رمان

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
(نفس)
سلین:
- نفس اینا رو بپوش.
نگاهی به لباس‌هایی که روی تخت انداخته بود کردم و بی‌حوصله پوفی کشیدم و گفتم: - سلین حوصله ندارم؛ نمی‌خوام برم بیرون.
ماهی زود از اون ور گفت:
- غلط می‌کنی از وقتی اومدیم اینجا تو خونه‌ایم مثلا می‌خواستیم حال و هوا عوض کنیم؛ پاشو ببینم.
سلین:
- راست میگه؛ تو امروز حرف نمیزنی هر چی گفتیم اونو انجام میدی فهمیدی.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- باشه بابا تسلیم.
از جام بلند شدم و نگاهی به لبا‌سایی که سلین برام گذاشته بود کردم؛ مانتو کرمی رنگ لی با شلوار ستش و شال کرم قهوه؛ ام خوبه.
پوشیدمشون و موهامو هم بافتم و بعد یه آرایش ساده که یه رژ و ریمل بود دیگه آماده بودم؛ نگاهی بین وسایل‌هام کردم و با ندیدن گوشواره‌هام داد زدم:
- سلین گوشواره‌های من کجاست پس؟
سلین:
- کدوما؟
نفس:
- اون نقره‌ها.
سلین:
- من برداشتم تو مال منو بردار.
اوف از دست تو؛ به طرف کیفش رفتم و گوشواره‌های شکل گل رزی که داشت و برداشتم و جلو آینه تو گوشم انداختم و با نگاه کردن بهشون گفتم:
- سلین مگه اینا هدیه رامین نیست؛ نگفته بود هیچ وقت نباید دربیاری.
سلین وارد اتاق شد و گفت:
- آره اما یه روز که هزار روز نمیشه.
خندیدم و در جوابش گفتم:
- عزیزم اون یه شب که هزار شب نمیشه نبود؟
سلین:
- چه بدونم بابا.
شال و هم سرم کردم و با زدن ادکلنم نشستم و کفش‌های اسپرت سفیدمو پوشیدم و با برداشتن کیفم از اتاق اومدم بیرون؛ تا من ماشین و روشن می‌کردم اونا هم میومدن می‌خواستم کمی هم تا دخترا میان کنار دریا باشم؛ به طرف در به راه افتادم که گوشیم زنگ خورد؛ وایسادم و از تو کیف درش آوردم؛ نگاهی به صفحه‌اش کردم و با دیدن اسم مامان جواب دادم.
نفس:
- سلام مامان.
مامان با لحن پرمحبتی گفت:
- سلام گلم خوبی؟
- ممنون شما خوبین؟
مامان:
- ما هم خوبیم؛ چه خبر هنوز دل نکندی از اون شمال؛ پس کی میاین‌؟
نفس:
- همین امروز فرداست که برگردیم؛ شما کجایین؛ صدا زیاده.
مامان:
- آره دیروز اومدم اصفهان خونه خاله‌ات.
نفس:
- عه واقعا؛ سلام برسون بهشون.
مامان سلامت باشه‌ای گفت و یهو مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه زود گفت:
- راستی نفس امروز عقد آرتاس؛ ما رو دعوت کرد نتونستیم بریم اگه می‌تونی خودت رو برسون برو؛ بَده دعوت کردن.
با گیجی کمی مکث کردم و گفتم:
- آرتا؛ مامان آرتا کیه؟
مامان:
- وا پسر دایی علی دیگه نمی‌شناسی! داره با دختر خاله‌اش غزل ازدواج می‌کنه؛ امروز عقدشونه.
انگار سطل آب یخی روی سرم ریختن؛ خشکم زد و بی اختیار اشک توی چشمام حلقه زد؛ با صدای لرزونی گفتم:
- با غزل؟
مامان:
- آره عزیزم.
نفهمیدم دیگه چی شد؛ گوشی از دستم افتاد روی زمین و از هم پاچید و هر تیکه‌اش گوشه‌ای رفت؛ سرجام خشکم زده بود؛ باورم نمیشد چیزی که شنیدم درست باشه؛ آرتا با غزل... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #32
دخترا با صدای برخورد گوشی با کف سنگی زمین از اتاق خارج شدن و وقتی حال منو دیدن وحشت‌زده خودشون و بهم رسوندن.
سلین تکونم داد و پرسید:
- نفس چی شده؟
ماهی:
- جواب بده دیگه نفس.
آروم از بین قطره‌های اشکم نگاهشون کردم وگفتم:
- باید بریم.
سلین:
- کجا چیزی شده؟
پوزخند تلخی رو لبم‌هام نشست و با گریه گفتم:
- امروز روزه عقدشه.
ماهی با تعجب و چشمای گرد گفت:
- عقد کی؟
چیزی نگفتم؛ نتونستم بگم فقط و با عجله به بیرون دویدم و سوئیچ و با دستای لرزونم از جیبم درآوردم و ریموت و زده نزده سوار ماشین شدم؛ چند بار سوئیچ از دستم سر خورد اما بالاخره تونستم روشنش کنم.
سلین و ماهی با عجله خودشون و رسوندن و سوار شده و نشده با آخرین سرعت حرکت کردم؛ اشکام بی‌وقفه روی صورتم جاری بود.
عشق من امروز عقداش بود؛ یعنی غزل و دوست داشت؛ اون روز غزل و می‌گفت؛ هه چه زود هم به هم رسیدن.
مشتم و با گریه روی فرمون کوبیدم و آهنگی پخش کردم؛ آهنگی که وقتی برای اولین بار شنیده بودمش برام بی‌معنی بود اما حالا دوست داشتم وصف حال خودم باشه.
(عروسی یا عزا).
آقا ببخشید اینجا چه خبره...
مگه نمی‌بینی داداش عروسیه دیگه...
وای خدا دوماد کیه...
من چه می‌دونم اینم از عروس و شادوماد...
آقا گوشیتو میدی زنگ بزنم...
بله آقا بفرمائید...
بوق... بوق... بوق... جانم؟... واسه کی میمردی؛ بیا که عزادار شدی.
شلوغ پلوغه کوچه؛ دارم میمیرم انگار؛ بازی گل یا پوچه؛ بازی گل یا پوچه... .

گلم عروس مردم دوماد.. من شد لباس عروس امشب به قامتم کفن شد...
به قامتم کفن شد...
خطبه‌ی عقدت شده؛ رحمان و یاسین من

خطبه‌ی مرگ منه؛ عاقد نخون جون من

مهریه‌ی رفتنت؛ منم منه جنازه

عروس خانم وکیلی اجازه بی اجازه

صدای بله‌ی تو فریاد تسلیممه

سند ازدواجت برگه‌ی ترحمیممه؛ برگه‌ی ترحمیممه.
تابوت غم برا من؛ آغوش اون برا تو
چی به سر من اومد؛ خدا بگو گلم کو خدا بگو گلم کو.
یه کاسه آب و قرآن آیینه‌ها شکسته
یه سمت ماشین عروس و یه سمت تابوت خسته...
بازی ما تموم شد گل توی دست اونه یه مشت گلای پر پر رو قبر من می‌مونه
رو قبر من می‌مونه.
سلین آهنگ و بست و گفت:
- نفس این چیه بابا اه دیوونه شدی؟
ماهی:
- نفس تو رو خدا آروم برو؛ اصلا می‌خوای من رانندگی کنم.
پام و بیشتر روی پدال گاز فشار دادم؛ حالم خیلی خراب بود؛ اصلا مهم نبود برام چی میشه فقط می‌خواستم یه بار برای آخرین بار ببینمش؛ آرتای نامرد؛ کاش یه بار حداقل از پشت تلفن هم شده می‌گفتی اون شب اشتباه کردی و نفهمیدی؛ زیادی نامردی نکردی؟... مگه بلد بودی؟!
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #33
با صدای لرزونی رو به سلین گفتم:
- سلین؛ آدرس محضر و پیدا کن زود باش.
سلین:
- اما نفس... .
بین حرفش اومدم و فریاد زدم:
- زود باش لعنتی.
سلین کمی نگاهم کرد و آروم گوشیش و درآورد و نمی‌دونم به کی زنگ زد و چی گفت اما آدرس و گرفت؛ با تمام سرعت به طرف آدرسی که داده بود روندم؛ حتی چراغ‌قرمزا هم برام مهم نبود و بدون درنگی رد می‌کردم؛ چشم‌هام اشک می‌ریخت و قلبم خون گریه می‌کرد؛ خیلی سخت بود؛ انگار داشتم مرگ و به چشم می‌دیدم.
بالاخره رسیدم اما چه رسیدنی؛ کاش هیچ وقت نمی‌رسیدم؛ کاش تو راه تصادف می‌کردم و نمی‌رسیدم؛ قلبم درد گرفت با دیدنش تو کت‌و شلوار کرمی رنگ؛ دستش تو دست غزل بود و غزل براش می‌خندید؛ غزل برای عشق من عاشقانه می‌خندید؛ بغض گلوم بیشتر شد و اشکام با سرعت بیشتری روی گونه‌هام جاری شد.
داخل محضر شدند؛ عشق من داشت خوشبخت میشد؟ داشت دیگه به عشقش می‌رسید؛ یاد اون روز و حرفاش افتادم.
با چه دردی می‌گفت عشقم مال منه اون مال منه؛ هه نفس عمیقی کشیدم و با پاهای لرزونم آروم پیاده شدم.
(سلین)
چشمم به آرتا و غزل بود که وارد محضر شدن؛ باورم نمیشد؛ حال نفس خیلی خراب بود وبا اون حال از ماشین پیاده شد و با پاهای لرزونی که منم لرزششون و می‌دیدم به طرف محضر به راه افتاد؛ با عجله دنبالش پیاده شدم؛ وسط خیابون بود و داشت می‌گذشت؛ با دیدن رفت‌وآمد تند ماشینا خواستم داد بزنم که مواظب باشه اما دیگه دیر شده بود چون همون لحظه جیغ لاستیک ماشینی که با تمام سرعت می‌اومد بلند شد به نفس کوبید.
اسمش و فریاد زدم و با دیدن اون صحنه دنیا روی سرم خراب شد:
- نفس... .
نفس در لحظه بالا رفت و با شتاب روی آسفالت فرود اومد؛ ماهی فریادی زد و به طرف نفس دوید؛ نفسی که روی آسفالت بود با سر و روی خونی؛ به خودم اومدم و با پاهای لرزونم به طرفش دویدم؛ چند ثانیه بالا سرش وایسادم و با گریه کنارش زانو زدم.
صداش زدم و با دستای لرزونم تکونش دادم:
- نفس؛ نفس پاشو... .
ماهی:
- نفس خواهری چشماتو باز کن هق.
مردم دورمون جمع شده بودند و همهمه بود؛ راننده ماشینی که بهش زده بود تو سر و روی خودش می‌کوبید؛ با گریه سرش رو تو بغلم گرفتم و صداش کردم که با درد لای چشماش و باز کرد.
با گریه خیره شدم به چهره غرق خونش و التماسش کردم:
- نفس خواهری دووم بیار الان میریم دکتر.
داد زدم و گفتم آمبولانس خبر کنند که یکی از خانوما گفت که خبر کرده؛ با صدای ضعیفش که بریده بریده حرف میزد نزدیک‌ترش شدم.
نفس:
- سل..ین... آر..تا.
با هق‌هق گفتم:
- باشه فدات بشم الان میارمش تو حرف نزن.
با عجله سرش رو آروم روی زمین گذاشتم و با کنار زدن جمعیت به طرف محضر دویدم؛ پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم و با سرعت وارد سالن عقد شدم.
عاقد:
- آقای آرتا علی‌پور وکیلم؟
سلین:
- آرتا... .
با دادی که زدم همه به طرفم برگشتند؛ روی زانو افتادم و هق‌هقم بالا رفت که آرتا هراسون از پشت سفره بلند شد و به طرفم دوید.
آرتا:
- سلین چی شده؟
با دستای لرزونم دستش و گرفتم و با گریه بریده بریده گفتم:
- آرتا بدو؛ نفس داره میمیره... اون بیرونه؛ آرتا خواهرم داره میمیره.
آرتا با وحشت از کنارم بلند شد و زود به بیرون دوید... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #34
(راوی)
ماهی بالای سرش نشسته بود و زار میزد و التماس که طاقت بیاورد؛ نفس بریده بریده نفس می‌کشید و انگار فقط منتظر بود تا عشقش را برای آخرین بار ببیند؛ آرتا با وحشت از محضر بیرون زد و با دیدن جمعیت به طرفشان دوید؛ با کنار زدنشان با حیرت خیره شد به دختر روی زمین؛ چقدر برایش آشنا بود آن دختر خونی؛ ناباور کنار نفسش زانو زد و نگاهش کرد.
اشک در چشمانش جوشید و با دست‌های لرزانش سرش را در بغل گرفت و هق‌هق مردانه‌اش بلند شد.
آرتا:
- نفس؛ عزیزم؛ چشماتو باز کن نفس... .
نفس با درد چشم‌هایش را باز کرد و با گریه و درد لبخند تلخی روی لب‌هایش نشست؛ دست خونی‌اش را آرام بلند و روی گونه آرتا گذاشت؛ بدنش می‌لرزید و سرد بود؛ سردی مانند سردی روز‌های زمستان؛ با صدایی که از ته چاه می‌آمد آرام گفت:
- آر..تا..می‌..دون..ستم...که...میا..ی.(چند بار نفسی عمیق کشید و ادامه داد) می‌..خوام...برای...آخ..ر..ین..بار...بهت...ب..گم.
آرتا طاقت نیاورد و با گریه گفت:
- هیس اینجوری حرف نزن نفس.
نفس:
ب..گم...که...خی..لی..دو..س..ت...دا..رم.
آرتا با درد چشم‌هایش را بست و قطره‌های اشکش روی صورت نفس چکید؛ درد داشت این اعترافی که از لب‌های دخترک خارج میشد؛ دردی که قلبش را فشرد.
با لبخند پر از دردش در جوابش گفت:
- منم دوست دارم نفسم.
نفس لبخند بی‌جانی زد و با نفس‌نفس گفت:
دی..گه...اگ..ه..ب..می..رم...هم..غ..م...نمی..خو..رم.
آرتا با اشک‌هایی که دیدش را تار کرده بود گفت:
- نفس بسه؛ اینجوری نگو تو باید زنده بمونی هق؛ خواهش می‌کنم نفس؛ منو تنها نذار من بی تو میمیرم.
گفت و گریه مردانه‌اش دل همه کسانی که دورشان بودند را به درد آورد و به گریه انداخت؛ لب‌های نفس لرزید و با صدای لرزانی گفت:
- آر..تا...اگ..ه...من...بمی... .
آرتا با گریه بغلش کرد و لب‌هایش را روی لب‌های نفس گذاشت و نگذاشت ادامه دهد؛ ب*و*سه آرامی بر لب‌های خونیش زد و فاصله گرفت؛ ب*و*سه‌ای پر از درد؛ ب*و*سه‌ای پر از حس غم و آرام گفت:
- تو هیچ جا نمیری؛ هیچ‌جا فهمیدی.
نفس آرام اسمش را زمزمه کرد و چشمانش بسته شد؛ آرتا با وحشت تکانش داد و اسمش را چندین بار فریاد زد.
سلین با گریه جیغ زد:
- آرتا داره میمیره...‌ .
آرتا با عجله بلند شد و نفس را در بغلش بلند کرد و دوید؛ آمبولانس هنوز نرسیده بود و تا آمدنش نفس طاقت نمی‌آورد.
او را روی صندلی عقب خواباند و با عجله پشت فرمان نشست؛ ماهی سر نفس را روی پایش گذاشت و با گریه نبضش را گرفت؛ نبضش خیلی کُند می‌زد و ماهی از نگرانی نمی‌دانست چه کار باید بکند؛ می‌ترسید از رفتن نفس؛ می‌ترسید دوست چندین ساله‌اش که از خواهر برایش عزیز بود برود و تنهایش بگذارد؛ کاش نمی‌گذاشت نفس به تهران برگرد؛ کاش به زور کتک هم شده او را در آن ویلای لعنتی حبس می‌کرد و نمی‌گذاشت این اتفاق شوم بیفتد.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
همه خیره به در اتاق عمل منتظر یک خبر خوب بودند و حال هیچ کدام تعریفی نداشت.
هر کدام گوشه‌ای کز کرده و اشک می‌ریخت؛ آرتا زانو‌هایش را در بغل گرفته بود و با چشمان به خون نشسته‌اش خیر به در اتاق عمل بود؛ قلبش دیوانه وار به سینه‌اش می‌کوبید و دلش می‌خواست همه این ها یک خواب باشد.
ماهی در بغل میلاد مظلومانه اشک می‌ریخت و با خودش حرف میزد؛ به هیچ وجه نمی‌خواست که باور کند همچین اتفاقی برای خواهرش افتاده است؛ مگر نفس همیشه محکم نبود! مگر همیشه حامیه آن‌ها نبود.
سلین هم هنوز نتوانسته بود از این شوک دربیاید و بدون حرف و حتی گریه کردن خیره به آرتا بود؛ او را باعث تمام این اتفاقات می‌دانست و دعا می‌کرد که بلایی سر نفس نیاید؛ وگرنه هیچ کس نمی‌توانست آرتا را از دست او نجات دهد.
*
چند ساعت گذشت و بالاخره در آن اتاق لعنتی باز شد؛ دکتر با حالی آشفته و صورتی خسته بیرون آمد؛ آرتا بلافاصله به طرفش هجوم برد و جلویش ایستاد و با نگرانی پرسید:
- نفس؛ خوبه؟
دکتر کمی نگاهش کرد و دلش برای حال مرد روبه‌رویش سوخت؛ سرش را پایین انداخت و سکوت کرد که آرتا با عصبانیت یقه‌اش را در چنگ گرفت و فریاد زد:
- دِ حرف بزن لعنتی؛ بگو خوبه... .
دکتر آرام و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- متاسفم؛ نتونستیم نجاتشون بدیم.
با حرف دکتر حس کرد که از پرتگاه بزرگی سقوط کرده دستانش از یقه دکتر سر خورد و همان جا روی دو زانو زمین خورد و با درد فریادی زد که دیوار‌های بیمارستان از صدای فریادش لرزید.
آرتا:
- نه؛ نفس... .
ماهی بی‌حال در بغل میلاد از هوش رفت‌ و میلاد با گریه او را در بغلش گرفت؛ از همه بدتر حال سلین بود که بی درنگ جیغ می‌کشید و سعی می‌کرد خودش را از بین دست‌های رامین بیرون بکشد.
میلاد با حالی داغون ماهی را روی تخت گذاشت و او را به پرستار سپرد و خودش را به آرتا که با گریه خدا را صدا میزد و ضبحه میزد رساند و او را در بغل گرفت.
اما مگر میشد آرتا را آرام کرد؛ نفسش دیگر نبود؛ عشق بچگیش رفته و تنهایش گذاشته بود... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #36
میلاد با گریه آرتا را در بغلش فشرد و گفت:
- آرتا آروم باش داداشم.
آرتا که همش ناله سر می‌داد با هق‌هق نالید:
- چی رو آروم باشم میلاد؛ داره میگه نفسم دیگه نفس نمی‌کشه؛ میگه رفته؛ منو تنها گذاشته؛ چه جور آروم باشم( با نفس نفس دست‌های میلاد را محکم گرفت و با التماس گفت) میلاد تو بگو دروغه؛ بگو نفس من نرفته؛ تو رو خدا میلاد؛ بگو دروغ میگن.
میلاد نتوانست حرفی بزند حال خودش بدتر بود؛ نفس برای او هم حکم خواهر را داشت و درست اندازه خواهر خودش او را دوست داشت و برایش مهم بود.
سلین فریاد زد و به طرف آرتا یورش برد که رامین زود گرفتش و او را میان بازوانش قفل کرد.
سلین تقلا کرد و رو به آرتا فریاد زد:
- همش تقصیر توعه لعنتیه؛ تو باعث شدی نفس بمیره تو... .
رامین محکم‌تر بغلش کرد و با بغض مردانه‌ای که در گلویش نشسته بود گفت:
- آروم باش عزیز دلم آروم باش آرتا چه گناهی داره.
سلین که از تقلا کردن خسته شده و آرام گرفته بود هق‌هق کرد و با درد فریاد زد:
- چرا؛ تقصیر اونه؛ اون نفس و تو بدترین و حساس‌ترین حالش ول کرد؛ اون باعث شد خواهر من ده روز تمام گریه کنه و غصه بخوره آخرش هم می‌خواست بره ازدواج کنه اون باعث مرگه نفسه.
رامین تعجب می‌کرد و از حرف‌هایش سردر نمی‌آورد اما سعی داشت که آرامش کند.
میان گریه‌زاریشان در اتاق عمل باز شد و تختی بیرون آوردن همه‌ در لحظه ساکت شدند و خیره به تخت؛ تختی که نفس بی‌جان رویش خوابیده بود و ملافه سفیدی رویش را دربرگرفته بود؛ آرتا با دیدنش با شتاب خودش را از بغل میلاد بیرون کشید و به تخت رساند؛ پرستار مکث کرد و آرام کنار کشیده و منتظر ماند.
آرتا با دست‌های لرزانش ملافه را از صورتش کنار زد؛ آرزو می‌کرد که این فقط یک شوخی مسخره باشد؛ خیره شد به صورت رنگ‌پریده و سردش؛ با گریه نامش را صدا زد و نالید:
- نفس؛ نفس پاشو؛ جون آرتا پاشو؛ بگو دروغه و تنهام نمی‌ذاری نفس؛ تو رو خدا؛ مرگ آرتا باز کن چشماتو(با گریه داد زد) باهام شوخی نکن باز کن چشمای نازتو نفس... .
میلاد دوباره از پشت گرفتتش و از تخت فاصله داد؛ پرستار تخت را به حرکت درآورد؛ آرتا تقلا کرد و فریاد زد:
- ولم کن میلاد؛ ولم کن؛ نبرینش؛ تورو خدا نبرینش؛ نفس من اون جا سردش میشه نبرینش... نفس.
میلاد:
- بسه آرتا‌... .
آرتا دوباره بی‌رمق تقلا کرد و لباس میلاد را در چنگش گرفت و با گریه نالید:
- میلاد اون جا سرده برای نفس؛ سردش میشه بگو نبرنش؛ تورو خدا بگو نبرنش.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
فردای آن روز تشریح جنازه نفس بود؛ همه‌ی نزدیکانش از فامیل و آشنا در قبرستان جمع بودند؛ پدر و مادرش از اصفهان برگشته‌ بودند و برای تک دخترشان گریه سرمی‌دادند؛ مادرش چندین بار از هوش رفته و آنقدر جیغ زده بود که دیگر صدایش درنمی‌آمد؛ پدرش در یک روز انگار صدسال پیرتر شده بود و داغ دخترکش کمرش را شکسته بود و مردانه می‌گریست.
آرتا با سرو وضع آشفته‌ای کناری نشسته بود و مردم دورش را می‌نگریست؛ هنوز هم نمی‌خواست باور کند که نفس دیگر نیست؛ از دیروز که خبر مرگ نفس را شنیده بود مانند دیوانه‌ای که چیزی را گم کرده و دنبالش می‌گردد در حال خود نبود و به زور نگه‌اش داشته بودند و حال کمی آرام گرفته بود اما وقتی که جنازه را آوردند انگار شک دیگری بهش وارد شد؛ با شتاب از جایش پرید و به طرف جنازه دوید؛ میلاد که کنارش آماده باش ایستاده بود زود گرفتش.
آرتا تقلا کرد و فریاد زد:
- نه نمی‌ذارم اونجا بذارنش ولم کن.
میلاد کلافه تکانش داد و داد زد:
- آرتا اون مرده؛ می‌فهمی نفس دیگه نیست.
آرتا در حالی که هنوز چشمش به جنازه بود با گریه نالید:
- چطور تونست منو تنها بذاره؛ چطور؛ ولم کن میلاد؛ ولم کن دلم نفسم و می‌خواد؛ من بی اون میمیرم؛ به مولا دووم نمیارم؛ بذارین یه بار دیگه ببینمش؛ اصلا منم باهاش خاک کنین.
جنازه را که در قبر گذاشتند دوباره فریاد زد و از بین دست‌های میلاد درآمد و به طرف قبر دوید؛ این بار حامد او را گرفت و با گریه بغلش کرد؛ آرتا رو به کسانی که خاک را روی جنازه می‌ریختند داد زد:
- نذارینش اونجا؛ ولم کن؛ تورو خدا روش خاک نریزین؛ دِ میگم نریز نفس اونجا می‌ترسه؛ نریز؛ میگم ولم کن.
نفس را خاک کردند اما آرتا هنوز فریاد میزد و تقلا می‌کرد؛ دیگر رمقی برایش نمانده بود اما باز هم می‌خواست که خودش را به نفسش برساند.
مادر نفس که با فریاد‌های آرتا بیشتر داغ دلش تازه میشد حالش بد و به بیمارستان منتقل شد؛ میلاد با آرامبخشی که از ماشین آورده بود آمد و به زور آن را به آرتا تزریق کرد و به کمک حامد به ماشین بردش.
بعد چند دقیقه آرام گرفت و در ماشین مانند کودکی مظلوم خوابش برد.
میلاد که از خوابیدنش مطمئن شده بود او را به رامین سپرد و خودش ماهی و سلین را که حال خوبی نداشتند به خانه برد؛ ماهی آنقدر گریه کرده بود که چشمانش دیگر باز نمیشد اما سلین برعکس حتی قطره اشکی نریخته بود و فقط به نقطه‌ای خیره میشد و احساس می‌کرد همه این ها یک خواب است و منتظر بود هر چه زود‌تر بیدار شود.
رامین پشت فرمان نشست و نگاه کوتاهی به آرتا کرد؛ نگران سلین بود اما نمی‌توانست آرتا را هم تنها بگذارد و به هیچ وجه هم نمی‌خواست او را به مجلس ختم یا خانه دختر‌ها ببرد چون تنها برایش یادآور خاطرات بود و نبود نفس را بیشتر به یادش می‌آورد.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
(آرتا)
با سر درد چشمام و باز کردم و بعد چند بار پلک زدن از جام بلند شدم؛ نگاهی به اطرافم انداختم و آروم سرجام کنار تخت نشستم؛ تو اتاق خودم روی تخت بودم و رامین کمی اون‌طرف‌تر روی کاناپه خواب بود؛ کل تنم خسته بود و چشمام می‌سوخت؛ سرم هم درد می‌کرد اما نه به اندازه قلبم که داشت بدون دلیلی می‌تپید؛ آره قلبم دیگه دلیلش و از دست داده بود؛ دیگه بیهوده بود زدنش.
از جام بلند شدم و با پا‌هایی که دیگه یاریم نمی‌کرد آروم از اتاق بیرون اومدم و به طرف اتاقی که پاتوق این روزام شده بود به راه افتادم؛ دم در اتاق مکثی کردم و آروم وارد اتاق شدم و نگاهی به دور و برش کردم اما دیگه این اتاق بهم آرامش نمی‌داد؛ بلکه حقیقت تلخ نبودنش رو به رخم می‌کشید و بیشتر و بیشتر من و داغون می‌کرد.
به طرف تی‌وی روبه‌روم که به دیوار نصب بود رفتم و فلشی که با وسایل نفس بهم داده بودند و تا حالا تو جیبم بود به تی‌وی وصل کردم؛ هنوزم باورم نمیشد که نفسم مرده باشه و بعد مرگش وسایل همراهش رو به من تحویل داده باشن؛ چقدر عذاب آور بود برام؛ چقدر درد داشت به جای دستاش وسایل خونیش و تو دستت بذارن.
روی زمین نشستم و تکیه دادم به دیوار و پوشه‌ای به اسم(تلخی این روزهام)و باز کردم؛ کلیپی که به تاریخ چند روز پیش ثبت شده بود رو پخش کردم و خیره شدم به تی‌وی.
کلیپی از عکس‌های من و اونایی که با هم انداخته بودیم بود و روش آهنگ غمگینی که خودش با گیتار خونده بود رو زده بود؛ با شنیدن صداش و عکس‌هامون اشک روی گونه‌هام سرازیر شد و گوش به صداش سپردم؛ صدای نازش؛ صدایی که موسیقی قلبم بود و حالا شده سهم یه مشت خاک.
وقتی که خاکم می کنند بهش بگین پیشم نیاد...
بگین که رفت مسافرت بگین شماره‌ای نداد...

یه جور بگین که اخرش از حرفاتون هول نکنه...
طاقت ندارم ببینم به قبر من نگاه کنه.

دونه به دونه عکسامو بردارید اتیش بزنید.
هر چی که خاطره دارم برید و از بیخ بکنید...

نذارید از اسم منم یه کلمه جا بمونه
نمی‌خوام هیچ وقت تنمو توی گورم بلرزونه

برو اتیش به قلب من نزن
بذار نگاهت از یادم بره

بذار واسه همیشه قلب من
چال بشه با من کلی خاطره

برو نمی خوام ببینی خونه من خالی شده
همدم من به جای تو ریگای پوشالی شده

اون که می‌گفت میمرد برات دیدی راست راسی مرد...
رفت و همه خاطرشم به خاطرت برداشت و برد

بهش بگین نشست به پات؛ بهش بگین نیومدی
بگین هنوز دوست داره با اینکه قیدشو زدی

نشونی قبر منو بهش ندین خوب می‌دونم
میاد جای همیشگی سر قرار تو رود خونه...

انقدر با سوز و غم خونده بود که دلم با هر شنیدنش تیکه تیکه میشد؛ مگه عشق من می‌دونست قراره بره که همچین آهنگی برای من خونده بود؛ چرا احساس می‌کنم با معنی خونده و ازم دلگیر بوده! چرا حس می‌کنم قلبش و شکستم.
دوباره از اول پلی کردم و هق‌هقم بلند شد؛ بهش بگو نشست به پات بهش بگو نیومدی... .
انقدر گریه کردم با هر متنش که دیگه نفسم بالا نمی‌اومد؛ انصاف نبود اینجوری بری نامرد؛ نبود.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #39
نگاهم بین اون چشمای خندونش تو عکس گیر کرده بود و هق‌هق می‌کردم که دستی روی شونه‌ام نشست و لیوان آبی به لبم گرفت؛ آروم گرفتم؛ کمی از آب خوردم و کنار کشیدم؛ رامین با چشمای اشکی کنارم نشست و همون طور که خیره به صفحه تی‌وی بود سرم و روی پاش گذاشتم و از ته دل زار زدم.
آرتا:
- رامین من بی اون طاقت نمیارم؛ به خدا که میمیرم؛ کاش همش یه خواب باشه... .
براش گلایه می‌کردم و اون بدون حرف آروم گوش می‌داد؛ در اتاق باز شد و میلاد هم داخل شد و با کمی مکث و نگاه کردن به ما و کلیپ آروم اومد و کنارمون نشست.
آرتا:
- همش تقصیر منه نه؛ سلین راست میگه من باعث مرگ نفس شدم؛ من اگه اون شب لعنتی اون کار و نمی‌کردم الان عشقم زنده بود نفسم جلوی چشمام جون نمی‌داد.
میلاد دستم و گرفت و آروم گفت:
- هیچی تقصیر تو نیست.
نگاهش کردم و نالیدم:
- چرا تقصیر منه؛ من یه اشتباه کردم و عشقم تاوانشو داد می‌خوام بمیرم؛ بمیرم.
میلاد:
- اون شب نفس اینجا بوده.
ساکت شدم و با تعجب خیره شدم بهش و آروم پرسیدم:
- کدوم شب؟
میلاد:
- همون شبی که م*س*ت بودی؟
شوکه نگاهش کردم؛ باورم نمیشد یعنی چی که اینجا بوده؛ چطور ممکن بود؛ نکنه منو با غزل؛ وای.
زود نشستم و پرسیدم:
- منو با غزل دیده؟
میلاد:
- نه آروم باش توضیح میدم.
ساکت شدم و منتظر موندم تا ادامه بده و بفهمم منظورش چی بوده.
میلاد:
- بخاطر حرف‌های دیروز سلین فکرم درگیر بود؛ امروز از ماهی پرسیدم اونم با گریه برام همه جریان و تعریف کرد؛ اون شب نفس خونه پدرش بوده و می‌خواسته برگرده خونه‌اش که پدر تو زنگ میزنه و از آقا سهراب پرونده‌ای رو می‌خواد؛ نفس پرونده رو برای پدرت میبره و اونجا یکی به پدرت زنگ میزنه و می‌فهمه که تو از صبح خبری ازت نیست و پدرت نگرانته.
رامین:
- اوه آره من بهش زنگ زدم دیر وقت هم بود.
میلاد:
- آره؛ نفس میگه که میره به خونه‌ات سر بزنه؛ پدرت هم کلید یدک خونه رو بهش میده؛ نفس هم بلند میشه میاد اما تو رو پیدا نمی‌کنه.
آرتا:
- نکنه من با غزل میام خونه؟
میلاد کلافه نگاهم کرد و گفت:
- زبون به دهن بگیر میگم؛ نخیر غزلی در کار نبوده؛ نفس تو رو پیدا نمی‌کنه و می‌خواد بره که تو با حال داغونی میای خونه؛ خیلی م*س*ت بودی و حالت تعریفی نداشته؛ خلاصه که نمی‌تونه تنهات بذاره و با تو تا اتاقت میاد؛ می‌گفته هر چی ازت می‌پرسیده چته جوابش رو نمی‌دادی؛ ناراحت میشه و می‌خواسته بره که تو نمی‌ذاری و بعدش هم که باهاش... .
با تعجب و کنجکاوی گفتم:
- باهاش چی؟
میلاد با حرص گفت:
- خوابیدی دیگه؛ زدی رفته.
با چشمای گرد خیره شدم بهش؛ باورم نمیشد؛ یعنی من با نفس؛ وای خدای من... .
میلاد کمی مکث کرد و ادامه داد:
- اما گویا یه چیزایی تو خواب زمزمه می‌کردی که نفس و دچار سوتفاهم می‌کنه و با اون حالش پا میشه میره.
با غم گفتم:
- چی؟
میلاد:
- می‌گفتی اون مال منه و باید مال من باشه و اینا؛ نفس هم فکر می‌کنه تو از م*س*تی باهاش بودی و کس دیگه‌ای رو دوست داری پا میشه با اون حالش میره؛ اما اون غزل و نمی‌دونم چطور از اینجا سردرآورده و اون نقشه رو کشیده؛ اما تو اون شب با نفس بودی.
رامین که تا حالا ساکت بود گفت:
- اونش رو من می‌فهمم؛ بلایی سر اون دختره بیارم که اون سرش ناپیدا.
با گریه سرم و بین دستام گرفتم و نالیدم:
- چه فایده وقتی دیگه نفسم نیست؛ چه فایده وقتی دیگه ندارمش؛ خدایا چرا من؛ چرا من باید الان این و بفهمم.
حالم خیلی خراب بود حس می‌کردم که تو خلاء بزرگی گیر کردم؛ انگار کسی گلوم و گرفته و دارم خفه میشم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
(رامین)
با ریزبینی خیره شدم به دختر روبه‌روم که از استرس دست‌هاش و تو هم پیچیده بود و سعی می‌کرد ترسش رو بروز نده؛ با لحن خشک و سردم پرسیدم:
- تو اون شب خونه آرتا چیکار می‌کردی؟
کمی مکث کرد و آروم گفت:
- نگرانش بودم؛ وقتی با اون حالش از خونه حامد رفت ترسیدم چیزیش بشه.
رامین:
- بعدش هم با دیدن نفس و رفتنش تصمیم گرفتی همچین نقشه پلیدی پیاده کنی نه؟
آب‌دهنش و با صدا قورت داد و با لرزش صداش گفت:
- نه اصلا هم اینطور نیست؛ آرتا اون شب با من... .
دستم و روی میز کوبیدم و مانع ادامه حرفش شدم و با عصبانیت گفتم:
- دروغ نگو؛ دروغ نگو وگرنه کاری می‌کنم بیفتی گوشه زندون؛ بخاطر تو یکی مرده؛ اینو خوب تو ذهنت مرور کن که چیا می‌تونم سرت بیارم.
کمی سکوت کرد و با اشکی که تو چشماش حلقه زده بود بعد چند لحظه آروم گفت:
- به خدا من نمی‌دونستم این طوری میشه؛ من عاشق آرتام خیلی دوسش داشتم و اون همیشه من رو پس زد.
رامین:
- تو هم همچین نقشه‌ای کشیدی.
غزل:
-نه به خدا؛ من فقط نگرانش بودم و دنبالش رفتم؛ اون جا وقتی دیدم نفس اون جوری بیرون اومد نگران شدم و داخل رفتم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- وقتی همچین کاری می‌کردی نگران عواقبش نبودی؟
غزل:
- من نمی‌خواستم اینجوری بشه؛ عصبانی بودم؛ تو یه تصمیم ناگهانی همچین کاری کردم؛ فقط بخاطر آرتا... .
میون حرفش اومدم و گفتم:
- تو از خودخواهیت همچین کاری کردی؛ وگرنه کسی که با هر پسری بوده و یه بار هم بچه سقط کرده نمی‌تونه عاشق باشه هوم.
با چشمای گرد و پر ترس خیره شد بهم؛ فکر نمی‌کرد انقدر دقیق آمارش دستم باشه و از خود فروشیاش خبر داشته باشم.
خواست خودش و نبازه و با حرص آروم گفت:
- اینا همه‌اش دروغه؛ مرتیکه تو داری به من... .
بین حرفش اومدم و داد زدم:
- صداتو برای من بالا نبر؛ آرتا ازت شکایت کرده و تو محکومی؛ و اون پارسای یه‌لاقبا هم شاهد حرفام؛ می‌شناسیش که؛ همونی که بچه‌اشو سقط کردی؛ همونی که دورش زدی.
تیر خلاص و زدم و کیش و ماتش کردم؛ قسم خورده بودم به گوه خوردم بندازمش؛ بخاطر خودخواهی و دروغ این آدم زندگی همه‌امون از هم پاشیده بود و وروجک شیطونی که همیشه خنده رو روی لبمون میاورد دیگه بینمون نبود؛ و من نمی‌گذشتم از این آدم و باعثش.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا