رنگ چشم‌هایش اثر ندا

تالار ویرایش

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #41
***
این روز‌ها آنقدر خورده و نشسته بودم که احساس می‌کردم صد کیلو وزن دارم؛ زیادی تنبل شده بودم و اصلا نای از جا بلند شدن را نداشتم... کلا این جا ماندن مرا زیادی لوس و بد عادت کرده بود... مامان نرگس بیست‌وچهار ساعته در حال رسیدن بهم بود و واقعا شرمنده‌ام می‌کرد... مهراب هم که دیگر جای خود داشت از سرکار که می‌امد ور دلم می‌نشست و هر چیزی که می‌خواستم و نمی‌خواستم را به خوردم می‌داد حتی شده به زور!
تنها کسی که مرا به حال خودم گذاشته بود و کاری نداشت بابا محمد بود... کلا مردی مهربان و سیاست مدار بود که بیشتر مواقع در لاک خودش بود و با کسی کاری نداشت... .
گرمی و محبت این خانه مرا یاد پدر و مادرم می‌انداخت؛ مادر عزیزم اگر الان زنده بود همین قدر مواظبم بود! دلم برایشان بعد آن روز که یادآور خاطرات تلخ بود خیلی تنگ شده بود... روزی نبود که به یادم نیفتند و به آن روز تلخ فکر نکنم.
مامان نرگس کنارم نشست و آرام پرسید: آهو عزیزم چرا ناراحتی حالت گرفته است؟
نگاهش کردم و با بغضی که گلویم را فشار می‌داد آرام گفتم: نه... فقط دلم برای مامان بابام تنگ شده.
دست‌هایم را گرفت و فشار آرامی داد و گفت: می‌فهمم خیلی برات سخته اما بهت قول میدم که منو محمد درست مثل پدر و مادر خودت چیزی برات کم نذاریم... تو عروس ما نیستی دختر مایی پس ناراحت نباش... ما هم خانواده تو هستیم.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- ممنونم مامان؛ این چند وقتی که کنارتون بودم واقعا برام بهترین روزهای عمرم بوده؛ انقدر ازتون محبت دیدم که شاید از پدر و مادر خودم نمی‌تونستم ببینم اما دلم خیلی براشون تنگه خیلی!
نرگس: می‌خوای بریم سر قبرشون؟
با چشمان اشکی نگاهش کردم؛ خجالت می‌کشیدم بگویم تنها دو‌بار در این دو سال سر مزارشان رفته‌ام.
نرگس: گریه نکن عزیزم پاشو لباس بپوش بریم... خالی میشی.
آهو:
- ممنونم مامان.
آرام بلند شدم و به طرف اتاق به راه افتادم؛ تنها مانتو مشکی تنم کردم و بعد مرتب کردن شالم بیرون آمدم؛ مامان نرگس و بابا محمد منتظر من بودند و با دیدنم بدون حرفی راهی بیرون شدند.
مامان کمکم کرد تا از پله‌ها پایین بروم و داخل ماشین بنشینم؛ حالم اصلا خوب نبود... دلم امروز باز عجیب هوای خاطرات گذشته را کرده بود... خاطرات شیرینمان... خانواده شادی که داشتم... .
آهو:
- بابا جان بی زحمت سر راه نگه دارین تا گل و گلاب بگیرم.
محمد: خودم می‌گیرم تو هر چی می‌خوای بگو؟
با بغض گفتم:
- نه می‌خوام خودم انتخاب کنم... آخه مامانم هر گلی دوست نداره... .
قطره اشکی از چشمم چکید بغض لعنتی مانند سنگی راه گلویم را بسته بود و تا نمی‌بارید آرام نمی‌گرفت.
خیره به بیرون بودم که ماشین نگه داشت..‌. بدون حرفی آرام پیاده شدم و نگاهی به آن گل فروشی بزرگ کردم و به طرف رفتم‌.
از بین آن همه گل چند شاخه گل مریم گرفتم و بعد حساب کردن پولش برگشتم و سوار شدم.
عمیق گل ها را بو کشیدم... مادرم عاشق گل مریم بود... همیشه پدرم موقع آمدن برایش دسته گلی از مریم می‌گرفت... و چه ذوقی می‌کرد مامان برایشان... دوست داشت فقط عطرشان را به مشام بکشد.

آه از آن روزها، آه از خوشی های از دست رفته... کاش یک روز دیگر از آن روز‌ها برمی‌گشت و من یک بار دیگر لبخند زیبای مادرم را می‌دیدم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #42
پایم را روی زمین که گذاشتم قلبم مچاله شد ... سینه ام تنگ شد... دلم سوخت از این همه نامردی دنیا.
انصاف بود برای دیدن پدر و مادرت به سنگ قبرشان روی بیاوری... به خدا که انصاف نبود... مگر چند سال سن داشتند که به این زودی راهی آن دنیا شدند.
پاهایم بی‌اراده به طرفشان می‌رفت آرام از بین قبرها می‌گذشتم و هر چه نزدیک‌تر می‌شدم بغض گلویم سنگین‌تر میشد... جلوی پایشان که ایستادم تنم لرزید... خیره ماندم بهشان... اشکم جوشید مگر میشد باور کرد نبود این دو فرشته را؟

دخـتــَــر کـه بــاشی

میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه

دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ

آغــوش گــَرم پـــِدرتـه

دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی

کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و

دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی

دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه

هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی

چه بـاشه چـه نبــاشه

قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته.

روی زانو افتادم و خیره شدم به آن دو سنگ سرد که حالا تن عزیز‌ترین‌هایم را در برگرفته بود و با نامردی فاصله بزرگی بینمان گذاشته بود... نگاهم خیره عکس زیبای پدرم بود... پدری که همیشه قهرمان تنها دخترش بود... پدری که تنها عشق زندگیم بود و یک لبخند ساده‌اش را به خروارها محبت این و آن نمی‌دادم... پدرم برای من پدر نبود رفیق و همراه بود سنگ صبور بود... کجا رفتی عشق آهو... رفتی و عشقت را هم با خودت بردی... نگفتی آهو هم تو را عشقش می‌دانست... نگفتی تا بودی آهو محبت هیچ پسری را محبت نمی‌دانست... رفتی و با رفتند نصف قلبم را که با محبت پدریت پر کرده بودم را بردی.
***
محمد با گلاب هر دو سنگ را شست و فاتحه ای داد نرگس هم خرمایی که خریده بودند را روی قبرشان گذاشت و بعد خواندن فاتحه از محمد خواست تا فاصله بگیرند و دخترک را راحت بگذارند.
آهو بین دو قبر نشست و با اشک گل‌هایی که خریده بود را روی قبر مادرش گذاشت.‌‌.. دستش را روی اسم مادرش کشید و بغضش بیشتر شد 《فرشته تهرانی .
آهو: مامانم... فرشته من چه زود پر‌کشیدی و رفتی... نگفتی آهو دلش می‌گیره... نگفتی طاقت نمیاره... نگفتی تنها می‌مونه.
نگاهی به عکس پدرش کرد و این بار مخاطبش پدرش بود: آره بابا... تو که نامرد نبودی... تو که پشت و پناهم بودی پس چرا تنهام گذاشتی.
صدای هق‌هقش بلند شد و سرش را روی قبر پدرش گذاشت می‌خواست حس کند که باز هم پدرش هست... هست و آهو را در آغوش می‌کشد و می‌گوید: آهوی بابا چرا گریه؟ مگه من مرده باشم تو اشک بریزی.
راست می‌گفت پدرش تا بود چشمان آهویش نمناک نمیشد اما حالا که نبود چه قدر سخت بود کنترل کردن اشک‌هایش... آهو زندگیش را با رفتن آن‌ها باخته بود... تنها امیدی که او را پایبند زندگی کرده بود مهراب بود و دخترش‌... .
آهو: مامان پاشو... مامانم بی‌تو سخته... مامان دارم دق می‌کنم پاشو کنارم باش... پاشو شاهد عقدم باش... مگه دلت نمی‌خواست منو تو لباس عروس ببینی؛ مگه نمی‌خواستی خوشبختیمو ببینی؟ مگه نمی‌خواستی بچه امو ببینی.
فریاد زد: پس کجایی مامان... کجایی که همه اون ها رو دارم اما تو رو نه!

نفسش از گریه زیاد بالا نمی‌آمد... قد تمام این چند وقت نبودشان دلتنگ بود؛ اگر تا به حال هم آرام بود فقط از حضور مهرابش بود وگرنه آن قدرها هم که نشان میاد قوی نبود.
او هنوز هم دختر یکی یکدانه رضا عامل و عزیز کرده‌اش بود... دختری که تا پدرش بود هیچی سختی و غمی را به خود نمی‌گرفت و همیشه پی کار و شادی خود بود اما با رفتن پدر و مادرش شادیش، دوست‌هایش، درس ودانشگاه و موفقیت‌هایش نیز با آن رفت... کلا این آهوی الان با آن آهوی گذشته صدوهشتاد درجه فرق داشت.
خیره شد به آن نوشته روی قبر پدرش که به خواسته خودش حک شده بود حتی در تشیح جنازه عزیزترین‌‌هایش نیز با خیال راحت نبود و نتوانست یک دل سیر باهاشان خداحافظی کند و مراسم بزرگی در شاًنشان بگیرد... حتی این نوشته و سنگ را هم در شبی تاریک و دور از چشم نصب کرده بودند... با این که کسی که باعث و بانیش بود را به قتل رسانده بود اما باز هم دلش می‌سوخت و داغ دلش تازه بود... آرام نوشته را زمزمزه کرد و اشک ریخت.

قسم برجامه‌ی پاکی که
از عشقت به تن کردم
که تا جان دربدن دارم
فراموشت نخواهم کرد

همیشه در قلبم جای داری سلطان قلبم پدر... .​
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #43
***
نرگس با نگرانی خودش را به آهو رساند و آب معدنی را به خوردش داد... نفسش از هق‌هق زیاد بالا نمی‌آمد و چشمانش کاسه خون بود... انقدر گریه کرده و فریاد زده بود که نایی نداشت اما هنوز هم گلایه و شکایت می‌کرد از عزیزانش!
امروز از آن روزهایی بود که دخترک سد احساسش را شکسته بود و آرام و قرار نداشت... می‌خواست غم بزرگی که درونش شعله‌ور بود فروکش کند و آرام شود اما مگر میشد؟
نرگس: آروم باش عزیزم این‌ جوری نکن حالت بد میشه؛ ببین بچه‌ات چقدر نا آرومه! این جوری نکن قربونت برم... پدر و مادرت هم ناراحت میشن از این حالت.
نفسی گرفت و دوباره چشم به قبر مادرش دوخت با ته مانده نفس‌هایش آرام برایش فاتحه‌ای خواند و دستش را روی قبر پدرش نهاد.
آهو:
- بابا جونم... فردا قراره با مهراب عقد کنیم..‌. دوست داشتم پیشم بودی اما حالا که نیستی باید بگم نگرانم نباش؛ مهراب یک مرد همه چی تمومه و مواظبمه... به اون دامادی که آرزو‌شو داشتی رسیدی؛ اما حیف که نیستی و ببینی.
آهی کشید و این بار با لحن محکم‌تری گفت:
- بابایی تصمیم گرفتم دوباره کارخونه رو راه بندازم می‌تونم به کمک مهراب از پسش بر بیام... می‌خوام یادت همیشه زنده باشه؛ نگرانم نباش من جام خیلی خوبه... دوست دارم بابایی.
ب*و*سه‌ای روی قبر پدرش نشاند و این‌بار به قبر مادرش نگاه کرد.
آهو:
- مامانیم هوامو داشته باش... کمکم کن تا بتونم مثل تو همسر و مادر خوبی باشم و به زندگیم عشق بورزم؛ خیلی دوست دارم.
ب*و*سه‌ی دیگری به قبر مادرش زد و آرام از جایش بلند شد... نرگس دستش را گرفت و کمکش کرد تا ماشین راه بیاید.
سوار ماشین که شدند محمد حرکت کرد و از آن جا دور شد... کمی دیگر جلوی کافی شاپی نگه داشت و رو به آن‌ها پرسید: پیاده شیم یه چیزی بخوریم؟
آهو بی حوصله گفت:
- من سر و وضعم خوب نیست شما برین من می‌شینم اینجا.
نرگس: نه منم نمیرم بگیر بیار تو ماشین.
محمد: پس هر چی می‌خورین بگین.
آهو کمی فکر کرد و آرام گفت:
- کیک شکلاتی می‌خوام.
نرگس: برای منم نسکافه بگیر.
بابا محمد رفت و بعد چند دقیقه با دو نسکافه و کیک شکلاتی برگشت.
***
آهو
گرفتم و تشکر کردم و در سکوت مشغول خوردنش شدم... با این که بعد آن همه گریه زاری این کیک نمی‌چسبید اما تا آخرش را خوردم... چشم‌هایم از گریه زیاد می‌سوخت و مطمئن بودم که قرمز شده است.
بعد خوردن کیک بشقابش را به بابا دادم و تشکر کردم و تکیه به صندلی چشم‌هایم را بستم... کمی گذشت و ماشین به حرکت درآمد.
نرگس: محمد عزیزم برو بوتیک ژاله می‌خوایم لباس بگیریم برای فردا.
محمد: چشم بانو.
چشم باز کردم و گفتم:
- مامان من نمیام؛ اصلا وضعم درست نیست.
نرگس: هیس حرف نباشه... وضعت خیلی هم خوبه اون جا چند دست برمی‌داری بعد عوض می‌کنی.
آهو:
- اما مامان... .
نرگس: حرف نباشه آهو... همین که گفتم مهراب خودش می‌خواست ببرتت خرید اما من گفتم که با خودم میری.
با اسم مهراب یاد گوشیم افتادم که در خانه جا مانده بود... حتما الان کلی پیام از مهراب داشتم... باید بهش زنگ میزدم.
اصلا حوصله خرید نداشتم اما نمی‌توانستم زیاد مخالفت کنم... فردا قرار بود عقد کنیم و مامان نرگس زیادی ذوق داشت... کاش من هم می‌توانستم همین قدر خوشحال باشم و ذوق کنم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #44
خرید کردنمان دوسه ساعتی طول کشید و واقعا خسته شده بودم... با این که هر جا رفته بودیم فقط نشسته بودم و پسند کرده بودم اما باز هم خسته بودم.
آهو:
- مامان دیگه بریم؟
نرگس: دیگه چیزی که لازم نداری؟
آهو:
- نه دیگه زیاد هم خریدیم حالا این‌ هارو چه جوری ببریم تا ماشین‌... زیاده!
نرگس: بذار زنگ بزنم محمد بیاد.
گوشیش را در آورد و خواست زنگ بزند که دید خاموش است.
نرگس: اه لعنتی خاموش شده تو اینجا باش تا برم صداش کنم بیام.
-باشه... .
منتظر نشستم... رفت و چند دقیقه دیگر با بابا برگشت و خریدها را تا ماشین بردیم... بعد جا کردنشان در صندوق عقب سوار شدیم.
آخیش مردم از بس سرپا بودم... البته الکی... به صندلی تکیه دادم وچشم‌هایم را بستم که تا خانه چرت کوچکی بزنم... بلافاصله خوابم برد.
با صدای مامان نرگس بلند شدم در حیاط خانه بودیم..‌‌. شالم را درست کردم و از ماشین پیاده شدم.
خمیازه‌ای کشیدم و با برداشتن چند کیسه خرید کفش‌هایم را در‌آوردم و داخل خانه شدم و با خستگی به پذیرائی رفتم که با مهرابی که کلافه روی مبل نشسته بود روبه‌رو شدم.
با تعجب گفتم: مهراب کی اومدی؟
با شنیدن صدایم زود از جایش پرید و بعد مکثی خودش را بهم رساند.
مهراب: کجا بودین شما من که مردم و زنده شدم..‌. چرا گوشیتو نبردی مال مامان هم خاموش بود دلم هزار راه رفت.
آهو: ببخشید نمی‌دونستم نگران میشی؛ خرید بودیم!
مهراب: چشمات چرا قرمزه صدات هم گرفته‌است... چیزی شده حالت خوبه؟
بابا روی مبل نشست و گفت: ای‌بابا چه خبرته مهراب... خسته‌‌است بذار بشینه بعد پرس‌وجو کن.
دستم را گرفت و روی مبل نشاند و تا خواست حرفی بزند مامان گفت:
- نگران نباش رفته بودیم سرخاک.‌.. بعدش هم رفتیم خرید؛ گوشی منم شارژ تموم کرده بود همین.
مهراب خیره شد در چشم‌هایم و بی‌مقدمه بغلم کرد و گفت:
- فدات بشم من خیلی اذیت شدی!؟ پس چرا نگفتی خودم ببرمت... چشمات قرمز شده خیلی گریه کردی نه.
آهو:
- خالی‌شدم... خیلی‌وقت بود که دلم خلوت کردن باهاشون و می‌خواست.
مهراب: عزیزم من کنارتم همیشه پشتتم تا من هستم از هیچ چیزی حراس نداشته‌باش؛ باشه!... خودم برات پدر میشم، خودم برات مادر میشم نمی‌ذارم کمبودی داشته باشی.
لبخندی زدم و آرام گفتم:
- خیلی دوست دارم مرسی که هستی.
لبخند دلنشینی زد و گونم را بوسید... .
محمد: بسه این حرفا ببینین چی‌ها خریدم.
کیسه‌های دستش را روی میز گذاشت و بازش کرد... با چیزی که از کیسه بیرون آورد جیغی از سر ذوق زدم.
سرهمی صورتی‌رنگی که روی کلاهش اسب تک‌شاخ بود و انقدر خواستنی که دلم برایش ضعف رفت... با خوشحالی گرفتمش و نگاهش کردم.
آهو:
- وای بابا چقدر نازه.
نرگس: کی وقت کردی این ها رو بگیری؛ ای‌جانم این رو ببین‌... یه جفت پاپوش ست سرهم را نشانم داد که خندیدم.
محمد: این هم هست... .
وای یه خرس و خرگوش سفیدکوچولو هم گرفته بود... مهراب با لبخند گرفتشان و گفت:
- بابا خیلی خوشگلن این ها؛ از کجا به فکرت رسید ما خودمون هنوز خریدی نکردیم براش.
محمد: منتظر بودم خریدشون تموم بشه که مغازه سیسمونی رو دیدم با اون همه چیز های رنگارنگ به وجد آمدم و خواستم برای حورای عزیزم چیزی بخرم.
آهو:
- مرسی بابا خیلی خوشحال شدم کلا هرچی غم‌وغصه داشتم پرکشید و رفت.
محمد: چیزی نیست اینا حالا تا به دنیا بیاد یه عالمه قراره براش وسایل بخرم.
خندیدم و نگاه دوباره‌ای به سرهم کردم... وای که دلم پر می‌کشید برای دیدن این لباس در تنش... لحظه شماری می‌کردم برای دیدن پاهای کوچکش در این پاپوش‌ها... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #45
***
مهراب
از بیرون صدایش کردم و گفتم:
- آهو عزیزم حاضری؟
آهو: مهراب بیا!
داخل اتاق شدم و به طرفش رفتم... نگاهی به سرتاپایش کردم و گفتم:
- جانم خانومم؟
آهو: زیپ لباسم و می‌بندی؟!
پشتش ایستادم... موهای بلندش را کنار زدم و خیره شدم به پوست سفیدش که مانند برف می‌درخشید... آرام ب*و*سه‌‌ای سر شانه‌اش نشاندم و با مکث ژیپ لباس را بالا کشیدم و موهایش را مرتب کردم.
مهراب:
- بریم؟
به طرفم برگشت و خیره شد در چشم‌هایم لب زد: اول بگو چه طور شدم بعدش هم نمی‌خوای ببوسیم؟
لبخند غلیظی روی لب‌هایم نشست... نگاهی به سرتاپایش کردم... پیراهن کرمی رنگی که مدل چپ و راستی و جنس حریری داشت و بلندیش تا زیر باسنش بود با شلوار کرم رنگی پوشیده بود... موهای بلندش را فر درشت کرده بودند و با آرایش کمی که روی صورتش نشسته بود فرشته به تمام معنا شده بود.
مهراب: تو گونی هم بپوشی بهت میاد... ماه شدی؛ و در مورد مورد دوم هم... .
نزدیکش شدم و با اشتیاق لب‌های غنچه‌‌اش را به کام کشیدم... مگر میشد سیر بشوی از آن همه دلبری و حسِ شیرینی که داشت... بعد ب*و*سه‌ای طولانی ازش فاصله گرفتم و
ب*و*سه‌ای دیگر روی پیشانیش زدم.
مهراب:
- خب حالا بریم زندگیم؟
لبخندی زد و گفت: بریم.
رژش را تمدید کرد و من هم با تمیز کردن لبم و نگاه دیگری انداختن به آینه دست در دست هم از اتاق خارج شدیم.
***
آهو
استرس و هیجان خاصی داشتم و ضربان قلبم روی هزار بود!
من عاشق مهراب بودم و امروز قرار بود با خطبه‌ای که خوانده می‌شود تا آخر عمر مال هم باشیم و بودنمان رسمیت پیدا کند... و این مرا تا حد مرگ سر ذوق میاورد... شکرگزار خدا بودم بخاطر دادن مهراب و وروجک کوچولوم؛ که با آمدنشان زندگیم رنگ عشق و آرامش گرفته بود و تمام غم‌هایم کم رنگ شده بود.
مهراب: آهو عزیزم آماده‌ای؟
آهو:
- آره اما استرس دارم!
ب*و*سه‌ای روی دستم زد و گفت: چرا قربونت برم استرس برای چی؟... ما که از قبل زن و شوهر هستیم این فقط یه امضاس؛ این و که باید خوب بدونی!(با نگاه شیطونش خیره شد به چشم‌هایم و دستش را روی شکمم گذاشت. ) وروجک بابا هم تائید کننده تمام ماجراست هوم؟!
از حرص و خجالت لبم را گاز گرفتم آرام هم نگفته بود که کسی نشنود... حداقل این آرش گوربه‌گور شده که با نیش باز نگاهمان می‌کرد... با خجالت آرنجم را به پهلویش کوبیدم که خندید و صاف نشست.
با آمدن عاقد به احترامش بلند شدیم
بابا محمد راهنماییش کرد و روی مبل نشستند... مامان نرگس شناسنامه‌ها را بهش داد و عاقد بعد آماده کردنش با جدیت گفت: بفرمائید بشینید تا شروع کنم.
چادر سفیدی که مامان نرگس برایم گرفته بود و سرم کرده بودم را درست کردم و سر جایم نشستم و خیره شدم به سفره عقد جلویم.
عاقد: «به مبارکی و میمنت و در پناه عنایات خاص امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف پیوند آسمانی؛ عقد ازدواج دائم و همیشگی بین دوشیزه محترمه سرکار خانم آهو عامل و آقای مهراب امینی اجرا و منعقد می گردد.
مکثی کرد و ادامه داد:
دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم آهو عامل آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای مهراب امینی به صِداق و مهریهٔ یک جلد کلام الله مجید، یک آینه و شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه چهارصد‌سکه تمام بهار آزادی، با این شرط که مهریه به ذِمهٔ زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم... آیا بنده وکیلم؟
خیره شدم به قرآن سر سفره و بغض راه گلویم را بست... دلم می‌خواست که پدرومادرم هم الان پیشم بودند و شاهد خوشبختیم می‌شدند... الان من از کی اجازه بگیرم... .
آی‌تک: عروس زیر لفظی می‌خواد.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #46
مهراب سرویس طلایی جلویم گرفت... به خودم آمدم و با لبخند گرفتم و تشکری کردم.
آهو:
- ممنون مرد من.
مهراب: فدای خانومم.
دوباره صدای عاقد بلند شد: برای بار دوم عرض می‌کنم خانم‌آهو عامل آیا بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی معین به عقد دائم آقای مهراب امینی دربیاورم... آیا وکیلم؟

چشم بستم که چهره مهربان پدر و مادرم جلوی چشمم نقش بست... با خوشحالی نگاهم می‌کردند... انگار که راضی بودند...
لبخندی زدم و آرام گفتم:
- با اجازه بزرگترا بله.
صدای دست و جیغ آی‌تک بلند شد و کَل کشید... مهراب دستم را فشرد و پرسید.
مهراب: خوبی زندگیم؟
چشم باز کردم و نگاه خیس اشکم را به طرفش برگرداندم‌... و لبخند غمگین روی لب‌هایم نشست.
مهراب: نبینم اون چشمای خوشگلت خیس بشه که می‌میرم... من همیشه کنارتم عزیزدلم.
آهو:
- خدانکنه... تو همه چیز من تو این دنیایی و خیلی دوست دارم.
چشمکی زد و با لحن لاتی گفت: ما بیشتر نفس!
آهو:
- دیوونه.
مهراب: دیوونه‌اتم حرفیه؟
چپ چپ نگاهش کردم و رو برگرداندم که عاقد را جلو رویمان دیدم.
عاقد: اینجا رو امضا کنین.
امضاها را هم زدیم و دفتر ازدواجمان را گرفتیم... عاقد تبریک گفت و بعد خوردن شیرینی عزم رفتن کرد.
با رفتنش آرش و آی‌تک به طرفمان آمدند و بعد تبریک انگشتر خوشگلی که به شکل پروانه بود بهم هدیه دادند... نگاهش کردم و لبخندی به زیباییش زدم.
آی‌تک: امیدوارم خوشت بیاد عزیزم.
آهو:
- ممنونم گلم خیلی خوشگله.
آرش با لحن با مزه‌ای گفت: ایشاالله به پای هم پیر بشین مادر.
مهراب خنده‌ای کرد و یک پس گردنی بهش زد که زود دررفت و زبون درازی کرد.
مامان‌نرگس: خوشبخت بشین عزیزای من.
هر دومون را بغل کرد و بوسید و با نم اشکی که از خوشحالی توی چشمانش نشسته بود خیره امان شد... بعد مامان نوبت بابا بود نزدیک‌تر شود... بغلم کرد و پیشانیم را آرام بوسید و تبریک گفت و جعبه مخملی به طرفم گرفت.
آهو :
- مرسی بابا جون.
محمد: قابلتو نداره دخترم.
گرفتم و بازش کردم... نیم‌ست خوشگلی به شکل گل‌رز برایم خریده بود که خیلی شیک و زیبا بودند... واقعا پسندشان کردم.
آرش: خب‌خب نهار و هم مهمون آقا مهرابیم دیگه!؟
مهراب: بله مفت خور هرجا که شما بگین من هستم.
آی‌تک: بریم رستوران همیشگی!؟
آهو:
- آره بریم اون‌ جا؛ غذاهاش حرف نداره.
مهراب: پس کم‌کم آماده شین تا راه بیفتیم.
آی‌تک با خنده دستم را گرفت و دنبال خودش کشید و به طرف اتاق راه افتاد.
آهو:
- بابا یواش چه خبرته! من که نمی‌تونم پابه‌پای تو بدوعم.
آی‌تک: وای نمی‌دونی چقدر ذوق دارم براتون... انقدر خوشحالم که نگو!
آهو:
- می‌بینم خوشحالیت رو ولی دستم و کندی... خودم می‌تونم بیام... .
آی‌‌تک: ای وای ببخشید... انقدر ذوق کردم که نمی‌دونم چیکار می‌کنم.
خندیدم و گفتم: برای من این جور ذوق می‌کنی برای خودت باشه چیکار می‌کنی... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #47
فردا قرار بود جشن برگزار شود و این زلیل مرده آی‌تک رسما دیوانه‌ام کرده بود؛ انقدر که حرف زده و جیغ‌جیغ می‌کرد درست مثل بچه‌ها... کلا این برادر و خواهر فقط جسمشان بزرگ شده بود وگرنه مغزشان همان کودک بود.
آهو:
- آی‌تک یه لحظه زبون به دهن بگیر باشه میریم برای خرید اما بذار مهراب و آرش بیان باهم میریم.
پوفی کشید و با حرص گفت:
- وای آهو چقدر لج می‌کنی تو... میگم دوتایی بریم؛ یعنی تو نمی‌خوای فردا مهراب و با لباست سوپرایز کنی!؟
به حرفش فکر کردم... فکر بدی هم نبود‌ ها؛ راست می‌گفت می‌توانستم سوپرایزش کنم.
آهو:
- باشه میریم فقط بذار خبر بدم؛ دیگه الاف ما نشن!
آی‌تک: عشقی دیگه باشه بدو بگو بریم.
خندیدم گوشی را برداشتم و شماره مهراب راگرفتم... چند بوق خورد که صدایش در گوشم پیچید.
مهراب: جانم عزیزم .
آهو:
- سلام عشقم خوبی؛ کجایی؟
مهراب: خوبم نفسم تو خوبی؛ بیرون هستیم اومدیم برای خرید میوه‌ها.
آهو:
- آها باشه منم‌ خوبم؛ زنگ زدم بگم منو آی‌تک داریم میریم برای خرید لباس.
مهراب: منتظر ما نمی‌مونین؟
آهو:
- نه دیگه خواستیم دوتایی بریم.
مهراب: باشه دیگه این جور خواستین برین؛فقط مواظب خودت باشی... اذیت نکن خودتو.
آهو:
- چشم آقایی.
مهراب: چشمت بی‌بلا؛ مواظب خودت باش.
آهو:
- تو هم همین‌طور می‌بوسمت بای.
قطع کردم و به طرف آی‌تک برگشتم که با قیافه کج‌و‌کوله من رو نگاه می‌کرد با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چته؟
دهنش را کج کرد و گفت: حالم بهم خورد لوس.
آهو:
- برو بابا... پاشو حاضر شیم دیر شد!
بلند شدیم تا حاضر بشیم و به طرف اتاق رفتیم که مامان نرگس حاضر و آماده از اتاق خارج شد... سرتاپایش را نگاه کردم که خیلی شیک و پیک کرده بود.
آهو:
- به‌به کجا خوشگل کردی داری میری مامان؟
دستی به کیفش کشید و با لبخند گفت: با دوستام قرار دارم میریم خرید؛ شما هم میاین؟
آی‌تک: نه خاله جون شما برین ما برنامه داریم.
مامان: باشه پس من رفتم.
آهو:
- به سلامت.
مامان رفت و ما هم وارد اتاق شدیم... یک دست مانتو شلوار ساده و راحت فیروزه‌ای رنگی پوشیدم و بعد مرتب کردن موهایم تنها رژ لبی زدم و حاضر و آماده به طرف آی‌تک برگشتم.
داشت با شالش کلنجار می‌رفت و کلافه بود و همش برمی‌داشت و دوباره سر می‌کرد.
آهو:
- چیه درگیری!؟
آی‌تک: هی سُر می‌خوره لامصب!
آهو: یکی از مال منو بردار تو کشو اولِ.
تا اون شال سر می‌کرد منم کیفم را برداشتم و بعد نگاه دیگری به آینه بیرون رفتم و کفش‌هایم را از جاکفشی برداشتم.
آی‌تک: آهو ببین خوبه؟
به طرفش برگشتم و به شال طوسی که سر کرده بود نگاه کردم و گفتم: آره خوبه بیا.
کفش‌هایم را پوشیدم و آرام پله‌ها را پایین رفتم و سوار ماشین شدم... آی‌تک هم بعد چند دقیقه پشت فرمان نشست و راه افتاد.
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- به کشتنمون ندی؟
آی‌تک: گمشو بابا مگه گیجم... خیلی می‌ترسی بیا خودت رانندگی کن.
آهو:
- نه جانم من اذیت میشم پشت فرمان.
آی‌تک: اوخی تو چقدر ناز‌نازی تشریف داری... همش تقصیر این مهرابِ دیگه تو رو انقدر لوس کرده.
آهو:
- حسودی می‌کنی آقامون هوامو داره؟
آی‌تک: آقات بخوره تو سرت حواسمو پرت نکن.
خنده‌ای کردم و نگاهم را به جلو دادم... خدایی دختر خیلی خوبی بود باهاش خیلی راحت بودم... خاکی بود و زود با آدم جور میشد... این چند وقتی که شناخته بودمش بیشتر از خواهر برایم عزیز شده بود و بهش اعتماد داشتم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #48
کلافه وایسادم و نفس گرفتم... دیگر نفسم بالا نمی‌آمد فکر کنم این دور هزارم بود که پاساژ را دور می‌کردیم؛ اما بی نتیجه!
این ذلیل مرده هیچ چیزی را پسند نمی‌کرد و خسته‌ام کرده بود... برای هر چیزی یک ایرادی می‌گذاشت و دوباره چرخ می‌زدیم.
با حرص گفتم:
- آی‌تک بمیری؛ بسه دیگه چقدر دور می‌زنیم الانه که درازبه‌دراز بیفتم وسط پاساژ... بعد بیا به مهراب حساب پس بده... بابا منم سخت پسندم اما نه تا این حد!
آی‌تک: وای ببخش عزیزم اذیت شدی؛ خب چیکار کنم اونی که می‌خوام و پیدا نمی‌کنم.
آهو:
- کنجکاوم ببینم اونی که می‌خوای چیه اصلا... حالا بیا بریم یه آبمیوه‌ای چیزی بخوریم بعد می‌ریم طبقه بالا به‌خدا الانه که غش کنم... .
آی‌تک با نگرانی گفت: زایمان نکنی وسط پاساژ!
قهقهه‌ای زدم و گفتم:
- امکانش هست؛ بیا تا نیفتادم رو دستت.
آی‌تک: خدا‌نکنه من حوصله باز خواست مهراب‌ و ندارم ها.
دستش را کشیدم و به طرفه کافه کوچکی که آن‌جا بود بردم... روی صندلی های فانتزی که تو سالن چیده شده بود نشستم... آی‌تک هم بعد سفارش دوتا آبمیوه آمد و روبه‌رویم نشست.
تکیه دادم به صندلی و خیره شدم به چهره آی‌تک که سخت مشغول گوشیش بود...
پوست سفیدی داشت با موهای خرمایی؛چشم‌هایش عسلی رنگ بود و با بینی عملی که داشت چهره دلنشینی به نمایش گذاشته بود‌..‌. هیکلش ریزه میزه بود و خیلی بانمک.
آی‌تک: خوشگل ندیدی؟
آهو:
- دارم فکر می‌کنم که اگه برادر داشتم می‌شدی زن‌داداشم!
آی‌تک: کی گفته قرار بود من به برادر تو بله بگم؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- دلتم بخواد تحفه.
آی‌تک: حالا که نمی‌خواد.
خواستم جوابش را بدهم که آبمیوه‌ها را آوردند... زیادی تشنه‌ام بود پس ساکت شدم و بی‌حرف مشغول خوردنش شدم... هنوز چند قلوپ بیشتر نخورده بودم که صدای آی‌تک بلند شد.
آی‌تک: با ناز نخور زود باش که دیره؛ باید بریم طبقه بالا.
آهو:
- اگه گذاشتی این رو کوفت کنم!
بدون توجه به غر‌غر کردن‌هایش آبمیوه رو تا ته خوردم و بلند شدیم... بعد حساب کردن بیرون آمدیم و به طرف پله‌برقی و دوری دوباره به راه افتادیم.

بی‌حوصله ویترین مغازه‌ها را نگاه می‌کردم که چشمم به لباس سبز یشمی رنگی پشت ویترین افتاد و هم زمان جیغ هر دویمان بالا رفت.
آی‌تک: خودشه!
آهو:
- خودشه!
با تعجب هم دیگر را نگاه کردیم و خندیدم... او نیز در همان مغازه اما لباس عروسکی نارنجی رنگی انتخاب کرده بود.
آهو:
- آخرش قسمتمون همین‌جا بوده بیا بریم!
داخل مغازه شدم... فروشنده دختر ریزه‌میزه‌ای بود که با وارد شدنمان از جایش بلند شد.
دختر: بفرمائید در خدمتم؟
آهو:
- سلام لباس ‌سبز پشت ویترین و می‌خواستم بی‌زحمت.
آی‌تک: و اون نارنجی سایز من.
دختر نگاهی به هر دویمان کرد و با گفتن الان میارم؛ به طرف رگال لباس‌ها رفت... چند دقیقه منتظر ماندیم که با لباس‌های مدنظر آمد و آن‌ها را به دستمان داد.

تشکری کردم و وارد اتاق پرو شدم و بعد در آوردن لباس‌هایم لباس خوشگل را به تن کردم... اما دستم به زیپ نرسید؛ که آن هم به کمک فروشنده حل شد.
نگاهم را به لباس تنم دوختم و چشمانم درخشید... همان چیزی بود که می‌خواستم!
لباس پارچه زیبای براقی داشت که از فاصله هم می‌درخشید... بالا تنه‌اش از گیپور بود و مرواریدهای مشکی‌رنگ کوچکی رویش کار شده بود...‌ یقه قایقی داشت و آستین‌هایش بلند بود؛ از کمر به پایین کِلوش میشد و دنباله کمی که داشت لباس را زیبا و تا‌حدی ساده کرده بود... چرخی زدم و از هر زاویه نگاهش کردم... در تنم می‌درخشید و کیپ تنم بود... آی‌تک را صدا زدم تا لباسم را ببیند که با کمی مکث بالاخره آمد.
سرتا پایش را نگاه کردم‌... او هم لباسش را پوشیده بود و عجیب زیبایش کرده بود.
لباسش مدل عروسکی بود که دامنش از تور دوخته شده و بالا تنه‌اش هم منجوق کار شده بود یقه گردنی بود و رنگ روشنش زیادی به آی‌تک می‌آمد.
آی‌تک: ای‌جانم چه خوشگل شدی تو؛ چقدر بهت میاد... شدی مثل پرنسس.
آهو:
- واقعا میگی؟
آی‌تک: آره به خدا خیلی بهت میاد هم رنگش هم مدلش.
آهو:
- مال تو هم خیلی خوشگله.
آی‌تک: آره به دلم نشست.
آهو:
- پس همین ها را می‌گیریم!
آی‌تک: آره بدو عوض کن بیا.
آهو: زیپ و باز کن برو.
زیپ لباس را باز کرد و رفت... وارد اتاق شدم و لباس را از تنم در‌آوردم و بعد پوشیدن لباس‌هایم لباس را در دست گرفتم و از اتاق خارج شدم و به طرف پیشخوان رفتم.
دختر: خوب بود عزیزم می‌برین؟
آهو:
- بله ممنون بذارین تو پاکت.
آی‌تک هم آمد و پول لباس‌ها را حساب کردیم و بیرون آمدیم... به طرف کفش فروشی رفتیم و بعد خرید کفش و چند‌تا چیز میز کوچک... دیگر خرید‌مان تمام بود... .
آی‌تک: بریم یه چیزی بخوریم بعد میریم خونه.
آهو:
- آره من گشنه‌امه بریم.
از پاساژ خارج شدیم و من دم در وایسادم تا آی‌تک با ماشین بیاید... کمی بعد ماشین جلوی پایم ترمز کرد... سوار شدم و تکیه به صندلی دادم و او راهی شد.
آی‌تک: میگم ها آهو... وقتی عاشق یکی میشی از کجا باید بفهمی که طرفم تو رو دوست داره؟
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و گفتم: عاشق شدی؟
آی‌تک: نه بابا همین جور پرسیدم.
آهو: چه بدونم من که اصلا الان مغزم کار نمی‌کنه اما اگر طرف واقعا دوست داشته باشه از رفتار و نگاهش کاملا میشه فهمید.
فکری کرد و آرام سرش را تکان داد... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #49
به کمک آی‌تک لباس خوشگل یشمی رنگم را پوشیدم و در آینه نگاه کردم.
آهو:
- خوب شدم؟
آی‌تک: عالی شدی دیوونه؛ از خواستن زیاد می‌خوام انقدر بچلوندمت که نگو.
خندیدم و دوباره نگاهی به خودم انداختم موهایم به طرز زیبایی شنیون شده و آرایش لایتی روی صورتم نشسته بود؛ رنگ لباس با پوست سفیدم تضاد خاصی داشت و کلا مرا آدم دیگری کرده بود... .
آی‌تک: آهو کل فامیل اومدن و منتظر تو هستند... وای که‌ چه جلزو ولزی راه بیفته تو بری پایین.
قهقه‌ای زدم و دیوونه‌ای نثارش کردم... دوباره نگاه دقیقی به سرتا پایم کردم و با ندیدن ایرادی رو به آی‌تک گفتم.
آهو:
- خب بریم؟
آی‌تک: بفرمائید ملکه.
با خنده از اتاق بیرون آمدیم و به طرف پله‌ها به راه افتادیم... از بالا به جمع داخل سالن نگاهی انداختم که بیشترشان در‌حال رقص بودن... و بقیه درحال صحبت و پذیرایی از خودشان.
آرام به همراه آی‌تک از پله‌ها پایین آمدیم که بیشتر کسان در سالن متوجه‌مان شدند و نگاهشان را به من دادند... طوری خیره نگاهم می‌کردند که معذب میشدم اما با این حال ظاهر خودم را حفظ کردم و آرام پا به سالن گذاشتم.
آی‌تک: پدر سوخته رو ببین‌ ها! چه با غرور هم داره میاد.
به جایی که گفته بود نگاه انداختم که مهراب را دیدم... اوخ که فداش بشم من چقدر جذاب و جیگر شده بود... کت‌شلوار مشکی براقی که پوشیده بود بیش از اندازه جذابش کرده بود و می‌درخشید... موهایش را مدل جدیدی زده بود و خیلی بهش می‌آمد.
به کنارم که رسید دستم را در دستش گرفت و خیره شد بهم.
مهراب: چقدر خوشگل شدی عمر مهراب.
لبخند زدم و گفتم:
- شما هم خیلی جذاب شدین آقایی.
خندید و آرام لب زد: بخورمت خوشمزه من!
آی‌تک: همه منتظر شما هستند... مرغ عشقا!
مهراب: بیا عشقم بریم برای دیدو بازدید که قراره مخت رو بخورن.
خندیدم و به طرف مهمان‌ها به راه افتادیم و مهراب تک‌به‌تکشان را بهم معرفی و آشنا کرد... وقتی با بزرگ‌تر‌های جمع آشنا شدیم به طرف جمع دختر پسرهایی که یک‌ جا جمع شده بودند به راه افتاد... بهشان رسیدیم و همه با دیدنمان ساکت شدند.
مهراب: خب آقایون خانوما... این هم آهو خوشگله همسر بنده.
یکی از دخترا با ذوق گفت: سلام عزیزم خوشبختم من سارا هستم دختر‌عمه مهراب.
باهاش دست دادم و گفتم:
- خوشبختم سارا جون.
تک‌به‌تک همه خودشان را معرفی کردند و من را بین جمعشان کشیدن... مهراب هم رفت پیش پدرش... انگار کارش داشت‌.
دنیا دختر عموی مهراب با لبخند نگاهم کرد و گفت:
این مهراب و ببین‌ ها... چه مارموزی بوده برای خودش این همه‌وقت این خانم خوشگله رو از ما پنهون کرده.
رضا پسر عموی مهراب در جوابش گفت: مهرابِ دیگه تا خودش نخواد هیچ کس نمی‌تونه وادار به کاری بکندش.
لبخندی زدم و در جوابشان گفتم:
- نه تقصیر مهراب نبود من شرایط خوبی نداشتم برای آشنایی.
سپیده زن کیانوش پسر عمه مهراب که دختری با نمک بود با لبخند گفت: الهی عزیزم زن‌دایی می‌گفت؛ متاسفم برات خدا بیامزتشون.
آهو:
‌- ممنونم خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
همه اظهار ناراحتی کردند و همدردی کردن که با خوشرویی جوابشان را دادم.
واقعا باور نمی‌کردم انقدر خون‌گرم باشند و باهام خوب رفتار کنند.
سارا: آهو‌جان کوچولوتون و هم تبریک میگم ایشاالله به سلامتی... .
آهو:
- ممنون عزیزم ایشاالله قسمت خودت.
با حرفم یهو سعید همسر سارا گفت: خدا از دهنت بشنوه.
جمع رفت رو هوا و همه به حرف سعید خندیدند... فکر کنم تازه عروسی کرده بودند و سارا تازه عروس بود... سارا از خجالت قرمز شد و سرش را پایین انداخت.
مریم: داداش خیلی هولی‌ها... .
همه خندیدند که سعید با حالت بامزه‌ای گفت: خب بچه دوست دارم چیه می‌خندید.
آرش: اوخی تو خودت بچه‌ای هنوز بچه می‌خوای؟
سعید: کوفت تو یکی حرف نزن که ازت شکارم.
آرش: زیادی سوختی ها!
سعید: نخیر شما زیادی کلک بازین آقای زرنگ.
آرش: برو بابا ترسوی میمون.
نمی‌دانم بحث این دوتا سر چی بود اما هر چه که بود عین دوتا بچه در حال دعوا بودند و همه با تاسف و خنده نگاهشان می‌کردند... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #50
آرش: وای ترسیدم نزنیمون بزغاله!

سعید و آرش هم‌چنان مشغول بحث باهم بودند و تمام بشو هم نبود... مهراب به طرف جمع آمد و بدون توجه به اطراف و آن سروصدا دستش را به طرفم دراز کرد.
مهراب: افتخار میدین مادمازل؟
لبخند‌ی زدم و با مکثی دستم را در دستش گذاشتم.
آهو:
- البته جناب.
سپیده: بابا جذاب!
ویلا سالن خیلی بزرگی داشت که دور تا دورش میز و صندلی چیده شده بود و آن وسط پذیرایی را خالی و برای جمع رقصنده گذاشته بودیم و حالا همه آن‌ جا مشغول رقص بودند... به آن جا رفتیم و با رسیدنمان آهنگ ملایمی پخش شد و همه جفت شدند... روبه‌روی هم ایستادیم و دست‌هایم را دور گردنش حلقه کردم... دستان او هم دور کمرم پیچید و مرا نزدیک به‌خود کرد... پیشانیش را به پیشانیم تکیه داد و خیره در چشمانم آرام لب زد:
- می‌دونی بین این همه آدم و نگاه که خیره بهمون هستند چه حسی دارم؟
خیره شدم در چشم‌هایش و آرام گفتم:
- چه حسی داری؟
لبخند مغروری زد و گفت: دارم می‌بالم و افتخار می‌کنم به داشتنت... به بودنت... به همه چیزت؛ تو فرشته‌ای هستی که خدا برام از آسمون نازل کرده.
لبخند عمیقی زدم و دست‌هایم را دور گردنش تنگ‌تر کردم... مگر می‌شد برای این همه دلبری و جذابیتش نمُرد... .
آهو:
- بابا قلب من ضعیفه جنبه این همه دلبری رو نداره‌ ها.
مهراب: قربون اون قلب پاکت بشم من.
آهو:
- خدانکنه عزیز دلم.
آهنگ آرام پخش می‌شد و ما همراه با آن تکان می‌خوردیم و غرق نگاه هم بودیم... چشمانش رنگ خاصی داشت رنگی مابین سبز و طوسی بود... یعنی سبز بود ها؛ اما رگه‌های توسی بینش به چشم می‌خورد و من هر چه قدر هم دقت می‌کردم تشخیص نمی‌دادم رنگش چیست و گاهی هم مشکی میشد و چرا انقدر جذاب و خیره کننده بود... ابروهایش مرتب و مردانه بود... پلک‌هایش بلند بود و خیلی زیبا چشمانش را قاب گرفته بود و انگار که ریمل زده باشد... بینی متناسب و لب‌های گوشتیش و آن ته ریشی که زیادی بهش می‌آمد و او را آهو کش کرده بود و دل من را برده بود... .
آهو:
- آخه چه چیزی تو عمق چشماتِ که من یک نگاه تو رو به‌ یه دنیا نمی‌دم!
مهراب: شکست نفسی می‌فرمائید بانو؛ چشمای تو که به این زیبایی آفریده شده قطعا وقت زیادی از خدا گرفته... که اگه آفریده نمی‌شد شاید زیبایی بیشتری به کوه و جنگل می‌رسید.
خندیدم و ب*و*سه‌ای روی چانه‌اش زدم و آرام گفتم:
- زیادی رمانتیک شدی‌ ها؛ خبریه؟
مهراب: خبر از این خوب‌تر که تو این جا، تو این لحظه، تو این ثانیه کنارمی و دارمت؟

آهو:
- مهراب ‌کم آوردم خدایی!
خنده دلنشینی کرد و گفت: تو فقط بخند‌... خنده‌اتم برام دنیاست.

زندگی یعنی همین امروز همین حالا
یعنی در آغوشت تا همیشه تا فردا
زندگی یعنی نگاه تو
کوک کردن قلبم با صدای تو... .

آهنگ تمام شد... روی دست‌هایش خم شدم و خیره بهش... نزدیکم شد و ب*و*سه آرامی بر لب‌هایم زد... ب*و*سه‌ای که شاید کوتاه بود... اما شیرینیش تا عمق قلبم نفوذ کرد...‌ .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا