رمان

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #51
فینی کردم، خسته شده بودم در عین حال درونم غوغایی به پا بود.
کلی کارهای نکرده داشتم؛ ولی من آدمی نبودم که بخوام پا پس بکشم.
سخت‌تر از این‌ها رو زمانی متحمل شدم که من رو تحت فشار هک سازمان اطلاعات قرار دادن، همون‌جا بود، که سر گور احساس عذاب وجدان‌م یک دل سیر گریه کردم.
مشتی روی مبل کوبیدم، خسته شده بودم از انتظار.
بی‌قرار وارد صفحه چت آرمان شدم، با دیدن نوتیف پیام‌ش عین خری که بهش تیتاپ داده باشن ذوق کردم.
سریع پی‌وی‌ش رو سین زدم، اما زود بادم خوابید:
(من به آدمی که نمی‌دونم کی هست؟ چی هست؟ اون هم داخل فضای مجازی اعتماد نمی‌کنم، دیگه هم پیام ندید و اِلا گزارشتون می‌دم به فتا)
بله؟ من رو با فتا می‌ترسونی؟ کاری به سرت بیارم تو خواب که سهله تو بیداری تجربه کنی.
***
بعد از کلی بالا پایین کردن سیستم، بالاخره به گوشی‌ش دسترسی پیدا کردم.
اطلاعات جالبی گرفتم، ضمن این‌که یکم دیگه اطلاعات از شرکت به دست‌م رسید.
آدرس، شماره تلفن، مخاطبین و... کلی چیز دیگه در اختیارم قرار گرقت.
اخطار گونه براش در مرحله آخر به عنوان ضربه نهایی تایپ کردم:
(خودت نخواستی همراهی کنیم باهم، از این به بعدش هرچی بشه پای خودت، خوددانی)
ارسال کردم، توجهی به چرت و پرت‌هایی که تحویل‌م می‌داد نکردم.
خودش فرصت‌ش رو سوزوند، پس به من هیچ ربطی نداره.
حالا نوبت عملی کردن نقشه بود، دیگه معین مهم نبود.
باید تموم می‌شد، باید اون الان خیلی چیز‌ها می‌دونه؛ و این به نفع هیچ‌کس نیست نه حداقل برای من.
اگه نفس هم بکشه، نفس‌ش خبر‌ها رو جابه‌جا می‌کنه.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #52
فیلم به اتمام رسیده بود، صفحه روی تلویزیون نوشته شده بود:
(بدون رسانه).
دستی لابه‌لای موهام کشیدم، خسته بودم چشم‌هام التماس می‌کرد برای خواب.
بی‌توجه، دست دراز کردم کنترل تلویزیون رو برداشتم و خاموش‌ش کردم.
کنترل رو پرت کردم روی زمین؛ درازکش شدم روی کاناپه، قطره اشک گوشه چشم‌م رو با انگشت اشاره‌م گرفتم.
نگاه‌م به سقف بود، اما دست دراز کردم و محکم لپ‌تاپ رو بستم.
صدای توپی که داد، حتی باعث نشد از حالت‌م خارج بشم؛ دل‌م می‌خواست با خواب وارد عالم اغما بشم.
نه کسی کاری به کارم داشت نه من می‌شم مزاحم بقیه.
نفس عمیقی کشیدم، بغض کاذب‌م رو قورت دادم.
سعی کردم از حالت بی‌دلیلم خارج بشم.
فردا روز مهمی بود، خیلی مهم پس باید هرچه انرژی بود رو جمع می‌کردم، چون می‌دونستم توان بره.
چشم‌ بستم، سردم بود اما عادت نداشتم چیزی روی خودم بِکِشم، اما خب حس خوبی می‌گرفتم از این‌که چیزی رو درآغو*شم بگیرم بخواب‌م.
بالشتی برداشتم و سفت توی بغ*ل‌م گرفتم.
دنیای تاریکی خیلی زود من رو درگیر خودش کرد.
***
صبح روز بعد
لقمه آخر کره و مربا هویج رو چِلوندَم داخل دهن‌م.
از بس که خورده بودم، معده‌م درحال ترکیدن بود‌.
لیوان شیر رو سَر کشیدم، نفس‌م رو صدادار از دهن‌م بیرون دادم.
وسیله‌های صبحونه رو جمع کردم، میز رو مرتب کردم.
پذیرایی رو جمع جور کردم، البته مابین کار‌هام چندباری صدای در بلند شد که اعتنایی نکردم، و فکر کنم اون شخص پشت در خسته شد کلا رفت؛ چون دیگه صدای در بلند نشد.
دست‌هام شستم رفتم تا لباس عوض کنم.
سراپا مشکی پوشیدم و با سلاح مخصوصم رفتم به سوی مقصد موردنظرم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #53
در زیرزمین رو باز کردم وارد شدم، برق رو روشن کردم که معین از جای خودش پرید.
لبخند سردی بهش زدم، آروم جلو رفتم زمزمه‌وار گفتم:
- خوب خوابیدی؟
تیله‌های رنگیش لرزید، حق‌م داشت بالاخره بحث جون‌ش بود و توجه داشتم به این نکته.
جوابی نداد، بی‌اهمیت خم شدم تمام وسیله‌ها رو جمع‌ جور کردم کنار دیوار گذاشتم؛ به نوعی همه‌جا رو مرتب کردم.
چشم‌های معین کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه؛ اما خب طبیعی بود من برای انجام کار اصلی‌م هیچ عجله‌ای نداشتم، اصلا و ابداً.
قد راست کردم، آخ که کمرم بد درد می‌کرد و شدیداً نیاز به ماساژ کمر داشتم؛ ولی خب بیخیال‌ش.
قیافه خبیثی به خودم گرفتم:
- بریم سراغ اصلِ کاری، موافقی معی جون؟
دیگه رسماً پشم‌هاش ریخت از این حجم راحت بودن من.
مهم نیست، مهم کار منِ که همین امروز انجام‌ می‌شه.
آمپول رو از جیب پیرا‌هن‌م بیرون کشیدم، مثل دکتر‌ها آمپول رو تو دستم رو به هوا گرفتم.
انگار فهمید که آخراشه، دیگه همه چیز تموم شده داشت برای نجات خودش به هر ریسمانی چنگ می‌زد:
- ازت خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم من رو نکش، من یک بابای مریض دارم؛ باید داروهاش رو بخرم اون آسم داره بدون دارو زنده نمی‌مونه.
خنثی خیره بودم بهش، تو بگو اندازه اَرزَن هیچ مهم نبود برام که باباش چشه و خودش آخرش چی‌ بشه.
نزدیک‌ش شدم که باز ناله‌ کرد:
- خیلی‌خب، خیلی‌خب می‌شه برای آخرین بار ازت یک درخواست داشته باشم.
کلافه چشم‌ چرخوندم:
- بگو
سر پایین انداخت با تن پایین زمزمه کرد:
- می‌شه... می‌شه آهنگ تو را که دیدم رو برای بار آخر بذاری؟ می‌خوام آخرین صدایی باشه؛ که می‌پیچه تو گوش‌م.
اول با تعجب خیره شدم بهش، اما یکهو زدم زیر خنده، مگه خونه خاله‌س؟
- جدی فکر کردی من به حرفت گوش می‌دم؟ چه چیز‌هایی از من درخواست می‌کنی معین.
سر افتاده‌ش نشون، از خجالت‌زده بودن‌ش می‌داد.
کلافه دست دراز کردم گوشی‌م رو از جیب‌م ‌کشیدم.
بعد از کلی بالا پایین صدای آهنگ پخش شد تو فضای زیرزمین:
(چشم من پی تو گشته حیران؛
از همه به غیر تو گریزان؛
چشم تو شب ستاره باران
آسمان شده خلاصه در آن
من از تمام دنیا شبی بریدم، تو را که دیدم
میان چشم مستت چه ها ندیدم، تو را که دیدم
غم تو را همان شب که دل سپردم، به جان خریدم
قسم به جان تو من به جان رسیدم، تو را که دیدم
راغب - تو را که دیدم)
استپ آهنگ رو که زدم سر معین بالا اومد، چشم‌هام روی صورت‌ش نشست.
خیس بود از قطرات اشک‌ش، چیزی درون گلوش تکون خورد سپس گفت:
- بیا کار رو یک سره کن.
چشم‌های دو دو زن‌م رو گرفتم آروم نزدیک‌ش شدم.
سوزن آمپول رو نزدیک گردنش کردم، با این کارم چشم‌هاش رو محکم فشار داد روی هم.
همزمان من سوزن آمپول رو با تمام توان فشردم درون رگ گردنش.
با وِل شدن دست‌ش کنار دسته صندلی آمپول رو از گردنش کشیدم بیرون، تموم شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #54
آمپول رو پرت کردم به نقطه نامعلوم، چشم‌هام زوم شد روی صورت‌ش.
دور چشم‌هاش قرمز شده بود، رگ پیشونی‌ش بیرون زده بود؛ پوست صورت‌ش با گچ دیوار مو نمی‌زد.
نگاه ازش گرفتم به سمت ته زیر زمین رفتم.
بعد از کلی کلنجار در مخفی رو، با کلی سر و صداش باز کردم.
بوی نم و نا فضا رو در بر گرفته بود، عقب گرد کردم.
جسم بی‌جان معین رو از روی صندلی پرتاب کردم روی زمین.
کشون کشون بردم‌ش ته زیر زمین و گوشه‌ی فضای مخفی مخصوصِ پنهان کردن ردپام گذاشتم‌ش.
خیلی سریع سیمان رو درست کردم، ریخت‌م روش به طوری که انگار از اول معینی وجود نداشته بود.
عقب رفتم؛ در رو بستم برگشتم سرجام.
صندلی رو کنار گذاشتم، آمپول رو برداشتم.
از زیر زمین خارج شدم؛ به سمت باغچه رفتم آمپول رو زیر خاک پنهان کردم.
امروز خیلی عجیب سرحال بودم، پر انرژی بودم و خب کلا رو حس و حال خوبی تشریف داشتم.
رفتم داخل خونه، با خنده ریز ریزکی لباس عوض کردم.
داخل سرویس دست‌هام رو شستم درنهایت به پذیرایی رفتم.
لپ‌تاپ رو روشن کردم وارد چت روم شدم.
کلی پیام از آرمان برام اومده بود، آخرین پیام‌ش من رو میون خوشحالی‌م میخکوب کرد:
(تو جاسوسی، مطمئن‌م که تو جاسوسی)
با کی بود می‌گفت جاسوس؟ هه چه خیالات قشنگی داره آقازاده، مردک مودی.
پی وی‌ش رو سین زدم ولی جواب ندادم، اما مثل این‌که اون روی صفحه چت خوابیده بود که تا دید سین زدم چیزی نگفتم عصبی شد:
(لالی؟ چرا جواب نمی‌دی؟)
باز هم جواب ندادم
(باتوام، از دیشب تاحالا این حجم از پیام‌های من رو چرا بی‌جواب گذاشتی؟)
من هیچ، من نگاه اصلا دیگه برام مهم نبود
(یا شاید هم نفوذی تشریف داری نه؟)
کاملا ریلکس بودم، اون داشت حرص می‌خورد دخل‌ش به من چی بود؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #55
چشم درون کاسه چرخوندم، دیگه زیادی داشت روی مخ می‌رفت.
بالاخره با فِس فِس شروع کردم به تایپ:
(چقدر حرف می‌زنی)
متن پیام رو که دید کم مونده بود از شدت حرص منفجر بشه:
(چرت و پرت تحویل من نده، بگو کی هستی؟)
تک ابرو بالا انداختم، فوضول:
(برات مهمه مگه؟)
(باید ببینم این آدمی که داره شر ور تحویل من میده کیه؟)
(همیشه به آدمی که اعتماد نداری هی پیام میدی و پیگیرشی؟)
جواب نداد دیگه، من هم بی‌تفاوت از چت روم خارج شدم.
تو این موقعیت وقت بود یکم استوری بگیرم.
گوشی رو برداشتم شروع کردم به رکورد:
- سلام به گل‌های من، حالتون چطوره؟ آقا قراره یک سری خبر‌های خوب بهتون بدم، از الان خیلی براش ذوق دارم بی‌حد اندازه؛ فقط منتظرم که فرصت پیش بیاد بگم، بگید ببینم محتوای این چند وقتمون چی باشه؟
استوری کردم، منتظر خیره بودم به صفحه گوشیم.
منتظر چی رو نمی‌دونم، همین‌طوری.
خیلی رندوم وارد اکسپلور شدم، فیلم‌های سسشعر رو رد می‌کردم؛ اما محتوا خشونت‌دارها رو با لذت و خوشی تمام تا آخر نگاه می‌کردم.
گفتم که، هرچیزی که درد و خراش عذاب‌ناک به همراه داشته باشه، مایه آرامش من محسوب می‌شه.
بالاخره باید از یک چیز خوش‌م بیاد نه؟
سلیقه من با همه فرق داره، این شامل همه چیز می‌شه.
مثلا پوشاک‌م، کاملا آزادانه هرطور که دل‌م بخواد می‌پوشم هرکسی هم به من گیر بده؛ به قول معروف صلوات.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #56
خب کلی بگم، من از اول فرق داشتم از همون اولِ اول.
اما خب؛ چه می‌شه کرد؟ گاهی بعضی چیزها توی زندگی بشریت واقعا دست خودشون نیست، مسئله‌یِ که جزئی شده از خصلت، ذات، سلیقه، انتخاب و خیلی چیز‌های دیگه‌.
ولی این نکته رو باید در نظر گرفت، که یک سری چیز‌ها که داخل آدم‌های نرمال؛ داخل آدم‌های متفاوتی چون من نیست.
مثلا این‌که؛ من اصلا احساساتی نیستم، در رفتار خنثی هستم حالا ممکنه سوال پیش بیاد که شاید ریشه تو پچگیت داشته؟ صبر کنید صبر.
باید بگم خیر، من گریه نمی‌کنم، ناراحتی‌م برای ثانیه اوله بعد فراموش می‌شه.
عذاب وجدان ندارم، درد روحی حس نمی‌کنم، حساسیت نشون نمی‌دم و خیلی چیز‌های دیگه که من رو مثل اسم‌م ساخته؛ رها.
مثل اسم‌م رها و مثل فامیلی‌م مثل نور درخشان‌م.
عجب دل‌م میوه می‌خواست، از نوع آلوچه‌ش.
اما خب صبر می‌کردم، چند صباح دیگه نوروز بود و شروع خوراکی ترش مزه موردعلاقه‌م‌.
تعجب نکنید که آدمی با شخصیت من، به خوراکی‌های ترش مزه علاقه داشته باشه.
از خوراکیِ شیرین جماعت شدیداً نفرت دارم، شیرینی که بماند‌‌.
خب الان می‌گید بالاخره که یک دونه سوءتفاهم نمی‌آره که؟ باید بگم که من اینجوری‌م، کل وجودم کهیر می‌زنه از شیرینی‌جات، پس دیگه بحث‌ش رو نکنیم.
کلافه نت گوشی رو بستم و پرت‌ش کردم روی میز جلوی روم.
آخ دردناک‌ش هنوز توی گوشم پژواک می‌شه.
وسط حس و حال خوبم ذهنم پر کشید سمت نعیم آواره گوشه تهران.
باید به حال‌ش یک سری فکر‌ها می‌‌کردم.
خیلی زیاد مشکوک می‌زد، همین باعث درگیری ذهن من شده بود‌‌.
در اسراع وقت اون هم تموم بود، البته فعلا.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #57
چشم دوختم به صفحه گوشی، که صدای دینگ نوتیف پیام از لپ‌تاپم اومد.
کلافه دندون سابیدم روی هم، الان می‌زنم سرش رو می‌شکنم؛ چقدر رو مخی تو بشر.
وارد چت روم شدم، چشم تو کاسه چرخوندم ای بابا:
(نه پس، مثل توام که می‌آد پی وی بقیه شر و ور تحویل بده)
دستی به موهام کشیدم، واقعا که روی مخ بودن در عین این‌که کوتاه بودن:
(چه رو مخی آرمان جون، قبول داری؟)
انگار بهش شک عصبی وارد کرده باشن، که شروع کرد ویس پُر کردن.
من که زیاد داشتم مثل بچه دوساله‌ها ذوق می‌کردم، از این‌که یکی رو حرص بدم مثل چی شاد بودم.
ویسش رو باز کردم، صدای گیرا و بم‌ش فضای پذیرایی رو پر کرد:
(دختره ج... یا می‌گی چی‌کار داری یا خودم اقدام کنم؟)
خنده بلندی سر دادم، بنده خدا چه خوش خیال بود.
شروع کردم به تایپ:
(اوه! چه شجاع، خیلی هیرو تشریف داری که)
(داری خسته‌م می‌کنی زن*که، ارزش بحث نداری)
و زارت زد بلاک‌م کرد، چشم‌هام گشاد شد.
پسره دری وَری، بلاک می‌کنی من رو؟ دارم برات.
خیلی راحت به گوشی‌ش دسترسی پیدا کردم.
باگ خوشگلی تو گوشی‌ش انداختم، درانتها ویسی با صدای رباتی شکل براش فرستادم:
(این هم هدیه خوشگل من به تو، یادت باشه خودت خواستی)
و خرسند از صفحه خارج شدم.
مطمئناً دنبال راهی می‌گرده تا رهاش کنم، ولی خب اون موقع دیگه واقعا خیلی دیره.
فعلا باید دنبال خونه جدید باشم، از نوع حیاط‌دارش و زیرزمین‌دار.
وارد سایت املاکی‌ها شدم، این‌جا دیگه جای موندن نبود.
نه محل خوبی بود، نه واقعا می‌شد موند.
باید جایی رو پیدا می‌کردم؛ که خارج شهر و تو نقطه کور باشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #58
بعد از کلی بالا پایین کردن سایت، بالاخره تونستم خونه مورد نظرم رو پیدا کنم.
پی وی املاکیِ رو پیدا کردم، بعد از صحبت‌های اولیه بنا بر این شد که با صاحب‌خونه تلفنی حرف بزنه و قرار فردا دیدن خونه رو بذاره.
پس منتظر موندم تا جواب بده، بالاخره جواب داد:
(درست شد دخترم، عصر می‌تونی ساعت ۵ بیای به جایی که بهت آدرس می‌دم؟)
نگاهی گذرا به ساعت انداخته، زود تایپ کردم:
(نه حاج‌آقا، امکان داره قرار رو موکول کنید به فردا؟امروز عصر کار دارم نمی‌تونم بیام)
بعد از کلی این دست اون دست کردن، با کلی دل دل کردن جواب داد:
(باشه دخترم، هرطور مایلی من آدرس خونه رو برات میفرستم که داشته باشی)
پیام رو خوندم ولی چیزی براش نفرستادم.
باید می‌رفتم، بی‌صدا، بی‌نشونه و بی‌خبر.
هیچ‌کس نباید می‌فهمید که من دارم می‌رم، کجا؟ نمی‌دونم؛ هرجایی که آینده برام رقم زده باشه.
من رها بودم، درست مثل اسمم آزاد و بی‌قید همه جا در حال پرواز بودم؛ و مثل نور می‌اومدم می‌رفتم.
این بود بخشی از ذات مخفی من.
پس با خوشی زیاد، جهیدم سمت آشپزخونه و به میمنت اوکی کردن خونه جدید بهترین دسری که می‌تونستم مناسب الان باشه رو درست کردم.
در کمترین زمان ممکن بالاخره دسر خاص‌م آماده شد.
با لذت خیره به قهوه دالگونا شدم، حتی شکل و شمایل‌ش آدم رو وسوسه می‌کرد برای خوردن‌ش.
تا اومدم بخورم‌ش گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد.
لعنت بهت هرکی هستی، فقط لعنت بهت.
***
قهوه دالگونا: یک نوع نوشیدنی کره‌ای است که توسط پودر قهوه فوری، شکر و آب جوش درست می‌شود با اضافه کردن شیر گرم یا سرد در اثر میکس زیاد بافت خامه‌ای شکل می‌گیرد می‌گویند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #59
نفسی از سر حرص کشیدم، تا یک چیزی بار اون مزاحم نکنم؛ رها نیستم.
با قدم‌های محکم، از آشپزخونه خارج شدم و به سمت گوشیم رفتم.
با دیدن شماره نعیم متعجب شدم، چه وقت زنگ زدن بود؟
تماس رو برقرار کردم:
- بله؟
نفس نفس می‌زد، انگار مسافتی رو دویده بود:
- ا...الو ر...ها
- چیه؟ چته؟ چرا نفس نفس می‌زنی؟
- آ...آرمان مم...من رو دید.
چشم‌هام گشاد شد، دادی کشیدم:
- چی؟ چی‌‌ گفتی؟
به جای صدای خودش صدای خِش خِش اومد، درنهایت با تن صدایی پایین آروم گفت:
- با فهیمه سر قرار تو رستوران مچ‌شون رو گرفتم.
- خب؟ بعدش؟
- آرمان داشت یک سری چیز‌ها ازش می‌پرسید.
- مثلا چه چیز‌هایی؟
- داشت ازش می‌پرسید، از فهیمه که هدف‌ش از سرکار اومدن اون هم تو این محیط چی هست؟ فهیمه خندید و گفت منظورش از این سوالی که همون اول براش توضیح داده بود چیه؟ آرمان اما اخم کرد و تند ازش پرسید یا جواب می‌ده یا خودش می‌دونه، فهیمه ترسیده بود بهش گفت برای پرداخت بدهی برادرش اومده سرکار، آرمان هم گفت پس اگه برای پرداخت بدهی سرکار اومده چرا ازش ۴۰۰ میلیون پول گرفته؟ فهیمه دستپاچه شد گفت که برای پرداخت بدهی بوده اما آرمان باور نکرد و تا اومد چیزی بگه که متوجه من شده بود که دارم حرف‌هاشون رو گوش می‌دم، اول اخطار داد که چرا فال گوش ایستادم جفت‌شون هرچی گفت من انگار نه انگار بعد یهو جنی شد افتاد دنبال‌م، الان هم داخل یک کوچه تاریک قائم شدم تا بلکه ول کنه بره
عجب دیوانه‌ای بود، دیگه بدرد نمی‌خورد باید کنسل‌ش می‌کردم؛ همین امروز باید تموم می‌شد:
- با اولین بليط برمی‌گردی کردستان فهمیدی؟
بهت زده تیکه تیکه زمزمه کرد:
- برا...ی چی؟
- همین که بهت گفتم، برمی‌گردی کردستان.
و تموم بالاخره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

پریسامحمدی (گ.خ)

382
پسندها
75
امتیاز
کاربر فعال
کاربر فعال
پاتوق رمانی
تاریخ ثبت‌نام
2023/01/11
نوشته‌ها
156
مدال‌ها
5
محل سکونت
اصفهان
وب سایت
parisadi1.blogfa.com
  • نویسنده موضوع
  • #60
امیدوار بودم که به حرفم گوش بده، و فردا برگرده این‌جا.
از یک جایی به بعد بقیه چیزها به عهده خودم بود.
شونه‌ای از بی‌تفاوتی بالا انداخته، برگشتم به آشپزخونه.
قهوه دالگونا خوشمزه‌ام بدجور چشمک بهم می‌زد.
شیرجه زدم بهش، با لذتی وصف ناشدنی از لیوان فاصله گرفتم.
دستی به شکمم کشیدم، آخیش کیفی کرد این معده بی‌نوا.
حالا وقت چی بود؟ آفرین پلن ‌B، حالا شامل چی هست؟
برنامه‌ریزی برای آینده پیش رو، برای نعیم و خیلی چیزهای دیگه.
بای تمرکز می‌کردم، اصلا آرامشی برام نبود که دقت کنم.
آدمی نبودم که برای آرامش از دست رفته‌م بخوام دست به هرکاری بزنم، اصلا.
خیلی‌ها برای آرامش نداشته‌شون سمت مخدر یا چه می‌دونم خلاف‌های زیادی می‌رفتن؛ اما خب من توی خودم دنبال آرامش می‌گشتم.
این برای زمانی بود که چیزی درون من گم می‌شد.
البته بستگی هم داشت، پیش می‌اومد وقتی عصبی بودم نمی‌تونستم دقت کنم روی کارهام.
و خب ممکن بود وقت‌هایی بهم ریختم هم نتونم تمرکز کافی داشته باشم.
در چنین شرایطی چی کار می‌کردم خوب بود؟ قطعا چهارتا نفس عمیق و یک لیوان آب رو می‌دادم به خورد خودم، بعد می‌گشتم دنبال علل اصلی می‌گشتم.
دقت باید کرد که برای خالی کردن حرص‌م باید یک وسیله شیشه‌ای رو می‌شکستم تا لذت روحی‌م برمی‌گشت، بالاخره دیگه باید کرم خروج انرژی منفی درونم به یک نحوی ازم بیرون می‌اومد که.
آدم موزیک گوش بده نبودم ولی جدیدا داشت میل‌م می‌کشید به موزیک.
خیلی رندوم وارد پلی‌ لیست موزیک گوشیم شدم، خوشم می‌آد خالی هم تشریف داره‌.
وارد گوگل شدم و یکی از آهنگ‌های معروف بیس‌دار بی‌کلام رو پخش کردم.
صدای توپ توپ‌ش باعث شد صداش رو ببرم بالا.
همزمان با ریتم آهنگ بالا پایین می‌پریدم.
وسط عشق و حال خوبم با فکری که به سرم زد بابت نعیم جیغی از خوشی کشیدم:
- فهمیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: طهور

موضوعات مشابه

به جمع خانواده پاتوق خوش آمدید

بر روی دکمه های زیر کلیک کنید

تمامی موضوعات و پست های مکتوب بیانگر دیدگاه نویسنده است و به هیچ وجه بیانگر دیدگاه مدیریت انجمن نیست.

بالا