رنگ چشم‌هایش اثر ندا

تالار ویرایش

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #31
***
مهراب
بالای سرش نشسته بودم و خیره به چهره رنگ پریده‌اش... هنوز بهوش نیامده بود و تا چشمان خوشگلش‌ را نمی‌دیدم دلم آرام نمی‌گرفت... هنوز هم آن استرس و ترس از وجودم بیرون نرفته بود و تا چشمانش را باز نمی‌دیدم خیالم راحت نمیشد.
دستش را بین دستم گرفتم و سرم را روی تخت گذاشتم... خسته بودم از این همه تنش‌واضطراب؛ دلم یک خواب آرام کنار عزیزترین‌هایم می‌خواست.
اما خوابم هم نمیبرد؛ نگران حال آهو بودم می‌ترسیدم از این که بهوش بیاید و درد داشته باشد... دکتر بخاطر حاملگیش می‌گفت که نباید زیاد مسکن برایش تزریق شود و این من را می‌ترساند طاقت درد کشیدنش را به هیچ‌وجه نداشتم.
دست دیگرم را آرام روی شکمش کشیدم و نوازشش کردم... وروجک کوچولویم بلافاصله شروع کرد به لگد زدن‌‌های آرام و دلم را برد با آن حرکت‌هایش... وای که اگر دیگر این حرکت‌هایش را حس نمی‌کردم جانم در می‌رفت... تمام زندگی من خلاصه شده بود در آهو و دخترمان و اگر ثانیه‌ای نباشند من نیز نخواهم بود.
مهراب:
- الهی قربون فسقلی خودم بشم من؛ بابایی دلم برای تکون خوردنات هم تنگ شده بود... همش تکون بخور واسم که دلم ضعف میره برات.
با صدای ناله آهو به خودم آمدم و زود بلند شدم‌ و نشستم و نگاهم را بهش دوختم..‌. داشت بهوش می‌آمد و همش هذیان می‌گفت... چند دقیقه بعد آرام و واضح
چشم‌هایش را باز کرد و چند بار پلک زد... نگاه دقیقی به اطراف انداخت... انگار که هنوز داشت تجزیه تحلیل می‌کرد چون‌ هنوز متوجه من نشده بود؛ با چشم‌های پر از سوال به اطراف نگاه می‌کرد...یهو چشم‌هایش گشاد شد و جیغ بلندی کشید و با شتاب از جایش بلند شد که صدای آخش بالا رفت.
زود دستش را محکم‌تر گرفتم و خواباندمش:
- آروم باش عشقم چته؛ من اینجام... زخمی هستی نباید تکون بخوری.
آرام گرفت و چند ثانیه خیره در چشم‌هایم ماند و با چشمان پر از اشکش اسمم را زمزمه کرد.
مهراب:
- جان مهراب بگو زندگیم؛ چیزی می‌خوای؟
آهو: بغلم کن مهراب.
بدون حرفی بلند شدم و آرام کنارش نشستم و دستایم را دورش حلقه کردم... دست سالمش را دور گردنم پیچید و با بغض نالید: دلم برات قد یک دنیا تنگ شده بود.
عطر تنش را به مشام کشیدم و عمیق روی موهایش را بوسیدم... اگر زخمی نبود آنقدر محکم به خودم فشارش می‌دادم که دلتنگی و عذاب این چند روز جبران شود.
مهراب:
- منم دلم برات تنگ شده بود عمر مهراب؛ نمی‌دونی چی کشیدم! هزار بار مردم و زنده شدم تا شما سالم بیرون بیاین از اون اتاق لعنتی.
با وحشت ازم فاصله گرفت و گفت:
- دخترم؟
دوباره بغلش کردم و گفتم:
- خوبه نگران نباش؛ همین چند دقیقه پیش داشت لگد می‌پروند برای باباش.
نفس آسوده‌ای کشید و در بغلم ماند و ب*و*سه‌ی آرامی زیر چانه‌ام زد.
مهراب:
- زندگیم درد که نداری؟
آهو:کتفم کمی درد داره اما سرم بیشتر.
از خودم فاصله‌اش دادم و گفتم: الهی بمیرم برات بخواب نفسم بذار خوب بشی؛ زیاد نمی‌تونن بهت مسکن تزریق کنن باید استراحت کنی.
روی تخت خواباندمش و ب*و*سه‌ای روی سر باند پیچی شده‌اش نشاندم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم: ای ناقلا با من ست کردی ها.
اولش نفهمید چی میگم و با نگاه کردن به باند سرم و خودش خنده ‌آرامی کرد و گفت: اونم چه ست کردنی.
مهراب: چیه خب دیده بودی تا حالا کسی این جوری ست کنه؟
آهو: نه... خوبی، سرت خیلی زخمی شده؟
مهراب: خوبم فدات شم چیز مهمی نیست.
آهو: چه طوری پیدام کردین؟
کمی فکر کردم و‌ به یادآوردم کمک علی را... واقعا که در حقم لطف بزرگی کرده بود و مدیونش بودم.
مهراب: دوستم علی که سرگرده کمک کرد... گویا یک سال و خورده‌ای پیش یه پاکت پر مدارک از این باند به دست پلیس می‌رسه... اما کامل نبودند و فقط در حد دستگیری چند خلافکار از این باند کارساز بودند... و اون مدارک و بابای تو داده بود... بابات جزو اعضای چند ساله اون باند بوده که به زور وارد اون کار شده و خیلی زود پشیمون میشه و تصمیم می‌گیره باند و لو بده دو سال با پلیس همکاری کرده و بیشتر افراد اون باند و به فنا داده اما اون بزرگ مقام‌هاش مونده بودند و قول داده بود که روزی دست اونا رو هم برای پلیس رو کنه... خلاصه که با هماهنگی پلیس دزدگیری برای خونه و اون اتاق مخفی کار می‌ذاره... اون دزدگیر وقتی یه بار اشتباه زده شه به طور خودکار سیگینالی به مرکز می‌‌فرسته و اگر تا ده دقیقه غیر فعال نشه کل در‌ها و مکان هایی که وصل اونن بسته میشه... یعنی که بابات خیلی حرفه‌ای و دقیق پیش‌بینی کرده بود و اونا رو حتی بعد مرگش هم گیر انداخت و تو رو نجات داد... و طلا‌ها و دلار‌هایی که سرقت رفته بودند و سر جاشون برگرداند... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #32
***
آهو
لبخند تلخی زدم... چه فایده داشت وقتی که دیگر نداشتمش..‌. بابای عزیزم زندگی خودشان را فدای من و آینده‌ام کرد... نگاهش کردم و آرام پرسیدم: مُرد؟
دستم را گرفت و سرش را به تائید تکان داد.
آهو:
- یعنی حالا من یک قاتلم!
مهراب: تو بخاطر جون خودت این کارو کردی مقصر نبودی نترس.
آهو:
- من بخاطر پدر و مادرم این کارو کردم... نمی‌تونستم بذارم خونشون پایمال بشه.
مهراب: دیگه گذشت بهش فکر نکن.
چشمانم را بستم و سعی کردم کمی بخوابم تا بلکه درد سرم آرام شود... هنوز دقیقه‌ای از بستن چشم‌هایم نگذشته بود که صدای در زدن امد و بعدش یکی وارد اتاق شد.
آرام چشم باز کردم که با دیدن مامان مهراب شوکه شدم... او این جا چه می‌کرد!؟
آمد و وسایلی که آورده بود را روی میز گذاشت؛ و رو بهم با لبخند گفت:
- خوبی دخترم؛ خداروشکر که به هوش اومدی؛ درد که نداری؟

آرام جوابش را دادم: نه خوبم ممنون.
نرگس: خدا رو شکر؛ خب مهراب پسرم تو برو استراحت کن؛ من پیشش می‌مونم حالت‌ خوب نیست خسته‌ای.
مهراب دستم را فشرد و آرام گفت: نه مامان نمی‌تونم؛ خیالم راحت نیست می‌مونم؛ حالم خوبه.
نرگس: پس حداقل روی کاناپه دراز بکش؛ چشمات کاسه‌خونه.
مهراب مکثی کرد و بی‌حرف بلند شد... به طرفم خم شد و ب*و*سه‌ای روی پیشانیم و بعدش هم روی شکمم زد و به طرف کاناپه رفت.
نرگس‌خانم کنارم نشست و با لبخند یکی از آبمیوه‌ها را باز کرد و به طرفم گرفت.
نرگس: بیا بخور کمی جون بگیری؛ رنگ به‌رو نداری.
تشکری کردم و از دستش گرفتم... نیش را در دهانم گذاشتم و همان طور که آرام‌آرام می‌خوردم به نرگس خانم نگاه کردم... جای تعجب داشت که چه شده که نرگس خانم با من خوب رفتار می‌کند... تا جایی که یادم بود سایه مرا با تیر میزد... آه که چه زخم زبان‌ها و تحقیر‌هایی که از این زن دیده بودم... اما هیچ وقت جوابش را ندادم؛ می‌دانستم که روزی می‌رسد که خودش می‌فهمت که من فقط و فقط بخاطر خود مهراب است که کنارش هستم و هیچ قصد دیگری ندارم... .

آبمیوه را تمام کردم و پاکتش را روی میز گذاشتم... نگاهم را به مهراب دوختم که مانند یک بچه در خودش جمع شده بود و عمیق خواب بود... معلوم بود که این چند روز را خواب نداشته... پای چشمانش گود افتاده بود و سر و وضعش آشفته بود... رو کردم به نرگس خانم و گفتم:
- ببخشید من خوابم نمیاد پتوی منو بکشین روی مهراب؛ سردش میشه تو خواب.
نرگس خانم نگاهی به مهراب و من کرد و گفت: این چه حرفیه عزیزم تو راحت باش من خودم یه پتو مسافرتی آوردم همراهم.

بلند شد و به طرف ساک کوچکی که آورده بود رفت و پتویی درآورد و روی مهراب کشید... چشم ازش برنمی‌داشتم و دوست داشتم فقط نگاهش کنم؛ دلم ضعف می‌رفت برای آن چهره غرق در خوابش... وقتی که می‌خوابید درست مانند کودک چند ساله بود و من عاشق این بودم که بخوابد و تماشایش کنم.
با صدای نرگس خانم به خودم آمدم و نگاهش کردم: خیلی دوسش داری نه؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خیلی... انقدر که حاضرم بمیرم برای اون چهره تو خوابش... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #33
کنارم نشست دستم را در دستش گرفت و با لبخند گفت:
- حوصله داری کمی حرف بزنیم؟
با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم:
- بله بفرمائید.
نگاهش را به مهراب دوخت و آرام شروع به حرف زدن کرد: از بچگی همیشه روی پای خودش بود؛ دوست داشت محکم و قوی باشه... دوست داشت خودش گیلیمشو از آب بیرون بکشه... حتی برای کوچک‌ترین کارهاش هم از من یا باباش کمک نمی‌خواست... مکثی کرد و ادامه داد...
همیشه مغرور بود و احساساتشو هیچ‌وقت بروز نمی‌داد؛ اصلا کسی از حرف دلش باخبر نبود حتی منی که مادرش بودم... بزرگتر که شد مغرورتر هم شد.‌.. .
فقط با کسی که میونه خوبی باهاش داشت آرش بود... هرجا که می‌رفت یا هر کاری که می‌کرد با اون بود... درست مثل دوتا برادر... یک روز اومد و خواست که جدا زندگی کنه؛ می‌خواست مستقل باشه... مخالف بودم اما نتونستم مانعش بشم! و رفت و برای خودش خونه‌ای گرفت؛ بعد یه مدت خواستم تا براش زن بگیرم... دنبال دخترای خوب از فامیل و این ور اون ور... اما هر چی دختر بهش معرفی کردم و آشناش کردم با یه کلک و ترفندی پروند... کلا فقط کافی بود یه بار با دختره بیرون بره یا ببیندش کاری می‌کرد تا طرف فرار کنه... .
(خنده‌ای کرد و ادامه داد) واقعا الان هم نمی‌دونم چی‌کار می‌کرد که دخترا فرار می‌کردند... خیلی لجباز بود و حرف حرف خودش... خلاصه که از دستش خیلی کفری بودم.
به محمد هم هرچه قدر می‌گفتم می‌خندید و می‌گفت ولش کن یه روز خودش میاد و میگه که زن می‌خواد... همین جور موند تا یه روز که اومد وگفت عاشق شده!
خیلی خوشحال شدم رو پا بند نبودم... پرسیدم دختره کیه و کجا آشنا شده؟ راستش آهو ناراحت نشی؛ به خدا وقتی گفت چطور پیدات کرده و چند‌وقت کنارش موندی و این‌ ها؛ ترسیدم... بالاخره منم یه مادرم؛ ترسیدم با قصد و غرضی اومده باشی و بخوای فریبش بدی! مخالف بودم و سعی هم نداشتم که کوتاه بیام... اما وقتی گفت زنشی و بارداری کمی کوتاه اومدم دیگه نتونستم مخالفت کنم و با عقدتون موافقت کردم.‌‌.. اما همون شب اون اتفاق افتاد... اون چند روزی که نبودی!
من عذاب کشیدن مهراب به چشم دیدم؛
بچه‌ام داشت از دوریت پر‌پر میشد... عشقش بهت انقدر زیاد هست که شب‌و‌روز نداشت و پریشان بود... همش می‌رفت و میومد؛ کاری از دستش برنمیومد و این عصبیش کرده بود... تا این که خدا به دادش برسه علی ردی ازت پیدا کرد اما... هیچی دیگه تا این دیروز که بهمون گفتن بیایم بیمارستان و حال تو بده... نمی‌دونم چه طور خودمون رو رسوندیم؛ اومدم اما وقتی که مهراب و با اون حال دیدم دلم خون شد.
نمی‌دونی چه حالی داشت؛ تو این چند سالی که بزرگش کردم و به این سن رسوندم هیچ وقت این‌جوری ندیده بودمش... تو بغلم مثل بچه‌ها گریه می‌کرد و به خدا التماس که تو و بچتون رو نگیره..‌. .
خدا‌رو شکر که سالم از اون اتاق بیرون اومدین؛ واقعا خوشحالم که پسرم یه زندگی پر عشق داره و انقدر هم‌دیگرو دوست دارین... .

آهو:
- ممنونم نرگس‌خانم اما باور کنین من مهراب و دیوونه‌وار می‌خوام؛ و فقط به خاطر عشقی که بهش داشتم نزدیکش شدم.
نرگس: می‌دونم عزیزم عشق تورو هم به مهراب دیدم و شنیدم؛ حلالم کن دخترم خیلی بهت توهین و تحقیر کردم واقعا معذرت می‌خوام من رو ببخش.
آهو: این چه حرفیه نرگس خانم درکتون می‌کنم شما هم مادرین.
نرگس: فقط یه چیزی... اگه ناراحت نمیشی بهم بگو مامان.
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #34
لبخندی بهش زدم و با کمی مکث گفتم:
- باشه... مامان.
نرگس: خوبه حالا یکم بخواب؛ منم برم ببینم محمد و آرش چی‌شدند... خبری ازشون نیست.
کیفش را برداشت و رفت بیرون... منم چشم‌هایم را بستم و کم‌کم به خواب رفتم..‌. .

- میگم محمد مرخص شد ببریمش خونه خودمون؛ یه چند وقتی پیش ما بمونه بهتره... باید کسی تمام وقت مواظبش باشه.
محمد: آره باید یکی باشه که بهش برسه؛ باشه همین کار رو می‌کنیم.
توی خواب و بیداری بودم و به حرفای محمدآقا و نرگس‌خانم گوش می‌دادم‌ که آرام کنارم مشغول حرف زدن بودند... کمی بعد صدای خوابالود مهراب هم بلند شد.
مهراب: اصلا فکرشم نکنین ها؛ من زنم و می‌برم خونه‌خودم؛ خودمم بهش می‌رسم.
محمد: کسی از تو نظر نخواست دلاور؛ تو رو چه به مواظبت از یه زن باردار و زخمی!
مهراب: عه بابا یعنی‌چی مگه تا حالا من مواظبش نبودم؟
محمد: مواظبش بودی که حالش اینه‌ دیگه!... بلایی نمونده سرش نیومده باشه با اون بچه.
دیگه صدایی از مهراب درنیامد؛ خنده‌ام گرفته بود از این بحثشان سر من... اصلا هم نظر من مهم نبود انگار... .
محمد: ببین مهراب آهو میاد پیش ما یه چند وقت بمونه حالش خوب بشه بعدش هم عقدتون می‌کنیم و یه مراسم کوچیک براتون می‌گیرم... بعدش برین سر خونه زندگیتون.
مهراب: نکنه می‌خواین مثل این فیلم‌ها تا روز عقد هم نبینمش؟
دیگه رسما داشتم خفه می‌شدم از خنده؛ وای خدای من چه حرصی می‌خورد مهراب.
نرگس: این‌جوری بود که بهتر؛ اما مگه میشه تو رو ازش جدا کرد.
چشمایم را آرام باز کردم؛ نمی‌خواستم این چهره مهراب را از دست بدهم‌.
مهراب: نه پس بیاین جدا هم بکنین! نمی‌دونین هر نفس من با نفس آهو باید زیر یه سقف آمیخته شه؛ وگرنه نفسم می‌بره.
محمدآقا خنده مردانه‌ای کرد و پس گردنی به مهراب زد.
محمد: پدرسوخته ببین چه واسه من آدم شده.
مهراب دستش را به گردنش گرفت و با قیافه اخمویی گفت: آخ بابا چرا می‌زنی؛ خب مگه تو با مامان همیشه جیک تو جیکی من چیزی میگم؛ زنمه خب.
این‌بار خنده نرگس‌خانم بالا رفت وبا چشمای اشکی که از اثر خندیدن بودسرش را به طرفم برگرداند و با دیدن چشم‌های بازم گفت:
- ببین سروصدا کردین عروس گلم بیدار شد.
با لبخند سلام آرامی دادم که با روی خوش جوابم را دادند.
محمد آقا کنارم آمد و گفت: خوبی دخترم؟
آهو: خوبم ممنون.
مهراب نیز آن طرفم جای گرفت و با محبت موهایم را نوازش کرد.
مهراب: زندگیم خوبی؛ درد که نداری؟
به طرفش برگشتم و با عشق نگاهش کردم و لب زدم... خوبم؛ کمی نگاهم کرد یهو نگاهش رنگ شیطنت گرفت و نگاهش را از چشمانم گرفت و خیره شد به لب‌هایم.

شوکه نگاهش کردم؛ چه کار می‌خواست بکند... ازش بعید نبود بخواهد جلوی مامان بابایش مرا ببوسد!
زیر چشمی آن‌ها را نگاه کردم... کنار هم نشسته بودند و آرام حرف می‌زدند... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #35
به طرفم که خم شد چشمانم را از خجالت بستم و لب گزیدم؛ باورم نمی‌شد همچین کاری کند!
کمی گذشت و گرمی لب‌هایش که روی پیشانیم نشست نفس حبس شده‌ام را رها کردم و آرام چشم باز کردم.
خنده آرامی کرد و دم‌گوشم لب زد:
- اون باشه وقتی تنهاییم... اوخ که نمی‌دونی چه‌جوری قراره یه لقمه چپت کنم.
منم آرام جوابش را دادم:
- آقایی یادت رفته من زخمی هستم؛ درضمن حامله هم هستم‌ ها!
مهراب: قربون اون حرف زدنت بشم من اما کارساز نبود نفس؛ به هیچ وجه من ازت نمی‌گذرم.
محمدآقا سرفه آرامی کرد که مهراب ازم فاصله گرفت و با نیش باز پدرش را نگاه کرد.
مهراب: جانم بابا!
محمدآقا چپ‌چپ نگاهش کرد و چیزی نگفت... مهراب هم روی صندلی نشست و خنده نگاهم کرد.
نرگس: این آرش نمی‌دونم چی‌شد نیومد؛ می‌گفت میره برای آهو کمپوت بگیره بیاد اما خبری نشد.
مهراب: حتما گم شده تو بیمارستان از بس که گیجه... .
حرفش تمام نشده آرش با خنده وارد اتاق شد؛ و با نایلونی که دستش بود به طرفمان آمد.
آرش: غیبت ممنوع؛ از کجا می‌دونی گم شده بودم ملعون... شاید یه جای دیگه بودم خب.
مهراب: آره جون خودت.
کنارم امد و بی‌توجه به مهراب شروع کرد به وراجی‌.
آرش: وای آهو خوبی؛ الهی مهراب پیش مرگت بشه تو که کشتی ما رو از نگرانی.
اخم‌هایم رفت تو هم و با جدیت تمام گفتم:
- ممنون خوبم... اما آخرین بارت بود درباره مهراب شوخی می‌کنی ها؛ می‌دونی که اصلا خوشم نمیاد.
آرش خنده‌ای کرد و دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: چشم خواهرم معذرت می‌خوام تکرار نمیشه حالا خوبی؟
آهو:
- خوبم اما تو بهتری انگار؛ کبکت خروس می‌خونه خبریه؟
نیشش را باز کرد و با چهره بشاشش گفت:
- ای بگی‌نگی حالا میگم بعدا؛ وای آهو ایول داری به خدا.
با تعجب نگاهش کردم: چرا؟
آرش: والا شیرزنی بودی واسه خودت دیگه؛ یکی رو زدی... یکی‌خوردی بعد از اون عمل سخت در اومدی خلاصه باید جلو پات سجده کنم... حالا اون فسقلی رو بگو چه مثل مامانش هم قهرمانه... .
همین جور خنثی خیره شدم بهش... چرت و پرت می‌گفت... کلا این حالتش را می‌شناختم هر وقت که زیادی خوش بود همین قدر بی‌معنی حرف میزد... مهراب هم آستینش را کشید و برد عقب‌تر و با حرص گفت:
- واقعا نمی‌دونم چه مرگت شده و سرت به کجا خورده اما بیا برو تا تو دستم نموندی؛ مراعات حال آهو رو می‌کنم چیزی نمیگم بهت.

آرش دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: باشه بابا غلط کردم ببخشید؛ خاله یه چیزی بگو.
نرگس خانم کیفش را برداشت و با بی‌خیالی گفت: من حرفی ندارم خاله... منو محمد میریم خونه یکم کار داریم باید اتاق آماده کنم برای آهو... تا وقتی مرخص بشه.
محمد: اگه چیزی لازمه بگیرم... اگه نه که راحت بذاریم تا استراحت کنین فردا میایم.
کمی خودم را بالاتر کشیدم و آرام گفتم:
- نه ممنونم باباجان تو زحمت افتادین.
محمد: وظیفه‌اس دخترم بازم کاری بود بگو.
- ممنونم.
خداحافظی کردند و رفتن آرش هم روی صندلی لم داد و با خنده گفت:
- من رو نگاه نکنین ها؛ من شبم می‌مونم.
مهراب سرش را با تاسف تکان داد و کنارش نشست... نفسی گرفتم و چشم‌هایم را بستم... زخمم درد می‌کرد و دردش نفسم را می‌برید... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #36
مهراب: خلاصه کن چه مرگته؟
در حالی که از درد زخمم چهره‌ام درهم بود چشم باز کردم و نگاهشان کردم و آرام گفتم:
- نمی‌بینی؛ پای دختر وسطه که نیشش بسته نمیشه.
مهراب با تعجب نگاهش کرد و گفت: آره آرش؛ خجالت نمی‌کشی! تو این گیر و دار دنبال لاس زدن با دختر تو بیمارستان بودی؟
آرش که اوضاع را خیط دید آروم از جایش بلند شد و با سرعت به طرف در رفت.
آرش: وای یادم افتاد یه کاری داشتم؛ فعلا خداحافظ فردا می‌بینمتون.

درو که بست مهراب نگاهم کرد و با دیدن چهره‌ام زود خودش را بهم رساند و با نگرانی گفت:
- آهو حالت خوب نیست؛ درد داری؟
آهو:
- خوبم مهراب نگران نباش.
مهراب: من از طرز حرف زدنت هم می‌فهمم که درد داری پس دروغ نگو.
دردم هر لحظه بیشتر میشد و تحملش را نداشتم آرام نالیدم:
- آره یکم درد می‌کنه.
مهراب: الان میام‌.
با عجله بیرون رفت و یکم بعدش با دکتری برگشت... دکتر کنارم وایساد و پرسید: دردت زیاده؛ بذار ببینم زخمتو.
آرام لباسم را پایین‌تر کشید و جای زخمم را نگاه کرد.
دکتر: خون‌ریزی نداره... الان برات قرص می‌نویسم؛ بخوری دردت آروم میشه.
با درد نگاهش کردم و گفتم: اما خانم دکتر من باردارم؛ می‌ترسم بچه‌ام چیزیش بشه.
دکتر لبخندی زد و گفت: نه نترس قرصی که برات میدم استامینوفن ساده‌اس؛ قرص قویی نیست فقط برای کمتر کردن دردت‌... اگه دیدیم بازم درد داشتی قویترشو میدم.
مهراب نسخه را گرفت و با گفتن ممنونم از اتاق خارج شد.
دکتر: اینی که آوردم و بخور و سعی کن زیاد دستت و تکون ندی تا زخمت اذیت نکنه... شرایط سختیه برات اما خداروشکر کن که سالمی.
آهو: بله می‌دونم.
دکتر قرص را با لیوان آبی بهم داد و بعد بیرون رفت... مهراب چند دقیقه بعد با پلاستیک قرص‌ها برگشت و کنارم نشست.
مهراب: قرص خوردی بهتری؟
آهو:
- آره خوردم.
با ناراحتی خیره شد بهم و آرام گفت:
- آهو من رو ببخش.
آهو:
- چرا؛ برای چی؟
سرش را پایین انداخت و گفت: اگه مواظبت بودم این اتفاق نمی‌افتاد.
دستش را گرفتم و فشردم... .
آهو:
- اون‌ها دنبال من بودند چه تو مواظبم می‌بودی یا نبودی؛ بالاخره یه جا گیرم می‌انداختن تو تقصیری نداری عزیزم... تو از کجا باید می‌دونستی که اون شب میان سراغم.
مهراب: نباید تنهات می‌ذاشتم.
آهو:
- آخه تو که یادت نبود... مکثی کردم و خیره شدم در چشم‌هایش و با شک پرسیدم:
- مهراب تو یادت اومده همه‌چی رو؟
سرش را آرام تکان داد و گفت:آره..‌. .
با خوشحالی گفتم:
- وای مهراب خیلی خوشحالم؛ چرا نگفتی بهم؟
مهراب: وقت نشد قربونت برم.
آهو: وای انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد... نمی‌دونی که چقدر عذاب می‌کشیدم اون جور باهام غریبه بودی.
با لحن غمگینی گفت: همش باعث عذابتم نه؟
اخم‌هام رفت توهم و با حرص نگاهش کردم.
آهو: مهراب چرت نگو ها؛ این چه حرفیه... تو تموم زندگی منی و انقدر می‌خوامت که دنیا رو به پات میریزم... دیگه این جوری نگو تو تنها کس منی.
مهراب: خیلی دوست دارم آهو... و خدا رو هزار بار شکر می‌کنم که ترو به من داده.
چشمکی زدم و گفتم: ما بیشتر آقایی... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #37
***
دو روزی بود که مرخص شده بودم و به خانه برگشته بودم البته خانه مامان نرگس... چون مامان نرگس به هیچ وجه راضی نشد به خانه خودمان بروم و مرا به خانه خودشان آورده بود... این دو روز را مهراب از کنارم تکان نمی‌خورد و بهم می‌رسید و حسابی مرا لوس کرده بودند؛ کلا نقطه توجه خانواده بودم و این مرا داشت زیادی بد عادت می‌کرد.

روی تخت نشسته بودم و داشتم در افکارم چرخ می‌زدم که مهراب آمد و کنارم نشست.
مهراب: آهو عزیزم دراز بکش باید پانسمانتو عوض کنم.
باشه‌ای گفتم و آرام روی تخت دراز کشیدم مهراب هم نزدیک‌تر شد و دکمه‌های لباسم را یکی یکی باز کرد و آستینم را در آورد... در سکوت با شیطنت نگاهش می‌کردم و از خنده لبم را به دندان می‌گرفتم؛ چون به طرز خیلی بامزه‌ای سعی داشت چشمش به تنم نیافتد... و این مرا وادار به سربه‌سر گذاشتنش می‌کرد.
چسب زخمم را باز کرد و بعد از تمیز کردن زخمم دوباره پانسمان کرد؛ وسایل را روی میز گذاشت و به طرفم برگشت... آستین لباسم را پوشیدم و نگاهش کردم
خواست دکمه‌هایش را ببندد که اجازه ندادم و گفتم:
- نه نبند گرمه!
دستش بند لباسم ماند و خیره شد در چشم‌هایم و با کلافگی گفت:
- آهو بذار ببندم؛ با روح و روان من بازی نکن‌ جان‌عمه‌ات.
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- یک من عمه ندارم، و دو گرممه خب تو چیکار داری بذار بمونه!
کلافه نفسی گرفت و گفت:
- باشه پس من برم برات آبمیوه بیارم.
خواست بلند شود که اجازه ندادم و زود دستش را گرفتم و با ناز گفتم:
- نه نرو نمی‌خواد... بیا کنارم بشین؛ می‌خوام سرم و بذارم روی پات.
نگاه مشکوکی بهم انداخت که زود گارد گرفتم و بهش توپیدم:
- هان چیه؟ خب می‌خوام اون‌جوری بخوابم؛ نمی‌خوای نیا!
کنارم نشست و گفت:
- بیا بخواب؛ جیغ نکش لوس.
با ذوق سرم را روی پایش گذاشتم و موهای بازم را پخش کردم؛ نگاهم بهش بود که لبخندی زد و آرام به نوازش موهایم پرداخت... اما باز هم نگاهش را از تن عریانم می‌گرفت؛ و این رفتارش شیطان درونم را بیدار می‌کرد تا بیشتر سر‌به‌سرش بگذارم.
مانند گربه‌ای سرم را به پایش مالیدم و چشمانم را خمار کردم... مکثی کرد و نفسش حبس شد... نگاهش را به چشم‌هایم داد که آرام صدایش زدم:
- مهراب!
مهراب: جان دلم بگو خانومم.
آهو:
- ام... خوابم میاد.
مهراب: خب بخواب عزیزم.
آهو:
- نه این جوری نشد... بغلم کن این‌جور نمی‌تونم.
بی هیچ حرفی سرم را بلند کرد و بعد دراز کشیدنش آرام مرا در بغلش کشید... سرم را در گردنش فرو کردم و بیشتر در بغلش خزیدم... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #38
دست سالمم را دورش پیچیدم و سعی کردم به زخمم فشاری وارد نشود... ب*و*سه خیسی به گردنش زدم و دستم را بین مو‌هایش فرو کردم... .
مهراب: آهو داری وسوسه‌ام می‌کنی‌ ها!
با لبای آویزان نگاهش کردم و گفتم:
- عه خب چیکار کردم؛ من که خوابیدم.
کمی نگاهم کرد و با چشمان ریز بینی گفت:‌ باشه عواقبش هم پای خودت... .
بلافاصله کشیدم به طرف خودش و تا به خودم بیایم لب‌هایم اسیر شد... مانند تشنه‌ای که به آب رسیده از لب‌هایم کام می‌گرفت و می‌بوسید‌.
موهایش را در چنگ گرفتم و همراهیش کردم... با نفس‌نفس از هم فاصله گرفتیم... این‌بار گازی از چانه‌ام گرفت که صدای آخم بلند شد... آخ.
با چشمان خمارش نگاهم کرد و دستش را بند لباسم کرد که با چشمان گشاد نگاهش کردم... .
آهو:
- مهراب!
مهراب: مگه گرمت نبود زندگیم؛ درمیارم خب‌.
اعتراض کردم اما بی توجه به غرغر کردن‌هایم لباس‌هایم را از تنم کند و روم خیمه زد.
آهو: مهراب زخمم!
سرش را در گردنم فرو کرد و آرام گفت: مواظبم... ‌.

تمام تنم پر از جای کبودی بود و با حرص نگاهش می‌کردم... مثلا خیلی مراعات من رو کرد‌... نفس نفس زنان کنارم خوابیده بود و چشمانش بسته بود.
آهو: مهراب خیلی بدی؛ نباید کمی مراعات کنی مثلا من مریضم... وضعیتم رو ببین.
چشم‌هایش را باز کرد و با لبخند گفت: ای‌جانم ببخشید خانومم... چیکار کنم انقدر خوشمزه‌ای که نمی‌شد ازت گذشت.
آهو:
- آخه این‌جوری؛ همه‌جامو کبود کردی!
نگاهی به جای جای بدنم کرد و با لحن خماری گفت: آخ نگو دلم خواست... می‌خوای یه دور دیگه هم بریم؟
با حرص نامش را صدا زدم که خنده آرامی کرد و بغلش را برایم باز کرد... .
مهراب: الهی قربون جیغ‌جیغ کردن‌هات برم من؛ ببخش عزیزم اذیت شدی؟
لب برچیدم و نالیدم:
- کمرم درد می‌کنه.
با هول بلند شد و نشست و نگاهم کرد.
مهراب: ببینمت خیلی درد می‌کنه؛ شکمت چی؟
آهو:
- اهوم یکم.
کلافه نگاهم کرد و دستش را نوازش وار روی شکمم کشید.
مهراب: می‌خوای بریم دکتر بخدا نتونستم خودم و کنترل کنم؛ دست خودم نبود پاشو لباس بپوش بریم دکتر.
آهو:
- نه نمی‌خواد خوبم؛ کرم از خودم بود تقصیر تو نیست.
مهراب: آهو نگرانم چیزیت نشه؛ خیلی درد داری؟
نگاهی به سر تا پاش کردم که رو زانو نشسته بود؛ لخت بود و تماما بی‌حیا... لبم را گاز گرفتم و خنده‌ام گرفت و نگاهم را به چشم‌هاش دوختم:
- نه عشقم شوخی کردم فقط یکم بهم فشار اومد همین.
مهراب: الهی بمیرم؛ پس چرا نگفتی نفسم؟
آهو: خدانکنه عه؛ میگم خوبم خودم خواستم خب.
مهراب: راستی میگی؟
آهو: ای بابا آره دیگه... حالا هم پاشو خودتو جمع کن.
نگاهی به خودش کرد و با خنده سر بلند کرد و با پرویی گفت: چیه خب دوست نداری... کمی پیش که خوب... .
جیغی زدم که حرفش قطع شد و خنده‌ بلندی سر داد... بالش را کوبیدم به سینه‌اش و گفتم: خیلی بی‌حیا شدی مهراب خجالت بکش.
مهراب: یعنی خجالت می‌کشی... .
آهو: نخیر اما ممکنه یکی بیاد اینجا خونه خودمون نیست ها!
مهراب: خب بیاد زنمی... .
با جیغ اسمش را فریاد زدم که بلند شد و با خنده لباس زیرش را پوشید و کنارم دراز کشید و با شیطنت گفت: خب من پوشیدم اما تو نمیگی این جور خوابیدی دوباره من رو بیدار می‌کنی... .
با حرص نگاهش کردم که خندید و خم شد و چندین‌ بار شکمم را بوسید؛ که حرکات دختر کوچولوم شروع شد.
همیشه همین بود تا مهراب را حس می‌کرد شروع می‌کرد به لگد زدن؛ انگار قرار بود دختر نازم بابایی باشد... وای که لحظه شماری می‌کردم برای بغل کردنش... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #39
***
وای نمی‌خورم؛ مامان جان بسه.
نرگس: عه آهو چیزی نخوردی که هنوز؛ این یه تیکه رو هم بخور.
آهو:
- به‌خدا دیگه جا ندارم؛ همین یه لیوان شیر رو هم بخورم زیادِ.
محمد: نرگس عزیزم اذیت نکن بذار هر چی دوست داره بخوره.
نرگس: قد یه گنجشک می‌خوره خب باید تقویت بشه یا نه؟
آهو:
- مامان این ها قد گنجشکه! شما که نصف سفره رو به خورد من دادین.
بابامحمد خندید و حرفم را تائید کرد.
مهراب هم حاضر و آماده از اتاق خارج شد و به طرفمان آمد... به طرفم خم شد و ب*و*سه‌ای روی گونم زد.
مهراب: خب من میرم سرکار؛ مواظب خودتون و دختر بابایش هم باشین خداحافظ.
آهو:
- تو هم مواظب خودت باش.
محمد: خدا به همراهت.
نرگس: خداحافظ پسرم.
ب*و*سه‌ی دیگری روی موهایم زد و بعد خداحافظی به طرف خروجی به راه افتاد... من هم لیوان شیرم را سر کشیدم و از جایم بلند شدم... مامان نرگس اجازه نداد کمکش کنم و من را راهی پذیرائی کرد.
روی مبل نشستم و کتابی که بابا محمد بهم داده بود را باز کردم.
[کتاب زنان کوچک_ نویسنده: لوئیزا مِی اَلکات_ مترجم: بدری زارع]
رمان زیبایی بود؛ تازه شروع به خواندنش کرده بودم و زیادی سرگرمم کرده بود... بابا محمد کتاب خانه بزرگی از کتاب داشت... معلم بازنشسته رشته انسانی بود که عاشق مطالعه بود و خودش را با کتاب‌هایی که داشت مشغول می‌کرد و این کتاب را هم به من معرفی کرده بود تا حوصله‌ام سر نرود.

غرق کتاب خواندن بودم و فارق از اطراف؛ با صدای زنگ در نگاه از کتاب گرفتم و از جایم بلند شدم و به طرف آیفون رفتم.
بابا محمد در اتاق کارش بود و مامان نرگس در آشپزخانه مشغول پس باید من در را باز می‌کردم... به تصویر زن توی آیفون نگاه کردم و با مکثی گوشی را برداشتم.
آهو:
- بله بفرمائید.
زن: باز کن دخترم نسرین هستم خواهر نرگس.
آهو:
- بفرمائید داخل.
دکمه آیفون را زدم و به طرف در رفتم؛ نسرین مادر آرش بود اما من تا به حال ندیده بودمش و طبق گفته‌های مهراب می‌دانستم که کیست و نامش را شنیده بودم... .
در را باز کردم که با خوش رویی داخل شد و همراهش دختری همسن و سال خودم... سلام دادم که نزدیکم شد و با محبت بغلم کرد و بعد روبوسی خیره شد در چشم‌هایم.
نسرین: الهی عزیزم تو باید آهو باشی؛ ماشاالله چقدرخوشگلی تو.
آهو:
- ممنونم لطف دارین بفرمائید داخل؛ مامان تو آشپزخونه‌ است.
نسرین خانم با لبخند از کنارم رد شد و به طرف پذیرائی رفت... این بار دختره نزدیک تر آمد و با ذوق دستم را گرفت.
دختر: سلام گلم من آی‌تک هستم؛ خواهر آرش خوبی‌؟ نمی‌دونی چقدر مشتاق بودم ببینمت.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی عزیزم منم خوشحال شدم از آشناییت بیا بریم داخل.
وارد پذیرائی شدیم و دور هم نشستیم... مامان میوه و شیرینی آورد و روی میز چید و کنارم نشست و با خوشرویی گفت:
- خیلی خوب کردین اومدین ما هم حوصله‌امون سر میره؛ همش تنهاییم.
نسرین: گفته بودی آهو این جاست گفتم بیام هم سری بزنیم هم آهو جان رو ببینیم.
نرگس: آره عروسم حالش ناخوش بود؛ آوردمش پیش خودم انشااللّه بهتر که شد هفته دیگه قراره جشنی ترتیب بدیم و با فامیل آشنا شه.

نسرین خانم با اشتیاق نگاهم کرد و گفت: آره خوب کاری می‌کنی؛ همه منتظرن دختری که دل مهراب و برده رو ببینن.
نرگس: آره نشد براشون عروسی مفصلی بگیریم؛ اما ترتیب یه جشن بزرگ و میدم هم به نیت آشنایی و هم خبر نوه خوشگلم.
آی‌تک با ذوق گفت: وای که چی بشه وروجک شما دوتا؛ مطمئنم خیلی خوشگل میشه.
خندیدم و با لبخند گفتم:
- ممنونم عزیزم از خوشگلی خودته.
آی‌تک: شکسته نفسی می‌فرمائید خوشگلی من پیش تو هیچه... مهراب فرشته شکار کرده.
خندیدم و گفتم: نه بابا این جوری‌ها هم نیست.
آی‌تک: چرا این جوریه... تو که نمی‌دونی مهرابی که ما می‌شناختیم آدمی نبود که یهو انقدر عاشق و معشوق کسی بشه... چه کسایی که خودشون و براش جر دادند اما مهراب پا نداد... .
خنده‌ همشون بلند شد... انگار منظورشان شخص خاصی بود... اما کی!یعنی کسی مهراب رو می‌خواسته... .
 
آخرین ویرایش:

neda aliari

1,343
پسندها
125
امتیاز
مدیر تالار ادبیات+ ناظر رمان
مدیر تالار
ناظم انجمن
منتقد انجمن
کاربر ممتاز
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024/04/22
نوشته‌ها
518
مدال‌ها
5
محل سکونت
آذربایجان شرقی
  • #40
با تعجب نگاهی به مهرابی که کنارم خوابیده بود و دست‌هایش را دورم حلقه کرده بود کردم و گفتم:
- مهراب چیکار می‌کنی؟
مهراب: شما ساکت دارم با دخترم اختلاط می‌کنم... آره بابایی می‌بینی حسودیشون میشه بهمون.
آهو:
- کی من؟
نرگس: اذیت میشه مهراب؛ چیه بغل کردی شکمشو!
مهراب: نخیر کجا بغل کردم! خب دارم باهاش حرف می‌زنم ببین چه مثل فرفره می‌چرخه ناز می‌کنه... الهی قربونش برم من.
مامان نرگس خندید و دیوونه‌ای نثارش کرد... سرم و به تاسف تکان دادم... این روز‌ها درست مثل بچه‌ها رفتار می‌کرد و زیادی لوس شده بود.
آهو:
- مهراب ازت نظر خواستیم ها!
ب*و*سه‌ای روی شکمم زد و بلند شد.
مهراب: جانم بفرمائید خانومم.
نرگس: برای نوه خوشگلم اسم انتخاب می‌کنیم.
مهراب: من که نظر خاصی ندارم؛ حالا بذار فکر کنم.
ادای فکر کردن در آورد و ما هم منتظر؛ انگار که قرار بود اتم بشکافت... چند دقیقه گذشت و هنوز در حال فکر بودیم که بابا محمد از اتاق بیرون آمد و کنارمان نشست و بی مقدمه گفت:
- حورا... ‌.
سوالی نگاهش کردیم و مهراب گفت: جانم!بابا چی گفتی؟
محمد: اسم نوه‌ام و بذارین حورا... به اسم دوتاتون هم میاد.
آهو:
- وای آره؛ من که خیلی خوشم اومد.
مهراب: منم حرفی ندارم عالیه؛ باریکلا بابای خودم.
نرگس: بله دیگه آقامون حرف نداره؛ نظرهاش بیسته.
من و مهراب همزمان با خنده گفتم: واو آقامون!
خنده دوتاشون بالا رفت... .

مشغول میوه خوردن شدیم که مهراب گفت: - بابا مامان برای این هفته ترتیب جشن داده چیکار کنیم؟
محمد: ویلا باغ و آماده می‌کنیم؛ هر چیزی هم که لازمه بنویسیم تا تهیه کنیم و تعداد مهمان‌ها؟
نرگس: من میگم تو بنویس؛ همه چی باید عالی باشه اصلا دوست ندارم کم و کسری ببینم.
محمد: آهوجان دخترم تو هم هر چیزی مد‌نظرته بگو؛ این جشن برای توعه.
آهو:
- ممنونم باباجان اما من به نظر مامان و مهراب ایمان دارم؛ اگه اجازه بدین من برم استراحت کنم کمرم درد گرفته.
مهراب: باشه عزیزم تو برو ما هر چی لازمه می‌نویسیم بعد نگاهی بهش بنداز.
باشه‌ای گفتم و از جا بلند شدم؛ کمرم خشک شده بود و اذیت می‌کرد... به طرف اتاق به راه افتادم و روی تخت دراز کشیدم.
فکرم درگیر حرف‌های وکیل بابا بود.
کارخانه، دو ویلا و چند حساب بانکی که حالا به من تعلق گرفته بود؛ اما من اصلا نظری برایشان نداشتم و احتیاجی هم بهشان نبود؛
اما باید فکری به حالشان می‌کردم... نزدیک به دوسال بود که همان جور بدون استفاده مانده بودند و تا به حال سراغشان را نگرفته بودم... اما حالا که وکیل سراغم آمده بود باید فکری می‌کردم... قصد داشتم خانه را برای فروش بگذارم چون اصلا نه دلش را داشتم به آن خانه بروم نه دیگر جای ماندن بود پس همان بهتر که می‌فروختم و به کسی که نیازمند بود می‌دادم... کارخانه هم که اگر مهراب راضی بود می‌خواستم دوباره راه بندازم و اداره کنم... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا