟
مامان:
- آره عزیزم.
نفهمیدم دیگه چی شد؛ گوشی از دستم افتاد روی زمین و از هم پاچید و هر تیکهاش گوشهای رفت؛ سرجام خشکم زده بود؛ باورم نمیشد چیزی که شنیدم درست باشه؛ آرتا با غزل... .
آخرین ویرایش: