neda aliari
1,343
پسندها
پسندها
125
امتیاز
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
***
این روزها آنقدر خورده و نشسته بودم که احساس میکردم صد کیلو وزن دارم؛ زیادی تنبل شده بودم و اصلا نای از جا بلند شدن را نداشتم... کلا این جا ماندن مرا زیادی لوس و بد عادت کرده بود... مامان نرگس بیستوچهار ساعته در حال رسیدن بهم بود و واقعا شرمندهام میکرد... مهراب هم که دیگر جای خود داشت از سرکار که میامد ور دلم مینشست و هر چیزی که میخواستم و نمیخواستم را به خوردم میداد حتی شده به زور!
تنها کسی که مرا به حال خودم گذاشته بود و کاری نداشت بابا محمد بود... کلا مردی مهربان و سیاست مدار بود که بیشتر مواقع در لاک خودش بود و با کسی کاری نداشت... .
گرمی و محبت این خانه مرا یاد پدر و مادرم میانداخت؛ مادر عزیزم اگر الان زنده بود همین قدر مواظبم بود! دلم برایشان بعد آن روز که یادآور خاطرات تلخ بود خیلی تنگ شده بود... روزی نبود که به یادم نیفتند و به آن روز تلخ فکر نکنم.
مامان نرگس کنارم نشست و آرام پرسید: آهو عزیزم چرا ناراحتی حالت گرفته است؟
نگاهش کردم و با بغضی که گلویم را فشار میداد آرام گفتم: نه... فقط دلم برای مامان بابام تنگ شده.
دستهایم را گرفت و فشار آرامی داد و گفت: میفهمم خیلی برات سخته اما بهت قول میدم که منو محمد درست مثل پدر و مادر خودت چیزی برات کم نذاریم... تو عروس ما نیستی دختر مایی پس ناراحت نباش... ما هم خانواده تو هستیم.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- ممنونم مامان؛ این چند وقتی که کنارتون بودم واقعا برام بهترین روزهای عمرم بوده؛ انقدر ازتون محبت دیدم که شاید از پدر و مادر خودم نمیتونستم ببینم اما دلم خیلی براشون تنگه خیلی!
نرگس: میخوای بریم سر قبرشون؟
با چشمان اشکی نگاهش کردم؛ خجالت میکشیدم بگویم تنها دوبار در این دو سال سر مزارشان رفتهام.
نرگس: گریه نکن عزیزم پاشو لباس بپوش بریم... خالی میشی.
آهو:
- ممنونم مامان.
آرام بلند شدم و به طرف اتاق به راه افتادم؛ تنها مانتو مشکی تنم کردم و بعد مرتب کردن شالم بیرون آمدم؛ مامان نرگس و بابا محمد منتظر من بودند و با دیدنم بدون حرفی راهی بیرون شدند.
مامان کمکم کرد تا از پلهها پایین بروم و داخل ماشین بنشینم؛ حالم اصلا خوب نبود... دلم امروز باز عجیب هوای خاطرات گذشته را کرده بود... خاطرات شیرینمان... خانواده شادی که داشتم... .
آهو:
- بابا جان بی زحمت سر راه نگه دارین تا گل و گلاب بگیرم.
محمد: خودم میگیرم تو هر چی میخوای بگو؟
با بغض گفتم:
- نه میخوام خودم انتخاب کنم... آخه مامانم هر گلی دوست نداره... .
قطره اشکی از چشمم چکید بغض لعنتی مانند سنگی راه گلویم را بسته بود و تا نمیبارید آرام نمیگرفت.
خیره به بیرون بودم که ماشین نگه داشت... بدون حرفی آرام پیاده شدم و نگاهی به آن گل فروشی بزرگ کردم و به طرف رفتم.
از بین آن همه گل چند شاخه گل مریم گرفتم و بعد حساب کردن پولش برگشتم و سوار شدم.
عمیق گل ها را بو کشیدم... مادرم عاشق گل مریم بود... همیشه پدرم موقع آمدن برایش دسته گلی از مریم میگرفت... و چه ذوقی میکرد مامان برایشان... دوست داشت فقط عطرشان را به مشام بکشد.
آه از آن روزها، آه از خوشی های از دست رفته... کاش یک روز دیگر از آن روزها برمیگشت و من یک بار دیگر لبخند زیبای مادرم را میدیدم... .
این روزها آنقدر خورده و نشسته بودم که احساس میکردم صد کیلو وزن دارم؛ زیادی تنبل شده بودم و اصلا نای از جا بلند شدن را نداشتم... کلا این جا ماندن مرا زیادی لوس و بد عادت کرده بود... مامان نرگس بیستوچهار ساعته در حال رسیدن بهم بود و واقعا شرمندهام میکرد... مهراب هم که دیگر جای خود داشت از سرکار که میامد ور دلم مینشست و هر چیزی که میخواستم و نمیخواستم را به خوردم میداد حتی شده به زور!
تنها کسی که مرا به حال خودم گذاشته بود و کاری نداشت بابا محمد بود... کلا مردی مهربان و سیاست مدار بود که بیشتر مواقع در لاک خودش بود و با کسی کاری نداشت... .
گرمی و محبت این خانه مرا یاد پدر و مادرم میانداخت؛ مادر عزیزم اگر الان زنده بود همین قدر مواظبم بود! دلم برایشان بعد آن روز که یادآور خاطرات تلخ بود خیلی تنگ شده بود... روزی نبود که به یادم نیفتند و به آن روز تلخ فکر نکنم.
مامان نرگس کنارم نشست و آرام پرسید: آهو عزیزم چرا ناراحتی حالت گرفته است؟
نگاهش کردم و با بغضی که گلویم را فشار میداد آرام گفتم: نه... فقط دلم برای مامان بابام تنگ شده.
دستهایم را گرفت و فشار آرامی داد و گفت: میفهمم خیلی برات سخته اما بهت قول میدم که منو محمد درست مثل پدر و مادر خودت چیزی برات کم نذاریم... تو عروس ما نیستی دختر مایی پس ناراحت نباش... ما هم خانواده تو هستیم.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
- ممنونم مامان؛ این چند وقتی که کنارتون بودم واقعا برام بهترین روزهای عمرم بوده؛ انقدر ازتون محبت دیدم که شاید از پدر و مادر خودم نمیتونستم ببینم اما دلم خیلی براشون تنگه خیلی!
نرگس: میخوای بریم سر قبرشون؟
با چشمان اشکی نگاهش کردم؛ خجالت میکشیدم بگویم تنها دوبار در این دو سال سر مزارشان رفتهام.
نرگس: گریه نکن عزیزم پاشو لباس بپوش بریم... خالی میشی.
آهو:
- ممنونم مامان.
آرام بلند شدم و به طرف اتاق به راه افتادم؛ تنها مانتو مشکی تنم کردم و بعد مرتب کردن شالم بیرون آمدم؛ مامان نرگس و بابا محمد منتظر من بودند و با دیدنم بدون حرفی راهی بیرون شدند.
مامان کمکم کرد تا از پلهها پایین بروم و داخل ماشین بنشینم؛ حالم اصلا خوب نبود... دلم امروز باز عجیب هوای خاطرات گذشته را کرده بود... خاطرات شیرینمان... خانواده شادی که داشتم... .
آهو:
- بابا جان بی زحمت سر راه نگه دارین تا گل و گلاب بگیرم.
محمد: خودم میگیرم تو هر چی میخوای بگو؟
با بغض گفتم:
- نه میخوام خودم انتخاب کنم... آخه مامانم هر گلی دوست نداره... .
قطره اشکی از چشمم چکید بغض لعنتی مانند سنگی راه گلویم را بسته بود و تا نمیبارید آرام نمیگرفت.
خیره به بیرون بودم که ماشین نگه داشت... بدون حرفی آرام پیاده شدم و نگاهی به آن گل فروشی بزرگ کردم و به طرف رفتم.
از بین آن همه گل چند شاخه گل مریم گرفتم و بعد حساب کردن پولش برگشتم و سوار شدم.
عمیق گل ها را بو کشیدم... مادرم عاشق گل مریم بود... همیشه پدرم موقع آمدن برایش دسته گلی از مریم میگرفت... و چه ذوقی میکرد مامان برایشان... دوست داشت فقط عطرشان را به مشام بکشد.
آه از آن روزها، آه از خوشی های از دست رفته... کاش یک روز دیگر از آن روزها برمیگشت و من یک بار دیگر لبخند زیبای مادرم را میدیدم... .
آخرین ویرایش: