neda aliari
1,343
پسندها
پسندها
125
امتیاز
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
***
مهراب
بالای سرش نشسته بودم و خیره به چهره رنگ پریدهاش... هنوز بهوش نیامده بود و تا چشمان خوشگلش را نمیدیدم دلم آرام نمیگرفت... هنوز هم آن استرس و ترس از وجودم بیرون نرفته بود و تا چشمانش را باز نمیدیدم خیالم راحت نمیشد.
دستش را بین دستم گرفتم و سرم را روی تخت گذاشتم... خسته بودم از این همه تنشواضطراب؛ دلم یک خواب آرام کنار عزیزترینهایم میخواست.
اما خوابم هم نمیبرد؛ نگران حال آهو بودم میترسیدم از این که بهوش بیاید و درد داشته باشد... دکتر بخاطر حاملگیش میگفت که نباید زیاد مسکن برایش تزریق شود و این من را میترساند طاقت درد کشیدنش را به هیچوجه نداشتم.
دست دیگرم را آرام روی شکمش کشیدم و نوازشش کردم... وروجک کوچولویم بلافاصله شروع کرد به لگد زدنهای آرام و دلم را برد با آن حرکتهایش... وای که اگر دیگر این حرکتهایش را حس نمیکردم جانم در میرفت... تمام زندگی من خلاصه شده بود در آهو و دخترمان و اگر ثانیهای نباشند من نیز نخواهم بود.
مهراب:
- الهی قربون فسقلی خودم بشم من؛ بابایی دلم برای تکون خوردنات هم تنگ شده بود... همش تکون بخور واسم که دلم ضعف میره برات.
با صدای ناله آهو به خودم آمدم و زود بلند شدم و نشستم و نگاهم را بهش دوختم... داشت بهوش میآمد و همش هذیان میگفت... چند دقیقه بعد آرام و واضح
چشمهایش را باز کرد و چند بار پلک زد... نگاه دقیقی به اطراف انداخت... انگار که هنوز داشت تجزیه تحلیل میکرد چون هنوز متوجه من نشده بود؛ با چشمهای پر از سوال به اطراف نگاه میکرد...یهو چشمهایش گشاد شد و جیغ بلندی کشید و با شتاب از جایش بلند شد که صدای آخش بالا رفت.
زود دستش را محکمتر گرفتم و خواباندمش:
- آروم باش عشقم چته؛ من اینجام... زخمی هستی نباید تکون بخوری.
آرام گرفت و چند ثانیه خیره در چشمهایم ماند و با چشمان پر از اشکش اسمم را زمزمه کرد.
مهراب:
- جان مهراب بگو زندگیم؛ چیزی میخوای؟
آهو: بغلم کن مهراب.
بدون حرفی بلند شدم و آرام کنارش نشستم و دستایم را دورش حلقه کردم... دست سالمش را دور گردنم پیچید و با بغض نالید: دلم برات قد یک دنیا تنگ شده بود.
عطر تنش را به مشام کشیدم و عمیق روی موهایش را بوسیدم... اگر زخمی نبود آنقدر محکم به خودم فشارش میدادم که دلتنگی و عذاب این چند روز جبران شود.
مهراب:
- منم دلم برات تنگ شده بود عمر مهراب؛ نمیدونی چی کشیدم! هزار بار مردم و زنده شدم تا شما سالم بیرون بیاین از اون اتاق لعنتی.
با وحشت ازم فاصله گرفت و گفت:
- دخترم؟
دوباره بغلش کردم و گفتم:
- خوبه نگران نباش؛ همین چند دقیقه پیش داشت لگد میپروند برای باباش.
نفس آسودهای کشید و در بغلم ماند و ب*و*سهی آرامی زیر چانهام زد.
مهراب:
- زندگیم درد که نداری؟
آهو:کتفم کمی درد داره اما سرم بیشتر.
از خودم فاصلهاش دادم و گفتم: الهی بمیرم برات بخواب نفسم بذار خوب بشی؛ زیاد نمیتونن بهت مسکن تزریق کنن باید استراحت کنی.
روی تخت خواباندمش و ب*و*سهای روی سر باند پیچی شدهاش نشاندم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم: ای ناقلا با من ست کردی ها.
اولش نفهمید چی میگم و با نگاه کردن به باند سرم و خودش خنده آرامی کرد و گفت: اونم چه ست کردنی.
مهراب: چیه خب دیده بودی تا حالا کسی این جوری ست کنه؟
آهو: نه... خوبی، سرت خیلی زخمی شده؟
مهراب: خوبم فدات شم چیز مهمی نیست.
آهو: چه طوری پیدام کردین؟
کمی فکر کردم و به یادآوردم کمک علی را... واقعا که در حقم لطف بزرگی کرده بود و مدیونش بودم.
مهراب: دوستم علی که سرگرده کمک کرد... گویا یک سال و خوردهای پیش یه پاکت پر مدارک از این باند به دست پلیس میرسه... اما کامل نبودند و فقط در حد دستگیری چند خلافکار از این باند کارساز بودند... و اون مدارک و بابای تو داده بود... بابات جزو اعضای چند ساله اون باند بوده که به زور وارد اون کار شده و خیلی زود پشیمون میشه و تصمیم میگیره باند و لو بده دو سال با پلیس همکاری کرده و بیشتر افراد اون باند و به فنا داده اما اون بزرگ مقامهاش مونده بودند و قول داده بود که روزی دست اونا رو هم برای پلیس رو کنه... خلاصه که با هماهنگی پلیس دزدگیری برای خونه و اون اتاق مخفی کار میذاره... اون دزدگیر وقتی یه بار اشتباه زده شه به طور خودکار سیگینالی به مرکز میفرسته و اگر تا ده دقیقه غیر فعال نشه کل درها و مکان هایی که وصل اونن بسته میشه... یعنی که بابات خیلی حرفهای و دقیق پیشبینی کرده بود و اونا رو حتی بعد مرگش هم گیر انداخت و تو رو نجات داد... و طلاها و دلارهایی که سرقت رفته بودند و سر جاشون برگرداند... .
مهراب
بالای سرش نشسته بودم و خیره به چهره رنگ پریدهاش... هنوز بهوش نیامده بود و تا چشمان خوشگلش را نمیدیدم دلم آرام نمیگرفت... هنوز هم آن استرس و ترس از وجودم بیرون نرفته بود و تا چشمانش را باز نمیدیدم خیالم راحت نمیشد.
دستش را بین دستم گرفتم و سرم را روی تخت گذاشتم... خسته بودم از این همه تنشواضطراب؛ دلم یک خواب آرام کنار عزیزترینهایم میخواست.
اما خوابم هم نمیبرد؛ نگران حال آهو بودم میترسیدم از این که بهوش بیاید و درد داشته باشد... دکتر بخاطر حاملگیش میگفت که نباید زیاد مسکن برایش تزریق شود و این من را میترساند طاقت درد کشیدنش را به هیچوجه نداشتم.
دست دیگرم را آرام روی شکمش کشیدم و نوازشش کردم... وروجک کوچولویم بلافاصله شروع کرد به لگد زدنهای آرام و دلم را برد با آن حرکتهایش... وای که اگر دیگر این حرکتهایش را حس نمیکردم جانم در میرفت... تمام زندگی من خلاصه شده بود در آهو و دخترمان و اگر ثانیهای نباشند من نیز نخواهم بود.
مهراب:
- الهی قربون فسقلی خودم بشم من؛ بابایی دلم برای تکون خوردنات هم تنگ شده بود... همش تکون بخور واسم که دلم ضعف میره برات.
با صدای ناله آهو به خودم آمدم و زود بلند شدم و نشستم و نگاهم را بهش دوختم... داشت بهوش میآمد و همش هذیان میگفت... چند دقیقه بعد آرام و واضح
چشمهایش را باز کرد و چند بار پلک زد... نگاه دقیقی به اطراف انداخت... انگار که هنوز داشت تجزیه تحلیل میکرد چون هنوز متوجه من نشده بود؛ با چشمهای پر از سوال به اطراف نگاه میکرد...یهو چشمهایش گشاد شد و جیغ بلندی کشید و با شتاب از جایش بلند شد که صدای آخش بالا رفت.
زود دستش را محکمتر گرفتم و خواباندمش:
- آروم باش عشقم چته؛ من اینجام... زخمی هستی نباید تکون بخوری.
آرام گرفت و چند ثانیه خیره در چشمهایم ماند و با چشمان پر از اشکش اسمم را زمزمه کرد.
مهراب:
- جان مهراب بگو زندگیم؛ چیزی میخوای؟
آهو: بغلم کن مهراب.
بدون حرفی بلند شدم و آرام کنارش نشستم و دستایم را دورش حلقه کردم... دست سالمش را دور گردنم پیچید و با بغض نالید: دلم برات قد یک دنیا تنگ شده بود.
عطر تنش را به مشام کشیدم و عمیق روی موهایش را بوسیدم... اگر زخمی نبود آنقدر محکم به خودم فشارش میدادم که دلتنگی و عذاب این چند روز جبران شود.
مهراب:
- منم دلم برات تنگ شده بود عمر مهراب؛ نمیدونی چی کشیدم! هزار بار مردم و زنده شدم تا شما سالم بیرون بیاین از اون اتاق لعنتی.
با وحشت ازم فاصله گرفت و گفت:
- دخترم؟
دوباره بغلش کردم و گفتم:
- خوبه نگران نباش؛ همین چند دقیقه پیش داشت لگد میپروند برای باباش.
نفس آسودهای کشید و در بغلم ماند و ب*و*سهی آرامی زیر چانهام زد.
مهراب:
- زندگیم درد که نداری؟
آهو:کتفم کمی درد داره اما سرم بیشتر.
از خودم فاصلهاش دادم و گفتم: الهی بمیرم برات بخواب نفسم بذار خوب بشی؛ زیاد نمیتونن بهت مسکن تزریق کنن باید استراحت کنی.
روی تخت خواباندمش و ب*و*سهای روی سر باند پیچی شدهاش نشاندم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم: ای ناقلا با من ست کردی ها.
اولش نفهمید چی میگم و با نگاه کردن به باند سرم و خودش خنده آرامی کرد و گفت: اونم چه ست کردنی.
مهراب: چیه خب دیده بودی تا حالا کسی این جوری ست کنه؟
آهو: نه... خوبی، سرت خیلی زخمی شده؟
مهراب: خوبم فدات شم چیز مهمی نیست.
آهو: چه طوری پیدام کردین؟
کمی فکر کردم و به یادآوردم کمک علی را... واقعا که در حقم لطف بزرگی کرده بود و مدیونش بودم.
مهراب: دوستم علی که سرگرده کمک کرد... گویا یک سال و خوردهای پیش یه پاکت پر مدارک از این باند به دست پلیس میرسه... اما کامل نبودند و فقط در حد دستگیری چند خلافکار از این باند کارساز بودند... و اون مدارک و بابای تو داده بود... بابات جزو اعضای چند ساله اون باند بوده که به زور وارد اون کار شده و خیلی زود پشیمون میشه و تصمیم میگیره باند و لو بده دو سال با پلیس همکاری کرده و بیشتر افراد اون باند و به فنا داده اما اون بزرگ مقامهاش مونده بودند و قول داده بود که روزی دست اونا رو هم برای پلیس رو کنه... خلاصه که با هماهنگی پلیس دزدگیری برای خونه و اون اتاق مخفی کار میذاره... اون دزدگیر وقتی یه بار اشتباه زده شه به طور خودکار سیگینالی به مرکز میفرسته و اگر تا ده دقیقه غیر فعال نشه کل درها و مکان هایی که وصل اونن بسته میشه... یعنی که بابات خیلی حرفهای و دقیق پیشبینی کرده بود و اونا رو حتی بعد مرگش هم گیر انداخت و تو رو نجات داد... و طلاها و دلارهایی که سرقت رفته بودند و سر جاشون برگرداند... .
آخرین ویرایش: