ماهی: نفس دارن دنبالمون میان.
همین جور که آروم آروم راه میرفتم و نگاهم به جلو بود پوفی کشیدم و با بیخیالی گفتم:
- ماهی بسه؛ انقدر ترسو نباش.
سلین با اعصبانیت و ترس بهم چسبید و غرید: چی میگی تو؛ نصفه شب چندتا پسر افتادن دنبال ما و انتظار داری نترسیم؟!
نفس:
- خفهشو و به راهت ادامه بده هیچی نمیشه.
ماهی این بار با بغض گفت: من میترسم اما!
تو پیاده رو بودیم و داشتیم به طرف خونه میرفتیم؛ وای که این دخترا چقدر ترسو بودن؛ آخه افتادن چهارتا پسر مست دنبال ما ترس داره؟... نه والا نداره.
صدای درون عرض کرد: واقعا که کلهشکی نفس.
بهش توپیدم:
- خفه وجی جون.
ماهی: نفس!
- هان؟
ماهی: زهرمار ببین رسیدن بهمون.
بیخیال گفتم:
- چیزی نمیشه.
سلین: آره واسه تو هوا خوبه ما این جا سکته کردیم از ترس، اما تو... .
ماهی با ترس نالید: نفس اگه بگیرنمون چی؟
نگاهی بهش کردم و کلافه گفتم:
- هیچی.
ماهی با ناباوری و حرص گفت: نفس تو دیوونهای!
نیمه نگاهی بهش کردم و با لبخند گفتم: مگه شک داری؟
سلین با حرص دستم و کشید و گفت: وقتی بیعفت شدیم میفهمی بیا.
تکونی نخوردم و همون جور که آروم آروم راه میرفتم گفتم: چی رو میفهمم؟
ماهی با وحشت دستم وکشید و گفت: نفس بدو زود باش.
بازم خونسرد و بدون حرکتی به راهم ادامه دادم و نگاه چپی به ماهی کردم؛ دیر وقت بود و خیابون خلوت اما نه اینقدر ترسناک که اینا میترسیدن.
صدای پسره از پشت سرم بلند شد که با لحن کشیدهای گفت: خانوما در خدمت باشیم.
سرجام وایسادم و با کمی مکث آروم به طرفش برگشتم؛ یه تای ابرومو بالا دادم و با پوزخند سرتاپاش و نگاهی انداختم و گفتم: میخوای من خدمتت باشم؟
سرتاپاشون رو آنالیز کردم؛ سنشون به بیست و دو بیست و سه میخورد، لباسای لش و پارهپورهای تنشون بود با موهای ژل زده؛ خلاصه که چهارتا پسر یهلاقبار بودند که حتی عرضه بالا کشیدن شلوارشون و هم نداشتند؛ و با چندتا پیک فکر میکردن چه گوهی شدند هه.
با دیدن نگاه خیرهام اونی که وسط وایساده بود لبخند چندشی زد و دستاشو باز کرد و گفت: بیا بغلم جیگر.
آروم به طرفش به راه افتادم که سلین از پشت لباسم و چنگ زد و اسمم و نالید... بیتوجه راه افتادم و جلوش وایسادم؛ نگاهی از بالا به پایین بهم انداخت و خواست بغلم کنه که تو ثانیه چنان با زانو کوبیدم وسط پاش که هفت جدوآبادش اومد جلوش بندری رقصید و رفت.
صدای آخ دردناکش بلند شد و با درد افتاد روی زمین... .