رمان

Miss.Esfandiari

10,022
پسندها
135
امتیاز
معاونت کل انجمن
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021/10/09
نوشته‌ها
3,017
راه‌حل‌ها
6
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
رمان: نمی‌تونی برگرد
نویسنده: neda aliari neda aliari
ناظر: Miss.Esfandiari
ژانر: عاشقانه، طنز، پلیسی

خلاصه:
درباره عشق بچگی؛ عشقی که نه شد بیان کرد و نه با دل سیر تجربه!

عاشقانه‌های پنهانی؛ حمایت‌های یواشکی و دردسرهای بزرگ... .

دختری با روحیه شاد و شیطنت‌های زیاد و عشق عمیقی که از بچگی در خودش پروده است و حال دنبال راهی برای آشکارش... .

باید دید که این عشق عظیم به چه راه‌هایی که می‌کشد و چه اتفاقاتی رقم می‌زند!؟
 

neda aliari

958
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
418
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #2
مقدمه:
گویا تو را از سال‌ها قبل دوست داشته‌ام.

قبل‌تر از گریه‌های کودکی‌ام.

قبل‌تر از لیلی

قبل‌تر از زلیخا،

شاید قبل‌تر از آنکه

دانه‌ی گندمی، آدمی را به زمین بکشاند.

من تو را قبل‌تر از واژه‌ی عشق،

دوست داشته‌ام.

گفته بودم!؟
 
امضا
༻بیـخیـال از هر خیـال 🌱ᥫ᭡ ‌‍‌ ‍‌‌️

neda aliari

958
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
418
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #3
ماهی: نفس دارن دنبالمون میان.
همین جور که آروم آروم راه می‌رفتم و نگاهم به جلو بود پوفی کشیدم و با بیخیالی گفتم:
- ماهی بسه؛ انقدر ترسو نباش.
سلین با اعصبانیت و ترس بهم چسبید و غرید: چی میگی تو؛ نصفه شب چندتا پسر افتادن دنبال ما و انتظار داری نترسیم؟!
نفس:
- خفه‌شو و به راهت ادامه بده هیچی نمیشه.
ماهی این بار با بغض گفت: من می‌ترسم اما!
تو پیاده رو بودیم و داشتیم به طرف خونه می‌رفتیم؛ وای که این دخترا چقدر ترسو بودن؛ آخه افتادن چهارتا پسر مست دنبال ما ترس داره؟... نه والا نداره.
صدای درون عرض کرد: واقعا که کله‌شکی نفس.
بهش توپیدم:
- خفه وجی جون.
ماهی: نفس!
- هان؟
ماهی: زهرمار ببین رسیدن بهمون.
بیخیال گفتم:
- چیزی نمیشه.
سلین: آره واسه تو هوا خوبه ما این جا سکته کردیم از ترس، اما تو... .
ماهی با ترس نالید: نفس اگه بگیرنمون چی؟
نگاهی بهش کردم و کلافه گفتم:
- هیچی.
ماهی با ناباوری و حرص گفت: نفس تو دیوونه‌ای!
نیمه نگاهی بهش کردم و با لبخند گفتم: مگه شک داری؟
سلین با حرص دستم و کشید و گفت: وقتی بی‌عفت شدیم می‌فهمی بیا.
تکونی نخوردم و همون جور که آروم آروم راه می‌رفتم گفتم: چی رو می‌فهمم؟
ماهی با وحشت دستم وکشید و گفت: نفس بدو زود باش.
بازم خونسرد و بدون حرکتی به راهم ادامه دادم و نگاه چپی به ماهی کردم؛ دیر وقت بود و خیابون خلوت اما نه اینقدر ترسناک که اینا می‌ترسیدن.
صدای پسره از پشت سرم بلند شد که با لحن کشیده‌ای گفت: خانوما در خدمت باشیم.
سر‌جام وایسادم و با کمی مکث آروم به طرفش برگشتم؛ یه تای ابرومو بالا دادم و با پوزخند سرتاپاش و نگاهی انداختم و گفتم: می‌خوای من خدمتت باشم؟
سرتاپاشون رو آنالیز کردم؛ سنشون به بیست و دو بیست و سه می‌خورد، لباسای لش و پاره‌پوره‌ای تنشون بود با موهای ژل زده؛ خلاصه که چهارتا پسر یه‌لاقبار بودند که حتی عرضه بالا کشیدن شلوارشون و هم نداشتند؛ و با چندتا پیک فکر می‌کردن چه گوهی شدند هه.
با دیدن نگاه خیره‌ام اونی که وسط وایساده بود لبخند چندشی زد و دستاشو باز کرد و گفت: بیا بغلم جیگر.
آروم به طرفش به راه افتادم که سلین از پشت لباسم و چنگ زد و اسمم و نالید... بی‌توجه راه افتادم و جلوش وایسادم؛ نگاهی از بالا به پایین بهم انداخت و خواست بغلم کنه که تو ثانیه چنان با زانو کوبیدم وسط پاش که هفت جدوآبادش اومد جلوش بندری رقصید و رفت.
صدای آخ دردناکش بلند شد و با درد افتاد روی زمین... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

958
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
418
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #4
دوستاش که هنوز تو شوک بودند و خیره به من نگاه می‌کردن با صدای پسره که با درد داد زد به خودشون اومدن: حمید بگیرش هرزه‌ رو.
یکیش که هیکلش نسبت به اون یکیا درشت‌تر بود به طرفم حجوم برد که یه قدم عقب رفتم؛ انگشت اشارمو جلوش تکون دادم و گفتم: نوچ نوچ، دستت به من بخوره بیچاره‌ای... .
حمید پوزخندی زد و گفت: عه نه بابا؛ چجور مثلا؟
با نگاه معناداری گفتم:
- بیا جلو حالیت کنم بزمنجه.
به طرفم حمله کرد که با پا کوبیدم تو شکمش؛ تعادلش رو از دست داد و کمی عقب رفت و با عصبانیت دوباره بهم حمله کرد و درگیر شدیم.
حالا یکی می‌خوردم دوتا می‌زدم؛ عجب زدو خوردی؛ بله همچین دختری هستم من!
اما وقتی اون دوتای دیگه هم اومدن طرفم کارم سخت شد و فقط می‌تونستم ضربه‌هارو دفع کنم تا بهم نخوره.
خداروشکر می‌کردم برای این که مربیم مردی قوی هیکل بود و تمام ضربه‌هام باب‌میل مردا! وگرنه الان دراز به دراز روی زمین بودم؛ حالا بماند با چه سختی و کتک نوش‌جان کردنی به اینجا رسیده بودم؛ بابا همیشه می‌گفت تو مبارزه کمی به طَرف رحم کن قرار نیست بُکشیش.
تو این گیرودار که درگیر بودم و اعصابم خط‌خطی یکی از پشت اومد کمک و با اون یکی‌ها درگیر شد و کار من رو راحت کرد چون بعد چند دقیقه هر سه‌تا کنار اون یکی بودن و به هم می‌پیچیدن.
نگاهی بهشون انداختم و نفسی گرفتم؛ هوف بالاخره... با صدایی که اومد به طرفش برگشتم و با تعجب نگاهش کردم... آرتا!
اون این جا چیکار می‌کرد؛ اونی که کمک کرد اون بود؟
آرتا: خوبی؟
تکه مویی که جلوی چشمم اومده بود و با سرم کنار دادم و آروم گفتم:
- خوبم.
آرتا اشاره‌ای به صورتم کرد و گفت: داره از لبت خون میاد.
دستمو به لبم کشیدم و اخم‌هام درهم شد؛ مشتی که کثافت زد لبم رو پاره کرده بود... اما این زخم‌ها برای من چیزی نبود.
بیخیال گفتم:
- چیزی نیست.
آرتا با حرص نگاهم کرد و گفت: کی دست می‌کشی از این آرتیست بازیات؛ آخه چطور برمی‌اومدی از دست چهار پسر؟
بی‌حوصله گفتم:
- آرتا من خوبم؛ مرسی کمک کردی اما برمی‌اومدم بیشتر از اینارو زمین زدم.
کلافه سری تکون داد و فهمید که هر چی بگه تو کَتم نمیره برای همین گفت: بیاین سوار شین می‌رسونمتون.
گفت وبه طرف ماشینش که دِنای سفید رنگ بود و کنار خیابون پارک کرده بود به راه افتاد؛ منم بعد بدرقه رفتنش با نگاهم برگشتم به طرف دخترا که هاج و واج مونده بودن و من رو نگاه می‌کردن.
سرم و به معنی چیه تکون دادم و گفتم:
- چیه؛ بیاین دیگه.
به طرف ماشین به راه افتادم که زیر دلم تیر کشید... آخ لعنتی اصلا یادم نبود که دل‌درد دارم و با این حالم یه زد و خورد اساسی هم داشتم اوف.
بی‌توجه به دردش ادامه دادم و کنار ماشین وایسادم و نگاهی به دخترا که مثل جوجه دنبالم راه افتاده بودن کردم و صندلی جلو نشستم؛ با نشستم چهرم درهم شد از درد دلم.
دخترا که سوار شدن آرتا ماشین و روشن کرد و راه افتاد و در همون حال پرسید: این وقت شب چیکار می‌کردین تو خیابون؟
نگاهم و به نیم‌رخش دوختم و ته دلم قیلی‌ ویلی رفت از این جذابیتش... پلک‌هاش انقدر بلند بود که جذابیت چشم‌هاش رو چند برابر کرده بود، ابرو‌های پرپشتش، ته ریشی که گذاشته بود، چشمای مشکیش و لب‌های قلوه‌ایش چهره‌ای جذاب و خواستنی ازش به نمایش گذاشته بود.
بعد تماشای صورتش صورتم رو برگردوندم و بیخیال گفتم:
- یه کاری داشتیم بیرون.
نیمه نگاهی بهم کرد و گفت: چرا با ماشینت نیومدی؟
نفس:
- حسش نبود.
آرتا: خب اون کارت چی بود؟
نگاهمو به نگاهش دادم و گفتم:
- برات مهمه بدونی؟
مصمم گفت: آره بگو.
نفس: خودت این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟
دنده‌ رو عوض کرد و گفت: کارام تو شرکت طول کشید حالا تو بگو.
نگاهی بهش کردم و گفتم: حتما بگم؟
آرتا: آره دیگه.
به بیرون نگاه کردم و گفتم:
رفته بودم پد بهداشتی بگیرم.
آرتا با چشمای گرد خیره شد بهم و دخترا پقی زدن زیر خنده.
با تعجب به طرفشون برگشتم و نگاهشون کردم؛ چیز خنده‌داری گفتم من!؟
آرتا هم که قرمز شده بود و سعی می‌کرد نخنده نگاهش رو ازم گرفت و به جلو دوخت.
نفس:
- چیز خنده‌داری بود؟
آرتا: به نظرت؟
نفس: نه.
با خنده نگاهم کرد و پرسید: خجالت نمی‌کشی الان؟
نگاهم و دوباره به بیرون دادم و با بیخیال گفتم: نوچ اصلا.
این بار دیگه نتونست خودش رو نگه داره و هر سه تا خندیدن؛ آروم به طرفش برگشتم و خیره شدم به چهره خندونش.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

958
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
418
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #5
جلوی آپارتمان نگه داشت و بعد خداحافظی پیاده شدیم؛ سلین کلیدشو درآورد و در رو باز کرد خسته وارد شدیم و به طرف آسانسور به راه افتادیم؛ کنارش وایسادم و دکمه‌اشو زدم؛ آپارتمانمون یه آپارتمان پنج طبقه بود که ما تو طبقه سوم ساکن بودیم؛ واحدی سه خوابه و جمع‌و جوری بود که با دخترا گرفته بودیم و جدا از پدر‌ومادر زندگی می‌کردیم؛ با اومدن آسانسور سوار شدیم و بالاخره رسیدیم به واحدمون.
وارد خونه که میشدی روبه‌روت آشپزخونه بود سمت راست راهرو که به اتاق‌ها می‌رسید و سمت چپ هم پذیرایی خونه‌ای نقلی و جمع و جور؛ کل وسایل پذیرائی رو به رنگ زرشکی و کرم انتخاب کرده بودیم و خیلی آرامش بخش بود؛ وارد پذیرائی که میشدی طرف چپ مبلمان صدفی زرشکی و کرم چیده شده بود، روبه‌رو پنجره بزرگی بود با پرده‌های سفید حریر با والن‌های زرشکی و دیوار روبه رو مبل‌ها تی‌وی بود که به دیوار نصب شده بود و کنارش ساعت دیواری دایره شکل سفید و گوشه دیوار کنار پنجره پر گل‌های طبیعی و کوچیک و بزرگ؛ کف سالن پارکت بود و فرش دایره‌ کرم رنگی هم اون وسط پهن بود؛ آشپزخونه هم با کابینت‌های سفید و دور تا دورش با کابینت از راهرو و پذیرائی جدا شده بود و اپنی که به طرف سالن بود هم میز غذا خوری بود با چهار‌تا صندلی گرد فانتزی که اونا هم زرشکی بودن؛ خونه آرامش بخشی داشتیم یعنی من یکی کلا وارد خونه میشدم ها خستگیم درمی‌رفت.
به طرف مبل‌ها رفتم و روش نشستم و شال و از سرم کندم... آخیش راحت شدما؛ ماهی هم مبل کناریم نشست و با خنده نگاهم کرد و گفت:
- نفس بمیری با اون حرفت؛ من به جات از خجالت آب شدم.
نگاه چپی بهش کردم و گفتم:
- چرا مثلا؟
سلین هم نشست و با خنده گفت: با عشقش راحته دیگه.
با حرص نگاهش کردم و بدون حرفی دراز کشیدم و سرم و به دسته مبل تکیه دادم.
ماهی با هیجان گفت: اما چه بزن بزنی بود؛ ایول داری به خدا من که ماتم برد.
سلین: دیدی نگاه رمانتیکش به آرتا رو؟
ماهی با ذوق دست‌هاشو به هم کوبید و با جیغ گفت: وای آره.
لبخندی از یادآوردی اون صحنه رو لبم نشست که سلین اینبار گفت: اما واقعا چه خوب کردی که هنر‌های رزمی‌کار کردی ها خیلی خوبه.
ماهی: آره خیلی؛ اصلا منم می‌خوام برم. موهامو جمع کردم و با خستگی نشستم و گفتم: باشه اگه خواستم باز برم تو رو هم می‌برم حالا پاشین جمع کنین بریم بخوابیم بسه.
سلین با لحن بچگونه‌ای گفت : باشه عچقم بیا بریم.
نگاهش کردم و گفتم:
- تو کجا؟
سلین: با تو بخوابم‌.
با تعجب نگاهش کردم و نالیدم:
- چرا با من؟
سلین بیخیال گفت: بدون تو خوابم نمیبره.
نفس:
- مگه هر روز با من می‌خوابیدی.
سلین نیشش و باز کرد و گفت: نه؛ اما از دیروز که تو بغلت خوابیدم ها، یهو وابسته‌ات شدم؛ بدون تو خوابم نمیبره.
نفس:
- گمشو بابا.
قیافه‌اشو آویزون کرد و با لحن بانمکی گفت: عچقم لطفا؛ بیا با من بخواب.
با خنده نگاهش ‌کردم و گفتم:
- سلین به خدا من دخترم ها؛ باور نداری دربیارم... .
سلین هم خنده‌ای کرد و گفت: دربیار.
با نیش باز گفتم: آخه الان نامیزونه بمونه بعد.
ماهی قهقه‌ای زد و گفت: منحرفا؛ همون نامیزونی که ما رو بخاطرش این موقع شب سکته دادی دیگه.
نفس:
- مگه من بهت گفتم بیا خودت اومدی دیگه.
سلین: نگفتی اما غیرت ما قبول نکرد این موقع تنها بری.
با قیافه‌ آویزون گفتم: بابا غیرت.
زبونی برام درآورد و بی‌توجه از جام بلند شدم و راه افتادم که سلین گفت: بیام؟
- بیا جیگر.
وارد راهرو که میشدی سمت راست در اول اتاق من بود و دومی و کناریش حموم و توالت و طرف چپ هم اتاق سلین و ماهی؛ به طرف سرویس رفتم و بعدش وارد اتاقم شدم؛ اتاقم اتاقی مربع شکل متوسط و نورگیر بود؛ دیواراش و بنفش کرده بودم و تخت خوابی سفید دونفره جلوی پنجره بود که روتختی بنفشی داشت روبه روی تخت کنار در ورودی کمد دیواری و میز آرایشم بود که اونا هم سفید بودن و اون طرف‌تر میز کار و قفسه کتابام؛ اتاقم و خیلی دوست داشتم و خودم همه کاراش و کرده بودم... به طرف تخت رفتم و با درآوردن لبا‌سام رو تخت ولو شدم و با سلین خوابیدیم.
***
سلین: ای بابا نفس پاشو دیگه خرس قطبی.
پتو رو چنگ زدم و با صدای خوابالودم گفتم: اَه برو گمشو بذار کپه مرگمو بذارم.
مثل خروس اول صبحی بالا سرم نشسته بودن و هی ور میزدن و نمی‌ذاشتن بخوابم.
ماهی: نفس آرتا اومده.
با شنیدن این حرف یهو سیخ سرجام نشستم وبا چشمایی که تا آخرین حد باز کرده بودم دور و اطراف و نگاه کردم.
نفس: کو کجاست؟
وقتی صدایی ازشون درنیومد به طرفشون برگشتم که پقی زدن زیر خنده و تا به خودم بیام در رفتن... الان اینا من رو سرکار گذاشتن!؟
دارم براتون... ‌.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

958
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
418
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #6
از جام بلند شدم و با عصبانیت افتادم دنبالشون همین که از در اتاق خارج شدم جیغ زدم:
- وایسین حالیتون می‌کنم میمونا.
به طرف آشپز‌خونه دویدم و ماهی تابه رو از روی میز برداشتم و حالا اونا بدو من بدو.
نفس:
- خونت حلاله ماهی؛ که آرتا اومده دیگه نکبت.
ماهی جیغی زد و پا به فرار گذاشت و همون طور که اطراف پذیرایی و مبل‌ها می‌دوید گفت: نفس غلط کردم بابا ول کن.
دور سالن دنبالشون می‌کردم و هی از این ور به اون ور این موهام هم هی میومد جلوی چشمم و رسما گیجم کرده بود.
نفس:
- میگم وایسین.
سلین جیغی زد و به طرف راهرو دوید و در آپارتمان و باز کرد و پرید بیرون ماهی هم پشت سرش؛ منم بدون توجه به سرو وضعم که یه شورتک و لباس زیر بود پشت سرشون... اما چشمتون روز بد نبینه همین که از در خارج شدم رفتم تو دیوار!
آخ بینی خوشگلم داغون شد... آخ آخ آخ اینجا که دیوار نبود؛ آی تو روحت.
با دستم بینی‌امو چسبیدم و یکی از چشمامو باز کردم که چشمم به یه جفت کتونی مشکی وسفید خورد؛ کمی بالاتر شلوار مام مشکی تیشرت هم که مشکی با آرم آدیداس بچه‌ام مشکی پوشه... دیوار هم دیوارای قدیم؛ الان چه پیشرفتی کردن‌ها؛ چه خوشتیپ!
دوباره نگاهم و بالاتر بردم ته ریشش و لبای قلوه‌ایش..‌. بینی قلمی و چشمای رنگ شبش... .
وای چشماش چقدر شبیه عشقمه!
وجدان درون پارازیت اومد بین معاملاتم: بخاطر این می‌تونه باشه که عشقته؟
- هان؟
وجی: زهرمار؛ نفس چرا گیج میزنی این کیه جلوت؟
- خب دیوار.
وجی: از کی تا حالا دیوار‌ها این شکلی شدن؟
- نمی‌دونم والا شاید یه ورژن جدیده.
وجدان درونم چنان جیغی کشید که فیوز مغزم پرید: نفس؛ بابا این آرتاس...افتاد.
- او مای گاد دیوار شبیه آرتاس!
وجی: تو آدم نمیشی.
با صدای شلیک خنده دخترا از از جنگ با وجی دست کشیدم و تازه مغزم شروع به پردازش کرد... .
وجی: خداروشکر.
نگاهی بهشون کردم که کنار دیوار وای ساده بودن و غش غش می‌خندیدن... اینا به چی می‌خندن؟... اوه اوه نتیجه می‌گیرم باز بلند فکر کردم؛ الان فکر می‌کنن من خودرگیری دارم.
وجی: نه که نداری.
- بابا بیا گمشو دیگه.
وجی: باوشه رفتم.
نفس:
- شرت کم.
رو به دخترا که دیگه از خنده زمین و گاز میزدن با حرص گفتم:
- حناق مگه من دلقکم!
سلین خنده‌اشو کمی جمع کرد و برام چشم و ابرو اومد.
نفس:
- چیه؟
باز چشم‌و ابرو میاد! نگاهم و ازش گرفتم و به آرتا دادم که خیره به سرتاپام بود و اصلا پلک هم نمیزد؛ با تعجب یه نگاه به خودم کردم تا ببینم جریان چیه... خب یه شورتک مشکی با لباس زیر قرمز توری تنم بود و موهامم آزادانه دورم.
چیه خب یعنی خیلی پوشیده‌است؟
وجی: پس لخت شو.
نفس:
- جانم؛ لخت شم؛ اونم جلوی آرتا!
وجی: از این بازتر لخته دیگه.
خنده‌ام گرفت و دوباره نگاهم و به چهره آرتا دادم که یهو واحد روبه‌رویی باز شد و پسری از خونه آقا رحیم بیرون اومد و تا چشمش به ما و البته بنده افتاد خشکش زد و نگاهش میخ من شد... انگار برق گرفت بیچاره رو.
آرتا تا اونو دید زود دستاشو حصار تنم کرد و من رو به داخل هل داد و با نگه داشتنم بین خودش و اپن با حرص غرید: نفس این چه وضعیه که باهاش میای بیرون هان!؟
لبام و آویزون کردم و همون طور که خیره تو چشمای حرصیش بودم با لحن بچگونه‌ای گفتم: خف جیکال کنم لادم لفت.(خب چیکار کنم یادم رفت)
یه قدم عقب رفت و کلافه دستشو بین موهاش فرو کرد.‌‌‌.. بچه‌ام انگار زیادی تحت فشار بود چون چشماش قرمز شده بود و تند تند نفس عمیق می‌کشید.
بعد چند نفس عمیق نگاهش و به در دوخت و با گفتن: کیفت مونده بود تو ماشین اونو آوردم از خونه بیرون زد.
با تعجب به کیف روی میز و رفتنش نگاه کردم و گفتم: عه چی شد؟
ماهی که کنار درد وای ساده بود با نگاه چپی گفت: درد چی شد؛ با اون وضع وایسادی جلوش و اون جوری حرف میزنی که آدم می‌خواد بخورتت بیچاره چیکار می‌کرد خب!
با خنده نگاهش کردم وگفتم: برو برو من صاحاب دارم.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

958
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
418
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #7
ماهی با لحن کوچه بازاری گفت: ناز نکن خوشگله نازتم خریداریم.
منم زبونم رو براش در‌آوردم و گفتم:
- ما هم دماغ سوخته خریداریم.
گفتم اما نتیجه‌اش شد یه پس‌گردنی جانانه که فکر کنم گردنم رگ‌به‌رگ شد دستم و به گردنم گرفتم و گفتم:
- الهی دستت بشکنه ماهی؛ اوخ لعنتی دستت خیلی سنگینه.
ماهی همون جور که وارد آشپزخونه میشد گفت: حقته میمون؛ زود باشین بیاین صبحونه.
کمی که گردنم و ماساژ دادم برگشتم و وارد سرویس شدم و بعد شستن دست‌وصورتم و بستن مو‌هام وارد آشپزخونه شدم؛ کنار سلین نشستم و لقمه‌ای که دستش بود قاپیدم و گذاشتم دهنم که نگاه وحشتناکی بهم کرد که گرخیدم؟ نوچ اصلا.
سلین: خیلی بیشعوری.
ماهی: تو کی یه لباس درست و حسابی می‌پوشی؛ این جوری لخت می‌گردی سردت نیست؟
همون جور که برای خودم لقمه می‌گرفتم گفتم:
- نه اصلا؛ عادتمه.
سلین سوالی پرسید: پیش مامان‌ بابات هم این‌جوری بودی؟
نفس:
- نه یه نمه باحجاب‌تر؛ با تاپ‌ شلوارک.
ماهی خنده‌ای کرد و گفت: در عجبم.
منم خندیدم و گفتم:
- والا اونم از ترس مامان؛ به من باشه که این جور راحتم.
با یادآوری یکم پیش همون طور که لقمه پنیر گردو می‌گرفتم سوالی دخترا رو نگاه کردم و پرسیدم:
- راستی اون پسره کی بود از خونه آقا رحیم اومد بیرون؟
سلین شونه‌ای بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم اما چند وقته گاهی میاد میره.
نفس:
- ندیده بودمش؛ اما از نگاهش اصلا خوشم نیومد یه جوری نگاهم می‌کرد که انگار من لختم.
ماهی فنجون چاییش و رو میز گذاشت و چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: نه اینکه نبودی.
نفس:
- کجام لخته عه.
سلین: اون دوتیکه لباس زیری که همه‌جات بیرونه رو لباس می‌دونی؟
خنده‌ای کردم و با پرویی گفتم:
- نه خیر اَولا شلوارک تنمه؛ دوماَ س*و*ت*ی*ن*م کمی بازه فقط.
ماهی: اولاَ جانم شلوارک نیست اونی که یه نیم وجب تا پایینه باسنت اومده؛ دوما هم س*و*ت*ی*ن توری قرمزی که تنته یه لباس افتضاح باز س*ک*س*ی*ه و هر ننه مرده بیچاره‌ای که ببینه رو به هوس می‌ندازه گرفتی.
خنده‌ای کردم و با گفتن:
- بله خانم محجبه کاملا قانع شدم.سکوت کردم.
ماهی: بله فرزندم.
صبحانه رو خوردیم و هر کسی به اتاقش رفت؛ قرار بود این روزای تعطیل رو کمی گشت و گذار کنیم و کِیفش رو ببریم چون واقعا این چند وقت درس‌و دانشگاه پدرمون رو درآورده بود وبا تموم شدنش برای تعطیلات برنامه‌ها داشتیم.
به طرف کمد لباسام رفتم و درش رو باز کردم و نگاهی به انبوه لباس کردم؛ چند دور که نگاه کردم بالاخره از بین لباس‌ها مانتو سفید کوتاهم رو با شلوار مام مشکی و شال ترکیبی ست کردم و با برداشتن کیف سفیدم رفتم تا حاضر شم.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

958
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
418
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #8
کارم که تموم شد نگاهی به آینه انداختم و با ندیدن مشکلی با برداشتن کیفم از روی تخت زدم از اتاق بیرون و داد زدم: زود تند سریع بیاین بیرون که نیومدین من رفتم.
سلین از اتاقش داد زد: زر نزن بابا.
نفس:
- خودت زر نزن زود باشین.
ماهی هم حاضر و آماده اومد بیرون و نگاه چپی بهم کرد؛ مانتو کتی مسی رنگش رو پوشیده بود با شال و شلوار مشکی و با آرایش کمی که کرده بود خیلی ناز و تو دلبرو شده بود.
ماهی صورتی گرد داشت با چشمای آبی، ابرو‌های کم‌پشت کمانی و بینی و لبای متوسط و در کل چهره نازی داشت.
با حرص نگاهم کرد و گفت: یعنی جاش بود با میلاد برم بسوزی اما حیف.
خندیدم و گفتم:
- چاکر داداش میلاد؛ اما مگه جرعت داشت تو رو ببره.
خنده‌ای کرد و گفت:
- آره والا اون بیچاره هم از توی عوضی می‌ترسه.
نفس:
- من به این نازی ترس دارم؟
به طرف جاکفشی رفت و گفت: تو نه اما خوی وحشیت چرا.
عجب ها؛ سلین هم حاضر و آماده اومد بیرون و مشغول پوشیدن کفشاش شد؛ اون هم مانتو اسپرت یشمی رنگی پوشیده بود با شلوار مام‌کرمی، شال مشکی و کیف کرمش هم تیپش رو تکمیل کرده بود.
سلین هم چهره دلنشینی داشت چشم‌ و ابرو مشکی بود و با بینی که عمل کرده و لبای قلوه‌ایش چهره‌ای زیبا و ناز داشت الهی رامین فداش... راستی نگفتم سلین نامزد داره اسمش هم رامین.
کفش‌هام رو پوشیدم و از خونه زدیم بیرون؛ دکمه آسانسور رو زدم و منتظر موندم تا بالا بیاد که واحد آقا رحیم که مردی میانسال بود و قبل‌تر از ما اینجا بود باز شد و همون پسر بیرون اومد.
مگه این صبح نرفته بود! اصلا کی بود؛ آقا رحیم تنها زندگی می‌کرد و بچه‌هاش خارج از کشور بودند و تا حالا ندیده بودم کسی به خونه‌اش بیاد.
تا به کنار ما برسه آسانسور رسید و زود سوار شدیم؛ دکمه رو زدم و در بسته شد نمی‌خواستم اونم سوار بشه و موفق هم شدم نمی‌دونم چرا اما حس خوبی بهش نداشتم؛ یه جوری بود.
سلین: سردرنمیارم این چقدر میره میاد.
ماهی: اما جذاب بود ‌ها.
چینی به بینیم دادم و گفتم:
- خبر مرگش.
آسانسور رسید و وارد پارکینگ شدیم؛ سوئیچ و از جیبم در آوردم و نگاهی به تارای سفیدم که کادوی تولدم از طرف بابا بود کردم و پشت فرمون نشستم؛ سلین هم کنارم نشست و ماهی پشت.
ماشین رو روشن کردم و با باز شدن در راه افتادم و همین که از پارکینگ دراومدم سرعتم رو بالا بردم و وارد خیابون شدم.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

958
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
418
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #9
صدای آهنگ و باز کردم و از بین ماشینا لایی کشیدم؛ یعنی عشق سرعت بودم و تو لایی کشیدن هیچ کسی رو دستم نبود.
با آهنگ می‌خوندیم و با ریتمش روی فرمون ضرب گرفته بودم که پورشه مشکی رنگی اومد کنارم؛ نیمه نگاهی بهش کردم و نگاهم رو گرفتم؛ دوتا پسر بودند که شیشه رو داده بودن پایین و داشتن جلب توجه می‌کردند... اولی یه چیزی گفت که نفهمیدم؛ صدای آهنگ و پایین آوردم و نیمه نگاهی بهش کردم تا ببینم چی میگه.
پسر: بابا سرعت؛ عاشق جرعتت شدم خانومی.
پوزخندی زدم و جوابش رو ندادم؛ پسره جلفت قیافه‌اش شبیه جلبک بود.
پسر: ناز نکن خوشگله مهمونمون باشین بد نمی‌گذره.
با حرص خواستم یه درشت بارش کنم که یه سانتافای مشکی اومد بینمون و نمی‌دونم راننده‌اش چی گفت بهشون که گازش و گرفتن و رفتن.
نگاهی به ماشین کردم؛ شیشه‌ها دودی بود و راننده معلوم نبود.
نگاهمو به جلو دادم و کمی سرعتم رو کم کردم؛ کمی گذشت و با سنگینی نگاهی که روم بود نگاهم و از جلو گرفتم و به طرفش برگشتم.
ای‌بابا بازم این! همون پسره سرصبحی بود که نگاهش رو هی به من می‌داد و با لبخند کثیفی نگاهم می‌کرد.
با حرص داد زدم: چیه خوشگل ندیدی؟
پسره: خوشگل زیاد دیدم اما این جوریشو نه.
نفس:
- طبیعیه منم پرو زیاد دیدم اما این جوریشو نه... .
لبخند عمیقی زد و بعد یه نگاه به جلو داد زد: می‌تونم یه قهوه مهمونت کنم؟
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- کجا با این عجله؛ چه زود پسرخاله میشی اصلا کی باشی؟
پسره: اسمم فرهاده.
نفس: خب به من چه؟
پسره: می‌تونم اسمت رو بدونم.
نفس: نه.
پسره: یعنی ندونم پرنسس روبه‌روم اسمش چیه؟
برو بابایی گفتم و با بالا دادن شیشه سرعتم رو زیاد کردم و ازش دور شدم و خیابون و پیچیدم.
سلین: چه پرو.
ماهی: رسما بهت پیشنهاد داد.
نفس:
- کیه اونو آدم حساب کنه.
سلین: آره بابا ولش کن برو کافه رستوران همیشگی.
***
نهار و تو رستوران خوردیم و تا شب هم گشت زدیم مقصدمون برای شب هم شهر بازی بود.
خیلی وقت بود تخلیه انرژی نکرده بودم و دلم یه هیجان حسابی می‌خواست و چه جای بهتر از شهر بازی.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

958
پسندها
125
امتیاز
سرپرست تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
418
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • مدیر
  • #10
با ذوق خیره شدم به وسیله‌ها و از نظرم گذروندم که اول چیکار کنیم که صدای ماهی پارازیت اومد بین افکارم.
ماهی: من زنگ زدم میلاد هم بیاد.
لبم و کج کردم و گفتم:
- آره می‌دونم تو بی اون نمی‌تونی.
سلین: خب منم به رامین گفتم.
خنده‌ای کردم و گفتم: اوه آقا پلیسه هم مگه اون هم می ره شهربازی؟
سلین: پس چی نکنه حسودیت میشه؟
لبامو آویزون کردم و گفتم:
- منم عخشمو می‌خوام.
ماهی: یه زنگ بزن بیاد خب.
نفس: چی بگم؟
سلین: بگو پسرا هم اینجان تو هم بیا.
فکری کردم و باشه‌ای گفتم؛ بد نبود به بهانه پسرا بکشمش اینجا اونا که همه جا با هم بودن؛ رفتم تو مخاطبان و شماره‌اش رو گرفتم؛ چند بوق خورد و بالاخره جواب داد.
آرتا: جانم؟
رفتم تو افق... چی؛ این الان به من گفت جانم!؟
آرتا: الو نفس؟
به خودم اومدم زود گفتم:
- سلام خوبی؟
آرتا: سلام مرسی تو خوبی؟
نفس: خوبم ممنون.
آرتا: چیزی شده؛ کاری داشتی؟
مکثی کردم و زود گفتم:
- چیزه اومدیم شهر بازی؛ می‌خواستم بگم اگر می‌خوای بیا.
کمی مکث کرد و گفت: تنهایین؟
نفس: نه پسرا هم هستن.
آرتا: باشه میام.
نفس: باشه پس فعلا.
قطع کردم و با ذوق پریدم بالا... وای میاد؛ هورا.
ماهی با چشمای گشاد گفت: زهرمار چه خبرته زهرم ترکید.
خنده‌ای کردم و کیفم رو درست کردم که میلاد و رامین هم رسیدند؛ بعد احوال پرسی با دخترا رو کردم طرف رامین و گفتم:
- احوال آقا پلیسه؟
رامین خندید و گفت: چطوری وروجک.
نفس: عالی عالیم.
رامین: معلومه خیلی خوشحالی؛ چته نکنه نیمه گمشده‌اتو پیدا کردی.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: اون که گم نشده بود پیدا بشه.
میلاد زد رو شونه‌اش و گفت: رامین هر چی بگی این یه چیزی تو آستین داره.
نیشمو باز کردم و گفتم:
- نه جون تو میلی آستینام تنگه؛ باور نداری ببین.
دستام و بالا گرفتم که میلاد با خنده گفت: بیا دیدی؛ چه خبر فسقلی.
نفس:
- سلامتی قلقلی.
میلاد: ای پرو از کِی تا حالا من شدم قلقلی.
نفس:
- از وقتی که من شدم فسقلی.
رامین خنده‌ای کرد و گفت: بسه بحث نکنین باز.
خیلی باهاشون راحت بودم؛ درست مثل برادر بودن برام و خیلی باهاشون احساس راحتی می‌کردم... تا همو می‌دیدیم کارمون بحث کردن با هم بود و تموم بشو هم نبود.
با صدای آرتا همه به طرفش برگشتند؛ با تعجب نگاهش کردم؛ عه چه زود اومد!
آرتا: به‌به جمعتون جمعه ‌ها.
نگاهی به لباساش که خیلی بهش میومد کردم و تو دلم قربون صدقه‌اش رفتم؛ تک کت کرم رنگی تنش بود با شلوار و تیشرت مشکی.
رامین: خلمون کم بود که اونم اضافه شد.
آرتا پس گردنی به رامین زد و گفت: ای بیشعورا چرا به من نگفتین میاین شهر بازی.
میلاد صورتش و با مسخرگی برگردوند و گفت: خواستیم یه نفس راحت بکشیم که انگار بخت با ما یار نبود.
با حرص میلاد و نگاه کردم و خواستم بهش بپرم که ماهی با خنده پادرمیونی کرد.
ماهی: میلاد عشقم بسه دیگه.
سلین هم زود گفت: بریم بازی؟
رامین با لبخند دستش رو گرفت و گفت: بریم عزیزم.
با ذوق دستام و به هم کوبیدم و گفتم: بریم ترن هوایی.
رامین نگاهی بهم کرد و با خنده گفت: وروجک تو هنوز بچه‌ای برای تو جیزه.
خواستم جوابش رو بدم که آرتا در جوابش گفت: پس تو هم نرو رامین یه وقت خودتو خیس نکنی.
رامین با حرص آرتا رو نگاه کرد که من پقی زدم زیر خنده.
سری با معنا براش تکون داد و گفت: دارم برات آرتا خان.
میلاد برگشت و همون طور که به طرف دکه می‌رفت گفت: میرم بلیط بگیرم.
میلاد رفت تا برای همه بلیط بگیره و ما منتظر موندیم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا